تو آمدی که نشانم بدهی درد هرگز بهترین معلم من نبوده است
لزلی جمیسون، جستارنویس مشهور آمریکایی، وقتی پس از سالها انتظار باردار شد، برای کارهایی که باید انجام دهد، برنامهریزی دقیقی کرد. اما وقتی جلوتر رفت، فهمید آن شناختی که تا به حال از خودش داشته است، دارد کمرنگ و کمرنگتر میشود و شخصیت تازهای جای او را میگیرد. همراه با جنینی که در شکم او بزرگ میشد، یک «مادر» نیز از میان جان او در حال متولدشدن بود. جمیسون در این جستار با نثری حسی، پرشور و شگفتانگیز این فرایند را روایت میکند.
لزلی جمیسون، آتلانتیک — وقتی اندازۀ دانۀ خشخاش بودی، در دستشویی اتاق هتلی در بوستون نشستم و روی یک نوار که از پیرمردی در داروخانۀ نزدیک پارک فِنوی خریده بودم، ادرار کردم. آن نوار پلاستیکی را روی کاشیهای یخ کف دستشویی گذاشتم و منتظر ماندم که بگوید تو وجود داری یا نه. بدجور دلم میخواست وجود داشته باشی. یک سال بود که اپ بارداریام پشت سر هم پیغام میداد و میپرسید آیا در شبهای مناسب رابطه داشتهام یا نه، و یک سال بود که هر بار خون میدیدم دلم میگرفت: سر کار، در خانه، در حمامِ پر از ماسۀ آن ساحل خنک، در شمال مورو بِی. تکتک آن لکههای کُهنه، داستانی را که چند هفته در خیالم ساخته و پرداخته بودم از بین میبُرد: اینکه این ماه قرار است بفهمم بچهای در شکم دارم. بدنم دائم یادم میآورد که فرمان دست اوست. ولی آنجا و آن لحظه، تو بالاخره بودی.
یک هفته بعد، در سالن سینما به تماشای فیلمی نشستم که فضاییها در تالار چرک سفینهشان کارگاه جوجهکشی از میزبانهای زمینیشان راه انداخته بودند. بدنهای سیاه و برّاقِ آنها قفسههای سینه را میشکست و از پوستهای پاره میگذشت. دغدغۀ یکی از آن روباتهای شرور این بود که به آدمها کمک کند زنده بمانند. وقتی ناخدای سفینه از او پرسید «به چه چیز معتقدی؟» روبات جواب داد: «خلقت». یک لحظه بعد، سینۀ ناخدا شکافته شد و بچهای که به آن آویزان بود به نمایش درآمد: هولناک، به رنگ قهوهای سوسکی، یک نوزاد.
در اولین وقت معاینۀ دوران بارداریام، وقتی در مطب دکتر، پرستار از من خواست روی ترازو بایستم، پس از چند سال اولین بار بود که خودم را وزن میکردم. از وزنکردن خودم پرهیز داشتم تا بلکه خاطرۀ آن دورانی که وسواس وزنکردن داشتم دست از سرم بردارد. ایستادن روی ترازو با میل به اینکه واقعاً وزن اضافه کرده باشم، نسخۀ جدیدی از من بود! یکی از قدیمیترین روایتهای مادرانهای که شنیده بودم این بود که مادری میتواند نسخهای جدید از تو بسازد. ولی این وعده چنان سهل و ساده بود که باورکردنش محال به نظر میرسید. منتهی تضمین دیگری بود که همیشه باورش داشتم: اینکه هر جا بروی، همانجا هستی.
دانشجوی تازهوارد کالج که بودم، هر روز صبح به کمد اتاق خوابگاهم میرفتم تا روی ترازویی بایستم که آنجا قایم کرده بودم. شرمم میآمد که به خودم گرسنگی میدهم. لذا برای مراسم وزنکشی به جایی تاریک و دور از نگاه دیگران میرفتم تا در آن جای دنج میان کاپشنهای زمستانی تاخورده و مانده در کمد، قایم شوم. از سیزدهسالگی که رُشدم سرعت گرفت، انگار روی همه سایه انداخته بودم. قرار بود قدِ بلند اعتمادبنفس بیاورد، ولی احساس میکردم زیادیام. همیشه زیاد بودم، و همیشه نچسب و خاموش بودم چون انگار سزاوار آنهمه جایی نبودم که اشغال میکردم.
در سالهای پس از آن ایام محدودیت، فهمیدم هروقت میخواهم این را برای آدمها بگویم (اینکه احساس میکردم نباید آنهمه جا بگیرم) یا آن را کاملاً میفهمند یا اصلاً نمیفهمند. و کسی که آن را کامل بفهمد، احتمالاً زن است.
آن روزهای گرسنگی پُر بود از کوکاکولای رژیمی و سیگار و آهنگهای حزنآلود در نپستر؛ هر روز یک سیب و یک تکه جیرۀ کلوچه؛ پیادهرویهای طولانی در شبهای یخبندان زمستانی به باشگاه؛ و مشکل بینایی چون رگههای تیره جلوی دیدم را گرفته بودند. دستها و پاهایم همیشه سرد بودند. پوستم همیشه رنگپریده بود. انگار خون کافی نداشتم که در تنم بچرخد.
پانزده سال بعد در ایام حاملگیام، از لثههایم مُدام خون میآمد. به گمانم از یک دکتر شنیدم که علتش این است که بدنم خون بیشتری (حدود ۲ کیلوگرم بیشتر) به گردش درمیآورد تا نیازهای آن تن و اندامهای ریزهمیزۀ دوم داخل بدنم را برآورده کند. بهخاطر همین خون اضافه ورم کرده بودم. گرمم میشد. رگهایم شاهراههای بیقرار خونرسانی بودند که آن شربت سرخ داغ پُرشان کرده بود و سیلابی از ضرورت در آنها جریان داشت.
وقتی حدوداً اندازۀ عدس بودی، مجلهام مرا برای مأموریتی به زاگرب فرستاد. هواپیمایمان که روی گرینلند بود، یک پاکت گُندۀ بیسکوییت چیز-ایتز خوردم و در این فکر بودم که این هفته قرار است مغزت شکل بگیرد یا قلبت. در ذهنم، قلبی از جنس چیز-ایتز رسم کردم که درون من، درون تو، میتپد. آن سهماهۀ اول عموماً به حیرت و وحشت گذشت: متحیر از اینکه یک مخلوق کوچولو درون من شکل میگرفت، هراسان که مبادا کاری کنم که لق بشوی و از جایت بیُفتی. اگر میمُردی و من نمیفهمیدم چه میشد؟ با وسواس «سقط بدون خونریزی» را گوگل میکردم. دستم را روی شکمم میگذاشتم تا مطمئن شوم ماندهای. برای من دستهگُلی از سلولها بودی، یک مُشت ماسۀ نرم که داشت تبدیل به چیزی میشد. وقتی فهمیدم قرار است دختر باشی، گریه کردم. انگار تصویری مات بودی که ناگهان شفاف شد. ضمیر «تو» بدنی بود که حول تو شکل میگرفت. من بدنی بودم که حول تو شکل میگرفت.
وقتی به مادرم گفتم با هواپیما به کرواسی میروم، از من خواست به ماندن در خانه فکر کنم. گفت: «سخت نگیر». ولی این را هم گفت که وقتی بزرگترین برادرم را پنجماهه باردار بود، طول یک خلیج را در باری۱ شنا میکرد و یک پیرمرد نگران ایتالیایی تمام راه با قایق پارویی دنبالش میآمد.
در هواپیما به مقصد زاگرب، نوزادی در ردیف جلویی زیر گریه زد، و بعد نوزادی در ردیف پشت سرم. میخواستم برایت بگویم: میدانم این ضجّهزنها همقبیلههای توئند. میخواستم برایت بگویم: دنیا سرشار قصههاست؛ مردانی با عرقچینهای دستباف۲ روی سرشان که پروازمان را یک ساعت عقب انداختند چون حاضر نبودند کنار هیچ زنی بنشینند؛ مرد آن سوی راهروی میانی هواپیما که درست بعد از خوردن یک ظرف گندۀ فویلپیچیشدۀ آش درهمجوش سوزن تست قند خون به خودش زد و به تماشای سایۀ کوچک هواپیمایمان نشست که روی صفحۀ آبی کمرنگ اقیانوس اطلس شمالی میخزید. چه رؤیایی در سر داشت؟ به سوی کدام محبوب میشتافت؟ میخواستم برایت بگویم، بچهجان، چنین چیزهای شگفتانگیزی در زندگی دیدهام. هنوز بچه نبودی. فقط یک احتمال ممکن بودی. ولی میخواستم برایت بگویم هر کسی که ملاقات کنی، دنیایی نامتناهی درونش دارد. این یکی از آن چند وعدهای بود که با خیال راحت و وجدان آرام میتوانستم به تو بدهم.
آن ایامی که به خودم گرسنگی میدادم، دو دفترچه خاطرات داشتم. در یکی فهرست کالریهای مصرفی روزانهام را مینوشتم. دومی، توصیف همۀ غذاهایی بود که خوردنشان را تصور میکردم. یک دفترچه سرشار از آنچه انجام میدادم؛ دفترچۀ دیگر آکنده از آنچه رؤیای انجامش را داشتم. جشنهای خیالیام ترکیبی از فهرستهای غذای رستوران بود که به دقت با حس نومیدی اشباع میشد: ماکارونی و سس پنیر خالی نه، ماکارونی و سس پنیر اضافه؛ همبرگر خالی نه، همبرگر با پنیر چدار آبشده و تخممرغ نیمرو؛ کیک شکلاتی که کاکائوی داخلش آب شده و بستنی در قلب چسبناکش روان باشد. آن محدودیتها مرا خیالپرداز کرده بود: به امکان یک زندگی دیگر فکر میکردم که در آن کاری نکنم جز خوردن. نمیخواستم عادی بخورم، میخواستم مُدام بخورم. «تمام کردن غذا» هولناک بود، انگار که باید میپذیرفتم واقعاً ارضا نشدهام.
در آن ایام دهانم را با گرما و دود و شیرینی بیقند پر میکردم: قهوۀ سیاه، سیگار، آدامس نعنایی. چنان نومیدانه میل به خوردن و بلعیدن داشتم که شرمسار میشدم. میل داشتن هم یکجور اشغال جا بود، ولی زیاد میل داشتن شرمآور بود: مثل زیاد بودن من، یا مثل خواستن مردی که مرا نمیخواست، که مایۀ خجالتم میشد. وقتی به چیزی اشتیاق داری، اگر خودت را از آن محروم کنی کمتر خجالت میکشی. به همین خاطر به وضع میل بدون کامیابی عادت کردم. به جایی رسیدم که گرسنگی را به خوردن، و تمنّای حماسی را به عاشقی هرروزه ترجیح میدادم.
ولی سالها بعد، در ایام بارداری، شبح آن دختر استخوانی، مثل ماری که پوست بیاندازد از من جدا شد. سراغ مافینهای شکلاتی با ابعادی بیسابقه رفتم. در کافۀ نزدیک آپارتمانم، چربیِ یک کروسان بادامی را از روی انگشتهایم لیس میزدم و میشنیدم که یک مهماندار به همکارش میگفت: «اون دختر رو میشناسی که برونو باهاش قرار میذاشت؟» همکارش نگاهی به موبایلش انداخت و گفت: «میدونم حاملهس ولی… داره چی میخوره؟ میخواد یه گاو را یکجا ببلعه؟»
پنج یا شش ماه طول کشید تا اثر بارداری در من ظاهر شد. قبل از آن آدمها میگفتند: «اصلاً حامله به نظر نمیای». البته قصدشان تعریف بود. بدن زن را میستایند اگر در حد و مرزش بماند، اگر حتی بزرگ شدن مشروع و موجهش هم نادیدنی بماند.
وقتی اندازۀ ذغال اخته بودی، در زاگرب هر جا که میرفتم مشغول خوردن بودم: توتفرنگیهای ریزهمیزه را مُشت مُشت از بازار کِش میرفتم، بعد در هتلم تکههای گندۀ کیک شکلاتی سفارش میدادم، بعد شکلاتهای اسنیکرز را میبلعیدم چون گرسنهتر از آن بودم که منتظر کیک بمانم. دستهایم همیشه چسبناک بود. احساس میکردم یک حیوان شکارچیام. گرسنگیام با آن قلمرویی که قبلاً ساکنش بودم، فرق داشت.
از وقتی که قد لیمو بودی تا وقتی که اندازۀ آووکادو شدی، هرچه خیارشور گیرم آمد خوردم چون عاشق مزۀ نمکینش بودم و حس گاز زدنش بین دندانهایم. بستنی آبشده را مستقیماً از کاسه سر میکشیدم. ولی اینبار چیزی را تمنّا میکردم که جایش خالی نبود. تمنّایم تعلق داشت به چیزی. ریشۀ خود واژۀ تمنا (longing) به بارداری برمیگردد. لغتنامهای در سال ۱۸۹۹ این کلمه را چنین تعریف میکند: «یکی از میلهای عجیب و اغلب هوسگونهای که زنان باردار تجربه میکنند».
وقتی اندازۀ انبه بودی، برای سخنرانی به لوییویل رفتم و بعد از آنکه طبق معمول هر روز یک کاسۀ بزرگ آش جوی دو سر خوردم باز چنان گرسنه شدم که گفتم باید تا یک اغذیهفروشی پیاده بروم، بلکه میانوعدهای بخورم، و در حین پیادهروی چنان گرسنه شدم که یکجا ایستادم تا خوراکی بخرم: یک تکه ساندویچ اسفناج و پنیر یونانی که روغنش مثل جزیرههای کنار هم، روی بستۀ کاغذیاش لکه انداخته بود و میدرخشید. وقتی به میانوعده رسیدم چنان گرسنه بودم که توان تصمیمگیری نداشتم: نیمرو با بیسکوییت، یا سوسیس پنیری، یا چند پنکیک لیمویی که رویش پودر قند پاشیدهاند؟ خُب، همهشان را برداشتم.
اجازه داشتم هرچه میخواهم بخورم. انگار که یک پیشگویی محقق شده بود: خوردن همۀ آن فهرستغذاهای خیالی که در هفدهسالگی با وسواس نوشته بودم. الآن که برای خاطر کس دیگری میخوردم، کاملاً اجازهاش را داشتم. هیچوقت اینطور که برای خاطر تو خوردهام، نخورده بودم.
وقتی با جیرۀ بیسکوییت رژیمی و تکههای سیب زندگی میکردم، تا چند سال پریود نشدم. مایۀ افتخارم بود که خونریزی نداشتم. آن جای خالی مثل پرچم فتح درون من به سر میبُرد. خون رفتن از من انگار یکجور زیادهروی دیگر بود. خون نرفتن، یکجور مهار بود، یک مهار خوشایند. همچنین، به معنای دقیق کلمه متضادِ باروری بود. با لاغرکردنِ تنم گویی بر خود جسمانیام چیره شده بودم. گرسنگی دادن به خودم، شاهدی بر تنهاییام بود، بر نفرتم از خویشتن، بر فاصلهام از دنیا و در عین حال نزدیکیام به آن در کمال بیچارگی. یک جور بودن که زیاد بود اما کافی نبود.
در بیستوچهارسالگی، چند سال بعد از آنکه پریودهایم دوباره شروع شد، حامله شدم. وقتی نشانهاش را روی آن نوار دیدم، خلاف تصورم دچار ترس یا دلواپسی نشدم، بلکه حیرت کردم. من حامل این زندگی بالقوۀ کوچک بودم. میدانستم که باید سقط کنم، ولی بُهتی عمیق به سرعت در اعماق وجودم جا گرفت. همان بُهت بود که کمندی محکم بر دلم انداخت. آن کمند میگفت: روزی میآید که برگردی.
بعد از سقط بود که بچهها در خیابان به چشمم آمدند. هرکدام از آن بچهها با صورت کوچکش از داخل کالسکهاش تماشایم میکرد. مرا میشناختند. احساسم نه تأسف، که انتظار بود. مسحور شده بودم. نمیخواستم بچههای دیگران را بغل کنم. میدانستم که میخواهم بالاخره بچۀ خودم را در آغوش بگیرم: میخواستم تماشا کنم که آگاهیاش جوانه میزند، درست پیش چشم من، ورای من؛ میخواستم شگفتزده و مسحور آن مخلوقی شوم که از من آمده بود اما من نبود.
طی آن یک سالی که سعی میکردم حامله شوم، ده سال پس از سقطم، یکبار دوستم ریچل برایم تعریف کرد که دیده بود پسر نوزادش از تب تشنج میکند. وصف ریچل از وحشتش مقهورم کرد. نمیتوانستم تمام و کمال درکش کنم. هیچوقت حرف آنهایی را نپذیرفته بودم که میگفتند وقتی پدر یا مادر بشوی، عشقی را تجربه میکنی عمیقتر از هر آنچه پیشتر حس کردهای. یک بخش دلم میگفت بچهای به دنیا بیاور تا بتوانی علیه آن حرف اقامۀ دعوا کنی، تا بگویی: این عشق عمیقتر نیست، فقط جنسش فرق دارد. ولی بخش دیگر دلم میدانست بعید نیست یکی دیگر از همان آدمهایی شوم که میگویند: هیچ عشقی چنین عمیق نیست.
وقتی بالاخره حامله شدم، پس از آن همه انتظار، قدرشناستر شده بودم. بدنم تصمیم گرفته بود این سبد اندامهای ریزهمیزه را به من عطا کند در حالی که به سادگی میتوانست محرومم سازد. و حکایت من و آن ضربان قلب دومی که در بدنم میزد، حکایت ماهی فراموشکار و آب دریا نبود. پس از اولین سونوگرافی، وقتی سوار مترو شدم به تکتک مسافران نگاه میکردم و در ذهنم میگفتم: تو روزی روزگاری درون کس دیگری دور خودت حلقه زده بودی.
وقتی اندازۀ شلغم شدی، و بعد گریپفروت، و بعد گلکلم، میخواستم مصالح وجود تو را از جنس لذت بسازم: رگبارهای تابستانی و قهقهه؛ صدای زنانی که مشغول گفتوگویی بیپایاناند. یک شب در استخری زیر درختان اکالیپتوس که صدای نرم به هم خوردن برگهایشان را در نسیم داغ میشنیدیم، با دوستم کایل شنا کردیم و رد لگدهای تو مثل موج روی پوستم میافتاد. همراه کالین با ماشین به یک خانۀ قدیمی زهوار در رفته، بالای تپهای مشرف بر یک دفتر پُست رفتیم که شاخههای درختان اطرافش تقتق به پنجرههایش میزد. زیر نور چراغ، تخممرغهایی خوردیم که زردهشان واقعاً زرد روشن بود. او پوست تخممرغهای شکسته را در ظرفشویی رها کرد، مثل همان دورانی که همخانه بودیم و قلب هر دویمان شکسته بود.
در لسآنجلس، یک پناهجوی اهل کامرون پیش مادربزرگت زندگی میکرد. چه میشود گفت؟ تعجبی نداشت. دستهایم را از تمنا مشت میکردم. چقدر دلم میخواست تو و مادربزرگت هزار سال در این دنیا کنار هم باشید، نه یک روز کمتر. در دوران حاملگی، میلی که به مادرم داشتم مثل میلم به میوه بود، یا به دومین تکۀ شکلات، یا به تخممرغهای نیمرو و سوسیس و پنکیک لیمویی. ته نداشت. برایم تعریف کرد که هنوز یادش هست وقتی دکترش به او گفت من قرار است دختر باشم، به برفهایی خیره شد که روی شاخههای درختِ پشت پنجرۀ مطب نشسته بود، انگار که تمام تمنایش روی آن شاخهها جمع شده بود: بینهایت زیبا و در عین حال کاملاً عادی.
میخواستم محبتآمیزترین تکههای عشقم به پدرت را نثارت کنم: ماجرای خانهای که در شهرکی کوچک در شمال کانکتیکات اجاره کردیم، تابستانی که تو را حامله بودم، ایامی که روی آن تخت سفید بزرگ دراز میکشیدم تا به نالۀ قطارها گوش بدهم و به صدای قطرههای باران که در جوی کنار خانه میریختند، و تصور کنم به سقف آبیرنگ آن مغازۀ هاتداگفروشی آن سوی خیابان میخورند. در یک مغازۀ کوچک کنار جاده همبرگر میخوردیم و در دریاچۀ کِریمهیل شنا میکردیم، که چیزی نمانده بود نوجوانهای غریقنجات بیرونمان بیاندازند چون عضو باشگاهشان نبودیم. ما هم البته سزاوار آن آب آبی پررنگ نبودیم، یا آن ساحلهای پُردرخت، یا آن شناورهای چوبی که نور خورشید بر آنها میپاشید. صد البته رنجشهایی هم پیش میآمد که در گوش هم زمزمه میکردیم، یا شبهایی که جر و بحث داشتیم. ولی میخواهم ما را آن جا تصور کنی: صدای شوخیهایمان، در هم تنیدن خندههایمان. میخواهم بدانی که با گوشت نیمپز آبدار و نور دم غروب ساخته شدی.
وقتی بالاخره برای معالجه پیش پزشک رفتم، نیمنگاهی به تشخیصش انداختم که روی یکی از فُرمهای پزشکیام نوشته بود: اختلال تغذیه. هیجانی ناگهانی و سیال به جانم افتاد. آنچه حس میکردم، احساس نابسندگی و نابجایی، انگار بالاخره یک نام رسمی پیدا کرده بود، انگار کلمات بالاخره یک ظرف ملموس دور آن علامتهای ناملموس رنج ساخته بودند. احساس کردم قوام یافتهام.
آن روانپزشکی که مشکلم را تشخیص داد، علاقهای به این قوام نداشت. وقتی از تنهاییام برایش حرف زدم، که لابد اولین دانشجویی هم نبودم که این حرفها را میزد، گفت: «باشه، ولی گرسنگی دادن به خودت چطور میخواد این مشکل را حل کنه؟» حرفش حق بود. ولی تلاش من برای حل مشکل نبود، برای بیانش بود، یا حتی تشدیدش. اما این تکانههای خودشکن را چطور میتوان به زبان بازیگران معقول و خردمند ترجمه کرد؟ من نتوانسته بودم اختلالم را با «عقل موجه» توجیه کنم، مثل اینکه نتوانم برای غیبتم در مدرسه نامهای از والدینم بیاورم.
به مدت ۱۵ سال پس از آن قرار، مُدام دنبال آن نامه میگشتم. مُدام سعی میکردم خودم را برای دکتر توضیح بدهم، یا با فهرستکردن علل اختلالم شرم و خجالتم را از بین ببرم: تنهاییام، افسردگیام، میلم به کنترل. همۀ این دلایل درست بودند، ولی هیچکدام کافی نبود. سالها بعد دربارۀ نوشیدنم نیز همین را میگفتم، و متقاعد شدم که قصۀ کل انگیزههای بشری همین است: هیچگاه کاری را فقط به یک دلیل نمیکنیم.
اولینبار که دربارۀ اختلالم نوشتم، شش سال پس از آن بود که سراغ کمک پزشک رفتم. فکر میکردم اگر آن را در قاب خودخواهی و غرور و تنآسائی بگذارم، با همین خودآگاهی میتوانم خودم را تبرئه کنم، انگار آنقدر دست به دامن مریم مقدس شوی که گناهانت بخشیده شوند. هنوز فکر میکردم آن اختلال گناهی است که باید بخشیده شود.
وقتی اولین تلاش عجولانهام را به یک کارگاه نویسندگی فرستادم، در جریان بحثها یک دانشجوی تحصیلاتتکمیلی دیگر دستش را بالا آورد و پرسد: آیا صداقت بیش از حد هم داریم؟ آن آقا گفت: «برایم خیلی سخت است که راوی این جستار را بپسندم». طرز بیانش برایم جالب بود، راوی این جستار، انگار که زن راوی غریبهای است که میتوانیم پشت سرش حرف بزنیم. آن کارگاه اولین کلاس ادبیات غیرداستانی من بود، و با قواعد جانشینی آشنا نبودم: همهمان وانمود میکردیم در حال نقد زندگی همدیگر نیستیم. بعد از کلاس، همان آقایی که برایش سخت بود راوی مرا بپسندد، مرا برای نوشیدنی دعوت کرد. در ذهنم گفتم «برو به جهنم» ولی حرفی که از دهانم درآمد این بود: «عالیه». هرچه کمتر مرا بپسندی، بیشتر میخواهمت.
با حامله شدن گویا بالاخره توانستم بهجای «راوی این جستار» (دختر بیماری که وسواس دردش را دارد و سخت میشود پسندیدش) یک نسخۀ باشکوهتر از خودم را بنشانم: زنی که مشغول تخریب تنش نبود، بلکه از بدنش استفاده میکرد تا بدن دیگری بسازد که قرار بود مراقبش باشد. یک صدای درونی لجوج هم داشتم که کماکان معتقد بود اختلال تغذیهام حول «من» میچرخید، حول آنکه خودم را تراش بدهم تا به شکل آن نردۀ بلند درآیم. اکنون حاملگی وعدۀ یک محور جدید را میداد: «تو». غریبهها در خیابان دائم به من لبخند میزدند.
در مرکز مامایی و بیماریهای زنانی که من میروم، همین که یک بیمار حامله شود باید به طبقۀ دوم صعود کند. دیگر به بخشهای مرسوم بیماریهای زنان در طبقۀ همکف نمیرفتم. در عوض باید از راهپلۀ محوطۀ روباز میانی ساختمان به بالا میخزیدم تا سونوگرافی شوم و ویتامینهای بارداری بگیرم، یعنی آزمایشهای سوزاک و نسخههای کنترل بارداری را پشت سر گذاشته بودم. انگار که در یک بازی ویدئویی به مرحلۀ بعد رفتهام یا بلیطی به سوی زندگی پس از مرگ به چنگ آوردهام.
وقتی اندازۀ نارگیل بودی، از پلههای مترو که بالا میرفتم نفسنفس میزدم طوری که صدایش به گوش میرسید. شکمم یک ساک ۹ کیلویی بود که همهجا دنبالم میبُردم. رباطهایم کِش میآمد و میگرفت، آنقدر دردناک که نفسم درنمیآمد. هر شب حس ناآرامی دیوانهکنندهای در پاهایم میخزید که دکترم میگفت «سندرم پاهای بیقرار» است. یک شب در سالن سینما دائم پاهایم را باز و بسته میکردم جوری که نمیتوانستم آرام بنشینم، و برای همین از سالن رفتم تا ۱۰ دقیقه در یک دستشویی بنشینم. عضلههای پاهایم کِش میآمدند و میگرفتند انگار که فرمانشان دست کس دیگری باشد، انگار آن موجود کوچولوی درون من از همان وقت زمام امور را به دست گرفته بود.
در میانۀ یک سرماخوردگی که سه ماه طول کشید، مادرم مرا سرزنش کرد که چرا شتاب و سرعت زندگیام را کم نمیکنم. گفت: «میدونم نمیخوای برنامههات رو به هم بزنی، ولی یک وقتی میرسه که دیگه چارهای نداری. درد زایمان میرسه و برنامههات به هم میریزن». از همین بیش از هر چیز میترسیدم: به هم ریختن. بیش از هر چیز هم هوس همین را داشتم.
از جهتی سپاسگزار دشواریهای جسمی سهماهۀ سوم بودم چون موجب میشد احساس کنم که وظیفهام را درست انجام میدهم. در چند ماه اول که حال تهوع صبحگاهی شروع نشده بود، مثل این بود که در مراسم تدفین اشکت درنیاید. مگر قرار نبود سیلاب حاملگی به همۀ مرزهای تنم حملهور شود؟ مگر قرار نبود درد بکشم؟ آیا همین تنبیه اصلی حوا نبود؟۳ الم و حمل تو را بسیار افزون گردانم، که با الم فرزندان خواهی زایید۴.
بخشی از وجودم هوس درد داشت تا سندی باشد که از همین جای کار مادر خوبی هستم، مادری که مدتها رنج کشیده است. ولی بخش دیگری از وجودم نمیخواست سختی و دشواری را یگانه سند تعهد مادرانهام بشمارد. دلم میخواست حاملگی روایت تغییر آیین من باشد تا عاشقش شوم: وعدۀ نابود کردن آن نسخهای از من که اهمیت را معادل رنج میدانست، و نشاندن زنی دیگر به جای او. این زنِ دیگر شادمانه به تماشای ترازویی مینشست که هر روز رقمهای درشتتری نشان میداد، با خودش خوشرفتار بود، بر بچهاش تمرکز میکرد، و خود را تمام و کمال وقف مصرف کالریهای بیدردسر و شکرگزاری میکرد.
ولی چنان که اُفتد و شاید ندانی، حاملگی بیش از آنکه مایۀ رهاییام از خویشتنهای سابقم شود، ظرفی بود که آن نسخههای قبلی مرا یکجا در خود نگه میداشت. نشد که از شر شبحهایم رها شوم. برای آدمهایی که میگفتند «اصلاً حامله به نظر نمیای» راحت پشتچشم نازک میکردم، اما اعتراف به اینکه از شنیدنش احساس غرور میکنم سختتر شده بود. وقتی دکترم مرا سرزنش کرد که ظرف یک ماه ۲.۲ کیلو (بهجای ۱.۸ کیلو) وزن اضافه کردهام راحت بود که بگویم چرند میبافد، اما اعتراف به اینکه آن لحظه واقعاً مرا شرمسار کرد سختتر شده بود. سختتر شده بود اعتراف به وجود آن گوشهای در ذهنم که مخفیانه هیجانزده میشد وقتی دکترم با نگرانی از «کموزنی» من حرف میزد. عطش داشتم که این غرور را پشت سر بگذارم. نگران بودم که مانع رشدت شود، که این هم عصارۀ یک ترس عمیقتر بود: ترس از آنکه رابطۀ خراب من با تنم، ارثیۀ نفرینشدهای باشد که برای تو باقی میگذارم.
وقتی اندازۀ آناناس بودی، یک برنامۀ زایمان نوشتم. تکلیف کلاس زایمانم بود، اما نقش پیشگویی هم داشت: گفتن داستان یک تولد پیش از وقوعش.
مربی کلاس زایمان فاتحانه به یک لگن خاصره از جنس پلاستیک اشاره کرد. آن خانم گفت: «آدمها فکر میکنن جای کافی برای رد شدن سر بچه نیست. ولی واقعاً یک عالَم جا هست». به آن لگن خاصره چپچپ نگاه کردم. آنقدرها هم جا نداشت.
به یک معنا، مسیر زندگیمان به سمت آن درد بود. مسأله هم فقط رنج نبود، بلکه معرفت بود. تا وقتی آن درد را از سر نگذراندهای، محال است درکش کنی. همان ابهام مرا مقهور کرد. با الم فرزندان خواهی زایید. آن درد تنبیه خوردن سیب بود، تنبیه آن که میخواست بداند. اکنون خود این درد به معرفت تبدیل شده است. چیزی نمانده تا یکی از آن آدمهایی شوم که در زندگینامهاش، قصۀ زایمان دارد. فقط نمیدانستم که آن قصه چه خواهد بود. صدالبته میدانستم که تضمینی برای زایمان طبیعی در کار نیست. هرکسی ممکن است سزارین کند. این هم بر همهچیز سایه میانداخت. چیزی بود که نمیخواستی پیش بیاید. آن فشار دادن (زاییدن) بود که زایمان را واقعی میکرد. فشار مساوی زایمان. این معادلۀ تلویحی در ذهنم جا گرفته بود.
هنگام نوشتن برنامۀ زایمانم، فخیمترین ادبیاتم را به ساعت طلایی اختصاص دادم. ساعت طلایی، یا همان اولین ساعت پس از تولد، هنگامی که تن تازۀ تو کنار تن من آرام میگیرد. از خود این عبارت هم صدای زنگ ناقوس میآمد. گفته بودند که اگر میخواهم این ساعت طلایی را داشته باشم، باید اصرار کنم: در برنامهام نوشتم که تماس فوری و بیوقفۀ پوست به پوست میخواهم تا اولین شیردهی تمام شود. مثل این بود که طلسمی نوشته باشم. تو را به دنیا میآورم. چسبیده به پوست من خواهی زیست. غذا خواهی خورد.
وقتی بزرگتر از طالبی ولی کوچکتر از هندوانه بودی، سال جدید کولاک بهپا کرد. سه هفته قبل از تاریخ زایمانم بود. دکترم نگران بود که خیلی کوچک هستی، برای همین قراری گذاشت تا اندازهات بگیرد. از میان تودههای برف آرام آرام رفتم تا به دفترش در منهتن برسم. بازوانم را دور جهان قنداقشدۀ شکمم، روی کاپشنی که زیپش بسته نمیشد، پیچیده بودم و میگفتم: مال منه، مال منه، مال منه. طوفان یخبندان پیرامونم، حس مالکیتم را تشدید میکرد. چقدر بَدَوی.
در دفترش، دکترم گفت یک چیز بانمک دربارۀ طوفانها هست: برخی معتقدند طوفان احتمال پاره شدن کیسۀ آب خانمها را زیادتر میکند. ماجرا به اُفت فشار جوّی ربط داشت. به نظرم از آن حرفهایی میآمد که یک قابله در یک انبار علوفه، زیر آسمان پُر از ابر، در گوش قابلۀ دیگر میگوید. از قضا افسانه همان شب به حقیقت پیوست. ساعت سه بامداد بیدار شدم، از تخت بلند شدم، و گرمای داغی بیرون ریخت. اولین زایمان مادرم هم که برادر بزرگم را به دنیا آورد، همینجور شروع شد. دیگر تقریباً انجیلی شده بود: مَثل مادر، مثل دخترش باشد۵. چه تقارن خوشایندی.
مربی کلاس زایمانم توصیه کرده بود که اگر کیسۀ آب نیمهشب پاره شد دوباره بخوابم چون به استراحت نیاز دارم. من دوباره نخوابیدم. حتی آن نسخهای از من که بخواهد دوباره بخوابد، در مخیلهام نمیگنجید. بهعلاوه، انگار هنوز ترشح داشتم. روی دستشویی فرنگی نشستم، لپتاپ را روی پاهایم گذاشتم و در همان حال که مشغول ویراستاری جُستاری دربارۀ خشم زنانه بودم حس میکردم مایع آمنیوتیک دارد از من میرود. وقتی آن جستار را برای دبیر مجلهام فرستادم، انتهایش اضافه کردم: «پ.ن: وقت زایمانم است». عصر فردا که تاکسی گرفتیم تا به بیمارستان برویم، در گسترۀ پرشکوه بزرگراهِ مجاور آبراهِ ایست ریور با لنگرگاهها و زمینهای بسکتبال و آسمانخراشهای اطرافش که روی آب سایه انداخته بودند، بدنم هر چند دقیقه یکبار از درد گره میخورد.
معنای درد این بود که بدنم میدانست برای آوردنت به اینجا باید چه کند. و شکرگزار بودم که بدنم میدانست، چون ذهنم که از همهجا بیخبر بود. ذهنم اکنون بندۀ متواضع بدنم شده بود و با خامترین و صادقانهترین کلماتش التماس میکرد: لطفاً این کار را بکن. این را میخواهم، بیش از هر چیز که تا کنون خواستهام.
بعد از رسیدن به بیمارستان، درد زایمانم از غروب تا آخر شب طول کشید. نمایشگری که بالای تختم بود، دو خط را نشان میداد: انقباضهایم، و ضربان قلب تو. دکترم داشت نگران میشد چون وقتی خط اول اوج میگرفت، خط دوم پایین میآمد. نباید اینطور میشد. دکترم گفت که ضربان قلب تو مرتب به روند قبلیاش برمیگردد. ولی نباید میگذاشتیم که پایین بیاید. باید بین ۱۶۰ و ۱۱۰ میماند. رو به نمودار ضربانت، خواهش میکردم: پایین نیا. پایین نیا. گوشبهزنگ، چشم به نمایشگر دوخته بودم. انگار ایمان داشتم که با نیروی ارادۀ محض میتوانم ضربان قلبت را بالای خط خطر نگه دارم. ایمان به قدرت اراده هم یکی دیگر از آن شبحهای آشنا بود، یکی از انجیلهای ایام گرسنگیام.
وقتی ضربان قلبت تثبیت شد، گویی با هم کار میکردیم، تو و من، انگار که صدای هشدارم را شنیدی، انگار که اصرار و سرسختیام را حس کردی که بهتر است مثل زمینِ محکمِ زیر پایت آرام و قرار داشته باشی. انقباضهای عضلاتم بسیار شدیدتر از آن شبهای پس از سقطم بود که ماهیچههایم میگرفت، که داغ میشدم و به خودم میتابیدم. ولی درد زایمان حقیقتاً همانی بود که همه توصیف کرده بودند: توصیفناپذیر. کسی برایم گفته بود که تصور کنم روی یک ساحل ماسهای دراز کشیدهام، و هر انقباض مثل موجی از درد است که بدنم را میپوشاند، و میان موجها باید هرقدر میشود گرمای نور خورشید را جذب کنم. ولی در اتاق زایمان هیچچیز شباهتی به موجها، یا ماسه، یا خورشید نداشت. تقاضای بیحسی نخاعی کردم، یعنی یک بالگرد که جان مرا کلاً از آن ساحل برهاند. از وقتی که گفتم «بیحسی نخاعی میخواهم» تا وقتی به من تزریق شد، دقیقاً ده هزار دقیقه طول کشید.
اوایل بارداریام، پدرت برایم گفت که همسر اولش مصمم بود زایمان طبیعی داشته باشد. بعد گفت: «در مورد تو، تصور میکنم اینجوریه که: هرچی دارو دارین بهم بدین!» اوقاتم تلخ شد ولی بحث نکردم. داستان زنِ مصمم به زایمان طبیعی به مراتب باشکوهتر از داستان زنی است که همان ابتدای کار همۀ داروها را میطلبد؛ به همان منوال که داستان زن باردار باشکوهتر از داستان زنی است که به خودش گرسنگی میدهد. اصرار بر داشتن کنترل زیاد، تن را از اندازه یا ناخوشی معمولش محروم کردن، به نظر حقیر یا خودخواهانه یا بُزدلانه میآمد.
حوالی ساعت دوی بامداد، حدوداً ۲۴ ساعت بعد از آنکه کیسۀ آبم پاره شد و پس از چندساعت گیجی شیرین بیحسی نخاعی، پرستاری که نمیشناختم وارد اتاق شد. گفت: «چه خبر؟ انگار مشکل ضربان قلب جنین داری». لحنش جوری بود که گویی متهمم میکرد. انگار که من اطلاعاتی داشتم و مخفی کرده بودم.
گفتم: «مشکل ضربان قلبش چیه؟» خیال میکردم تو و من توانسته بودیم ضربان را بالا بیاوریم. ولی به نمایشگر که نگاه کردم، کمتر از ۱۱۰ بود و پایینتر میآمد.
پرستار دیگری آمد. پرسید: «کمک نمیخواین؟» و پرستار اول گفت: «قطعاً کمک میخوایم».
این همه کمک، این همه دست مددکار، برای چه؟ میخواستم بپرسم، ولی نمیخواستم حواسشان از کاری که دستانشان باید میکرد پرت شود. پرستارهای بیشتری آمدند. گفتند باید ضربان قلب تو را دقیقتر اندازه بگیرند. یک میلۀ باریک وارد بدنم کردند. مرا به این پهلو چرخاندند، و بعد به آن پهلو. دوباره میله را وارد بدنم کردند. از من خواستند چهار دست و پا شوم.
پرستار اول گفت: «پیدایش نمیکنیم». لحنش مضطر بود و میخواستم بپرسم: آنجا نیست؟ یا شما نمیشنویدش؟ دنیا فقط یک سؤال داشت و آن هم همین بود.
بعد خانم دکترم وارد اتاق شد. گفت چیزی را میبینند که دوست نداشتند ببینند. گفت: «ضربان قلب بچهات دارد اُفت میکند و بالا نمیآید».
بعد از آن، همهچیز به سرعت رُخ داد: ده نفر داخل اتاق، شاید پانزده نفر، چند نفرشان من را روی برانکارد میگذاشتند، چون اثر بیحسی نخاعی پاهایم را فلج کرده بود. پدرت دستم را گرفت. صدایی گفت: «رسید به شصت و خُردهای!» صدای بعدی گفت: «پنجاه و خُردهای!» میدانستم حرف قلبت را میزنند. بعد من را روی برانکارد در راهرو هُل میدادند. دوان دوان. یک پرستار هم یک کلاه جراحی روی سر دکترم گذاشت که میدوید.
در اتاق عمل، مردی شکمم را نشگون گرفت و پرسید آیا حس میکنم؟ گفتم که بله. به نظر دلخور آمد. گفتم باید ادامه بدهند و شکمم را پاره کنند. چیز دیگری به سرم اضافه کرد و دفعۀ بعد که نشگون گرفت چیزی حس نکردم. دکترم گفت که فشار را حس میکنم، ولی درد را نه. پردهای آبی کشیده بودند که همهچیز آن طرف پرده رُخ میداد، همانجا که مابقی بدنم بود.
پدرت روی یک صندلی کنار تخت جراحی نشست. نگران بود و لباس آبی جراحی به تن داشت. صورتش را تماشا میکردم، انگار آینهای بود که سرنوشتت را در آن بخوانم. فقط وقتی صدای دکتر را شنیدم که گفت: «سلام خانوم خوشگله» فهمیدم شکمم را باز کردهاند و تو را آنجا پیدا کردهاند؛ منتظر؛ آمادۀ تولد.
هر داستان تولد، داستان دو تولد است: فرزند متولد میشود، و مادرش هم متولد میشود. داستان به دنیا آوردن بچه است که مادر را میسازد، و زایمان و سپس تعریف کردنش او را شکل میدهد. برنامۀ زایمان من تاخورده در کیسۀ لوازم بیمارستانم ماند و بیثمر شد. آن برنامهْ داستان اتفاقی بود که هرگز نیافتاد.
در عوض، تیمی از پزشکان با یک پردۀ آبی ذهن مرا از رحم من جدا کردند. دستان زن دیگری داخل شکمم رفت تا تو را درآورد. بدنم که تا اینجای ماجرا همکار بود، دشمن شده بود. دیگر زایمان نمیکرد؛ شکست خورده بود. باید پاره میشد. باید دیگرانی میآمدند و فرآیند را به انجام میرساندند چون من خودم نتوانسته بودم. نمیگویم حقیقت سزارین همین است و بس. میگویم این حقیقتِ احساسم بود. احساس میکردم خیانت دیدهام.
همیشه شنیده بودم که در وصف زایمان میگویند یک قدرت فاتحانه است، اما زاییدن تو درس تواضع بنیادین میداد. داستان من به هم ریخته بود. بدنم به هم ریخته بود. تو آمدی که نشانم بدهی درد هرگز بهترین معلم من نبوده است. تو آمدی که نشانم بدهی زمام امور هرگز در دست من نبوده است. به دنیا آوردنت مهم بود، اما نه چون بدنم درد میکشید، یا چون درد کافی نمیکشید. مهم بود چون تو سر رسیدی، درخشان و مبهوت و بیعیب. تو هنوز جزئی از من بودی. تو از من گذشته بودی.
اگر گرسنگی کشیدن یک جای کوچک و بیهوا مثل کمد بود، زاییدن جایی به گسترۀ آسمان بود. گسترهاش به ابعاد همۀ مجهولات آن حیاتی بود که در بدنم رخ میداد، بدنی که بدن تو را میسّر کرده بود.
ساعت اول که به دنیا آمدی، من هنوز روی برانکارد دراز کشیده بودم و تمنا میکردم در آغوشت بگیرم. پدرت یادم آورد که هنوز در اتاق جراحیام. حق با او بود. شکمم هنوز بخیه نخورده بود. بدنم هنوز مرتعش بود، بهخاطر آنهمه دارویی که به من دادند تا کرخت کنند آن دردهایی را که طبق برنامه پیش آمده بود، و بعد، آن دردهایی را که طبق برنامهام نبود.
نمیدانستم تا چند ساعت رعشه در بدنم میماند. فقط میفهمیدم پدرت به یک گوشۀ اتاق اشاره میکند، داشتند یک بقچۀ کوچک را به سمت دستگاه نگهداری نوزاد میبُردند. یک پای کوچولو بیرون مانده بود، آنقدر کوچولو که در تصورم نمیگنجید. نیاز به در آغوش کشیدنت، تمام بدنم را به لرزه انداخت. دائم میگفتم: «حالش خوبه؟ حالش خوبه؟» دستان دکتر داخل شکمم بود تا اندامهایم را سر جایشان بگذارد. (حرفش یادم میآمد: فشار، نه درد. فشار، نه درد.) و بعد صدای گریهات اتاق را پُر کرد. در آن صدای پُر طنین، شنیدم که وجودم ترک خورد و شکافت، «یا خدا!»
تو بودی؛ آنجا بودی: آمدن، گریستن، آغاز دنیایی دیگر.
• نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.
اطلاعات کتابشناختی:
Jamison, Leslie. Make It Scream, Make It Burn: Essays. Little, Brown and Company 2019
پینوشتها:
• این مطلب ابتدا در شمارۀ سپتامبر ۲۰۱۹ مجلۀ آتلانتیک منتشر شده و سپس با عنوان «The Quickening» در وبسایت همین مجله نیز بارگزاری شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۶ مهر ۱۳۹۸ با عنوان «با هر کودک مادری هم زاده میشود» و ترجمۀ محمد معماریان منتشر کرده است.
•• لزلی جمیسون (Leslie Jamison) رماننویس و جستارنویس آمریکایی است که عمدتاً دربارۀ زنان مینویسد. مشهورترین کتاب او مجموعه جستاری است به نام آزمونهای همدلی (The Empathy Exams).
••• این مطلب برشی است از آخرین کتاب لزلی جمیسون با عنوان (Make It Scream, Make It Burn: Essays).
[۱] Bari: شهری در ساحل دریای آدریاتیک [مترجم].
[۲] یا کیپا، عرقچین مذهبی مخصوص یهودیان [مترجم].
[۳] بنا به روایتی از الهیات یهودی-مسیحی، مشکلات بارداری و درد زایمان تنبیه حوّا (و مابقی زنان) به خاطر اغفال شدن در بهشت است [مترجم].
[۴] عهد عتیق، سِفر پیدایش ۳:۱۶.
[۵] عهد عتیق، سِفر حزقیال، ۱۶:۴۴.