ترجمۀ فصل ۱۹ «انقلابی با دستان خالی» از کتاب بیوگرافی میشل فوکو به قلم دیدیه اریبون
دیدیه اریبون، نویسنده فرانسوی، در کتاب بیوگرافی میشل فوکو فصلی را به سفرهای او به ایران اختصاص داده است. ترجمهای از این فصل از کتاب برای اولین بار به فارسی منتشر میشود.
26 دقیقه
در هواپیما میشل فوکو و تیری ولتزل دلشوره گرفته بودند. چه چیزی در بدو ورود به تهران در انتظارشان خواهد بود؟ این سفر تنها چند روز پس از «جمعۀ سیاه» (۱۷ شهریویر ۱۳۵۷) رخ میداد که طی آن ارتش شاه به جمعیت تظاهرکننده شلیک کرده بود. تقریباً چهارهزار نفر کشته شده بودند. تمام دنیا از این قتل عام شگفتزده و خشمگین بود. «لیگ حقوق بشر»، اتحادیههای صنفی و احزاب چپ تظاهراتی اعتراضی را برنامهریزی کرده بودند.
فوکو در قالب یک پروژۀ ژورنالیستی به ایران میرفت. در سال ۱۹۷۷ سردبیر روزنامۀ ایتالیایی «کوریهره دلاسرا» از فوکو خواسته بود تا برایش یک ستون ثابت بنویسد. ولی فوکو تمایلی به نوشتن مقالههای فلسفی یا فرهنگی برای این ستون نداشت. به جای آن پیشنهاد کرده بود که نوعی گزارش حقیقتجویانه از نزدیک و از سرصحنه بنویسد. آیا این پیشنهاد بخاطر اجابت خواستۀ روزنامه بود یا به نظر برخی صرفاً بهانهای برای فرار از پاریس در پی به زعم خود او عدم موفقیت کتاب «اراده برای دانستن؟» در هر صورت «کوریهره دلاسرا» پیشنهاد او را قبول کرد.
روزنامهنگاری برای فوکو چیز تازهای نبود. او از نزدیک در راه انداختن روزنامۀ «لیبراسیون» دخالت داشت و مدتها بود که بطور مستمر برای مجلۀ «لو نوول ابزرواتور» مینوشت. همینطور، تعداد زیادی گزارش حقیقتجویانه در دوران فعالیتهای چپ خود انجام داده بود. بخصوص در قالب کاری که با «گروه مطالعات زندانها» کرده بود. اولین کاری که انجام داد دور هم جمع کردن یک تیم کوچک بود، چون میخواست به شکل گروهی کار کند. سپس تیری ولتزل را مسئول هماهنگیهای تیم کرد. فوکو این مرد جوان را هنگام کوهنوردی پیدا کرده بود. با هم دوست شده بودند و فوکو حتی با او دربارۀ زندگی گذشته و حالش و درمجموع زندگیاش مصاحبه کرده بود که در کتاب جالب توجه کوچکی چند ماه پیش از آن و با مقدمهای از کلود موریاک چاپ شده بود. البته نام فوکو به عنوان مصاحبهگر در کتاب نیامده بود، ولی در حین سوالها فوکو بعضی از تجربیات خودش را برای مقایسه با تجربیات ولتزل ذکر کرده بود. فوکو همچنین از آندره گلولزمان، آلن فینکل کرو و چند دوست دیگر دعوت کرده بود. او روش گزارشگریاش را برای «کوریهرهدلاسرا» این طور توصیف میکند: «دنیای امروز پرشده از ایدههایی که ظهور میکنند، میچرخند و غیب میشوند و دوباره پدیدار میگردند؛ مردم و چیزها را تکان میدهند. این چیزی نیست که تنها در محافل روشنفکری یا دانشگاههای غرب اروپا رخ بدهد، بلکه در سطح جهانی و بخصوص در میان اقلیتهایی که به دلایل تاریخی عادت به صحبتکردن یا تلاش برای شنیدهشدن نداشتهاند.»
و اضافه میکند: «ایدهها و اندیشههای بسیار بیشتری از آن چه روشنفکران تصورش را میکنند در جهان هست. این افکار فعالتر، قویتر، مقاومتر، و پراشتیاقتر از آن است که «سیاستمداران» فکر میکنند. ما باید موقع تولد این افکار آنجا باشیم، موقع آزاد کردن انفجاری نیرویشان؛ نه زمانی که در کتابها مطرح میشوند، بلکه در جریان رخدادهایی که نیرویشان را آزاد میکنند ، در جدالهایی که بر سر این اندیشهها در میگیرد، به نفع یا به ضررشان. اندیشهها دنیا را نمیچرخانند. ولی بخاطر همین اندیشهها و تولید مستمر آنهاست که جهان -به شکلی انفعالی- توسط رهبران یا مدعیان هدایت جهان و طرز تفکر مردم اداره نمیشود. این سمت و سویی است که ما برای «گزارشهای روزنامهنگارانهمان» تعیین کردهایم. تحلیل تفکرات متصل میشوند به تحلیل وقایع. روشنفکران و روزنامهنگاران در محل برخورد ایدهها و رخدادها همکاری میکنند».
پیش از حرکت به سمت ایران، فوکو چند بار با احمد سلامتیان، ایرانی تبعیدی از سال ۱۹۶۵ ملافات کرده بود. سلامتیان، عضو جبهۀ ملی، حزبی لیبرال و غیرمذهبی و میانهروی چپ، خیلی شبیه به «جمهوری سوم». خود سلامتیان گرایش حزبش را «سوسیالیست رادیکال در چهارچوب نهضت آزادی ملی» توصیف میکرد؛ حزب محمد مصدق در تجربۀ نافرجام دموکراسی در سال ۱۹۵۳. فوکو و سلامتیان از طریق مینیون، حقوقدان و زنش سیلوی، با هم ملاقات کرده بودند. آنها فوکو را در حین کار برای «گروه مطالعات زندانها» و دفاع از مهاجران شناخته بودند. آنها همچنین عضو کمیتهای بودند که سارتر در سال ۱۹۶۶ برای دفاع از زندانیان سیاسی ایرانی تاسیس کرده بود و از این طریق تیری مینیون چند ماموریت حقیقتیابانه برای «لیگ حقوق بشر» به ایران انجام داده بود. از سال ۱۹۷۱ فوکو بیانیهها و طومارهای این کمیته را بدون اینکه در آن مستقیما فعال باشد، امضا میکرد. برای مثال، در ۴ فوریه ۱۹۷۶ بیانیۀ اعتراضآمیزی را در «لوموند» علیه «سکوت مقامات فرانسوی علیه نقض آشکار حقوق بشر در ایران» امضا کرده بود که طی آن ۱۹ «ضد فاشیست و انقلابی مسلح» اعدام شده بودند. فهرست امضاکنندگان شامل افرادی چون ژان پل سارتر و سیمون دو بوار بود تا فرانسوا میتران، میشل روکار، لیونل ژوسپن؛ از ژان پیرشونومان تا ایو مونتان، کلود موریاک و ژیل دلوز. خیزش علیه رژیم شاه در طول سال ۱۹۷۸ شدیدا گسترده شده بود و از آغاز سپتامبر سرکوب مردم به کشتار تبدیل شده بود.
احمد سلامتیان کتاب و سند و مدرک به فوکو داده بود؛ فهرستی از افرادی که فوکو بایست میدید، و آدرسشهایشان را در اختیارشان گذاشته بود. چند روز بعد فوکو در ایران بود. «پس از رسیدن به فرودگاه و رد شدن از بازرسی، تاکسیای با سرعت وحشتناک شما را از خیابانهای شهر میگذارند. خیابانها خالیاند. تنها چیزی که تاکسی را کند میکرد ایستهای بازرسی مردانی مسلسل به دست است. وای به حالتان اگر رانندهتان آنها را نبیند. چون شلیک میکنند. از بالا تا پایین خیابان رضا شاه، که حالا آرام است، تا چشم کار میکند چراغهای راهنمایی قرمز و سبزی دیده میشوند که بیخود و بیجهت روشن و خاموش میشوند. مانند تیکتاک ساعت بر دست یک جسد. این است حکومت منسجم شاه». فوکو فردای آن روز کارش را شروع کرد. از آنجایی که تماس گرفتن با مخالفان مذهبی حکومت شاه کار بسیار سختی بود، فوکو اول به ملاقات مخالفان مسلح دموکرات رفت. او همچنین با چند نفر از اعضای ارتش دیدار کرد تا متوجه شود ارتش چه نقشی را در صورت نیاز به قدرتنمایی ایفا خواهد کرد. او مینویسد «دوستانم دیداری را در یکی از نقاط کاملاً بیخطر در حومۀ تهران با چند رهبر ارشد مخالفان ترتیب داده بودند. آنها به من گفتند هرچه که ناآرامیها بیشتر شود، احتمال بیشتری هست که دولت و ارتش را وارد ماجرا کند. ارتشی که نه برای برقراری نظم و آرامش آمادگی دارد و نه تمایلی به این کار خواهد داشت. ارتشیان به زودی خواهند فهمید که با کمونیسم بینالملل سر و کار ندارند، بلکه با مردم کوچه و خیابان، کاسبان بازاری و با کارمندان دولت و بیکاران روبرو هستند. کسانی درست مثل برادرانشان، یا کسانی دقیقاً مثل خودشان، اگر سرباز بودند».
فوکو گزارشگریاش را ادامه داد. وقتی با رهبران مخالفان، که حکومت پهلوی را «ترکیبی از مدرنیزم-اسبتداد و فساد اداری» میدانستند، صحبت میکرد، به یاد پیادهروی دو سه روز پیش از آن افتاد: «نکتهای توجه مرا در دیدارم از بازار که تازه پس از یک هفته اعتصاب باز شده بود جلب کرد. دهها و دهها چرخ خیاطی بزرگ و قدیمی کنار هم در ویترینها چیده شده بودند. شبیه به آگهیهای قرن نوزدهم در روزنامهها. روی بدنۀ آنها طرحهای ناشیانهای از گلها و پیچکهای به سبک مینیاتورهای قدیمی ایرانی تزیین شده بود. روی تمام این دستگاههای از کار افتادۀ غربی، با آن نشانههای کهنۀ شرقی بر رویشان حک شده بود «ساخت کره جنوبی». آنگاه حس کردم که اتفاقات اخیر نشانۀ واکنش گروههای مرتجع و کهنهگرا به مدرنیزاسیون بیترحم شاه نیست. بلکه برعکس نماینانگر نفی مدرنیزاسیونی در عین حال کهنهپرست توسط کل فرهنگ، کل مردم است. از نگونبختی شاه است که خودش بخشی از این کهنهپرستی به حساب میآید. خیانت شاه این است که از طریق فساد و استبداد میخواهد بخشی از گذشته را در اکنونی بیرغبت به این گذشه حفظ کند.»
سپس فوکو درسی را که از تمام ایدهها و شنیدههایش گرفته است ارایه میکند: «مدرنیزاسیون ایران به عنوان پروژه ای سیاسی و اساسی برای تغییرات اجتماعی چیزی متعلق به گذشته است… با نفسهای آخری که رژیم فعلی ایران میکشد، ما شاهد آخرین لحظات دورانی تاریخی هستیم که حدود شصت سال پیش در تلاش برای مدرنیزه کردن کشورهای اسلامی به شیوهای اروپایی شروع شد». فوکو مقالهاش را با این عبارات پایان داد: «بنابراین از شما خواهش میکنم که دیگر در اروپا دربارۀ خوشاقبالی یا نگونبختی حاکمی که برای کشورِ بیشازحد قدیمیاش زیادی مدرن است حرف نزنید. کسی که اینجا در ایران قدیمی و کهنه است، شاه است. او پنجاه یا حتی صد سال عقب است.
او به قدمت حاکمان شکارچی است. خیالات او برای گشودن کشورش از راه مدرنیزاسیون و سکولاریزاسیون است که عتیقه و کهنه است. پروژۀ مدرنیزاسیون او، تسلیحات استبدادیاش، و دستگاه حکومتی فاسدش چیزهای کهنۀ ایران امروز هستند». فوکو راضی به دیدار صرف با رهبران مخالفان و سیاستمداران نبود. دوست داشت علاوه بر آن، پای صحبت دانشجویان، مردم کوچه و بازار و جوانان مسلمانی که ادعا میکردند برای کشته شدن آمدهاند هم بنشیند. به قبرستانها سر میزد، چون تنها مکان مجاز برای ملاقاتهایش بود. به دانشگاهها میرفت و به مساجد سر میزد. به همراه تیری ولتزل به قم سفر کرد تا آیت الله شریعتمداری را که خانهاش پناهگاهی برای فعالان تند و تیز کمیتههای دفاع از حقوق بشر تبدیل شده بود ملاقات کند. با شریعتمداری و همین طور با مهدی بازرگان که بعد از ورود آیتالله خمینی به ایران نخست وزیر شد صحبت کرد. البته ورود به منزل شریعتمداری مشکل بود، چون سربازانِ مسلسل به دست در خیابان نگهبانی میدادند. یک هفتۀ تمام، فوکو اطلاعات جمع میکرد، میشنید و میدید. همیشه یادداشت برمیداشت و همهجا پیاده میرفت. میخواست همه چیز را ببیند، همه چیز را بفهمد. ولتزل آن روزها را خستهکننده توصیف میکند.
چند روز پیش از ورودشان به ایران، مراسم عزاداری در تمام مساجد ایران برقرار بود تا یاد قربانیان سرکوب را گرامی دارند. خطابههای فریادگونۀ روحانیان روی کاست ضبط و همه جا پخش میشد. فوکو میتوانست انعکاس صدایشان را بشنود: «به بلندای صدای ساوارانولا در فلورانس، اناباپیستها در منوستر، یا پرسبیتیرینها در دوران کرامول». فوکو هرکس را که میدید، سوال واحدی میپرسید: «چه میخواهید؟» و همه بدون استثنا میگفتند: «حکومت اسلامی».
فوکو یک هفته در ایران ماند. در بازگشت به پاریس چهارمقالۀ عالی نوشت. با آمیزهای از جزییات مشاهداتش و حکایتهای جالب توجهش همراه با برداشتهای عمیقش، که از ۲۸ سپتامبر تا ۲۲ اکتبر ۱۹۷۸ در «کوریهره دلاسرا» منتشر شد. در ۱۶ اکتبر نسخۀ کوتاهشدهای هم برای مجلۀ «نوول ابزرواتور» نوشت که با این عبارت پایان مییافت: «در آغاز تاریخ، پارسیان حکومتداری را ابداع کردند و فرمول آن را به اسلام دادند: مدیران پارسی به عنوان مدیران خلافت اسلامی خدمت کردند. ولی ایران، از دل همین اسلام، مذهبی را بیرون کشید که به مردمش نیروی بیانتهایی برای مقاومت علیه قدرت حاکمیت میبخشید. آیا ما در این مطالبۀ عمومی برای «دولت اسلامی» باید منتظر یک توافق باشیم، یا یک تناقض، یا در آستانۀ پدیدهای تازه؟… دولت اسلامی چه معنایی دارد برای مردمی که در این گوشۀ کوچک از کرۀ زمین زندگی میکنند و زیر و روی زمینشان در استراتژیهای جهانی سهم دارد؟ وقتی که حتی به قیمت جانشان، به دنبال چیزی میروند که ما از دوران رنسانس و بحرانهای بزرگ مسیحیت حتی امکان آن را فراموش کردهایم: معنویت سیاسی. همین حالا هم میتوانم صدای خندۀ فرانسویان را بشنوم. ولی من میدانم که آنها در اشتباهند».
یک مقام مذهبی، مردی مسن، آرام آمد زیر درخت سیب بزرگی در وسط باغ نشست. دهها نفر دورش حلقه زدند و به کلامش گوش فرا دادند. با صدایی آرام که هزاران بار طنین مییافت و دنیا را میلرزاند. آیت الله خمینی پس از ۱۴ سال تبعید در عراق، در ۷ اکتبر ۱۹۷۸ به نوفل لوشاتو، شهری کوچک نزدیک پاریس، نقل مکان کرده بود. هزاران دانشجو و تبعیدی ایرانی با همهجور گرایش سیاسی اپوزیسیونی، از سراسر اروپا، آمده بودند تا او را ببینند. چند اروپایی هم حضور داشتند که عمدتاً روزنامهنگار بودند. پیر بلانشه و کلر بریه از روزنامۀ لیبراسیون از اولینها بودند و فوکو هم همراه آنان آمده بود. ابولحسن بنیصدر، یکی از رهبران مخالفان تبعیدی که سالها در فرانسه زیسته بود و یکی از «فرزندان معنوی» خمینی به حساب میآمد و بلانشه و بریه را بلافاصله از ورود خمینی به پاریس آگاه کرده بود.
(بنیصدر بعدتر برای مدتی کوتاه رییس جمهور ایران شد و حالا دوباره در نزدیکی پاریس زندگی میکند.) بلانشه و بریه با فوکو در حین سفرش به ایران و در حین گزارشگریشان آشنا شده بودند. آنها بلافاصله پس از اطلاع از ورود آیت الله خمینی به فوکو زنگ زده بودند و همراه او به خانۀ بنیصدر در کشان رفتند و منتظر آیتالله شده بودند. فوکو از بنیصدر خواسته بود تا به آیتالله توضیح دهد که از حملههای خیلی خشن و تند به شاه پرهیز کند، چون ممکن است موجب اخراج سریع او از فرانسه شود. آن روز عصر فوکو بیشتر از نگاهی سریع به شبح آیتالله خمینی نصیبش نشده بود. روزنامهنگاران لیبراسون هم بهتر از این گیرشان نیامد. آنها باید چند روز دیگر منتظر میشدند تا آیتالله آنها را بپذیرد.
فوکو بعد از آنچه که در ایران دیده بود شدیدا مشتاق بود تا آیت الله خمینی را ملاقات کند. نام آیت الله خمینی کافی بود تا میلیونها ایرانی را به حرکت درآورد. موجهایی انسانی که هیچکس نمیتوانست متوقف کند. ولی به قول فوکو، آیت الله خمینی به سرعت برنامههای همه را نابود کرد. «او گفت «نه». نه به تلاشهای سازشجویانه، نه به کوتاهآمدن، نه به انتخابات، نه به دولت ائتلافی. شاه باید میرفت. همین». تهدید کرد که هر سیاستمداری را که از برنامههای شاه برای سازش و حفظ رژیم حمایت کند، از جنبش کنار خواهد گذشت.
تمام قیل و قال در نوفل لوشاتو و رفت و آمد آدمهای «مهم» نشان میداد که ثبات قدم آیتالله او را منزوی نکرده است. برعکس، همگان به «نیروی غریب پیرمردی که ۱۵ سال در تبعید بوده است و مردمی که او را حمایت میکنند» عقیده پیدا کردهاند. موقعیت ایران به نظر میرسد دوئلی بزرگ بین دو پرسوناژ، دو نماد قدیمی است: پادشاه و قدیس. این تصویر بخودی خود نیروی عظیمی به جریان میاندازد، ولی پشتوانۀ آن واقعیت کشتهشدن چندهزار نفر است.
فوکو طی یکی از دیدارهایش از نوفل لوشاتو به همراه احمد سلامتیان و تیری مینیون اتفاق کوچکی را مشاهده کرد. یک روحانی از همراهان آیت الله خمینی میخواست از ورود روزنامهنگاری آلمانی به حیاط بخاطر بیحجابیاش جلوگیری کند. سلامتیان اعتراض کرد: «آیا این تصویری است که میخواهید از جنبشتان نشان بدهید؟» پسر آیتالله خمینی و دامادش مداخله کردند و آن روحانی را بخاطر سختگیری بیش از حدش سرزنش کردند. روزنامهنگار آلمانی اجازۀ ورود یافت. هنگام بازگشت به پاریس، فوکو در ماشین گفت که چقدر در زمان حضورش در ایران از اینکه سر کردن روسری برای زنان به یک عمل سیاسی تبدیل شده بود تحت تاثیر قرار گرفته بود. زنانی که به روسری سرکردن عادت نداشتند هنگام شرکت در راهپیماییها از قصد آن را سر میکردند.
یک ماه بعد، پیش از سفر مجدد به ایران، فوکو به تفصیل با بنیصدر مشورت کرد. بنیصدر به یاد میآورد: «او میخواست متوجه شود که چطور این انقلاب بدون هیچ ارتباطی با قدرتهای خارجی پیش رفته و کل یک ملت را برانگیخته بود، با وجود فاصلۀ زیاد بین شهرها و دشواریهای ارتباطی. او میخواست دربارۀ مفهوم قدرت بیاندیشد».
فوکو برای ادامۀ تحقیقش دوباره همراه تیری ولتزل به تهران بازگشت و سوالهایی از اعتصابکنندگان گوناگون پرسید: از افراد «مرفه» طبقۀ متوسط مانندِ خلبان ایران ایر در آپارتمان مدرنش در تهران، و از کارگران شرکت نفت در پالایشگاه آبادان واقع در هزار کیلومتری جنوب تهران. از این سفر مجموعهای تازه از گزارشهای مطبوعاتی درآمد، و در چهار مقاله در نوامبر ۱۹۷۸ در کوریهره منتشر شد. در آخرین مقاله فوکو نقش آیت الله خمینی را به عنوان «شخصیتی تقریبا اسطورهای» چنین توصیف کرد:«امروز هیچ رهبر حکومتی، هیچ رهبر سیاسی ای، حتی با حمایت همۀ رسانههای کشورش نمیتواند ادعا کند که چنین مورد علاقۀ مردمش است. این دلبستگی بدون شک نتیجۀ سه چیز است: خمینی در ایران نیست؛ او پانزدهسال در تبعید بوده است و تا وقتی شاه ایران را ترک نکرده، قصد برگشتن به ایران را ندارد. آیت الله خمینی چیزی نمیگوید، چیزی جز «نه» -نه به شاه، به رژیم، به وابستگی. و دست آخر، آیت الله خمینی سیاستمدار نیست. آیت الله خمینی حزب سیاسی نخواهد داشت، آیت الله خمینی دولت نخواهد داشت. آیت الله خمینی کانون تمرکز ارادهای جمعی است».
او در معرفیِ جنبش ایران ادامه میدهد: «این خیزش مردمی با دستان خالی است. کسانی که میخواهند بار بسیار سنگینی که همۀ ما را، بخصوص آنها را -کارگران نفتی و کشاورزانی که در خط مقدم نبرد با امپراتوریها هستند- زیر فشار گذاشته است، به سنگینی تمام دنیا، به دوش کشند. این شاید اولین رستاخیز عظیم علیه نظم جهانی است، مدرنترین شکل شورش و جنونآمیزترین آن».
روزنامههای فرانسوی حتی پیش از آغاز سری دوم گزارشهای فوکو پر شدند از بحث و جنجال. در ۶ نوامبر ، نوول ابزرواتور نامهای از زنی ایرانی چاپ کرد که از مقالۀ ۱۶ اکتبر فوکو خشمگین بود: «آیا پس از پانزده سال سکوت و سرکوب، انتخاب ایرانیان باید فقط بین ساواک یا تعصب مذهبی محدود باشد؟» این زن ادامه داده بود:«معنویت؟ بازگشت به منابع مردمی؟ عربستان سعودی کشوری است که از سرچشمۀ اسلام مینوشد. و دست دزدها و سر عشاق را قطع میکند. ظاهراً چپهای غرب انسانیت کافی ندارند که اسلام را جذاب میدانند –البته برای دیگران. ایرانیانِ زیادی، مثل من، هستند که ایدۀ «حکومت اسلامی» را ایدهای به شدت غمبار و یأسآور میبینند. آنها میدانند که راجع به چه چیزی حرف میزنند. همه جا، در سراسر ایران. اسلام پوششی است برای مخالفان فئودال و شبه انقلابی شاه. همچنین اسلام، متأسفانه و معمولاً، یگانه ابزار اظهارنظر جمعیت بینوای تونس و پاکستان و اندونزی و ایران است. چپ لیبرال در غرب باید درک کند که قوانین اسلام، برای جوامعی که مشتاق تغییراند، چه قفس آهنینی میتواند باشد. چپ نباید اجازه دهد که فریفتۀ درمانی شود که ممکن است از خود بیماری بدتر باشد».
فوکو در شمارۀ هفتۀ بعد پاسخ داد: «وقتی ایرانیها با فریاد «حکومت اسلامی» تظاهرات میکنند و کشته میشوند، وظیفۀ ابتدایی ماست که بپرسیم محتوای این واژهها چیست و چه نیرویی پشت آنها قرار گرفته است؟ به علاوه، من به مسائلی که خیلی هم امیدبخش نیستند اشاره کردهام. اگر نامۀ خانم آتوسا هـ. فقط ناشی از یک برداشت غلط بود، پاسخی نمیدادم. ولی این نامه حاوی دو نکتۀ تحمل ناپذیر است: ۱) این نامه همۀ جنبهها، شکلها، و جلوههای اسلام را با هم مخلوط کرده و همه را یک جا تحقیر میکند، آنهم بطور فلهای با برچسب سرزنشآمیز و کهنۀ «فناتیسیزم» و ۲) این نامه توجه همۀ غربیان به اسلام را ناشی از نگاه تحقیرآمیزشان به مسلمانان میداند (دربارۀ غربی ای که اسلام را تحقیر میکند چه قضاوتی دارد؟) موضوع اسلام به عنوان نیروی سیاسی یکی از موضوعات اساسی دوران ما و سالهای آینده خواهد بود. اولین شرط برای پرداختن به این سوال برای سطحیترین افراد نیز، پرهیز از تنفر است».
فوکو علاقهاش به ایران را ادامه داد. هنگامی که آیتالله خمینی پاریس را در اول فوریۀ ۱۹۷۸ ترک کرد، فوکو در فرودگاه حاضر بود تا در جریان واقعهای باشد که تأثیری واقعاً جهانی داشت. در ۱۳ فوریه مقالهای جدید برای کوریهره فرستاد. شاه رفته بود و آیتالله خمینی هم به ایران بازگشته بود. میلیونها ایرانی خیابانی را که از فرودگاه به مرکز تهران میرسید پر کرده بودند، میلیونها زن و مردی که فریاد میزدند «خمینی، خوش آمدی». فوکو دربارۀ آینده تعمق کرده بود. او پیشتر در مقالهای نوشته بود: «من بلد نیستم تاریخ آینده را بنویسم. من یک پیشگویِ ناشی گذشتهام. اما دوست دارم چیزها را در حین رخ دادنشان بفهمم. چرا که این روزها هیچ چیز پایان نیافته است و تاسها همچنان در حال چرخیدن اند. چنین کاری، ممکن است فقط از عهدۀ «روزنامهنگاران» بیاید، ولی من در این زمینه تنها یک مبتدی هستم».
در مقالۀ آخرش سوالهایی را دربارۀ حرکتی که در حضورش شکل گرفته بود مطرح کرد: «اهمیت تاریخی این حرکت، شاید در تطابق آن با مدلهای شناختهشدۀ انقلاب نباشد. بلکه پیش از آن، در پتانسیلی است که برای وارونه کردن تمام واقعیتهای سیاسی در خاورمیانه و در پی آن تعادل استراتژیک جهانی دارد. یگانگی (بیشباهتی) آن، که تاکنون منشأ قدرتش بوده است، به گسترش آن خواهد انجامید. در نتیجه، به عنوان حرکتی «اسلامی» میتواند کل منطقه را مشتعل کند. حکومتهای به شدت ناپایدارش را سرنگون کند و برای پایدارترینشان دردسر ایجاد کند. اسلام –که فقط یک مذهب نیست، بلکه روشی فراگیر برای زندگی و دارای تاریخ و تمدن است- فرصت خوبی دارد که تبدیل به بشکهای عظیم از باروت به اندازۀ صدها میلیون انسان شود. از دیروز، هر کشور مسلمانی میتواند از داخل دگرگون شود، برپایۀ سنتهای قدیمیاش».
دربارۀ گرایش مثبت فوکو به انقلاب ایران بسیار جنجال به پا شده است. ولی افراد کمی تمام آنچه را که او دربارۀ انقلاب ایران نوشته خواندهاند، چراکه مقالههای «کوریهره دلاسرا» هرگز از ایتالیایی ترجمه نشدند. فوکو هم مایل به جمعآوری آنها در قالب کتابی واحد در ایتالیا نبود. او آنها را به عنوان گزارشهای خبری میدید، نه نوشتههایی مناسب کتاب. امروز با خواندن آنها، نمیتوان دلیل جذابیت فوقالعادۀ انقلاب ایران را برای فوکو پیدا کرد. انقلابی که از جنبۀ سیاسی، یا حداقل از حیث طبقهبندیهای سیاسی رایج در غرب استثنایی بود. جنبشی بود که تمام ناظران را جذب کرده بود. به هنگام مرگ فوکو، ژان دانیل دربارۀ «اشتباهی که باهم کردیم» صحبت کرد، و سرژ ژولی، هنوز امروز هم میگوید که همانند فوکو میاندیشد و مینویسد. ولی اضافه میکند که «میشد همان موقع هم اتفاقاتی را که قرار بود رخ دهد حس کرد». سرکوب باورنکردنیای که راهپیماییها را به حمام خون تبدیل کرد، خشمی عمیق علیه رژیم شاه و به سود مردم ایران برانگیخته بود. همه امیدوار بودند که شاه در این نبرد شکست بخورد و ایران را ترک کند. ولی هیچکس بطور مشخص نمیپرسد که پس از آن چه خواهد شد. فوکو به روشنی میدید که ایران به آسانی به شکل سیاسی سنتیاش برنمیگردد و احساسات مذهبی که به این خیزش نیرو بخشیده بود، پس از پیروزی محو نخواهد شد. آخوندها به سادگی به مسجدهایشان برنخواهند گشت.
جدا از این آگاهی که اتصال مذهب و سیاست قدرتی نابرابر پدید میآورد، فوکو بی شک امیدهای سستبنیادی برای آیندهای داشت که نشانههایش را میدید. ولی گزارشگری روزنامهنگارانه در لحظه های حساس تاریخی، کاری ظریف و حساس است. به قول تیری ولتزل، فوکو دوست داشت روزنامهنگاری ساده باشد. او همیشه به جایی که دیگر خبرنگاران میرفتند، میرفت. ولی او روزنامهنگاری معمولی نبود. اگر بود، کسی او را بخاطر نوشتههایش سرزنش نمیکرد.
دیگران برای یادآوری این نکته به او بسیار آماده بودند. درست پس از اینکه قدرتِ تازه چهرۀ واقعیاش را نشان داده بود، یعنی تقریبا درست پس از بازگشت آیت الله خمینی در سال ۷۹، وقتی دستگیریها و اعدامها شروع شد، کلود و ژاک برویل، مائوییستهای سابق که برای حضور در دادگاهها به ایران رفته بودند، حمله به فوکو را در نشریۀ «لو متن» آغاز کردند. فوکو در یکی از مقالاتش به این سوال پرداخته بود: «ایرانیان چه رؤیایی در سر دارند؟» برویلها در «لو متن» پرسیدند: «فیلسوفها چه رؤیایی در سر دارند؟» فوکو پاسخ تندی برای آنها نوشت.
چند هفته پس از این پرسش و پاسخ، فوکو نامهای سرگشاده برای مهدی بازرگان، نخست وزیر حکومت اسلامی، منتشر کرد. او دیدارش را با بازرگان در قم در سپتامبر ۱۹۷۸ یادآوری کرد:«ما دربارۀ رژیمهایی که به اسم حقوق بشر سرکوب میکردند صحبت کردیم. شما اظهار امیدواری کردید که در ارادۀ محکم ایرانیان برای یک دولت اسلامی، میتوان برای یافتن تضمینی واقعی برای این حقوق موفق شد. شما سه دلیل ارایه کردید: اول، گفتید که یک بعد معنوی در شورش مردم هست که همه به خاطر آن جانشان را به خطر انداختهاند. دوم، تمایلی برای بودن تحت حاکمیت «حکومت ملاها» وجود ندارد- فکر میکنم شما از این اصطلاح استفاده کردید. چیزی که من از تهران تا آبادان دیدم تعارضی با آنچه گفتید نداشت. و دست آخر اینکه گفتید اسلام، از نظر شرعی، با توجه به تاریخ بلند و پویایی فعلیاش قادر است با چالش بزرگی روبرو شود که حتی سوسیالیزم هم نتوانست بهتر از کاپیتالیزم بر آن چیره گردد».
در ۱۱ مه ۱۹۷۹، فوکو برای آخرین بار تلاش کرد مسئله را روشن کند، در مقالۀ بلندی که در صفحۀ اول لوموند منتشر شد: «آیا شورش بیفایده است؟» این مقاله، انفجاری باشکوه بود از مردی تلخکام و زخمخورده که پای گفتههایش میایستد، و با ظرافت موضعش را برای هرکسی که به خود اجازه میداد به او درس اخلاق و سیاست دهد، روشن کند. مقاله با تعریفی از نقش روشنفکران و بنیان اخلاقی آن تمام میشود.
«این روزها روشنفکران «وجهۀ رسانهای» خیلی خوبی ندارند. گمان میکنم میتوانم از این کلمه به معنی خاصش استفاده کنم. در نتیجه، الان خوب نیست که آدم روشنفکر بودنش را انکار کند. به علاوه، اگر چنین کنم خندهدار خواهد بود. چون به هر حال من خود یک روشنفکرم. اگر از من پرسیده شود که چه میکنم، این پاسخی است که میدهم: استراتژیست کسی است که میپرسد: «چگونه یک مرگ مشخص، یک فریاد، یا یک خیزش، در رابطه با نیازهای جمعی اهمیت مییابد و از طرف دیگر، یک اصل کلی چه تفاوتی در موقعیت خاصی که ما در آنیم ایجاد میکند؟» برای من تفاوتی نمیکند که این استراتژیس سیاستمدار باشد یا تاریخدان، انقلابی، یا گارد شاهنشاهی یا پاسدار آیتالله، چون اخلاق تئوریک من مخالف اخلاق تئوریک آنها است. روش من «ضداستراتژیک» است: احترام گذاشتن به امر تکینه هنگام پیدایش آن، و سرسختی هنگامی که قدرت، امری جهانشمول را نقض میکند. انتخاب سادهای است، ولی زحمت زیادی دارد: چرا که باید در لایههای زیرین تاریخ مراقب چیزهایی که بود آن را میگسلد یا میآشوبد، و کمی در پشت سیاست، مراقب آنچه که باید آن را بی قید و شرط محدود کند. این شغل من است. من نه اولین نفر و نه تنها کسی هستم که این کار را میکند. ولی این چیزی است که انتخاب کردهام».
فوکو بعدتر تمام تلاشش را برای کمک به احمد سلامتیان به کار برد که در سال ۱۳۵۷ معاون وزارت خارجه شده بود ولی در سال ۱۳۶۰ پس از چند ماه اختفا، مجبور به فرار از ایران شده بود.
پس از آن فوکو تا مدتی مدید به ندرت دربارۀ سیاست یا روزنامهنگاری نظری داد. سرژ ژولی به یاد میآورد که چند پیشنهاد برای نوشتن به فوکو داده بود که همه را رد کرده بود. خلاصۀ پاسخ او این بود که کسی نمیتواند به شکل بداهه روزنامهنگاری کند؛ تلاش بیشتر و فهم بهتر لازم است. مقالۀ بلندی که فوکو در سال ۱۹۷۹ دربارۀ کتاب «عصر انفجار» اثر ژان دانیل نوشت تنها بخاطر دوستی با نویسنده نبود، بلکه بیشتر به اعترافی به شکست در انجام یک رسالت میمانست، و ابراز تحسین برای کسانی که در مهارتی استاد شدهاند که دائماً نیازمند تصحیح یقینها، بدون چشم بستن به باورها است، محتاج توانایی تغییر عقیده و همزمان وفاداری به خود. تحسین کسانی که هر روز بر اساس نصیحت مرلوپونتی که میگوید «هرگز به مشاهدات خود کاملاً اعتماد نکنیم» زندگی میکنند.
اطلاعات کتابشناختی:
اریبون، دیدیه، میشل فوکو: (۱۹۲۶-۱۹۸۴)، انتشارات فلاماریون، ۱۹۹۰
نقدهای استیگلیتز به نئولیبرالیسم در کتاب جدیدش، خوب اما بیفایده است
حافظۀ جمعی فقط بخشهایی از گذشته را بازنمایی میکند
جوزف استیگلیتز در مصاحبه با استیون لویت از نگاه خاص خود به اقتصاد میگوید
پساز چند دهه پیشرفت، جهان در مبارزه با فقر با ناکامی مواجه شده است