کهنژنشناسی به ما کمک میکند از رازِ بزرگِ دوران ماقبلِ تاریخ پرده برداریم
علم باستانشناسی در آستانۀ انقلابی بزرگ است. پنج سال پیش، فناوریهای جدید امکانِ بازسازی و مطالعۀ دیانای اجساد پیشاتاریخی را ممکن کردند. دادههای اندکشماری که تا امروز از این مطالعات منتشر شده، خبر از تغییر دانستههای ما دربارۀ الگوهای مهاجرت، آمیزشهای نژادی و تصوراتمان دربارۀ جهان پیشاتاریخ میدهد.
ایان — بیشترِ تاریخ بشر، متعلق به عصر پیشاتاریخ است. تنها بخش ناچیزی از دویستهزار سال یا بیشتری که انسانها روی زمین سپری کردهاند، در آثار مکتوب ثبت شده است. حتی در همین دورۀ زمینشناختیِ بسیار کوتاهِ خودمان نیز در بیشتر اوقات، نوشتن استثناء بوده است نه قاعده. منظورم عصر هولوسن۱ است که خود یک دورۀ زمینشناختیِ دوازدههزار ساله است و آبوهوای گرم و ثباتِ اقلیمی تقریبیاش زمینهساز برآمدن کشاورزی، شهرها، دولتها و اغلبِ شاخصههای تمدن بوده است.
مورخان حرفهای نمیتوانند به آن دسته از همکارانشان کمکی بکنند که متخصص آن سویِ دیوار، یعنی عصر پیشاتاریخاند؛ اما به حال آنها افسوس میخورند. مورخان عادت کردهاند که بر بایگانیهای عظیم اتکا کنند؛ اما باستانشناسان باید بازماندههایِ مادیِ ناچیزِ گذشته را گرد هم آورند و داستانِ آنها را فهم کنند. در وقایعنامههای عصر پیشاتاریخ، فرهنگها بر اساس شیوۀ دفنِ مردگان، مثلاً «قبرهای منفرد» یا مطابق با سبکِ ساختن پیکانها، مثلاً پیکانهای «نوکتیز غربی»، معرفی میشوند. کلِ مردم به سبکهای سفالگری فروکاسته میشدند، سبکهایی همچون ظروف سوراخدار۲، ظروف طنابدار یا جامهای لولهدار که همۀ آنها همچون لکههایی آمیبمانند و بهگونهای سرگیجهآور روی نقشهها پراکنده میشوند.
در سالهای اخیر، باستانشناسان میل خود را برای استنتاجِ افراطی از سرامیکها، اسلحهها و اشیای داخلِ قبرها، از دست دادهاند. دستِکم یک نسل است که وِرد آنها شده است اینکه «سفالها مردم نیستند». فرهنگ مادی، نمایندۀ هویت نیست. دستساختههای بشری که در حفاری کشف میشوند، میتوانند مجموعۀ اطلاعاتی پرباری دربارۀ شیوه معیشت انسان، آیینهای خاکسپاری و قراردادهای تجاری فراهم آورند؛ اما راهنمای مطمئنی برای پیبردن به زبان یا قومیت آن مردم یا الگوهای مهاجرتشان نیستند.
تا قبل از جنگ جهانی دوم، عصرِ پیشاتاریخ همچون دورانی تلقی میشد که در آن، سلتهای اولیه و هندوآریاییها، سلسلهای از یورشها را علیهِ مردمانِ از همهجابیخبرِ چمنزارهای اروپا و آسیا ترتیب دادهاند؛ مثلِ کاری که وایکینگها کردند. درعینحال، خرسنگسازها۳ در گذرگاههای پرپیچ و خمِ قارهها سرگردان بودهاند. پس از جنگ جهانی دوم، این دیدگاه جای خود را به مکتبی فرایندگرا۴ داد که دگرگونیهای فرهنگی را به سازگاریهای درونی نسبت میداد. ایدهها و فناوریها شاید از جایی به جایی انتقال یابند؛ اما انسانها عمدتاً و عموماً ساکن بودهاند. بههرحال، پدیدۀ مهاجرت بار دیگر در حال بازگشت است.
بخش زیادی از این تغییر دیدگاه در گرویِ فنون جدیدِ عرضهشده برای مطالعۀ دیانایهای باستانی است. طی پنج سال گذشته، شاهد انقلابی در قابلیت استفاده و دامنۀ آزمونهای ژنتیک بودهایم که میتوان حاصلِ آن را روی بقایای انسانها و حیوانات پیشاتاریخ اعمال کرد. کارکردن با دیانای باستانی فوتوفنهای بسیاری میطلبد. معمولاً این دیانایها تجزیه شده و از حیث شیمیایی دگرگون و به میلیونها تکۀ ریز تقسیم شدهاند. اما پیشرفتهای اخیر در فناوری ترتیبدهی۵ این امکان را فراهم ساخته است که کل ژنومهای۶ بهدستآمده از نمونههای مربوط به هزاران یا دههاهزار سال پیش را ترتیبدهی کنیم. ترتیبدهی به کل ژنومها، دادههای بیشتری را در ترتیب مقادیری به توان ده، نسبت به آزمونهای مبتنی بر اندامکها۷ به دست میدهد و به متخصصان ژنتیک امکان میدهد افراد و جمعیتها را بهتفصیل مقایسه کنند. اکنون این مقایسهها شاخههای جدیدی را در دیرینهشناسیِ بشر آشکار میکنند.
تصویری ماهوارهای از برینگ لند بریج، نقطهای که شرق روسیه را به غرب امریکا متصل میکند.
هنگامی که نخستین پیشنویسِ ژنوم نئاندرتال در سال ۲۰۱۰ منتشر شد، نشان داد که انسانهای مدرن در اروپا و آسیا بهطور میانگین در دیانای خود دودرصد با نئاندرتالها اشتراک دارند. این به آن معنا است که دو گونه از انسانها باید در گذشته با هم لقاح کرده باشند؛ یعنی احتمالاً زمانی که انسانها افریقا را به مقصد خاور میانه ترک کردند. همچنین در سال ۲۰۱۰، دیانای یک استخوان انگشت منجر به کشف نوع کاملاً جدیدی از انسان اولیه، به نام «دنیسوا۸» شد که نیای مشترک آسیاییها و استرالیاییها بود.
تصویر زماننمای۹ مهاجرتهای پیشاتاریخ تنها در سالهای اخیر وضوح بیشتری یافته است. در اکتبر گذشته، استخوان پای انسانی ۴۵۰۰ساله از سیبری به نمایش درآمد که حاوی دیانای نئاندرتال بود. قطعات این دیانایها در مقایسه با آنچه در انسانهای مدرن یافت میشود، درازتر بود. این قطعات درازتر، تاریخ این دیانای را تا زمانی عقب میبرند که به دورۀ اولین مبادلۀ ژن میانِ نئاندرتالها و انسانها نزدیکی بیشتری دارد؛ یعنی احتمالاً چیزی حدود دههزارسال به آن دوران نزدیکتر است. این بدان میماند که هربار در یک بازی یکی از بازیکنان، کارتهای بیشتری را به زیان حریف از دست دهد؛ همچنانکه کروموزومهای نئاندرتال، در هر نسل به قطعات کوچک و کوچکتری تقسیم میشدند. در ژوئن امسال، ژنوم موجود در بازماندۀ فسیل یکی از نخستین انسانهای جدید در اروپا یافت شد که متعلق به یک دندان چهلهزارساله در رومانی بود. این ژنوم حتی حاوی رشتههای درازتری از دیانای نئاندرتال بود. جد صاحب این دندان، از نئاندرتالها بود که تنها به چهار یا شش نسل پیش میرسید. این پیشرفت شَمایی از میزان سرعت پیشرفتِ رشتۀ مطالعات دیانایِ باستانی به دست میدهد.
در طی پنج سال، از این تصور که در دیانای هیچ اشتراکی با نئاندرتالها نداریم، به این دریافت رسیدهایم که آمیزش نژادیِ وسیعی میان ما صورت گرفته است. برای اینکه در مقیاس زندگی یک نفر، دقیقتر نشان دهیم، این آمیزش در طول دویست سال صورت گرفته است؛ یعنی تقریباً بهاندازۀ دورهای زمانی که آلبومی خانوادگی آن را در برمیگیرد. اما بهرهگیری از دیانای باستانی به خویشاوندان شبهانسانی ما محدود نمیشود. این رشته همچنین دربارۀ پراکندگی انسانها بیرون از افریقا، خاستگاه کشاورزی و گسترش آن و سکونت انسانها در امریکا، چیزهایی به ما میگوید. همچنین باستانشناسان را یاری میکند تا از یکی از رازهای بسیار بزرگ تاریخ، یعنی خاستگاهِ هندواروپاییها، پرده بردارند.
مدلی از چهره انسان نئاندرتال
ویلیام جونز که حقوقدانی ولزی و متخصص فقهاللغه بود، در سال ۱۷۸۳ از لندن به کلکته آمد تا بر منصب خویش در دادگاه عالی بنگال تکیه زند. جونز مجبور بود تا در بخشی از مطالعات خویش، با قوانین حقوقیِ هندو آشنا شود. وی برای نیل به این مهم، ناگزیر از آموختن زبان سنسکریت بود. جونز بیدرنگ یک پاندیت۱۰ را در مقامِ مربی خویش استخدام کرد و غرق در متون باستانی سنسکریت شد. جونز پس از سه سال مطالعه، به نتیجهای شگفت رسید: سنسکریت، زبان کلاسیک هند، از حیث دستور زبان و واژگان با زبانهای کلاسیک اروپا، یعنی یونانی و لاتین پیوند داشت. فقط این نبود؛ هر سۀ این زبانها ارتباط بیشتری با زبانهای ژرمنی، سلتیک و ایرانی داشتند.
زبانشناسانِ بعدی حتی شاخههای بیشتری را به این شجرهنامه اضافه کردند که ازجملۀ آنها زبانهای زندهای همچون اسلاوی، آلبانیایی، ارمنی، بالتیک و زبانهای مردهای همچون هیتی و تخاری بود. اگر همۀ این زبانها با هم پیوند داشتند، منطق حکم میکرد که جایی در گذشتۀ دور نیای مشترکی داشتهاند. متخصصان، این زبان نیاکانی را هندواروپایی اولیه یا ۱۱PIE مینامند. سه میلیارد نفر به زبانهایِ وابسته به این زبانِ نیاکانی تکلم میکنند. دامنۀ طبیعی این زبانها از سریلانکا تا پرتغال امتداد مییابد. انگلیسی یکی از زبانهای هندواروپایی است، همچنانکه تقریباً تمامی زبانهای دیگر در اروپا، بهجز مجاری، فنلاندی و باسکی، از شاخههای زبان هندواروپایی هستند.
بیش از دویست سال پس از آنکه جونز کشف خود را اعلان کرد، زبانشناسان و متخصصان فقهاللغه با مشقت بسیار، زبانی را که PIE بدان شباهت داشت و قواعد دستوریای را که از آن تبعیت میکرد، بازسازی کردند. ما میتوانیم به این زبان بنویسم و حتی بعضی از داستانهایِ کوتاهی که به زبان هندواروپایی، دربارۀ موضوعاتی نظیر گوسفندها، گرگها و ایزدان، تصنیف کردهاند، بهیُمن کار دانشجویان اسطورهشناسیِ تطبیقی و واژه شناسی، بازسازیشده است. ما امروزه تصوراتی از سبک زندگی هندواروپاییها و اعتقاداتشان داریم. آنها در میان درختان راش و بلوط میزیستند، شراب انگبین را دوست داشتند و بر ارابه سوار میشدند. هندواروپاییها اهمیت بیشتری به پدران و برادران خود میدادند تا عمهها، خالهها و عروسان خویش. آنان بهخاطر وجود پسرانِ (ایزدان) پدر آسمانی یا خدای آسمان، شکرگزار او بودند و نیز قدر گاوهای فربه و اسبهای چالاکشان را میدانستند. مردمان هندواروپایی احتمالاً ماهی قزلآلا را میشناختهاند و شاید هم نه.
اما در همۀ این دوران، مسائل مرتبط با هندواروپاییها، در حد حدسهایی عالمانه باقی مانده است. این زبان، زبانی فرضی بود که مردمی فرضی با آن تکلم میکردند. هندواروپاییهای اولیه اشباحی فیلولوژیکاند و همچون بسیاری از ارواح، عادت دارند که در هر نقطهای از جهان سروگوشی آب بدهند. فضلای قوم، هر نقطهای از جهان را، از اسکاندیناوی تا فلات تبت تا قطب شمال، موطنِ اصلیِ هندواروپاییها دانستهاند؛ اما در دهههای اخیر، پژوهشگران بر سر دو روایت دربارۀ خاستگاهِ مردمانِ هندواروپایی به اجماع رسیدهاند.
یکی از این روایتها که بیشتر از همه، باستانشناس بریتانیایی، کالین رنفرو۱۲ دربارۀ آن بحث کرده است، چنین میگوید که خاستگاه هندواروپاییان، جایی در لبۀ هلال خصیب۱۳ قرار داشته است. در این داستان، راز موفقیتهای مردمان هندواروپایی، در بهرهگیری آنها از کشاورزی نهفته است. این موضوع آنان را بر مردمان شکارگر و گردآورِ پیرامون خویش برتری داده است. بر اساس این نظریه، پراکنش هندواروپاییها در بامدادِ تاریخ، یعنی عصر نئولیتیک، شروع شده است. این همان هنگامی است که مردمی از آناتولی، مثلِ گازی که بهآرامی حرارت ببیند، بهکُندی شروع کردند به پخششدن.
مفرغ، با پیونددادن اوراسیا به شبکهای تجاری، جهان را بزرگ کرد. اسب با فراهمکردن امکان زندگیِ متحرک، جهان را کوچک کرد.
دومین نظریۀ پیشرو دربارۀ خاستگاه هندواروپاییها که باستانشناس لیتوانیاییالاصل، ماریا گیمبوتاس۱۴ و بعد از او هم باستانشناس امریکایی، دیوید دبلیو آنتونی آن را مؤکداً طرح کردهاند، با عنوان فرضیۀ استپ۱۵ شناخته میشود. این فرضیه میگوید هندواروپاییها ریشه در استپهای جنوب روسیه داشتند. آنان بهلطف ترکیبی از ابداعات جدید که علی الاصول حاصل ترکیبِ اسب و چرخ بود، کوچ خود را از آن منطقه به مناطق دیگر آغاز کردند. این داستان خیلی دیرتر از نظریۀ آناتولی و در عصر مفرغ بهجای عصر حجر آغاز میشود.
تولید مفرغ نیازمند دو نوع فلز، یعنی مس و قلع بود که تجارت در فواصل دوردست را ضروری میکرد. مأمورانی از معبدشهرهای بینالنهرین برای دستیافتن به مس و قلع به اقصانقاط عالم شتافتند و در درازنای مسیر خود در شرق به افغانستان و در شمال به استپهای روسیه رسیدند. آنها در مسیرِ برگشت با خود افکاری جدید دربارۀ مالکیت و ثروت و جنگ به همراه آوردند. در همین حین در استپها کسانی اسب را اهلی کرده بود. اسبهای وحشی، بومیِ دشتهای جنوب روسیه بودند. در هوای سرد، این مردمان دریافتند که چگونه برف را کنار زنند تا به علف برسند و از اسبها ذخیرۀ (گوشتی) حیوانی کاملی برای زمستان بسازند. بعد از آن بود که یک نفر فهمید اسبها را میشود برای سواری استفاده کرد و بر آنها افسار زد تا برای کشیدن واگن و شخمزدن، به کار گرفته شوند. مفرغ از طریق پیونددادن بخشهای گوناگونی از اوراسیا در یک شبکۀ تجاری، جهان را بزرگ کرد. اسب با فراهمآوردن نوعی سبک زندگی جدید و متحرک، این جهان را کوچک کرد. هندواروپاییها بیش از هر کس دیگری از این ابداعات بهرهمند میشدند.
نظریۀ آناتولی این مزیت را دارد که از منطق جمعیتشناختیِ روشنی بهرهمند است و شواهد ژنتیکی اندکی نیز آن را پشتیبانی میکند. پژوهشهای اولیه درباب تغییرات ژنتیکی در اروپا، حاکی از تنوعی فزاینده بود که هرچه از ترکیه دورتر میشدید، تنوع بیشتری مییافت و این احساس را ایجاد میکرد که گویی شمار زیادی از جمعیت اصلی اروپا از بالکان نشئت گرفته و از آنجا بهمرورِ زمان به نقاط دیگر پراکنده شده است. هرچند که بعدتر، این نظریه تمایل بیشتری یافت که استپ را خاستگاه هندواروپاییها معرفی کند. افزون بر شواهد باستانشناختیِ پرشمار، فرضیۀ خاستگاه استپی هندواروپاییان، مطابقت بیشتری دارد با واژگان مشترک این مردمان برای چرخها و ارابهها و دلبستگی ظاهری آنها به اسبها که در اسطورههای هندواروپایی یافت میشود. اما اگر فرضیۀ استپ را مفروض بگیریم، معلوم نیست که آیا هندواروپاییها با غارتها و یورشهای فرماندهان در این سرزمینها پراکنده شدهاند یا از طریق مهاجرتهای دستهجمعی.
متخصصان ژنتیک تا اندازهای این معما را کاویدهاند. دو گروه متخصص که یکی از آنها در هاروارد شکل گرفته است و دیگری در دانشگاه کپنهاگ، دیانای موجود در صدوهفتاد تکۀ باقیمانده از اسکلتهای مربوط به عصر مفرغ را گرد آوردند. این اسکلتها در سراسر اروپا و آسیای میانه یافت شدهاند و مطالعات هر دوگروه، کاشف از تحرکات جمعیتی کلان از جنوب روسیه به غرب اروپا است. زمانی حدود ۲۵۰۰ سال پیش از میلاد، نشان ژنتیکی مردم یامنایا۱۶ یا گورچالیها۱۷ که شبانانی از جنوب روسیه بودند، شروع به گسترش در سراسر آلمان کرد.
دستاورد عصر مفرغ برای ما، نخستین متون ادبی تاریخ بشر است که موضوع بیشتر آنها، همچون ایلیاد در ادبیات یونان و ریگودا در ادبیات سنسکریت، ادبیات رزمی است. همین ما را وسوسه میکند ورود مردم یامنایا را به اروپا همچون یورشی مسلحانه تصور کنیم که در آن جنگجویانِ سواره، مسیر خود بهسوی این قاره را غارت میکنند و با سرنیزههای بلند و مهیب و خنجرهای بُرندۀ خویش هر کسی را که سر راهشان قرار دارد، زیر یوغ میکشند. قطعاً این تصوری بود که گیمبوتاس از ماجرا داشت. از نظر او، ورود مردم کورگان۱۸ به اروپا، ناقوس مرگ «اروپای کهن» را به صدا درآورد. اروپای کهن، تمدنی قدیمی و متعلق به کشاورزانِ صلحدوست و برابریخواه بود که ایزدبانوان را میپرستیدند. این تمدن، جای خود را به پدرشاهیِ ویرانگری داد که شیفتۀ مرگ و مالکیت بود و به نحوی از انحاء، تا امروز هم با ما است.
ولی مهاجرت مردم یامنایا نیز میتوانسته است توأم با صلح باشد. دیوید آنتونی پدیدۀ مهاجرت زنجیرهای۱۹ را بهمثابۀ تبیینی رقیب برای ظهور هندواروپاییزبانها در اروپا طرح میکند. در مهاجرت زنجیرهای جابهجایی مردم فرایندی تدریجی است که رو به گسترش میرود. نخست، گروهی از پیشقراولان جای پایی در قلمروهای جدید پیدا میکنند. یک پرورشدهندۀ اسبِ یامنایایی را تصور کنید که نزد یکی از بزرگان محلی مشغول به کار میشود یا شبانی را در نظر آورید که مراتعی پیدا میکند که به هر طریق، بکر مانده است. هنگامی که این افراد در این مناطق سکنی میگزینند، اخباری را از بخت خوب خویش به خانه میفرستند. در این روایت، پراکنش هندواروپاییان با جابهجایی مهاجران از طریق جزیرۀ آلیس به امریکا اشتراکات بسیار بیشتری دارد تا با کونان بربر۲۰.
دو پژوهش ژنتیکی مزبور هیچ نشانهای نیافتند مبنی بر اینکه فقط یک مهاجرت بزرگ به اروپا صورت گرفته است. همچنین این پژوهشها تحرکی مشکوک میان گروههای جمعیتی عصر مفرغ شناسایی کردهاند. خصوصاً به نظر میرسد که آسیای میانه تکاپوهایی داشته است. آنگونه که اسکه ویلرسلو۲۱، زیستشناس تکاملی و یکی از سرپرستان گروه پژوهش دانشگاه کپنهاگ به من گفت، آسیای میانه با «چهار گروه جمعیتی متمایز» که بهنوبت جایگزین یکدیگر شدند، از حیثِ ژنتیکی «پویاترین منطقهای» است که وی تابهحال دیده است. در این منطقه یک گروه اولیه از شکارگران و گردآورندگانِ اوراسیایی جای خود را به مردمانی از قفقاز دادند که آنها نیز بهنوبۀ خود جای خویش را به مردمی از شمال اروپا و پس از آن به مردمی از آسیای شرقی دادند.
جمعیت اروپا از امواج چندگانۀ مهاجرت تشکیل یافته است. به نظر میرسد که فرایند مشابهی در امریکا نیز در کار بوده است.
در کنار کارهای اولیه دربارۀ ژنتیکِ اروپاییان متعلق به عصر نئولیتیک، این دو پژوهش مؤکداً نشان میدهند که کشاورزی بهدست کشاورزانی از شرق نزدیک در اروپا گسترش یافت. به نظر میرسد که اولین کشاورزان ساکن سوئد پیوند نزدیکتری با قبرسیها و یونانیها داشتهاند تا به اسکاندیناویاییهای عصر مدرن. ورود کشاورزان آسیای نزدیک، اثری عمیق بر ژنتیک یگانه و خاصِ قارۀ اروپا گذاشت. در ساردینیا و سیسیل، نوادگان این نخستین کشاورزان اروپایی اولین جمعیتهای بزرگ را تشکیل دادند. همچنین کشف کردهاند که آنها وابستگی نزدیکی با اوتسی۲۲ داشتهاند. اوتسی مردی یخی است که گویا یکی از اعضای همین نخستین جمعیت کشاورز بوده است. او یک مومیایی طبیعی است که گردشگران در کوههای آلپ در تیرول اتریش آن را یافتهاند.
اکنون هرچهبیشتر روشن شده است که جمعیت کنونی اروپا ریشه در میراثی دارد که امواج چندگانۀ مهاجرت از خود به جای گذاشته است. ظاهراً فرایندی مشابه در امریکا نیز در کار بوده است. نخستین بدن باستانی که کلیت ژنوم آن ترتیبدهی شده است، به یک مومیایی از گرینلند، به نام مرد ساکاکی۲۳، تعلق دارد. مرد ساکاکی حدود چهارهزار سال پیش در سواحل غربی گرینلند زندگی کرده و درگذشته است. وی به اجتماعی باستانی تعلق داشت که به نام «مردم دورسیت۲۴» شناخته میشدند. این نام را بهسبب ابزارهای ویژهای به این مردم دادند که در سایتهای باستانشناسی در مناطق قطبی شمال قاره امریکا پیدا شد. هنگامی که گروهی از دانشمندان دانمارکی تحت سرپرستی ویلرسلو در سال ۲۰۱۰ ژنوم مرد ساکاکی را منتشر کردند، نتایج شگفتانگیزی دربارۀ تاریخ قطب شمال رقم خورد.
بازسازی چهرۀ مردم ساکاکی
دیانای مرد ساکاکی آشکار کرد که وی نه قرابتی با اینوئیهای جدید دارد و نه با بومیهای باستانی یا جدید امریکا پیوندی دارد؛ بلکه به نظر میآید نزدیکترین خویشاوندان زندۀ او هماکنون در سیبریِ شرقی زندگی میکنند. این نشان میدهد که تنگۀ برینگ، دستکم در سه موقعیت متفاوت، گذرگاه عبور به امریکا بوده است. از گزارشهای باستانیشناختی برمیآید که مردم دورسیت در حدود ششهزارسال پیش، قطب شمال را استعمار کردند. آنان پیش از آنکه ناپدید شوند، نزدیک به پنجهزار سال در انزوا و جدایی کامل، دستکم از همسایگان جنوبی خود یعنی بومیان امریکایی، در آن منطقه میزیستند. آنها جای خود را به فرهنگ تولی۲۵ دادند که اجداد اینوئیهای امروزی بودند و به سرعتِ برقوباد از سیبری تا گرینلند پراکنده شدند. به نظر میآید که دستکم تا پیش از عصر تفنگ و فولاد، مهاجرت در جهان باستان، همانند اروپا، تا اندازهای به تواتر صورت گرفته است.
دیانای باستانی داستان مشابهی را دربارۀ سکونت مردم در کل امریکا میگوید. حدود دوازدههزار سال پیش، فناوری مشابهی در سراسر امریکای شمالی سر برآورد. این فرهنگ که به تبعیت از محل حفاری و کشف آن در نیومکزیو، فرهنگ کلویس۲۶ نامیده شده است، بهویژه با سرنیزههای بزرگ و زیبای آن متمایز میشود. از سرنیزههای کلویس برای شکار ماموتها و احتمالاً دیگر حیواناتی استفاده میشد که در فضای پس از عصر پلیستسن پرسه میزدند. این سرنیزهها برای چندصد سال کارآیی داشتند و پس از آن به ناگاه، همراه با ماموتها از صحنۀ روزگار محو شدند. این حکایت از آن دارد که مردم کلویس نخستین کسانی بودند که وارد امریکا شدند. آنها با عبور از یکی از گذرگاههای عاری از یخ، در پهنههای یخیِ لورنتای۲۷ که بیشترِ سرزمینهای کانادا و امریکای شمالیِ امروزی را در برمیگرفت، به درون قارهای خالی قدم گذاشتند که پر از حیواناتِ شکاری بود. آنان درحالیکه حیوانات غولآسا۲۸ را به قصد شکار دنبال میکردند، بهسرعت پراکنده شدند. هنگامی که حیوانات غولآسا منقرض شدند، خودِ این فرهنگ نیز از میان رفت و به صدها گروه جانشین تجزیه شد که سرانجام تبدیل به بومیهای امروزین امریکا شدند.
اما مردم کلویس نمیتوانستهاند نخستین امریکاییان بوده باشند. در دو دهۀ گذشته، شماری از جایگاههای حفاری در شمال و جنوب امریکا، با اطمینان خاطر تاریخگذاری شدهاند. سابقۀ آنها به هزار سال پیش از ظهورِ فرهنگ کلویس میرسد. یکی از این جایگاههای حفاری، یعنی غارهای پیزلی۲۹ در اُرِگان، تا اندازهای با کمک آزمون دیانای موجود در نمونههای مدفوع شناسایی شده است. توزیع جغرافیایی و بازماندههای مادیِ یافتشده در این جایگاههای پیشاکلویسی پرسشهایی جدید برانگیخته است دربارۀ مسیر دقیقی که انسانها از طریق آن برای نخستین بار پای به جهان نو گذاشتند. در واقع یکی از جایگاههای پیشاکلویسیِ بسیار کهن و تأییدشده، مونتورده۳۰ در جنوب شیلی است که تقریباً در دورترین فاصله از برینگلندبریج قرار دارد.
برخی از متقدمترین بقایای اسکلتی که در امریکا یافت شده است، معما را پیچیدهتر کردهاند. بدنامترین نمونۀ آنها مرد کنویکی است۳۱، یک اسکلت نههزار ساله از سرخپوستان کهن که تصادفاً در رودخانۀ کلمبیا در ۱۹۹۶ یافت شد. اسکلت وی موضوع مناقشهای طولانی و پایدار میان دولت فدرال و دانشمندان، با پنج قبیلۀ سرخپوست در فلات کلمبیا بوده که ادعا میکردند این اسکلت متعلق به جد آنها بوده است. دانشمندانی که این اسکلت را بررسی کردند، گفتند که ریختشناسی جمجمۀ وی بهوضوح با ریختشناسی جمجمۀ بومیان امریکا در دورۀ جدید متفاوت است و انطباق بیشتری با تبار آینو۳۲ یا پلینسین۳۳ دارد.
بر اساس این مدرک، اکنون دو نظریۀ اصلی دربارۀ زمان و خاستگاه امریکاییهای نخستین قبول بیشتری یافتهاند. یکی از این نظریهها به مدل قدیمیتر که قائل به اولویت فرهنگ کلویس است، شباهت بیشتری دارد. متقدمترین سرخپوستان کهن۳۴ از طریق برینگلندبریج از سیبری وارد امریکا شدند. آنها در شمال و جنوب امریکا پراکنده شدند، پس ازآن از منظری باستانشناختی حدود هزار یا چندصد سال در آرامش زندگی کردند؛ پیش از آنکه به ناگاه زمینه ساز زایش فرهنگ کلویس گردند.
اما نظریۀ دیگر میگوید نخستین امریکاییها، نه از راه زمینی، بلکه بهوسیلۀ قایق به این سرزمین آمدند. آنها دنبال حلقۀ آتش۳۵ را در شمال اقیانوسِ آرام گرفتند، از مجمعالجزایری به مجمعالجزایر دیگر جهیدند: از کوریل۳۶ به الوشن۳۷. پس از آن بر کنارۀ ساحل اقیانوس آرام تا پاتاگونیا۳۸ پیش رفتند. این نظریه هم با برخی از اَشکال غریبِ جمجمههای دیدهشده در کنویک و دیگر اجساد همخوانی دارد و هم با ورود اولیه به امریکا از ساحل غربیِ جنوب امریکا و نیز دریانوردی در این مقیاس، در گذشتهای چنان دور، غیرممکن به نظر نمیآید. بر اساس مطالعات باستانشناختی و ژنتیک، اکنون میدانیم که بومیان استرالیا حدود چهلهزار سال پیش از تنگۀ تورّس گذر کردند. اگر بومیان استرالیا میتوانستهاند راه خود را از میان آبهای آزاد بگشایند، چرا سرخپوستان کهن نتوانسته باشند سیهزار سال پس از آن چنین کرده باشند؟
ژنوم پسر آنزیک نشان میدهد که وی تقریباً با تمامی بومیان کنونی امریکا نسبت داشته است. فرضیۀ مهاجرت از طریق اقیانوس آرام در پس خود منطقی مجابکننده دارد. بااینحال، تاکنون هیچ گواه ژنتیکی در پشتیبانی از آن عرضه نشده است. ژنوم مرد کنویک که در ژوئن امسال منتشر شد، نشان داد که وی بیتردید از بومیان امریکا است؛ بیآنکه تبارش به اسلاف آینو، ژاپنی یا جزیرهنشینان اقیانوس آرام برسد. این نتیجهگیری کمک میکند تا بر مباحثۀ جنجالیِ ویژهای که تا حد آزاردهندهای رنگوبوی خیالپردازیِ نژادی به خود گرفته است، مهر پایان زند. لکن در رابطه با تاریخ اسکان امریکاییها در این سرزمین، دیانایِ بهدستآمده از یک جسد دیگر، حتی شاید مهمتر باشد.
پسر آنزیک۳۹ تنها جسد مدفونی است که از فرهنگ کلویس میشناسیم. وی که پسری دوساله است، دوازدههزار سال پیش در مونتانای غربی دفن شده است. آنجا جایی است که در حصار مجموعهای از دستساختههایی قرار دارد که آشکارا خاستگاه کلویسی دارند. ژنوم آنزیک که سال پیش منتشر شد، نشان میدهد که وی تقریباً با تمامی بومیان کنونی امریکا نسبت داشته است. شگفت آنکه این ژنوم نشان داد که او با مردمان بومی جنوب امریکا نسبت نزدیکتری دارد تا با بومیان شمال. قریب به صددرصد بومیان جنوب امریکا نیاکان وی هستند؛ درحالیکه حدود هشتاددرصد بومیان شمال امریکا در شمار اجداد وی قرار نمیگیرند. این ناظر بر این نکته است که درحالیکه مردم کلویس، نیاکان اغلب بومیان امریکا هستند، در نقطهای زمانی با فاصلهای اندک از ورود آنها به قارۀ امریکا، گسستی جمعیتی باعث قطع گردش ژن میان شمال و جنوب شده است. امریکاییان جنوب رشته نَسَبیِ سرراستی را با نخستین سرخپوستان کهن حفظ کردند. در شمال، بهدنبال ورود مهاجران بعدی، ازجمله مهاجرتی که اخلاف اینوک را به قطب شمال آورد، این رابطه بهآرامی تضعیف شد.
ژنهای بهدستآمده از اجساد باستانی، موضوع سکونت مردم در امریکا را همچون داستانی ساده جلوه میدهند که در آن جمعیتی منفرد و تقریباً متجانس، یکجا از یخهای برینگ عبور میکنند و سپس بهسرعت در قارهای بکر پراکنده میشود. بااینحال، داستانی که ژنهای جدید بازگو میکنند، پیچیدهتر به نظر میآید. پژوهشگران هاروارد و دانشگاه کپنهاگ در ماه جولای اعلام کردند که هر یک مستقلاً علائمی را از یک پیوند خانوادگی ضعیف، اما قطعی میان بومیان آمازون و بومیان استرالیا و اهالی پاپوای گینۀ نو یافتهاند.
چرا باید در جنگلهای بارانی برزیل سروکلۀ ژنهایی از آسیای جنوبی پیدا شود؛ اما در بقیۀ امریکا نه؟ دو گروه مزبور که این کشف را انجام دادند، تبیینهای متفاوتی را در این باره عرضه میدارند. گروه دانمارکی بر آن است که پس از سکونت اولیۀ مردم در امریکا دیانای اقیانوسیهای در گذشتهای نسبتاً متأخر، البته پیش از تماس با اروپا، به امریکا منتقل شد. طبق نظر آنها، این ژنها میتوانستهاند از طریق زنجیرهای از افرادی که با هم جفتگیری کردهاند، لِیلِیکنان از میان آلیوتیانها و سپس از امریکای شمالی و مرکزی عبور کرده باشند. در مقابل، گروه هاروارد میگوید که این ژنها بهدست جمعیتی «شبحگون۴۰» به امریکا آورده شده است. این جمعیت ملقب به Y هستند که یکی دیگر از اعضای بنیادگذار گروهی از پیشقراولان هستند. آنان در آغاز کار در امریکا سکنی گزیدند. اگر این حقیقت داشته باشد، مردمی که برای نخستین بار از تنگۀ برینگ گذر کردند، بهطور غیرمنتظرهای متنوع و جهانوطن به نظر میآیند.
ژنومشناسی باستانی ابزاری پرقدرت برای مطالعۀ عصر پیشاتاریخ است؛ اما هنوز دورۀ نوباوگی خود را میگذراند. مطالعات دربارۀ نخستین جمعیت حقیقی ساکن در امریکا که با بهرهگیری از دیانای هستهای باستانی صورت گیرد و تعداد نمونههای مورد بررسیاش نه انگشتشمار، بلکه دهها باشد، عمری نزدیک به یک ماه دارد. تا این لحظه ما تنها دو ژنوم باستانی از امریکا داریم. شمار ژنومهایی که از دیگر نقاط جهان، همچون افریقا و جنوب و شرق آسیا، داریم یک یا هیچ است. با این حد از دادههای پراکندۀ اندکی که در دست است، جهانِ پیشاتاریخ از درون عدسی دیانای باستانی همچون منظرهای دیده میشود که بهشکلی پراکنده بر بخشهایی از آن پرتوهایی از نور افکنده شده است. اتفاقات غافلگیرکنندۀ بسیار زیادی در انتظار است. درحالحاضر وضعیت این مسئله تا اندازهای شبیه به وضعیت باستانشناسی، درست پس از ابداع روشِ تاریخگذاری کربن چهارده است. انقلابی در راه است؛ اما هنوز نمیدانیم که این انقلاب کی از راه خواهد رسید.
پینوشتها:
[۱] Holocene: آخرین دوره زمینشناختی که اکنون در آن به سر میبریم.
[۲] Pitted Ware
[۳] منظور سازندگان سازههای بزرگ سنگی است که یکی از سرشناسترین آنها بنای استونهنج است.
[۴] processual
[۵] sequencing technology: یعنی تعیین ساختار اولیه بیوپلمیرها یا ملوکولهای بزرگ که توسط ارگانیسمهای زنده تولید میشوند.
[۶] ژنوم مجموعه کامل دیانای یک ارگانیسم زنده است که تمامی ژنهای آن را دربر میگیرد.
[۷] organelle
[۸] Denisovans
[۹] timelapse
[۱۰] Proto-Indo-European
[۱۱] Colin Renfrew
[۱۲] Fertile Crescent
[۱۳] Marija Gimbutas
[۱۴] Steppe Hypothesis
[۱۵] Yamnaya
[۱۶] Pit-Grave
[۱۷] kurgan
[۱۸] chain-migration
[۱۹] Conan the Barbarian: جنگجویی تخیلی که در مجلات عامهپسند داستانی شکل گرفته و مبدع آن رابرت هوارد بوده است.
[۲۰] Eske Willerslev
[۲۱] Ötzi
[۲۲] Saqqaq Man
[۲۳] Dorset People
[۲۴] Thule Culture
[۲۵] Clovis Culture
[۲۶] Laurentide ice sheet
[۲۷] megafauna
[۲۸] Paisley
[۲۹] Monteverde
[۳۰] Kennewick Man
[۳۱] Ainu
[۳۲] Polynesian
[۳۳] Paleo-Indians
[۳۴] Ring of Fire
[۳۵] Kurils
[۳۶] Aleutians
[۳۷] Patagonia
[۳۸] Torres
[۳۹] Anzick Boy
[۴۰] phantom
آنچه سرمایهداری را از پا درآورده خودِ سرمایه است
عجیبها در همه جای دنیا دارند به هم شبیهتر میشوند
امروزه روانشناسان معتقدند نوستالژی احساسی تقریباً همگانی و اساساً مثبت است
آیا روانکاوان حق دارند هر طور که دلشان میخواهد دربارۀ مراجعانشان بنویسند؟