بررسی کتاب «پناهگاهی در دنیای بیعاطفه: خانوادۀ محاصرهشده» نوشتۀ کریستوفر لش
عنوان کتاب جنجالی کریستوفر لش، «پناهگاهی در دنیای بیعاطفه»، بسیاری از منتقدان او را به اشتباه انداخت. فمینیستها گفتند که این کتاب داستانی نوستالژیک بیش نیست و خانوادۀ سنتی هرگز چنین خوش و خرم نبوده است. اما جورج سایلابا، جستارنویس سرشناس، ضمن بررسی این کتاب میگوید لش بهجای آنکه خانوادۀهستهای را ایدئال بداند، آن را نوعی سازگاری ناگزیر با پیشرفتهای صنعتی میدانست.
منتقد کتاب و نویسنده
The Dialectic of Love and Authority
14 دقیقه
جورج سایلابا، بَفلر — عنوان کتاب جنجالی کریستوفر لَش۱، پناهگاهی در دنیای بیعاطفه: خانوادۀ محاصرهشده۲ بسیاری از منتقدان این نویسنده را به اشتباه انداخت. منظور کلی لَش از پناهگاه در این عنوان، خانواده در شکل گذشته و قبل از آنی بود که به محاصرۀ فمینیسم و آزادی جنسی درآید. فمینیستها خیلی زود واکنش نشان دادند. نظرشان این بود که کتاب مذکور داستانی نوستالژیک بیش نیست. آنان میگفتند خانوادۀ سنتی هرگز چنین خوش و خرم نبوده است؛ بهویژه برای زنان. در این اوضاع، لَش فقط مدافعی برای پدرسالاری به نظر میآمد. او در تلَاشی ارتجاعی با سوءاستفاده از نظریۀ روانکاوی میکوشید تا اقتدار مردانه را احیا کند. اِلنویلیس با بررسی مجموعۀ نهایی لَش با عنوان زنان و زندگی مشترک۳ که پس از مرگش منتشر شد، از او بهخاطر «جدینگرفتن پدرسالاری» و «انکار مصرانۀ وجود هرگونه ارزش اجتماعیِ رهاییبخش در لیبرالیسم مدرن» شدیداً انتقاد میکند.
پناهگاهی در دنیای بیعاطفه کتابی پرمشاجره است و حتی خود لَش بهطور قطعی نمیدانست که استدلالهایش عملاً به چه چیزی دلالت دارند. او در دوران اوج خود در شصتویکسالگی درگذشت و نتوانست مفاهیم منسجم نقد فراگیرش بر مدرنیته را تشریح کند. اما لَش بهجای آنکه خانوادۀ هستهای [متشکل از پدر، مادر و فرزندان] را ایدئال بداند، آن را نوعی سازگاری ناگزیر با پیشرفتهای صنعتی میدانست. گذر از تولید خانگی به تولید انبوه، دنیایی جدید رقم زد که بیعاطفه بود و ایدۀ خانواده بهعنوان مأمن و پناهگاهی خانگی، پاسخی در مقابل آن محسوب میشد. نیروهای بازار، خانوادۀ پیشامدرن و پیشاصنعتی را به محاصره درآوردند و مغلوب کردند. خانوادۀ مدرن نیز به محاصرۀحرفههای بهاصطلاح «کمککننده» درآمده است و اکنون معلوم شده که منظور از کمککننده «کنترلکننده» است. تحولات اخیر، یعنی تبعیت خانواده از نوعی ایدئولوژیِ درمانی و بوروکراسی خشک و بیروح، داستانی است که در کتاب پناهگاهی در دنیای بیعاطفه و آثار بعدی لَش ازجمله کتاب بسیار مشهورش فرهنگ خودشیفتگی۴ و کتاب نهچندان مشهورش خودِ کمینه۵ بیان میشود.
لَش از نظریۀ روانکاوی زیاد استفاده میکند. این نظریه امروزه از لحاظ اعتبار فکری از جایگاه مهمی برخوردار نیست؛ اما برای موجهدانستن تبیین لَش لازم نیست طرفدار دوآتشۀ مکتب فروید باشیم. باور به «من»۶، «فرامن»۷ و «نهاد»۸ اختیاری است. مهم این است که بدانیم ذهن ما ساختار یا ناخودآگاهی عمیق دارد که خیلی پیشتر شکل گرفته است و درنتیجه دسترسی به آن دشوار است. این ناخودآگاه قالب شخصیت ما است و الگوی معمول کنش و واکنش ما را تشکیل میدهد. طبق فرمول لَش:
خانواده بهعنوان عامل اصلی «اجتماعیشدن»، در فرد الگوهایی فرهنگی بازتولید میکند. خانواده نهتنها تعیینکنندۀ هنجارهای اخلاقی است و اولین راهنماییها دربارۀ قواعد اجتماعی رایج را برای کودک فراهم میکند؛ بلکه شخصیتش را نیز عمیقاً شکل میدهد. این کار بهروشهایی صورت میپذیرد که کودک حتی از آنها آگاه نیست…. اتحاد عشق و انضباط در اشخاص یکسان، پدر و مادر، محیطی بسیار پربار فراهم میآورد که کودک میتواند در آن درسهایی را بیاموزد که هرگز در جای دیگر نخواهد آموخت. منظور ما لزوماً درسهای صریحی نیست که والدین آرزو دارند فرزندشان فرا بگیرد. در فرزند زمینهای ناخودآگاه توسعه مییابد که او را وادار میکند تا بهروشهای خاصی عمل کند و در دورههای بعدی زندگیاش در روابط خود با خاطرخواهان و مافوقها، قدیمیترین تجربههایش را بازآفرینی کند. والدین ابتدا مظهر عشق و قدرتاند. هر یک از کنشهای آنها، کاملاً مستقل از مقاصد آشکارشان، دستورها و محدودیتهایی را به فرزند منتقل میکند که تجربیات جامعه بهواسطۀ آنها سازماندهی میشود. اگر مسئلۀ بازتولید فرهنگ صرفاً با انضباط و آموزش رسمی حل میشد، آنگاه میشد آن را به مدارس واگذار کرد. اما باید توجه داشت که بازتولید فرهنگ، مستلزم جاسازی آن در شخصیت نیز هست. اجتماعیشدن باعث میشود تا فرد بخواهد کارهایی بکند که باید بکند. جامعه این وظیفۀ پیچیده و ظریف را به نهاد خانواده محول کرده است.
شخصیتهای مختلف در جوامع مختلف سازگاری پیدا میکنند. کاری که شخص «باید انجام دهد» مطابق با روابط غالب قدرت تغییر میکند. ازآنجاکه جامعه، شخصیتها را با ابزار خانواده شکل میدهد، ساختار و پویایی خانواده در پاسخ به تغییرات جامعه تغییر مییابد. تغییراتی که در حیات اقتصادی و سیاسی جامعه رخ میدهند، مانند ظهور کاپیتالیسم و دولتملت، در شخصیت درونی فرد منعکس میشود.
دربارۀ اقتدار خوب
خوب یا بد، والدین مدرن درمقایسه با اجداد پیشامدرن خود حساسیت بهمراتب بیشتری به تأثیرات بیرونی نشان میدهند. ازدواجهایی که بهانتخاب والدین صورت میگیرند، دیگر در جوامع پیشرفته رایج نیستند، مجازات بدنی تقریباً منسوخ شده است و بهشدت از قواعد تبعیضآمیز جنسی انتقاد میشود. درعینحال، احترام فرزندان به تنوع و البته عزت نفس نشان از فرهیختگی دارد. طیف وسیعی از متخصصان و کنشگران، همۀ این تغییرات را تقویت و تشویق میکنند؛ اما این نگرانی پرتشویش، هزینۀ زیادی دارد: اقتدار، دیگر در خانواری خودکفا که معاش و ضربآهنگ کاری خود را خودش کنترل میکند، متمرکز نیست. از دید لَش، این جابهجاییِ قدرت از محیط بیواسطۀ فرزند به نهادهایی بافاصله و انتزاعی، مانند دولت، شرکت و بوروکراسی بهداشتی و آموزشی، رسیدن به استقلال عاطفی را برای فرزند دشوارتر میکند. عشق لازم است؛ اما کافی نیست. لَش بر این باور بود که عشق بدون اقتدار کاری از پیش نخواهد برد.
چرا؟ نظریۀ روانکاوی توضیحی حدسی اما ظریف و منسجم عرضه میکند. چون مغز انسان در مقایسه با سایر پستانداران، پیچیدهتر است و دیرتر به بلوغ میرسد، کودک انسان هنگام تولد بهطرز بیمانندی درمانده است و قادر نیست خود را از بقیۀ دنیا تمیز دهد. او نمیتواند بین منشأ نیازهایش، یعنی بدن خود و منبع تأمین آنها، عمدتاً مادر، تمایز قائل شود. این منبع باعث بهوجودآمدن احساس قدرت مطلق میشود. وقتی که برخی از این نیازها درنهایت تأمین نمیشوند، کودک به جدایی خود از بقیۀ دنیا و بهویژه از پدر و مادرش آگاه میشود و این درماندگی و خشم ایجاد میکند. کمکم بر کودک آشکار میشود که منبع کامیابیها و ناکامیهایش یکی است: والدین. این کشف، تجربهای گیجکننده و تحملناپذیر است. کودک نمیتواند با آن کنار بیاید و آن را واپس میزند.
بازگشت احساسات واپسرانده، بهصورت علائم مرضی یا بهصورت خیالپردازی، گریزناپذیر است: این قاعده در نظریۀ روانکاوی همتای قانون گرانش یا بقای انرژی در فیزیک است. بهبیان دقیق، چون کودک بسیار درمانده میشود، بنابراین تخلیاتش دربارۀ وحدتِ نامتمایز با والدین و نابودکردن والدین یا نابودشدن بهدست آنها، بیشازحد بزرگ است. اگر کودک بخواهد با این تکانههای متضاد و دوسوگراییِ حاصل از آنها زندگی کند، باید آنها را متناسب با مقیاس خود کوچک کند و به شکلی واقعی و مهارکردنی درآورد.
از ابتدای تاریخ بشر تا عصر صنعتیشدن، یعنی تا هفت یا هشت نسل پیش، بچهها هر روز به تماشای والدین خود نشستهاند و مشاهده کردهاند که پدر و مادرشان اشتباه میکنند و مهارتهای مفیدی نیز برای آموزشدادن دارند. این تجربه باعث شد تا تصویر آرمانی یا اهریمنی والدین در تخیلات کودکان تعدیل یابد و واقعیتر شود. نکتۀمهمتر این است که تجربهکردن مرتب عشق و تنبیه از طرف یک منبع، درسی حیاتی به آنان آموخت: میتوان به کسانی که روی کودک، قدرت نهایی دارند، اعتماد کرد و مخالفت آنها هستیِ کودک را تهدید نمیکند. این امنیت عاطفی بنیادین که بهتدریج حاصل میشود، کودک را قادر میکند تا خود را از پوستۀ تخیلات قدیمی رها کرده و بزرگ شود. وقتی که اقتدار و قدرت نهایی در زندگی کودک دیگر در یک جفت انسان بالغ متمرکز نمیشود، بلکه در مفاهیمی انتزاعی مثل شرکت یا بوروکراسی رفاه اجتماعی نمود پیدا میکند، آن تخیلات کودکانه نیز دوام مییابند. دوسوگرایی کودک به قدرت، نقطۀ تمرکزی ندارد و بنابراین آرام نمیگیرد. بعدها در شخص بالغی که هنوز هم تحت تأثیر این تخیلات ناخودآگاه قرار دارد، صفتی پرورش مییابد که لَش آن را روانرنجوری عصر ما میداند: خودشیفتگی۹.
خودشیفتگی هم معنایی روزمره و هم معنایی روانکاوانه دارد. ماجرایی در شمارۀ چهارم سپتامبر روزنامۀ نیویورک تایمز معنای روزمرۀ آن را مشخص میکند: «پیشرفت سیاسی دونالد جی. ترامپ توجه همه را به صفت شخصیتی خاصی جلب کرده است: خودشیفتگی. هرچند خودشیفتگی تعریفی دقیق را برنمیتابد؛ اکثرِ روانشناسان قبول دارند که این صفت شامل خودمحوری، لافزنی، احساس برحقبودن و نیاز به تحسین میشود». ترامپ در این معنا قطعاً خودشیفته است؛ اما معنای روانکاوانۀ خودشیفتگی متفاوت است: داشتن خودی ضعیف و محاصرهشده بهجای خودی سلطهجو و جسور. یکی از مریدان لَش (خودِ نویسنده)، شخصیت خودشیفته را اینگونه توصیف میکند:
محتاط در برقراری روابطی صمیمی و دائمی که مستلزم وابستگی است و بنابراین ممکن است خشم دوران کودکی را برانگیزد؛ بهستوهآمده از احساس تشویش و پوچی درونی؛ دائماً در فکر «رشد» شخصی و تجربۀ احساسات جدید؛ مستعدِ داشتن تصاویری متضاد از خود شامل بزرگنمایی و تحقیر؛ مستعد تجربۀ خشم و وحشت دربارۀ هر فرد صاحب قدرت، مشابه تجربۀ کودک دربارۀ هر کسی که به او وابسته است؛ ناتوان از همانندپنداری عاطفی با نسلهای گذشته و آینده و بنابراین ناتوان از پذیرش دورنمایی از کهنسالی، زوال و مرگ.
دستکم در دوران لَش، ادبیات بالینی سرشار بود از شرح علائمی ازایندست که جایگزین روانرنجوری وسواسی و هیستریاییِ دوران فروید بهعنوان رایجترین اشکال روانپریشی میشد.
مقیاس انسانی
خوانندۀ نکتهبین متوجه خواهد شد که این توصیف از رشد عاطفی، از لحاظ جنسیتی تقریباً خنثاست. نقشها و کارکردها با جنسیت تعیین نمیشوند. در این تبیین هیچگونه تقسیم کار جنسی، عقدۀ اُدیپ یا غبطۀ قضیب دیده نمیشود [که از مفاهیم روانکاوی فرویدیاند]. لَش تأکید میکند که: «زیربناهای عاطفیِ شکلگیری وجدان، همگانیاند. تجربیات اساسی عبارتاند از ترس از جدایی، وابستگی و درماندگی؛ یعنی کودک درمییابد که در دنیایی زندگی میکند که کاملاً امن و مطمئن نیست».
این نوعی تبیین فرویدی محض نیست. لَش دربارۀ استنادش به مقولههای روانکاوی میگوید: «موضوع اساسی از دیدگاه من تقسیم نقشهای جنسیتی در داخل خانواده نیست که والدین برحسب آنها اقتدار یا عشق نشان میدهند؛ بلکه موضوع مهم «تقسیم کار» در جامعه است که خانواده را از همۀ کارکردها [کارکردهای اقتصادی، تحصیلی و مقتدرانه] خلاص میکند». بسته به اینکه معیارمان جان استوارت میل باشد یا آندریا دورکین ممکن است لَش را فمینیست بدانیم یا ندانیم. اما او برحقبودن مطالبات زنان در زمینۀ برابری اقتصادی و جنسیتی را کاملاً میپذیرفت. تنها پیشنهاد او برای سیاستگذاری این بود که مفهوم معاصر کار را باید طوری بازتعریف کنیم که موفقیت شغلی و موفقیت در نقش پدری و مادری کاملاً باهم سازگار شوند؛ یعنی «این امکان را برای مردان و زنان فراهم کنیم تا در کار انعطاف زمانی بیشتر و ساعات کاری کوتاهتری داشته باشند و در صورت امکان با بهرهگیری از پیشرفتهای فناورانه مانند رایانههای شخصی و دستگاه فکس در خانه کار کنند». این رویکرد، برنامهای ضدفمینیستی نیست.
لَش معتقد بود که واردآمدن فشارهای تحملناپذیر بر خانواده و دشوارشدن رسیدن به بلوغ روانشناختی، تقصیر فمینیسم نیست؛ بلکه علت این امر، تولید انبوه، تمرکز سیاسی و ایدۀ رشد بیپایان و مصرف فزاینده است. هر موجود زندهای فقط تا حدودی و در مقیاس خاصی میتواند رشد و نمو کند. ما در روابط قدرت و تولید خود در اجتماع مقیاس انسانی را رها کردهایم وهزینههای روانی این کار هنگفت است.
پیشرفتهای بزرگ در دهههای اخیر، انقلاب اطلاعاتی و پیروزی نئولیبرالیسم فقط فشارهای وارد بر خانواده را شدیدتر کردهاند. افزایش ناامنی اقتصادی و ماشینیشدن کارها که استراتژیهای اصلی نئولیبرالیسم است، اقتدار و اعتمادبهنفس والدین را تحلیل برده است و نوجوانان را با دورنمای «جنگ همه علیه همه» در بزرگسالی روبهرو کرده است. در داخل و بیرون از کلاسِ درس، موجی از رسانههای مملو از تبلیغات، کودکان را بهعنوان مصرفکنندگانی نوپا هدف قرار داده است. اینترنت و رسانههای اجتماعی، تعامل بین اعضای خانواده و بهویژه تعامل بین نسلها را کمرنگ کردهاند. این در حالی است که نوجوانان روزبهروز از مواجهات رودررو بهعنوان روش ارتباطی پیشفرض کمتر استفاده میکنند. چنین مواجههای مسلماً نزدیکی عاطفی بیشتری بههمراه دارد. زندگی مبتنی بر ارتباطات هایپری [با استفاده از ابزارهای ماشینی] با همۀ جاذبههایش، نیرویی مرکزگریز است.
خانواده، به هر شکلی که باشد، فقط میتواند در محیط روانی سالم رشد یابد و به کامیابی برسد. کسانی که نفع مالی در انکار این نکته ندارند، کمکم درمییابند که دستکاری کلان در محیط فیزیکی ما به احتمال زیاد تأثیرشدیدی بر سلامت عمومی خواهد گذاشت. اما طول خواهد کشید تا پی ببریم که همین وضع در مورد محیط روانی ما نیز صادق است. سیل بیپایان پیامهای بازرگانی که کاملاً عاری از اطلاعات یا هنر است، به بخار ذرات سمی میماند که هوا را حتی در پیشرفتهترین کشورها آلوده میکند. جریان پیوستۀپیامرسانی اجتماعی در فضای مجازی، از لحاظ نداشتن مواد مغذی، شبیه غذاهای ناسالم وبیکیفیتی است که همهجا یافت میشوند. گاهی هیچیک از ما در مقابل این غذاها تاب مقاومت نداریم. ماشینیشدن کارها و پولیشدن اقتصاد، اکثرِ ما را سردرگم و آسیبپذیرمیکند؛ همانطور که پیشرفت علم و فناوری همه را چنین میکند. فقط نخبگان هوشمندند که میتوانند نیروهای بهظاهر جادویی و محرک ماشینهای پیچیدهتر ما را واقعاً درک کنند.
همانطور که محیطزیستگرایان و مارکسیستها و طرفداران ایدههای فروید میگویند، همهچیز به هم مرتبط است. کافی است فقط یک نخ را بکشید تا تار و پود همه چیز از هم بپاشد. برای تقویت نهاد خانواده باید در مفهوم تقسیم کار بازنگری کنیم؛ یعنی مفاهیم بهرهوری، کارایی و رشد را از نو ارزیابی کنیم و توزیع ثروت و قدرت اقتصادی را به نقد بکشیم. حتی شاید به مفاهیم جدیدی از «حقوق»، «فردیت» و «آزادی» نیازمند باشیم.
تعریف سهمی برابر برای مردان و زنان یا سفیدپوستان و سیاهپوستان بهمنظور ادارۀ جامعهای مسموم را بهسختی میتوان هدفی ارزنده دانست؛ چه رسد به اینکه هدفی بنیادین بدانیم. اِلنویلیس در سال ۱۹۹۷ در پاسخ به نقد لَش بر فمینسیم معاصر مینویسد: «از دهۀ شصت… جریان بزرگِ تفکر فمینیستی، شغلگرایی را به نقد کشیده و خواهان بازسازی مفاهیم کاری بوده است.» اگر این جریان هنوز زنده است و میخواهد پا را فراتر بگذارد، لازم است نقد لَش بر مساویدانستن پیشرفت با مصرف گسترده و تأکید او بر محدودیتها و مقیاس انسانی را بپذیرد.
اطلاعات کتابشناختی:
Lasch, Christopher. Haven in a heartless world: The family besieged. WW Norton & Company, 1995
پینوشتها:
• این مطلب را جورج سایلابا نوشته است و در اکتبر ۲۰۱۵ با عنوان «The Dialectic of Love and Authority» در وبسایت بَفلر منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۱۹ دی ۱۳۹۴ آن را با عنوان «روانرنجوری عصر ما: خودشیفتگی» و با ترجمۀ مجتبی هاتف منتشر کرده است.
•• جورج سایلابا (George Scialabba) منتقد کتاب و نویسنده است. بررسی کتابهای او در بوستون گلوب، نیشن، دیسنت، آمریکن پراسپکت و برخی دیگر از نشریات در دسترس خوانندگان قرار میگیرد. وی همچنین نویسندۀ کتابهایی چون برای جمهوری (For the Republic) و اندیشمندان برای چه کاری خوب هستند؟ (What Are Intellectuals Good For) میباشد.
[۱]Christopher Lasch
[۲]Haven in a Heartless World: The Family Besieged
[۳]Women and theCommon Life
[۴]The Culture of Narcissism: American Life in An Age of Diminishing Expectations
[۵]The Minimal Self: Psychic Survival in Troubled Times
[۶]ego
[۷]superego
[۸]id
[۹]narcissism