آنچه میخوانید در مجلۀ شمارۀ 26 ترجمان آمده است. شما میتوانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.
پدرم آشفته، دمدمیمزاج و درگیر الکل بود ولی با آشپزی به ما نزدیک میشد
پدرِ هلن فارغالتحصیل هاروارد و مدرسۀ اقتصاد لندن و استاد دانشگاه بود ولی به دلیل اعتیاد به الکل شغلش را از دست میدهد و خانهنشین میشود و کمکم فرمان زندگیاش را از دست میدهد. پدر سعی میکند با آشپزی برای همسر و بچهها اوقاتش را بگذراند. ولی تدریجاً آشپزی برایش اهمیتی حیاتی پیدا میکند و وسیلۀ ارتباطِ او با خانوادهاش میشود. هلن به یاد میآورد که سوپ و خورش و کباب و سوسیسماکارونی دیگر فقط غذا نبودند بلکه کلماتی بودند که پدرشان با آنها حرف میزد: دوستت دارم، من را ببخش، حالم خوش نیست.
هلن لانگسترت، نیویورکر— به پدرم که فکر میکنم در آشپزخانه ایستاده و به نقطهای خیره مانده. مواد اولیۀ شام، در دستههای منظم، ریزریز و آماده، روی پیشخوان است. یک کتاب آشپزی به دیوار تکیه داده شده. موهای سفیدش را مرتب به یک طرف خوابانده و پیراهن چهارخانهاش را توی شلوار گشاد و چروکِ نخودیرنگش گذاشته. چون تمام روز خانه را ترک نکرده، جوراب کبریتی و دمپایی روفرشیِ آبیاش را به پا دارد. رو به من میکند و میگوید «سلام عزیزم!». چشمانش زیر عینکی گردْ درشت و محزون به نظر میرسند ولی بر چهره لبخندی محو دارد. آهی میکشد و مینشیند، کتابش را برمیدارد و منتظر میماند. مادرم لحظهای دیگر به خانه بازمیگردد.
روزی به من میگفت یاد ندارد که والدینش سر میز شام، حتی یک بار، سخنی ردوبدل کرده باشند. بعد بهشوخی اضافه کرد که، فیالواقع، یاد ندارد آنها اصلاً حرف زده باشند. او در دهۀ ۱۹۵۰ در هادسنِ اوهایو بزرگ شد و بهرغم تعریفهای حسرتباری که از سفرهای تابستانیشان میکرد -مزرعۀ زالای و ذرتهای فرد اعلایش یا کانتری مِید و بستنیهای گردوییِ معروفش- در خانۀ خودشان سوروساتِ شام چنگی به دلش نمیزد. مادرش معمولاً غذاهایی چون گوشت و سبزیجات آبپز یا سس ماکارونی و کاهوی پیچ روی نان درست میکرد و با صدای اخبار ساعت پنج میخوردند. بعد، هنوز آفتاب غروب نکرده، میرفت و میخوابید.
مادربزرگم که برای تهیۀ، مثلاً، کیک تولد یا کباب به دستور پخت مراجعه میکرد سراغ کتاب لذت آشپزی میرفت. پدرم نیز نسخهای از این کتابِ هزارصفحهای را داشت که هنوز میان دو کتاب آشپزیِ دیگر، از کلودیا رودن و مارسلا هزن، در قفسۀ آشپزخانۀ منزل کودکیام در شهر باثِ انگلستان خاک میخورَد. جلد کتاب، که روزگاری سفید بود، لکدار و پارهپوره شده و در عطفِ کتاب کلمۀ «لذت»، با رنگ قرمزِ شاد، خودنمایی میکند.
صدها صفحه از کتاب پدرم ورقنخورده باقی مانده، طرز تهیه و دستورالعملهایی که حکایت از زمانهای دیگر دارند: فصلی دربارۀ آداب مهمانی شام، سالاد میوه با سس مایونز، دو صفحۀ مصور در خصوص نحوۀ پوستکندنِ سنجاب یا آبپزکردن خارپشت. اما صفحات دیگر، در اثر دههها استفادۀ مدام، چرب و کثیف شدهاند: دستور پختِ شیرینی کرۀ بادامزمینی، دسر جزیرۀ شناور و ژامبونِ تنوری که همیشه روزهای عیدِ هدیه درست میکردیم. الحاقات خودش به کتاب هم هست که نشانۀ زندگیاش در انگلستان است، کشوری که در ۱۹۷۳به آن نقلمکان کرد: یادداشتهای تبدیلِ درجۀ فارنهایت به سلسیوس، بریدۀ تاشدۀ گاردین به تاریخ اکتبرِ ۲۰۱۰ با عنوان طرز تهیۀ پای کدوحلواییِ ممتاز نوشتۀ فلیسیتی کلوک، غذاهایی که به فرزندان بریتانیاییاش طعم میراثشان را میچشانْد و دلتنگِ آمریکا که میشد کشورش را به خاطر او میآورد.
احتمالاً اولین کتاب آشپزی پدرم همین بوده ولی علت عشق او به آشپزی آن کتاب نبود. علاقه به آشپزی را در سال سوم دانشگاه هاروارد و پس از نقلمکان به خوابگاهی ۲۴نفره پیدا کرد که میبایست هر روز یک نفر، بهنوبت، برای همه شام درست میکرد. پولشان کم بود و تهیۀ غذا پیش از ۱۵/۶ عصر همۀ وقتِ روز را میگرفت ولی او و همکلاسهایش دور این میزِ مشترک فرهنگ غذاییِ تازهای را کشف کردند که مطلقاً خلافِ غذاهای تلویزیونی و سوپهای کنسروشدۀ کودکیشان بود. آنها هرشب پای وعدههای طولانی و ابتکاریشان، که حاصل تلاش آشپزها برای پیشیگرفتن از یکدیگر بود، مینشستند و گپ میزدند. پدرم، دانشجوی رشتۀ علوماجتماعی، با سری پرهیاهو و طبعی شوخ و قریحهای نویافته در آشپزی، در این محیط شکُفت. همه را مجذوب خود کرده بود. در خوابگاه جُردن جِی قطبِ همپالکیهایش شد و آنها را با گروههای موسیقی، روانگردانها و بنیادستیزی سیاسی آشنا کرد. میتوانم او را تجسم کنم که، با شلوار جین، لباس کار و عینک فلزی، لچکی سرخرنگ به موهای مجعدِ قهوهای و پریشانش بسته و در صدر میزی بلند ایستاده است. او مشغول کشیدن پائیاست که کل روز سرگرم طبخش بوده و رفیقش، جیم، نظریۀ تازهاش درباب فراخوان جفتگیریِ قورباغههای آوازخوان را به سمع دیگران میرساند. پدرم نظریهای دیگر سر هم میکند و همۀ حاضران خندهای نشئهوار سرمیدهند.
او برای گذراندن دورۀ دکتری در مدرسۀ اقتصاد لندن به این شهر اسباب کشید و به خانۀ اشتراکی دیگری رفت. چهار زوج که مشترکاً خانه را خریده بودند آنجا زندگی میکردند. طی سالها زوجها میآمدند و میرفتند و دیوارهای خانه، حقیقتاً، شکم داده بودند. او با بنیادستیز دیگری از مدرسۀ اقتصاد، که مثل خودش آرزوی گذران زندگی عادیتری را میکشید، باب دوستی گشود. چند هفته بعد، از او خواستگاری کرد؛ جواب رد شنید ولی سال بعد ازدواج کردند. مدتی بعد پدرم در دانشگاه بث به تدریس جامعهشناسی مشغول شد و خانهای خریدند. دو فرزند بهسرعت از راه رسیدند. او که اکنون خانوادۀ تازهای پیدا کرده بود در امور آشپزخانه ماهرتر از پیش شد تا هنرش را نشان دهد. اما زیر این پوست ظاهر مشکلاتی نهفته بود. پدرم، که تاچریسم روحیهاش را خراب کرده و زندگی خانوادگیْ فشاری تحملناپذیر بر او وارد آورده بود، با خیانت و میگساریِ افراطی بر مشکلاتش فائق آمد. چند سال بعد، کتابی به دستش افتاد که رماننویسی آمریکایی و همدورۀ او در هاروارد نوشته بود. چیزی نگذشت که پُرسپرسان دریافت آن نویسنده با دو فرزند خردسالش در آکسفورد زندگی میکند و در شُرف متارکهای دردناک است. پدرم نامهای به او نوشت تا اول بگوید چهاندازه از نقدهای کنایهآمیزی که بر کتابها در آبزرور لندن مینوشته لذت میبرده و بعد هم بپرسد آیا تاکنون کتابی خوانده که حقیقتاً دوست داشته باشد؟ او بهدروغ پاسخ داده بود «موبی دیک». مادرم هرگز آن کتاب را نخوانده بود.
طولی نکشید که آنها خاطرخواه هم شدند. مادرم در استانبول بزرگ شده بود. پدر بروکلینیاش در آن شهر فیزیک درس میداده. نه پدر و نه مادرم نمیدانستند چطور کارشان به آنجا کشیده بود. عاقبت، پدرم زن و فرزند را رها کرد و به خانۀ محقری که مادرم در آکسفورد کرایه کرده بود اسباب کشید. پدرم گفته بود اولاد دیگری نمیخواهد. مادرم معتقد بود فرزندانِ بیشتر موجب پیوند خانوادههای متفرق آنها خواهد شد. من سالِ بعد متولد شدم. یک سال از تولدم نگذشته بود که مادرم پاندورا، خواهرم، را باردار شد. ما در خانۀ سنگیِ خرابه و بزرگی زندگی میکردیم که وسط یکی از تپههای هفتگانۀ بث واقع بود و به دو عموزادۀ اهل اروپای شرقی، که احتمالاً قاچاقچیِ مبلمان بودند، تعلق داشت. مادرم رمان مینوشت و برای روزنامهها از انجام هیچ کاری دریغ نمیکرد، ولی درآمدش برای تأمین مخارج زندگی هرگز کافی نبود.
پدرم، در این میان، کاروبار آشپزخانه را بر عهده میگرفت و با غذاهایش دور دنیا پروازمان میداد. او غذاهایی از خاورمیانه، مکزیک و ایتالیا میپخت و غذاهای ایتالیایی را با ترانۀ «شراب قرمز» گروه یوبی۴۰ همراه میکرد. وقتی مستی زورآور میشد، غذاهایی چنان جنونآمیز میپخت که گویی از سیارهای دیگر آمدهاند؛ مثل آن باری که برایمان خورش پرادویۀ صدف و پای کدوحلوایی در کدوحلوایی درست کرد. من و مادرم و خواهرها کمکم به امور غیرمنتظره عادت کردیم، چراکه پدرم در آن سالها کمکم فرمان زندگیاش را از دست میداد. هر آن ظلمتی که در دهۀ سوم عمر درونش بالیده بود به عرصه رسیده بود. اوجهای دیوانهوار و بیامان، فرودهای خردکننده و مهلک. او نوشیدن آبجو سر صبحانه را شروع کرد و شبها را تا صبح به شنیدن ترانۀ «ماه کامل» بیدار میماند. گاهی که توان نداشت سر کار برود چندین روز از رختخواب بیرون نمیآمد. پنج سالَم که بود با خودروی شخصیاش به زمینهای کشاورزی زد و اگزوز را به داخل ماشین کشید و سعی کرد خودش را بکُشد. مادرم همراه خانوادۀ پدرم او را به مرکز توانبخشی بردند. چندان بیتأثیر نبود ولی، بلافاصله پس از طی درمان، دانشگاه پدرم را پیش از موعد بازنشسته کرد و قاچاقچیهای مبلمان بیرونمان انداختند. پدرم، به لطف خدا، آلونکِ ساحری بدهیزده را، که همراه خوک خانگیاش قصد فرار به ولز داشت، به بهایی نازل خرید. این خانۀ کوچک در پایِ تپۀ سالسبری واقع بود، محلی که با ترانۀ پیتر گابریل به شهرت رسید. والدینم سعی کردند اینجا بار دیگر خانهای بسازند.
طی پانزده سال آینده، بیشترْ من، پاندورا و والدینم در این خانۀ قدیمی، که هرگز هم روبهراه نشد، به سر بردیم. مادرم در دانشگاهی که هشت مایل دورتر بود کلاس نویسندگی برداشت و در طول سال تحصیلی نیمی از هفته را خانه نبود. پدرم در خانه میماند؛ گیسهایمان را میبافت، ما را مدرسه میبرد و غذاهایی از نقاط مختلف دنیا برایمان میپخت. خواهران بزرگترم آخرهفتهها یا برای اقامتهای طولانی میآمدند و میرفتند؛ یا برای نجات من و پاندورا پدر و مادری میشدند که آرزویش را داشتیم. گاه پدرم چون شبحی سرگردان در خانه میگشت و تنها سلامی میکرد و شببخیری میگفت. گاهی نیز خواب و قرار نداشت و با هرکس که تصادفاً در میزد یا از جلوی خانه میگذشت طرح دوستی میریخت.
رابرت لاولِ شاعر در نامهای خروج از حالت شیداییاش را توصیف میکند و مینویسد «لرزلرزان از نردبان ماه به زیر میآیم -چون طفلی ایستاده که میکوشد بنشیند، گربه یا راکونی که از درخت پایین میآید. دوباره عضوی از خانوادهام هستم». نردبان پدرم از ماه به میز آشپزخانه میرسید. هرچند افسردهخاطر سیبزمینیها را پوست میگرفت یا جنونآسا ظرفها را میکوفت، با آشپزی خطای خود را جبران میکرد و آنچه را درونش میگذشت نظم میبخشید. گمان نمیکنم او در خلال آن وعدههای سرخوشانه در خوابگاه هاروارد میتوانسته تصور کند آشپزی تا چه حد برایش اهمیت پیدا خواهد کرد، که عوض سخنرانیهای درسی یا مقالات علمی، صورت خرید و بازگرداندن فرزندان از مدرسه و وعدههای غذا مانع ازهمپاشیدن زندگیاش میشود، که طبخ غذا برای خانوادهاش روزهای او را تحملپذیر میکند.
پدرم، بهرغم آشفتگی درونی یا شاید به دلیل آن، مقید به برنامهای سختگیرانه بود. هر صبح ساعت پنج برمیخاست، صورتش را میتراشید، حمام میرفت و چای دم میکرد. برای من و خواهرم دو کاسۀ کوچک میگذاشت و دستبهکارِ طبخ ناهارمان میشد و با نظم و ترتیب خاصی ژامبون، کاهو و مایونز را میان دو تکه نان تُست قرار میداد. بعد سرگرم مطالعۀ داستانی جنایی میشد و وقتی روزنامه میرسید صدر تا ذیل آن را میخواند. ساعت هفتونیم هم صدای اخبار را باز میکرد هم فِر را روشن میکرد، دو کلوچۀ شکلاتی را داخل فر میگذاشت و ما را در اتاقهای بالا صدا میزد.
او فریاد میکشید که «دخترها بیدار شوید!» و صدای گرفته و آمریکاییاش خوابمان را میدرید. هرچه من و خواهرم بزرگتر میشدیم به فریادهایش کمتر اعتنا میکردیم، ولی همیشه کلوچهها که حاضر میشدند به درون اتاق خوابمان سرک میکشید.
اینبار آهسته میگفت «دخترها! وقت بیدارشدن است».
القصه، وقتی با صورت پفکرده و چشمان بههمچسبیده سروکلهمان پیدا میشد، کلوچهها کنار کاسه توی بشقاب بودند و شیشۀ شیر برای غلات صبحانه روی پیشخوان آماده بود.
شنبهصبحها به صرافت تهیۀ صورت خرید میافتاد. هرگز یاد ندارم در خردسالیْ پدرم جز برای چاپ صورت خرید از کامپیوتر استفاده کرده باشد. صورتها دو صفحه داشت؛ صفحۀ اول، به ترتیبِ راهروهای فروشگاه، سه ستون داشت و صفحۀ دوم حاوی جدولی از شنبه تا جمعه بود که وعدههای غذاییِ هفته در آن نوشته شده بود.
پدرم کتابهای آشپزیاش را بیرون میآورد و کابینت و یخچال را وارسی میکرد و دور مواد مورد نیاز خط میکشید. شنبهها و یکشنبهها وقتِ آزمایش دستورپختهای جدید بود؛ طاجینِ کلودیا رودن، خورشی از کتاب آشپزیِ ریور کافه. یا غذاهای سنتی: استیک همراه با سیبزمینی سرخشده و آغشته به رزماری و سُس شراب قرمز؛ سوسیس کامبرلند همراه با قارچ با طعم شراب و پورۀ سیبزمینیِ پنیری. یکشنبهها نوبت خوراکهای آرامپز یا نوعی راگو بود. دوشنبهها غذاهای ساده داشتیم؛ ماکارونی همراه نخودسبز و ژامبون یا هاشِ گوشت گاو. مادرم معمولاً از سهشنبه تا پنجشنبه در دانشگاه تدریس میکرد و خانه نبود، لذا پدرم غذایی را تدارک میدید که تا بازگشت او کفایت ما را بکند.
مینسترون غذای روزهایی بود که مادر حضور نداشت، از این جهت در نظر من و خواهرم مشخصۀ اوقات پریشانی پدرم بود. ما از مینسترون بیاندازه متنفر بودیم؛ نه بهخاطر آنکه بدمزه باشد -هویج، کرفس و ماکارونی شکلدار در آبِ گوشت و روی آن پارمزانِ رندهشده. ندرتاً پیش میآمد که مینسترون به مادرم برسد، ازاینرو یکی از غذاهای محبوب او بود. چرا نباشد؟ اما از نظر من و پاندورا مینسترون همۀ چیزهای ملالتبارِ زندگیمان بدون او بود. شامِ شبهایی بود که پدرم حرف نمیزد و من و پاندورا سر میز مجادله میکردیم. غذایی بود که او همیشه فراوان میپخت تا اگر توان خروج از بستر را نداشت تا آخر هفته با آن سر کنیم. طی توافقی نانوشته مطلقاً دوستانمان را وسط هفته برای شام دعوت نمیکردیم.
اگر پدرم مست بود مینسترون در نظرم بوی ترش و کهنۀ او را میداد و مثل چشمان او رنگباخته و بیروح بود. من و خواهرم که سعی میکردیم فوراً غذا را تمام کنیم با آبِ گوشت و سبزیجات پخته زبانمان میسوخت؛ او جویدهجویده هنگام صرف غذا حرف میزد و سوپ چرب دور دهانش برق میزد. اغلب که از مدرسه به خانه برمیگشتیم دیگ مینسترون روی اجاق بود، آشپزخانه تمیز و دو کاسه هم روی پیشخوان آماده بود؛ بازماندۀ آفتاب از نورگیر سقف بر ذراتِ معلق در هوا میتابید و پدرم مست در بستر افتاده بود.
خاطرم هست که روزی به خانه آمدم و دیگ مینسترون را که هنوز گرم بود روی شعله دیدم. درِ دیگ را برداشتم تا مکعبهای کوچک هویج و کرفس، غذای سراسر هفته، را وارسی کنم، غذایی که تکتک اجزایش را در صورت خرید مشخص کرده، از فروشگاه خریده و با نهایت دقت قطعهقطعه کرده بود. میتوانستم طعمش را، چون خاطرۀ استفراغی قدیمی، در دهان حس کنم. دیگ را برداشتم و هر چه مینسترون بود در سطل زباله سرازیر کردم. بعد همراه خواهرم کیفهایمان را جمع کردیم و سوار اتوبوس شدیم و هر کس راه خانۀ دوست خودش را گرفت. مادرم دورادور هرچه در توان داشت میکرد، ولی روزهای بلندِ بی او و گذشت فوریاش از خطاهای پدرم همیشه آزارم میداد.
اما روزهایی نیز بود که درِ خانه را به رایحۀ خوشِ پیاز پخته یا کباب و نوای گوشنواز موسیقی جازِ بیل ایوانز یا سارا وان میگشودم. والدینم پشت میز آشپزخانه مینشستند و از اتفاقات روز سخن میگفتند. تا ساعت هفتونیم عصر آشپزخانه تمیز و مرتب و شام روی میز آماده بود. و در یکی از همین وعدههای دلچسب عصبانیتم را فراموش میکردم.
احوال پدرم اغلب با تغییر فصل دگرگون میشد. پس از زمستانهای طولانی و غمبارِ سوپها و خورشهای تکراری، نخستین روز گرم بهاری او را به جنبش وامیداشت. با قدمهای محکم گام میزد و فرمانهایش را شادمانه با اشارۀ دست و فریاد صادر میکرد. او میگفت تابستانِ اوهایو که فرامیرسد بالا و پایین خیابان بوی دود و گوشتِ برشتۀ همبرگر و سوسیس فرانکفورتر به مشام میخورد. شاید این توصیفْ گزافهای جنونآمیز بود، بااینحال، پدرم در نخستین روز تابان و گرم سال کبابپزمان را بیرون میآورد و کتاب آشپزیِ قطورش را زیرورو میکرد و دوباره اوراقی را که چربیِ غذا قهوهای و چسبناکشان کرده بود از نظر میگذراند.
تابستانها را بیشتر در استانبول میگذراندیم؛ خانوادۀ مادرم هنوز آنجا زندگی میکردند. بیرون خانه مینشستیم و در وعدههایی طولانی و باصفا کباب بره، سالاد کوسکوس و سُسهای متنوع در کاسههای تُرکیِ آبیرنگ میخوردیم. مهمانها که میرسیدند -روزنامهنگاران، سیاسیون، تاریخنگاران، زلزلهشناسان، آشنایان خانوادۀ مادرم یا کسانی که پدربزرگ و مادربزرگم از اینسو و آنسو دعوت کرده بودند- پدرم، با آبجویی غیرالکلی در یک دست و تفنگ آبپاش برای تاراندن گربههای ولگرد در دستی دیگر، پشت کبابپز جای میگرفت.
او برای تولد شصتسالگی مادرم مهمانی کبابخورانی در بث تدارک دید. اول قرار بود مادرم غافلگیر شود، ولی پدرم لوازم مهمانی را زودتر خریده بود و او پشتۀ نان همبرگری را که از کابینت آشپزخانه بیرون زده بود دیده بود. پدرم جمعی از همسایههای آشنا و غریبه، همکاران سابق و رفقایِ دوستانشان را دعوت کرد، کسانی که مادرم میگفت هرگز نباید با آنها در یک خانه نشست. هوا خیلی گرم بود. او اعلام کرد ناهار ساعت یک حاضر است و سپس همۀ وقت صبح را به تفنن، باغبانی و نظافت کابینتها گذراند. دوازدهونیم شد و خبری از ناهار نبود. ساعت یک که مهمانان کمکم سر میرسیدند پدرم بر آن شد که چمن حیاط باید کوتاه شود. پیراهنش را کَند و ماشین چمنزنی عهد عتیقمان را روشن کرد. مهمانان صورتشان از عرق میسوخت و تلاش میکردند بهرغم نعرههای ماشین با هم صحبت کنند. پاندورا وقت را مناسب دید و رفت تا فکری برای غذا بکند. وقتی همهچیز، جز گوشت، آماده شد پدرم با تنی عرقکرده و بخارآلود و مویی چون گلمیخهای سفید از حیاط سر رسید. ناهار را که سرانجام کشیدیم کسی زبان به تحسین او گشود که «خیلی لذیذ است». سالاد سیبزمینی با کرفس و خردل. سالاد یونانی مفصل، با محتویاتی به رنگ قرمز، سبز و بنفش، و روی آن تکههای پنیر سفید. کباب و فلفل آتشی، پیاز و بادنجان. پدرم خندان بود. پاندورا برای خودش بشقابی بزرگ پُر کرد و بی آنکه کلمهای بگوید مشغول خوردن شد.
از میان غذاهایی که پدرم میپخت آنچه بیش از همه دوست میداشتیم و سبب میشد زودتر او را ببخشیم سوسیسماکارونی بود؛ راگویی پرادویه و خامهدار همراه با گوجه، رزماری، شراب و سوسیس کامبرلند. او دستور پخت این غذا را از رستوران ریور کافه اقتباس کرده بود ولی اکنون روش پخت خودش را داشت. ابتدا پیازها را روی شعلۀ پایین تفت میداد. همزمان که پیازها سرخ میشد ادویهها را با قاشق چایخوری کیل میکرد و بهترتیب روی تختۀ گوشت چوبی میگذاشت: دانۀ فلفل هندی به مقدار زیاد؛ رزماریِ قطعهقطعهشده از باغچه؛ کمی نمکِ تکهتکه و سه برگ بویِ کامل. پیازها که آماده میشد سوسیسها را داخل آن ریزریز میکرد، شراب و ادویه را میافزود و شعله را بالا میکشید تا کمی سرخ شوند. سپس چهار کنسرو گوجهفرنگی را در آنها خالی میکرد و سس را چند ساعت میجوشاند. و پیش از آنکه غذا را بکشد پارمزان و خامۀ دوبلِ آبشده را به سوسیسماکارونی اضافه میکرد.
سوسیسماکارونی غذای یکشنبهها یا مهمانیهای تولد بود. مخصوص وقتی که پس از یک دورۀ دیوانگی به صرافت میافتاد ما را مجدداً بهسوی خود جلب کند؛ یا وقتی یکی از برادرها یا خواهرهایم چند روزی به خانۀ ما میآمدند. سوسیسماکارونی غذایی برای گفتنِ «آفرین» یا «نگران نباش» بود؛ «خوش آمدی» یا «خداحافظ»؛ «معذرت میخواهم» یا «دوستت دارم». او همیشه این غذا را دو برابر میپخت و ما همیشه همۀ آن را میخوردیم. من از حجم غذایی که خواهرهای بزرگترم میبلعیدند حیرتزده میشدم. سه، چهار یا پنج بشقابْ پشتبندِ هم. تهماندۀ غذا را با انگشت از قابلمه برمیداشتیم و برای تصاحب تکۀ پرملاطِ آخر روی دست هم میزدیم و پدرم، رضایتمندانه، تماشایمان میکرد.
هر قدر که او آن روزها اسفانگیز یا ملول بود ما از خوردن سوسیسماکارونی شادمان بودیم. اگر رفقایم میدانستند پدرم مشغول طبخ این غذاست، خود را برای شام دعوت میکردند. سوسیسماکارونی تنها چیز قابلاتکا و بزرگترین دستاورد او بود. اگر نردبان پدرم در بازگشت از ماه به میز آشپزخانه میرسید، سوسیسماکارونی مسبب آن بود.
آخرین غذایی که برای من پخت نیز همین بود -شب پیش از سفری یکساله به کالیفرنیا برای تحصیلِ تاریخ و ادبیات در دانشگاه سانتا کروز. آن شب مهمانیِ تولد۲۱سالگیام بود. کسل و غمگین بودم و از آینده میترسیدم؛ به همین جهت هنوز وسایلم را جمع نکرده بودم. پدرم سوسیسماکارونیِ «خداحافظ» میپخت، ولی ضمناً سوسیسماکارونی «معذرت میخواهم» و «دوستت دارم» هم بود. چند روز پیش از تولدم باز دیوانه شده بود. او درست پیش از مهمانی بر خود مسلط شده بود و من اکنون قرار بود یک سال خانه را ترک کنم. خواهرم چندی بعد به دانشگاه بازمیگشت و مادرم کارش را از سر میگرفت و او بهکلی در خانه تنها میماند. آنروزها پدرم، تدریجاً، اختیار خود را از دست میداد.
من همراه والدینم و پاندورا دور میز نشستیم و سعی کردیم از غذا، با دلی فارغ، لذت ببریم. گویی لحظۀ مهمی بود -یکی از جمع به مطلبی مهم، که همه منتظر شنیدنش هستیم، اشاره میکند و پدرم هدف زندگیاش را درمییابد و همهچیز تغییر میکند. ولی من خسته بودم و سرم درد میکرد. سخنی نگفتیم و ماکارونیمان را خوردیم. گریهام که گرفت اشکم سرازیر شد و پدرم، انگار که بداند چه فکری در سر دارم، نگاهی به من انداخت و گفت: «عزیزم! چرا گریه میکنی؟».
پدرم، مدتی بعد، پاک تسلط بر خودش را از دست داد. مادرم میگفت که از این پیشامد ترسیده بود. او تسلط بر اموری را از دست میداد که در بخش اعظم حیاتش سر پا نگهش داشته بود.
بلافاصله پس از رفتن من به کالیفرنیا، مادرم و پاندورا مجبور شدند به استانبول سفر کنند، چراکه مادربزرگم از جایی سقوط کرده و به اغما رفته بود. پدرم در مدتی که آنها نبودند از میگساری مضایقه نکرده بود و روزی که آنها قصد بازگشت داشتند به مادرم تلفن کرده و گفته بود که خودش را شُسته، عذرخواهی میکند و مشغول پخت سوسیسماکارونی است.
مادرم و پاندورا که بازمیگردند خانه را ساکت و تاریک میبینند. روی پیشخوانِ آشپزخانه یک بسته ماکارونی بوده و ردیفِ ادویهجات روی تختۀ چوبی، دیگْ روی اجاق و سُسْ نیمپز. پیازهای سرد و بیرنگ و سوسیسهای خردشده، که هنوز نیمخام بودند، در سس گوجهفرنگی. او حتماً به قسمت افزودن شراب که رسیده آن را نوشیده، اجاق را خاموش کرده، شراب آشپزی را برداشته و رفته اتاقهای بالا تا مخفی شود.
او پس از این ماجرا دیگر آن آدم سابق نمیشود. خواهرم سر کلاسهای دانشگاه بازمیگردد و پدرم، حتی با حضور مادرم در خانه، بیشازپیش مینوشد. مادرم که روز هالووین به خانه برمیگردد باز با همان منظره مواجه میشود -سسِ نیمهکارۀ سوسیسماکارونی روی اجاق و کاسۀ دستنخوردۀ آبنباتهای هالووین برای قاشقزنی بچهها پشتِ در. پدرم طول هفتۀ آینده را در اتاق مطالعهاش مخفی میشود و وانمود میکند که شراب نمینوشد.
روزی که باراک اوباما در انتخابات پیروز میشود پدرم ساعت پنج صبح، تلوتلوخوران، خود را به آشپزخانه میرساند و رادیو را روشن میکند. تنها شورت پاچهدار به تن داشته، تهریشْ چهرۀ زرد او را پوشانده و موهای سفیدش روی سرش تخت شده بوده. مادرم دوباره عزم سفری دَهروزه به استانبول را داشته، زیرا مادرش در حال احتضار بوده. او به پدرم گفته که «خدا کند اکنون خودت را جمعوجور کنی، زیرا تنها خودت هستی و خودت».
این آخرین حرفی بوده که به او زده. مادرم که بازمیگردد با آخرین ماکارونیِ نیمهتمام و پدرمْ نقش بر زمین، با شورت پاچهدارِ خیس، ضخم عمیقی در سر و بطریهای خالی بر کف آشپزخانه روبهرو میشود. آمبولانس خبر میکند. پزشکان به مادرم میگویند که او دچار سکتۀ مغزی شدیدی شده. پدرم دو روز بعد میمیرد.
من هرگز نتوانستم شیوۀ پخت غذاهای پدرم را یاد بگیرم. اگر زمانی میخواستم غذایی بپزم او بالای سرم میایستاد و میگفت که اشتباه میکنم، وسایلی که هنوز استفاده میکردم را سر جایشان میگذاشت یا خودش مشغول آشپزی میشد.
میگفتم «پدر، خواهش میکنم! بگذار من بپزم».
او با فریاد پاسخ میداد که «داری اشتباه میکنی».
و غائله با سروصدای من و ترک آشپزخانه به پایان میرسید.
ولی خواهرم صبور بود. او ساکتْ کنار میایستاد و پدرم طرز پخت غذاهای سنتی را به او آموزش میداد.
اکنون که به خانه میروم یخچال پُر است از غذاهای آمادۀ مرغوب و سبزیجاتِ کپکزده. پیشخوان چسبناک است و از خردهنان و لکههای چای نقطهنقطه شده. با وجود آنکه سالها پیش گربهمان سربهنیست شده، بوی خفیفِ غذای گربه میآید. مادرم، از غصۀ مرگ پدرم، هرگز صورت خرید نمینویسد و پیش از مراجعه به فروشگاه یخچال را وارسی نمیکند. هنوز یک قفسۀ کامل از کابینت متعلق به شیشههای پدرم است: انواع مربا، ترشی و کَبَر، چیزهایی که مادرم اصلاً دوست ندارد ولی کسی هم حاضر به دورانداختنشان نیست.
اما سنّت سوسیسماکارونی هنوز زنده است. پاندورا در مهمانیهای تولد، روزهای یکشنبه یا وقتی جمع هستیم سوسیسماکارونی درست میکند. همان نوع موسیقی جازی را که پدرم همیشه میگذاشت پخش میکنیم و آشپزخانه از عطر رزماری، سیر و شراب قرمز پُر میشود. پاندورا پیش از آنکه غذا را بکشد پیشخوان را تمیز و مرتب میکند و بقیه پشت میز مینشینیم و شراب مینوشیم یا به سالاد ناخنک میزنیم. همهچیز که آماده شد قابلمه را روی میز میگذارد و درِ آن را میگشاید -و اگر بشود خانه را در یک لحظه یا احساس جستوجو کرد، همین لحظه است.
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
این مطلب را هلن لانگسترت نوشته و در تاریخ ۱۷ ژوئیۀ ۲۰۲۲ با عنوان «A Recipe For Forgiveness» در وبسایت نیویورکر منتشر شده است و برای نخستین بار با عنوان «به پدرم که فکر میکنم در آشپزخانه ایستاده و لبخند میزند» در بیستوششمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ عرفان قادری منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۲با همان عنوان منتشر کرده است.
هلن لانگسترت (Helen Longstreth) نویسندۀ ساکن آمریکا و انگلستان است. او در سال ۲۰۱۹ برندۀ جایزۀ ادبی پاتریک کاوانا و در سال ۲۰۲۰ نامزد جایزۀ بنیاد دبورا راجرز شد.
هان میان نسل بومی دیجیتال محبوبیت شایانتوجهی یافته است
نوجوانی بهخودیخود دوران بسیار دشواری است
در اقتصاد آزاد هایک وظیفۀ اکثریت تسلیم و دنبالهروی است
آماندا مونتل از ترفندهای جادوییای میگوید که ذهنمان روی خودمان اجرا میکند