بررسی کتاب «کافر و استاد: دیوید هیوم، آدام اسمیت، و رفاقتی که تفکر مدرن را ساخت» نوشتۀ دنیس سی. راسموسن
هیوم بیتکلف بود و به خیلی از پرسشهای پیش رویش پاسخ «نمیدانم» میداد. مرگ هم، آنچنانکه باید، برایش هولانگیز نبود. همین شخصیتِ او روایتهای پرپیچوخمی از زندگیاش خلق کرده است. شنیدن روایت زندگیِ او از زبان دوست و متفکر همترازش، آدام اسمیت، میتواند افق جدید و جالبی را در نگاه ما به هیوم شکل دهد، نگاهی که نه توقع آتشگرفتنِ قبر او را دارد و نه منتظر است تا هالهای از نور او را فرابگیرد.
The Scotsmen Who Invented Modernity
15 دقیقه
جیکُب هایلبرون، نشنال اینترست — در ماه اوت ۱۷۷۶، جمعیتی عظیم در مقابل آرامگاهی بزرگ که به سبک نئوکلاسیک ساخته شده بود گرد آمدند. آرامگاه به دست بزرگترین معمار اسکاتلند، رابرت آدام، طراحی شده بود و بالای کالتون هیل در ادینبرو قرار داشت. یکی از شاهدان به طعنه میگفت حاضران در مراسم انگار از دو حال خارج نبودند: «یا منتظر بودند که ارابۀ نعشکش در شعلههای آتش بسوزد، یا که گرد آن را هالهای از نور بگیرد». برای جلوگیری از هتک حرمت مقبره، تا چندین روز بعد از مراسم کفن و دفن، نگهبانانی دورادور آرامگاه گماشته شده بودند. چند سال بعد از آن، آدام اسمیت به دوستی گفت که این مقبره زیادی تجملی است؛ «این بنای یادبود را نمیپسندم. تکبرآلودترین چهرهای که از دوستم هیوم دیدهام همین مقبرۀ اوست».
اما سرزنش دیگری در کار نبود و درواقع بعد از مرگ هیوم هیچکس به اندازۀ آدام اسمیت از آبروی او دفاع نکرد. اسمیت همیشه از هیوم محتاطتر بود. درحالیکه هیوم را «کافر بزرگ» میدانستند و او را برای تربیت جوانان فرد نامطلوبی میپنداشتند، اسمیت یک استاد محترم فلسفۀ اخلاق در دانشگاه گلاسکو بود و در بحث از تردیدهای دینیاش احتیاط میکرد. اما، بعد از مرگ هیوم، اسمیت احتیاط همیشگی را کنار گذاشت و تکملهای بهشدت مجادلهانگیز برای کتاب زندگینامۀ هیوم، به نام زندگی خودم۱، تألیف کرد. نام این تکمله نامهای به استروئن بود. اسمیت در این تکمله ماههای پایانی زندگی هیوم را توصیف کرده بود، با تأکید بر خوشرویی و آرامش او در مواجهه با بیماری و مرگ قریبالوقوعش. او مینویسد:
با اینکه آقای هیوم همیشه با خوشرویی تمام از پایان قریبالوقوع زندگی خویش سخن میگفت، هرگز اینطور به نظر نمیآمد که دارد بلندنظریاش را به رخ آدم میکشد. هیچ وقت خودش از این موضوع حرف نمیزد، مگر اینکه گفتوگو خودبهخود به اینجا میکشید، و هیچ وقت بیش از حدِ نیاز چنین گفتوگویی را ادامه نمیداد.
بازوِل، کسی که هیوم را در بستر مرگ دید و روایت مشهوری از آن نوشت، از خونسردی هیوم در پذیرش مرگش اظهار حیرت میکند. اما دکتر جانسون، که او نیز بعد از بازول شرح گفتوگویش با هیوم را مینویسد، اینگونه نبود. جانسون همیشه از مرگ وحشت داشت و از بیدینی هیوم احساس انزجار میکرد، و گفته است که هیوم «از اینکه خونسرد به نظر میآمد احساس غرور میکرد». اما آدام اسمیت مثل هیچکدام از اینها نبود. هدف او مقابله با این عقیده بود که هیوم صرفاً یک آدم بیاخلاق بوده است. او در جمعبندی نامهاش هیوم را با بزرگترینِ فیلسوفان، یعنی سقراط، یکی میکند و دربارۀ او سخنی میگوید که یادآور آخرین جملۀ افلاطون دربارۀ سقراط در محاورۀ فایدون است: «در کل، از نظر من او همیشه، چه در زمان حیاتش و چه پس از مرگش، شاید تا آنجا که سرشت ناقص انسانی اجازه میدهد، نزدیکترین فرد به ایدۀ یک انسان کاملِ حکیم و فاضل بود».
دنیس سی. راسموسن، در کتاب کافر و استاد، رابطۀ نزدیک و دوستانۀ دیوید هیوم و آدام اسمیت را بررسی میکند. آنها همیشه از هم حمایت میکردند، عضو باشگاه انجمن برگزیده در ادینبرو بودند و دربارۀ موضوعات متنوعی با هم مکاتبه داشتند، از فلسفۀ اخلاق گرفته تا تاریخ و اقتصاد. بهعلاوه، هر دو مدتی را در فرانسه زندگی کرده بودند، جایی که در آن جزء مشاهیر به حساب میآمدند و هیوم نیز در آنجا مدت کوتاهی را با ژان ژاک روسو دوست شده بود. راسموسن، که استاد علوم سیاسی در دانشگاه تافتس است، با مهارت تمام نهتنها رابطۀ شخصی هیوم و اسمیت بلکه نقش حیاتی آنان در شکلگیری روشنگریِ اسکاتلندی را نیز بررسی میکند. ماحصل کار او مطالعهای ارزنده دربارۀ ظهور سنت لیبرال است.
در ظاهر امر، اصلاً به نظر نمیرسید که اسکاتلند بتواند چنین متفکران بزرگی را در خود پرورش دهد. خود هیوم میگفت که اسکاتلند «احتمالاً نامطبوعترین کشور در میان همۀ کشورهای اروپایی است، فقیرترین، پرآشوبترین، و نابسامانترین». اما دوران زندگی هیوم و اسمیت مصادف شد با عصر جدیدی از رفاه اقتصادی و افتخارات فرهنگی. ادوراد گیبون در سال ۱۷۷۶ -همان سالی که نخستین جلد از تاریخ انحطاط و سقوط امپراتوری رومِ۲ او منتشر شد، و همچنین ثروت ملل آدام اسمیت، و عقل سلیم تامس پین بیرون آمد- متذکر شد که «همیشه با احترامی صادقانه چشم به پارۀ شمالی جزیرهمان داشتهام، جایی که به نظر میرسد ذوق و فلسفه از دود و شتابِ بیحاصل این پایتخت به آنجا خواهد رفت». برخی از چهرههای برجستۀ اسکاتلند در آن دوره از این قرار بودند: آدام فرگوسن، ویلیام رابرتسون، و دوگالد استوارت. اکثر آنها در استخدام دانشگاه، دادگاه، کلیسا، یا پزشک بودند. آنطور که راسموسن میگوید، داشتن همین مشاغل دولتی توضیح میدهد که چرا «نگرشهای آنان عموماً، همچون فیلوزوفهای پاریسی، ضد رژیم نبوده است، و لذا رادیکالبودن برخی از اندیشههای اسمیت و بهویژه هیوم در اسکاتلند بیشتر به چشم میآمده است».
هیوم، که زادۀ سال ۱۷۱۱ بود، در دهسالگی وارد دانشگاه ادینبرو شد و در آنجا لاتین، یونانی، منطق، متافیزیک، و علوم طبیعی خواند. درسهای او با تعلیمات مذهبی همراه بود و هیوم نیز به آنها علاقهای نداشت. در سال ۱۷۳۵ به دوستی گفته بود که «هر چیزی که میشود از استادها یاد گرفت در کتابها هم هست». بعد از فارغالتحصیلی، هشت سال را صرف مطالعۀ شخصی کرد، و بعد سه سال را در فرانسه گذراند، و در آنجا اولین جلد رسالهای در باب طبیعت انسان۳ را نوشت. آثار اولیۀ او، گرچه درخشان بودند، جذابیتی نداشتند. بنابراین هیوم تصمیم گرفت روی رسالههای سادهتر و قابلفهمتر تمرکز کند و خودش را «سفیر سرزمینهای دانش در سرزمینهای گفتوگو» تصور کرد. رسائل درخشان هیوم، بهویژه حملۀ او به مسئلۀ معجزه، بهسرعت هم مایۀ تحسین او شد و هم مایۀ بدنامیاش. راسموسن مینویسد:
هیوم، که شکاکی تمامعیار بود، هرگز نمیگفت معجزه ناممکن است، چرا که اصرار بر ناممکنبودن معجزات همانقدر جزماندیشانه است که اصرار بر واقعیتداشتن آنها. او «فقط» میگفت باورکردن گزارشی که دال بر رخدادن یک معجزه باشد کار نامعقولی است.
هیوم خودش هم میدانست که چه کار میکند. سالها بعد، به دوستی اعتراف کرد که «تهرنگی از خداباوری عقلی [دئیسم]» بهراحتی میتواند فروش یک کتاب را بالا ببرد، زیرا «هیاهویی که به پا میکند معمولاً مایۀ برانگیختن کنجکاوی و افزایش تقاضا میشود». جدیترین حملۀ هیوم به دین این بود که باور داشت دین نهتنها اصلاً مفید نیست، بلکه بسیار مخرب است و پیروانش را تشویق میکند که کارها و اعمالی را با شوق زائدالوصف انجام دهند که مخالف با منافع حقیقی جامعهاند. بنا به نقل بازول از هیوم در بستر مرگ وی، «او سپس بهصراحت گفت که اخلاقِ همۀ ادیان بد است، و واقعاً فکر میکنم وقتی این را گفت شوخی نداشت، چون وقتی میشنید که کسی دیندار است، سریعاً نتیجه میگرفت که پس باید آدم حقهبازی باشد».
هیوم از مجادلهکردن لذت میبرد، اما اسمیت انسان محتاطتری بود. او در سال ۱۷۲۳ در شهر بندریِ کرکادی زاده شد و در چهاردهسالگی وارد دانشگاه گلاسکو شد و در آنجا به قول خودش در کنار «دکتر هاچسونِ فراموشنشدنی» تحصیل کرد. او شش سال را هم در دانشکدۀ بلییل گذراند. مانند گیبون، اسمیت نیز آکسفورد را مرداب اندیشه میدانست: «اگر کسی با مطالعۀ بیش از حد در آکسفورد سلامت خودش را به خطر بیندازد، تقصیر خودش است. تنها کار ما اینجا این است که روزی دو بار مناجات کنیم و هفتهای دو بار هم سخنرانی کنیم». بسیاری از اساتید وقتی سرزده وارد اتاق اسمیت میشدند، او را غرق در مطالعۀ رسالۀ هیوم میدیدند و توبیخش میکردند. اسمیت در آکسفورد کتابی با این عنوان نوشت: اصولی که هدایتگر تحقیقات فلسفی هستند۴. او نیز همانند هیوم مجذوب ماهیت انسان و نحوۀ عمل ذهن انسان بود. هم اسمیت و هم هیوم منشأ دین را خود انسان میدانستند و آن را نه به عقل بلکه به نادانی و خرافات سادهلوحانه نسبت میدادند. به گفتۀ راسموسن، «اولین اثر اسمیت و نیز اولین اثر هیوم، هر دو، گویای ارزیابی عمیقاً شکاکانۀ این دو نفر از قدرت و دامنۀ عقل انسانی بود، و هر دو اثر بهنوعی تمهیدی بر آثار سازندهتر بعدی ایشان بود».
اسمیت در سال ۱۷۵۹ کتاب نظریۀ احساسات اخلاقی۵ را منتشر کرد، که اغلب در مقابل ثروت ملل او نادیده گرفته میشود. اما راسموسن بهدرستی بر اهمیتِ این اثر انگشت تأکید میگذارد. برخلاف تصور رایج از اسمیت، که او را اولین شخصیت فکری سرمایهداری مدرن میپندارند، او بسیار دلبستۀ اخلاق بود. راسموسن مینویسد: «از نظر اسمیت و نیز از نظر هیوم، چنین نیست که احساسات اخلاقی بر لوح فطرت ما حک شده باشند، بلکه در طول زمان کسب میشوند و پرورش مییابند». راسموسن همچنین میگوید، در موارد مهمی، دیدگاههای اسمیت از دیدگاههای هیوم فاصله میگیرد و درواقع پیچیدهتر است. برای مثال، اسمیت بیان میکند که در قضاوت اخلاقیِ درست، آنطور که هیوم میگوید، نهتنها باید به نتایج عمل فکر کرد، بلکه باید به موقعیتی که آن عمل در آن رخ میدهد نیز اندیشید. بهعلاوه، دیدگاه اسمیت دربارۀ دین به اندازۀ هیوم تیرهوتار نیست. او طرفدار این موضع متعارفتر بود که دین، بهسبب تأکیدی که بر کیفر یا پاداش در جهان آخرت دارد، تقویتکنندۀ اخلاق سنتی است و نه تخریبکنندۀ آن. بااینحال، راسموسن مخالف این دیدگاه است که اسمیت در دل عقاید دینی داشته است. او متذکر میشود که گفتههای تأییدگرانهتر اسمیت دربارۀ دین همراه با قیدوشرط است. هیوم شیفتۀ نظریۀ احساسات اخلاقی اسمیت شده بود و برای او خصوصی تبریک فرستاد و همچنین مقالهای در بررسی کتاب او منتشر کرد، البته بدون نام، که در آن از او بهسبب نظریهپرداختن «با جسارتی که طبیعتاً بههمراه نبوغ میآید» تمجید میکند.
هم هیوم و هم اسمیت بهترین مخاطبان خود را در فرانسه یافتند؛ آنچه در لندن کفریات به حساب میآمد در پاریس کاملاً عادی و متعارف قلمداد میشد. حتی فیلسوفهای پاریسی فکر میکردند که هیوم بهقدر کافی رادیکال نیست. هیوم اولینبار در سال ۱۷۶۳ و در قالب منشی خصوصی لرد هرتفورد، سفیر تازهگماشتهشدۀ انگلستان در فرانسه، به شهر روشنایی [پاریس] سفر کرد. در آنجا با هیوم مثل قهرمانی پیروز برخورد میشد. راسموسن میگوید: «خاندان سلطنتی، اشراف، مسئولان حکومتی، سالندارها، اهل ادب، و هر کسی که برای خودش کسی بود برای ملاقات با هیوم میآمد تا او را تحسین کند، و حتی بیشتر از این، تا با او دیده شود». هیوم نیز از این وضع استقبال میکرد. در نامهای به یک دوست، مینویسد:
چیزی بهجز غذاهای بهشتی نمیخوردم، چیزی بهجز نوشیدنیهای بهشتی نمینوشیدم، چیزی بهجز بوی عود استشمام نمیکردم، و بر چیزی مگر گلها پای نمیگذاشتم. هر مردی که میدیدم، و بیشتر از آن هر زنی که میدیدم، اگر نطقی غرا در مدح من نمیکرد، گمان میکرد که مهمترین وظیفۀ خویش را واگذاشته است.
مهمترین آشنایی هیوم در پاریس آشنایی او با ژان ژاک روسو در دسامبر ۱۷۶۵ بود. بارون دولباک پیشتر به هیوم هشدار داده بود که «شما مار در آستین خود پرورش میدهید». هیوم در اشتباهی فاحش این هشدار را فراموش کرد و از روسو دعوت کرد که همراه او به بریتانیای کبیر سفر کند. روسو، که بنا به اصطلاحات امروزی دونالد ترامپ میشود او را دیوانه دانست، خیلی زود علیه هیوم شد و او را متهم کرد که سردمدار دسیسهای بینالمللی شده تا نام و آوازۀ او را خراب کند. روسو، در نامهای سیوهشتصفحهای، در کنار بسیاری چیزهای دیگر، گفت کارهای خیری که هیوم برای او کرده صرفاً نیرنگی بوده برای دردستگرفتن کنترل او. اسمیت به هیوم هشدار داد که پاسخ این نامه را ندهد: «باور کنید نوشتنِ چیزی علیه او دقیقاً همان چیزی است که میخواهد». هیوم این توصیۀ عاقلانه را نادیده گرفت و جزوهای نوشت تا از خود رفع اتهام کند. بعد از اینکه روسو از انگلستان بهسمت بندر کاله رفت، اسمیت پرسید: «چه بر سر روسو آمد؟ از کشور خارج شد، چون دیگر نمیتوانست در بریتانیای کبیر خودش را بهقدر کافی آزار دهد؟»
در این زمان، هیوم به این نتیجه رسیده بود که دیگر سالهای کتابنویسی او به سر آمده است، «چون بیشازحد پیر، چاق، تنبل، و بیشازحد ثروتمند شدهام». در سال ۱۷۷۶ این اسمیت بود که با انتشار ثروت ملل مورد استقبالی گسترده قرار گرفت. راسموسن بر نقش فکری هیوم در اندیشۀ اسمیت دربارۀ اقتصاد سیاسی تأکید میکند. او متذکر میشود که مدعای اسمیت در این باب که بازرگانی به افزایش امنیت و آزادی فردی کمک میکند و احتمال منازعه را کاهش میدهد، و نیز دفاع او از مزایای تجارت آزاد پیشتر توسط هیوم بیان شده بود. هیوم تصور میکرد این ایده که تجارتْ یک بازیِ برابر برای دو طرف است حرف مفت است. راسموسن بهدرستی ذکر میکند که هیوم در رسالۀ حسادت در تجارت۶ میگوید آرزوی ثروت و سعادتی را دارد که در آلمان، اسپانیا و «حتی در خود فرانسه» وجود دارد. بهعلاوه، هم هیوم و هم اسمیت از مخالفان ماجراجوییهای استعمارگرانه بودند، بهطوری که هیوم میگفت: «رفتن از پی فتوحات گسترده یعنی نابودی همۀ دولتهای آزاد»، و اسمیت ثروت ملل را با محکومکردن حماقتهای مالی امپریالیسم به پایان میبَرد. درعینحال، اسمیت مشخصاً نسبت به ضعفهای جامعۀ بازرگانی از هیوم آگاهتر بود. او «آزمندی میانمایۀ» تاجران و میل ایشان به تبانی برای رسیدن به منافع شخصی را محکوم میکند. آنطور که راسموسن میگوید:
حتی با اینکه اسمیت دربارۀ منافع جامعۀ بازرگانی -یعنی آزادی، امنیت، رفاه، و…- با هیوم موافق بود و هزینههای چنین جامعهای را بسیار کمتر از منافعش میدید، ولی شدیداً مایل بود که وجود این هزینهها را متذکر شود و راههایی برای اصلاح آنها پیدا کند.
برخلاف هیوم، مرگ اسمیت در ۱۷۹۰ توجه چندانی را به خود جلب نکرد. آگهیهای ترحیمی که منتشر شدند معمولاً به قصد بیآبروکردن اسمیت بودند: برای نمونه، تایمز برای اینکه «اسمیت چنان مدیحۀ پرطمطراقی برای پایان خویشتندارانۀ زندگی دیوید هیوم منتشر کرده بود» به او حمله کرد. سنگ قبر او، همچون خودش که شخصیتی افتاده داشت، بسیار ساده بود و در گوشۀ قبرستان کَنونگیت قرار گرفت.
اما شاید بتوان گفت تأثیر او بر اندیشۀ لیبرال مدرن تعیینکنندهتر از اندیشۀ دوست دیرینش بوده است. در زمانهای که باری دیگر ارزشهای روشنگری از درون خود غرب مورد تاختوتاز قرار گرفتهاند، آثار این دو اندیشمند اهمیتی دوباره یافته است.
اطلاعات کتابشناختی:
Rasmussen, Dennis C., The Infidel and the Professor: David Hume, Adam Smith, and the Friendship that Shaped Modern Thought. Princeton University Press, 2017
پینوشتها:
• این مطلب را جیکُب هایلبرون نوشته است و در تاریخ ۱۷ اوت ۲۰۱۷ با عنوان «The Scotsmen Who Invented Modernity» در وبسایت نشنال اینترست منتشر شده است و برای نخستینبار با عنوان «تجارتِ فکری دو دوست اسکاتلندی» در پنجمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی ترجمه و منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۳ بهمن ۱۳۹۶ آن را با همان عنوان و ترجمۀ محمدابراهیم باسط منتشر کرده است.
•• جیکُب هایلبرون (Jacob Heilbrunn) یکی از دبیران نشنال اینترست است و برای بسیاری از نشریات مهم اروپا و آمریکا نوشته است. او چند سال سردبیر اصلی نیوریپابلیک بوده و کتاب میدانستند که برحقاند: ظهور نئوکانها (They Knew They Were Right: The Rise of the Neocons) دربارۀ سرچشمه و تاریخ جنبش نومحافظهکاری نوشتۀ اوست.
[۱] My Own Life
[۲] The Decline and Fall of the Roman Empire
[۳] A Treatise of Human Nature
[۴] The Principles Which Lead and Direct Philosophical Enquiries
[۵] The Theory of Moral Sentiments
[۶] Of the Jealousy of Trade