مفهوم نسل، بهمثابۀ واحد فرهنگی، بیشتر گیجکننده است تا روشنگر
مبنای تجربیای برای اثبات این ادعا وجود ندارد که تفاوتهای درون هر نسل کمتر از تفاوتهای مابین چند نسل باشد. و با اینکه میدانیم که این مرزهای زمانی ممکن است همپوشانی داشته باشند، باز هم تصور میکنیم که خطی آشکار باید تفاوتهای نسلی را از هم متمایز کند. مفهوم «نسلها» صرفاً راهی نو برای تقسیمبندی طیف مکانزمان هستند و، درست به اندازۀ «دهه» و «قرن»،مندرآوردی هستند. بهاینترتیب، پرسش این نیست که «آیا نسلها واقعیاند؟». مسئله این است که «آیا کمکی به فهم چیزی میکنند یا خیر؟».
نویسندۀ کتاب باشگاه متافیزیکی: داستانی دربارۀ ایدهها در آمریکا
It’s Time to Stop Talking About Generations&
31 دقیقه
لویی مناند، نیویورکر — کشف اینکه میتوانید با تبلیغ کالا برای نوجوانان پول دربیاورید به اوایل دهۀ چهل میلادی بازمیگردد، از همان زمانی که اصطلاح «فرهنگ جوانان» برای اولین بار در آثار مکتوب به چشم خورد. وقوع آن رویدادها در آن برهۀ خاص دلیلی داشت: دبیرستان. در سال ۱۹۱۰، بیشترِ جوانان کار میکردند، فقط چهارده درصد از افراد چهارده تا هفدهساله همچنان به تحصیل در مدرسه ادامه میدادند. بااینهمه، در سال ۱۹۴۰، این رقم به هفتادوسه درصد رسید. فضای اجتماعی تازهای بین وابستگی کودکی و استقلال بزرگسالی باز شده بود و گروه سنی جدیدی پا به عرصه گذاشته بود:«جوانان».
نرخ تحصیل در دبیرستان همچنان روند افزایشی داشت. تا سال ۱۹۵۵، هشتادوچهار درصد از آمریکاییهایی که در سن دبیرستان بودند به مدرسه میرفتند (این رقم در اروپای غربی شانزده درصد بود). سپس، بین سالهای ۱۹۵۶ و ۱۹۶۹، میزان ثبتنام در دانشگاه در ایالات متحده بیش از دو برابر شد، و گروه سنی «جوانان» از یک بازۀ چهارساله به بازهای هشتساله تبدیل شد. تا سال ۱۹۶۹، دیگر طبیعی بود که همهجا حرف از سبک و سیاق، ارزشها و سلایق جوانان باشد: حدود نیمی از جمعیت کمتر از بیستوپنج سال داشتند.
در حال حاضر، کمی کمتر از یکسومِ جمعیت زیرِ بیستوپنجسال هستند، اما جوانان هنوز هم مصرفکنندۀ بزرگ بسترهای رسانههای اجتماعی، سرویسهای استریم، بازیهای رایانهای، موسیقی، مُد، گوشیهای هوشمند، اپلیکیشنها و هر نوع کالای دیگر هستند، از اسکیتبردهای موتوردار گرفته تا بطریهای آبِ سازگار با طبیعت. برای حفظ گردش این بازار و برای آنکه صنعت مشاوره چیزی برای فروش به مؤسساتی داشته باشد که میخواهند کارکنان جوان خود را درک کنند (یا به عبارت دیگر، بهرهوری آنها را بالا ببرند)، مفهومی اختراع کردهایم که امکان بازتعریف فرهنگ جوانان را بهصورت دورهای مهیا میکند. و آن مفهومِ نسل است.
این اصطلاح از قابلیت زیستی تناسلی انسان به عاریت گرفته شده است. در ساختار خویشاوندی، والدین و خواهران و برادران آنها «نسل قدیمتر» را تشکیل میدهند، و فرزندان والدین و فرزندانِ خواهران و برادرانشان «نسل جوانتر» هستند. بهطور سنتی، گفته میشود که در گونۀ ما انسانها مدت زمانی که طول میکشد تا نسل جوانتر به نسل قدیمتر بدل شود چیزی در حدود سی سال است (این زمان برای مگسهای میوه دَه روز است). این واژه در کتاب مقدس عبری به همین معنا به کار رفته، و هرودوت گفته است که یک قرن را میتوان معادل سه نسل پنداشت.
در حدود سال ۱۸۰۰، کاربرد این واژه از حوزۀ خانواده به جامعه تعمیم داده شد. عقیدۀ تازه بر این بود که افرادی که در بازهای معین، معمولاً بازۀ سیساله، به دنیا میآیند متعلق به يک نسلاند. این ادعا نه در زیستشناسی و نه در هیچ حوزۀ دیگری پایه و اساس محکمی ندارد، اما راهی پیش پای دانشمندان و متفکران اروپایی گذاشته است تا، از طریق آن، از موضوعی سر درآورند که تمام فکر و ذکرشان را مشغول کرده بود: تغییر اجتماعی و فرهنگی. علت تغییر چیست؟ میتوانیم آن را پیشبینی کنیم؟ میتوانیم مانعش شویم؟ شاید دلیل تغییر جوامع این است که مردم هر سی سال یک بار تغییر میکنند.
تا پیش از سال ۱۹۴۵، بیشتر افرادی که به نظریهپردازی پیرامون نسلهای مختلف مشغول بودند از سبکهای ادبی و هنری و گرایشهای غالب فکری در هر نسل صحبت میکردند، مثلاً تغییر از رمانتیسیسم به واقعگرایی، یا از لیبرالیسم به محافظهگرایی. کارل مانهایمِ جامعهشناس، در مقالۀ مهمی که در ۱۹۲۸ منتشر کرد، از عبارت «واحدهای نسلی» برای اشاره به نویسندگان، هنرمندان و چهرههایی سیاسی استفاده کرد که، خودآگاهانه، شیوههای نوینی را برای انجام کارها برگزیده بودند. مانهایم به بررسی گرایشهای غالب در جمعیتهای وسیعتر نمیپرداخت. فرض او بر این بود که فرهنگِ آنچه نامش را «جوامع رعیت» گذاشته بود تغییری نمیکند.
نظریۀ نسلها در قرن نوزدهم دو صورت داشت. از دید برخی متفکران، تغییر نسل علتِ تغییرات اجتماعی و تاریخی بود. نسلهای جدید شیوههای جدیدی را برای اندیشه و عمل به دنیا عرضه میکنند و باورها و عادات کهنه را دور میاندازند. این امر جامعه را جوان نگه میدارد. نسلها نبض تاریخاند. برخی دیگر از نویسندگان معتقد بودند نسلها ازآنرو با هم تفاوت دارند که اعضایشان رد و نشانی از رویدادهای تاریخیای که از سر گذراندهاند با خود به همراه دارند. نسلها تغییر میکنند چون ما تغییر میکنیم،
نه برعکس.
ردپایی از هر دو فرضیۀ نبض و فرضیۀ رد و نشان در صحبتهای امروزمان دربارۀ نسلها وجود دارد. به عقیدۀ ما، تاریخ اجتماعی و فرهنگی ریتمی دارد که با گروهبندیهای نسلی مرتبط است، نظیر اینکه هر نسل توسط رویدادهایی تاریخی، مثل جنگ ویتنام، یازده سپتامبر، کووید۱۹، شکل گرفته یا اثراتش را با خود به همراه دارد. اما از سوی دیگر نیز، بر این باوریم که جوانان فرهنگ، سلایق و ارزشهای مختص به خودشان را میسازند، و این فرهنگِ جدید جایگزینِ فرهنگ نسل پیشین میشود.
امروزه، گسترۀ زمانی هر نسل معمولاً حدود پانزده سال در نظر گرفته میشود (اگرچه اکنون، در ایالات متحده، میانگین سن زنانی که برای اولین بار صاحب فرزند میشوند بیستوشش سال، و میانگین سنی مردانی که برای اولین بار صاحب فرزند میشوند سیویک سال است). فرض بر این است که افرادی که در هر دورۀ پانزدهساله به دنیا میآیند مجموعهخصایصی
با خود دارند که آنها را از افرادی که زودتر یا دیرتر به دنیا آمدهاند متمایز میسازد.
اما چنین فرضی مستلزم این است که چشمبسته قبولش کنیم. نخست اینکه، هیچ مبنای تجربیای برای اثبات این ادعا وجود ندارد که تفاوتهای درون هر نسل کمتر از تفاوتهای مابین چند نسل باشد (آیا اشتراکات شما با پدر و مادرتان کمتر از اشتراکاتی است که با فردی نادیده اما همسنوسال خود دارید؟). علاوهبراین، به نظر میرسد چنین نظریهای ایجاب میکند که ارزشها، سلایق و تجربیات فرد متولد ۱۹۶۵، یعنی نخستین سال از نسل ایکس، با فرد متولد ۱۹۶۴، یعنی آخرین سال از نسل انفجار جمعیت (۱۹۴۶ تا ۱۹۶۴)، فرق داشته باشد. و اینکه فرد متولد آخرین سال نسل ایکس، یعنی ۱۹۸۰، با متولدین ۱۹۶۵ یا ۱۹۷۰ شباهتهای بیشتری داشته باشد تا متولدین ۱۹۸۱ یا ۱۹۹۰.
هر کسی میداند که چنین تاریخگذاری دقیقی مضحک است، اما اگرچه میدانیم که این مرزهای زمانی ممکن است اندکی همپوشانی داشته باشند، باز هم تصور میکنیم که خطی آشکار باید تفاوتهای نسلی را از هم متمایز کند. مردم طوری حرف میزنند که انگار برای نسل ایکس دیاناِی منحصر به خودشان وجود داشته است -چیزی که در قرن نوزدهم «نیروی حیاتی» نسلی خوانده میشد- این در حالی است که تفاوت بین نسل انفجار جمعیت و نسل ایکس، تقریباً، همانقدر بامعناست که تفاوت بین متولدین برج اسد و سُنبله معنادار است.
البته، همین حرف را میشود دربارۀ دههها هم زد. هر سال، نظیر هر نسل زیستی، چیزی قابلاندازهگیری است، معادل مدت زمانی است که طول میکشد تا زمین به دور خورشید بچرخد. اما در طبیعت چیزی نیست که معادل یک دهه، یا قرن یا هزاره، باشد. این نوع لغات برای سهولت و بر این اساس ساخته شدهاند که ما ده انگشت بیشتر نداریم.
با همۀ اینها ما سرخوشانه راجعبه «دههپنجاهیها» و «دههشصتیها» کلیگویی میکنیم، طوری که انگار هر یک، بهاصطلاح، نیروهای حیاتی کاملاً متمایزی دارند. دههای پنداشتنِ پدیدهها عمیقاً در ما نهادینه شده است. برای اکثر ما، جملۀ «آن دختر دهههفتادی است» اطلاعات گویاتری با خود به همراه دارد تا جملۀ «آن دختر متولد نسل ایکس است». از این منظر، نسلها صرفاً راهی نو برای تقسیمبندی طیف مکانزمان هستند و، درست به اندازۀ دهه و قرن، و شاید کمی کمتر از آنها، مندرآوردی هستند. بهاینترتیب، پرسش این نیست که «آیا نسلها واقعیاند؟». مسئله این است که «آیا کمکی به فهم چیزی میکنند یا خیر؟» .
بابی دافی، نویسندۀ کتاب افسانۀ نسلها، میگوید بله کمککنندهاند، اما نه آنقدرها که مردم تصور میکنند. دافی استاد علوم اجتماعی کینگز کالج لندن است. استدلال او این است که نسلها فقط یکی از سه عاملی هستند که تغییرات نگرشها، باورها و رفتارها را توضیح میدهند. آن دو عامل دیگر عبارتاند از رویدادهای تاریخی و «اثرات چرخۀ زندگی» یا، به عبارت دیگر، تغییرات افراد در طول عمرشان. کتاب او، با مجموعهای از نمودارها و آمار قابلتوجه، نشان میدهد که رویدادها و افزایش سن در تعامل با گروهبندیهای سنی چطور میتوانند تفاوتهای موجود در نگرشهای نژادی، شادکامی، نرخ خودکشی، گرایشهای سیاسی -و هر چیز دیگری که فکرش را بکنید- توضیح بدهند، چراکه او معتقد است سه عاملی که معرفی کرده همهچیز را توضیح میدهند.
یافتۀ کلی دافی این است که گروههای سنی مختلف، خیلی بیشتر از آن چیزی که در بحث از نسلها گفته میشود، به هم شبیهاند، و یکی از دلایل چنین بحثهایی، به گمان او، صنعت مشاوره است. او میگوید، در سال ۲۰۱۵، مؤسسات آمریکایی حدود هفتاد میلیون دلار برای مشاورههای نسلی هزینه کردهاند (که حقیقتاً خیلی هم زیاد به نظر نمیرسد). او میپرسد «چه اختلاف نسلی در محیطهای کاری وجود دارد؟» و پاسخ میدهد: «تقریباً هیچ».
دافی مهارت بسیاری دارد در اینکه از دادهها استفاده کند تا بسیاری از خصوصیات آشنای نسلها را از هم تفکیک کند. او میگوید هیچ شواهدی مبنی بر «همهگیری تنهایی» در میان جوانان، یا افزایش نرخ خودکشی در دست نیست. کاهش فعالیت جنسی در ایالات متحده و انگلستان مسئلهای فراگیر در میان کل جمعیت است، نه فقط در میان جوانان.
دافی میگوید که نگرش افراد نسبت به جنسیت در آمریکا بیشتر با گرایش سیاسی آنها در ارتباط است تا با سنوسالشان، و اینکه در اروپا، بههیچوجه، تقسیمبندی سنیِ بارزی در بهرسمیتشناختن تغییرات اقلیمی وجود ندارد. او میگوید «تقریباً هیچ شواهدی» وجود ندارد که نشان دهد نسل زِد (متولدین ۱۹۹۷ تا ۲۰۱۲ که دانشجویان فعلی را هم در بر میگیرد) اخلاقگراتر از سایر نسلها باشد. وقتی پای تحریم شرکتها از سوی مصرفکنندگان و نظایر آن به میان میآید، «به نظر میرسد که ‘فرهنگ فسخ’ بیشتر دغدغۀ میانسالان باشد». او نگران است که از کلیشههای نسلی-مثلاً زودرنج و سازشناپذیر و زیادی دغدغهمند دانستنِ نسل زد- برای دامنزدن به آتش جنگهای فرهنگی بهرهبرداری شود.
این کلیشۀ زودرنجِ سازشناپذیر و زیادی دغدغهمند موضوع کتاب شرحی بر نسل زد است که دفاعی است جانانه از ارزشها و باورهای دانشجویان امروز. این کتاب چهار مؤلف دارد، روبرتا کتز، سارا اوگیلوی، جین شاو، و لیندا وودهِد -که بهترتیب انسانشناس، زبانشناس، تاریخدان و جامعهشناس هستند، درضمن، کتابْ خود را پژوهشی علمیاجتماعی معرفی میکند که شامل «ضمیمۀ روششناختی» هم هست. اما بیشتر شبیه چیزی است که میتوان نامش را قومنگاری روزنامهنگارانه گذاشت: ارائۀ تصویری از گونههای اجتماعی بهواسطۀ مصاحبه و داستان.
مؤلفان این کتاب جوهرۀ اصلی فرضیۀ نبض را به خدمت گرفتهاند. آنها نسل زد را عاملان تغییر میدانند، نسلی که فرهنگ جوانانی را خلق کرده است که میتواند جامعه را دگرگون کند (این واقعیت برای مؤلفان هیچ اهمیتی ندارد که، در زمان اتمام پژوهشهایشان برای این کتاب در سال ۲۰۱۹، تقریباً سنِ نیمی از نسل زد زیر شانزده سال بود، درست همانطور که حتی دانستن این واقعیت که بیش از نیمی از نسلِ انفجار جمعیت، در زمان وودِستاک۱ در سال ۱۹۶۹، کمتر از سیزده سال داشتهاند باز هم باعث نمیشود که مردم دست از کلیگویی دربارۀ این نسل بردارند).
این کتاب براساس مصاحبههای یکساعته با صدوبیست دانشجو در سه دانشگاه نوشته شده است، دو دانشگاه در کالیفرنیا (استنفورد و کالج محلی و خوشنام فوتهیل) و یکی در انگلستان (لنکِستر). مؤلفان توضیح میدهند که مصاحبهشوندگان «از طریق تبلیغات شفاهی و شبکۀ ارتباطات فردی» انتخاب شدهاند، روشی که بسیار شبیه به روش خودانتخابی به نظر میرسد. در هر صورت (همانطور که خود مؤلفان نیز بیهیچ ندامتی به آن اعتراف کردهاند)، بهسختی میتوان چنین نمونهای را تصادفی دانست.
مؤلفان میگویند مصاحبهها تماماً توسط دستیاران اساتید، که خودشان دانشجو بودند، انجام شدهاند، این یعنی هیچ نظارتی بر عمق یا سمتوسوی مصاحبهها وجود نداشته است، مگر اینکه دستیاران سؤالات را از روی نوشتهای خوانده باشند. گروههای کانونیای هم وجود داشتهاند که، در آن، دانشجویان دربارۀ زندگیشان، بیشتر، با دوستان خود صحبت کردهاند، فعالیتی که در اتاق پژواک انجام شده است. کمترین کاری که روزنامهنگاران، یا قومنگاران معروف، باید انجام دهند این است که دستکم سوژههایشان را از نزدیک ملاقات و مشاهده کنند. هیچ معلوم نیست که چرا مؤلفان احساس کردهاند که لازم است خود را به این شکل کنار بکشند، خصوصاً با توجه به اینکه نمونهشان هم بسیار گزینششده است. برای همین است که ما میمانیم و مجموعهای نقلقول که از بافت اصلی خود جدا شدهاند. گفتههای شرکتکنندگان در این مصاحبهها در همان سطح ظاهری پذیرفته شدهاند.
مؤلفان فهرستی از لغات را نیز ضمیمۀ مصاحبههای دانشجویان کردهاند تا برای درک مفهوم واژگان و میمهایی که جوانان بهوفور از آنها استفاده میکنند به آن مراجعه شود، همچنین دو نظرسنجی نیز در مصاحبهها گنجانده شده که توسط یکی از مؤلفان (وودلند) طراحی شده و یک شرکت نظرسنجی اینترنتی، به نام YouGov، آن را در میان افراد هجده تا بیستوپنجساله در آمریکا و انگلستان به انجام رسانده است.
بین نتایج نظرسنجی و گفتههای دانشجویان در مصاحبه مغایرت عجیبی وجود دارد، اما مؤلفان میکوشند تا آن را کماهمیت جلوه دهند. نظرسنجیهای YouGov نشان دادهاند که نودویک درصد از تمام افراد هجده تا بیستوپنجساله، چه آمریکایی و چه بریتانیایی، مرد یا زن بودهاند و تنها چهار درصد خود را دارای جنسیت سیال یا غیردوگانه معرفی کردهاند (پنج درصد از پاسخ به این سؤال امتناع کردهاند). این یافتهها با آنچه از مصاحبهها برمیآید مطابقت ندارد، مصاحبهها حاکی از آناند که تعداد جوانانی که جنسیت سیال یا غیردوگانه دارند باید خیلی بیش از اینها باشد، به همین خاطر، مؤلفان میگویند ما نمیدانیم که منظور شرکتکنندگانِ نظرسنجی از «مرد» و «زن» دقیقاً چه بوده است. خب اگر اینطور بود، باید منظورشان را میپرسیدند.
مؤلفان هیچیک از ویژگیهایی را که به نسل زد نسبت میدهند با اثرات بهجامانده از رویدادهای تاریخی مرتبط نمیدانند -بهجز یک استثنا: ظهور «شبکۀ گستردۀ جهانی». نسل زد نخستین نسلی است که «دیجیتال به دنیا آمده است». از این واقعیت معمولاً برای کلیشهسازی دربارۀ جوانان استفاده میشود، به عنوان نسلی که به صفحهنمایش معتاد است، اسیر تلفنهای هوشمند است، نسبت به نمودِ خود در رسانههای اجتماعی وسواس دارد، و چیزهای دیگر. اینترنت «فرهنگ» این نسل است. تارهای این «شبکه» آنها را به دام انداخته است. مؤلفان کتاب شرحی بر نسل زد، با قاطعیت، چنین نقدی را رد میکنند. آنها به ما اطمینان میدهند که نسل زد «هم قابلیتها و هم مضرات فناوری را میشناسد» و «دربارۀ فناوریِ شکلدهندۀ زندگیاش از آگاهی انتقادی» برخوردار است.
از نظر دانشجویان مصاحبهشونده (اما، ظاهراً، برخلاف افراد حاضر در نظرسنجی)، بخش عمدهای از فرهنگ نسل زد حول محور هویت میچرخد. به گفتۀ مؤلفان «نسبتدادنِ صفتی به خود تبدیل به قاعدهای شده است که گریز از آن ناممکن است». شاید به نظر برسد که این جمله حاکی از درجات خاصی از خودبینی در این نسل است، اما مؤلفان اطمینان میدهند که این جوانان «خود را میشناسند و خودکفا هستند، اما مشخصاً خودمحور، مغرور یا خودخواه نیستند».
کتاب برای نشاندادن غنای اخلاقیِ این دغدغۀ جدید «لیلی»را مثال زده است. گویا لیلی با پسری دوست است که همیشه سر قرارهایش تأخیر دارد: «لیلی توضیح داد، در عین اینکه مسلماً میخواسته به هویت، انتخابها و سبک زندگی منحصربهفرد دوستش -ازجمله تأخیرهای همیشگیاش- احترام بگذارد، از این هم دلخور بوده که رفتار خودش تا چه حد با حسش تعارض داشته، حسی که به او میگفته پسر به هویت او و علاقهاش به خوشقولی احترام نمیگذارد». از نظر مؤلفان این اصلاً جالب نیست.
ادعای بزرگ کتاب این است که نسل زد «بهخوبی میتواند پیامآورِ نگرشها و امیدواریهای تازهای باشد به اینکه افراد و نهادها میتوانند خود را در جهتِ بهترشدن تغییر دهند». نسل زد به راههای جدیدی برای کارکردن (گروهی)، شکلهای جدید هویت (سیال و درهمتنیده)، و مفاهیم نوینی دربارۀ جامعه (متنوع، همهشمول، بدون سلسلهمراتب) دست یافته است.
اما این کتاب، فارغ از روششناسیاش، نکات خوشایند هم کم ندارد. هیچ دلیلی ندارد که فرض کنیم جوانترها احتمالاً بیشتر از افراد مُسنتر قربانیِ منفعلِ فناوری میشوند (چنین تصوری حاصل از سوگیری آدمهای سنتی قدیم است)، درضمن، وقتی نسل زد از کودکی تمام کارهایش را با کامپیوتر انجام داده است، پس منطقی است که، در مقایسه با دایناسورهای عصر آنالوگ، درک کاملتری از جهان دیجیتال داشته باشد. دایناسورها میگویند «هیچ نمیدانید چه چیزهایی را از دست میدهید» اما نسل زد میگوید «هیچ نمیدانید چه چیزی نصیبتان میشود».
این ادعا که اعتیاد به ابزارهای دیجیتال علت افزایش اختلالات روانی در نوجوانان است بسیار شبیه گلایههای قدیمیای است که میگفت گوشدادن به موسیقی
راک اند رول بچهها را وحشی کرده است. مؤلفان به پژوهشی جدید (که متعلق به خودشان نیست) استناد میکنند که نتیجه گرفته است سلامت روانیِ اندک افراد با خوردن سیبزمینی مرتبطتر است تا با استفاده از فناوری. همۀ ما در خانههای شیشهای خودمان زندگی میکنیم؛ پیش از هر قضاوتی دربارۀ شکل و شمایل زندگی در خانۀ شیشهایِ دیگران، باید کمی دست نگه داریم و تأمل کنیم.
ایراد اصلی کتاب ربط چندانی به لحن چاپلوسانۀ مؤلفان یا تمجیدشان از دغدغههای دانشجویان -«تخریب محیطزیست، برابری، خشونت و بیعدالتی»- ندارد، هرچند که تقریباً هر کسی در طبقۀ اجتماعی آنها نیز، فارغ از سنوسالش، با همین دغدغهها درگیر است. ایراد اصلی کتاب اظهارنظرهایی مثل همین «پیامآور عصر جدید» و چیزهایی از این دست است.
مؤلفان هشدار میدهند که «باید راهی برای تغییر پیدا کنیم، وگرنه بحران در کمین همۀ ماست. نسل زِد برای جهانی که دوست دارد پدید بیاورد ایدههایی دارد. اگر با دقت به حرفهایشان گوش کنیم، آنوقت تازه درمییابیم که چه درسهایی برای آموختن به ما دارند: خودمان باشیم، خودمان را بشناسیم، مراقب بهزیستی خود باشیم، از دوستانمان حمایت کنیم، نهادهایی برپا کنیم که استعداد همه، نهفقط عدهای اندک، را پذیرا باشند، از تفاوتها استقبال کنیم، مهربانی را در دنیا گسترش دهیم، بر مبنای ارزشهایمان زندگی کنیم».
اینها به نظرم خیلی آشناست، فرمانده! پنجاهویک سال پیش، نیویورکر مقالهای سیونههزار کلمهای منتشر کرد که با این جملات آغاز میشد:
انقلابی در پیش است… انقلابی که این روزها دارد با سرعتی شگفت وسعت میگیرد، و در پی آن، همۀ قوانین، نهادها، و ساختار اجتماعی ما نیز مدتی است که رو به تغییر گذاشتهاند. محصول نهایی این انقلاب میتواند تعقل بیشتر، جامعهای انسانیتر، و انسانهایی جدید و آزاد باشد. این انقلابِ نسل جدید است.
مقاله را استاد چهلودوسالۀ دانشکدۀ حقوقِ ییل، چارلز رایش، نوشته بود و گزیدهای از کتاب رایش با عنوانِ شکوفایی آمریکا ۲بود، کتابی که مدتی بعد در همان سال منتشر شد و در صدر فهرست پرفروشهای تایمز قرار گرفت.
رایش در سال ۱۹۶۷، همزمان با آن «تابستان عشق»۳ کذایی، در سانفرانسیسکو بود و جناح «قدرت گلِ»۴ این پادفرهنگْ او را به حیرت و هیجان واداشته بود -شلوارهای دمپا گشاد (که در کتاب با شور خاصی دربارهاش حرف میزند)، ماریجوانا و مواد روانگردان، موسیقی، سبک زندگی توأم با صلح و عشق و خیلی چیزهای دیگر.
رایش مجاب شده بود که تنها راه درمان امراض زندگی آمریکایی پیروی از جوانان است. او مینویسد «نسل جدید راه رسیدن به یگانه شیوۀ تغییر را که در جامعۀ پساصنعتیِ امروز مؤثر خواهد بود نشان داده است: انقلاب بهواسطۀ هشیاری. این یعنی شیوهای جدید برای زندگی، یعنی انسانی کمابیش جدید. این همان چیزی است که نسل جدید در جستوجویش بوده است، و همان چیزی است که کمکم دارد به آن دست مییابد».
ایدۀ رایش درنهایت به کجا رسید؟ مطمئناً مشکل آنجا بود که رایش مشاهدات و پیشبینیهایش را بر پایۀ، بهقول مانهایم، واحد نسلی بنا کرده بود -تعداد اندکی از مردم که نسبت به انتخابها و ارزشهای خود هشیاری بیشازحدی داشتند و خود را در طغیان علیه اندیشههای نادرست و رسوم شکستخوردۀ نسلهای پیش از خود میبینند. آدمهایی که در تابستان عشق حضور داشتند نمایندۀ همۀ جوانان دهۀ شصت نبودند.
بیشترِ جوانان دهۀ شصت دست به روابط جنسی آزاد، مصرف مواد مخدر یا تظاهرات علیه جنگ ویتنام نمیزدند. در نظرسنجی انجامشده در سال ۱۹۶۷، وقتی از افراد پرسیدند که آیا زوجها باید رابطۀ جنسی را به بعد از ازدواج موکول کنند یا خیر، شصتوسه درصد از افرادِ بیستوچندساله جواب مثبت داده بودند، تقریباً همان پاسخی که نظر کل جامعه هم بود. در سال ۱۹۶۹، از افراد بیستویک تا بیستونه ساله دربارۀ تجربۀ مصرف ماریجوانا پرسیده شد، هشتادوهشت درصد پاسخ دادند که هرگز ماریجوانا مصرف نکردهاند. درضمن، وقتی از همین گروه سؤال شد که آیا ایالات متحده باید فوراً از ویتنام عقبنشینی کند یا خیر، سهچهارم آنها جواب منفی دادند، پاسخی که تقریباً نظر کل مردم نیز بود.
بیشتر جوانان در دهۀ شصت حتی آنچنان لیبرال هم نبودند. وقتی از کسانی که بین سالهای ۱۹۶۶ تا ۱۹۶۸ به دانشگاه رفته بودند دربارۀ نامزد موردعلاقهشان در انتخابات ریاستجمهوری ۱۹۶۸ سؤال کردند، پنجاهوسه درصد از ریچارد نیکسون یا جرج والاس نام بردند. از بین کسانی که از ۱۹۶۲ تا ۱۹۶۵ وارد دانشگاه شده بودند، پنجاهوهفت درصد نیکسون یا والاس را ترجیح دادند، که با نتایج انتخابات عمومی مطابقت داشت.
مؤلفان شرحی بر نسل زد هم دچار چنین برآورد خطایی شدهاند. آنها براساس گروه بسیار کوچکی از طبقهای ممتاز کلیگویی میکنند، که به فاصلۀ پنج یا شش سال از هم به دنیا آمدهاند، و در جوامع بستهای متشکل از همفکران خود زندگی میکنند. اینکه بخواهیم از طرز فکر این افراد سر درآوریم خیلی هم خوب است، اما اسمشان را نسل نگذاریم.
عدۀ زیادی از جمعیت میلیونیِ نسل زد ممکن است با جوانانِ بهشدت اخلاقگرا و جامعهاندیشی که در کتاب توصیف شدهاند فرق داشته باشند. دافی به مطالعهای استناد میکند که در سال ۲۰۱۹ توسط یک مؤسسۀ بازارسنجی انجام شده است. در این مطالعه از افراد پرسیده شده ویژگیهای نسل انفجار جمعیت، نسل ایکس، نسل هزاره (۱۹۸۱ تا ۱۹۹۶) و نسل زد را نام ببرند. پنج ویژگی اولی که به نسل زد نسبت داده شد عبارت بودند از: خورۀ فناوری، مادیگرا، خودخواه، تنبل و مغرور. ویژگیِ اخلاقگرابودن پایینترین رتبه را داشت. وقتی از نسل زد خواسته شد نسل خود را توصیف کنند، آنها نیز فهرست تقریباً یکسانی ارائه دادند. ظاهراً، برخلاف دانشجویانِ کتاب شرحی بر نسل زد که خود را بسیار قبول دارند، اکثر افرادی که پس از ۱۹۹۶ به دنیا آمدهاند نظر چندان خوبی نسبت به خودشان ندارند.
در هر صورت، «شرحدادن» مردم، جویاشدن از افکار آنها و بعد بازگوکردن پاسخهایشان جامعهشناسی به حساب نمیآید. دانشجویان امروزی راههای نوینِ اندیشیدن دربارۀ هویت و جامعه را خودشان ابداع نکردهاند. خاستگاه این شیوهها در فرهنگ نهادی آموزش عالی بوده است. دانشجویان از اولین روز دانشگاه اهمیت تنوع، شمول، صداقت و همکاری را فرامیگیرند -یعنی همۀ فضیلتهایی که مؤلفان شرحی بر نسل زد به نسل جدید نسبت میدهند. دانشجویان ممکن است به استادان و دانشگاه خود بگویند (و برخی واقعاً میگویند) که «شما خودتان به آن ارزشها عمل نمیکنید». اما ارزشها ارزشهای مشترکاند.
و این ارزشها خیلی پیشتر از آنکه نسل زد وارد دانشگاه بشوند وجود داشتهاند. مثلاً «درهمتنیدگی»۵ را در نظر بگیرید که دانشجویان در شرحی بر نسل زد از آن بهعنوان راهی برای اصلاح دستهبندیهای سنتی هویت استفاده میکنند. این کلمه از حدود سی سال پیش وجود داشته است. آنطور که مؤلفان ذکر کردهاند، این واژه در سال ۱۹۸۹ توسط استاد حقوقی به نام کیمبِرلی کرنشاو ساخته شده است. کرنشاو متولد ۱۹۵۹ است. او از نسل انفجار جمعیت است.
قدمت «تنوع» بهعنوان اولویتی نهادی به خیلی پیشتر از اینها برمیگردد. این مفهوم در غائلۀ تبعیض۶ جبرانیِ گردانندگان دانشگاه کالیفرنیا علیه باکی در سال ۱۹۷۸ نقش برجستهای ایفا کرد، اتفاقی که درهای قانونی را بهسوی پذیرشِ مبتنی بر نژادِ دانشجویان گشود. این اتفاق مربوط به سه «نسل» پیش است. از آن زمان به بعد، تقریباً تمام دانشگاههای گزینشی تلاش کردهاند تا به پیکرۀ دانشجوییِ متنوعی دست یابند و، در صورت توفیق در این کار، به آن بالیدهاند. دانشجویان به خود و همتایان خود از نقطهنظر هویت مینگرند، چراکه دانشگاه از این زاویه به آنها نگاه میکند.
کسانی که در دورههای قبلتر به دانشگاه رفتهاند ممکن است چنین تأکیدی را عاملی بازدارنده بدانند که مانع تحصیل دانشجویان میشود. چرا دانشجویان مدام باید مجبور باشند به شاخصههای جمعیتشناختیِ خود و تفاوتهایشان با دانشجویان دیگر فکر کنند؟ اما سیاستهای آمریکا -سیاستهای جهان- در پنج سال اخیر را ببینید. آیا فهم هویت و تفاوت مسئلۀ مهمی نیست؟
و اصلاً «فرهنگ جوانان» را چه کسی خلق میکند؟ مسنترها. عاملیت جوانان در این حد است که میتوانند بین گوشدادن یا ندادن به یک موسیقی خاص، پوشیدن یا نپوشیدن لباسی خاص، یا شرکتکردن یا نکردن در تظاهرات یکی را انتخاب کنند. و مسلماً، در این میان کالاهایی هم از ابتدا وجود داشتهاند (درواقع، شلوارهای دمپاگشاد). هرچند، بهطور کلی، جوانان همان میزان عاملیتی را دارند که من هنگام خرید اتومبیل دارم. میتوانم مدلی که میخواهم را انتخاب کنم، اما خودم اتومبیل را نمیسازم.
ناکامی در شناخت نحوۀ شکلگیریِ تاروپودِ جامعه سبب شده است که تاریخِ اجتماعی دچار انحراف شود. نسل موسوم به «نسل خاموش» مثالی بهشدت نامعقول است. این عبارت برای وصف آمریکاییهایی ابداع شده که در دهۀ پنجاه میلادی به دبیرستان و دانشگاه رفتهاند، و ابداع آن، تا حدی، به این دلیل بوده است که بهوسیلۀ آن بین این گروه و نسل بعد از آنها، یعنی نسل انفجار جمعیت، تمایز واضحی ایجاد شود. آن نسل انفجار جمعیت، به گمان ما، خاموش نبودهاند! اما درحقیقت تا حد زیادی بودهاند.
اصطلاح «نسل خاموش» در سال ۱۹۵۱ در مقالهای در مجلۀ تایم ساخته شد -بنابراین قرار نبود توصیفکنندۀ یک دهه باشد. آن مقاله چنین به پایان میرسید: «نسل امروز آمادۀ تبعیتکردن است». تعریف تایم از نسل خاموش افراد هجده تا بیستوهشتساله بود -یعنی کسانی که اکثراً در دهۀ چهل جذب بازار کار شده بودند. بااینکه تاریخ تولد نسل خاموش، بنا به تعریف تایم، از ۱۹۲۳ تا ۱۹۳۳ است، پای این اصطلاح بهنحوی به سالهای بعد از آن نیز باز شده، و در حال حاضر برای متولدین سالهای ۱۹۲۸ تا ۱۹۴۵ به کار میرود.
حالا این گوشبهفرمانهای خاموش چه کسانی بودند؟ گلوریا استاینم، محمد علی، تام هِیدن، اَبی هافمن، جری روبین، نینا سیمون، باب دیلن، نوام چامسکی، فیلیپ راث، سوزان سانتاگ، مارتین لوترکینگ جونیور، بیلی جین کینگ، جسی جکسون، جوآن بائز، بِری گوردی، امیری باراکا، کن کیزی، هیوئی نیوتن، جری گارسیا، جنیس جاپلین، جیمی هندریکس، اندی وارهول… ببخشید، حوصلهتان را سر بردم؟
آن گوشبهفرمانهای خاموش آدمهایی بودند مثل اینها و حتی افراد مسنتری مثل تیموتی لیری، آلن گینزبرگ و پولی موری، که در فرهنگ و سیاست دهۀ شصت میلادی نقش فعالی داشتند. بهغیر از چند موسیقیدان، مشکل میتوان از چهرۀ شاخصی در آن دهه نام برد که از نسل انفجار جمعیت بوده باشد. این در حالی است که همۀ افتخارات (یا، به همان اندازه غیرمنصفانه، همۀ تقصیرها) به پای نسل انفجار جمعیت نوشته میشود، نسلی که بیشترشان در آن زمان آنقدر کمسن بودند که حتی متوجه اتفاقات اطرافشان نبودند.
مانهایم معتقد بود که خطر بزرگ در تحلیلهای نسلی حذف طبقه بهعنوان عاملی تعیینکننده در شکلگیری باورها، نگرشها و تجربههاست. امروزه، نژاد، جنسیت، وضعیت مهاجرت، و هر تعداد «پیششرط» دیگر را نیز به این عوامل اضافه میکنیم. زنی که در سال ۱۹۴۷ در خانوادهای مهاجر در سنآنتونیو به دنیا آمده شانسهای بسیاری متفاوتی در زندگیاش داشته است، تا زن سفیدپوستی که همان سال در سانفرانسیسکو متولد شده. بااینحال، نمونۀ اولیۀ نسل انفجار جمعیت مرد دانشجوی سفیدپوستی است که شلوارهای دمپاگشاد راهراه میپوشد و نشان صلح به سینهاش میزند، همانطور که نمونۀ اولیۀ نسل زد دختر دبیرستانیای است که ولخرج است و حساب کاربری اینستاگرام دارد.
بنا به دلایلی، دافی نیز اسامی و تاریخهای قراردادی نسلهای پساجنگ را به خدمت میگیرد (که همگی ریشه در فرهنگ عامه داشتند). او هیچ منطقی برای این کارش ارائه نمیدهد، و همین امر یکی از بهترین نکاتِ او را، بهشکل محسوسی، تحتالشعاع قرار میدهد و آن نکته این است که سازندهترین دوران زندگی بسیاری از افراد نه سالهای مدرسهشان، بلکه دوران پس از تحصیل و ورودشان به بازار کار است، یعنی زمانی که با شرایط سرنوشتساز اقتصادی و اجتماعی روبهرو میشوند، و جایی که عواملی مثل نژاد و جنسیت و ثروت والدینشان در شانسهای زندگیشان تأثیر بهسزایی میگذارد.
پژوهشها پیوسته نشان دادهاند که افراد با بالارفتن سنشان محتاطتر نمیشوند. بااینهمه، همانطور که دافی نشان میدهد، برخی افراد درمییابند ورودشان به بزرگسالی به دلیل شرایط اقتصادی به تأخیر افتاده است. این مسئله در پاسخهای این افراد به سؤالات نظرسنجی دربارۀ چیزهایی مثل انتظاراتشان از زندگی تفاوت ایجاد میکند. درنهایت، دافی میگوید که همگان درگیر این مسئله هستند. به عبارت دیگر، اگر هر نسل را براساس گفتههایشان در جوانی توصیف کنید، درواقع کارتان نوعی طالعبینی است. شما چیزی را به تاریخ تولد آدمها نسبت میدهید که، درحقیقت، محصول شرایطِ متغیر است.
مثلاً نسل انفجار جمعیت را در نظر بگیرید: وقتی متولدین سالهای ۱۹۴۶ تا ۱۹۵۲ وارد بازار کار شدند، اقتصاد کشور بسیار شکوفا بود. اما وقتی متولدین سالهای ۱۹۵۳ تا ۱۹۶۴ وارد بازار کار شدند، با اقتصادی بسیار بیسامان روبهرو بودند. گروههای کم سن و سالترِ نسل انفجار دیرتر از بزرگترهایشان موفق شدند حرفهای راه بیندازند یا خانه بخرند. بنابراین، افرادی که در چنین موقعیتی به سر میبرند احتمالاً در نظرسنجیها «مادیگرا» شناخته میشوند. اما این زمانه نیست که از آنها چنین آدمهایی ساخته است، عامل اصلی صرفاً چرخۀ اقتصاد است.
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
اطلاعات کتابشناختی:
Duffy, Bobby. The Generation Myth: Why When You’re Born Matters Less Than You Think. Basic Books, 2021
Katz, Roberta; Ogilvie , Sarah; Shaw, Jane; Woodhead; Linda. Gen Z, Explained: The Art of Living in a Digital Age. University of Chicago Press, 2021
پینوشتها:
• این مطلب را لویی مناند نوشته و در تاریخ ۱۱ اکتبر ۲۰۲۱ با عنوان «It’s Time to Stop Talking About Generations» در وبسایت نیویورکر منتشر شده است. و برای نخستینبار با عنوان «دیگر حرفزدن دربارۀ ‘اختلاف نسلها’ بس است» در بیستودومین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ نسیم حسینی منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۶ اردیبهشت ۱۴۰۱با همان عنوان منتشر کرده است.
•• لویی مناند (Louis Menand) از نویسندگان مجلۀ نیویورکر است که از سال ۱۹۹۱ با این مجله همکاری داشته و از ۲۰۰۱ عضو تحریریۀ آنجا شده است. مناند با بسیاری از نشریات معتبر دیگر همچون نیویورک ریو آو بوکس و نیو ریپابلیک همکاری کرده و استاد دانشگاه هاروارد است. کتاب باشگاه متافیزیکی (The Metaphysical Club) او در سال ۲۰۰۲ برندۀ جایزۀ پولیتزر در بخش تاریخ شد. لویی مناند همچنین در سال ۲۰۱۶ نشان ملی علوم انسانی آمریکا را دریافت کرد. جدیدترین کتاب مناند جهان آزاد: اندیشه و هنر در دوران جنگ سرد (The Free World: Art and Thought in the Cold War) نام دارد.
[۱] فستیوال موسیقی وودستاک (Woodstock)، رویداد بزرگی که در ۱۹۶۹ در شهری به همین نام در نزدیکی نیویورک برگزار شد. این رویداد ۴۰۰ هزار تماشاچی داشت و ۳۲ گروه و خواننده در آن به اجرای برنامه پرداختند. برگزاری این رویداد سبب ازدحام بسیار زیاد جمعیت و مسدودشدن راهها شد [مترجم].
The Greening of America [۲]
Summer of Love [۳] عنوانی است که به تابستان ۱۹۶۷ داده شده تا حس و حال حضور در سانفرانسیسکو در آن تابستان را تداعی کند، زمانی که جنبش «هیپیها» بیش از هر زمان دیگری پروبال گرفت. در این رویداد بیش از صدهزار نفر از جوانان از نقاط دور و نزدیک آمریکا، به امید رهایی از ارزشهای محافظهکارانۀ جامعه، با توسل به مواد مخدر و روابط جنسی آزاد در سانفرانسیسکو جمع شدند. این جنبش در پاییز همان سال به بیراهه کشیده شد و به پایان رسید [مترجم].
Flower Power [۴]: این جنبش نخستینبار در برکلیِ کالیفرنیا بهعنوان کنشی نمادین برای اعتراض علیه جنگ ویتنام شکل گرفت. هیپیها در این جنبش ضدخشونت با پوشیدن لباسهای شاد و رنگی، گذاشتن گل لای موها و پخشکردن گل و پرچم و شیرینی و موسیقی سعی در تبدیل شورشهای ضدجنگ به نوعی تئاتر خیابانی داشتند تا، بهاینترتیب، از ترس، خشم و خطرات ذاتی این نوع اعتراضات بکاهند. بعدها از این عبارت، بهطور کلی، برای اشاره به جنبش هیپیها و پادفرهنگ مواد مخدر، موسیقی و هنر توهمزا و ولنگاری اجتماعی استفاده شد [مترجم].
[۵] Intersectionality
[۶] اولویتدادن به اقلیتهایی که از نظر نژاد، جنسیت، دین و غیره تحت ستم بودهاند [مترجم].