مروری بر کتاب «از باکتری تا باخ و بالعکس: تکامل اذهان» نوشتۀ دنیل سی. دنت
دنیل دنت از مشهورترین فیلسوفان زندۀ دنیاست. او بزرگترین نظریهپرداز دنیای مدرن را داروین میداند و میکوشد نظریۀ تکامل و انتخاب طبیعی را در پژوهشهایش دربارۀ فلسفۀ ذهن و فلسفۀ آگاهی بهکار گیرد. آخرین کتاب او که یکی از جنجالیترین نوشتههای او تا به امروز بوده است، میخواهد تکامل را «از باکتری تا باخ» دنبال کند. پروژهای عظیم که تامس نیگل آن را نهایتاً شکستخورده میداند.
Is Consciousness an Illusion
23 دقیقه
تامس نیگل، نیویورک ریویو آو بوکز — پنجاه سال است که دانیل دنتِ فیلسوف با بهکارگیری علم، برای رهایی ما از آنچه او اوهام میپندارد، درگیر پروژۀ بزرگی در باب توهمزدایی از عالم انسانی است. از نظر او، خلاصی از این اوهام دشوار مینماید به این دلیل که بسیار طبیعیاند. دنت در کتاب از باکتری تا باخ و بالعکس: تکامل اذهان۱، هجدهمین کتابش (و سیزدهمین کتاب غیرمشترکش)، تألیفی ارزشمند و چنان که انتظار میرفت، درخشان، از جهانبینی خود به دست میدهد. او به رغم استفاده از خروارها دادۀ علمی، اذعان میکند که بسیاری از آنچه گفته، حدس و احتمال است، نه آنکه ادعاهایی اثباتشده باشد، چه به لحاظ تجربی چه از نظر فلسفی.
دنت همواره همنشین مطبوعی بوده است. او شوقِ عجیبی به شناخت علمی دارد و در انتقال آن شناخت و تبیین اهمیت آن، با وضوح و بدون سطحینگری، یکی از بهترین کسانی است که سراغ دارم. نگارش او با شوخطبعی و ظرافت همراه است؛ و بهویژه در این کتاب، اگرچه صراحتاً طرفدار یک دیدگاه است، بهسختی میکوشد دلایل مقاومت در برابر دیدگاهش را درک کند و آنها را بیاثر سازد. او تصدیق میکند که پارهای از آنچه از ما میخواهد باور کنیم، به شدت بر خلاف فهم متعارف است. در نهایت توضیح خواهم داد که چرا به نظر من، کل این پروژه نمیتواند کامیاب باشد؛ اما اجازه میخواهم که نخست، اصل بحث را طرح کنم؛ بحثی که بیشترِ آن، درست و پذیرفتنی است.
این کتاب، ساختاری تاریخی دارد که ما را از عالَم پیشازنده، به ذهن و تمدن انسانی میرساند. این اثر به عنوان مهمترین روش تبیین خود، به صورتهای مختلفی از تکامل از طریق انتخاب طبیعی تکیه میکند که اعم از تکامل زیستشناختی و فرهنگی است. دنت بهسرعت میچسبد به این فرض که ما صرفاً موجوداتی فیزیکال هستیم و هر نمود مخالفی را باید به نحوی تبیین کرد که با این حقیقت سازگار درآید. نبوغ خلاقانۀ باخ یا پیکاسو و تجربۀ آگاهانۀ ما از شنیدن «کنسرتوی چهارم براندنبورک» باخ یا دیدن «دختر روبهروی آینه» پیکاسو، همگی از یک سلسله وقایع فیزیکال ناشی میشوند که از ترکیب شیمیایی سطح زمین، پیش از پیدایش ارگانیسمهای تکیاختهای آغاز شدهاند. دنت در این مسیر، دو مسألۀ حلنشده را مشخص میکند: منشأ حیات در سرآغاز آن و منشأ فرهنگ انسانی که بسیار جدیدتر است. اما این ما را از گمانهزنی بازنمیدارد.
وظیفهای که دنت به عهده گرفته، بر اساس تمایز مشهوری شکل گرفته که ویلفرد سلرزِ فیلسوف میان «تصویر نمایان۲» و «تصویر علمی۳» ترسیم کرده است؛ اینها دو نحوه نگاه به جهانی هستند که در آن زندگی میکنیم. دنت مینویسد که بنا بر تصویر نمایان، جهان
مملو از انسانها، گیاهان و حیوانات، اسباب و اثاثیه، خانهها و ماشینها و… و رنگها و رنگینکمانها و غروبها، و صداها و سلمانیها، و گل زدنها و دلارها، و معضلات و فرصتها و اشتباهات و بسیاری چیزهای دیگر است. اینها بیشمار ’چیزهایی‘ هستند که ما به سادگی تشخیص میدهیم، به آنها اشاره میکنیم، به آنها عشق یا نفرت میورزیم، و در بسیاری موارد آنها را دستکاری یا حتی خلق میکنیم … این، جهان از چشمانداز ماست.»
از سوی دیگر، بر اساس تصویر علمی، جهان را
مولکولها، اتمها، الکترونها، جاذبه، کوارکها و کسی چه میداند که چه چیزهای دیگری (انرژی تاریک، ریسمانها؟ غشاها؟) اشغال کردهاند
بنا به نظر دنت، جهان نه فقط برای ما، بلکه در ذات خود اینگونه است؛ و وظیفۀ ما این است که به صورت علمی تبیین کنیم چگونه عالمِ مولکولها به جایی رسیده که شامل جاندارانی همچون ما یعنی موجودات فیزیکال پیچیدهای شده که برایشان همه چیز و از جمله خودشان، این اندازه متفاوت به نظر میرسد.
او دیدگاه سلرز را با این ملاحظه، بسیار بسط داد که مفهوم تصویر نمایان میتواند تعمیم یابد تا نهتنها بر انسانها بلکه بر همۀ موجودات زنده -در همۀ مسیری که به باکتریها ختم میشود- اطلاق شود. همۀ ارگانیسمها حسگرهای زیستشناختی و واکنشهای فیزیکالی دارند که به آنها اجازه میدهد به نحوی متناسب، فقط امور خاصی از محیط اطرافشان را دریابند و به آنها واکنش نشان دهند؛ اموری که مغذی، مضر، امن، خطرناک، منابع انرژی یا امکان بازتولید، صیادان یا صیدهای بالقوه هستند. دنت اینها را «توانکنش۴» مینامد.
برای هر نوع ارگانیسمی -چه گیاه باشد و چه حیوان- توانکنشها چیزهایی است که عالَم آنها را مشخص میکند؛ عالمی که برای آنها برجسته و بااهمیت است؛ آنها میتوانند سایر چیزها را نادیده بگیرند. سازوکارهای فیزیولوژیک ضمنی هر چه باشد، محتوای این تصویر نمایان، خود را در کار ارگانیسمها و چگونگی واکنش آنها به محیط زیستشان آشکار میسازد؛ لازمۀ این سخن، این نیست که ارگانیسمها وقوفی آگاهانه نسبت به محیط اطرافشان داشته باشند. اما در این فُرمهای بسیار ابتدایی، این نخستین گام در مسیر هشیاری است.
فرایند طولانی تکامل که این نتایج را به بار میآورد، نخست، زیستشناختی و آنگاه در مورد ما (انسانها)، فرهنگی است؛ و تنها در نقطۀ نهایی که از طریق قابلیتهای منحصربهفرد ذهن و تمدن انسانی امکانپذیر شده است، تا حدودی طرحی هوشمند آن را هدایت کرده است. اما چنانکه دنت میگوید فضای زیست از آغاز -هر چیزی، از کدِ ژنتیکیِ گنجاندهشده در دی.ان.ای تا متابولیسم ارگانیسمهای تکیاختهای تا عملکرد سیستم بصری انسان- با طرحهایی اشباع شده است که مقصودی پشت آنها نبوده است و بر فهم متکی نبودهاند.
یکی از مهمترین ادعاهای دنت این است که غالبِ آنچه ما و ارگانیسمهای همنوع ما برای زنده ماندن، برای سروکار داشتن با جهان و با یکدیگر، و بازتولید انجام میدهیم، برای ما یا آنها فهمیدنی نیست؛ توانی است بدونِ درک. این نکته به وضوح دربارۀ اورگانیسمهایی همچون باکتریها و درختها که اصلاً هیچ قوۀ فهمی ندارند، صادق است. اما به همان سان، دربارۀ جاندارانی چون ما -که بسیاری چیزها را درک میکنیم- نیز صادق است. غالب آنچه انجام میدهیم و آنچه جسمهای ما انجام میدهد -هضم غذا، حرکت عضلات معین برای گرفتن دستگیرۀ در، یا تبدیل تأثیر امواج صوتی بر پردۀ گوشمان به عبارات معنادار- به دلایلی انجام میشود که دلایلِ «ما» نیستند؛ بلکه چیزهایی هستند که دنت دلایلِ معلق۵ میخواند، دلایلی مبتنی بر فشارهای انتخاب طبیعی که باعث این رفتارها و فرایندها شده تا به بخشی از خزانۀ ما تبدیل شوند. دلایلی وجود دارد که چرا این الگوها بروز میکنند و باقی میمانند، اما ما آن دلایل را نمیدانیم، و برای نشاندادن قابلیتهایی که به ما اجازۀ عمل میدهند، لازم هم نیست آن دلایل را بدانیم.
همچنین الزامی نداریم سازوکارهای نهفته در بطن آن قابلیتها را درک کنیم. دنت در استعارهای روشنگر ادعا میکند که «تصویر نمایان» -که جهان را بدان گونه مجسم میسازد که زندگی روزمرهمان را در آن سر میکنیم- از مجموعهای از کاربر-توهمها۶ تشکیل شده است:
مثل کاربر-توهمِ مبتکرانهای که از نمادهای تصویریِ کلیک و کشیدن۷ ساخته شده، یا پوشههای کوچک زردرنگ که فایلها را میتوان درون آنها انداخت، و سایر اقلام آشناتری که روی دسکتاپ کامپیوتر شما هست. چیزی که واقعاً پشت دسکتاپ در جریان است، به نحو ملالآوری پیچیده است، اما لازم نیست کاربران دربارۀ آن بدانند؛ بنابراین طراحان هوشمندِ این واسطهها، با شکل ویژهای از محسوسساختن آنها برای چشمان انسان و افزودن جلوههای صوتی برای کمک به جلب توجه، آن کارآیی را ساده کردهاند. هیچ چیز بههمپیوسته و محسوسی درون کامپیوتر وجود ندارد که با آن پوشههای کوچک زردرنگ روی صفحۀ دسکتاپ، مطابقت کند.
دنت بر آن است که «تصویر نمایانِ» هر گونهای، «یک کاربر-توهم است که از طریق تکامل به نحو ماهرانهای طراحی شده تا با نیازهای کاربرانش متناسب شود». به رغم معنای واژۀ «توهم»، او واقعاً نمیخواهد واقعیتِ چیزهایی را که آن تصویر نمایان را تشکیل دادهاند، انکار کند؛ چیزهایی که میبینیم، میشنویم و به آنها واکنش نشان میدهیم، «صرفاً اوهام و خیالات نیستند، بلکه نسخههای متفاوتی هستند از آنچه واقعاً وجود دارد: الگوهای واقعی». بااینحال، این واقعیتِ زیربنایی که فینفسه و نه صرفاً برای ما یا دیگر جانداران وجود دارد، به نحوی دقیق فقط با تصویر علمی -نهایتاً به زبان فیزیک، شیمی، زیستشناسی مولکولی، و عصبکالبدشناسی- نشان داده میشود.
کاربر-توهمهای ما بر خلاف نمادهای کوچک روی صفحۀ دسکتاپ، به دست یک طراح هوشمندِ واسطهها خلق نشدهاند. تقریباً همۀ آنها -مثلِ تصاویر ما از انسانها، چهرهها، صداها و رفتارهایشان، درک لذیذ یا راحتبودن پارهای چیزها و نفرتانگیز یا خطرناکبودن پارهای دیگر- فراوردههای طراحیِ «از پایین به بالا» هستند که از طریق نظریۀ تکاملِ برآمده از انتخاب طبیعی قابل درک است، نه طراحیِ «از بالا به پایینِ» یک موجود هوشمند. داروین، در آنچه دنت «نوعی وارونگی عجیبِ تعقل» مینامد، به ما نشان میدهد که چگونه در مقابل تمایلِ شهودیِ همیشگیمان که قابلیت و طراحی را با اتکا به هوشمندی تبیین میکند مقاومت کنیم؛ و چگونه آن را با تبیین از راه انتخاب طبیعی -فرایندِ غیرهوشمندِ دگردیسی تصادفی و همتاسازی و بقای افتراقی۸– جایگزین کنیم.
آلن تورینگ، مخترع کامپیوتر، دریافت که چگونه یک ماشین غیرهوشمند میتواند به شکلی کامل بدون آن که بداند چه میکند، عمل محاسبه را انجام دهد؛ به لطف او، در باب سازوکارهای زیربنایی، امروزه ما یک ایدۀ کلی در این باره داریم که چگونه آن سازوکارها میتوانند به دلیل وارونگی عجیب دیگری در تعقل، عمل کنند. این امر را میتوان بر همۀ انواع محاسبه و کنترل رویه در طبیعت و نیز در سیستمهای ساختۀ دست بشر به کار برد تا قابلیت آنها به نیروی فهم و درک متکی نباشد. مدعای دنت این است که وقتی ما این دو بینش را کنار هم میگذاریم، درمییابیم که
همۀ هوش و فهم در جهان، نهایتاً از قابلیتهای فاقد درک شکلگرفته که در طول زمان روی هم انباشته شده تا سیستمهای کارآمدتر -و در نتیجه دارای فهم- پدید آورند. در واقع، این یک وارونگی عجیب است که انگارۀ پیشاداروینیِ تقدم ذهن در خلقت را برانداخت تا انگارۀ تأخرِ ذهن را جای آن بنشاند که در تکاملِ نهاییِ ما طراحانِ هوشمندِ ایستاده در آخر راه به وجود آمده است.
او میافزاید:
خود تورینگ، یکی از سرشاخههای کوچک درخت حیات است؛ و ساختههای او، محسوس یا انتزاعی، فراوردههای غیرمستقیم فرایندهای کور داروینی هستند، به همان نحو که تارهای عنکبوت و آببندهای سگ آبی چنین است …
مرحلۀ اساسی و نقطۀ اوج این فرایند، تکامل فرهنگی است که به باور دنت، بخش عمدۀ آن همچون تکامل زیستشناختی، فاقد نیروی فهم است. او تعریف پیتر گادفری-اسمیت را نقل میکند و بنا بر آن روشن میشود که مفهوم تکامل را میتوان به معنای گستردهتری به کار برد:
تکامل در اثر انتخاب طبیعی، تغییری است در یک گروه در اثر (الف) دگردیسی ویژگیهای اعضای آن گروه، (ب) که باعث درجات متفاوتی از بازتولید میشود و (ج) قابل توارث است.
دگردیسی در امور زیستشناختی، معلول جهشها در دی.ان.ای است، و از طریق بازتولید -به صورت جنسی یا صورتی دیگر- قابل توارث است. اما همین الگو بر دگردیسیهای رفتاری نیز قابل اطلاق است که به نحو ژنتیکی رخ نداده است؛ و صرفاً به این معنا قابل توارث است که سایر اعضای آن گروه بتوانند از آن رونوشت بگیرند، چه آن رفتار یک بازی، واژه، خرافه یا یک نحوۀ پوشش باشد.
این قلمرو چیزی است که ریچارد داوکینز عنوان به یادماندنی میمهها۹ را بر آن نهاده است و دنت نشان میدهد که این مفهوم، در توصیف شکلگیری و تکامل فرهنگی، بسیار سودمند است. از این رو، او میمهها را چنین توصیف میکند:
آنها (تقریباً) نوعی از روش رفتاریاند که میتوانند رونوشت شوند، انتقال یابند، به خاطر سپرده شوند، آموزش داده شوند، اجتناب شوند، تقبیح شوند، به رخ کشیده شوند، ریشخند شوند، تقلید شوند، سانسور شوند، و یا تقدیس شوند.
میمهها میتوانند چیزهایی همچون وارونهپوشیدنِ کلاهِ بیسبال یا ساختن کمان به شکلی خاص باشند؛ اما بهترین نمونههای میمه، واژهها هستند. یک واژه، شبیه یک ویروس، برای بازتولید به یک میزبان نیاز دارد؛ و فقط در صورتی باقی خواهد ماند که در نهایت، به سایر میزبانان منتقل شود؛ کسانی که آن را با تقلید، یاد میگیرند:
واژه، همانند یک ویروس، (عمدتاً از طریق تکامل) برای برانگیختن و ارتقای همتاسازی خود طراحی شده است؛ و هر نمونهای که تولید میکند، یکی از اعقاب آن است. بدین ترتیب، مجموعهای از نمونههای ناشیشده از یک نمونۀ پیشگونه، یک نوع را شکل میدهند، که لذا شبیه یک گونه [(گونۀ گیاهی یا جانوری)] است.
تمایز میان نوع و نمونه، از فلسفۀ زبان ناشی میشود: واژۀ «tomato» یک نوع است که هر مورد منفردی (بیانی، نوشتاری یا اندیشگی) از آن، یک نمونه است. نمونههای مختلف میتوانند در ظاهر بسیار متفاوت باشند -مثلاً شما بگویید «tomayto» و من بگویم «tomahto»- اما آنچه آنها را متحد میکند، قابلیت ادراکی گویندگان مختلف در تشخیص این امر است که همۀ آنها نمونههایی از یک نوعند. به همین دلیل، افرادی که در یک زبان با لهجههای مختلف سخن میگویند یا در تایپ، فونتهای مختلفی به کار میبرند، میتوانند مقصود یکدیگر را بفهمند.
کودک، زبان مادری خود را بدون هیچ درکی از چگونگی عملکرد آن، به دست میآورد. دنت به نحوی قابل قبول بر این باور است که زبان نیز باید به چنین شکل بدون برنامهای آغاز شده باشد و شاید در آغاز با به هم پیوستن غیراختیاری اصوات به اندیشههای پیشازبانی. (و نهتنها اصوات بلکه ایماء و اشارهها: همان گونه که دنت اظهار کرده، برای ما بسیار دشوار است که بدون حرکت دادن دستهایمان سخن بگوییم؛ نشانهای از آنکه احتمالاً ابتداییترین زبان تا حدودی غیرگفتاری بوده است). نهایت آنکه این میمهها به قالب زبانهایی درآمد که آنها را میشناسیم؛ ساختارهایی پیچیده با قابلیت بسیار گستردۀ ابرازگری که جمعیتهای زیادی در آنها مشترکند.
زبان به ما اجازه میدهد که با گفتوگو دربارۀ آنچه موجود نیست، از مکان و زمان فرا برویم تا تودههای مشترک شناخت را روی هم انباشته کنیم؛ و با نوشتن، آنها را بیرون از اذهان فردی ذخیره کنیم، که به انبوهۀ عظیمی از شناخت و کردارِ جمعی منجر میشود که در میان بسیاری از ذهنهای بناکنندۀ تمدن پراکنده است. همچنین زبان ما را قادر میسازد تا توجهمان را به اندیشههای شخصی خود معطوف کنیم و آنها را عمداً به شکلِ خلاقیتی بالابهپایین -که ویژگی علم، هنر، فناوری و طراحی سازمانی است- توسعه دهیم.
اما چنین تحقیق و توسعۀ بالا به پایینی، تنها بر بنیادی ژرف از قابلیت، امکانپذیر است که توسعۀ آن عمدتاً از پایین به بالا بوده است؛ یعنی محصول تکامل فرهنگ از طریق انتخاب طبیعی. دنت بیآنکه سهم نبوغ فردی را ناچیز بشمارد، اصرار میورزد که ما از پیششرط حتمی آن غفلت نکنیم؛ یعنی از سابقۀ رقابت تسلیحاتی میمههای رقیب در طول هزاران سال، که مصداقش تکامل، بقاء و انقراض زبانهاست که اساساً بدون برنامه است.
البته تکامل زیستشناختی مغز انسان همراه با نوعی تکامل متقابل مغز و فرهنگ طی ۵۰.۰۰۰ سال گذشته، همۀ اینها را امکانپذیر ساخته است، اما اکنون فقط میتوانیم دربارۀ آنچه رخ داده، گمانهزنی کنیم. دنت برای حمایت از این دیدگاه به پژوهشهای جدیدی استناد میکند که طبقِ آنها، ساختمان مغز انسان محصول رقابت پایین به بالا و شکلدهیِ همکارانۀ[۱۰] یاختههای عصبی است، فرایندی که تا حدودی در واکنش به تهاجم میمهها جلو میرود. اما صرفنظر از جزئیات، اگر حق با دنت باشد که ما اشیائی فیزیکال هستیم، این نتیجه به بار میآید که همۀ قابلیتها برای فهم، همۀ ارزشها، ادراکات و اندیشهها که تصویر نمایان را به ما میبخشند و به ما اجازه میدهند تصویر علمی را صورتبندی کنیم، وجود واقعی خود را به عنوان سیستمهای بازنمودی، مدیون سیستم عصبی مرکزی هستند.
این امر ما را به مسأله آگاهی میرساند که دنت دربارۀ آن یک موضعی متمایز وآشکارا متناقضنما دارد. تصویر نمایان ما از جهان و خودمان، عمدتاً نهتنها شامل بدن فیزیکال و سیستم عصبی مرکزی است، بلکه آگاهی خاص ما با ویژگیهای منحصربهفردش -حسی، عاطفی و شناختی- و نیز آگاهیِ سایر انسانها و بسیاری از گونههای غیرانسانی را در بر میگیرد. دنت هماهنگ با دیدگاه کلیاش در باب تصویر نمایان، اعتقاد دارد که آگاهی، بخشی از واقعیت نیست، بدان گونه که مغز هست. بلکه آگاهی یک کاربر-توهمِ بسیار شاخص و متقاعدکننده است؛ توهمی که در سروکار داشتن ما با یکدیگر و در حرکت و مدیریت خودمان، ناگزیر و ضروری است؛ اما باوجوداین یک توهم است.
ظاهراً این حق را دارید که بپرسید آگاهی چگونه میتواند یک توهم باشد، چراکه هر توهمی، خود یک تجربۀ آگاهانه است؛ یک فرانمود که با واقعیت مطابقت نمیکند. بنابراین نمیتوانم تصور کنم که آگاهم در حالی که نیستم: همانگونه که دکارت به درستی بیان کرده، واقعیت آگاهی خود من، چیزی است که نمیتوانم نسبت به آن دچار اغفال شوم. روشی که دنت برای پرهیز از این تعارض آشکار پیش میگیرد، ما را به اصل موضع او میرساند؛ موضعی که اعتبار منظر اول شخص نسبت به آگاهی و به طور کلی نسبت به ذهن را انکار میکند.
این دیدگاه چنان غیرطبیعی است که تبیین آن دشوار مینماید؛ اما نکتۀ مشترکی با رفتارگرایی دارد که در روانشناسی اواسط سدۀ گذشته رواج داشت. دنت بر این باور است که تلقی ما از جانداران آگاه با حیات ذهنی درونی -که صرفاً با واژگان فیزیکال توصیفپذیر نیست- یک پندار ساختگیِ کارآمد است که به ما اجازه میدهد چگونگی رفتار آتی آن جانداران را پیشبینی و با آنها تعامل کنیم. او اصطلاح «ناپدیدارشناسی»[۱۱] را برای توصیف این انتسابِ (کاملاً کاذب) جعل کرد که هر یک از ما به دیگران یک نمایش ذهنی درونی -پر از تجربههای حسی از رنگها، شکلها، مزهها، صوتها، تصاویر اسباب و اثاثیه، مناظر و مثل اینها- نسبت میدهیم که دربردارندۀ تصور آنان از جهان است.
با این حال، بنا به نظر دنت، واقعیت این است که تصورات نهفته در بطن رفتار انسانی، در ساختارهای عصبیای ایجاد میشود که ما دربارۀ آنها شناخت بسیار کمی داریم. همین امر دربارۀ تصور مشابهی که از اذهان خود داریم نیز صادق است. برداشت ما از واقعیتی درونی برخوردار نیست، بلکه پیامدی بوده است از نیاز ما به بیان قابلیتها و گرایشهای مختلف ما به دیگران به شیوهای کلی و فهمپذیر (و گاهی نیز نیاز ما به پنهان کردن آنها):
بنابراین منظر اول شخص ما از اذهان خودمان، به شکل شگرفی، تفاوت چندانی با منظر دوم شخص ما از اذهان دیگران ندارد: ما دستگاه عصبی پیچیدهای را که پیوسته در مغزهایمان در حال کار است، نمیبینیم، یا نمیشنویم و یا احساس نمیکنیم، بلکه باید به یک نسخۀ تفسیرشده و موجز رضایت بدهیم: یک کاربر-توهم که آنقدر برایمان مأنوس است که آن را نه فقط همسان واقعیت، بلکه همسانِ تردیدناپذیرترین و آشکارترین واقعیت به کار میبریم.
قسمت مشکلآفرینِ نتیجهگیری دنت این است که نهتنها چیزهای بسیاری در پس پردۀ قابلیتهای رفتاری ما نسبت به آنچه از منظر اول شخص بر ما آشکار میشود وجود دارند (که این نکته یقیناً صادق است)، بلکه هیچ چیزی بر منظر اول شخص معلوم نمیشود جز «نسخهای» از دستگاه عصبی. به عبارت دیگر، هنگامی که من به پرچم آمریکا مینگرم، شاید چنین به نظرم آید که پارچهای با نوارهای قرمز در حوزۀ بصری ذهنیام وجود دارد، اما این یک توهم است: تنها واقعیتِ موجود، که این برداشتم صرفاً «یک نسخۀ تفسیرشده و تغییرشکلیافته» از آن است، این است که فرایندی فیزیکال در قشر بصری مغز من جریان دارد و من نمیتوانم آن را توصیف کنم.
آن عبارت برادران مارکس[۱۲] را به یاد میآورم که «چه کسی را باور میکنید، مرا یا چشمانتان را؟» دنت از ما میخواهد به چیزی پشت کنیم که بسیار واضح است: اینکه ما در آگاهی، مستقیماً از تجربههای ذهنی واقعی از رنگ، طعم، صوت، لمس و دیگر امور مشابهی واقفیم که نمیتوانند بر اساس واژگان عصبشناختی کاملاً توصیف شوند هرچند که علتی عصبشناختی دارند (یا چه بسا علاوه بر جنبههای تجربی، جنبههای عصبشناختی نیز داشته باشند). او از ما چنین توقعی دارد، چون واقعیت چنین پدیدارهایی با ماتریالیسم علمی -که در نگاه او محدودههای بیرونی واقعیت را تعیین میکند- ناسازگار است. او به تعبیر ارسطو «به یک نظریه میچسبد، حال هر هزینهای که میخواهد داشته باشد».
سخن او، اگر درست فهمیده باشم، ما را ملتزم میکند که خود را به نحوی رفتارگرایانه تفسیر کنیم: وقتی به نظرم میآید که یک تجربۀ آگاهانۀ ذهنی دارم، آن تجربه، فقط باوری است که در آنچه میل به گفتنش دارم ابراز شده است. بنا به نظر دنت، نوارهای قرمزرنگی که در حوزۀ بصری من به هنگام نگاه به پرچم آمریکا ظاهر میشوند، فقط «موضوع التفاتی» چنان باوری است؛ همانگونه که بابانوئل موضوع التفاتی باور یک کودک به بابانوئل است. هیچیک از آنها واقعی نیستند. به یاد آورید که حتی درختان و باکتریها یک تصویر نمایان دارند که باید از طریق رفتار بیرونیشان فهمیده شود. از قرار معلوم، همین امر در مورد ما نیز صادق است: تصویر نمایان، در هر حال یک تصویر نیست.
هیچ دلیلی وجود ندارد که به نام علم، به دنبال چنان اعوجاجهای ذهنی برویم. پیشرفت فوقالعادۀ علوم فیزیکال از سدۀ هفدهم با بیرونکردن امر ذهنی از گسترۀ دیدْ امکانپذیر شد. گفتن اینکه فیزیک از پس تبیین کل واقعیت برنمیآید، نوعی رازمندی نیست: بلکه تأییدیهای است بر آنکه ما ابداً به نظریهای دربارۀ همهچیز نزدیک نیستیم؛ و اینکه علم باید آن قدر بسط پیدا کند که با آن نوع از واقعیاتی همساز شود که اساساً با واقعیاتی که فیزیک برای تبیین آنها طراحی شده، تفاوت دارند. این نکته نباید ما را برآشوبد که شاید پیامدهای افراطیای بهویژه برای علم طبیعی محبوب دنت، زیستشناسی، به بار آید؛ شاید نظریۀ تکامل (که درصورت فعلی یک نظریۀ صرفاً فیزیکال است) برای تبیین آگاهی (اگر آگاهی بر خلاف گمان او، یک توهم نباشد) مجبور شود عوامل غیرفیزیکال را نیز دخیل کند. ماتریالیسم همچنان یک دیدگاه شایع باقی میماند، اما علم با جفتوجور کردن دادهها برای هماهنگ شدن با یک نظریۀ غالب، پیشرفت نمیکند.
مطالب بسیار دیگری در این کتاب هست که از آنها بحثی به میان نیاوردم؛ دربارۀ تعلیم و تربیت، نظریۀ اطلاعات، شیمی پیشازیستی، تحلیل معناداری، نقش روانشناختی احتمال، طبقهبندی انواع ذهن، و هوش مصنوعی. تأملات دنت دربارۀ تاریخ و دورنمای هوش مصنوعی و اینکه ما چگونه باید توسعۀ آن را مدیریت کنیم و رابطۀ ما با آن، آموزنده و حکیمانه است. او چنین نتیجه میگیرد:
به گمان من، خطر واقعی در این نیست که ماشینهای هوشمندتر از ما، نقشمان را به عنوان حاکمان بر سرنوشت خویش، به زور بستانند، بلکه خطر واقعی این است که ما در ارزیابی فهم خود از آخرین ابزارهای فکریمان، اغراق کنیم و نابهنگام اختیاری فراتر از قابلیتهایشان به آنها واگذار کنیم … . باید امیدوار باشیم که طراحی اندامهای مصنوعی شناختی جدید، به گونهای ادامه یابد که آنها طفیلی و ابزار ما باشند، نه همدست ما. تنها هدف «درونی» آنها که از طریق خلقکنندگان آنها تنظیم میشود، باید دادنِ پاسخهای سازنده و شفاف به خواستههای کاربران باشد.
دنت دربارۀ سرشت واقعی ذهن انسانی در یک سوی آن بحث و استدلال قدیمیای قرار میگیرد که به دکارت بازمیگردد. او از دکارت با احترام یاد میکند، با اشاره به قوت آنچه آن را «جاذبۀ دکارتی» مینامد یعنی همان کشش منظر اول شخص؛ و قلمرو آگاهی را که بنا به ادعای او موهوم است، «تئاتر دکارتی» میخواند. بیشک این بحث و استدلال برای مدتی دراز ادامه خواهد یافت؛ و تنها راه برای فهم بیشتر، این است که طرفهای بحث تا جای ممکن به بسط و دفاع کامل از برداشتهای رقیبشان بپردازند؛ همانگونه که دنت عمل کرده است. حتی آن دسته از کسانی که به این نگاه کلی باور ندارند، در این کتاب، نکات جذاب بسیار خواهند یافت.
اطلاعات کتابشناختی:
Dennett , Daniel C. From Bacteria to Bach and Back: The Evolution of Minds. W. W. Norton & Company, 2017
پینوشتها:
• این مطلب را تامس نیگل نوشته است و در تاریخ ۹ مارس ۲۰۱۷ با عنوان «Is Consciousness an Illusion» در وبسایت نیویورک ریویو آو بوکز منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۶ این مطلب را با عنوان «آگاهی توهمی فهمناپذیر است» و با ترجمۀ علی کوچکی منتشر کرده است.
•• تامس نیگل (Thomas Nagel) فیلسوف آمریکایی و استاد فلسفۀ دانشگاه نیویورک است. نیگل مقالات و کتابهای بسیاری تألیف کرده و در آنها به موضوعاتی چون فلسفۀ ذهن، فلسفۀ سیاسی و اخلاق پرداخته است. از جملۀ مهمترین آثار نیگل میتوان به کتاب ذهن و جهان (Mind and Cosmos) و مقالۀ خفاش بودن چگونه است؟ (? What Is it Like to Be a Bat) اشاره کرد.
[۱] From Bacteria to Bach and Back: The Evolution of Minds
[۲] Manifest image
[۳] Scientific image
[۴] Affordance قابلیتهایی در محیط که امکان واکنشهای بخصوصی را در موجود ایجاد میکند [مترجم].
[۵] free-floating reasons
[۶] user-illusion
[۷] click-and-drag
[۸] differential survival
[۹] Memes
[۱۰] coalition-formation نظریهای که طبق آن همکاری یک یا چند گروه از کارگزاران بهطور جمعی مختصات کنشهای جدید را رقم میزد [مترجم].
[۱۱] Heterophenomenology
[۱۲] گروه کمدی آمریکایی متشکل از چهار برادر که مشهورترین آنها گروچو مارکس نام داشت [مترجم].
حق با شماست؛ در اصلاحیۀ ترجمه، معادل «دگرپدیدارشناسی» با این توضیح پیشنهاد شده بود «این اصطلاح دنت، در مقابل نظریۀ دکارت است. پدیدارشناسی دکارت، از موضع اول شخص است؛ اما دنت اصطلاح Heterophenomenology را برای شناخت پدیدار از موضع سوم شخص، وضع کرده است.» متاسفانه این اصلاح و توضیح مربوط، اعمال نشده است.
این نظر در جای من اعلام نشده، اما راه ارتباطی با شما رو پیدا نکردم. پیشنهاد می کنم در طراحی سایت از فونت های طراحی شده مخصوص محتوای دیجیتال استفاده کنید. این نوع فونت ها، اغلب در طراحی حروف از باریک شدن انتها حروف اجتناب می کنند. در ضمن خواهشمندم مر نسخه مخصوص موبایل، اندازه فونت رو حداقل دو سایز افزایش بدید. واقعا مطالعه مقاله ها دشوار است. با تشکر