image

آنچه می‌خوانید در مجلۀ شمارۀ 7 ترجمان آمده است. شما می‌توانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.

نوشتار

باید ایتالیایی زندگی کرد یا آلمانی؟

زندگی کجاست؟ شاید در یادداشتی قدیمی که فراموشش کرده‌ایم

باید ایتالیایی زندگی کرد یا آلمانی؟ نقاش: آلیس ولینگر.

وقتی زندگی در روالی یکنواخت و کسالت‌بار می‌افتد و عملاً به مُردگی تبدیل می‌شود، چه باید بکنیم؟ دو پاسخ برای این سؤال وجود دارد: دائماً دنبال چیزهای تازه باش، یا معنای باثبات‌تر و عمیق‌تری برای همین روال پیدا کن. اما هر دو پاسخ به یک اندازه تباه‌اند. شان کِلی در رابطه‌ای که با استادش هیوبرت دریفوس داشته راه‌حل سومی را جست‌وجو می‌کند.

NYTimes

Waking Up to the Gift of Aliveness

شان دورنس کِلی، نیویورک تایمز — چند هفته پیش، سطر جالبی در یادداشت‌های یکی از درس‌هایم پیدا کردم. نمی‌دانم از چه زمانی آنجا بوده یا چطور اصلاً وارد یادداشت‌های من شده است. یادم نمی‌آید که آن را قبلاً نوشته باشم یا حتی دیده باشم. آن سطر این بود: «هدف زندگی، از نظر پاسکال، شادکامی، صلح، یا شکوفایی نیست، بلکه زنده بودن است». به عقیدۀ من این سطر را ممکن است معلم و دوستم، هیوبرت دریفوس، نوشته باشد. هیوبرت در ماه آوریل (۲۰۱۷) در سن ۸۷ سالگی درگذشت.

دست‌کم در بدو امر تصور اینکه هیوبرت ممکن است از درون گور با من حرف زده باشد عجیب است. ولی شاید عجیب‌تر این باشد که او از آن جایگاه بالاتر و نه چندان ایدئال که اکنون دارد بتواند به من دربارۀ هدف احتمالی زندگی چیزی بگوید. ولی اگر می‌دانستید که طرز کار یادداشت‌های درسی من چطور است، احتمالاً این قدر ماجرا عجیب نبود..

می‌دانید که من فیلسوف فرانسویِ قرن هفدهم، بلیز پاسکال، را تدریس می‌کنم، و سنت اگزیستانسیالیستی‌ای که او منادی آن بوده است، آن‌هم از هنگامی که هیوبرت تقریباً سی سال پیش من را با آن‌ها آشنا کرد. یادداشت‌های درسی‌ای که من استفاده می‌کنم از دل همان یادداشت‌هایی درآمده که وقتی دانشجو بودم در کلاس هیوبرت برمی‌داشتم. در طول سالیان، این یادداشت‌ها، بیشتر و کامل‌تر شدند، نه فقط بر اثر چیزهایی که از دانشجویانم یاد گرفتم، بلکه همچنین و به‌ویژه بر اثر گفتگوهای مداوم و فراوانی که با هیوبرت داشتم. مسیرهای تأثیرپذیری این یادداشت‌ها آن قدر فراوان و متنوع بوده که مدت‌هاست دیگر قابل تشخیص نیستند. گاهی اوقات حتی خودم هم چیزهایی در آن‌ها پیدا می‌کنم که متعجب می‌شوم.

این جور تعجب کردن‌ها جالب‌اند، اما گاهی گیج‌کننده هم هستند. بالاخره یعنی چه که هدف زندگی زنده بودن است؟ خیلی حرف مبتذلی است، حتی این‌همان‌گویی است. اما شاید، بعد از کمی تفکر، اهمیتش آشکار شود.

به این فکر کنید که چطور ممکن است، در عمل، زندگی به مُردگی تبدیل شود. می‌دانید چطور این اتفاق می‌افتد: بیدار شو، برو سر کار، کار کن، ناهار بخور، اضافه‌کاری کن، سر راه برو کافه، بعد هم باشگاه، آخر سر هم تلویزیون ببین. تا مدتی این روال فوایدی دارد و مایۀ ثبات آدم می‌شود؛ راحت است چون پیش‌بینی‌پذیر است. اما خیلی زود روزها در امتدادی بی‌نهایت در پس و پیش شما کِش می‌آیند. و در نهایت شما در درون آن‌ها پژمرده می‌شوید و فرومی‌میرید. روزها تنها خالی از معنا نیستند بلکه به دلیل اصرارشان بر این بی‌معنایی بی‌رحمانه هم می‌شوند. زندگی‌ای دارید که اعلام می‌کند دیگر زنده نیست.

دست‌کم دو پاسخ طبیعی، اما به یک اندازه ناقص، به این اعلام وجود دارد: دائماً دنبال چیزهای تازه باش، یا معنای باثبات‌تر و عمیق‌تری برای همین روال پیدا کن. در قرن هجدهم، این پاسخ‌ها به ترتیب در ایتالیا و آلمان داده می‌شدند. بازماندگان آن‌ها هنوز هم هستند.

انسان ایتالیایی -که الگوی اصلی‌اش جاکومو کازانووا بوده- به این نتیجه می‌رسد که عنصر غایب در زندگی‌اش خودانگیختگی است: او در روال خود مرده است چون این روال همۀ امیال طبیعی را می‌کشد. برای دوباره زنده شدن، خودش را با شور و اشتیاق متعهد می‌کند که از امیالش پیروی کند، تا هر جا که خواستند او را ببرند. معشوقه‌های فراوانی می‌گیرد -عشق‌های مهیج و سوزان!- اما در نهایت هر کدام را به امید بعدی رها می‌کند؛ او در لحظه زندگی می‌کند بدون هر گونه توجهی به تعهداتش در گذشته یا امکان‌هایش در آینده. زندگی او از هیجانی خام به هیجانی دیگر در حرکت است. اما بالاخره منزوی، بی‌ثبات، و لگام‌گسیخته می‌شود. به کسانی که پیرامونش هستند آسیب می‌رساند. با هیچ‌کس نمی‌تواند وارد رابطه‌ای اصیل بشود، و واقعاً نمی‌داند کیست. نومید می‌شود.

انسان آلمانی رویکرد دیگری اتخاذ می‌کند. می‌خواهید اسمش را بگذاریم کانت؟ او به این نتیجه می‌رسد که مشکل زندگی‌اش نداشتن دلیل برای روال جاری‌اش است. دنبال دلیل می‌گردد. برای خودش داستانی می‌سازد، داستانی که توجیه معناداری برای زندگی روزمره‌اش فراهم بیاورد. و بعد دوباره وارد روال می‌شود، این بار مصمم به زندگی کردن با این دانش که زندگی هر قدر هم که کسالت‌بار و کُشنده باشد، بالاخره موجّه است و بنابراین باید آن را ادامه داد. وظیفه‌اش است که این کار را بکند. اما با اینکه چراییِ کاری که می‌کند را می‌داند، نمی‌تواند از این احساس فرار کند که با انجام دادن این کار به هر حال زندگی نمی‌کند. یکنواختی دوباره خودش را تحمیل می‌کند. او نمی‌تواند از عرض‌اندامِ بی‌رحمانۀ پوچیِ این یکنواختی فرار کند. نومید می‌شود.

با نگاه به اینکه این پاسخ‌ها چطور در نهایت در رسیدن به مقصود خویش ناکام می‌مانند متوجه می‌شویم که واقعاً در چه جهتی هستند – می‌فهمیم به چه نوع زنده بودنی چشم دارند. زنده بودن یعنی داشتن شور و شوق کازانووا بدون انزوا، بی‌ثباتی و نومیدی‌اش، یا یقین قاطع کانت بدون یکنواختی و پوچی‌اش. در واقع، شاید بهترین چیزی که بتوانیم به آن امید ببندیم این باشد که به زنده بودن در غیابش توجه کنیم: زنده بودن آن چیزی است که وقتی یکنواختی روال جاری خودش را تحمیل می‌کند غایب است. اما آیا می‌توانیم به صورت ایجابی هم حرفی دربارۀ اینکه زنده بودن چیست بزنیم؟

قطعاً رسیدن به تعریفی کامل از این پدیده برای ما امکان‌پذیر نیست. اما به عقیدۀ من گریزنده بودن آن دو ویژگی ممتاز دارد که می‌توانیم آن‌ها را تشخیص دهیم. اول اینکه همۀ سرچشمه‌های ظاهریِ زنده بودن به محض اینکه در پی آن‌ها برویم ناپدید می‌شوند؛ یعنی سرمنشأهای زنده بودن از دیده شدن طفره می‌رود. یک مثال ساده را در نظر بگیرید: عشقی که هنگام خیره شدن به صورت معشوق خود احساس می‌کنید. وقتی عاشق هستید، شما زنده‌اید؛ کل جهان ضرباهنگی معنادار دارد. طبیعی است که بخواهید آن زنده بودن را نگه دارید، کاری کنید تا همیشه دوام داشته باشد، سرچشمه‌اش را پیدا کنید. و به جز در صورت معشوقِ شما در کجا می‌تواند باشد؟ پس نگاه می‌کنید. اما حواستان باشد! اگر خیلی بادقت نگاه کنید چیزی از دست خواهد رفت.

چون هر چه عشقی که آن صورت ایجاد می‌کند عمیق‌تر باشد، و تجربۀ شما از آن فرد هر چه متعالی‌تر باشد، این احتمال کمتر خواهد شد که یک صورت، یک صورت جسمانی، بتواند واقعاً سرچشمۀ آن باشد. این پدیده به ژرف‌ترینِ رازها آغشته است، مثل آدمی که خداست یا مغزی که ذهن است. بالاخره چطور ممکن است این شیء مادی و جسمانی، که از پوست و رگ و ماهیچه و چربی ساخته شده، چطور ممکن است این ماده و چیزی که صرفاً فیزیکی است منشأ آن جذبه و منتهای عشق باشد؟ البته که می‌تواند! اما هر چه بیشتر به شکل و شمایل یک صورت انسانی نگاه کنید، کمتر می‌تواند باشد. ابژۀ عشق، از آن جهت که ابژۀ عشق است، وقتی به آن نگاه می‌کنید از میان می‌رود. سرمنشأ زنده بودن از دیده شدن طفره می‌رود.

ویژگی دوم نیز همین قدر رازآلود است. وقتی واقعاً احساس زنده بودن می‌کنید، به طریقی، گذشته و اکنون و آینده‌تان در کنار هم معنا پیدا می‌کند، همچون یک کل یکپارچه که همیشه وعدۀ آن داده شده است. من گاهی اوقات واقعاً احساس زنده بودن می‌کنم، مثلاً، وقتی که به دانشجوها درس می‌دهم. وقتی خوب پیش می‌رود، وقتی با هم ارتباط برقرار می‌کنیم و درگیر می‌شویم و کلاس پر از سروصدا می‌شود، ماجرا فقط این نیست که در یک لحظۀ خاص با هم شریک می‌شویم. از نظر من، خاص بودن آن لحظه به این دلیل است که وعده‌های نهفته در لحظات مشابهی از کودکی و جوانی خودم را محقق می‌سازد. اعتباری است برای آنچه در گذشته رخ داده و همین طور مهیا شدن برای چیزی است که در آینده خواهد آمد. وقتی به دانشجوهایت نگاه می‌کنی، این حس که آنچه اکنون در حال رخ دادن است با آن‌ها باقی خواهد ماند، همچون خاطره‌ای در آینده زنده خواهد ماند و در لحظاتی دیگر می‌تواند آن‌ها را درگیر خود کند، لحظاتی بسیار دورتر و متفاوت‌تر از این لحظه‌ای که اکنون با هم شریک هستید، آنگاه آن لحظه با چنان نیرویی ضربان پیدا می‌کند که در هیچ صورت دیگری ممکن نیست.

از این جهت شکی نیست که هیوبرت آن سطر را دربارۀ زنده بودن در یادداشت‌های درسی من نوشته است، چون او واقعاً ظهور و بروز پدیده‌ای بود که این سطر دربارۀ آن است. از نظر من، کلاس‌های هیوبرت زنده‌ترین مکان روی زمین بود. آن سطر در یادداشت‌های من که حالا سه دهه بعد مورد توجهم قرار گرفته است، در واقع چیزی تک‌افتاده و جدا نبود. بر گذشته دلالت داشت و زمینه را برای خود پدیدۀ زنده بودن مهیا می‌کرد، که کلاس‌های هیوبرت مرا با آن آشنا کرد. این سطر تحقق کل زنده بودنی است که تدریس هیوبرت در خود داشت و به ما وعدۀ آن را می‌داد.

اما اخیراً به این فکر افتاده‌ام که شاید هیوبرت به معنایی حقیقی‌تر نیز مؤلف آن سطر بوده است؟ اشتباه برداشت نکنید. معتقد نیستم که او دربارۀ زنده بودن اصلاً حرف زده است، و این فکر را به هیچ کس دیگری که می‌دانم آن را در سر داشته نیز ربط نمی‌دهم. حتی به نظر نمی‌رسد که این فکر مربوط به سایر سطور کناری‌اش در یادداشت‌ها باشد. اما باز هم مطمئنم که این سطر به نحوی از هیوبرت سرچشمه گرفته است. چون با اینکه شنیدن این حرف که هدف زندگی زنده بودن است بسیار تعجب‌آور و غیرمنتظره به نظر می‌رسد، ولی حالا می‌توانم متوجه شوم که این همان دیدگاهی است که مقتضی زندگی او بود. و بالاخره مگر نه این است که گاهی اوقات این طوری است؟ چیزهایی هست که می‌دانی باید گفته شوند، که لازم‌اند، حتی با اینکه دلیلش را هم نمی‌دانی. و بعدها در سال‌های بعد است که ضرورت و اهمیت آن حرف معلوم می‌شود. چون به آن می‌رسی، یا آن به تو می‌رسد. یا هر دو.

و مگر این یک جور دیگر از زنده بودن نیست؟ اینکه در لحظات گفتن و انجام دادن آنچه لازم به نظر می‌رسد، پُر از کلمات و کارها و تصورات می‌شویم، اما در اکثر موارد کاملاً نمی‌فهمیم که چرا لازم‌اند؟ و گاهی اوقات اشتباه می‌کنیم؛ چیزهایی را می‌گوییم یا انجام می‌دهیم که غلط هستند. اما گاهی اوقات حق با ماست، عمیقاً حق با ماست -چیزی را می‌گوییم که واقعاً و عملاً درست است- بدون اینکه بدانیم حق با ماست یا بفهمیم که چرا. و وقتی این اتفاق می‌افتد حرف‌ها و کارهای ما زندگی مستقلی برای خودشان پیدا می‌کنند: از ما می‌آیند اما از ما فراتر می‌روند، حتی به فراتر از خودشان گسترش می‌یابند.

پس اگر هیوبرت واقعاً مؤلف آن سطر بوده، تنها دلیلش این نیست که او آن را نوشته است. دلیلش این است که او، حتی بدون آگاهی داشتن از آن، به نحوی آن را در دل یادداشت‌های من دفن کرده بوده، سال‌ها پیش، همچون گنجی اسرارآمیز. و ناگهان پدیدار شده و زندگی یافته است. یک هدیه. هدیه‌ای از جانب او.

و حالا باز شده است.

• نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.


فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار می‌گیرند. گزیده‌ای از بهترین مطالب وب‌سایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پرونده‌های موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر می‌شوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتی‌ها» و نظایر آن پرداخته‌ایم.

فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب به‌عنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.


پی‌نوشت‌ها:
• این مطلب را شان دورنس کِلی نوشته است و در تاریخ ۲۵ دسامبر ۲۰۱۷، با عنوان «Waking Up to the Gift of Aliveness» در وب‌سایت نیویورک‌تایمز منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان در تاریخ ۲۶ اسفند ۱۳۹۶ آن را با عنوان «باید ایتالیایی زندگی کرد یا آلمانی؟» و با ترجمۀ محمدابراهیم باسط منتشر کرده است.
•• شان دورنس کلی (Sean D. Kelly) استاد فلسفۀ دانشگاه هاروارد است و حوزۀ تخصص او مفهوم «تجربه انسانی» است. همه‌چیز می‌درخشد (All Things Shining) از جمله کتاب‌های اوست.

مرتبط

چرا نباید از هوش مصنوعی ترسید؟

چرا نباید از هوش مصنوعی ترسید؟

گفت‌و‌گویی دربارۀ دشواری همتاسازی هوش انسانی در رایانه‌ها

افسون‌زدایی بیماری مدرنیته است، آیا هنر می‌تواند درمانش کند؟

افسون‌زدایی بیماری مدرنیته است، آیا هنر می‌تواند درمانش کند؟

چارلز تیلور شعر و موسیقی را عناصر نجات‌بخش دوران افسون‌زدایی می‌داند

چطور در راه «ساختن خودمان» به خدا تبدیل شدیم؟

چطور در راه «ساختن خودمان» به خدا تبدیل شدیم؟

کتابی جدید، تاریخ ایدۀ خودآفرینی را در کنار تغییرات مذهبی بررسی می‌کند

خبرنامه را از دست ندهید

نظرات

برای درج نظر ابتدا وارد شوید و یا ثبت نام کنید

شیخی

۰۱:۰۹ ۱۳۹۷/۰۹/۲۷
0

ممنون بابت ترجمه این مقاله. بیشتر مقاله های شما ایده هایی برای نوشتن هستن. و من از این بابت خیلی خوشحالم. جمله "آن لحظه با چنان نیرویی ضربان پیدا می کند که در هیچ صورت دیگری ممکن نیست" عااااالی بود. این جمله این مقاله برای من در حکم همون جمله " هدف زندگی زنده بودن است" هست برای نویسنده مقاله. شاید خودش هم ندونه همچین چیزی گفته! ترجمان متشکرم بابت این مقاله .

Ahmad

۱۲:۰۱ ۱۳۹۷/۰۱/۱۷
0

من شخصا تحت تاثیر نوشتہ این و ان قرار نمی گیرم چون اعتقاد م بر این ھست ھر کسی با شرایط ذھنی و عینی خودش بہ مسائل بر خورد کردہ و عمومیت نمی توانند داشتہ باشد. زندگی المانی یا ایتالیا ئی و یا از جائی دیگر ،ھیچ کدام ،زندگی و زندگی کردن و انرا دوست داشتند ویا بر عکس بستگی بہ شرایط میتواند بہ ھمان نسبت متفاوت باشد،برای من قافل نبودن ااز زمان حال و رفتن بہ جلو برای ھدفی مشخص ،زندگی را باید ھدف دار کرد و ادامہ داد ،مثل رفتن با موانع،زندگی زمانی تکرار مکررات و خستہ کنندہ خواھد بود کہ بی ھدف شود.

فاطمه سلیمانیه

۰۴:۰۱ ۱۳۹۷/۰۱/۱۳
0

این نوشته هم مثل زندگی معما گونه است.هر کس پاسخ خودش رو پیدا میکنه.من پاسخم رو در سطری پیدا کردم که درباره عشق نوشته بود.اینکه وقتی عاشق میشی اگر دقت کنی در جستجوی خداوندی ،نه عاشق این انسان ناقص،و عشق به خداوند راهیست که پایان نداره...میشه مثل یک انسان عاشق خدا بود،کشفش کرد،و از بودن در کنارش لذت برد،هر قدر که آرزو داری...

نسرین

۰۵:۰۱ ۱۳۹۷/۰۱/۱۱
0

عالی و اتفاقاً کاملاً روشن و منسجم. نویسنده هر دو شکل زندگیِ آلمانی و ایتالیایی را به عنوان تصوری کلی از زندگی رد می کند و زنده بودن را در لحظات میسر می داند، چیزی مثل "لحظات بودن" ویرجینیا وولف. برای همین از ما می خواهد تلاش نکنیم تا بفهمیم منطق آن لحظات چه بوده و آن ها را به کل زندگی تعمیم ندهیم. کاملاٌ موافق نظر دوستمون هستم: در افسون گل سرخ شناور باشیم. و از این رو چقدر این متن آرام کننده و تسلی بخش بود. ممنونم

محمدابراهیم باسط

۰۱:۰۱ ۱۳۹۷/۰۱/۰۶
0

مولف مقاله مقصود خود را با اندکی پیچیدگی بیان کرده و برای پی بردن به پاسخ نهایی او به پرسش معنای زندگی لازم است مقاله بازخوانی و با اندیشی شود. اما در نهایت می‌توان پاسخ او را یافت: لحظه‌هایی از زندگی ما هستند که از ما شروع می‌شوند اما از ما فراتر می‌روند و در دیگران به حیات خود ادامه می‌دهند، این لحظه‌ها می‌توانند مستقل از ما زنده باشند، مثل لحظات زندگی دریفوس که در زندگی نویسنده مقاله به حیات خود ادامه داده‌اند. و مگر حس زندگی و احساس زنده بودن و لذت و معنای زندگی چیست به جز همین تداوم داشتن و جاودان شدن لحظات.

سامان

۰۵:۰۱ ۱۳۹۷/۰۱/۰۳
0

با سلام و سپاس و عرض خسته نباشید و تبریک فرارسیدن سال نو به شما گرامیان و مخاطبان محترمتان. این متن بسیار خوب شروع می شود و به عبارتی مقدمات جذابی دارد و فقط همین. چراکه در ارائه ادله برای سوال نوشتارش به خاطره گویی و مبهم نویسی می افتد.

۰۸:۱۲ ۱۳۹۶/۱۲/۲۸
0

نمیدانم اصل مقاله هم همینطور هست یا خیر؟ ولی در این متن شما با تکه هایی از توضیح جزییات روبرو می شوید و در انتها منتظر نتیجه ای هستید که ناگهان مقاله تمام شده است.! اینطور مقالات نهایت فرد را سردرگم رها می کند و نمی گوید خوب بالاخره چه؟

sardabir

۰۸:۱۲ ۱۳۹۶/۱۲/۲۸
0

ترجمان متن کامل مطالب را ترجمه می‌کند و در محتوای مطلب دخل و تصرفی نمی‌کند.

۱۱:۱۲ ۱۳۹۶/۱۲/۲۶
0

کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم...

لیزا هرتسُک

ترجمه مصطفی زالی

گردآوری و تدوین لارنس ام. هینمن

ترجمه میثم غلامی و همکاران

امیلی تامس

ترجمه ایمان خدافرد

سافی باکال

ترجمه مینا مزرعه فراهانی

لیا اوپی

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

دیوید گرِیبر

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

جو موران

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

لی برِیوِر

ترجمه مهدی کیانی

آلبرتو منگوئل

ترجمه عرفان قادری

گروهی از نویسندگان

ترجمه به سرپرستی حامد قدیری و هومن محمدقربانیان

d

خرید اشتراک چهار شمارۀ مجلۀ ترجمان

تخفیف+ارسال رایگان+چهار کتاب الکترونیک رایگان (کلیک کنید)

آیا می خواهید از جدیدترین مطالب ترجمان آگاه شوید؟

بله فعلا خیر 0