وقتی عزیزی را از دست میدهیم وسایل جامانده از او هم دردناکاند و هم تسکیندهنده
همۀ ما روزی از دنیا خواهیم رفت، اما تکهها و نشانههایی از سالهایی که کنار دیگران گذراندهایم باقی خواهد ماند. دستخطمان توی مدارک و نامههایمان، لحن حرفزدن و حالتهای چهرهمان در فیلمهایی از ما جا مانده، و خاطرۀ محوی از کارهایی که کردهایم و حرفهایی که به بقیه زدهایم. الی فیتزجرالد، نویسنده و تصویرساز آمریکایی، دختر نوجوانی بود که پدرش را از دست داد و با نگهداری از وسایلی که از پدرش مانده بود، معنای مرگ و غم را درک کرد.
الی فیتزجرالد، نیویورکر — پدرم سال ۱۹۸۷ کشته شد. توی تصادفی در یک پیچ بزرگراهی که اسمِ غریب و کلیشهای «بازگشت مردگان» را روی آن گذاشتهاند. بعد از این تصادف، من بچهای عبوس و بدعنق شدم، یک فضلفروشِ لاغر که زندگیاش را وقف حرفۀ غُرزدن کرده بود. صندوقی از وسایل پدرم داشتم که آن را به یک بایگانی تبدیل کردم و از همهچیز فهرست برداشتم و آنها را از نو دستهبندی کردم. پر بود از مدارک زردشده، کارتهای تبریک، کارنامهها و دیگر چیزهای بیدوام و قابلاشتعال که زندگی ما را شکل میدهند. من هر یک از خرتوپرتها را مثل یک راهب کوچک با تشریفات جابجا میکردم، دستخط بیقاعده و هیجانی او را میخواندم و عرق خشکشدهاش بر لبۀ کلاه بیسبالش را بو میکردم. در دریای نامههای شخصیاش غرق میشدم و آنها را زیر و رو میکردم تا مرواریدهای معنا را پیدا کنم و به آنها بچسبم، اما چیزی نبود جز چند نامۀ سرزنده و به اندازۀ کارت پستال که وقتی پدر و مادرم در دو پایگاه مختلف نیروی دریایی بودند، با هم ردوبدل کرده بودند. پشت این کارتها با خطی ریزتر و رسمیتر نوشته بود «دوستت دارم».
عکسهای نظامی او را با احترام روی یک میز چیدهام و فیلمهای ویاچاس تعطیلات خانوادگیای را که با لرزش دست ضبط کرده، با دقت دیدهام، از اسباببازیهای دوران نوپایی من، و از شوخیها و آزار و اذیتهای معمولِ باباها فیلم گرفته است. کوشیدم این انرژی پدرانۀ عاشقانه را برای همیشه در مغزم حک کنم. نمیخواستم شادیِ لحنش را وقتی آواز لانگ آیلند را میخواند یا خمیدگی سبیلِ دهۀ هشتادیاش را فراموش کنم. میخواستم لحن موذیانهاش را وقتی صدایم میکرد «الیسون» به یاد داشته باشم، همان زمانی که انگشتم را در بینیام کرده بودم و او یواشکی و از سر شیطنت داشت از من فیلم میگرفت.
اما ذهن ما بایگانیکنندۀ دقیقی نیست و وقتی نوجوان بودم، از چهرۀ او در ذهنم فقط شبحی مهگرفته باقی مانده بود. وسایل داخل صندوق بوی بابا را از دست داده بودند و دیگر صرفاً نشانههای دردآوری از فقدان کودکی بودند. هنوز هم گاه و بیگاه به سراغشان میرفتم اما با تکریمی از سر خستگی.
چیز زیادی برای ادامه نداشتم و اینطوری بود که یک پدر اختراع کردم. پدرم اثری التقاطی بود از پدرهای کمدیهای مختلف تلویزیونی: مردی با ریش مرتب و خوشخنده که احتمالاً فیلمهای بروس ویلیس را دوست داشت. من واقعیت (و دوستان خیرخواه مادرم) را نادیده میگرفتم و در عوض به انتزاعِ درخشانِ بابای رؤیاییام میچسبیدم. هر بار که ترانۀ «دانیل» التون جونز را گوش میدادم، همصدا با آن فریاد میکشیدم، چون اسم پدرم دانیل بود. کتابهایی دربارۀ بچههای یتیم خواندم و در تمام کلاسهای نویسندگی خلاقی که شرکت کردم، دربارۀ پدرم یا بیشتر دربارۀ دلتنگی برای پدرم نوشتم. وسواسِ فکریام به مرگ در شعرهای احساساتی و ابلهانۀ دورۀ نوجوانیام در دهۀ نود پیداست. اما من دقیقاً چه کسی را از دست داده بودم؟
بیشتر خاطراتی که من از پدرم دارم مبهم است مانند نقاشی دختر کوچولوی تنهایی که بارها و بارها تصویر چهرهای را رنگ میکند و در نهایت جز حلقههایی غریب و انتزاعی چیزی باقی نمیماند.
تنها دو جاست که او را شفاف به یاد دارم:
چند هفته (یا ماه) قبل از مرگش، داشتیم تابی را با رنگ قرمز رنگ میکردیم. بوی رنگ در آن هوای گرفتۀ مریلند و هیکل درشت او که کنارم ایستاده بود و با خوشحالی کار میکرد، هنوز در یادم است. اینطور به یاد میآورم که هر دو لباس سرهمی پوشیده بودیم، البته این تصور زیادی فانتزی است و احتمالاً واقعی نیست. کارمان که تمام میشود- در تصویر نه چندان خوب من- دست به سینه میایستیم، نگاهی به کار خودمان میاندازیم و پدرم میگوید «دممان گرم».
خاطرۀ دوم به علل منحوستری در ذهنم مانده است. کمی قبل از فوت پدرم، در چمنهای اطراف خانه قورباغهای پیدا کردم و آن را در سطلی فلزی و براق که با خود به ساحل میبردیم انداختم تا شنا کند. لبۀ سطل بدن قورباغه را زخمی کرده بود و وقتی درمانده دو طرف سطل را گرفته بودم، جان داد. این اولین مواجهۀ من با مرگ بود، مضمون مکرری که خیلی زود قرار بود دوباره مطرح شود. پدرم من را در آغوش کشید و اشکهایم را پاک کرد. دربارۀ از دست دادن حرفهایی زد، حرفهایی که آرزو میکنم کاش به یاد میآوردم.
اخیراً، عمو تونی یک پیراهن گشاد قدیمی برایم آورد که مال پدرم بوده است. قرمزِ ملایم است، و رنگ و رو رفته. بوی خاک میدهد، بویی که با هر بار شستشو کمتر میشود. گاهی کششی مالیخولیایی برای پوشیدن آن در خودم احساس میکنم. وقتی آن را تنم میکنم، برای مدت کوتاهی بویی آشنا مرا فرا میگیرد و آرزوی کودکیام برای درستکردن یک بابای جادویی دوباره در وجودم شعله میکشد.
در یکی از این دقایق، تصمیم گرفتم تصور کنم پدرم احتمالاً دربارۀ قورباغه چه چیزی گفته است:
«الی کوچولوی من، واقعاً سخت است که کسی ناگهان آدم را ترک کند؛ حتماً تا مدتها غصۀ آن قورباغه را میخوری. اما مجبور نیستی تا ابد غصه بخوری. آن قورباغه دوست دارد تو شاد باشی. او همیشه با تو است حتی وقتی فکر میکنی که نیست. ما تکههایی از بقیه را با خودمان داریم، مثل سنگهای درخشانی که زیر نور رنگ عوض میکنند. گاهی تیرهتر میشوند یا ترک برمیدارند. شاید زمانی بیاید که تو او را فراموش کنی اما این بدان معنا نیست که او را دوست نداری. این عصر تابستانی رخوتانگیز همیشه از آنِ تو و آن قورباغه خواهد بود».
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار میگیرند. گزیدهای از بهترین مطالب وبسایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پروندههای موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر میشوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتیها» و نظایر آن پرداختهایم.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب بهعنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
پینوشتها:
• این مطلب را الی فیتزجرالد نوشته است و در تاریخ ۲۱ ژوئن ۲۰۲۰ با عنوان «The Dad Archive» در وبسایت نیویورکر منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۸ مرداد ۱۳۹۹ با عنوان «بین آن نامههای کهنه دنبال پدرم میگشتم» و ترجمۀ نجمه رمضانی منتشر کرده است.
•• الی فیتزجرالد (Ali Fitzgerald) نویسنده و تصویرساز آمریکایی است که در برلین زندگی میکند. فیتزجرالد همکاری طولانیمدتی با نیویورکر داشته است و آثارش در کات، نیویورک تایمز، گاردین و دیگر مطبوعات نیز به انتشار رسیده است.
برای اینکه خوانندۀ خوبی باشید، نیازی نیست هر کتابی را تا آخر بخوانید
چطور انگیزۀ انتقامجویی در میان یهودیان اسرائیلی از نازیها به اعراب فلسطینی منتقل شد؟
رمان مدار زمین ما را به زندگی روزمره و خیالانگیز شش فضانورد دعوت میکند
چرا برای توصیف روابط انسانی از استعارههای مکانی و معماری استفاده میکنیم؟