آیا در صورت بروز فاجعهای جدید و ویرانگر ما نیز راه کشتار را پیش میگیریم؟
اکثرِ ما دوست داریم فکر کنیم که از «غریزهای اخلاقی» برخورداریم. یا شاید تصور میکنیم در یکی از فاجعههای آینده نقش نجاتدهندگان را خواهیم داشت. اما در بزنگاههای تاریخ اندکی از ما بهدرستی رفتار خواهند کرد. ما و هیتلر هم جهان مشترکی داریم و هم در برخی از دلمشغولیهای او با وی شریکیم.
نویسندۀ کتاب درباب استبداد
36 دقیقه
گاردین — بیست سال پس از آنکه تصمیم گرفتم مورخ شوم، برای نخستینبار عکس زنی را دیدم که سمتوسوی حرفۀ مرا مشخص کرد. در عکس کوچکی که استاد راهنمای دکتری من (که فرزند آن زن بود) در آپارتمان خود در ورشور نشانم داد، از سر و روی واندا جی خویشتنداری میبارید؛ خصوصیتی که هنگام اشغال نازیها بسیار به کار او میآمد. وی مادری یهودی بود که خود و دو پسرش را دربرابر عملیات کشتار دستهجمعی نازیها، که تقریباً تمامی همقطاران یهودیاش در ورشو را به کام مرگ کشاند، حفظ کرد. هنگامی که خانوادهاش به گتو احضار شدند، او از رفتن به آنجا سر باز زد. واندا با اتکا به کمک دوستان، آشنایان و غریبهها فرزندانش را از جایی به جایی دیگر میبرد. هنگامی که گتو و سپس شهر ورشو تبدیل به تلی از خاکستر شد، وی بهصرافت افتاد که آنچه در این میان ارزش داشت، «غریزۀ اخلاقی بیعیب و نقصِ» کسانی بود که تصمیم گرفتند یهودیان را یاری کنند.
اکثرِ ما دوست داریم فکر کنیم که از «غریزهای اخلاقی» برخورداریم. شاید تصور میکنیم در یکی از فاجعههایی که در آینده رخ میدهد، ما نقش نجاتدهندگان را ایفا خواهیم کرد. با این حال، اگر دولتها از میان بروند و نهادهای محلی دچار فساد شوند و انگیزههای اقتصادی به جنایت منتهی شوند، شمار اندکی از ما بهدرستی رفتار خواهند کرد. دلایل اندکی وجود دارد برای اینکه فکر کنیم ما نسبت به اروپاییانِ دهههای ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ از نظر اخلاقی برتر هستیم یا به همین قیاس، فکر کنیم که دربرابر آن نوع از ایدههایی که هیتلر رسماً اشاعه کرد و آنها را تحقق بخشید، کمتر آسیبپذیریم. مورخان باید بهخاطر شهامت واندا و ردپایی که از خویش برجای گذاشت، سپاسگزارِ او باشند، اما همچنین مورخان باید در اینباره تأمل کنند که چرا شمار نجاتدهندگانْ اینچنین کم بودند. همچنین بسیار ساده است تصور کنیم که ما نیز اگر در آن زمان بودیم، به واندا جی یاری میرساندیم. ما که به یمن زمان و بختمان از ناسیونال سوسیالیسم فاصله گرفتهایم، میتوانیم بیآنکه تأملی در اینباره کنیم که ایدههای نازی چگونه عملی میشدند، بیاعتنا از کنار این ایدهها رد شویم. این غفلت تمام و کمال ما از شرایطی است که هولوکاست در آن ایجاد شده است که متقاعدمان میکند که با نازیها تفاوت داریم و شیوههایی را که ما به نازیها شباهت داریم از نظر پنهان میدارد. ما و هیتلر هم جهان مشترکی داریم و هم در برخی از دلمشغولیهای او با وی شریکیم؛ احتمالاً ما کمتر از آنچه فکر میکنیم تغییر کردهایم.
هولوکاست با این ایده شروع شد که هیچکدام از غرایز انسان اخلاقی نیستند. هیتلر انسانها را بهعنوان اعضای نژادهایی توصیف میکرد که محکوم به نبرد ابدی و خونبار، میان خویش، بر سر منابع محدود بودند. هیتلر منکر آن بود که هرگونه ایدهای، اعم از مذهبی، فلسفی یا سیاسی، مقولۀ نگریستن به دیگری همچون خود (دوست داشتن دیگری همچون خود) را توجیه کند. وی مدعی بود که اشکال متعارفِ اخلاقیات از ابداعات یهودیان است و دولتهای متعارف طی جنگ نژادها از هم فرومیپاشند. هیتلر، بهشکلی ویژه و کاملاً بر خطا، انکار میکرد که فناوری کشاورزی بتواند روابط میان مردم و تغذیه را دگرگون سازد.
گزینۀ بدیل هیتلر برای علم و سیاست تحت عنوان «Lebensraum» شناخته میشود که معنای آن «بوم۱» یا «مأوای بومشناختی۲» است. نژادها همواره لیبِنزرام، «اتاقی برای زیستن»، نیاز داشتند تا خوراک خویش را تأمین کنند و گونۀ نژادی خویش را تکثیر نمایند. طبیعت خواهان آن بود که نژادهای والاتر بر نژادهای پستتر چیره آیند و آنها را در قحط و غلا نگه دارند. از آنجا که میل درونی هر نژادی بازتولید خویش و غلبه بر دیگری بود، این نبردْ پایانناپذیر و ابدی بود. همچنین لیبِنزرام بهمعنای «اتاق نشیمن» نیز بود و بر آسایش و وفور در زندگی خانوادگی دلالت داشت. به اعتقاد هیتلر، از آنجا که آلمانیها «شرایط زندگی آمریکاییها را بهعنوان سنگ محک خویش برگزیده بودند»، میل به لذت و امنیت را هرگز نمیشد برآورده ساخت. چون معیارهای زندگی همواره ذهنی و نسبی بودند، میل به لذت ارضاناپذیر بود. ازاینرو، لیبِنزرام دو مدعا را کنار هم قرار میداد: این ادعا که انسانها حیوانات بیفکری بودند که همواره احساس نیاز بیشتری میکردند، و طوایفی حسود بودند که همیشه بیشتر میخواستند. این دعاوی سبک زندگی را با خود زندگیِ خلط میکرد و احساساتی بقاگرایانه۳ را به نام آسایش فردی تولید میکرد.
هیتلر صرفاً یک ناسیونالیست یا اقتدارگرا نبود. به نظر او، سیاستهای آلمانیها فقط وسایلی بودند برای پایانبخشی به امر اعادۀ وضعیت طبیعی. چنانکه هیتلر میگفت، «نباید بهسبب وجود مرزهای سیاسی، انسان را از مرزهای حق ابدی۴ بهسویی دیگر منحرف کرد». بههمینسان، معرفی هیتلر بهمثابۀ یک نژادپرست ضد یهود یا ضد اسلاو، استعداد بالقوۀ ایدههای نازی را دستکم میگیرد. ایدههای او دربارۀ یهودیان و اسلاوها تعصباتی نبودند که افراطی از کار درآمدند، بلکه تا حدودی تجلیات یک جهانبینی منسجم بودند که حاوی توانی بالقوه برای دگرگونی جهان بود. هیتلر با معرفی یهودیان بهمثابۀ جریانی بومشناختی که مسئول ناهماهنگی موجود در سیارۀ زمین بودند، تنشهای ناشی از جهانیسازی را جهتدهی کرد و به آن تشخص بخشید. یگانه رویکرد بومشناختی درست این بود که دشمن سیاسی را محو و نابود سازیم؛ یگانه سیاست درست این بود که زمین را از لوث وجود عدهای پالوده کنیم و وسایلِ رسیدن به این اهدافْ نابودساختن دولتها بود.
هم برای کسانی که یهودیان را کشتند و هم برای کسانی که میخواستند آنها را نجات بخشند، دولت در کانون ماجرا قرار داشت. دگرگونی دولت در آلمان پس از قدرتیابی هیتلر، و سپس نابودی آن در اتریش، چکسلواکی و لهستان در سالهای ۱۹۳۸ و ۱۹۳۹، یهودیان را از شهروندبودن تبدیل به ابژههایی برای استثمار۵ کرد.
کشتار جمعی که بهعنوان راهحل نهایی برای این مسئله عرضه شد، در منطقهای آغاز شد که در آن نابودی دولت در حد اعلای آن رخ داد. درنهایت، هیتلر با رفتارش با دشمن نهایی خویش همچون یک دوست موقت، جنگی را در اروپا به راه انداخت که در سودای آن بود. در سپتامبر ۱۹۳۹، درست پس از آنکه آلمان از غرب به لهستان یورش آورد، اتحاد شوروی از شرق به لهستان حمله کرد.
معاهدۀ عدم مخاصمه میان آلمان و شوروی۶ زمینهساز تجزیۀ نهایی لهستان شد و بر اشغال و تخریب سه دولت حوزۀ دریای بالتیک توسط شوروی مُهر تأیید زد. پس از آن، اتحاد جماهیر شوروی دست به تبعید و کشتار شتابان نخبههای سیاسی در قلمروهای جدید خود در غرب زد. هنگامی که هیتلر به استالین خیانت کرد و در ژوئن ۱۹۴۱ به اتحاد شوروی یورش برد، سربازان آلمانی و سپس نیروهای ویژه تحت هدایت اساس، که با نام «Einsatzgruppen» شناخته میشدند، برای نخستینبار با مردمی مواجه شدند که شکل شورویاییِ نابودی دولت را از سرگذرانده بودند.
همین تجاوز مضاعف به نهادی دولتی در دولتهای حوزۀ بالتیک و لهستان، نخست توسط اتحاد شوروی و سپس توسط آلمان نازی، بود که آزمایشگاهی ویژه فراهم کرد که در آن، ایدههای راهحل نهایی بدل به عملیات کشتار جمعی شدند. آلمانیها در میان یهودستیزان و کسانی که میخواستند استقلال ملی خویش را اعاده کنند یا حس تحقیر ناشی از شکست ملی را کنار زنند، متحدانی سیاسی برای خویش پیدا کردند. آنها در میان مردمانی که بنا داشتند بار مسئولیت همدستیشان با شوروی در برهۀ پیشین را بر دوش اقلیت یهود اندازند، متحدینی عملگرا یافتند و شمار این متحدان احتمالاً بسی بیشتر از متحدان دیگرِ آنها بود. همچنین آلمانیها، بیش از آنچه که رهبرانشان انتظار داشتند، قادر بودند تا یهودیان را با خونسردی هرچه تمامتر هدف شلیک گلوله قرار دهند. نه فقط نیروهای ویژه اساس بلکه پلیس و سربازان آلمانی نیز یهودیان را بهصورت جمعی در درون گودالهای بزرگ به رگبار میبستند.
در رویارویی آلمان و قدرت شوروی، این ایدۀ نازی، که یهودیان مسؤول تمامی شرارتها هستند، پژواکی نیرومند یافت. برای اسلاوها و بالتهای محلی که درصدد کینهجویی بهسبب از دستدادن استقلال ملی خود بودند یا میخواستند برای همدستی خود با شوروی عذر تقصیری آورند یا بهانهای برای سرقت اموال یهودیان بهدست آورند و برای خود آلمانیها که یهودیها را در تمامی اشکال واقعی یا خیالیِ مقاومت بر ضد آلمان دخیل میدانستند و آنگاه برای هیتلر پس از آنکه ورقِ جنگ بر ضد او برگشت، یهودیان مظهر تمامی شرارتها بودند. در دسامبر ۱۹۴۱، هنگامی که ارتش سرخ در مسکو ضد حملهای را علیه ارتش آلمان انجام داد و ایالات متحده آمریکا به جنگ پیوست، هیتلر گناه شکلگیری اتحاد جهانی علیه خود را بر گردن یهودیت جهانی انداخت و متحدان خود را به قلع و قمع یهودیان فراخواند. تا این زمان، هولوکاست در قالب گلولهباران جمعیِ یهودیان تا بلاروس شوروی، اوکراین شوروی و تا درون روسیۀ شوروی گسترش یافته بود. پس از آن در سال ۱۹۴۲ سیاست کشتار جمعی آلمان دوباره در غرب گسترش یافت: یعنی در قلمروهایی که آلمان تا سال ۱۹۴۱ تحت سلطه داشت، ازجمله ملل تابع آلمان در اروپای غربی، متحدانش در مرکز و جنوب اروپا و بهواقع در خود آلمان. یهودیان آلمان درون آلمان پیش از جنگ کشته نشدند، بلکه به مناطق فاقد دولت در شرق تبعید شدند، جایی که میشد آنها را به قتل رساند.
هولوکاست تا زمانی گسترش مییافت که دولتها ضعیف بودند، اما در شرایط قدرت دولتها این رویداد پیش نمیآمد. آنجا که ساختارهای سیاسی حفظ میشدند، این ساختارها از مردمی که قصد یاریرسانی به یهودیان را داشتند حمایت میکردند و لوازم مورد نیاز را در اختیار آنها مینهادند. در سراسر اروپا، البته به درجات متفاوت و در مناطق گوناگون، حضور اشغالگرانه آلمان نهادهایی را نابود ساخت که عمل متقابل۷ [انسانی و سیاسی] را ملموس میساخت. هنگامی که آلمانیها دولتهای متعارف را معدوم ساختند یا نهادهایی شورویایی را که اخیراً دولتهای متعارف را نابود ساخته بودند، از میان برداشتند، مغاکی را پدید آوردند که در آن نژادپرستی و سیاست در پیوند با یکدیگر بهسوی نیستی۸ گام برداشتند. در درون این حفرۀ بسته، یهودیان قتلعام شدند. نجات یهودیان اغلب به لطف مردمانی صورت میپذیرفت که میتوانستند به نیابت از یک دولت یا نهادهایی که همچون یک دولت میتوانستند عمل کنند، دست به اقدام زنند. هنگامی که از پرتوافشانی اخلاقی نهادها خبری نبود، عطوفت تنها چیزی بود که برجای میماند و پرتو کمرمق وجود نجاتدهندگانِ فردی درخشیدن میگرفت.
همچنان که خود هیتلر میدانست، بدیلی سیاسی برای وحشت بومشناختی و نابودسازی دولتها وجود داشت و آن پیگیری فناوری کشاورزی در درون وطن بهجای تلاش برای دستیابی به لیبِنزرام (اتاق نشیمن) در بیرون از مرزها بود. رویکرد علمی به مسئلۀ کاهش منابع، که هیتلر مصرانه آن را دروغی یهودی میدانست، درواقع برای آلمانیها (و هرکس دیگری) بسیار نویدبخشتر بود تا یک جنگ بیپایان نژادی. دانشمندان، که بسیاری از آنها آلمانی بودند، در آن زمان مشغول تمهید راهی برای ایجاد بهبودهایی در کشاورزی بودند که «انقلاب سبز» نامیده میشد. اگر هیتلر جنگی جهانی را که به خودکشیاش منتهی شد به راه نیانداخته بود، میتوانست زنده بماند و روزی را ببیند که مشکل اروپا نه کمبود غذا بلکه مازاد غذا بود. علم با چنان شتاب و وفوری غذا فراهم میکرد که ایدههای هیتلری برای جنگ، طنین خود را تا حد بسیار زیادی از دست داد. همین امر به ما کمک کرده است تا فراموش کنیم که جنگ جهانی دوم درواقع برای چه روی داد. در سال ۱۹۸۹، ۱۰۰ سال پس از تولد هیتلر، علیرغم افزایش عظیم جمعیت جهان و تقاضای متقاعب آن، قیمتهای اغذیه در سطح جهان تقریباً نصف قیمت غذا در سال ۱۹۳۹ بود.
درهمفشردن۹ سیاست و علم در قالب لیبِنزرام به یک پیشوا۱۰ قدرت داد تا خیر نژادی۱۱ را تعریف کند، نهادهای آلمان را دگرگون کند و ویرانسازی دولتهای همسایه را رهبری کند. جهانبینی وی زمان را نیز درهم میفشرد. برای هیتلر هیچ تاریخی وجود نداشت: برای او فقط الگویی بیزمان از نیرنگ یهودیانه و سرمشقهای بهدردبخور امپریالیسم بریتانیایی و آمریکایی وجود داشت. بههمینسان، آیندهای نیز وجود نداشت: از نظر او صرفاً چشماندازی بیپایان از اشباعناپذیری مضاعف نیاز و خواست وجود داشت. اندیشۀ نازی، از رهگذر ترکیب آنچه که به الگویی از گذشته میمانست (امپراتوری نژادی) با آنچه که فراخوانهایی عاجل از آینده به نظر میرسید (وحشت بومشناختی)، دریچههای امن تأمل و دوراندیشی را بست. اگر گذشته و آینده هیچچیز مگر ستیز و کمیابی را دربر نداشتند، آنگاه همۀ توجه معطوف به حال میشد. راهکاری روانی برای تسکین احساس بحرانْ راهحل عملی برای تفکر دربارۀ آینده را به محاق برد. هیتلر بهجای آنکه به زیستبوم۱۲ بهمثابۀ چیزی که دربرابر پژوهش و نجات کاملاً گشوده است بنگرد، تصور میکرد که عاملی فراطبیعی، یعنی یهودیان، زیستبوم را به فساد کشانده است. هنگامی که یهودیان بهعنوان تهدیدی ابدی و تغییرناپذیر برای نوع انسان و کلیت نظم طبیعی تعریف شدند، امکان آن فراهم میشد تا آنان را به اتکای ملاکهایی مبرم و فوقالعاده مورد هدف قرار داد.
جنگ استعماری علیه اتحاد شوروی آن آزمونی بود که بنا داشت ایدۀ هیتلر دربارۀ طبیعت را تصدیق کند و نبردی بود که قرار بود آلمانیها را از شر اکنون تنگناهراسانه۱۳ غیرقابلتحمل رها گرداند. حمله به شوروی در سال ۱۹۴۱، میلیونها آلمانی را وارد جنگی نابودکننده در سرزمینهایی کرد که میلیونها یهودی در آن سکونت داشتند. این همان جنگی بود که هیتلر میخواست؛ اقدامات سالهای ۱۹۳۸، ۱۹۳۹ و ۱۹۴۰ نوعی آمادگی و مقدمهچینی بودند که تجربۀ نابودی دولتها را به بار آوردند. عملیات جنگ در جبهه شرقی دو فرصت اساسی سیاسی را بهوجود آورد. در وهلۀ نخست، تصویر حیوانشناختی۱۴ ترسیمشده از اسلاوها امحای حکومتهای آنها را موجه ساخت و مناطقی را پدید آورد که در آن اجرای هولوکاست امکانپذیر میشد. پس از آن، بهمرور زمان، آیندۀ مبهم آلمان منطق سیاسی عمیق اندیشه هیتلر را هویدا کرد، یعنی رابطۀ عملی میان لیبِنزرام و یهودستیزی سیارهای. هنگامی که این دو ایده را درون یک قلمرو و از حیث سیاسی و مفهومی با هم پیوند میدادی، آنگاه میتوانستی هولوکاست را به مرحلۀ اجرا درآوری.
در ذهن نازی، جنگ هم استعمارگرانه (برای بیرون آوردن قلمرو اسلاوها از چنگشان) و هم استعمارزدایانه (برای تضعیف سلطه جهانی یهودیان) بود. هنگامی که جنگ استعماری برای دستیابی به اتاق نشیمن به چهکنم چهکنم افتاد، نازیهای بهجای آن، بر نبرد برای نجات سیاره از سلطۀ یهودیان تأکید ورزیدند. هنگامی که یهودیان مسئول ایدههایی شناخته شدند که علیالظاهر موجب توقف نژادهای نیرومندتر شده بود، قلع و قمع آنها میتوانست متضمن دستیابی به پیروزی باشد. مردان اساس، که کار خود را به عنوان نابودکنندگان دولتها آغازیده بودند، با کشتار اعضای گروههایی که تصور میشد سنگرهای حکومتهای دشمن هستند، تبدیل به کشتارگران جمعی یهودیان شدند. هرجا که قدرت آلمان بر قدرت شوروی میچربید، گروههای عظیمی از مردم محلی به روند کشتار میپیوستند. در لهستان اشغالی در سال ۱۹۴۲، اغلب یهودیان از گتوهای خود تبعید و در تربلینکا بهوسیلۀ گاز کشته شدند. با این حال، حتی در این نقطه هم عنصر استعماری ـ مادی هرگز کاملاً از میان نرفت. در ورشور، یهودیان گرسنه با وعده نان و مربا تا سرحد تبعید رانده شدند. لحظهای که هیتلر پی برد نیروی کاریای که اینان فراهم میآورند ارزشی کمتر از میزان کالری مصرفی آنها دارد، فرمان قتلشان را صادر کرد.
وحشت بومشناختی و نابودسازی دولت شاید اموری غریب بهنظر آیند. اغلب مردم اروپا و آمریکای شمالی در دولتهای کارایی زندگی میکنند و اهمیت قدرتی سیاسی را که جان یهودیان و دیگران را در طول جنگ جهانی حفظ کرد مغفول میگذارند. بعد از دو نسل، انقلاب سبز ترس از گرسنگی را از شعارهای احساسی نامزدهای انتخاباتی و دایرۀ واژگان سیاستمداران حذف کرده است. در بیشتر کشورهای غربی، بیان آزادانۀ ایدههای ضدیهودی یک تابو است، هرچند که از قبح آن بهمرور کاسته میشود.
اگرچه ما فضای زیستی خود را دوست داریم، با این حال دربارۀ نابودی حکومتها خیالپردازی میکنیم، علم را بدنام میکنیم و رؤیای فاجعه را در سر میپرورانیم. اگر فکر کنیم که ما قربانیان یک توطئۀ سیارهای هستیم، آرامآرام بهسوی هیتلر گام برمیداریم. اگر باور داشته باشیم که هولوکاست برآیند خصایص ذاتی یهودیان، آلمانیها، لهستانیها، لیتوانیاییها، اوکراینیها یا هرکس دیگری بود، آنگاه است که بهسوی جهان هیتلر گام برداشتهایم.
برنامۀ هیتلر زیستشناسی را با میل خلط میکرد. اتاق نشیمن نیاز را با خواست و قتل را با آسایش در هم میپیوست. این ایده حکایت از برنامهای داشت برای بازگردانی حیات سیاره از طریق کشتار جمعی و وعدۀ زندگی بهتر برای خانوادههای آلمانی. از سال ۱۹۴۵، یکی از دو معنای لیبِنزرام در بیشتر نقاط جهان ترویج یافته است: یکی از معناهای آن این است؛ اتاقی نشیمن، رؤیای آسایش در خانه. معنای دیگر آن سکونتگاه۱۵ است، قلمرویی که باید برای بقا تحت کنترل درآید، قلمرویی که احتمالاً بهطور موقت توسط کسانی به اشغال درآمده که مهمترین خصیصه آنها این است که کاملاً انسان نیستند. آنگاه که معیار زندگی با خود زندگیکردن خلط میشود، یک جامعۀ غنی میتواند به نام بقا علیه آنهایی که فقیرتر هستند، جنگ به راه اندازد. دهها میلیون نفر در جنگ هیتلر جان باختند، نه به آن سبب که آلمانیها بتوانند زندگی کنند، بلکه به آن سبب که آنها بتوانند رؤیای آمریکایی۱۶ را پی گیرند.
هیتلر حق داشت باور کند که، در عصر ارتباطات جهانی، تصورات موجود از رفاه و خوشبختی نسبی و سیال شده است. پس از آنکه به دنبال شکست آلمان در سال ۱۹۴۵ تحقق لیبِنزرام از سوی او به شکست انجامید، انقلاب سبز نیاز اروپا و بیشتر مردم جهان را برآورده کرد و نهتنها غذای مورد نیاز برای بقای صرف فیزیکی فراهم کرد، بلکه نوعی احساس امنیت و انتظار برای وفور را به ارمغان آورد. با این حال هیچ راهکار علمیای ابدی نیست؛ تصمیم سیاسی برای حمایت از علم زمان را میخرد اما تضمین نمیکند که تصمیمهایی که در آینده گرفته میشوند، تصمیمهای خوبی باشند. شاید لحظهای دیگر برای تصمیمگیری، که تا اندازهای شبیه لحظهای است که هیتلر در دهۀ ۱۹۳۰ با آن مواجه شد، در راه باشد.
انقلاب سبز، که شاید مهمترین تحولی است که جهان ما را بیش از هرچیز دیگر از جهان هیتلر متمایز میکند، احتمالاً رو به تحلیلرفتن و کمترشدن میگذارد. این بیشتر نه بدان سبب است که شمار انسانهای روی زمین از حد فزون است، بلکه بهسبب آن است که انسانهای بیشتری روی زمین خواهان دستیابی به اندوختههای غذایی بزرگتر و مطمئنتر هستند. تولید سرانۀ غله در سطح جهان در دهۀ ۱۹۸۰ به اوج خود رسید. چین، پرجمعیتترین کشور جهان، در سال ۲۰۰۳ تبدیل به واردکنندۀ عمدۀ غله شد. در سدۀ بیستویکم، ذخایر غلۀ جهان هرگز کفاف تأمین نیازهای بیش از سه ماه را نداده است. درطول تابستان داغ ۲۰۰۸، آتشسوزی در مزارع باعث شد تا تأمینکنندگان بزرگ مواد غذایی همگی با هم صادرات را متوقف کنند و در بولیوی، کامرون، مصر، هائیتی، اندونزی، ساحل عاج، موریتانی، موزامبیک، سنگال، ازبکستان و یمن شورشهایی بهسبب کمبود غذا رخ داد. در خشکسالی سال ۲۰۱۰، بهای کالاهای کشاورزی دوباره اوج گرفت و به اعتراض، انقلاب، پاکسازی قومی و انقلاب در خاورمیانه انجامید. جنگ داخلی در سوریه، که پس از چهار سال خشکسالی متوالی آغاز شد، کشاورزان را واداشت تا بهطور انبوه در شهرها ساکن شوند.
اگرچه بهنظر نمیآید که جهان به این شکل دچار کمبود غذا شود، اما جوامع غنیتر ممکن است دوباره دغدغۀ ذخایر غذایی آینده را پیدا کنند. ممکن است نخبگان آنها بار دیگر خود را رویاروی تصمیماتی دربارۀ نحوۀ تعریف روابط میان سیاست و علم ببینند. ادغام این دو راه، همچنان که هیتلر نشان داد، راه را برای ایدئولوژیای باز میکند که ظاهراً میتواند هم احساس وحشت را توضیح دهد و هم راهحلی برای آن عرضه کند. احتمالاً رهبران کشورهای توسعهیافته در سناریویی از کشتار جمعی که شبیه هولوکاست است، با تبعیت از وحشت دربارۀ کمبودهای غذایی در آینده یا القای آن دست به اقدامی پیشدستانه یازند و گروهی از انسانها را بهعنوان منبع مشکل زیستبومی معرفی و برجسته کنند و دولتهای دیگر را بهگونهای طراحیشده یا تصادفی نابود سازند. چنانکه مورد نازیها نشان میدهد، هیچ نیازی نیست که دلیلی قانعکننده برای دغدغۀ پیرامون زندگی و مرگ وجود داشته باشد، تنها اعتقادی آنی به اینکه نیاز به اقدام برای حفظ شیوهای از زندگی وجود دارد، کافی است.
بهنظر منطقی است در اینباره نگران باشیم که معنای دوم اصطلاح لیبِنزرام، یعنی تلقیکردن سرزمین مردمانی دیگر بهمثابۀ بوم، بهطور مکتوم وجود دارد. در بیشتر جهان، در برخی ابعاد معنای غالب زمان دارد به فاجعهگرایی۱۷ عصر هیتلر شباهت مییابد. در طی نیمه دوم سده بیستم، آینده خود را همچون موهبتی که در راه است نشان داد. ایدئولوژیهای متخاصم سرمایهداری و کمونیسم آینده را به مثابه عرصه رقابت برای خود پذیرفتند و تنعمی را وعده دادند که در راه است. در برنامههای کارگزاران حکومتها، طرحهای داستانی رمانها و نقاشیهای کودکان، آینده به صورت امری منتَظَر تبلور مییافت. ظاهراً این حساسیت از نظر پنهان شده است. در حال حاضر، در فرهنگ والا۱۸ آینده در ما میآویزد، آن هم در حالی که گرانبار از بغرنجها و بحرانها، و سرشار از تنگناها و ناامیدیهاست. در رسانههای محلی (فیلمها، بازیهای ویدیویی و رمانهای گرافیکی) آینده بهمثابۀ امری پسافاجعهای۱۹ نمایانده میشود. برخی از انتقامجوییهای طبیعت سبب شده است تا سیاست متعارف با شرایط نامتناسب به نظر آید و جامعه تا سرحد نزاع و خلاصی تقلیل یابد. برهوت سطح زمین را بیشتر فرامیگیرد، انسانها درندهخو میشوند و هر چیز دیگری ممکن است پیش آید.
هیتلر بهعنوان یک سیاستمدار راست میگفت که برداشتی شیدایی از زمانِ فاجعهای۲۰ ظرفیت کنش رادیکال را فراهم میکند. هنگامی که نوعی آخرالزمان را در افق پیش رو داشته باشیم، انتظار برای راهحلهای علمی بیمعنا بهنظر میرسد، تنازعْ طبیعی مینماید و عوامفریبانِ خون و خاک۲۱ میداندار میشوند.
سیارۀ ما به شیوههایی درحال تغییر است که توصیفات هیتلری از زندگی، فضا و زمان را ملموستر میسازد. در قرن حاضر، افزایش چهار درجه سانتیگرادیِ میانگین دمای جهان، که انتظار آن هم میرود، زندگی انسان را در بیشتر نقاط جهان دگرگون خواهد کرد. دگرگونی آبوهوایی پیشبینیناپذیر است و این مسأله را حادتر میکند. هنگامی که پای اثرات بازخوردهای روندهای جاری در میان است، این روندها گمراهکنندهاند. اگر صفحات یخی فروپاشند، گرمای خورشید بهجای آنکه به فضا بازتابانده شود توسط آب دریا جذب میشود. اگر توندراهای سیبری ذوب شوند، گاز متان از زمین بلند خواهد شد و گرما را در جو زمین محبوس خواهد کرد. اگر حوضه آمازون از جنگل عاری شود، حجم بزرگی از دیاکسیدکربن آزاد خواهد شد. فرآیندهای جهانی همواره در سطح محلی تجربه میشوند و عوامل محلی هم میتوانند دربرابر آنها مقاومت کنند و هم میتوانند آن را تقویت کنند.
شاید تجربۀ توفانهای بیسابقه، خشکسالیهای سهمگین و جنگهای ناشی از آن و مهاجراتهای جنوب به شمال با انتظارات ما دربارۀ امنیت منابع ناهمخوانی یابد و سیاستهای هیتلری را بیشتر طنینانداز کند. چنانکه هیتلر نشان داد، انسانها میتوانند بحران پدیدارشونده را به شیوهای به تصویر کشند که اقدامات شدید را در عصر حاضر توجیه کند. تحت فشار کافی یا در صورت برخورداری از مهارت لازم، سیاستمداران میتوانند به اقتفای هیتلر طبیعت را با سیاست، زیستبوم را با خانه و نیاز را با میل درهمآمیزند. مشکل جهانی را که به هر دلیلی لاینحل بهنظر آید میتوان بر گردن گروه یا انسانهایی خاص انداخت.
هیتلر فرزند نسل نخست جهانیسازی بود که تحت رهنمودهای امپریالیستی اواخر سده نوزدهم رشد و پرورش یافت. ما فرزندان نسل دوم هستیم که متعلق به اواخر سده بیستم است. جهانیسازی نه یک مسئله است و نه یک راهحل، بلکه شرایطی مشخص با تاریخی از آن خود است. جهانیسازی مخاطرۀ فکری ویژهای را بهدنبال میآورد. از آنجا که جهان پیچیدهتر از یک کشور یا یک شهر است، وسوسۀ همگان این است که نوعی شاهکلید برای فهم همهچیز بهدست آورند. هنگامی که نظم جهانی فرومیریزد (چیزی که بسیاری از اروپاییان در دهههای دوم، سوم و چهارم سدۀ بیستم تجربه کردند) برای همه چنین بهنظر میآید که نوعی چارهجویی سادهجویانه، شبیه چارهجویی هیتلر، میتواند پیچیدگی جهان را توضیح دهد، آن هم از رهگذر ارجاع به امر بومشناختی، امر فراطبیعی یا امر توطئهآمیز. وقتی بهنظر میرسد که قواعد معمول پایمال شدهاند و بر انتظارات وقعی نهاده نشده است، این ظن تقویت میشود که عدهای (مثلاً یهودیان) طبیعت را بهنحوی از مسیر درست خود منحرف کردهاند. مشکلی که واقعاً در مقیاس سیارهای وجود دارد، مثل تغییر آبوهوایی، آشکارا به راهحلهای جهانی نیاز دارد و یکی از راهحلهای پیش چشم ساختن یک دشمن جهانی است.
هنگامی که آمریکاییها دربارۀ هولوکاست فکر میکنند (اگر در اینباره فکر کنند)، به اشتباه تصور میکنند که آنها هرگز نمیتوانستهاند مرتکب چنین جنایتی شوند. به هر روی، ارتش آمریکا در جنگ جهانی دوم در طرف درست ایستاد. اما واقعیت تا اندازهای پیچیدهتر است. فرانکلیندیروزولت نیروهایی نظامی را برای آزادسازی اروپا اعزام کرد که از نظر نژادی دستچین شده بودند. یهودستیزی در آمریکای آن زمان غلبه داشت. آن هنگام که سربازان آمریکایی در نرماندی فرود آمدند، هولوکاست به پایان رسیده بود. اگرچه سربازان آمریکایی برخی از اردوگاههای اسرای جنگی را آزاد کردند، اما آنها به هیچکدام از مناطقی که در آن هولوکاست و کشتارهای بزرگش رخ داده بود وارد نشدند و هیچکدام از صدها گودالی را که در شرق از جنازهها پر شده بود به چشم ندیدند. دادگاهی که آمریکاییها برای محاکمۀ نگهبانان اردوگاه اسرای ماوتهاوزن به راه انداختند، همچون دادگاه انگلیسیها در برگن ـ بلزن، حق شهروندی دوران پیش از جنگ را دوباره به قربانیان یهودی اعاده کرد. این امر باعث شد تا نسلهای بعدی این واقعیت بنیادی را فراموش کنند که نفی حق شهروندی، که عمدتاً حاصل تخریب دولتها بود، مجوز کشتار جمعی یهودیان را فراهم آورد.
بدفهمی رابطۀ میان اقتدار دولتی و کشتارجمعی شالودۀ اسطورهای آمریکایی درباره هولوکاست را میسازد که در اوایل سده بیستم رایج شد. براساس این اسطوره، آمریکا کشوری بود که به خواست خود، مردم را از نسلکشیهایی نجات داد که مسبب آن دولتهای زیادهخواه بودند. به تبعیت از چنین استدلالی، میتوان پنداشت که تخریب دولت نه خطری برای مردم، بلکه نجات آنها را بهدنبال خواهد آورد. یکی از اشتباهات حمله به عراق در سال ۲۰۰۳ باور به این بود که تغییر رژیم حتماً اثراتی سازنده دارد. نظریۀ حامی آن جنگ این بود که نابودی یک دولت و نخبگان حاکمش آزادی و عدالت را به ارمغان خواهد آورد. درواقع، رویدادهای پیاپیای که هجوم غیرقانونی به یک دولت مستقر به بار آورد، مهر تأییدی بر یکی از درسهای آموختهنشده از تاریخ جنگ جهانی دوم زد.
کشتارهای جمعی عموماً طی جنگهای داخلی یا فرآیند تغییر رژیمهای حاکم انجام میپذیرند. ایجاد شرایطی ساختگی برای تخریب دولت و سپس پیامدهای آن را متوجه یهودیان کردن، سیاست خودخواسته و تعمدی آلمان نازی بود. نابودی دولتها بدون چنین نیات شریرانهای حتی فاجعههای متعارف بیشتری بهدنبال میآورد.
اشغال عراق منجر به کشتهشدن همان تعداد انسان شد که پیشتر، رژیم صدام در عراق کشته بود. این جنگ اعضای حزب حاکم عراق را در معرض پاکسازی مذهبی قرار داد و راه را برای بینظمی در سراسر کشور باز کرد. مهاجمان آمریکایی درنهایت در کنار طایفه سیاسیای قرار گرفتند که در آغاز، آنها را در جنگ شکست داده بودند، آمریکاییها هیچ امیدی به اعادۀ نظم در عراق نداشتند. این امر به انحلال نیروهای نظامی در عراق انجامید که پیامد آنْ اعتراضات اسلامگرایان بود. نابودی دولت عراق در سال ۲۰۰۳ و آشوبهای سیاسی ناشی از تابستان داغ ۲۰۱۰ فضایی برای تروریستهای داعش در سال ۲۰۱۴ فراهم آورد. یک خطای رایج آمریکا باور به این است که آزادی بهمعنای غیاب اقتدار دولتی است.
کلیشۀ رایج دربارۀ آلمان نازی این است که دولتی که صاحب قدرت تام است تمامی طبقهای از شهروندانش را احصا، سرکوب و سپس نابود کرد. این نه شیوهای بود که نازیها هولوکاست را به بار آورند و نه حتی شیوهای که دربارۀ آن میاندیشیدند. اکثریت عظیم قربانیان هولوکاست شهروندان آلمان نبودند؛ درواقع، یهودیانی که شهروند آلمان بودند نسبت به آنهایی که شهروند دولتهای نابودشده توسط آلمانیها بودند، شانس بیشتری برای نجات یافتن داشتند. نازیها میدانستند که مجبورند پا را از مرزهای خود فراتر گذارند و جوامع همسایۀ خود را از پای درآورند پیش از آنکه آنها امیدی به انجام انقلابی در جامعه خود بیابند. نه فقط هولوکاست، بلکه تمامی جنایات بزرگ آلمان در مناطقی رخ داد که نهادهای دولتی ویران، بیمصرف یا بیاعتبار شده بودند. قتل پنجونیم میلیون یهودی توسط آلمانیها، کشتار بیش از سه میلیون زندانی جنگی شوروی و قتل نزدیک به یک میلیون غیرنظامی در عملیاتهای بهاصطلاح ضد پارتیزیانی، همگی در حوزههای فاقد دولت رخ داد.
از آنجا که هولوکاست رویدادی محوری در تاریخ عصر مدرن است، کژفهمیاش اذهان ما را از مسیر درست منحرف میکند. آنگاه که گناه هولوکاست را بر گردن دولت مدرن میاندازیم، مسئله تضعیف اقتدار دولتی درسآموز بهنظر میآید. در اردوگاه راست سیاسی، فرسودن قدرت دولتی توسط سرمایهداری بینالمللی طبیعی بهنظر میآید، در اردوگاه چپ سیاسی، انقلابهای بدون رهبر حق را به جانب خود میدانند. در سدۀ بیستویکم، جنبشهای اعتراضی آنارشیستی وارد مجادلهای دوستانه با الیگارشی جهانی شد که طی آن، به هیچ یک از دو طرف آسیبی وارد نمیشد؛ چه اینکه هر دوِ آنها دشمن واقعی خود را دولت میدانستند. هم چپ و هم راست بیشتر از نظم میترسند تا نابودی یا غیبت آن.
در عصر دگرگونی آبوهوایی، نسخۀ دست راستی آنارشی، یعنی لیبرتاریانیسم اقتصادی، ممکن است خطر عاجلتری را درپی آورد. همچنان که همۀ اقتصاددانان میدانند، بازارها نه در سطح کلان و نه در سطح خردِ خویش بهگونهای کامل عمل نمیکنند. در سطح کلان، سرمایهداری تنظیمنشده۲۲ در معرض حداکثر چرخههای تجارت قرار دارد. در سطح نظر، بازارها همواره پس از رکود ترمیم مییابند؛ اما در عمل وضعیت سخت انسانی که ناشی از فروپاشی اقتصادی است میتواند پیامدهای ژرف سیاسی داشته باشد؛ ازجمله پایان یافتن خود سرمایهداری پیش از آنکه هرگونه ترمیمی رخ دهد. از حیث نظری، در سطح خرد، شرکتهای تجاری کالاهایی را فراهم میکنند که برای آنها تقاضا و امکان خرید وجود دارد، اما در عمل ممکن است شرکتهایی که بهدنبال سود هستند هزینههایی بیرونی به بار آورند که خود این شرکتها از پس جبران آن برنمیآیند. نمونۀ کلاسیک این پیامدهای بیرونی آلودگی است که برای تولیدکنندگان آن هیچ هزینهای مگر آسیبزدن به دیگر مردم به بار نمیآورد.
یک دولت میتواند بودجهای را برای آلودگی اختصاص دهد که هزینههای بیرونی را درونی میکند؛ یعنی تبدیل به بخشی از ساختار بودجهای میکند و بدین طریق از پیامدهای ناخواستۀ آن میکاهد. درونیکردن هزینههای آلودگی کربن که باعث تغییر آب وهوایی میشود آسان است. تنها باوری تعصبآمیز است که با چنین عملیاتی، که وابسته به بازارهاست و در بلندمدت آنها را حفظ میکند، بهمثابۀ یک عمل ضد سرمایهدارانه مخالفت میکند. هواداران بازارِ آزادِ بدون محدودیت چنین باور تعصبآلودی دارند: یعنی این ادعا که علم چیزی نیست مگر سیاست. از آنجا که علم تغییر آبوهوایی واضح است، برخی آمریکاییها با وانمودکردن یافتههای علم بهمثابۀ لفافهای برای سیاستمدارانِ حقهباز اعتبار خود علم را انکار میکنند.
اگرچه هیچ آمریکاییای انکار نخواهد کرد که تانکها در بیابان کارآیی دارند، اما برخی آمریکاییها واقعاً منکر آناند که بیابانها درحال بزرگتر شدن هستند. اگرچه هیچ آمریکاییای علم پرتابهشناسی۲۳ را انکار نخواهد کرد، اما برخی آمریکاییها واقعاً منکر علم هواشناسی هستند. هیتلر انکار میکرد که علم بتواند مشکل پایهایِ تغذیه را حل کند، اما بر آن بود که فناوری میتواند سرزمینها را فتح کند. بهنظر میرسید اعتقاد بر آن بود که انتظارکشیدن برای به نتیجه رسیدن پژوهش بیمعنی است و باور بر این بود که اقدام فوری نظامی ضروری است. بههمینسان، در مورد تغییر آبوهوایی، انکارِ علمْ اقدام نظامی را مشروعیت میبخشد و نه سرمایهگذاری در فناوری را. اگر مردم مسئولیت آبوهوا را خود برعهده نگیرند، مسئولیت فاجعههای مربوط به آن را بر دوش مردمان دیگر خواهند انداخت. تا جایی که انکار مسئلۀ آبوهوا پیشرفت فنی را در این زمینه به تأخیر اندازد، این انکار احتمالاً فاجعههای واقعی را شتاب میبخشد؛ فاجعههایی که با بازگشت خویش میتوانند تفکر فاجعهگرا را باز هم پذیرفتنیتر کنند. چرخهای شوم میتواند آغاز شود که در آن سیاست از هم فرومیپاشد و تبدیل به وحشت بومشناختی میگردد. پیامدهای مستقیم تغییر آبوهوایی مدتها پس از آنکه آفریقا، خاورمیانه و چین دچار دگرگونی شدهاند به آمریکا خواهد رسید. آنگاه دیگر برای اقدام بسیار دیر خواهد بود.
بازارْ طبیعت نیست؛ به طبیعت وابسته است. آبوهوا کالایی نیست که بتوان آن را تجارت کرد، بلکه برعکس، پیششرطی است برای انجام فعالیت اقتصادی بهمعنای واقعی کلمه. ادعای محقبودن برای نابودی جهان به نام منافع عدهای قلیل آشکارکنندۀ یک مشکل مفهومی مهم است. حقوق۲۴ بهمعنای محدودیت است. هر شخصی برای خود یک غایت است؛ اهمیت یک شخص بهسبب آنچه که یک نفر دیگر از او میخواهد زایل نمیشود. افراد حق دارند که بهمثابۀ بخشهایی از یک توطئۀ سیارهای یا یک نژاد محکوم تعریف نشوند. آنها حق دارند که وطنهایشان بهمثابۀ بوم تعریف نشود. آنها حق دارند که حکومتهایشان نابود نشود.
دولت وجود دارد تا حقوق را بهرسمیت شناسد، تأیید کند و از آن دفاع کند و این بهمعنای خلق شرایطی است که تحت آن بتوان حقوق را بهرسمیت شناخت، تأیید کرد و مورد حمایت قرار داد. هنگامی که دولتها غایب هستند، محافظت از حقوق، با هر تعریفی، غیرممکن است. دولتها ساختارهایی نیستند که بخواهیم از آنها چشمپوشی کنیم، سوءاستفاده کنیم یا از کنارشان بگذریم؛ بلکه ثمرۀ یک تلاش درازمدت و بطیء هستند. وسوسهانگیز است که در جناح راست شادمانه دولت را پارهپاره کنیم یا در جناح چپ عامدانه به خردهپارههای آن چشم بدوزیم، اما این خطرناک نیز هست. اندیشۀ سیاسی نه تخریب است نه نقد، بلکه بهتصوردرآوردن ساختارهای متکثر است که از حیث تاریخی نیز آگاهی یافته است؛ اندیشۀ سیاسی کوششی است در عصر حاضر که میتواند زندگی و نجابت ما را در آینده حفظ کند.
تکثر گشوده۲۵ در میان سیاست و علم وجود دارد. بهرسمیتشناختن اهداف متمایز آنها اندیشیدن دربارۀ حقوق و دولتها را امکانپذیر میسازد؛ تلفیق این دو با هم گامی است بهسوی ایجاد یک ایدئولوژی مطلق نظیر ناسیونال سوسیالیسم. نوع دیگری از تکثر میان نظم و آزادی وجود دارد: هر یک از این دو در گرو دیگری است، هرچند که با یکدیگر تفاوت دارند. این ادعا که نظم آزادی است یا آزادی نظم است به استبداد ختم میشود. این ادعا که آزادی بهمعنای فقدان نظم است قطعاً به آنارشی منتهی میشود، حالتی که خود چیزی بیش از نوع خاصی از استبداد نیست.
گونهای نهایی از تکثر امری است که به گذر زمان ارتباط دارد. دولتها تداوم مییابند تا معنایی از دوام را متبادر کنند. هنگامی که ما فاقد معنایی از گذشته و آینده هستیم، زمان حال همچون یک خط مشیِ سیاسی لرزان و پایهای نامطمئن برای کنش بهنظرمیرسد. هنگامی که هیچکس از گذشته درس نگیرد یا به آینده اعتقاد نداشته باشد، نمیتوان به دفاع از دولت و حقوق برخاست. آگاهی از تاریخ امکان شناخت دامهای ایدئولوژیک را بهدست میدهد و در مورد نیاز به انجام اقدام فوری بهسبب آنکه همهچیز به ناگاه تغییر یافته است تشکیک میکند. اعتماد به آینده میتواند جهان را به چیزی بیش از، به تعبیر هیتلر، «مساحت یک فضای بهدقت اندازهگیریشده» تبدیل کند. زمان بهعنوان بُعد چهارم میتواند کاری کند که ابعاد سهگانه کمتر تنگناهراسانه به چشم آیند. اعتماد به تداوم پادزهری است برای وحشت و نیروی اثرگذار عوامفریبی. معنایی از آینده را باید در زمان حال و با اتکا به آنچه دربارۀ گذشته میدانیم خلق کرد؛ این همان بعد چهارم است که از تلفیق و توسیع ابعاد سهگانۀ زندگی روزمره حاصل میآید.
در مورد تغییر آبوهوایی، از آنچه دولت میتواند برای مهار وحشت انجام دهد، مطلعیم. میدانیم که تأمین مایحتاج غذایی از طریق گیاهان راحتتر و کمهزینهتر از تأمین آن از طریق حیوانات است. میدانیم که پیشرفت در تولید کشاورزی ادامه مییابد و میدانیم که نمکزدایی از آب دریا امکانپذیر است. میدانیم که بهرهوری در مصرف انرژی سادهترین راه برای کاهش انتشار گازهای گلخانهای است. میدانیم که حکومتها میتوانند هزینههایی را به آلودگی کربن اختصاص دهند و میتوانند تعهدات خود را دربارۀ اقدامات مربوط به کاهش انتشار این گازها در آینده به یکدیگر واگذار کنند و یا بر کار همدیگر در این زمینه نظارت کنند. همچنین میدانیم که حکومتها میتوانند زمینۀ توسعۀ فناورهای بهرهوری مناسب از انرژی را فراهم کنند. انرژی خورشیدی و انرژی باد ارزانتر از سایر انواع انرژی هستند. عملیات همجوشی۲۶، عملیات پیشرفتۀ شکافت هسته۲۷، قدرت الکتریکی حاصل از جریان جزر و مد۲۸ و سوختهای زیستی غیرکِشتی۲۹ امیدی واقعی را برای ایجاد یک اقتصاد انرژی جدید به ما میدهند. در بلندمدت، ما به فنونی نیازمندیم که دیاکسیدکربن را از جو زمین بگیریم و ذخیره کنیم. همۀ این امور فقط در اندیشه رخ نمیدهند، بلکه در عمل نیز قابل حصول هستند.
دولتها باید در علم سرمایهگذاری کنند تا بتوانیم با آسایش به آینده بیندیشیم. مطالعۀ گذشته نشان میدهد که چرا این سرمایهگذاری عملی بخردانه است. زمانْ پشتیبان اندیشه است و اندیشه پشتیبان زمان؛ ساختارْ پشتیبان تکثر است و تکثر پشتیبان ساختار. شکوه و فریبندگی این استدلال کمتر از انتظار برای یک فاجعه عمومی و دیدن رؤیای رستگاری شخصی است. جلوگیری مؤثر از کشتارهای جمعی امری است که بهمرور زمان محقق میشود و قهرمانان آن به چشم نمیآیند. هیچ تصوری از دولتِ ماندگار نمیتواند با سوداهای تمامیت رویارویی کند. هیچ سیاست سبزی بهاندازۀ خون سرخ بر روی زمین سیاه شورانگیز نخواهد بود.
اما رویارویی با شر نیازمند آن است که از آنچه درست است الهام بگیریم، نه از آنچه که شدید و پرطنین است. تکثرهای طبیعت و سیاست، نظم و آزادی بهاندازۀ اتوپیاهای تمامیتخواهانه قرن پیش شعفانگیز نیستند. هر وحدتی زیباست همانقدر که یک تصویر زیباست، اما همانند منطقْ دوری و همانند سیاستْ استبدادی نیز هست. پاسخ این مسائل وجود نهادهای اندیشیدهشده و متکثر است: یعنی تلاشی بیپایان برای آفرینشی ویژه. این امری است که لازمۀ تخیل، بلوغ و بقاست.
پینوشتها:
[۱] habitat
[۲] ecological niche
[۳] survivalist
[۴] Eternal Right
[۵] exploitation
[۶] The German-Soviet Treaty of Borders and Friendship
[۷] reciprocity
[۸] nothingness
[۹] compression
[۱۰] Führer
[۱۱] good of the race
[۱۲] ecosystem
[۱۳] claustrophobic present
[۱۴] zoological
[۱۵] habitat
[۱۶] American dream
[۱۷] catastrophism
[۱۸] high culture
[۱۹] post-catastrophic
[۲۰] catastrophic
[۲۱] منظور از این اصطلاح ایدئولوژی نازی است که بر نسب و خاستگاه سرزمینی دخیل در قومیت تأکید میکرد. م
[۲۲] unregulated
[۲۳] ballistics
[۲۴] Rights
[۲۵] Open plurality
[۲۶] Fusion
[۲۷] fission
[۲۸] tidal stream power
[۲۹] non-crop-based biofuels
کنوانسیون نسلکشی گویا طوری طراحی شده است که فقط هولوکاست را مصداق این جنایت بداند
آمریکا بعد از یازده سپتامبر خط قرمزی را شکست که دنیا را به جای متفاوتی تبدیل کرد
چطور جامعۀ اسرائیل با جنایتهای ارتش خود در غزه و لبنان کنار میآید؟
تمجید آشکار از دیکتاتورها مشخصۀ اصلی راستگرایان آمریکاست