بررسی کتابهای «دربارۀ ایمان در برابر واقعیت: چرا علم و دین ناسازگارند» نوشتۀ جری کوین و «قلمروهای علم و دین» نوشتۀ پیتر هریسون
دویستسال است نزاع میانِ علم و دین، بیمحابا جریان دارد. بعضی رأی به سازگاری آنها دادهاند، بعضی رأی به ناسازگاری. دستهای طرفِ دین را گرفتهاند و عدهای برای علم سینه چاک کردهاند. گویی این دعوا برندهای ندارد، پس بهتر که برگردیم و ببینیم نزاع از کجا شروع شد؟
12 دقیقه
لوس آنجلس ریویو آو بوکز — همه مایلاند فکر کنند تاریخ تفکر بشر روبهپیشرفت است و انسانها از اشتباهات گذشته درس میگیرند و پیشرفتهای علمی و فرهنگی روی هم بنا میشوند و ما را بهسوی آیندهای درخشانتر هدایت میکنند. بهتر است ادعاهایِ مربوط به دوریِ بیپایان علم و دین از یکدیگر را در نظر بگیرد. باآنکه همۀ شواهد خلاف این را میگویند، هنوز دو طرف نزاع بر این باورند که این بحث ارزشِ ادامهدادن دارد و میتوان در آن پیروز شد.
کتاب ایمان در برابر واقعیت؛ چرا علم و دین ناسازگارند، نوشتۀ جری ای کوینِ زیستشناس، حملهای جدید در این جنگِ چندصدساله است. این کتاب بار دیگر بر ضد حماقتِ زیانبار دین و به نفع حقیقتِ تخطیناپذیر علم استدلال میکند. پس از کتابِ چرا نظریۀ تکامل درست استِ۱ او که در سال ۲۰۰۹ منتشر شد، ایمان در برابر واقعیت میخواهد بگوید درحالیکه علم و دین هر دو در جستوجوی فهم واقعیتهای جهان هستند، تنها علم است که ابزار مناسب را برای این مهم در اختیار دارد. امکان هیچ دیالوگی میان این دو وجود ندارد: «هر نتیجۀ مفیدی از مونولوگ حاصل میشود؛ آنهم مونولوگی که در آن فقط علم سخن میگوید و دین گوش میکند. بهعلاوه، مونولوگ فقط برای شنونده سازنده خواهد بود؛ زیرا دین «برای پیشرفت کار دانشمند چیزی در چنته ندارد». گرچه عکسِ این سخن درست نیست؛ زیرا آنچه «ممکن است کمک واقعیِ علم به باور دینی محسوب شود، اثبات تجربی این مطلب است که برخی باورهای دینی نادرستاند».
همیشه میشود با دانشمندانی چون کوین احساس همدلی کرد. آنها کسانی هستند که بدون شک بیشترِ زندگی حرفهای خود را با مردمی سروکار داشتهاند که بهنحوی نامعقول ایدهها و کارشان را نادیده گرفتهاند. بحثهایی بر سر سن زمین یا منشأ گونهها حتی برای اکثر ناظران تصادفی خستهکنندهاند. پس میتوان تصور کرد آنها برای کسی که زندگی خود را وقف زیستشناسیِ تکاملی کرده است، چقدر ناامیدکنندهاند.
اما مشکلِ تمامی این استدلالها و بحثها، این باور است که مناظرۀ میان علم و دین چیزی است که میتوان در آن «پیروز» شد. گویی مجموعهای مرکزی از گزارهها و اصول موضوعه وجود دارد که مبنایی برای نوعی بحث شفاف و قضاوت نهایی است و هرکسی میتواند آنها را بپذیرد. اگر تنها یک باور وجود داشته باشد که بتوان بهنحو تجربی، نادرستبودنش را اثبات کرد، این است که این مشاجرهها دوری و بیفایده نیستند.
پادزهر این گفتوگوی بیهوده و بیپایان، اثر مورخی به نام پیتر هریسن است با عنوان قلمروهای علم و دین۲ که بهجای بحث، این دو اصطلاح را تبارشناسی میکند و به ما میگوید آنها چگونه معنای خود را به دست آوردهاند. هریسن میگوید: «علم و دین انواع طبیعی نیستند. آنها نه گرایش طبیعی انسانها هستند و نه ویژگی ضروری جوامع انسانی.» در عوض او میگوید: «علم و دین راههای مفهومیساختنِ فعالیتهای انسانیاند. این راهها برای فرهنگ مدرن غربی عجیباند و بهمثابۀ نتیجۀ اوضاع تاریخی خاص پدید آمدهاند.» هم «علم» و هم «دین» بهصورتی که امروزه این اصطلاحات را به کار میبریم، برساختهای جدیدی هستند که برای مردم پیش از قرن نوزدهم معنای زیادی نداشتند. البته این بدان معنا نیست که ما پیش از این بدون باور دینی یا پژوهش در جهان طبیعی زندگی میکردیم؛ بلکه منظور این است که بهتازگی علم و دین را بهمثابۀ چارچوبهای مفهومیِ رقیب میفهمیم که بر سر کسب جایگاه حقیقت با یکدیگر رقابت دارند.
هریسن در جستوجوی ریشههای نزاعِ علم و دین، بیپایگیِ تاریخ سهبخشی و سنتیِ علم را نشان میدهد که شامل این مراحل است: نوعی جدایی اولیه از دین در میان دانشمندان یونان، زوال در طول دورۀ قرون وسطای مسیحی و احیای دوبارۀ علم محض در دورۀ روشنگری. در واقع، هم برای فلاسفۀ یونان باستان و هم متکلمان مسیحی، مطالعۀ جهان فیزیکی، آنچه قبلاً «فلسفۀ طبیعی» نامیده میشد، با روشنگری معنوی و دینی به فراموشی سپرده شده بود. بطلمیوس باور داشت فرد باید به مطالعۀ نجوم بپردازد؛ زیرا نجوم «با مأنوسکردن فرد و تغییر طبیعت او به حالتی معنوی، موجب عشق به زیباییِ الهی میشود». آبای کلیسا تقریباً کل این شیوۀ اندیشیدن را اقتباس کردند؛ تمرکز بر عادات ذهنی که از مطالعۀ جهان طبیعی نشئت میگرفت، بهمثابۀ وسیلهای برای نزدیکترشدن به امر قدسی. اگوستین این مسئله را اینگونه توصیف میکند: حرکت از علم یا دانشِ امور زمینی، بهسوی حکمت یا خردِ امور آسمانی.
باکمالتعجب، هریسن توضیح میدهد که شکاف بزرگ میان علم و دین در غرب تنها بهعلت چنددستگی و تفرقه در خود دین به وجود آمده است. پس از ظهور پروتستانتیسم، دیگر کلیسای واحدی وجود نداشت و بنابراین هیچ تبیین واحد و یکدستی نیز از سازوکار جهان در دست نبود. بهاینترتیب، خود ادیان موضوع درستیآزماییِ خارجی و ارزیابی عینی شدند. نیاز به معیاری بیرونی برای سنجش دعاوی حقیقت در فرقههای مختلف مسیحی، در را روی نوعی روششناسی تجربی گشود که سرانجام دیر یا زود خود را کاملاً از دین جدا میکرد. در همان زمان، فیلسوفان پروتستان همچون جان کالوین بر رحمت مقدر تأکید و این فکر را رد کردند که عادات خاصی میتوانند قدرتهای اخلاقی و عقلی را به کمال برسانند. بهاینترتیب این نظریه که مطالعۀ جهان طبیعی میتواند منجر به رستگاری شود، شکست خورد.
در اوایل قرن نوزدهم اصطلاح «علم طبیعی» جایگزین «فلسفۀ طبیعی» شد. جای پسرعمویش «تاریخ طبیعی» را نیز اصطلاح تازۀ «زیستشناسی» گرفت. هریسن تذکر میدهد که «این تنها جایگزینیِ سادۀ یک اصطلاح با اصطلاحی دیگر نبود؛ بلکه این جابهجایی مستلزم کنارگذاشتن یک سلسله ویژگیهای شخصیِ مربوط به رفتار فلسفی و زیستن فلسفی بود». تجربه و روششناسیهای دانش طبیعی با یک چهرۀ فرهنگی جدید پیوند خورد: «دانشمند»، یکی از محصولات سکولارِ تخصصیسازیِ در قرن نوزدهم. علم، در این چشمانداز جدیدِ تفکر، دیگر نمیتوانست منتهی به حکمت شود. علم باید برای خودش و طبق معیارها و ملاکهای خود، بدون ارجاع به خدایان یا معجزات دنبال میشد.
این به آن معنا نیست که حتی پس از ایجاد شکاف قطعی میان علم و دین، دیگر بنیاد مشترکی میان این دو وجود ندارد. یکی از شباهتهای بسیاری که میان این دو باقی مانده، علاقۀ فراوانشان به روایتهای غایتشناختی است. هم علم و هم دین میتوانند به توصیفی از تاریخ، گرایش داشته باشند که بر پیشرَوی محتوم بهسوی نوعی غایت متمرکز است. درست همانطور که مسیحیت از مدتها پیش بر رجعت مجدد عیسی و آخرالزمان تمرکز کرده است، علم بارها معنایی ویگی۳ از خود به دست دادهاست. این معنا با این باور شکل گرفته است که علم، پیوسته رو به پیشرفت دارد. این گرایشها همواره بخشی از سنت فکری غرب بودهاند؛ اما فلسفۀ طبیعی و تاریخ طبیعی قبلاً مفاهیم بدیلی را برای زمان، خود و فکر میسر ساخته بود. در سازماندهی دوبارۀ دانش در قرن نوزدهم، این جایگزینها بیاهمیت جلوه داده شدند، مشروعیت خود را از دست دادند و تا حد زیادی فراموش شدند.
حال که آخرالزمان اینقدر نزدیک است، به نظر نمیرسد دیگر کسی برای فلسفۀ طبیعی وقت داشته باشد. وقتی گرمایش جهانی بهوضوح با اصطلاحات و ادبیات آخرالزمانی توصیف شده است، یعنی گفتمان ژورنالیسمِ علم به زبان ساده کاملاً با رتوریک دینی همپوشانی دارد. برای مثال دیوید آوئرباخ در یکی از بخشهای رویترز پیشبینی کرده است که «کودکی که همین امروز متولد شده است، ممکن است پایان نوع بشر را به چشم ببیند».
این گرایش به رتوریک توراتیانجیلیِ مناسب برای پرسشهای علم و سیاست، فقط تقویتکنندۀ ابهامی است که میان دو قطبِ ظاهراً متضاد علم و دین به وجود آمده است. هریسن مینویسد: «چنین روایت سادهشدهای از علم نهتنها کارکردهای اجتماعی اسطورهها را با الزامهای اخلاقیِ همراهشان پیشفرض میگیرد، بلکه برخی از آنها آخرتشناسی ساختگی خود را نیز عرضه میکنند.» نیازی نیست کسی منکر تغییرات آبوهوایی زمین باشد تا تشخیص دهد امروزه حرکتهای رتوریکی بسیاری از دانشمندان، نه نتیجۀ تقابل علم و دین، بلکه ناشی از وابستگی بلندمدت علم به دین است. درحالیکه چنین رتوریکی ممکن است «به مثابۀ حمل بقایای سنتهای جهانشناختی شدیداً اخلاقی دوران باستان و قرون وسطی» در نظر گرفته شوند، در سطحی عمیقتر همچنین به «نیاز مداوم علم برای داشتن یک روایت وحدتبخش، نوعی بصیرت اخلاقی یا زیباییشناختی برای نفوذ در حوزۀ عمومی اشاره دارند».
راه برونرفت هریسن از این دوراهی، نخست تشخیصِ این است که «علم» و «دین» صرفاً صورت مختصر و غیرقطعی مجموعهای ناهمگن از ایدهها و روششناسیهای متنوع رقیباند. برای مثال علم، با «تکنولوژی» مترادف یا لااقل بسیار نزدیک به آن شده است؛ بااینکه این دو اغلب اشتراکات بسیار کمی با یکدیگر دارند. بیشترِ آنچه این روزها در «بخش تکنولوژی» در جریان است، تماماً بر نشانهشناسی مبتنی است. در مجموع کدگذاری هیچ ربطی به علوم کاربردی ندارد و کاملاً مربوط به زبانشناسی و منطق است؛ اما «تکنولوژی» ابزاری میشود برای توجیه علم در حوزۀ عمومی. هریسن مینویسد: «مرتباً به ما میگویند علم حقیقت است، چون کارایی دارد.» البته در این نحوۀ توجیه، شعبدهبازی ظریفی وجود دارد که بهمحض توجه به تاریخِ علم برملا میشود. تاریخ نشان میدهد بسیاری از نظریهها و مدلهای علمی به پیشبینیهای درست، نتایج عملی یا تکنولوژیهای کاربردی منجر شدهاند و بااینحال به مرور زمان از دور خارج شدهاند. […] تاریخِ علم مدفن نظریههایی است که «کارایی داشتهاند»؛ اما باوجوداین، نظریات دیگری جایگزینشان شدهاند.
بههرحال جدال میان علم و دین بهندرت بر سر «حقیقت» بوده است. هریسن میگوید: «درحالیکه ظاهراً در جدال پرسروصدای علم و دین، تمرکز روی دعاوی واقعی دربارۀ جهان طبیعی است، چنین نزاعهایی اغلب نمایندۀ جنگهای عمیقترِ ایدئولوژیک یا در معنای گستردهتر، نزاعهای الهیاتی هستند.» پرسشهای واقعیِ مناظرۀ علم و دین، مربوط به سیاست و خطمشی هستند؛ همچون داروین و انجیل که نمایندۀ نظرات مختلف درباب حکومت، خانواده و آموزشوپرورشاند. هریسن استدلال میکند که «آنچه مخالفانِ مذهبی نظریۀ تکامل از آن میترسند، علم بهمعنای واقعی کلمه نیست»؛ «بلکه بستۀ ارزشهای سکولار است که در اسب تروای نظریۀ تکامل پنهان شده است». هیچکس در این نزاع واقعاً به رخدادهای گذشته اهمیتی نمیدهد؛ خواه این گذشته مربوط به ششهزار سال پیش باشد و خواه چهارمیلیارد سال پیش. تنها چیزی که برای هر دو طرف اهمیت دارد، این است که چه کسی در زمان خودشان و فرزندانشان حرف آخر را میزند. «شاید باید این کشمکشها را کمتر بر اساس نزاع میان علم و دین و بیشتر بهمثابۀ مجادلههایی ببینیم که علم به راه انداخته است.
بهمحضاینکه تشخیص دهیم علم و دین مبتنی بر تعاریف ثابت نیستند و درعوض ترکیبهایی نادقیق و نامنسجماند، روشن میشود که نزاع معاصرِ علم و دین بیشتر جدلی است تا عقلانی. هر چه سریعتر این موضوع را دریابیم و هر چه سریعتر این تظاهر بیمعنا به بحث بر سر خلقت یا تکامل را کنار بگذاریم، زودتر میتوانیم امیدوار باشیم که دربارۀ این سؤالاتِ واقعی به پیشرفتی نائل شویم.
بااینوجود بیرون از حوزۀ سیاست، آنچه برای باقیِ ما در دسترس است، بازگشت به فلسفۀ طبیعی است و این عادتی است که شامل استفاده از مطالعۀ طبیعت بهمثابۀ راهی برای فهم و اصلاح و ترقی شخصی است. چنین مطالعهای نهتنها عنصر دروننگری و تزکیه را به بحثهای جهان طبیعی برمیگرداند، بلکه جنبۀ غایتشناختی علم مدرن را نیز نمیپذیرد. این مطالعه کمتر به پیشرَوی ثابت بهسوی وضعیت نهایی دانش اهمیت میدهد و بیشتر در پی پیشرفتی درونی است که در آن فرد، هم گستره و هم عظمت جهان طبیعی و هم جایگاه خاص خود را در آن تشخیص میدهد. شاید شیوۀ تحقیقی که توماس ببینگتون مکولی در بحث خود راجعبه سنکا و فلسفۀ طبیعی توصیف میکند، بسیار ثمربخشتر از صرفاً دانستن «حقیقت» باشد. بهگفتۀ مکولی، سنکا به مطالعۀ طبیعت میپرداخت؛ نه به این دلیل که این کار موجب کاهش رنج، افزایش رفاه و سلطۀ بیشتر انسان بر جهان مادی میشود؛ بلکه تنها به این دلیل که مطالعۀ طبیعت، ذهن را از امور پیشپاافتاده دور میکند و به آن تعالی میبخشد، آن را از بدن متمایز میکند و با حل مسائل بسیار پیچیده، موجب افزایش دقت و ظرافت ذهن میشود.
ممکن است دانشمندان، آنها که عمر خود را وقف مطالعۀ جهان فیزیکی و زیستشناختی کردهاند، بهخاطر این فکر که علمشان موجب کاهش رنج، افزایش رفاه و افزایش سلطه بر طبیعت میشود، بخشیده شوند. اما شاید بهتر است بقیۀ ما از اکتشافات آنها نه در جهت شکستدادن دینداران، بلکه برای غنیساختن عادات ذهنی شخصیمان استفاده کنیم.
اطلاعات کتابشناختی:
کوین، جری، دربارۀ ایمان در برابر واقعیت: چرا علم و دین ناسازگارند، انتشارات ویکینگ، ۲۰۱۵
هریسون، پیتر، قلمروهای علم و دین، انتشارات دانشگاه شیکاگو، ۲۰۱۵
پینوشتها:
[۱] Why Evolution Is True
[۲] The Territories of Science and Religion
[۳] Whiggish اصطلاحاً به نحوهای از تاریخنویسی گفته میشود که در آن اعتقادی محکم وجود دارد به فرایندِ اجتنابناپذیر و جبریِ امور بهسوی غایتی معین.
به نظر میرسد یکی از بهترین راه ها یا شاید تنها راهی که میتواند مشکل را حل کند شناخت و تعریف دین و همینطور تعریف علم و در گام بعدی مطالعه منشا و سرچشمه و روش (دقیقتر محل اخذ ،راهبرد،هدف)را در دین و علم بیابیم بعضی از مشکلات این راه شاید تکثر تعریف از علم و دین و تکثر ادیان مخصوصا باشد شناخت و تفکیک علم و دین از شبه علم و شبه دین شاید گام اول و ضروری این حرکت باشد ممنون اگر کسی نظری داره مطرح کنه
دیالکتیک علم و دین دیالکتیک به زبان ساده ھمان وحدت اضداد است . علوم دنیوی و تکنولوژی که ترمینال اجرائی آن است ذاتاً در جنگ با دین خدا و ھویت انبیای الھی و حکیمان پدید آمده است . ھر چه که علوم دنیوی موفق به تحقق آرمانھایش که ھمان بھشت دنیوی است شده ماھیت پنھان کافرانه اش را علنی تر نموده است و لذا فلسفه ھای کافرانه خود را نیز مدوّن ساخته است مثل ماتریالیزم ، ناتورالیزم ، لیبرالیزم و سوسیالیزم و .... واضح است که بانیان اولیه و کاشفان علوم پایه کافران نبودند و بلکه در میان عامه مردمان از بزرگترین مؤمنان تلقی شده اند ولی دچار نخستین تذبذبھا و شرکھا شده اند . قرآن کریم ھم می فرماید : کافران ھر چند که دنیا را می پرستند ولی علم دنیا در نزد مؤمنان است . آنچه که دانشمندان بزرگ را بتدریج دچار شرک نمود غرورشان درباره علمشان بود که بتدریج در طول تاریخ آشکارتر شد تا انکه از ایمان دینی در قلمرو علوم و فنون اثری باقی نماند و به عصر مدرنیزم رسید که انکار آشکار دین است و امروزه دین خدا دشمنی آشکارتر از پیروان علوم و فنون ندارد و این است که دانشگاھھا بزرگترین مھد ضدیّت با دین ھستند . و اما در عصر مدرنیزم که اصول و ارکان بھشت زمینی پیدا شده است بتدریج از بطن این بھشت صنعتی شاھد گشایش دربھای دوزخ ھستیم که یکی پس از دیگری اصول و ارکان علم را باطل می کند از اینجاست که از بطن این کفر علمی و فنی شاھد پیدایش گرایشات نوین مذھبی و عرفانی میباشیم که وجود نوابغی چون اینشتن ، پلانک ، ھایزنبرگ و دیگران دال بر این حقیقت است که گاه ماھیت علم را به چالش می گیرد . بدینگونه می بینیم که از بطن اشدّ عداوت با دین تصدیق برتری از دین در حال پیدایش است که تا حدودی دست و دل از بھشت پرستی شسته و حقیقت جھان را جستجو می کند. از کتاب" دایره المعارف عرفانی " استاد علی اکبر خانجانی جلد چهارم ص 90
واقعا .ابتدا و انتهایی نداشت. اما احتمالا نظر براین است که دین در حوزه دیگری.با پیش تعاریف و...شکل گرفته و پاسخ میدهد و علم هم در حوزه خودش چنانچه روانپزشکی و روانشناسی یا مثلا زیست شناسی و فلسفه ایجاد نوعی آشتی و تبادل نظر بین اینها زیبا خواهد بود و احتمالا در خودشناسی بگنجد.یا رشته ای جدید و بین رشته ای
به نظرم تماما مسخره بود در انتها نوعی روش زندگی که شبیه طبیعت گرا ها بود برای زندگی ارائه می داد که به علم اینگونه بنگرید. عام کاملا پویا و در پی کشف قطعیات است و مدام خود را بازسازی میکند و بر اساس تنها ابزار بشر برای یافتن حقیقت یعنی عقل کار میکند و حتی اگر کاملا هم اشتباه کند ما ناگزیریم با آن حرکت کنیم چون تنها ابزار است و شق دیگر یعنی دین گزاره قابل اعتمادی در دسترس نمیگذارد و بی هیچ پایه و اساسی است.