هانا آرنت این نوشتار را در ۱۹۴۳ منتشر کرد، زمانی که با یهودیانِ آلمانی، در فرانسه و آمریکا همانطوری رفتار میشد که در آلمان رفتار شده بود. آرنت از منظر یک یهودیِ آواره و پناهنده نوشته است، اما چه تفاوتی میکند اگر امروز با گسترشِ دوبارۀ بحرانِ مهاجرت، آنرا از منظر یک عراقی، سوری یا فلسطینی بخوانیم.
28 دقیقه
اول از همه اینکه ما دوست نداریم «پناهنده» خطاب شویم. خودمان خودمان را «تازهواردها» یا «مهاجران» صدا میکنیم. روزنامههایمان روزنامههای «آمریکاییهایِ آلمانی زبان» هستند و تا جایی که میدانم جماعتِ از هیتلر زخمخوزده هرگز کلوبی تأسیس نکرده است که اسمش گویای این مطلب باشد که اعضایش پناهندهاند.
پناهنده کسی است که بهدلیل اعمال خاصی که صورت میدهد یا عقاید سیاسی خاصی که دارد بهسمت تقاضایِ پناهگاه سوق داده میشود. خب درست است که ما مجبور بودهایم در پی پناهگاه باشیم، اما عملی صورت ندادهایم و خیلیهایمان هرگز رؤیای داشتن عقیدهای رادیکال را هم در سر نداشتهایم. با ما معنای لغت پناهنده عوض شد. حالا پناهندگان آن دسته از ما هستند که آنقدر بداقبال بودهاند که بدون امکانات به کشوری جدید آمده و محتاج کمکِ کمیتههای پناهندگان شدهاند.
قبل از اینکه این جنگ شروع شود، ما نسبت به پناهنده خواندهشدن حساستر هم بودیم. تمام تلاشمان را میکردیم به بقیه مردم ثابت کنیم که فقط مهاجرانی معمولی هستیم. تصریح میکردیم که ارادۀ آزاد خود را به کشورهایی که انتخاب کردهایم وامیگذاریم و وضعیتمان و هرآنچه را که ربطی با «مشکلاتِ بهاصطلاح یهودی» داشت، انکار میکردیم. بله، ما «مهاجران» و «تازهواردان» ی هستیم که کشورمان را ترک کردیم، حال یا چون از یک روز فرخنده به بعد دیگر مناسب اقامتمان نبود و یا به دلایلی صرفاً اقتصادی. میخواستیم زندگیهایمان را از نو بسازیم؛ همهاش همین بود. کسی که میخواهد زندگیاش را از نو بسازد باید قوی و خوشبین باشد. به همین خاطر است که ما خیلی خوشبین هستیم.
در واقع، خوشبینیِ ما ستودنی است. داستان نبرد ما دستآخر مشهور شده است. ما خانههایمان را از دست دادیم که مایۀ انس و الفتمان با زندگیِ روزمره بودند. شغلهایمان را از دست دادیم که به ما این اطمینان را میبخشیدند که فایدهای در جهان داریم. زبانمان را از دست دادیم که مایۀ طبیعی بودن عکسالعملها، سادگی اشارات و بیان بیتکلف احساساتمان بود. بستگانمان را در گتوهای لهستانی جا گذاشتیم و بهترین دوستانمان در اردوگاههای کار اجباری کشته شدند و این بدین معناست که زندگی شخصی ما از هم گسیخته شد.
با این حال، بهمحض آنکه نجات یافتیم، و بسیاری از ما چندینبار نجات یافتند، زندگیهای جدیدمان را شروع کردیم و تلاش کردیم تا آنجا که ممکن بود بادقت از نصایح ِخوبِ ناجیانمان پیروی کنیم. به ما گفته شد فراموش کنیم و ما سریعتر از آنچه کسی بتواند خیالش را هم بکند فراموش کردیم. در طریقی دوستانه به ما یادآوری شد که کشور جدید قرار است خانۀ تازۀ ما باشد و ما هم بعد از گذران شش هفته در آمریکا یا فرانسه، تظاهرکردیم فرانسوی یا آمریکایی هستیم. خوشبینترهایمان حتی تا آنجا پیش رفتندکه بگویند زندگی قبلیشان در تبعیدی ناخودآگاه گذشته است و تنها کشور جدیدشان است که طعم خانۀ واقعی را بدانها چشانده است. درست است، گاهی که به ما گفته میشود شغلِ پیشینمان را فراموش کنیم، اعتراض میکنیم و اگرچه استانداردهای اجتماعیمان در معرض خطر است، هنوز برایمان دشوار است که ایدهآلهای سابقمان را دور بریزیم؛ اما با زبان مشکلی نداریم. خوشبینها بعد از یکسال مجاب میشوند که انگلیسی را درست مثل زبان مادریشان سخن میگویند و فقط بعد از دوسال با جدیت تمام قسم میخورند که انگلیسی را بهتر از هر زبان دیگری صحبت میکنند؛ آلمانی زبانی است که بهسختی به خاطرش میآورند.
ما بهمنظور فراموشی هرچه نتیجهبخشترْ ترجیح میدهیم از هر اشارهای به تجربیاتمان در اردوگاههای کار و اقامتِ اجباری در سرتاسر اروپا پرهیزکنیم؛ چون اشاره به این تجربیات ممکن است بهعنوان نشانهای دالِ بر بدبینی و یا بیاعتمادی به وطن جدید تفسیر شود. علاوهبراین، هر از چندگاهی به ما یادآوری میشود که کسی دوست ندارد به این چیزها گوش دهد، جهنم دیگر فانتزی یا باوری مذهبی نیست، بلکه چیزی است که درست بهاندازۀ خانهها، سنگها و درختان واقعی است. ظاهراً هیچکس نمیخواهد بداند که تاریخ معاصر گونۀ جدیدی از وجود انسانی را خلق کرده است؛ گونهای که دشمنانش او را به اردوگاه کار اجباری میاندازند۱ و دوستانش به اردوگاههای اقامت اجباری۲.
حتی در میان خودمان نیز از این تجربیات حرفی به میان نمیآوریم. بهجای حرف زدن از این تجربهها راه خودمان را برای تصاحبِ آیندهای نامعلوم کشف کردهایم و از آنجا که همگان طرح میریزند و آرزو میکنند و امید میورزند، ما نیز چنین میکنیم. با این حال از این حالات عامِ انسانی که بگذریم، تلاش میکنیم معمای آینده را بهنحوی علمی کشف کنیم. بعد از آن همه بدبیاری میخواهیم با قطع و یقین به پیش بتازیم. به همین خاطر زمین را، با تمام عدم قطعیتهایش، پشت سر میگذاریم و چشمانمان را به بالا بهسوی آسمان میدوزیم.
ستارگان به ما میگویند، و نه روزنامهها، که هیتلر کی شکست خواهد خورد و کی قرار است شهروند آمریکا شویم. به نظر ما ستارگان از تمامی دوستانمان ناصحینی قابلاعتمادترند: ستارگان به ما میگویند که کی قرار است با حامیانمان ناهار بخوریم و در چه روزی بیشترین شانس را برای پر کردن پرسشنامههای بیپایانی داریم که زندگی فعلیمان بدانها بستگی دارد. گاهی حتی نه بر ستارگان بلکه بر خطوط دستانمان یا نشانههای دستخطمان تکیه میکنیم. بنابراین کمتر درخصوص وقایع سیاسی و بیشتر درخصوص خودهای عزیزمان میآموزیم؛ بااینحال، تحلیل روانی هم تا حدی از مد افتاده است. آن روزهای شاد گذشتهاند؛ دورانی که بانوان و آقایانِ طبقۀ ممتاز دربارۀ خطاهای اجتماعیِ دوران طفولیتشان گفتوگو میکردند. آنها دیگر سرگذشت روح را نمیخواهند، تجربیات واقعیْ مو را بر تنشان سیخ میکند. دیگر حاجتی به طلسم کردنِ گذشته نیست، گذشته بهحد کافی در قلبِ واقعیت طلسم شده است. بنابراین ما برای احضار ارواحِ آینده، بهغیر از خوشبینی صریحمان، از انواع واقسام حقههای جادویی هم استفاده میکنیم.
من نمیدانم چه خاطرات و افکاری شبها در رویاهای ما چرخ میخورند و جرئت نمیکنم این سؤال را از کسی بپرسم، چون من هم ترجیح دادهام خوشبین باشم. اما گاهی خیال میکنم که شاید ما دستکم شبها به مردگانمان فکر کنیم یا شعرهایی را که زمانی عاشقشان بودیم، به خاطر آوریم. من حتی میتوانم این را درک کنم که دوستانمان در ساحل غربی آمریکا، در طولِ جنگ، ایدههای شگرفی مثل این داشتهاند که ما نه فقط «شهروندان آینده» بلکه «دشمنانی خارجی» هستیم. البته وقتی اوضاع بهتر شد، ما فقط «از منظر فنی» دشمنان خارجی بودیم؛ تمام پناهندگان این را میدانند. اما در روزهای سیاه، که دلایلِ فنی مانعِ ترک وطنمان میشدند، اجتناب کردن از افکارِ تیرهوتار دربابِ نسبتِ میان نکاتِ فنی و واقعیتْ ساده نبود.
نه، یک جای خوشبینی ما میلنگد. در میان ما خوشبینهای عجیبی هستند که سخنرانیهای خوشبینانۀ بسیاری ایراد کردهاند و بعد به خانه رفتهاند و شیر گاز را باز گذاشتهاند یا خودشان را از آسمانخراش پایین انداختهاند. بهنظر میرسد که این خوشبینها ثابت کردهاند که نشاطِ فرضیِ ما بر آمادگیای پرمخاطره برای مرگ بنیاد دارد. ما که با این باور پرورش یافتهایم که زندگی والاترین خیر و مرگ بزرگترین وحشت است، به شاهدان و قربانیانِ وحشتی عظیمتر از مرگ بدل شدیم؛ بیآنکه حتی قادر باشیم ایدهآلی والاتر از زندگی کشف کنیم. بنابراین، اگرچه مرگ وحشت خود را برای ما از دست داده است، نه مشتاق آنیم و نه قادر به آن که زندگیهایمان را در راه یک هدف به مخاطره بیندازیم. پناهندهها بهجای آنکه بجنگند و به این بیندیشند که چطور مهیای جنگ متقابل شوند، به آرزوی مرگ برای دوستان و اقوامشان خو گرفتهاند. اگر کسی بمیرد، با شادمانی تصور میکنیم که از تمامی مشکلات مصونیت یافته است. عاقبت، کار بسیاری از ما بدانجا میرسد که تنها میتوانیم آرزو کنیم از خطرات مصون باشیم.
از زمانِ حملۀ هیتلر به اتریش، در سال ۱۹۳۸، دیدهایم که خوشبینیِ زبانآور چطور میتواند بدبینی بیزبان را مقهور کند. با گذشت زمان وضع ما بدتر شد؛ هم خوشبینتر شدیم و هم تمایلمان به خودکشی بیشتر شد. یهودیهای تحت حاکمیتِ شوشنیک۳ چنان سرزنده بودندکه هرناظرِ بیطرفی نشاطشان را ستایش میکرد. اینکه آنها عمیقاً متقاعد شده بودند که قرار نیست چیزی بر سرشان بیاید، امری است واقعاً غریب. وقتی نیروهای آلمانی به اتریش حمله کردند و همسایگانِ غیریهودی به خانههای یهودیان حمله کردند، یهودیان اتریش شروع به خودکشی کردند.
دوستان یهودیِ ما، برخلاف سایر خودکشیکنندگان، توضیحی برای عمل خود بهجای نگذاشتند و علیهِ جهانی که انسانی مستأصل را واداشته بود در چند روز آخر عمرش با سرزندگی حرف بزند و عمل کند، نه کیفرخواستی اقامه کردند و نه اتهامی. نامههای بهجایمانده از این خودکشیکنندگان اسنادی بیمعنا و عادیاند. بدینترتیب خطابههای عزاداریای که ما بر سر قبور آنها ایراد میکنیم نیز مختصر، شرمزده و امیدوارانهاند. کسی اعتنایی به انگیزهها ندارد؛ انگار انگیزهها بر همگی ما روشناند.
من از حقایقی حرف میزنم که محبوبیت اندکی دارند و برای اثباتِ حقانیتِ موضعم حتی یکی از استدلالهایی که انسان ـ اعدادِ مدرن را متأثر میکند بهکار نبستهام. یهودیانی که با خشم، وجود امت یهود را انکار میکنند، شانس واقعبینانهای برای نجات به ما میدهند، تا جایی که پای اعداد در میان است آنها میتوانند ثابت کنند که فقط تعداد معدودی از یهودیان مجرم هستند و یا اینکه در جریان جنگ، بسیاری از یهودیان بهعنوان میهندوستانی خوب کشتهشدند. بهلطفِ زحمات آنان برای نجاتِ زندگیِ آماریِ امت یهود میدانیم که یهودیها کمترین نرخ خودکشی را در میان تمامی ملل متمدن دارند. من کاملاً مطمئنم که این اعداد دیگر صادق نیستند، اما نمیتوانم حرفم را با اعدادی تازه اثبات کنم؛ بااینحال، میتوانم حرفم را به اتکا به تجربیاتی جدید ثابت کنم. این روش تنها ممکن است برای روحهای شکاک کافی باشد؛ روحهایی که هرگز کاملاً متقاعد نشدهاند که اندازۀ جمجمه میتواند طرحِ دقیقِ محتوای آن را نشان دهد یا آمارهای جرم و جنایت میتوانند سطح دقیق اخلاق ملی را نمایان کنند. بااینحال، امروز یهودیان اروپا هرکجا که باشند، دیگر براساس قوانین آماری زندگی نمیکنند. خودکشی نهتنها میان وحشتزدگانِ برلین، وین، بخارست و پاریس بلکه در نیویورک، لسآنجلس، بوئنسآیرس و مونتهویدئو رخ میدهد.
از سوی دیگر، از خودکشی در گتوها یا اردوگاههای کار اجباری گزارشهای اندکی هست. درست است که از وضعیت این اماکن در سراسر لهستان گزارشهای اندکی در دست داریم، اما از وضع اردوگاههای کار اجباری در آلمان و فرانسه بهخوبی آگاهیم.
بهعنوان مثال، در اردوگاه گورس۴، که من برای مدتی شانس اقامت در آن را داشتم، تنها یکبار حرفِ خودکشی به میان آمد و آن یک بار هم پیشنهادی برای اقدامی جمعی بود؛ نوعی اعتراض برای آزردن فرانسویها. اما یکی از ما خاطرنشان کرد که ما و فرانسویها بههرحال در یک قایق هستیم و ناگهان حالوهوای عمومی فروکش کرد و به تهوری بیامان برای زندگی بدل شد. عقیدۀ عموم افراد بر آن است که اگر شخص در مواجهه با رویدادی عمومی واقعه را یکسره شخصی تفسیر کند و آن را ناشی از بدشانسی بداند و از سر همین تفسیرِ شخصی به زندگی شخصی و فردی خود پایان دهد، بهطرز نامتعارفی غیراجتماعی و بیقید بوده است. اما همین افراد، همین که به زندگیهای فردی خود بازمیگردند، با مشکلات ظاهراً فردی رویارو میشوند و باری دیگر به خوشبینی دیوانهوار که پهلو به پهلوی ناامیدی ایستاده است، روی میآورند. ما نخستین یهودیان غیرمذهبی تاریخ بودیم که شکنجه شدیم و نخستین کسانی بودیم که، نه فقط در اوج سیهروزی، با خودکشی پاسخ دادند. شاید حق با فیلسوفان است که میگویند خودکشی آخرین ضمانتِ والایِ آزادیِ بشر است: اگرچه آزاد نیستیم که حیات خود یا جهانی که در آن زندگی میکنیم را خلق کنیم، بااینحال آزادیم که حیات را به دور افکنیم و جهان را ترک کنیم. بیشک یهودیان زاهدمأب نمیتوانند این آزادیِ منفی را درک کنند. آنها خودکشی را بهمثابۀ قتل میفهمند، بهمثابۀ صورت دادن فعلی که انسان هرگز قادر به انجام آن نیست؛ دخالت در حقوق خالق. ادونای ناتهان ودونای لاکاخ۵؛ «خدا عمر را بخشیده و خودش هم میگیرد» و حتماً اضافه خواهند کرد: باروخ شم ادونای۶؛ «متبرک باد نام خدا». برای آنها خودکشی، همچون قتل، هجومی کفرآمیز علیه خلقت بهمثابۀ یک کل است. انسانی که خود را میکشد، میگوید که زندگی ارزش زیستن ندارند و جهان شایستۀ پناه دادن به او نیست.
بااینحال خودکشیکنندگانِ ما عصیانگرانی دیوانه، که تمرد از زندگی و جهان را فریاد میزنند و تلاش میکنند تمامی جهان را در وجود خود بکُشند، نیستند. خودکشیهایشان راهی خاموش و بیادعا برای ناپدید شدن است؛ گویی برای راهحل خشنی که برای مشکلات شخصیشان یافتهاند عذرخواهی میکنند. به نظر عمومِ آنها، وقایع سیاسی ربطی به سرنوشت شخصیشان ندارد، در زمانۀ خوشی و غم تنها به مسائل شخصی خود باور داشتهاند و حال، کمبودی اسرارآمیز را در وجود خود کشف میکنند که مانع پیشرفتنشان میشود. از اوانِ کودکی خود را سزاوار برخورداری از برخی استانداردهای اجتماعی دانستهاند و اگر حالا نتوانند این استانداردها را حفظ کنند، به وجود خود همچو شکست مینگرند. خوشبینیشان تلاشی برای بالا نگهداشتن سرشان از سطح آب است. در پسِ ظاهرِ سرزندهشان دائما با احساس نومیدی از خود میجنگند و عاقبت بهخاطر گونهای خودخواهی میمیرند.
ما اگر نجات یابیم، احساس میکنیم تحقیر شدهایم و اگر به ما کمک شود، احساس میکنیم خوار شدهایم. همچو انسانی دیوانه برای زندگیهای خصوصی وسرنوشتهای فردیمان میجنگیم؛ چون از این هراسانیم که به پارهای از خیلِ «گدایانِ یهودیِ» بینوا تبدیل شویم؛ گدایان یهودیای که بسیاری از ما بشردوستانِ سابق آنها را بهخوبی درخاطر داریم. همانگونه که یکروز نتوانستیم بفهمیم که اصطلاحِ «گدای یهودی» سمبولی از تقدیر یهودی است و نه «فرد نگون بخت»، امروز هم نمیتوانیم خود را سزاوار همبستگی یهودی بدانیم؛ نمیتوانیم درک کنیم که ما بهشخصه بهاندازۀ تمامی امت یهود مهم نیستیم و گاهی این عدم فهم ما قویاً از جانب حامیانمان تقویت میشود. من مدیر خیریهای بزرگ در پاریس را درخاطر دارم که هروقت کارتی از جانب روشنفکری آلمانی ـ یهودی با عنوان گریزناپذیرِ «دکتر» دریافت میکرد، عادت داشت با صدای بلند فریاد سردهد: «آقای دکتر، آقای دکتر، آقای گدای یهودی، آقای گدای یهودی».
نتیجهای که ما از چنین تجربیات ناخوشایندی گرفتیم، بهقدر کفایت ساده بود؛ اینکه دکترای فلسفهداشتن دیگر ارضایمان نمیکند. یادگرفتیم که شخص برای ساختن زندگیای جدید باید اول زندگی قبلیاش را بهبود ببخشد. داستان کوچکی برای توصیف رفتار ما ابداع شده است؛ سگِ پاکوتاهِ مهاجری غرق در اندوه شروع به صحبت میکند: یک زمانی، من سگی از نژادِ سنتبرنارد بودم….
دوستان جدید ما، که غرق معاشرت با ستارگان و آدمهای مشهورند، بهزحمت قادر به درک این نکته هستند که در بُنِ توصیف ما از جلال و شکوه گذشتهمان حقیقتی انسانی نهفته است: یک وقتی ما کسانی بودیم که آدمها بهشان اهمیت میدادند، دوستانمان به ما عشق میورزیدند و حتی صاحبخانههایمان میدانستند که اجارهبهایمان را مرتب پرداخت میکنیم. یک وقتی میتوانستیم غذایمان را بخریم و در جاده برانیم بدون آنکه به ما گفته شود نامطلوب هستیم. ما از وقتی هیستریک شدیم که روزنامهنگارها شروع به شناساییمان کردند و در تریبونی عمومی بهمان اعلام کردند باید وقتی به خرید نان و شیر میرویم دست از نامطلوب بودن برداریم. حیران بودیم که چطور باید این کار را کنیم. ما از قبل هم، در هر لحظه از حیات روزمرهمان، بهطرز لعنتباری مراقب بودیم که مبادا کسی حدس بزند چه کسی هستیم، چه نوع گذرنامهای داریم، جواز تولدمان کجا صادر شده است، مراقب بودیم که مبادا کسی حدس بزند که هیتلر از ما خوشش نمیآید. تمامی تلاشمان را کردیم تا در جهانی جا بیفتیم که وقتی میخواهی غذایت را بخری، باید از منظر سیاسی هوشیار باشی.
در چنین شرایطی، سنت برنارد بزرگ و بزرگتر میشود. هیچوقت نمیتوانم مردی جوان را فراموش کنم که وقتی که از او انتظار میرفت کار مشخصی را قبول کند، آه کشید و گفت: «شما نمیدانید با چه کسی حرف میزنید؛ من در کرستدت [فروشگاهی بزرگ در برلین] مدیر یک بخش بودم». اما شاهد نومیدی عمیقترِ مردی میانسال هم بودهام؛ کسی که به تغییرات بیپایانِ کمیتههای مختلف تن داد تا نجات یابد و عاقبت فریاد سر داد: «و هیچکس در اینجا نمیداند من که هستم»، هیچ کس با او بهمثابۀ انسانی محترم رفتار نکرده بود و او هم شروع کرده بود به ارجاع دادن به شخصیتهای بزرگی که میشناخت و روابط مهمی که داشت. بهسرعت آموخته بود که در این جهان پذیرفته شدن بهعنوان «مردی بزرگ» بسی سادهتر از پذیرفته شدن بهمثابۀ وجودی انسانی است.
هرچه ما در تصمیمگیری دربارۀ اینکه چه کسی هستیم و یا در زندگی کردن آنطور که دوست داریم کمتر آزاد باشیم، بیشتر تلاش میکنیم ظاهری از برای خود بتراشیم و در پس این ظاهر حقایق را پنهان کنیم و نقش بازی کنیم. ما از آلمان بیرون رانده شدیم چون یهودی بودیم، اما هنوز کمی از عبورمان از مرز فرانسه نگذشته بود که آلمانی شدیم. حتی به ما گفته شد که اگر مخالف تئوریهای نژادی هیتلر هستیم، باید این عنوان را بپذیریم. در عرض هفت سالِ بعدی، ما نقش مضحک کسی را ایفا کردیم که میخواهد فرانسوی شود یا دستکم شهروند آیندۀ فرانسه باشد. اما با آغاز جنگ، تمامیمان بهعنوان آلمانی تحتنظر قرار گرفتیم. بااینحال در همین اثنا، بعضی از ما چنان فرانسویان وفاداری شده بودند که حتی نمیتوانستیم در محضر آنها سامان ِدولتیِ فرانسویها را نقد کنیم. بنابراین ناچار بودیم بگوییم که زندانیشدن اشکالی ندارد. ما نخستین «زندانیان داوطلبی» بودیم که تاریخ به چشم خود دید. پس از تصرف کشور بهدست آلمانها، فقط کافی بود دولت فرانسه عنوان را تغییر دهد، به زندان افتاده بودیم چون آلمانی بودیم و حالا آزادمان نمیکردند چون یهودی بودیم.
در سراسر جهان، همین ماجرا از نو و از نو تکرار میشد. در اروپا، نازیها اموالمان را مصادره میکردند و در برزیل باید همچون وفادارترین اعضایِ پیرویِ «قانون ملیت آلمانی» ۳۰% از اموالمان را به دولت واگذار میکردیم. در پاریس نمیتوانستیم بعد از ساعت هشت، خانههایمان را ترک کنیم چون یهودی بودیم و در لسآنجلس محدودمان میکردند چون «دشمنان خارجی» محسوب میشدیم. هویت ما چنان بهسرعت تغییر میکرد که هیچکس نمیتوانست پی ببرد واقعاً چه کسی هستیم.
بدبختانه وقتی با یهودیان ملاقات میکردیم، اوضاع بهتر نبود. یهودیانِ فرانسه با جزمیت معتقد بودند که تمامی یهودیانی که از آنسوی راین میآیند «لهستانی» هستند؛ یهودیان آلمان هم یهودیان آنسوی راین را «یهودیان شرقی» مینامیدند. اما یهودیانی که واقعاً از شرق اروپا میآمدند با برادران فرانسویشان موافق نبودند و آلمانیها را «جِیک۷» مینامیدند. فرزندان این ضدجیکها، یعنی نسل دوم [یهودیان اروپای شرقی] که در فرانسه بهدنیا آمده بودند و چنانکه باید و شاید خود را همانند فرانسویان ساخته بودند، از عقاید طبقات ممتازِ یهودیِ فرانسه تبعیت میکردند. بدینترتیب ممکن بود که در یک خانوادۀ واحد، پدر ِخانواده شما را [یهودی آلمانی را] جیک خطاب کند و پسر خانواده لهستانی بداندتان.
از زمان شروع جنگ و فاجعهای که بر سر یهودیان اروپا آمده بود، صرفِ واقعیت پناهندهبودنمان، مانع از امتزاج ما با جامعۀ یهودیهای بومی میشد؛ بعضی استثناءها فقط قاعده را ثابت میکنند. قواعدِ نانوشتۀ اجتماعیْ هیچوقت در ملأعام تصدیق نمیشوند ولی تأثیری عظیم بر افکار عمومی دارند و این افکار و اعمالِ خاموش بسیار بیشتر از اعلانِ رسمی مهماننوازی و نیت خیر بر زندگی روزمرۀ ما اثر میکردند.
انسانْ حیوانی اجتماعی است و وقتی بندهای اجتماعی بریده میشوند، زندگی دیگر برای او ساده نیست. سنجههای اخلاقی در بستر اجتماع آسانتر صیانت میشوند. اشخاصِ اندکی واجد این قدرتاند که در شرایطی که وضعیت اجتماعی، سیاسی و حقوقیشان کاملاً مختل میشود، شرافت خود را حفظ کنند؛ بسیاری از ما، بهجای حفظ شرافتمان تصمیم گرفتیم هویتمان را عوض کنیم و این رفتارِ عجیب حتی اوضاع را بسی بدتر کرد. آشفتگیای که ما در آن زندگی میکنیم تا حدی حاصل اعمال خود ماست.
یک روز یک نفر داستانِ واقعیِ مهاجرانِ یهودی آلمان را خواهد نوشت و او باید از توصیف آقای کوهن از برلین آغاز کند؛ کسی که همیشه ۱۵۰% درصد آلمانی بود؛ یک فوق وطنپرست آلمانی. اما در سال ۱۹۳۳، آقای کوهن مجبور شد به پراگ پناهنده شود و خیلی فوری به یک وطنپرست چک بدل شد؛ به همان وفاداری و راستی که زمانی وطنپرستی آلمانی بود. زمان گذشت و در سال ۱۹۳۷، دولت چک، که از قبل تحت فشار نازیها بود، شروع به اخراج پناهندگان یهودیاش کرد و به این واقعیت بیاعتنایی کرد که آنها خیلی سفت و سخت خودشان را شهروندان آیندۀ چک می دانستند. آقای کوهنِ داستان ما به وین رفت. برای سازگار کردن خودش با آنجا، وطنپرستیِ قاطعانۀ اتریشی مورد نیاز بود. هجومِ آلمان آقای کوهن را ناچار کرد اتریش را هم ترک کند. او در مقطعی نامناسب به پاریس رسید و هرگز جواز اقامت دائمی بهدست نیاورد. آقای کوهن که از پیش در آرزواندیشی ماهر شده بود، تدابیر اداری را نادیده گرفت و خودش را متقاعد کرد که زندگی آیندۀ خود را در فرانسه سپری خواهد کرد. بنابراین از طریق هویت بخشیدن به خود با عبارتِ نیایِ ما «ورسینگتوریکس۸»، مقدماتِ سازگاری خود با ملت فرانسوی را فراهم کرد. فکر میکنم بهتر است از شرح ماجراهای بعدیِ آقای کوهن چشمپوشی کنم. تا وقتی که آقای کوهن تصمیم خود را نگرفته است تا آن چیزی باشد که واقعاً هست (یک یهودی)، هیچکس نمیتواند تمامی تغییرات دیوانهواری را که او هنوز در پیشاروی خود دارد پیشگویی کند.
انسانی که میخواهد خود را گم کند، درمییابد که امکاناتِ وجودِ انسانی بینهایت هستند، همانقدر که خلقت بینهایت است. اما سربرآوردن از شخصیتی نو دشوار و بهاندازۀ خلقتِ مجددِ جهان مأیوسکننده است. با هرآنچه ما انجام میدهیم و با هرآنچه تظاهر میکنیم هستیم، تنها خواست دیوانهوارمان برای تغییر، برای یهودی نبودن را افشا میکنیم. تمامی فعالیتهای ما درجهت تحقق این غایت است: ما نمیخواهیم پناهنده باشیم؛ چون نمیخواهیم یهودی باشیم. تظاهر میکنیم که انگلیسیزبانیم؛ چون مهاجرانِ آلمانیزبانِ این سالها یهودی قلمداد میشوند. خود را بیملیت نمیخوانیم؛ چون اکثر انسانهای بیملیتِ جهان یهودیاند. ما کامیاب نشدیم و کامیاب نخواهیم شد. در زیر حجابِ خوشبینیِ ما میتوانید بهسادگی غمِ نومیدکنندۀ همانندسازان را تمییز دهید.
با ما از آلمانآمدگانْ لغت ِهمانندسازی معنای فلسفی عمیقی یافت. بهزحمت میتوانید درک کنید که ما چقدر جدی در پی همانندسازی بودیم همانندسازی بهمعنای سازگاریِ ضرروی، با کشوری که برحسب تصادف در آن بهدنیا آمدهایم یا با زبانی که برحسب تصادف به آن سخن میگویم، نیست. ما بهنحو کلی با همهچیز و همهکس سازگار میشویم. این طرزِ برخورد یک وقتی با شنیدن جملاتِ یکی از هممیهنانم، که ظاهراً بلد بود چطور احساساتش را بروز دهد، کاملاً برایم روشن شد. او تازه به فرانسه رسیده بود و یکی از این اجتماعاتِ سازگاری را هم که در آنها یهودیان آلمانی به یکدیگر دلداری میدادند که از قبل فرانسوی بودهاند، پیدا کرده بود. او در نخستین سخنرانی خود گفت: «ما در آلمان، آلمانیهای خوبی بودیم و بنابراین باید در فرانسه فرانسویان خوبی باشیم». جمعیت با شور وشوق تشویق کردند و هیچکس نخندید. ما خوشحال بودیم که آموخته بودیم چطور وفاداریمان را ثابت کنیم.
اگر وطنپرستی امری وابسته به تکرار یا تمرین بود، ما باید وطنپرستترین ملت جهان شناخته میشدیم. بگذارید به آقای کوهنِ خودمان بازگردیم که بیشک تمامی رکوردها را شکسته است؛ او مهاجری ایدهآل است که پیوسته و فوراً عاشق کوههای هر کشوری میشود که بخت نامرادْ او را بدانجا برده باشد. بااینحال چون هنوز باور عمومی بر این نیست که وطنپرستی به تمرین وابسته است، دشوار است که مردم را در باب صدق و صفای استحالههای دائمیمان متقاعد کنیم. این جهد و کوششْ جامعۀ یهودی را ناشکیبا میسازد. چون در موقعیتی نیستیم که از ساکنان اولیه تأیید بگیریم، از جامعۀ خود تأیید مطلق میطلبیم. ساکنان اولیه، که با موجوداتی غریب چون ما روبهرو شدهاند، بدگمان و ظنین میشوند. بهنظر آنها، همچو یک قانون، تنها وفاداری به کشور قدیمیمان قابل فهم است. این مسأله زندگی را برای ما بسیار تلخ میکند. اگر بتوانیم این را توضیح بدهیم که چون یهودی هستیم وطنپرستیمان نسبت به کشورِ اصلیمان ویژگیای خاصِ خود دارد، ممکن است بتوانیم بر این بدگمانی فائق آییم. بدینترتیب ثابتکردهایم که وطنپرستیمان عمیق و از سر صدق و صفا است. ما برای اثبات این مطلب کتابهای قطوری نوشتهایم و برای کاوش در قدمت و توضیحِ آماریِ این مطلب سیستمی بوروکراتیک ابداع کردهایم. ما فیلسوفانی داریم که درباب هماهنگیِ از پیشمقدرشدۀ میانِ یهودیان و فرانسویان، یهودیان و آلمانیها، یهودیان و مجارها، یهودیان و… رسالهها نوشتهاند. وفاداریِ مکرراً در معرضِ بدگمانی ما، که در مقطع فعلی شاهدآنیم، تاریخی مطول دارد. تاریخ ۱۵۰ سالۀ یهودیانِ همانندسازی که شاهکاری بیهمتا را اجرا کردهاند: اگرچه همواره غیریهودی بودن خود را ثابت میکردند، موفق شدند یهودی باقی بمانند.
آشفتگی مأیوسانۀ این آوارهگانِ اولیسی، که برخلافِ سرمشقِ بزرگشان نمیدانند که هستند، بهسادگی با جنون مطلقشان در اجتناب از حفظ هویتشان قابل توضیح است. قدمتِ این جنون بسیار بیشتر از این ۱۰ سال آخر است؛ ۱۰ سالی که پوچیِ عمیق وجود ما را هویدا کردند. ما انسانهایی با عقاید جزمی هستیم که نمیتوانند تلاش بیوقفهشان برای پنهان کردن داغِ ننگی خیالی را متوقف کنند. بنابراین با شور و شوق طرفدار هر امکان جدیدی هستیم؛ امکانی تازه که بر خلق معجزه توانا بهنظر برسد. ما به یکسان مجذوب تمامی ملیتها میشویم؛ همچون زنی بزرگسایز که از هر لباس جدیدی که دور کمرش را مطلوب نشان دهد، شاد میشود. اما این زن، لباسِ جدیدش را تنها تا زمانی دوست دارد که به خاصیات معجزهوارش باور داشته باشد و بهمحض آنکه دریابد لباس اندامش را، یا در این قضیه وجههاش را، تغییر نمیدهد به دور خواهدش افکند.
آدمی شگفتزده میشود وقتی درمییابد که بیفایدگی آشکارِ تمامی این ظاهرسازیهای عجیب هنوز نتوانسته ما را ناامید کند. اگر این سخن راست باشد که آدمی فقط از تاریخ میآموزد، این نیز درست است که انسانها میتوانند از تجربیات شخصیای بیاموزند که در قضیۀ ما مدام و مدام تکرار میشوند. اما قبل از آنکه نخستین سنگ را بر ما پرتاب کنید، بهخاطر داشته باشید که فردِ یهودی در این جهان هیچ جایگاه حقوقیای ندارد؛ این بدین معنا است که ما در معرض سرنوشت وجودهای انسانی هستیم؛ وجودهایی که هیچ قانون یا پیمان سیاسیای حمایتشان نمیکند و هیچچیز نیستند جز وجودهای انسانی. من بهزحمت میتوانم وضعیتی پرمخاطرهتر را تصور کنم؛ چرا که ما در جهانی زندگی میکنیم که در آن وجودهای انسانیِ اینچنینی، از مدتها قبل، از صحنۀ روزگار پاک شدهاند. علت این امر این است که جامعه تبعیض را بهعنوان سلاح اجتماعیای قوی کشف کرده است؛ سلاحی که فرد میتواند با تمسک به آن انسانی دیگر را بیهیچ خونریزی بکشد؛ گذرنامه و جواز تولد و گاهی حتی سندِ دریافتِ مالیاتِ بر درآمد، دیگر نه اسنادی صوری بلکه ابزارهای تمایز اجتماعی هستند. حقیقت این است که اکثر ما آدمیان یکسره به سنجههای اجتماعی وابستهایم؛ اگر جامعه رفتار ما را تأیید نکند، اعتماد ما به خویشتنمان خدشهدار میشود؛ ما آمادهایم ـ و همواره آماده بودهایم ـ تا به هر بهایی پذیرش اجتماعی را کسب کنیم، اما باید به این واقعیت نیز گردن نهاد که از میان تمامی افرادی که میکوشند تا فارغ از تمامی نیرنگها و مضحکههای مربوط به همانندسازی و سازگارگری روزگار خویش را بهسر برند، فقط، قلیلی میتوانند بهایی بیش از توانشان بپردازند: آنها بر سر فرصتهای معدودشان قمار میکنند؛ فرصتهایی که در این جهانِ پر فتنه و شر حتی به مطرودین نیز اعطا شده است.
این عدۀ قلیل را میتوان، به تبعیت از برنادر لازار۹، «مطرودان هشیار» نامید. رویکرد اینان را از طریق به تصویر کشیدن تعارضشان با رویکرد آقای کوهن، که به هر طریق میکوشد بر ساز زمانه برقصد، بهتر میتوان تببین کرد تا از طریق توسل به صرف رخدادهای اخیر. هر دوِ اینها از اخلاف قرن نوزدهاند؛ قرنی که با قانونشکنِ سیاسی یا اجتماعی ناآشناست، اما مطرودان اجتماعی و همتایانِ آنها، یعنی نوکیسگان اجتماعی را بهخوبی میشناسد. تاریخ مدرن یهودی با یهودیان درباری۱۰ آغاز میشود و با میلیونرها و انساندوستان یهودی ادامه مییابد. این تاریخ بهشدت مستعد آن است که جریانِ دیگرِ سنت یهودی را به بوتۀ فراموشی بسپارد؛ سنت هاینه۱۱، راحل فارنهاگن۱۲، شولوم علیخم۱۳، برنارد لازار، فرانتس کافکا یا حتی چارلی چاپلین. این سنتِ اقلیتی از یهودیان است که نخواستهاند نوکیسه باشند؛ آنها که وضعیتِ مطرودان هشیار را ترجیح دادند. تمامی خصلتهای یهودیانهای که دربارۀ آن بسیار دادِ سخن دادهاند (قلبِ یهودی، انسانیت، شوخطبعی و هوش سرد و بیعلقه) تماماً خصیصههایی طردشدهاند. تمامی نواقصِ یهودی (بیملاحظگی، حماقت سیاسی، عقدههای حقارت و مالاندوزی) خصیصههای نوکیسگان است. همواره یهودیانی بودهاند که تصور میکردند ارزشش را ندارد رویکرد انسانی و بینش طبیعیشان را نسبت به واقعیتِ روحیۀ طبقاتی یا عدم واقعیتِ ذاتیِ مبادلات مالی تغییر دهند.
تاریخْ وضعیت راندهشدگی را بر هر دو گروه ـ مطرودان و نوکیسگان ـ به یکسان تحمیل کرده است. نوکیسگان هنوز حکمت معظم بالزاک را نپذیرفتهاند که «نمیتوان با زمان به پیشرفت»، ازهمینرو، رویای لجامگسیختۀ مطرودان را نمیفهمند و از اینکه در سرنوشت آنان شریکاند احساس شرمساری میکنند. آن عدۀ قلیلی از پناهندگان که، ولو به قیمت بیشرمی، به گفتن حقیقت اصرار دارند، بهازای عدم محبوبیتشان فایدتی بیبها بهدست میآورند: تاریخ دیگر برای آنان کتابی بسته نیست و سیاست دیگر حق انحصاری غیریهودیان نیست. آنها بهخوبی میدانند که بسیاری از ملتهای اروپایی اندکزمانی پس از نفی بلد یهودیانِ اروپا، خود مطرود شدند. اگر پناهندگانی که از کشوری به کشوری دیگر سرگرداناند بتوانند هویتشان را حفظ کنند، طلایهداران مردمانشان خواهند شد. برای نخستینبار تاریخ قوم یهود نهتنها از تاریخ دیگر ملل منفک نیست، بلکه سخت به آنها گره خورده است. جامعۀ اروپایی از آن زمان تکهپاره شد که روا داشت ضعیفترین اعضایش حذف شوند و آزار ببینند.
+ متن انگلیسی این نوشته را در قالب pdf میتوانید از قسمت «ضمیمه» در بالای صفحه دانلود کنید.
پینوشتها:
[۱] منظور آلمانها هستند. [مترجم]
[۲] اشاره دارد به اقدام فرانسویها. [مترجم]
[۳] Schuschnigg
[۴] Gurs
[۵] Adonai nathan vedonai lakach
[۶] Baruch shem adonai
[۷] jaeckes
[۸] vercingetorix
[۹] Bernard Lazare
[۱۰] court jews
یهودیانی که از طریق رشوهدادن به مقامات بلندپایه، موقعیت اجتماعی خود را تقویت میکردند یا عضوی از خاندان اشراف میشدند. [مترجم]
[۱۱] Heine
[۱۲] Rahel Varnhagen
[۱۳] Sholom Aleichem
کنوانسیون نسلکشی گویا طوری طراحی شده است که فقط هولوکاست را مصداق این جنایت بداند
آمریکا بعد از یازده سپتامبر خط قرمزی را شکست که دنیا را به جای متفاوتی تبدیل کرد
چطور جامعۀ اسرائیل با جنایتهای ارتش خود در غزه و لبنان کنار میآید؟
تمجید آشکار از دیکتاتورها مشخصۀ اصلی راستگرایان آمریکاست
ترجمه ،خوب از آب در نیامده است.دلیلش را نمی دانم.چرا که از خانم جعفری بعید است که با توجه به کارهای خوب دیگر چنین دست گل هایی به آب داده باشند.لابد مشغله ی زیاد باعث شده که مثلا مترجم(used to ) را درست ترجمه نکند. ..........ً....... خانم جعفری:پناهنده کسی است که بهدلیل اعمال خاصی که صورت میدهد یا عقاید سیاسی خاصی که دارد بهسمت تقاضایِ پناهگاه سوق داده میشود ............... نکات:آرنت با استفاده از (used to)دارد این نکته تاکید می گذارد که در گذشته وضع به این منوال بوده است .همانگونه که از سطرهای بالایی و پایینی هم استنتاج می شود آرنت از اینکه واژه ی پناهنده به یهودیانی که از دست هیتلر گریخته اند اطلاع می شود ،معترض است و می خواهد بگویید در قدیم اینجوری بود و ما باید جور دیگر ی باشیم. .............