برندۀ جایزۀ نوبل ادبی و یکی از بزرگترین چهرههای ادبیات جهان در ۸۸ سالگی درگذشت
منتقدی ادبی، وقتی از فرودگاه سوار تاکسی شده بود تا به یک کنفرانس برسد، با رانندۀ تاکسی که زنی سیاهپوست بود مشغول گفتوگو شد. راننده دربارۀ موضوع کنفرانس سوال کرد و او جواب داد، کنفرانس دربارۀ تونی موریسون است و خودِ او قرار است بخشهایی از رمان منتشرنشدهاش را آنجا بخواند. ناگهان راننده، پر از شور و شوق شد و به او گفت «هر طور شده خودم را به این کنفرانس خواهم رساند». تونی مورسیون چنین نویسندهای بود. کسی که سیاهپوستان آمریکا مثل یک مادر دوستش داشتند.
دُوایت گارنر، نیویورک تایمز — تونی موریسون در شاهکار خود، دلبند، نوشت که روزی روزگاری در آمریکا، یک روزنامه عکسی از چهرۀ یک سیاهپوست چاپ کرد. این عکس باعث شد عدهای از خوانندگان احساسی پیدا کنند که شانه به شانۀ وحشت میزد.
هیچ دلیل خوشحالکننده یا شرافتمدانهای پشتِ چاپ آن عکس نبود. حتی دلیلش آن نبود که آن سیاهپوست را به قتل رسانده بودند یا «مثله کرده بودند، یا چاقو زده بودند، یا سوزانده بودند، یا به زندان انداخته بودند، یا شلاق زده بودند، یا محکوم کرده بودند، یا کتک زده بودند، یا به او تجاوز کرده بودند، یا به او خیانت کرده بودند». چرا که این قبیل چیزها آنقدری ارزش نداشت که به خبر تبدیل شود. دلیل چاپ آن عکس این بود که صفحه بیشتر عجیبوغریب به نظر برسد.
موریسون، در مسیر زندگی ادبیِ طولانی و خارقالعادۀ خود، که شامل بردن جایزۀ نوبل ادبی سال ۱۹۹۳ نیز میشد، کولهباری از خبر دربارۀ زندگی سیاهپوستان در آمریکا (و همینطور دربارۀ زندگی خودش) را به گوش میلیونها خواننده در سراسر جهان رساند. بسیاری از این خبرها، چیزهایی ناخوشایند و حساسیتبرانگیز بودند دربارۀ پیامدهایی که نژادپرستی دارد. خبرهایی که جلوی روی ما مغاکی ژرف میکَندند و مزۀ دهانمان را تلخ میکردند. حالا موریسون در ۸۸سالگی از دنیا رفته است.
موریسون استعدادهای فوقالعادهای داشت، و مانند چند نویسندۀ همدورۀ خودش، زبان را به قدرت اراده تبدیل کرد. نثر او ممکن است پخته و غنی باشد، یا کال و عامهپسند، سرخوش و راحت یا نامتعارف و مرموز، و همۀ اینها اغلب در یک صفحۀ واحد. او فولکلور، ضرباهنگهای انجیلی، رؤیاها، همسُراییها و جرعههای سوزناکی از وجدان تاریخی را از صافی خود میگذراند و در کار خود وارد میکرد. از میان یازده رمانی که نوشته است، در بهترینهایش –از جمله، آبیترین چشم، سولا، و سرود سلیمان– مادۀ خام وجود را به آثار هنریِ عمیق تبدیل کرده است.
نیاکان معنوی او فراوان بودهاند و سرآمد. در داستانهای موریسون غمناکی و نرمیِ رالف الیسون را حس میکنید، گرما و معماگونگیِ طنزِ پیچیدۀ زورا نیل هارستون را، هوشِ انفجاریِ جیمز بالدوین را و افتوخیزهای رفتوبرگشتیِ ویلیام فاکنر را. اما موریسون آهنگِ منحصربهفرد خودش را هم دارد. او یکی از بزرگترین غولهای داستاننویسی در قرن بیستم بود.
با نام کلوی آردلیا وافورد در شهر لورِین ایالت اوهایو به دنیا آمد. شهری که پدرش در آن جوشکاری میکرد و خودش وقتی داشت دو فرزندش را دستتنها بزرگ میکرد، همانجا اولین رمانش، آبیترین چشم، را نوشت. هر روز ۴ بامداد بیدار میشد تا بنویسد.
یک جا گفته است آبیترین چشم را به این دلیل نوشته که دوست داشته است همچین رمانهایی بخواند. داستان این رمان در سال ۱۹۴۱ اتفاق میافتد و دربارۀ زندگیِ دختر آفریقاییآمریکایی جوانی به نام پکولا است. پکولا نژادپرستی را در خودش درونی کرده و فکر میکند به خاطر پوستِ تیرهاش جذاب و دوستداشتنی نیست. همانطور که خود موریسون در مقدمۀ یکی از چاپهای بعدی آن نوشته است، آبیترین چشم رمانی است که میخواهد نشان بدهد «مورد تنفر بودن چه جوری است. مورد تنفر بودن به خاطر چیزهایی که نه کنترلی روی آنها داریم و نه میتوانیم تغییرش بدهیم».
آبیترین چشم هم مثل بسیاری از رمانهای بعدی او از چشماندازهای مختلفی روایت میشود، و از جمله از چشمِ یک راویِ دانای کلِ سوم شخص. در سال ۱۹۹۳، موریسون در مصاحبهای با الیسا شاپل در پاریس ریویو، از اهمیتِ وجود صداهای مختلف در داستاننویسیاش حرف میزند.
میگوید: «مهم است که نگاهی کلیتساز نداشته باشیم. در ادبیات آمریکایی، خیلی کلیسازی کردهایم، انگار که فقط یک نگاه وجود دارد. ما تودهای ناشناس از آدمها نیستیم که همیشه یکجور رفتار میکنند».
در همان مصاحبه، موریسون دربارۀ سختیهای برخی از رمانهای بعدیاش حرف میزند که ساختارهایی غیرخطی و چندلایه دارند و با زبانی فوقالعاده پرحرارت نوشته شدهاند. دربارۀ آدمهایی که از او میپرسند چرا کتابهایی نمینویسد که همه بتوانند بفهمند، میگوید: «فکر نمیکنم منظورشان این باشد، منظورشان بیشتر این است که قرار نیست دربارۀ سفیدپوستها هم بنویسی؟» و اضافه میکند: «من قرار است اینجا در حاشیه بایستم و صبر کنم تا مرکز دنبال من بیاید».
مرکز او را پیدا کرد. حتی پیش از اینکه اوپرا وینفری به قهرمانی مادامالعمر تبدیل شود، موریسون به سطحِ نادری از موفقیت ادبی و تجاری دست پیدا کرده بود. سرود سلیمان بهعنوان کتابِ اصلی باشگاه کتابِ ماه۱ در سال ۱۹۷۷ تبدیل شد. اولین رمان از نویسندهای سیاهپوست که بعد از پسر بومی ریچارد راست در سال ۱۹۴۰، انتخاب شده بود.
موریسون علاوه بر نوبل، جایزۀ پولیتزر را نیز برده است (برای دلبند)، همینطور جایزۀ ملی منتقدان کتاب (برای سرود سلیمان). در یکی از نظرسنجیهای نیویورک تایمز بوک ریویو در سال ۲۰۰۶ که بین ۱۲۴ نفر از نویسندگان، منتقدان و سردبیران برجسته انجام شد، دلبند عنوان «بهترین اثر داستانی آمریکایی در ۲۵سال گذشته» را به خود اختصاص داد.
موریسون در مقام یک رماننویس، میدانست که بعضی از زخمها را دوباره باید باز کرد تا درمان شوند. او عفونتهای چندشآورِ زیر پوست زندگی آمریکایی را بهتر از اکثر مردم میفهمید. علاوهبراین، بهشکلی زیرپوستی حرف آیریس مورداک را درک کرده بود که نایس بودن فرق دارد با خوب بودن.
دریایی از طنز و شوخی زیرِ سطح کارهای موریسون موج میزند. (یک جا گفته است: «قهقهه یکی از راههای به دست گرفتن زمام امور است»). بااینحال، او اغلب دربارۀ تنهایی مینوشت. بسیاری از صحنههای بهترین رمانهای او طنینی از انزوا در خود دارند. او در رمان جاز مینویسد: «گویی من به درد مبتلا شدهام، طعمش زیر زبانم مزه میکند».
در اوج دلبند، صحنهای است که در ادبیات پنجاه سال گذشتۀ آمریکا بیمانند است. بردهای فراری، وقتی میبیند قرار است گیر بیفتد، گلوی دختربچهاش را با اره دستی میبرد، تا دوباره او را زیر یوغ بردگی نکشانند.
موریسون نویسندهای پرشور و تراز اول است، نهفقط وقتی دربارۀ نژاد مینویسد، بلکه در بسیاری از موضوعات. رمان بچهقیر دربارۀ رابطهای عاشقانه میان آفریقاییآمریکاییهایی است از دنیاهایی جدا از هم: جادین فارغالتحصیل سوربن است و مدلِ لباس، اما سان فقیر و بیچاره. اما رمان دربارۀ دنیای طبیعی اینطور نوشتههایی نیز دارد:
زنبورهای ایلدی شوالیه نه نیش میزنند، نه عسل دارند. چاق و تنبلاند و به هیچ چیز علاقهای ندارند. علیالخصوص هنگام ظهر. ظهر که میشود، طوطیها میخوابند و مارهای زنگی زیر درختها میلولند تا جای خنکتری زیر خاک پیدا کنند. ظهر که میشود آبِ بارانِ صبحگاهی که روی ارکیدهها باقیمانده داغ میشود. بچهها انگشتانشان را توی گلها فرو میکنند و جیغ میزنند، انگار به آب جوش دست زده باشند.
موریسون منتقدانی هم داشت، مخصوصاً وقتی به رمانهای آخرش میرسیم. تردیدی نیست که نثر او گاهی به سمتِ تظاهر تغییر جهت میدهد. رمانِ بهشت او، بهطور ویژه، به خاطر موعظههای معلممنشانه و از بالایش مثالزدنی است. موریسون در جایگاهی بود که میتوانست رمانی نهچندان محشر بنویسد، بدون آنکه کسی احساس کند از بزرگیاش چیزی کم شده است.
هدف اینچنین مطلبی که ساعاتی پس از مرگ او نوشته میشود، تلنگرهایی است دربارۀ یک زندگی معنیدار، در فراز و نشیب افتخارات. اما وقتی میخواهیم دربارۀ موریسون چنین کاری انجام بدهیم، حس متفاوتی دارد. افتخارات حاشیۀ زندگی اویند. این نویسنده تخیل ما آمریکاییها را طوری گسترش داده است که ما تازه در آغاز راه فهمیدنِ آن هستیم.
پینوشتها:
• این مطلب را دُوایت گارنر نوشته است و در تاریخ ۶ آگوست ۲۰۱۹ با عنوان «Toni Morrison, a Writer of Many Gifts Who Bent Language to Her Will» در وبسایت نیویورک تایمز منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۶ مرداد ۱۳۹۸ با عنوان «تونی موریسون: از آبیترین چشم تا دهانی پر از خون» و ترجمۀ محمد ملاعباسی منتشر کرده است.
•• دُوایت گارنر (Dwight Garner) منتقد کتاب در نیویورک تایمز است. او سالها سردبیر نیویورکتایمز ریویو آو بوکس بوده است. نوشتههای او در هارپرز، اسلیت و دیگر مطبوعات نیز به چاپ رسیده است.
[۱] Book-of-the-Month Club
برای اینکه خوانندۀ خوبی باشید، نیازی نیست هر کتابی را تا آخر بخوانید
چطور انگیزۀ انتقامجویی در میان یهودیان اسرائیلی از نازیها به اعراب فلسطینی منتقل شد؟
رمان مدار زمین ما را به زندگی روزمره و خیالانگیز شش فضانورد دعوت میکند
چرا برای توصیف روابط انسانی از استعارههای مکانی و معماری استفاده میکنیم؟