بررسی رمان «تسلیم» نوشتۀ میشل وِلبک
رمان جنجالبرانگیزِ «تسلیم» نوشتۀ میشل وِلبک، دربارۀ حزب سیاسیِ اسلامگرایی است که در سال ۲۰۲۲ در فرانسه به قدرت میرسد. او معتقد است فرانسه تصویر خویش را از دست داده است؛ و اینها، تنها نشانههای بحرانی هستند که دو قرن قبل آغاز شد. وقتی که اروپاییها بر سر تاریخ قمار کردند و باختند.
نیویورک ریویو آو بوکز — موضوع رمان پرفروش امروز اروپا، تسلیم۱، اثر «میشل وِلبک۲»، حزب سیاسیِ اسلامگرایی است که در فرانسه به قدرت میرسد. خبر انتشار این رمان پاییز امسال در حال و هوایی منتشر شد که از قبل پرتنش بود. در ماهِ می، یک مسلمان جوان فرانسوی در موزۀ یهودیان بلژیک دست به کشتار زده بود، تابستان معترضان مسلمان در جریان اجتماعاتی که بر ضدجنگ در غزه صورت گرفت در خیابانهای پاریس فریاد برآورده بودند: مرگ بر یهودیها! پاییز اخباری به گوش رسید در خصوص صدها جوان فرانسوی که بسیاری از آنها تغییر مذهب داده بودند و همراه نیروهای داعش در عراق و سوریه میجنگیدند، همان وقتها یک گروگان فرانسوی را در الجزیره گردن زدند، در همان زمان افراد غیرقابل مهاری که فریاد میزنند الله اکبر در چند شهر حملات پراکندهای انجام دادند. گذشته از این فضای پرتنش، بحثی عمومی هم دربارۀ کتاب پرفروش دیگری در کار بود: خودکشی فرانسه۳ اثر «اریک زمور۴» که مسلمانان را به عنوان خطری قریبالوقوع برای سبک زندکی فرانسوی به تصویر میکشید.
«موفقیت حاصل از رسواییِ۵» زمور این اطمینان را ایجاد کرد که [فرانسه] با تسلیم با حالتی هیستریک مواجه خواهد شد. «لارنت ژفرین»، سردبیر روزنامۀ لیبراسیون که معمولاً دقیق و سنجیده است، پنج روز قبل از انتشار تسلیم گفته بود که وِلبک دارد «جا را برای مارین لپن در کافه فلور گرم نگه میدارد۶». در همان مقطع «ادوی پلنل» چهرهای کاملاً جزماندیش که سابق بر این تروتسکیست بوده است و حالا سایتی جدید به نام مدیاپارت را اداره میکند در یک برنامۀ تلویزیونی ظاهر شد و از همکارانش درخواست کرد که به نام دموکراسی از نوشتن مقالات تازه دربارۀ وِلبک دست بردارند -از نوشتن در خصوص مهمترین رماننویس معاصر فرانسه و برندۀ جایزۀ گنکور- تا بتوانند عملاً او را از صحنه خارج کنند. از طرفی خوانندگان عادی نمیتوانستند تا قبل از ۷ ژانویه که روز انتشار رسمی کتاب بود، به کتاب دست پیدا کنند؛ بنابراین وقتی اخبار اعلام کرد دو مسلمانِ تروریستِ زادۀ فرانسه همین الان دوازده نفر را در دفتر روزنامۀ «شارلی ابدو» به قتل رساندهاند، احتمالاً من تنها کسی نبودم که صبح آن روز کتاب را خریده بود و در حال خواندن آن، خبر را شنید.
آیرونی، فراتر از تخیل همهگان بود؛ و چیزی که این آیرونی را دو برابر میکرد این واقعیت بود که بر جلد نشریۀ شارلی ابدو که در همان روز منتشر شده بود، تصویری ریشخند آمیز از وِلبک نقش بسته بود و زمانی که روشن شد که یکی از دوستان نزدیک وِلبک، «برنارد ماریس» اقتصاددانی چپ و یکی از نویسندگان شارلی ابدو نیز در میان قربانیان بوده است، آیرونی سه برابر شد. (ماریس به تازگی کتابی چاپ کرده بود با عنوان وِلبک اقتصاددان که در آن دوستاش را عمیقترین تحلیلگر زندگی تحت شرایطِ کاپیتالیستیِ معاصر نامیده بود.) وِلبک با حالی زار و نزار در تلویزیون ظاهر شد، بعد تور تبلیغاتیاش را لغو کرد و به روستا پناه برد. چند ساعت قبل از آن، «مانوئل والس» نخستوزیر فرانسه در نخستین مصاحبهاش پس از حمله به شارلی ابدو، ضروری دانسته بود که بگوید «فرانسه میشل وِلبک نیست. فرانسه عدم تساهل، نفرت و ترس نیست». احتمال اینکه والس کتاب را خوانده باشد خیلی کم است.
با در نظر داشتن تمامی اینها، احتمالاً زمانی بسیار طولانی نیاز است تا فرانسه بتواند رمان تسلیم را بخواند و بخاطر نکات شگفت و حیرتآورش از آن تقدیر کند. وِلبک ژانری جدید خلق کرده است- داستانِ نوکیشیِ ویرانشهری. تسلیم رمانی نیست که کسی بتواند از آن انتظار کودتا داشته باشد و هیچ کس در این رمان نه نسبت به مسلمانان تحقیری ابراز میکند و نه نفرتی. تسلیم رمانی است در خصوص یک انسان و یک کشور که در میانۀ بیتفاوتی و از پاافتادگی، ناگاه، خود را در حالی مییابند که قامتکشان به جانب مکه۷ میروند. حتی درامی هم در کار نیست- نه خبری از نزاع ارتشهای مذهبی هست، نه خبری از شهدا و نه خبری از حریق نهایی. وقایع، فقط همان طوری رخ میدهند که همیشه در داستانهای وِلبک رخ میدادند. آنچه فرد در انتهای رمان میشنود چیزی نیست جز آهی سرد و استخوان سوز که از آسایشی جمعی برمیآید. گذشته از سر گذشته است، حال امر نو آمده است. هرچه بادا بادا.
فرانسوا، شخصیتِ اولِ رمان تسلیم، استادِ ادبیاتی میانه احوال در سوربن است که زمینۀ تخصصاش آثار رمان نویس سمبولیست، «جی، کی، هویسمانس»، است. او، شخصیتی است هم چون باقی قهرمانان آثار وِلبک، شخصیتی که فرانسویها بهشان میگویند از قماش مفلوکان. به تنهایی در آپارتمانی در یک برج زندگی میکند، تدرس میکند اما دوستی در دانشگاه ندارد و هر شب به خانه، به سوی شامی یخ زده، تلویزیون و پورن بازمیگردد. فرانسوا تقریباً هر سال تلاش میکند با دانشجویی آشنا شود و رابطهای را آغاز کند، تلاشی که هر سال تابستان با نامهای که آن دختر در تعطیلات مینویسد خاتمه مییابد، نامهای که همیشه با این جمله آغاز میشود: «من کسی را ملاقات کردهام».
کشتی فرانسوا در زمان حال به گل نشسته است و او نمیتواند درک کند چرا دانشجویانش آنقدر مشتاقاند که پولدار شوند و یا چرا سیاستمدارها و یا ژورنالیستها آنقدر پوک و ساختگیاند و یا چرا همه، همچون خود او، آنقدر تنهایند. او باور دارد که «تنها ادبیات میتواند حس لمسِ یک روحِ انسانیِ دیگر را به شما ارزانی کند»، اما هیچ انسانی نیست که بهایی به روح بدهد. دوست دخترِ هرازگاهیاش میریام صادقانه به او عشق میورزد اما او نمیتواند به این عشق پاسخ دهد و وقتی که دختر ترکاش میکند تا به والدینش بپیوندد- که به اسرائیل مهاجرت کردهاند چون در فرانسه احساس ناامنی میکنند- تنها چیزی که به ذهنش میرسد بگوید، این است: «من اسرائیلی از آن خود ندارم».
در سال ۲۰۲۲ هستیم و انتخابات ریاست جمهوری نزدیک است. هم چون زمان حال، منابعِ مالیِ سرمایهدارانِ کهنهکار به سوی جبهۀ ملّیِ مارین لپن سرازیر میشود که دور نخست انتخابات را میبرد- واقعهای که سبب میشود سایر احزاب برای متوقف کردن او دست به ائتلاف بزنند. در میان تمامی احزاب، برگ برنده به دست حزبی مسلمان، نوظهور و میانهرو میافتد (الاخوانالمسلمون) که تا بدینجای انتخابات پنج درصد آراء را بدست آورده است که معادل همان درصدی است که سوسیالیستها بدست آوردهاند. رهبر و مؤسس حزب، «محمد بن عباس»، که شخصیتی است میان طارق رمضان و رجب طیب اردوغانِ پیش از دستیابی به قدرت، مردی است خوش مشرب که با رهبران اجتماعات مسیحی و یهودی که در آراء محافظهکارانه با او شریکاند، به خوبی کنار میآید و به همین طریق با طبقه تجار که حمایت او از رشد اقتصادی را خوش میدارند. روسای دول خارجی- و از همه پیشتر پاپ- به بن عباس تبریک میگویند. شاید تصورش دشوار باشد که حزبی مسلمان بتواند در طول ده سال آینده در فرانسه وزنۀ اعتباری بدست آورد- مسلمانان حداکثر ۶ الی ۸ درصد از جمعیت فرانسه را تشکیل میدهند- اما ایدۀ وِلبک بر بصیرتی راستین ابتناء دارد: راستهای افراطی در پی آناند که مسلمانان را اخراج کنند، سیاستمداران محافظهکار از بالا به آنها نظر میکنند و سوسیالیستها که در آغوش میکشندشان، در پی آناند که وادارشان کنند تا ازدواج همجنسگرایان را بپذیرند، هیچ حزبی نیست که منافع آنها را نمایندگی کند.۸
فقط به تدریج است که فرانسوا از درامی که اطراف او چرخ میخورد آگاهی مییابد. شایعاتی میشنود در خصوص نزاعهایی میان گروههای ملیگرایِ دستراستیِ مسلح (که واقعاً در فرانسه وجود دارند) و اسلامگرایان افراطی، اما روزنامهها که دل نگران آناند که دستاوردهای تکثر فرهنگی را ضایع کنند از گزارش کردن چنین اخباری دست کشیدهاند. در یک کوکتل پارتی، فرانسوا از دوردست صدای شلیک میشنود، اما مردم تظاهر میکنند چیزی نشیندهاند و بهانههایی جور میکنند و مهمانی را ترک میکنند، او هم همین کار را میکند.
چنانچه انتظار میرود، مارین لپن دور نخست انتخابات را میبرد اما سوسیالیستها و حزب محافظهکار میان رأیدهندگانِ به لپن طرفدار خاصی ندارند تا بتوانند شکستاش دهند؛ بنابراین تصمیم میگیرند تا در دور نهایی از بن عباس حمایت کنند؛ و بدین ترتیب فرانسه با اختلافی ناچیز نخستین رئیس جمهور مسلمان خود را انتخاب میکند. بن عباس تصمیم میگیرد به سایر احزاب این مجال را بدهد تا وزارتخانهها را میان خود قسمت کنند و فقط پست وزارت آموزش را برای حزب الاخوانالمسلمون نگه میدارد. او بر خلاف شرکای ائتلافیاش میداند که سرنوشت یک ملت به نحوۀ آموزش ارزشهای بنیادین و غنابخشیدن به زندگی درونیِ افراد جوان وابسته است. او طرفدار تکثر فرهنگی نیست و مدارس سخت گیرِ جمهوری که خودش هم در آنها درس خوانده را ستایش میکند، مدارسی که فرانسه کنارشان گذاشته است.
در آغاز به نظر میرسد که به جز در مدارس تغییر خاص دیگری رخ نداده است، اما بعد از یک ماه فرانسوا کمکم متوجه تغییرات خردی میشود که آغازشان با پوشش زنان است. گرچه دولت هیچ قانونی در خصوص پوشش زنان وضع نکرده است، ولی حالا فرانسوا در خیابان، دامن یا پیراهنهای زنانه را کمتر میبیند و شلوارهای بگ و پیراهنهای گشادی که انحناهای بدن را پنهان میکند را بیشتر. به نظر میرسد که زنان غیرمسلمان به صورت طبیعی این سبک پوشش را اختیار کردهاند تا از بازار جنسی احتراز کنند– بازاری که وِلبک در دیگر رمانهایش به نحوی تکان دهنده توصیفش کرده است. به تدریج نرخ جرائم جوانان کاهش مییابد، نرخ بیکاری هم کم میشود و دلیلاش هم این است که زنان که سپاسگزار آرامش از نو حاصل شده در خانوادهها هستند، نیروی کار را ترک کردهاند و به خانه بازگشتهاند تا از بچههایشان مراقبت کنند.
فرانسوا میاندیشد که مدل اجتماعی تازهای در برابر چشمان او در حال بسط است، مدلی که از دینی تأثیر پذیرفته است که او چیزهای اندکی درموردش میداند، مدلی که او تصور میکند محور آن خانوادهای با وجود چند زن است؛ مردها زنهای متفاوتی برای نگهداری از فرزندان و محبت ورزیدن دارند. زنها همان طور که سنشان بالا میرود از تمامی اینها بهرهمند میشوند ولی لازم نیست که دیگر نگران ترک شدن باشند؛ بچههایشان همیشه دور و برشان هستند؛ بچههایی که کلی خواهر و برادر دارند و والدینشان عاشقشان هستند؛ والدینی که هرگز طلاق نمیگیرند. فرانسوا که تنها زندگی میکند و ارتباطش را با والدینش از دست داده است، تحت تأثیر قرار میگیرد. فانتزی او (و شاید فانتزی وِلبک) در اصل فانتزیِ حرمسرای اروتیک- که استعمارگران داشتند- نیست. فانتزی او بیشتر به آن چیزی نزدیک است که روانشناسان «رمانس خانوادگی» میخوانندش.
اما دانشگاه داستانِ دیگری دارد، بعد از آنکه حزب الاخوانالمسلمون به قدرت میرسد، فرانسوا و سایر اساتید غیرمسلمان، با حقوق کامل و پیش از موعد بازنشسته میشوند. اعضای کادر آموزشی که با پول تطمیع شده، بیتفاوتاند و یا ترسیدهاند، اعتراضی نمیکنند. هلالی از جنس طلا بر سردر سوربن نصب میشود و تصاویری از کعبه دیوارهای دفاتری را میپوشاند که زمانی تیره و تار و دلگیر بودند و حالا با پول شیخهای خلیجی بازسازی شدهاند. فرانسوا با خود فکر میکند که سوربن به ریشههای قرون وسطایی خود رجعت کرده است، به عصر «آبلار» و «هلوئیز». رئیس جدید دانشگاه که یکی از اساتید زن رشتۀ مطالعات زنان– که قبلاً رئیس سوربن بوده است-را از کار برکنار کرده است، تلاش میکند تا نظر فرانسوا را جلب کند تا با شغلی بهتر و حقوقی سه برابر گذشته به کار بازگردد، مشروط بر آنکه به نحوی فرمالیته تغییر مذهب دهد، فرانسوا [درجواب] خوش رفتار است اما قصد ندارد چنین کاری کند.
ذهن او جای دیگری است، از زمان عزیمت میریام به مرتبهای از یأس سقوط کرده است که حتی برای خودش نیز ناشناخته است. در شب سال نو، بعد از آنکه کریسمس دیگری را به تنهایی در خانه سپری میکند، شروع به گریه میکند، گریهای که ظاهراً بیدلیل است و نمیتوان متوقفاش کرد. کمی بعد از این واقعه تصمیم میگیرد – به ظاهر برای مقاصد تحقیقی- به صومعۀ بندیکتین در جنوب فرانسه برود و مدتی در آنجا بماند؛ بندیکتین، همان جایی که قهرماناش جی کی هویسمانس بعد از آنکه زندگی عیاشانهاش در پاریس را ترک گفت، به آن عزیمت کرد؛ سالهای آخر زندگیاش را در آنجا گذراند و به کاتولیسیسم عارفانۀ قرون وسطایی تغییر مذهب داد.۹
وِلبک گفته است که موضوع رمان تسلیم در ابتدا، کشمکش یک مرد با خودش بر سر پذیرش آئین کاتولیک بوده است. مضمونی که کمابیش از زندگی خود هویسمانس نشأت گرفته است. قرار بود عنوان کتاب تغییر مذهب باشد و اسلام هم در آن نقشی نداشت؛ اما وِلبک نتوانست کاری کند که کاتولیسیسم در رمان جا بیافتد و تجربۀ فرانسوا در صومعه چیزی است هم چون تجربۀ خود وِلبک در مقام نویسنده، منتهی به نحوی کمیک. فرانسوا تنها دو روز در صومعه دوام میآورد، چرا که وعظها به نظرش احمقانه میآیند، آمیزش ممنوع است و به او اجازه نمیدهند سیگار بکشد؛ بنابراین او به سوی شهر روکامادور در جنوبیترین نقطۀ فرانسه میرود، به «دژ پرابهت ایمان» که زمانی زائران قرون وسطایی بدان سفر میکردند تا در پیشگاهِ مجسمۀ مدونای سیاهِ باسیلیکایِ شهر۱۰ عبادت کنند. مجسمه فرانسوا را مسحور و سرجایش میخکوب میکند، کاملاً مطمئن نیست چرا تا اینکه:
احساس کردم فردیتام ذوب میشود… در وضعیتی شگفت بودم. گویی باکره از سریر خود برمیخاست و در آسمان بزرگ میشد. مسیحِ کودک، انگار که آماده بود تا خود را از او بگسلد و من احساس کردم که کافی است تا او دست راستش را بلند کند تا کافران و بت پرستان نابود شوند و احساس کردم که کلید جهان به او بازگردانده شده است.
اما وقتی که مکاشفهاش پایان مییابد آن را به افت قند خونش نسبت میدهد و به هتل بازمیگردد، به سوی خوراک اردک و خوابی خوش. فردای آن روز نمیتواند بگوید دیروز واقعاً چه اتفاقی افتاد. بعد از آنکه نیم ساعت یک جا مینشیند، بدنش سرد میشود و به سوی ماشیناش میرود تا به خانه بازگردد. وقتی که به خانه میرسد با نامهای مواجه میشود که در آن به او اطلاع میدهند که در غیاب وی، مادرش -که ارتباطی باهم نداشتند- در تنهایی مرده و در قبری مخصوص فقرا دفن شده است.
در چنین شرایطی است که فرانسوا به سوی رئیس دانشگاه، «روبرت ردیجر» میشتابد و عاقبت دعوت به اقرار را میپذیرد. ردیجر را میتوان تخیلیترین موجود ادبی وِلبک تا به حال در شمار آورد- پارهای از مفیستو۱۱، پارهای از بازرس بزرگ۱۲ و حتی بخشی از یک فروشندۀ کفش در خود دارد (اینها به شما میآیند!)، سخنان او از منظر روانشناسی درخشاناند و با این حال کاملاً روشن و واضحاند. نامش از سر شوخی وحشتناکی برگزیده شده: به «روبرت ردیکر» ارجاع دارد، یک معلم فلسفۀ بخت برگشتۀ فرانسوی که بعد از انتشار مقالهای در روزنامۀ فیگارو در سال ۲۰۰۶ -که در آن اسلام را کیش نفرت، خشونت و تاریکاندیشی خوانده بود- بارها به مرگ تهدید شد و از آن زمان تاکنون تحت محافظت دائمی پلیس زندگی میکند. (گفتن ندارد که ژورنالیستها دکمۀ «من روبرت هستم» را نفشردند تا حمایتشان را از او نشان دهند) روبرت ردیجرِ کتاب دقیقاً نکتۀ عکس اوست: حقه بازی که برای دفاع از نظریات اسلام کتابهای سفسطه آمیزی مینویسد و از طریق تملق و رابطه بازی رتبۀ آکادمیکاش را ارتقا داده است. کلبی مسلکی اوست که دست آخر تغییر مذهب فرانسوا را عملی میسازد.
ردیجر برای آنکه فرانسوا را به دام بیندازد، خود شروع به اعتراف میکند. معلوم میشود که در آغاز دوران دانشجوییاش کاتولیکی راستگرا و افراطی بوده است و در آنزمان بیشتر از آنکه آثار پدران کلیسا را مطالعه کند، آثار «نیچه» را مطالعه میکرده است. اروپای انسانگرای این جهانی حال او را به هم میزند. در دهۀ پنجاه اروپا به خاطر ضعف اراده مستعمراتش را از دست داد، در دهۀ شصت فرهنگ منحطی ایجاد کرد که به مردم میگفت به عنوان اشخاص آزاد -به جای آنکه وظیفهشان را که ایجاد خانوادههای پرجمعیت و کلیساروست به انجام برسانند- بهتر است در پی سعادت شخصی خود باشند. اروپای ناتوان از احیای جمعیت، دروازههایش را به روی مهاجرانی بیشمار از کشورهای اسلامی گشود، عربها و سیاهان و حالا خیابانهای شهرهای فرانسه همچون بازارهای آفریقایی به نظر میرسند.
یکپارچه کردن چنین مردمی هرگز محتمل نیست. اسلام در آب حل نمیشود، چه برسد در مدارس ملحدانهٔ جمهوری. ردیجر آنوقتها فکر میکرد که اگر اروپا زمانی بخواهد جایگاهش را در جهان باز پس بگیرد، باید این کافران را بیرون کند و به ایمان کاتولیکی بازگردد. (وبسایتِ گروه «هویت» – گروه راست افراطی فرانسوی- پر از استدلالهایی از این دست و نظایر آن از سوی گروههایِ افراطیِ اسلام گراست، اگر بشود به آنها استدلال گفت، استدلالهایی که وِلبک در سرتاسر کتابش بر آنها تاکید میکند).
اما ردیجر این افکار را کنار میگذارد و از کاتولیکهای بیگانه ستیز عبور میکند. از مقطعی خاص او دیگر نمیتواند این واقعیت را نادیده بگیرد که پیامهای اسلامی با عقاید او همپوشانی دارند. اسلام هم زندگیِ ساده و زهدِ بیچون و چرا را کمالِ مطلوب میداند و فرهنگ مدرن و روشنگریای که از خود بیرون داده است را طرد میکند. مسلمانان به سلسله مراتبِ درونِ خانواده باور دارند، به اینکه زنها و بچهها وجود دارند تا به پدر خانواده خدمت کنند. مسلمانان هم چون خود او، از تکثر به خصوص تکثر عقاید بیزارند و انسجامِ [جامعه] و نرخ زاد و ولدِ بالا را نشانههای حیاتیِ سلامت فرهنگی میدانند. آنها شهوت خشونت را بیدار کردهاند. تنها چیزی که او را از مسلمانان جدا میکند این است که آنها بر سجاده عبادت میکنند و او در محراب؛ اما هرچه که ردیجر بیشتر تأمل میکند بیشتر در مییابد که تمدن اروپایی و اسلامی به واقع دیگر با یکدیگر قابل قیاس نیستند. با هر سنجۀ به واقع معتبری که بسنجیم اروپای مسیحی مرده است و اسلام در حال شکوفایی است، اگر اروپا آیندهای داشته باشد، این آینده اسلامی خواهد بود.
بنابراین ردیجر به طرف برنده روی میکند و پیروزی حزب اسلامی ثابت میکند که حق نیز با او بود. ردیجر که پیش از این به عنوان متخصص مسائل اسلام با سرویسهای جاسوسی کار کرده است، به فرانسوا میگوید که بن عباس از آن اسلامگرایان افراطیای نیست که رویایشان از نو باب کردن خلافت در سواحل مدیترانه باشد. او یک اروپایی مدرن است بدون خطاهای یک اروپایی مدرن و علّت موفقیت او نیز همین است. سودای او همان سودای امپراطور «آگوستوس» است: از نو متحد کردن قارهٔ بزرگ و گسترش آن تا شمال آفریقا، ایجاد فرهنگ با صلابت و نیروی اقتصادی. پس از فاتحانی چون شارلمانی و ناپلئون (و هیتلر)، نام بن عباس باید در تاریخ اروپا به عنوان نخستین فاتحِ صلح طلب ثبت شود. عمر امپراطوری رم چند قرن بود، امپراطوری مسیحی یک هزاره و نیم دوام آورد. در آیندۀ دور، تاریخدانان، به مدرنیتۀ اروپایی به مثابه امری بیاهمیت، به مثابه انحرافی با طول دو قرن از جزر ومد ابدی تمدنهای دینبنیاد نظر خواهند کرد.
این پیشگوییهای «اشپنگلری» بر فرانسوا بیاثر است، دغدغههای او پیش افتادهتر از اینهاست، دغدغههایی مثل اینکه قادر خواهد بود زنانش را خودش انتخاب کند یا نه. با این حال هنوز چیزی هست که مانع اسلام آوردن او میشود. ردیجر در همان حال که شراب «مرسویش» را مزه مزه میکند و اسنکهایی را میخورد که زن پنجاه سالهاش برایش میآورد، – یکی از سه زنش که او را هِلّو کیتی صدا میکند-تلاش میکند با استدلالهایش او را مقهور کند و در همان حال که موسیقیای ممنوع در پس زمینه پخش میشود تلاش میکند تا با تمسک به رمان قصۀ آ ۱۳ اثر سادومازوخیستیِ «دومینیک اوری» از قرآن دفاع کند- دفاعی درخشان با تسلطی وِلبکوار.
ردیجر به فرانسوا میگوید که درسهای کتاب مقدس مسلمانان و کتاب قصۀ آ دقیقاً عین هم هستند: اینکه «اوج سعادت انسانی را میتوان در تسلیم مطلق یافت»، اینکه فرزندان باید تسلیم والدین، زنان باید تسلیم مردان و مردان باید تسلیم خدا باشند؛ و در ازای این تسلیم انسان میتواند از زندگی با تمامی شکوه و جلالاش بهرهمند شود. چرا که اسلام، برخلاف مسیحیت، به انسانها هم چون زائرانی در جهانی گمراه و بیگانه نظر نمیکند، اسلام نیازی به فرار از جهان و یا از نو ساختن آن نمیبیند. قرآن شعر طویل تمثیلواری در ستایش خدایی است که جهان کاملی را که ما خود را در آن یافتهایم، خلق کرده است؛ خدایی که به ما میآموزد چگونه از طریق اطاعت به سعادت دست یابیم. [در اسلام] آزادی تنها لغت دیگری برای وصف بدبختی است.
فرانسوا طی مراسمی کوتاه و مختصر در مسجد جامع پاریس تغییر مذهب میدهد، بدون غم یا شادی این کار را میکند و بعد به محض اینکه فکرش را میکند که هویسمانس عزیزش هم به آئین کاتولیک تغییر مذهب داده بود، آسوده خاطر میشود. اوضاع قرار است عوض شود. او قرار است به زنهایش برسد و دیگر لازم نیست بابت سکس یا عشق دغدغه خاطر داشته باشد، بچهها ابزاری برای ایجاد سازش خواهند بود ولی او یاد خواهد گرفت که دوستشان بدارد و آنها نیز طبیعتاً پدرشان را دوست خواهند داشت. دست کشیدن از نوشیدن مشروبات الکلی دشوار خواهد بود ولی به جای آن میتواند دود کند و روابط جنسی داشته باشد. خب چرا که نه؟ زندگی او، هم چون حیات اروپا، تحلیل رفته است؛ حالا وقتش رسیده که زندگی نویی را آغاز کند، هر زندگیای که باشد.
بدبینی فرهنگی عمری به درازای فرهنگ انسانی و تاریخچهای مطول در اروپا دارد. «هسیود» گمان میبرد که در عصر آهن زندگی میکند.۱۴ «کاتو» فلسفۀ یونان را بخاطر فاسد کردن جوانان محکوم میکرد، «سنت آگوستین» دلیل سقوط رم را فساد کافران میدانست؛ اصلاحگران پروتستان احساس میکردند در عصر آخرالزمان زندگی میکنند؛ سلطنتطلبان فرانسوی روسو و ولتر را بخاطر انقلاب متهم میکردند؛ و تقریباً همگان نیچه را در وقوع جنگ جهانی دوم مقصر دانستهاند. رمان تسلیم، گرچه اثری کم اهمیتتر است اما درعالم بدبینی فرهنگی اروپایی، رمانی کلاسیک محسوب میشود که در همان زمرهای جای میگیرد که کتابهایی نظیر کوه جادوی۱۵ توماسمان و مرد بیخاصیت۱۶ روبرت موزیل در آنجای دارند.
گرچه این دو کتاب حال و هوایی روشنگرانه دارند، اما قهرمانان هرسه رمان شاهد فروپاشی تمدنی هستند که نسبت بدان بیاعتنایند، تمدنهایی که انحطاطشان آنها را به گل نشانده و در دامگه تاریخ گرفتار کرده است. هانس کاستروپِ توماسمان و اولریشِ موزیل هیچ دستاویزی مگر خرق عادت برای فرار از تمدنشان ندارند. هانس در آسایشگاه معلولین در سوئیس، مجادلاتی بینتیجه در خصوص آزادی یا تسلیم را میشنود، عاشق دختری میشود که به سل مبتلاست و عاقبت وقتی که در برف گم میشود تجربهای عرفانی بدست میآورد. اولریش مشاهدهگر کلبی مسلکی در وین متصلب عصر هابسبورگ است. بعد از آنکه خواهری که از او جدا افتاده بود را باز مییابد، آغاز میکند به فهم وجه عرفانی انسان. وِلبک این راههای فرار موازی را برای فرانسوا مسدود میکند و تجربهٔ فرانسوا در روکامدور به هجویهای از تجربۀ هانس و اولریش میماند، تراژدی-کمدیای که به جریان نمیافتد. تنها راهی که باقی میماند تسلیم شدن به نیرویِ کورِ تاریخ است.
شکی نیست که وِلبک میخواهد که ما فروپاشی اروپایِ مدرن و ظهور اروپای مسلمان را همچون یک تراژدی ببینیم. او به یک مصاحبهگر گفته بود: «این به معنی پایان خواهد بود»؛ پایان چیزی که «در واقع تمدنی قدیمی است»؛ اما آیا این باعث میشود که تسلیم را رمانی اسلامهراسانه بدانیم؟ آیا تسلیم، اسلام را همچون دینی شرورانه به تصویر میکشد؟ پاسخ این سؤال بستگی به تلقی ما از دینِ خوب دارد. حزب الاخوانالمسلمون هیچ ارتباطی با عرفان صوفیان و یا مینیاتورهای ایرانی و یا اشعار مولانا ندارد، اموری که اغلب از آنها به عنوان شواهدی از اسلام راستین- که سلفیگری افراطی نیست- یاد میشود، این حزب به اسلام موهومی که روشنفکران غیرمسلمان آن را با کلیسای کاتولیک (چنانچه در فرانسه رخ میدهد) و یا با ایمان درخود فرورفتۀ پروتستان (چنانچه در اروپای شمالی و آمریکا رخ میدهد) مقایسه میکنند، هم ربطی ندارد. اسلام در رمان تسلیم یک بیگانه است، یک نیروی اجتماعی ذاتاً قابل بسط، امپراطوریای در حال گسترش. صلح طلب است اما هیچ علاقهای به سازش یا گسترش قلمروی آزادی انسانی ندارد، اسلام میخواهد که انسانی بهتر بسازد و نه انسانی آزادتر.
ناقدانِ وِلبک رمان را ضداسلامی میخوانند چرا که تصور میکنند آزادیِ انسان والاترین ارزش انسانی است و خود را متقاعد کردهاند که سنت اسلامی با آنان همرأی است. در حالی که وِلبک با آنها همرأی نیست. هدفِ حملۀ رمان تسلیم دین اسلام نیست- هرطور هم که وِلبک در خصوص این دین فکر کند- اسلام برای او فقط راهی است برای بیان این نگرانی دائمیِ اروپایی که پیگیری مصمانۀ آزادی –آزادی از سنت و اقتدار، آزادی برای پیگرفتن اهداف خویشتن- به ناگزیر به فاجعه منتهی خواهد شد.
رمان خیره کنندۀ ذرات بنیادی۱۷ وِلبک در خصوص دو برادر است که بعد از آنکه والدین خودخواه و هیپیشان -که مظهر دهۀ شصت هستند-ترکشان کردهاند، دچار زخمهای روحی تحملناپذیری شده و رنج میبرند؛ اما با هر رمان تازه، روشنتر میشود که به نظر وِلبک نقطۀ چرخشِ تاریخیِ حیاتی، بسیار عقبتر و در همان آغازِ عصرِ روشنگری بوده است. ویژگیهایی که وِلبک به اسلام نسبت میدهد با ویژگیهایی که راست مذهبی از زمان انقلاب فرانسه تا کنون به جهان مسیحی پیشامدرن نسبت داده است، فرق چندانی ندارند: خانوادههایی مستحکم، آموزش اخلاقی، نظم اجتماعی، حس ریشه داشتن در مکان، مرگی معنادار و فراتر از تمامی اینها خواست امتداد یافتن به عنوان یک فرهنگ. وِلبک در ارتباط با این مسائل فهمی راستین را به نمایش میگذارد- او تمامی اینها، از ملیگرایان افراطی در منتهی الیه راستگرایی تا اسلامگرایان رادیکال را به خوبی میفهمد- کسانی که از زمان حال نفرت دارند و در آروزی آناند که در تاریخ به عقب بازگردند تا آن چیزی را که گمان میکنند از کف دادهاند، بازیابند.
تمامی شخصیتهای وِلبک در جستوجوی راهی برای فرارند و در این رمان این راه را در مذهب مییابند. رمان چهارم وِلبک، امکان جزیره۱۸ در زمانی بسیار دور در آینده میگذرد وقتی که بیوتکنولوژی این امکان را فراهم آورده است که بتوانیم هر زمان که زندگی تحمل ناپذیر شد، خودکشی کنیم و بعد از نو، همچون یک بدل که هیچ خاطرهای از شرایط قبلیاش ندارد از نو ساخته شویم. چنین جهانی احتمالاً برای وِلبک بهترین جهان ممکن خواهد بود: نامیراییِ بیحافظه. اروپا در سال ۲۰۲۲ بایستی راهی دیگر برای فرار از زمان حال بیابد و اسلام تنها نامی دیگر برای این بدل در آینده است.
علیرغم شرایط غیرعادیای که رمان تسلیم در آن منتشر شد و علیرغم استفادههایی که چپ فرانسوی از آن خواهد کرد (اسلامهراسانه) و یا راست فرانسوی (خودکشی فرهنگی)، میشل وِلبک در خصوص اینکه ملل اروپایی چطور باید با شهروندان مسلمانشان رفتار کنند و یا به ترورهای بنیادگرایان چطور پاسخ دهند، حرفی برای گفتن ندارد. او خشمگین نیست، برنامهای هم ندارد و مشتشاش را هم به سوی خائنانی که مسئول خودکشی فرانسه هستند، گره نکرده است- همانطور که اریک زمور در کتاب خودکشی فرانسه مشتش را گره کرده است.
با وجود تمامی دانش وِلبک درخصوص فرهنگ معاصر- نحوهٔ عشق ورزیدن ما، نحوۀ کار کردنمان، نحوهٔ مردنمان- تمرکز رمان او همواره بر وقایع تاریخی درازمدت است. به نظر میرسد او عمیقاً باور کرده است که فرانسه- به نحو جبران ناپذیر و اسفناکی- تصویر شخصی خویشتن را از دست داده است، اما نه به خاطر مهاجرت و یا اتحادیه اروپا و یا جهانیسازی. اینها، تنها نشانههای بحرانی هستند که دو قرن قبل- وقتی که اروپاییها بر سر تاریخ قمار کردند-آغاز شد: قمار بر سر اینکه هرچه که آزادی انسانی گسترش یابد، انسانها شادتر خواهند شد. به نظر وِلبک اروپا این شرط را باخته است؛ بنابراین اروپایِ سرگردان حالا در معرض وسوسۀ دیگری است که بسیار قدیمیتر است، اینکه تسلیم کسانی شودکه مدعی سخن گفتن از جانب خدا هستند. کسانی که همچون همیشه خاموش و دور باقی میمانند.
پینوشتها:
[۱] soumission
[۲] Michel Houellebecq
[۳] Le Suicide Francais
[۴] Eric Zemmour
[۵] success de scandale
اصطلاحی است فرانسوی و در مواردی به کار میرود که موفقیت یک شخص یا اثر بیشتر از آنکه مرهون تلاش او یا ماهیت اثرش باشد، مرهون سروصدایی است که رسواییهای او به راه انداختهاند، مشهورترین مثال برای موقعیتی این چنینی، تابلوی ناهار در چمنزار اثر ادوارد مانه است که گرچه واجد ارزش هنری خاصی است ولی نقاش و تابلو بخش عمدهای از شهرت خود را مدیون رسوایی و سروصداهای پیرامون اثر هستند، در این تابلو – که گویی مانه در آن عامدانه مخاطبان زمان خود را سیخونک زده- یک زن تماماً عریان در کنار دو مرد با لباس رسمی و پوشش کامل در جنگل بولونی در حال ناهار خوردن هستند- مانه برای کشیدنِ بدنِ زنِ برهنه همسر خود را مدل کرده بود- این تابلو که از سوی بسیاری از پاریسنشینان قرن نوزدهمی وقیحانه، شهوانی و فاقد ارزش هنری قلمداد میشد (امیل زولا دفاعیهای بر آن نوشت) در سال ۱۸۶۳ در سالن مردودین به نمایش درآمد و اکنون در موزه اورسی پاریس نگهداری میشود. [مترجم]
[۶] منظور نویسنده این است که وولبک با نوشتن این کتاب قصد داشت مقدمات ریاست جمهوری مارین لپن را فراهم آورد، کافه فلور کافهای است در پاریس که محل رفت و آمد افراد مشهوری از سارتر و سیمون دوبوار گرفته تا رئیس جمهور چین بوده است و جا گرفتن در کافه فلور کنایتاً به معنای قرار گرفتن در میان بزرگان است. [مترجم]
[۷] -Slouching Towards Mecca
عنوان اصلی مقاله ارجاع دارد به مصرع آخر شعری مکاشفهوار از «ویلیام باتلر ییتس» با نام ظهور دوم (The second Coming) که در سال ۱۹۱۹ و در سالهای ویرانی پس از جنگ جهانی اول سروده شده است، ظهور دوم که در انجیل یونانی ۱۷ بار با عبارت «پاروسیا» و ۵ بار با عبارت «اپیفانی» از آن یاد شده است، یکی از آموزههای فرجامشناسانه و آخرالزمانی مسیحی است که به رجعت عیسی به زمین در هیئت منجی و رستاخیز وی اشاره دارد. در مصرعِ آخر شعر ییتس از چرخهای سخن میرود که به دور آخر رسیده است و هیولایی (ابولهول) که حالا زمانش رسیده است که به بیت لحم برود و در همین اینجاست که ییتس از عبارت (slouching toward Bethlehem) استفاده میکند: خمیده و کشان کشان به جانب بیت لحم رفتن، عبارتی که نویسندۀ مقالۀ حاضر با جابه جا کردن بیت لحم با مکه در عنوان مقاله از آن بهره برده است و با این عنوان کنایهای به مضمون آخرالزمانی رمان تسلیم اثر وولبک زده است. برای تفسیر این عبارت بایستی به تلقی دوری ییتس از زمان اشاره نمود. براساس رأی ییتس که در کتاب یک مکاشفه آن را تشریح کرده است (متأثر از معادشناسی آخرالزمانی مسیحی) جهان از چرخههای تاریخی ۲۰۰ هزار سالهای شکل یافته است که از پی هم تکرار میشوند، بدینترتیب آغاز و پایان تاریخ مکرراً با یکدیگر تلاقی میکنند. بر اساس این ایده ۲۰۰۰ سال بعد از میلاد مسیح جهان دچار آنارشی خواهد شد و در این هنگام مسیح که در این شعر هم چونان منجی تصویر شده است و هم چونان هیولایی رعب آور (ابولهول) به سوی همان مکانی خواهد رفت که در آنزاده شده است. (در عهد جدید آمده است که مسیح در بیت لحمزاده شده است) بدینترتیب پایان جهان و آغاز آن و رستاخیز و نجات جهان و نابودی آن با هم در یک هنگامه رخ خواهد داد. (تی اس الیوت نیز در یکی از اشعارش مسیح را به ببری تشبیه میکند که برای نابودی جهان رستاخیز خواهد کرد). مسیح در شعر ظهور دوم پیامبر آمرزش نیست بلکه ابولهولی است که جهانی ویرانه را خواهد بلعید؛ و این بلعیده شدن شاید عقوبت بیپاسخ ماندن معمایی باشد که مسیح-ابولهول زمانی طرح کرده بود. [مترجم]
[۸] گرچه همین اواخر هم یک حزب کوچک مسلمانِ با نام «اتحادیه مسلمانان دموکرات فرانسه» تشکیل شده است و در انتخابات مجلس در ماه مارس هشت کاندیدا خواهد داشت.
[۹] هویسمانس در این قضیه تنها نبود. در دهههای پیش و پس از جنگ جهانی اول، در میان نویسندگان و روشنفکران فرانسوی اپیدمی تغییر مذهب و بازگشت به آیین کاتولیک به راه افتاده بود: ژاک و ریسا مارتین، شارل پگی، ماکس ژاکوب، فرانسیس جیمز، پیر روردی و گابریل مارسل.
[۱۰] «Black Madonna of Rocamadour» یا همان مریم مقدس سیاه، مسجمه ای است در کلیسای سانتاماریا مونت سرات که در بین مجموعه دیرها و کلیساهای بندیکتین بر فراز بلندترین نقطهٔ کاتالان واقع شده است. مدونای سیاه، مجسمه ای از مریم مقدس است در هئیتی ملکه وار که در حالی که بر روی یک تخت نشسته است، مسیح را بر روی پاها و گویی طلایی را در یکی از دستاناش دارد. پیکرهٔ مریم و مسیح هردو به رنگی برنزی-طلایی است، اما صورت هردوسیاه است. پیادهروی تا فراز کوه و بازدید از این مجسمه جز متدوالترین مسیرهای راهپیمایی زیارتی مسیحیان اروپا است. [مترجم]
[۱۱] نام شخصیت اهریمنی در ادبیات آلمانی که نخستین بار در افسانۀ فاوست ظاهر شد، افسانهای که با روایتهای گوناگونی به بیان درآمده است و یکی از مشهورترین روایتهای آن فاوستِ گوته است. این نام در زبان عبری به معنای دروغگوست. مفیستوفلس خود در خدمت شیطان است و اهریمن نهایی نیست. [مترجم]
[۱۲] بازرس بزرگ عنوان فصلی (و شخصیتی) از رمان برادران کارامازوف است که در آن مسیح پس از سدهها به میان مردم بازمیگردد ولی بازرس بزرگ -با وجود آن که او را شناخته است- صلاح را در آن میبیند که او را دستگیر کند و از مردم دور نگاه دارد. [مترجم]
[۱۳] The Story of O
[۱۴] هسیود دورانهای زندگی انسان را به چند عصر تقسیم میکند و این اعصار را با چند فلز تمییز میدهد، طلا، نقره، مفرغ، آهن. نخستین دوره، عصر طلا بود که در آن مردم معاصر کرونوس بودند و چنان خدایان زندگی میکردند، عصر جاودانگان. در عصر نقره دورۀ شیرخوارگی انسان صد سال بود اما آدمیان به محض بزرگ شدن با افراط در جنگ و خشونت عمر خود را کوتاه میکردند، مردمانی مغرور که از نیایش خدایان و قربانی دادن احتراز میکردند و عاقبت زئوس بر آنها خشم گرفت. قهرمانانی که هومر از آنان یاد کرده است همان مردمان عصر مفرغ هستند، زمانی که سلاحها از جنس مفرغ بود، انسانهایی که بیشترشان در جنگها مردند، در جنگهای تب یا تروآ. هسیود باور دارد که خود در عصر آهن زندگی میکند (در این عصر ابزارها آهنی بودند) تبار آهن، تباری است که روز و شب آنها را آرامی نیست. تباری که دچار شرارت است، وجدانش از احساس گناه نشانی ندارد و از لحاظ اخلاقی سقوط کرده است. [مترجم]
[۱۵] The Magic Mountain
[۱۶] The Man Without Qualities
[۱۷] The Elementary Particle
[۱۸] The Possibility of an Island