نویسندگان در طول عمرشان باید فقط به نوشتن تعهد داشته باشند، اما بچههایشان چه میشوند؟
اکثر آدمهایی که دستشان به نوشتن میرود، ایدههایی به ذهنشان میآید که، اگر کتاب شوند، بازار نشر را میلرزانند. اما یک سدّ غولآسا پیش پای این افراد است: فرزندانشان. بههمیندلیل، یک نویسندۀ بزرگ به مایکل شیبن گفت «بچهدار نشو. هر کدام از فرزندانت، جای یکی از کتابهایی خواهند بود که هرگز چاپ نکردهای». حالا شیبن چهار فرزند دارد و توضیح می دهد که، با نادیدهگرفتن این نصیحت، چه از دست داده و چه به دست آورده.
مایکل شیبن، جی.کیو — تابستانِ قبل از انتشار اولین رمانم، در یک مهمانی ادبی، با نویسندهای که میستودمش در تراس خانۀ میزبانمان، در امتداد رودخانۀ تراکی، تنها شدم. آدمهای زیادی با جام و بطریهایی در دست در رفتوآمد بودند، اما احساس کردم که توجه نویسنده، نمیدانم به چه علت، به من جلب شده است.
با صدایی که رگههای هشدار در آن نمایان بود به من گفت: «میخواهم نصیحتی به تو بکنم».
پاسخ دادم که باعث خرسندی من است. کنجکاو بودم بفهمم چه میخواهد بگوید، نه به این دلیل که خود را محتاج نصیحت میدانستم بلکه میخواستم سرنخی از راز این مرد بزرگ دستگیرم شود. او خود را در حجابی بیمنفذ عرضه میکرد و خوشروییِ حسابشدۀ آدمی را داشت که عادت نداشت چیزی از خودش بروز دهد. نصیحت تنها سرنخی بود که میتوانستم از او به دست بیاورم.
مرد بزرگ گفت که نصیحتش دردناک خواهد بود -شاید هم در لحنش این را نشان داده بود- اما میدانست چه میخواهد بگوید و من، اگر میخواستم بهعنوان یک رماننویس به موفقیت دست پیدا کنم، باید با دقت به نصیحتش گوش میسپردم. مرد تقریباً دو برابر من سن داشت اما پیر نبود. به اندازۀ کافی جوان بود که کفش آلاستارز مشکی بپوشد.
او گفت «بچهدار نشو، همین». لبخندش محو شد ولی اثر آن، لحظهای، در چشمان آبی رنگش درنگ کرد. «کل قاعده همین است».
قرار بود تا کمتر از یک ماه دیگر با همسر سابقم ازدواج کنم؛ کتابم هم بهار سال بعد بیرون میآمد. مشخص بود که از دید آن نویسندۀ مشهور، همۀ این اتفاقها دلیلی برای هشداردادن بود. حالا ازدواج اشکالی ندارد، در واقع خود او همه کتابهایش را به همسرش تقدیم کرده بود، اما اگر حواست نباشد، ممکن است تمام حرفهات را به خطر بیندازی. او با شکیبایی توضیح داد که، بعد از این رمان، رمان دومم را خواهم نوشت و رمانهای دوم بهمراتب از رمانهای اول بدقلقتر و سختترند. بعد از مصیبتهای رمان دوم، اگر به اندازۀ کافی خوششانس و کلهشق باشم، با رمانهای تحکمآمیز سوم و چهارم گلاویز خواهم شد، سپس رمان غیرقابل پیشبینی پنجم، و رمان ششم که مختصر و گیراست، و هفتمی که یک جورهایی عصارۀ رمانهای قبلی است، و به همین ترتیب تا هر وقت که کلهشقی و شانسم دوام بیاورد. در غیر این صورت، اشتباه مهلکی را مرتکب شدهام که جوانهای بااستعدادِ بسیاری قبل از من را به دام خود کشیده است.
مرد بزرگ ادامه داد «یا میتوانی کتابهای عالی بنویسی، یا بچه داشته باشی؛ به خودت بستگی دارد».
سرم را تکان دادم، از رسالتی که او در قبال من به انجام رسانده بود کمی گیج بودم، پیروزی و حرفهای که باید برایش میجنگیدی انبوه کتابهایی بود که مانند برج بابل سر به فلک میکشیدند: کتاب روی کتاب.
اعتراف کردم که «هیچوقت اینطور بهش فکر نکرده بودم». با همسر آیندهام بازیگوشانه فقط دربارۀ اسم بچه حرف زده بودیم و بس. آیا میبایست این مکالمههای غیرجدی و مکالمههای جدیتری که ممکن بود بعدتر پیش بیایند را فوراً متوقف میکردم؟ نامزدم شاعر بود، با بلندپروازیهای خاص خودش.
مرد گفت «پو، اوکانر، وِلتی. هیچ کدامشان بچه نداشتند». ضمناً خود او نیز در این فهرست جای میگرفت؛ او که جنوبی بود و همسر محبوبش نیز بدون فرزند بودند، مثل «چخوف، بکت، وولف».
سعی کردم چند مثال نقض بیاورم اما بدبختانه، کسی که بلافاصله به ذهنم رسید، جان چیوِر بود که در آن زمان مثل بُت میپرستیدمش. او و همسر آزردهخاطرش به همراه سه فرزند در خانهای در شهر اُسینینگ نیویورک زندگی میکردند. همان موقعها داشتم خاطرات دخترش سوزان را میخواندم. دوران کودکی مصیبتباری داشت. وضعیت پدرش آمیزهای از میخوارگی، شرمساری و همجنسگرایی پنهانی بود. با گذر زمان داستانهای کوتاهش بیقیدوبند شده بودند و رمانهایش با وقار ساختگی و گامهای آهستۀ مستانی که میخواهند خود را هوشیار جا بزنند نمایان میشدند. در این وضع، بچهها یا مأیوسانه در آرزوی دیدهشدن بودند یا سعی میکردند توی دست و پای بزرگترها نباشند. به نظرم دستکم میشد دراینباره بحث کرد که این مرد هرگز نباید بچهدار میشد. با خود فکر کردم سوزان چیور درباره این گزاره چه احساسی خواهد داشت.
مرد بزرگ ادامه داد «بگذار اینجور بگویم مایکل»، و سپس منطق بیرحمانهاش را رو کرد: نوشتن یکجور تمرین است، هر چه بیشتر بنویسی، نویسندۀ بهتری میشوی و کتابهای بیشتری خلق میکنی. تعالی و زایندگیْ رمز موفقیت پایدار است، و زمان عامل اصلی این هر دو است. مرد بزرگ گفت فرزندان، سارقان رسوای زماناند. سپس مسئلۀ موضوع، زمینه، و تجربیات پیش میآمد. کتابها گرسنهاند، و اگر زیادی یک جا بمانی، هر چیز و هر کس که در اطرافت باشد را مصرف میکنند. باید مدام در حرکت باشی، رو به جلو، مثل یک چوپان ادبی، رمۀ گرسنۀ رمانهایت را پیش برانی. به این ترتیب، سفر یک ضرورت است. باید این حرفش را میپذیرفتم چون دراینباره مطالعهای دقیق انجام داده بود: سفر کردن با بچه، مثل خار در چشم و استخوان در گلو است. به هر صورت، نویسندگان آرام و قرار ندارند. آنها میبایست بتوانند هر وقت که میخواهند جمع کنند و بزنند به چاک و بروند به هر کجا که مناسب حالشان باشد. نویسندگان میبایست در قبال هیچچیز مسئولیتی نداشته باشند مگر نوشتن، و به هیچ چیز تعهدی نداشته باشند مگر تعداد واژههایی که روزانه باید بنویسند. درست در تضاد با اینها، فرزندان به ثبات، نظم، جریان عادی و ورای همۀ اینها به تعهد نیاز دارد. خلاصه میخواست بگوید داشتن فرزند بر خلاف نوشتن است.
همچنان داشتم به مغزم فشار میآوردم تا نویسندهای را به خاطر آورم که مرد خانواده نیز بوده، البته نه مثل چیور با آن وضع مصیبتبار. توماس مان؟ اشتیاقم به توماس مان مدتها بود از بین رفته بود اما شور و شعف تابستان پنج سال پیش را که با صعود از کوه جادویی۱ او سپری شد، هرگز فراموش نکردم.
مرد بزرگ گفت «توماس مان؟» و پوزخندی زد. درست بهسمت دامی حرکت کرده بودم که برایم پهن کرده بود. «توماس مان ساعتها خودش را در اتاقش محبوس میکرد، هر روز! بچههایش به هیچوجه اجازه نداشتند مزاحمش بشوند، وگرنه دمار از روزگارشان در میآورد، اغراق نمیکنم. فرزندانش مزاحمش بودند. وقتی مشغول کار بود مایۀ عذابش بودند. میخواهم بگویم مسئلۀ رسیدگی به کارها و انجامشان به کنار، آیا این همان پدری است که میخواهی بشوی؟»
پاسخ این سؤال برایم آسان بود. میدانستم میخواهم چگونه پدری باشم. نه یکی شبیه پدر خودم، میخواستم هر وقت فرزندانم به من احتیاج داشتند در کنارشان باشم، هنگام صبحانه، موقع نوشتن تکالیفشان، وقت شنا، آشپزی یا دوچرخهسواری یاد میگرفتند؛ وقتی سرشان را در بالشت فرو میکردند و میگریستند. من در زندگی فرزندانم حضور خواهم داشت. خلاصه بگویم، آغوش من همیشه به روی آنها باز خواهد بود. تابهحال، هرگز درنیافته بودم که این بلندپروازی من با نوشتن ناسازگار است.
مرد بزرگ که، مثل گاوبازانِ داستانهای همینگوی، خود را برای کشتن حیوان زخمی آماده میکرد گفت «ریچارد ییتس، میدانی ریچارد ییتس چه گفته است؟»
با خود گفتم ای وای، نه. برای ییتس تیزبین و بدگمان، بهخاطر کتابهایش ازجمله رژۀ عید پاک۲، جادۀ انقلابی۳ و یازده نوع تنهایی۴ احترام زیادی قائل بودم. بیتردید چیزی که میخواست از او نقل کند چیزی غیر از یک واقعیت تلخ و دلسردکننده نبود.
مرد بزرگ از ییتس نقل کرد، شاید هم تفسیر خودش را بیان کرد، یا حتی ممکن بود از خودش درآورده باشد که «در ازای هر فرزند، یک کتاب را از دست میدهی».
مرد بزرگ لبخند زد. تأثیری که حرفهایش روی من گذاشته بود را میتوانست ببیند. آنجا ایستاده بودم و سعی میکردم حساب کنم که قید چند کتاب را حاضرم یا مجبورم که بزنم. من و همسر آیندهام دو اسم انتخاب کرده بودیم، یک اسم دختر و یک اسم پسر. این به این معنا بود که دو کتاب، دو کتاب حذف میشد، با حلّال قوی فرزندان محو میشد. گمان کردم با این قضیه میتوانم کنار بیایم. اما اگر بعد از دو تای اولی، برحسب «تصادف»، مثلاً به خاطر حواسپرتی یا شکست روشهای جلوگیری سومی هم اتفاق میافتاد، و اگر خدای ناکرده، بارداری سوم دوقلو بود چه؟ ناگهان در خیالاتم خود را دیدم که به پایههای بابل نیمهساخته چسبیدهام، و تا قوزک پا در موج پرهیاهویی از نوزادان گریان فرو رفتهام، نانویسندۀ یک قفسۀ کامل از رمانهای بینظیر که هرگز نتوانستهام بنویسمشان، رمانهایی که هر کدام ممکن بود شاهکاری ادبی باشند.
مرد بزرگ با لحنی که همچون کره روی بیسکویت داغ بود گفت «بسیار خوب مایکل، بهش فکر کن». کارش را به پایان رسانده بود. دستی به شانهام زد، آخرین جرعۀ بطری آبجو را سر کشید و با اطمینان از نجاتدادن، یا دستکم ترساندن من، یکی دیگر از گوسفندان گمراه، به درون خانه بازگشت.
به خاطر میآورم که بعد از مهمانی این مکالمه را برای همسر آیندهام تعریف کردم. به آن ماجرا خندیدیم و حرفهای مرد را پای این گذاشتیم که سعی داشته خودش را توجیه کند یا شاید حتی ترحمبرانگیزتر، میخواسته از جبر تغییرناپذیری که در آن قرار داشته، تصویری ایدئال ارائه دهد. ما ازدواج کردیم، چند بار نقل مکان کردیم و طلاق گرفتیم. توانستم، از آن سیاحت نافرجام، چندتایی داستان کوتاهِ کمی تلخ به غنیمت بیاورم. اما رمان دومی که در طول آن سالها سعی در نوشتنش داشتم، رمانی که قرار بود حماسی باشد، مثل یک کشتی عظیم جنگی، بی امید نجات، در قعر روح من غرق شد. خوشبختانه فرزندی هم نداشتم تا او را مقصر این کشتیشکستگی بدانم. چند سال بعد دوباره ازدواج کردم و بعد از گذشت ربع قرن، درحالیکه چهار فرزند داشتم، توانسته بودم چهارده کتاب چاپ کنم.
آیا باید تعدادشان هجده تا میبود؟
گاهی، پس از گذراندن شبی جانفرسا پشت کیبورد، خیالات غریبی بر من چیره میشود: احساس اینکه بهاشتباه گرفتار کتابی شدهام که نباید: نوعی مرثیه برای کتابهای دیگری که از دست میروند، برای رمانهایی که مثل عضوی قطعشده، جای خالیشان درد میکند. آیا این کتابها را فرزندانم از من ربودهاند؟ اگر کسی نمودار خروجی داستانکوتاههای من با سیر نزولی، و خروجی فرزندآوریام با سیر صعودی را طی دو دهۀ گذشته رسم میکرد، دو خط متقاطعِ Xشکلِ به دست آمده انگار داشت یک صحنۀ جرم را علامتگذاری میکرد. اما دلیل اینکه من دیگر داستانکوتاه نمینویسم این نیست که فرزندانم ربایندگان زماناند. دلیلش این است که هزینۀ فرزندانم زیاد است و داستان کوتاه درآمد چندانی ندارد. بنابراین استطاعت نوشتن داستان کوتاه را ندارم.
و آن چهار رمان «ازدسترفته» که مرد بزرگ سالها پیش آنها را در نظریهاش پیشبینی کرده بود چطور؟ اگر به نصیحت مرد بزرگ عمل کرده بودم و هرگز زیر بار نعمت داشتن فرزند نرفته بودم، یا اگر هرگز رمانی ننوشته بودم، در نهایت نتیجه یکی میشد، عیناً همان نتیجهای که حالا با توجه به تصمیمی که گرفتهام در انتظارم است: در آخر خواهم مرد، و روزگار با همۀ قیلوقالش و با خونسردیاش در بیتفاوتیِ بیپایانِ فضا خواهد چرخید، و پس از تنها ۱۰۰ چرخش به دور خورشید، ما شش نفر را که عاشق هم هستیم به خاک تبدیل خواهد کرد، و بهجز تعداد ناچیزی از هزاران هزار رمان و داستان کوتاه نوشته شده در طول عمر ما، همگی به فراموشی سپرده میشوند. اگر هیچ یک از کتابهای من به آن تعداد ناچیز نپیوندند به این دلیل که اجازه دادم فرزندانم زمان را از من بدزدند، مرا محدود و آزادیام را مخدوش کنند، من هیچ شکایتی ندارم. کتابهایم، زمانی که نوشته میشوند، دیگر هیچ شگفتیای برایم ندارند، هیچ رازی در خود ندارند، بر خلاف فرزندانم. کتابهایم بههیچوجه ضعفها، شکستها و نقصهای شخصیتی مرا جبران نمیکنند، بر خلاف فرزندانم. از همۀ اینها گذشته، کتابهایم مرا درمقابل دوست نمیدارند، برخلاف فرزندانم. بههرحال، صد سال پس از این، من هرگز نخواهم فهمید که آیا کتابهایم میپوسند و فراموش میشوند یا نه. مشکل همین جاست، در آخر، همۀ سرمایههای خود را وقف آیندگان میکنید و هیچوقت آنقدر زنده نمیمانید که از آن لذت ببرید.
• نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.
اطلاعات کتابشناختی:
Chabon, Michael. Pops: Fatherhood in Pieces. Harper, 2018
پینوشتها:
• این مطلب را مایکل شیبن نوشته است و در تاریخ ۲۷ آوریل ۲۰۱۸ با عنوان «Michael Chabon: Are Kids the Enemy of Writing» در وبسایت جی.کیو منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۱۱ شهریور ۱۳۹۷ آن را با عنوان «اگر میخواهی نویسندۀ خوبی شوی، بچهدار نشو» و با ترجمۀ عرفانه محبی منتشر کرده است.
•• مایکل شیبن (Michael Chabon) نویسندۀ مطرح ادبی و نگارندۀ چهارده کتاب داستانی است. رمان ماجراهای شگفتانگیز کاوالیر و کلی (The Amazing Adventures of Kavalier & Clay) برندۀ جایزۀ پولیتزر شد و کتاب مجمع پلیسهای عبری (The Yiddish Policemen’s Union) او برندۀ جایزۀ کتاب علمیتخیلیِ هوگو.
••• این مطلب برشی است از کتاب باباها، پارههایی از پدرانگی (Pops: Fatherhood in Pieces).
[۱] The Magic Mountain
[۲] The Easter Parade
[۳] Revolutionary Road
[۴] Eleven Kinds of Loneliness
چرا مایکل شیبن چاره ای نداره جز اینکه بگه فرزند بهتره؟!! مایکل شیبن این حرف رو از یه نفر دیگه نقل میکنه. بدون اینکه این حرف جای دیگه مطرح شده باشه. پس کسی مجبورش نکرده که در مورد بهتر بودن فرزند چیزی بنویسه. شیبن جایزه پولیتزر برده. یعنی به نظرم اگه بگه فرزند داشتن بهتره به این خاطر نیست که بخواد توجیه کنه که چرا نویسنده بزرگی نشده!
هیچ چیزی بدون زحمت و بدون از دست دادن چیز دیگری به دست نمیاد. برای به دست آوردن باید از برخی چیزها صرف نظر کرد. هرکدوم از این افراد جهان بینی خودشون رو دارند و توجیهات مختص به اون. قطعا مایکل 4 فرزند رو با هم نیاورده. چنیدن سال طول کشیده و میتونسته در مورد تعدادشون بیشتر فکر کنه و برای فرزند بیشتر پشیمون بشه یا نشه!
هر فرزند یک کتاب کمتر برای یک نویسنده! برای سایر افراد میشه این رو تعمیم داد و گفت: هر فرزند، چندین و چند فیلم کمتر دیدن، چندین و چند کتاب کمتر خواندن، چندین و چند سفر کمتر رفتن و... مایکل وقتی ماجرای پیرمرد رو برای همسرش تعریف میکنه، با هم میخندن و میگن که اون پیرمرد خواسته خودش و شرایط خودش رو توجیه کنه. خب این مطلب رو برای خود مایکل هم میشه گفت، وقتی چهار تا فرزند اورده و توجیه میکنه که فرزند بهتره. چون چاره ای جز این نداره که بگه فرزند بهتره.