مروری بر کتاب «پروژۀ خنثیسازی؛ رفاقتی که ذهن ما را دگرگون کرد»، کتابی که همکاری بنیانگذارانِ اقتصاد رفتاری را شرح میدهد
دنیل کانمن و آموس تورسکی، بنیانگذاران اقتصاد رفتاری، شخصیتهایی بسیار متضاد با هم داشتند. یکی خوشبین و دیگری بدبین، یکی نگران و وسواسی و دیگری مغرور و سرخوش بود. باوجوداین، این دو نفر، یکی از بارورترین دوستیها در علومانسانی را پدید آوردند. آنها، با چندین سال کار متمادی، در خلال گفتوگوهای دوستانۀ خود، راه جدیدی برای فهم ذهن انسان در موقعیتِ قضاوت و تصمیمگیری پیشنهاد کردند. کتاب جدید مایکل لوئیس شرحی است بر این دوستی.
کَس سانستین و ریچارد تالر، نیویورکر — در سال ۲۰۰۳، کتابِ مانیبال۱ بهقلمِ مایکل لوئیس را مرور کردیم. این کتاب دربارۀ بیلی بین و تیم بیسبالِ اوکلند اِی است. گفتیم که این کتابْ غوغایی برپا کرد، هرچند بر موضوعی تمرکز داشت که به نظر میرسید کمهیجانترین جنبۀ ورزشهای حرفهای باشد: مدیریت سطحبالا. بیلی بین یکی از بازیکنان ناموفق در لیگ برتر بیسبال آمریکا است که به بخش پرسنلیِ این حرفه وارد میشود و با بهکارگیری «سنجههای» برتر، با تیمی با منابع مالی ضعیف، به موفقیتی چشمگیر دست مییابد. ما این کتاب را پسندیدیم و اشاره کردیم که، باوجود بیاطلاعی نویسنده، این کتاب درواقع دربارۀ اقتصاد رفتاری است، یعنی ترکیب اقتصاد و روانشناسی، که ما هر دو بهطور مشترک به آن علاقه داریم و، با کمک هم، کاربردهای آن را در زمینۀ قوانین و سیاستگذاریِ عمومی کاویدهایم.
چرا بازار برای بازیکنان بیسبال «کارا» نیست؟ پیشداوریهایی که بیلی بین توانست از آنها بهرهبرداری کند از کجا سرچشمه میگیرند؟ اشاره کردیم که برخی از پاسخهای این پرسشها را میتوان با بهکارگیریِ بینشهای دو روانشناس اسرائیلی به دست آورد: دنیل کانمن و آموس تورسکی که اقتصاد رفتاری تا حدود زیادی بر پژوهشهای آنها مبتنی است. لوئیس نقد و بررسی ما را خواند، به کل موضوعِ عقلانیتِ انسان علاقهمند شد و برخلاف انتظار، تصمیم گرفت کتابی دربارۀ کانمن و تورسکی بنویسد. او حتی، از روی لطف، ما را عامل رویآوردنش به چنین کاری معرفی کرد.
ما خوشحال بودیم که لوئیس به حوزۀ تحقیقاتی ما علاقه نشان میدهد، اما باید اعتراف کنیم هنگامی که طرح او دربارۀ نوشتن کتاب را شنیدیم دچار شک و تردید شدیم. ما اذعان داریم که لوئیس در گذشته بارها -نهتنها با کتاب مانیبال بلکه همچنین با رکود بزرگ۲، کتابی که دربارۀ بازار املاک نوشته بود، و همینطور کتاب فلش بویز۳، دربارۀ تجارت با سرعت بالا- نشان داده است که میتواند کتابی مسحورکننده دربارۀ موضوعی مرموز و پیچیده بنویسد. دربارۀ جذابیت شخصیتهای اصلیِ کتاب تردیدی نداشتیم: یکی از ما چندین مقاله با کانمن نوشته بود و دیگری از سال ۱۹۷۷ کانمن و تورسکی را میشناخت و با هر دو همکاری کرده بود. (تورسکی در سال ۱۹۹۶ در پنجاهونهسالگی درگذشت. کانمن، اکنون هشتادودو سال دارد و خوشبختانه ما هنوز بسیار از وجود او بهره میگیریم.) هر دوی ما بهشکلی عمیق تحت تأثیر تحقیقات مشترکِ آنها دربارۀ روانشناسیِ قضاوت و تصمیمگیری قرار گرفته بودیم. باوجوداین، لوئیس چگونه میخواست داستانی دربارۀ زندگانیِ آنها را به آن چیزی تبدیل کند که بهخاطرش شهرت دارد، یعنی کتابی جذاب؟ کانمن و تورسکی چهرههایی درخشان بودند، اما آنها بیشترِ پژوهشهای خود را با کمک هم و بیش از سی سال پیش انجام دادند. آن دو اساساً تحقیقات خود را با گفتوگو با یکدیگر انجام میدادند، آن هم گفتوگویی بهزبان انگلیسی و عبریِ آمیخته به هم. حال چگونه از چنین چارچوبی قرار است کتابی خلق شود؟
شک و تردیدِ ما نابجا بود. کتاب، با عنوان پروژۀ خنثیسازی؛ رفاقتی که ذهن ما را دگرگون کرد۴، ما را مسحور کرد، حتی باوجودآنکه فکر میکردیم بیشترِ داستان را میدانیم و حتی باوجودآنکه کتاب درست همان چیزی است که لوئیس گفته بود، یعنی کتابی دربارۀ آموس و دنی، دو مرد که شیوۀ اندیشیدنِ مردم دربارۀ شیوۀ اندیشیدنِ مردم را دگرگون کردند. لوئیس این موفقیت را بهشیوۀ معمولِ خود محقق میسازد: با گفتن داستانهای جالب دربارۀ شخصیتهای جذاب و آزادگذاشتن خوانندگان برای قضاوت دربارۀ اینکه از این داستانها چه درسهایی باید گرفته شود. او مبانی تحقیقات کانمن و تورسکی را ارائه میدهد، اما تقریباً بهصورت گذرا. در اینجا، همکاری بین دو دانشمندْ دارای اهمیت و مرکز توجه است. ازآنجاکه ما با هم چندین مقاله و یک کتاب نوشتهایم، بنا بر تجربۀ مستقیم، میدانیم که واداشتن دو ذهن به صحبت با یک صدا چه لذات و مشکلاتی دارد؛ میدانیم که چه تعارضاتی بروز میکند هنگامی که یکی از دو همکارْ تندنویس است و دیگری روی تکتک واژگان وسواس نشان میدهد. در کتاب مطالب زیادی دربارۀ کار گروهی به چشم میخورد، اما لوئیس آموزهها را شرح نمیدهد. درعوض، خواننده از طریق مشاهده میآموزد، یعنی انگار مثل کسی میشود که آن دو دانشمند را در دفتر کارشان در حال پژوهش نظاره میکند.
در سال ۱۹۶۸، تورسکی و کانمن هر دو ستارههایی نوظهور در دانشکدۀ روانشناسیِ دانشگاه عبری اورشلیم بودند. آنها وجه اشتراک چندانی بهجز این نداشتند. تورسکی متولد اسرائیل و قهرمانی نظامی بود. او تاحدودی بهطور ضمنی با تکبر و تبختر رفتار میکرد و، ناسازگار با این، تقریباً نوکزبانی حرف میزد. تورسکی آدمی خوشبین بود، نهتنها برای آنکه این خوشبینی با شخصیتش سازگار بود، بلکه همچنین، آنچنانکه خودش میگوید، بدان دلیل که «وقتی فردی بدبین هستید و اتفاق بدی رخ میدهد، آن را دو بار زندگی میکنید. یک بار هنگامی که نگرانش هستید و بار دوم هنگامی که رخ میدهد». تورسکی شبزندهدار بود و اغلب با دانشجویانِ تحصیلات تکمیلی نیمهشبها برای صرف چای قرار ملاقات میگذاشت تا کسی مزاحم آنها نشود.
تورسکی معدنی از جوکهای یکخطی و بهیادماندنی بود و زندگی از دیدگاهش بیشتر خندهدار بود. همچنین ممکن بود برخورد تندی با منتقدان داشته باشد. تورسکی، پس از مناقشهای آکادمیک و ناخوشایند با چند روانشناس تکاملی، اعلام کرد: «اگر بهمدتِ کافی به صحبتهای روانشناسان تکاملی گوش دهید، از باور به نظریۀ تکامل دست خواهید کشید.» هنگامی که از تورسکی دربارۀ هوش مصنوعی پرسیدند، پاسخ داد: «ما حماقت طبیعی را مطالعه میکنیم.» او واقعاً فکر نمیکرد مردم احمقاند، اما این جمله آنقدر عالی بود که حیف بود بیان نمیشد. بهعلاوه اندرزهایی اینچنین نیز ارائه میداد: «راز موفقیت در انجام تحقیقاتِ خوب آن است که همیشه بهصورت تماموقت استخدام نباشید. شما اگر نتوانید چند ساعت از روز را هدر بدهید، سالها از عمر خود را هدر خواهید داد». مدیرانی که بیشترِ عمر خود را در جلسات میگذرانند، باید این اندرز را روی دیوار دفتر خود نصب کنند.
تورسکی در آغازِ دوران کاریِ خود، «روانشناسی ریاضیگرا» بود، یعنی از مدلهای صوری برای توصیف رفتار انسان استفاده میکرد. او به استعارهها اهمیتی نمیداد: «آنها عدمقطعیتِ واقعی دربارۀ جهان را با ابهام معنایی جایگزین میکنند. استعاره یعنی لاپوشانی.» بسیار مرتب و منظم بود. دفتر کارش آراسته بود و روی میز کارش هیچچیزی نبود بهجز دستهای کاغذ، یک مداد نوکی، و یک پاککن. پاککن، چون حتی تورسکی هم دچار اشتباه میشد.
در سوی مقابل، اگر یک دسته کاغذ و یک مداد در دفتر کار دنیل کانمن وجود داشت، کانمن باید تلاش میکرد تا آنها را پیدا کند. او در تلآویو و هنگامی زاده شد که مادرش برای ملاقاتِ خانواده به آن شهر آمده بود. او دوران کودکیِ خود را در پاریس گذرانده بود و فرانسوی را بهعنوان زبان نخست صحبت میکرد. پدرش شیمیدانی مشغولبهکار در یکی از شرکتهای تولید لوازم آرایشی بود. در سال ۱۹۴۰، اشغال فرانسه توسط آلمانْ خانواده را با خطر روبهرو کرد. آنها در جنوبِ فرانسه پنهان شدند و توانستند جان خود را حفظ کنند، بهاستثنای پدرش که در سال ۱۹۴۴ بهدلیل مداوانشدن بیماری دیابتش فوت کرد. پس از جنگ، باقی خانواده به فلسطین مهاجرت کردند.
کانمن فردی همیشهمضطرب است. او زود و اغلب هم با نگرانی دربارۀ موضوعی از خواب بلند میشود. کانمن شخصیتی بدبین دارد و ادعا میکند که، با منتظرِ بدترین رخداد بودن، هرگز ناامید نشده است. این بدبینیْ انتظارات او دربارۀ تحقیقات خودش را هم دربرمیگیرد، تحقیقاتی که او دوست دارد زیر سؤال ببرد: «هرگاه عیبی در اندیشههای خودم مییابم، احساس جستوجو و اکتشاف به من دست میدهد.» ما در همکاریهای خودمان با کانمن این واقعیت را از نزدیک مشاهده کردهایم، چون هنگامی که به نظر میرسید در مراحل پایانی تحقیقی مشترک هستیم، او اعلام میکرد که بهتازگی مشکلی بنیادین در کل رهیافت ما کشف کرده است و ما یا باید دست از تحقیق بکشیم یا کل کار را ازنو آغاز کنیم. او معمولاً در این باره اشتباه میکرد، اما گاهی هم درست میگفت و این نگرانیِ دائمیْ کیفیت کار را بسیار بهتر میکرد.
تورسکی اغلب میگفت: «افراد خیلی پیچیده نیستند؛ روابط بین افرادْ پیچیده است.» اما سپس مکثی میکرد و میافزود: «بهاستثنای دنی». بنابراین، بله، آنها شخصیتهای متفاوتی داشتند. اما کسانی که آن دو را کنار یکدیگر میدیدند -که ساعتهای متمادی فقط با هم گفتوگو میکردند- میدانستند هنگامی که آنها اندیشههای بسیار متفاوتِ خود را دربارۀ یک مسئله بهکار ببندند اتفاقی خاص روی میدهد. لوئیس تمایز بین آن دو را هم ثبت و هم پررنگ میکند تا به ما نشان دهد که چرا همکاریِ آنها بهطرزی محال ناسازگار و باوجوداین کاملاً تکمیلکنندۀ کارِ هر دو بوده است.
نام کانمن و تورسکی امروز در بین دانشمندان علوماجتماعی شناخته شده است، اما حتی متخصصان این حوزه نیز نمیدانند که همکاریِ این دو نفر چگونه آغاز شده است. در اوایلِ دوران کاریِ خود، آنها در شاخههای متفاوتی از روانشناسی کار میکردند: کانمن درمورد بینایی مطالعه میکرد، درحالیکه تورسکی دربارۀ تصمیمگیریْ تحقیق میکرد. همانند اغلب موضوعاتِ موردمطالعه در روانشناسی، این موضوعات تنها بهطور غیرمستقیم قابلمطالعه هستند؛ ما (هنوز) نمیتوانیم بهطور مستقیم مشاهده کنیم که افراد چه میبینند یا به چه میاندیشند. در آن دوره، روانشناسانِ ریاضیگرا، نظیر تورسکی، بیشتر تصوری شبیه به اقتصاددانان از اندیشیدن داشتند: تصور بر این بود که هنگامی که افرادْ اطلاعات جدید را لحاظ میکنند و انتخابهای خوبی برای خودشان انجام میدهند، انتخابها کموبیش «بهدرستی» انجام میشود. در سوی مقابل، روانشناسانی که دربارۀ بینایی مطالعه میکردند اغلب از اشتباهات رایج نظیر توهمات دیداری استفاده میکردند. (این واقعیت که ما در جادهای بیابانی چیزی میبینیم که به نظر میرسد آب است چه چیزی دربارۀ سیستم بینایی به ما میآموزد؟) یا بهگفتۀ کانمن، «چگونه حافظه را فهم میکنید؟ شما حافظه را مطالعه نمیکنید؛ فراموشکردن را مطالعه میکنید.»
در بهار سال ۱۹۶۹، کانمن از تورسکی دعوت کرد در سمیناری که برگزار کرده بود سخنرانی کند. تورسکی در سخنرانیِ خود بهطور اجمالی به توصیف آزمایشهای نوینی پرداخت که چگونگیِ یادگیریِ افراد از اطلاعات جدید را مورد کاوش قرار میدادند. به نظر میرسید این آزمایشها نشان میدهند که افراد معمولی تا حدود زیادی عاقل هستند؛ آنها همانند «آماردانهای شهودی» میاندیشند. اگرچه سخنرانی تورسکی تأثیرگذار و گیرا بود، کانمن عقیده داشت که آزمایشها، آنچنانکه لوئیس مینویسد، صرفاً «بهطرزی باورنکردنی احمقانه» هستند و چنان نتایجی را نشان نمیدهند. کانمن اصرار داشت که قضاوتها بیشتر شبیه ادراکات حسی (و بهطور مشابه در معرض خطا) هستند. بنابراین بهسختی تورسکی را مورد انتقاد قرار داد، آنچنانکه افراد در بهترین محیطهای آکادمیک این کار را میکنند. تورسکی تقریباً هرگز در هیچ مناقشهای شکست نخورده بود، اما در این مناقشه شکست خورد.
تورسکی، درست مطابق با چیزی که از شخصیتِ او انتظار میرود، در واکنش به این شکست، خواستار بررسی و نقدِ بیشتر شد. دوست او، آویشای مارگالیت، فیلسوف برجستۀ اسرائیلی، این گردهمایی را «بیگ بنگِ تورسکی و کانمن» مینامد. او به یاد میآورَد که تورسکیِ سراسیمه را ملاقات میکند که «مرا به داخل اتاقی کشید و گفت: ’باورت نمیشه چه اتفاقی برای من افتاده.‘ او به من گفت که سخنرانیاش را ایراد کرده و دنی گفته است: ’چه سخنرانی درخشانی، اما من حتی به یک کلمه از آن باور ندارم.‘»
مدت زیادی نمیگذرد که کانمن و تورسکی شروع به گفتوگوی دائمی با یکدیگر میکنند. آنها در یک اتاق سمینار کوچک یا کافیشاپ یا در حال پیادهروی طولانی بهشدت کار میکردند. این جلساتْ خصوصی بودند؛ هیچ فردِ دیگری برای شرکت در جلسات دعوت نبود. هنگامی که شروع کردند به نگارش اثر مشترک، هر جمله بارهاوبارها بازنویسی میشد. کانمن پشت ماشینتحریر مینشست، چون تورسکی هرگز به هنر تایپ تسلط پیدا نکرد. در یک روز خوب، آنها یک یا دو پاراگراف مینوشتند. همهچیزْ محصولِ کار مشترک بود؛ آنها واقعاً نمیدانستند در کجا فکر یکی پایان مییابد و فکر دیگری آغاز میشود. لوئیس مینویسد که دانشجویان تحصیلات تکمیلی «در شگفت مانده بودند که چگونه این دو شخصیتِ کاملاً متفاوت میتوانند مبنایی مشترک پیدا کنند، چه برسد به اینکه یار غارِ هم شوند». یکی از دلایل آن بود که «دنی همیشه اطمینان داشت که اشتباه میکند. آموس همیشه اطمینان داشت که درست میگوید».
این امر درواقع سودمند بود. برخلاف انتظاری که از شخصیت تورسکی میرود، او پذیرای ایدههای کانمن بود و درعینحال «وحشتناکترین ذهنی بود که بیشترِ مردم در زندگی خود با آن روبهرو شده بودند». برای کانمن، غرور تورسکی بهطرزی شگفتآور آزادیبخش بود: «اینکه همانند آموس احساس کنید تقریباً از همه باهوشتر هستید بسیار رضایتبخش و مفید بود.» آنها با یکدیگر بسیار میخندیدند. آنچنانکه کانمن میگوید، «آموس همیشه خیلی شوخطبع بود و در حضور او من هم شوخطبع شدم، بهطوریکه ما ساعتها کارِ سخت را در حال تفریح مداوم میگذراندیم».
آنچه در پیِ این گفتوگوها رخ داد دورهای از خلاقیت فوقالعاده بود، بهترین و بدیعترین اثری که هریک از آنها در طول دوران کاریِ خود انجام داده بود یا میتوانست انجام دهد. در سالهای بین ۱۹۷۱ تا ۱۹۷۹، آنها اثری را منتشر کردند که سرانجام برای کانمن جایزۀ نوبل اقتصاد را به ارمغان آورد. اگر تورسکی زنده بود، این جایزه بدون تردید بهطور مشترک به هر دو تعلق میگرفت، اما جوایز نوبل به افراد پس از مرگ آنها اهدا نمیشود. دربارۀ کارِ آن دو، دو موضوعِ متمایز وجود داشت: قضاوت و تصمیمگیری. قضاوت مربوط به تخمینزدن یا حدسزدنِ مقادیر و احتمالات است: چقدر احتمال دارد که بازرگانی میلیاردر و اهل نیویورک، بدون هیچ گونه تجربهای در امر کشورداری، بهعنوان رئیسجمهور انتخاب شود؟ تصمیمگیری به شیوۀ انتخاب ما مربوط میشود، بهویژه هنگامی که عدمقطعیت وجود داشته باشد، یعنی تقریباً همیشه: اکنون چه باید کرد؟
کانمن و تورسکی نشان دادند که، در هر دوِ این حوزهها، آدمیان بهندرت بهنحوی رفتار میکنند که گویی آماردانهای شهودی یا آموزشدیده باشند. درعوض، قضاوتها و تصمیمگیریهای آنها، بهشیوههایی قابلشناسایی، از مدلهای اقتصادی ایدئال، انحراف پیدا میکند. بیشترِ اهمیت پژوهش تورسکی و کانمن مرهون این ادعاست که انحرافات از عقلانیت کامل را میتوان پیشبینی و مشخص کرد. بهدیگر سخن، خطاها نهتنها اموری رایج هستند، بلکه پیشبینیپذیر نیز هستند.
برای نمونه، نظر مردم را دربارۀ نسبت «آدمکشی با تفنگ» به «خودکشی با تفنگ» در آمریکا جویا شوید. بیشترِ آنها حدس میزنند که آدمکشی با تفنگ بسیار رایجتر است؛ اما، در واقعیت، خودکشی با تفنگ دو برابر بیشتر رخ میدهد. تبیینی که کانمن و تورسکی برای این نوع از خطا در قضاوت ارائه میدهند، بر مفهوم «دسترسی» استوار است. یعنی هرچه یادآوریِ مواردی از رخدادی برای ما آسانتر باشد، آن رخداد را محتملتر در نظر میگیریم. این قاعدۀ کلی اغلب اوقات خیلی خوب جواب میدهد، اما هنگامی که فراوانی و آسانیِ یادآوری از هم واگرا باشند این قاعده میتواند به خطاهای بزرگی منجر شود. ازآنجاکه آدمکشی با تفنگ بیشتر از خودکشی با تفنگ در رسانهها پوشش داده میشود، مردم بهنادرستی فکر میکنند آدمکشی با تفنگ محتملتر است. ابزار شهودیِ دسترسی، آنچنانکه کانمن و تورسکی از آن نام میبرند، مردم را هم به ترس بیشازحد رهنمون میشود و هم به آسودگی خیالِ ناموجه. چیزی که میتواند دولتها را نیز گمراه کند.
تأثیر پژوهشِ آنها نهتنها در روانشناسی و اقتصاد بسیار گسترده و چشمگیر است، بلکه به بخشی از گفتمان عادی این حوزهها تبدیل شده است. همچنین در تمام دیگر حوزههای علوماجتماعی یا در حوزۀ پزشکی، حقوق و بهطور فزایندهای در حوزۀ تجارت و سیاستگذاری عمومی نیز شاهد تأثیر این پژوهش هستیم. این میراثْ تنها بر هشت مقاله استوار است که با معیارهای کنونی تعداد بسیار اندکی است. آنها در سالهای بعد مقالات بیشتری با یکدیگر نوشتند، اما بنیاد کار در همان تعداد مقالات اندک در دهۀ ۱۹۷۰ پایهریزی شد.
نرخ پایین تولید مقالاتْ یکی از نقاط قوتِ آنها و نتیجۀ مستقیم ویژگیهای شخصیتی مشترکشان است. نگرانی مداوم کانمن دربارۀ امکان خطا و اشتباهِ آنها، بهطور کامل، با شعار تورسکی سازگار بود: «بیایید از درستیِ موضوع اطمینان حاصل کنیم.» هنگامی که هر دو نویسنده باید روی تکتک واژگان به توافق برسند، نوشتن مقالهْ زمانِ زیادی میبَرد.
همکاری کانمن و تورسکی برحسب تأثیر علمی آن امری فوقالعاده بود؛ آنها لنون و مککارتنیِ۵ علوماجتماعی هستند و حتی امروز، که کار مشترک در محیطهای آکادمیک از رواج روزافزونی برخوردار است، تیمهای ماندگار نظیر تیم آنها بسیار نادر هستند. بنا بر روایت لوئیس، رابطۀ بین کانمن و تورسکی از شدتی نظیر یک ازدواج برخوردار بود. همانطور که هر فرد متأهلی میداند، ازدواجها میتوانند با مشکلات همراه باشند و گاهی، بهندرت بهطور مسالمتآمیز، بهطور کلی فرومیپاشند. تورسکی و کانمن هرگز کارشان به جدایی نکشید، اما آنها شروع به برقراری رابطه با دیگر افراد کردند و صمیمیت رابطۀ خودشان از بین رفت.
پس از آنکه آن دو در سال ۱۹۷۸ تصمیم گرفتند اسرائیل را ترک کنند، تورسکی بلافاصله پیشنهادهایی از دانشگاههای هاروارد و استنفورد دریافت کرد (او به استنفورد رفت). کانمن با همسرش آن ترایسمن، که همانند خودش دانشمندی سرشناس بود، بهطور مشترک بهدنبال شغل بودند؛ کانمن در دانشگاه بریتیش کلمبیا در ونکوور کانادا استخدام شد، دانشگاهی عالی، اما با سطحی پایینتر از دانشگاههایی که دوستش را به همکاری دعوت کرده بودند. تورسکی در سنی نسبتاً جوان از دانشگاههای ییل و شیکاگو مدارک افتخاری دریافت کرد.
اگرچه پژوهش آنها بهراستی حاصل همکاری دو شخص همتا بود، تورسکی بهطور غیررسمی بهعنوان ستارۀ تیم معرفی شد که این به مذاق کانمن خوش نیامد. تنشها در سال ۱۹۸۴ تشدید شد، زیرا بورسیۀ «نبوغ» مکآرتور۶ به تورسکی اهدا شد و به کانمن اهدا نشد. کانمن درواقع واجد شرایط لازم برای دریافت این بورسیه نبود، زیرا تنها به شهروندان یا افراد مقیم آمریکا اهدا میشود، اما افراد زیادی به این نکته توجه نکردند و، مهمتر از این، دو سال بعد، هنگامی که کانمن به استخدام دانشگاه برکلی درآمد و بنابراین واجد شرایط برای دریافت بورسیه شد، بنیاد مکآرتور باز هم به او بورسیۀ تحصیلی اعطا نکرد. این رخداد یکی دیگر از معروفترین مفاهیم موردنظر کانمن و تورسکی را نشان میدهد: نفرت از باخت. هنگامی که هر ساله فهرست برندگان بورسیۀ مکآرتور اعلام میشود، تنها خودشیفتهترینِ ما میتواند فهرست را بخواند و بگوید: «لعنتی، من باختم.» مگر اینکه بهترین دوستتان، بهخاطر کاری کاملاً مشترک با شما، جایزه را ببرد.
این دو نفر نه از دوستی خود دست کشیدند و نه از گفتوگوی تقریباً روزانه یا کار بر روی پروژههای اتفاقی. اما، هنگامی که محل کارشان از هم دور شد و شروع کردند به کار با دانشجویان و دیگر همکاران، رابطۀ آنها صمیمت خود را از دست داد. کانمن به این موضوع چنین مینگرد: «شخصیت آموس تغییر کرد. قبلاً هنگامی که ایدهای به او پیشنهاد میکردم، نکات مثبتِ آن را جستوجو میکرد و در پیِ یافتن جنبههای درست آن برمیآمد… او دیگر این کار را نمیکرد.» او یادآور میشود: «اگر رفتار زنی که عاشقش هستید تغییر کند، میدانید تغییری رخ داده است. میدانید که این چیز خوبی نیست، اما به رابطۀ خود با او ادامه میدهید.» او در جملهای تأثیرگذار میافزاید: «من از دنیا چیزی نمیخواستم، از او میخواستم.» پس از برخوردی فوقالعاده سخت، کانمن تصمیم میگیرد و به تورسکی میگوید که آنها دیگر حتی دوست هم نیستند. «من بهنوعی او را طلاق دادم.» این همان نوع طغیان احساسات است که کانمن معمولاً بعد از چند روز از آن پشیمان میشود، همانطور که حداقل ده بار چنین عملی از او سر زد، یعنی هنگامی که اعلام میکرد او برای همیشه از پروژۀ نگارش کتابِ تفکر، سریع و آهسته۷ دست کشیده است، کتابی که سرانجام به کتابی ابرپرفروش تبدیل شد.
در قضیۀ قطع رابطۀ کانمن با تورسکی، لاجرم آنها دوباره سراغ هم میرفتند، اما دست سرنوشت به آشتیشان شتاب داد. تنها سه روز بعد، تورسکی به او تلفن میزند و میگوید که اندکی پیش پزشکان تشخیص دادهاند که او به سرطان بدخیمِ پوست مبتلاست و حداکثر شش ماهِ دیگر زنده است. آنچنانکه کانمن به یاد میآورَد: «او میگفت: ’ما دوست هستیم، حال تو هر جور میخواهی فکر کن.‘»
در شش ماه باقیمانده، کانمن و تورسکی بر روی نوشتن مقدمهای برای مجموعهای از مقالاتِ ویرایششده و مرتبط با تحقیقاتشان کار کردند، مقدمهای که کانمن مجبور شد آن را پس از مرگ تورسکی تکمیل کند. (البته) کانمن دربارۀ تکمیل این مقدمه بهتنهایی نگران بود و (البته) تورسکی به او اطمینان داده بود که فقط کافی است به مدل ذهنیای اعتماد داشته باشد که اکنون، بدون شک، از ذهن تورسکی در اختیار دارد. اما، افسوس که هیچکس آن مدل را در اختیار ندارد. به همین دلیل است که همکاریها از سرشتی ویژه برخوردار هستند: یک همکار، حتی پس از بیستوپنج سال، واقعاً نمیتواند ذهن دیگری را جایگزین کند.
تورسکی در جایی چنین گفته است: «گاهی بهبودبخشیدن به وضع دنیا آسانتر است از اینکه ثابت کنید وضع دنیا را بهبود بخشیدهاید.» اما اثبات اینکه آموس و دنی چنین کاری کردهاند دشوار نیست؛ تنها کافی است مقالاتی را بخوانید که آنها در دهۀ هفتاد منتشر کردهاند یا اصلاً کتاب لوئیس را بخوانید.
اطلاعات کتابشناختی:
Lewis, Michael. The Undoing Project: A Friendship That Changed Our Minds. WW Norton & Company, 2016
پینوشتها:
• این مطلب را کَس سانستین و ریچارد تالر نوشتهاند و در تاریخ ۷ دسامبر ۲۰۱۶ با عنوان «The Two Friends Who Changed How We Think About How We Think» در وبسایت نیویورکر منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۱۲ بهمن ۱۳۹۵ این مطلب را با عنوان «داستان رفاقتی که منجر به انقلابی در علوم انسانی شد» و با ترجمۀ علی برزگر منتشر کرده است.
•• کَس سانستین (Cass Sunstein) استاد کرسی رابرت والمزلی در دانشگاه هاروارد و نویسندۀ کتاب جهان به روایت جنگ ستارگان (The World According to Star Wars) است.
••• ریچارد تالر (Richard Thaler) استاد دانشگاه بازرگانی شیکاگو بوث و نویسندۀ کتاب کژرفتاری: ایجادِ اقتصاد رفتاری (Misbehaving: The Making of Behavioral Economics) است.
[۱] Moneyball
[۲] The Big Short
[۳] Flash Boys
[۴] The Undoing Project: A Friendship That Changed Our Minds
[۵] Lennon and McCartney – لنون و مککارتنی دو آهنگساز بودند که با یکدیگر در طول سالهای ۱۹۶۲ تا ۱۹۶۹ همکاری داشتند و بیش از ۱۸۰ آهنگ مشترک منتشر کردند [مترجم].
[۶] MacArthur “genius” grant – جایزهای که بنیاد مکآرتور هرساله به حدود ۲۴ دانشمندِ نوآور اهدا میکند. بنیاد مکآرتور دوازدهمین بنیاد بزرگ خصوصی در آمریکاست که به فعالیتها و سازمانهای مردمنهاد و بشردوستانه کمک مالی میکند [مترجم].
[۷] Thinking, Fast and Slow
[۸] The World According to Star Wars
[۹] Misbehaving: The Making of Behavioral Economics