ایدۀ گسستگی فلسفه ازسایر دانشها، بخش عمدهای از تاریخ را نادیده میگیرد
همۀ ما این بحث را شنیدهایم که فلسفه دانشی منزوی است و فیلسوفان، نشسته در برج عاجِ خویش، ارتباط خود را با علوم ریاضی، طبیعی و دغدغههای روزمرۀ بشری گسستهاند. هرچند دلایل چنین باوری دربارۀ فلسفه بسیار است، اما این ایده بخش عمدهای از تاریخ را نیز نادیده میگیرد. زیرا شواهد زیادی دردست داریم که از کمکهای چشمگیر فلسفه به ریاضیات، زبانشناسی، اقتصاد، علوم سیاسی، روانشناسی و فیزیک پردهبرمیدارند.
اسکات سوآمس، نیویورکتایمز — همۀ ما این بحث را شنیدهایم که فلسفه دانشی منزوی است و فیلسوفان، نشسته در برج عاجِ خویش، تقریباً ارتباط خود را با دیگر تلاشها برای دستیابی به دانش ازجمله در علوم ریاضی، طبیعی و دغدغههای مرتبط با زیستِ واقعی و روزمرۀ بشری گسستهاند. دلایل چنین باوری دربارۀ فلسفه بسیار است. رابرت فرادمان و آدام بریگل در مقالهای تحت عنوان «آنگاه که فلسفه راه خود را گم کرد» چنین ادعا کردهاند که نهادینهشدن فلسفه در دانشگاهها، در خلال قرن نوزدهم،آن را از مطالعۀ انسان و طبیعت دور ساخت و این عرصهها را به علوم اجتماعی و طبیعی وانهاد.
بنابر ادعای این نویسندگان، نهادینهشدن فلسفه باعث شد این حوزۀ علمی به هدف محوری خویش، یعنی بحث درخصوص دانش موردنیاز برای زندگی بافضیلت و مطلوب خیانت کند. من در این زمینه نظری متفاوت دارم و معتقدم فلسفه از علوم اجتماعی، طبیعی و ریاضی گسسته نشده و از مطالعۀ خیر، عدالت و فضیلت باز نایستاده است؛ البته این امور از ابتدا نیز هدف محوری این دانش نبودهاند.
نویسندگان مقالۀ فوق مدعی هستند که فلسفه ارتباط خود را با دیگر رشتههای علمی از طریق ایجاد حوزهای مطلقاً فلسفی و صرفاً قابلدسترس برای متخصصان معتبرِ دانشگاهی، قطع کرده است. درست است که از حدود سالهای ۱۹۳۰ تا۱۹۵۰ برخی فیلسوفان و بهطور مشخص تجربهگرایانِ منطقی گفتهاند که موضوعِ گفتوگوهای فلسفی انحصاری است؛ اما ازآنجاکه این موضوع موردبحث، تحلیل منطقی بود که هدف یکپارچهسازی علوم را دنبال میکرد، رویکرد میانرشتهای همچنان در مرکز توجه و محور تأملات فلسفی قرار داشت.
بعد از این دوره طی دو دهه در بریتانیا فیلسوفان برجسته فلسفه را با تحلیل زبانیِ غیررسمی برابر میدانستند. خوشبختانه این نظرگاهِ محدود مانع بررسی دانش زبان و مطالعه دربارۀ حقوق نشد. اینک نیز پس از گذشت سالیان متمادی، هیچیک از این دو جریان فلسفی، معرف دانش فلسفه نیستند و بر دانشگاهها سیطره ندارند.
این ایده که «فلسفه از دیرباز و هماینک نیز با سایر حوزههای علمی متمایز و از آنها گسسته است»، بخش عمدهای از تاریخ را نادیده میگیرد. در میان سالهای ۱۸۷۹ تا ۱۹۳۶، فیلسوفان و ریاضیدانانی چون گوتلوپ فرگه، برتراند راسل، کورت گودل، آلونزو چرچ و الن تورینگ منطق نمادین را ابداع کردند. آنان همچنین به استقرار مبانی ریاضیات بر اساس نظریۀ مجموعهها یاری رساندند و نظریۀ صوری محاسبه را به ما معرفی کردند. این نظریه به آغاز عصر دیجیتال انجامید.
در حوزۀ زبانشناسی نیز از حدود سال ۱۹۴۵ تا ۱۹۷۵، فیلسوفانی چون رودلف کارناپ، سول کریپکی، ریچارد مونتاگ و دیوید کاپلان ایدههایی را توسعه دادند که منطق را با آن معنای زبانشناختیای مرتبط میساخت که چارچوبی برای مطالعۀ معنا در تمام زبانهای بشری فراهم میآورد. فیلسوفان دیگری چون پُل گرایس و جی.اِل.آستین توضیح دادند که معنای زبانشناختی چگونه با اطلاعات زمینهای در هم میآمیزد و محتوای ارتباطی را غنی میسازد. آنها همچنین روشن ساختند که عملکردهای زبانیِ خاص به چه نحوی باعث تغییر واقعیات اجتماعی میشوند. امروز این مفهوم جدید از ارتباط میان معنا و شناخت باعث افزودهشدن بُعدی جدید به دانش زبانشناسی شده است.
نظریۀ تصمیمگیری دانشی است که هنجارهای عقلانی و هدایتکنندۀ کنشها، باورها و تصمیمات در وضعیتهای نامطمئن را بررسی میکند. این دانش را فیسلوفان قرن بیستمی چون فرانک رمزی، رودلف کارناپ، ریچارد جفری و دیگران رونق دادهاند. این نظریه به ما میگوید تحلیل عقلانی چه چیزی را میطلبد. همچنین شواهد را در اختیار ما قرار میدهد، اولویتها را مشخص میسازد و قدرت باورها را تحلیل میکند. نظریۀ تصمیمگیری از این طریق، نقش بنیادینی در علم سیاست و اقتصاد بر عهده دارد؛ چنانکه امروزه هیچ حوزهای در فلسفه بهاندازۀ این نظریه ذهنهای جوان را مجذوب خود نمیسازد.
فلسفه همچنین روانشناسی را نیز در تلاش درازمدت این علم برای فاصلهگرفتن از رفتارگرایی تنگنظرانه و فرویدیسمِ گمانپردازانه یاری رسانده است. چشمانداز کارکردگرایی که در میانۀ قرن بیستم با تلاشهای هیلاری پاتنم رواج یافت، در این میان اهمیت بسیاری دارد. بر اساس این چشمانداز، درد، لذت و باور نه کیفیات رفتاری هستند و نه وضعیتهای ناب عصبشناختی. این امور حاصل فعل و انفعال درونی و علّی هستند که قابلیت درک متفاوت فیزیکی را داشته و از طرق مختلف در خدمت تحقق اهداف انسانها قرار میگیرد. این رویکرد امروزه در روانشناسیِ شناختی و عصبشناسی جایگاه ویژهای دارد.
فلسفه نقش ویژهای را نیز در ارتباط با علم فیزیک در قرن بیستم بر عهده داشته و فیزیکدانان برجستهای چون آلبرت آینشتاین، نیلز بور و ورنر هایزنبرک را تحت تأثیر قرار داده است. در مقابل، فیلسوفانی چون موریتس شلیک و هانس رایشنباخ نیز فیزیک جدید را در چارچوب فلسفۀ خود به کار گرفتهاند. امروزه فیلسوفانِ پیشگامی چون دیوید آلبرت، هانس آلورسون، لورا رویش، هیلاری گریوز و دوید والاس مبانی فیزیک کوانتوم را برای افراد غیرفیزیکدان تشریح میکنند؛ درحالیکه همزمان به توسعۀ مفاهیمی میپردازند که فیزیکدانان آنها را سودمند ارزیابی میکنند. بهعلاوه فلسفۀ زیستشناسی نیز مسیر مشابهی را میپیماید. در حقیقت، فلسفۀ علم معاصر کمتر تحت تأثیر طبیعیات ارسطویی قرار گرفته است. علتش عمدتاً این بوده که مجموعۀ بسیار وسیعی از دانشها را در قالبی واحد تحلیل و تفسیر میکند.
تعامل فلسفه با ریاضیات، زبانشناسی، اقتصاد، علوم سیاسی، روانشناسی و فیزیک نیازمند تخصصیسازی است. این چشماندازی است که نهتنها فلسفه را منزوی نمیکند، بلکه ارتباط و همکاری میان دانشها را میسر میسازد. البته این ویژگی به دنیای معاصر اختصاص ندارد. ویلیام اکام، دکارت، لایبنیتس و کانت نیز کاملاً از علوم طبیعی و ریاضی عصر خود آگاهی داشتند. لاک و هیوم نیز نه با حسادت و خودکمبینی، بلکه باهدف کاربرد نظریۀ نیوتن در فلسفۀ ذهن خویش به او پاسخ دادند. این دانش در ادامه به تولد روانشناسی انجامید.
بر این اساس، پیشرفت علوم باعث نشده است که فلسفه از موضوع خود تهی شود و به حوزههای عمدتاً اخلاقی اکتفا کند. در حقیقت، رشد فلسفه زمانی میسر خواهد شد که دانش بهحد کافی پیشرفت کرده باشد، اما این تحول بهسبب نوعی از سردرگمی روششناختی بهخوبی درک نشود. در چنین موقعیتی، فلسفه با طرح پرسشهای جدید، عرضۀ راهحلهای ممکن و ابزارهای مفهومی تازه، علوم را در رهایی از بنبستهای پیشرو یاری میرساند. گاهی اوقات این یاریرسانی در لحظۀ تولد علوم نیز صورت میپذیرد؛ چنانکه فیزیک قرن هفدهم و زیستشناسی قرن نوزدهم از کمکهای فلسفی بهره جستهاند. ازاینرو، هرچه علوم پیشرفت کنند، نیاز به فلسفه نه کمتر، بلکه بیشتر خواهد شد.
دانش ما از جهان و انسان بهمانند موجی حاصل از انداختن سنگی در آب توسعه مییابد. هر چه از مرکز این موج دورتر شویم، دامنۀ آن که همانا دانش قابلاطمینان ما است، رشد میکند. اما زمانی که به مرزهای این پهنۀ وسیع برخورد کنیم، تردید، گمانهزنی و اختلال روششناختی بازخواهد گشت. در این وضعیت، فلسفه به تحلیل مرزها میپردازد، میکوشد چگونگی رسیدن ما به این وضعیت را درک کند و برای گام بعدی مفهومسازی کند. این تلاش فلسفی، آشکارا بیپایان است.
پیشرفت در دانش اخلاق، فلسفۀ سیاسی و آشکارسازیِ معنای حیات کماثرتر از پیشرفتهای برخی از دیگر زمینهها بوده است، اما بااینحال بهسرعت روبهافزایش است. پس از تضعیف باور به نظریه در دانش اخلاق در یکسوم ابتدایی قرن بیستم و فراخوان فراگیر برای کنارگذاشتن کامل نظریهپردازی در یکسوم میانی، فیلسوفانی چون جان رالز و رابرت نوزیک نظریات نوینی را درخصوص عدالت و در ابتدای دهۀ هفتاد عرضه کردند. بهعلاوه نظریات جامع اخلاقی ازجمله دیدگاه توماس اسکنلون و استیفن داروال نیز مجدداً ظهور یافتند. این بازگشت چنان بوده که امروزه، حتی مباحث مرتبط با مرگ و معنای زندگی نیز با دیدگاه فیلسوفانی چون تامس نیگل، ساموئل شفلر، شلی کاگن، سوزان وولف و دیگران به صحنه بازگشته است. بر اساس مشاهدات همکارم جیک راس، پیشرفت ما در اثر صورتبندی و ارزیابی انتقادی نظریات مرتبط با خیر، راستی، عدالت و شکوفایی بشری از ابتدای دهۀ هفتاد تا کنون، از کل پیشرفت بشر در این زمینه از زمان ارسطو تا سال ۱۹۷۰ پیشی میگیرد.
البته دانش موردنیاز برای ادامۀ کار فلسفی، ازجمله ارتباط حیاتی آن با سایر علوم، امروز چنان گسترده شده است که در ذهن یک فیلسوف نمیگنجد. ازاینرو، برخلاف این ایدۀ تکراری که رسالت اصلی فلسفه تنها در خیابان و در میان مردم قابلانجام است، بهترین عملکرد فیلسوفان در دانشگاهها ظهور مییابد. آنها میتوانند آنجا دانش خود را با همکاران سایر رشتهها به اشتراک بگذارند. ازسویدیگر، فلسفه نقش حیاتیِ پرورش دانشجو از میان طالبان خاص فلسفه و سایر دانشها را نیز بر عهده دارد. درست است که فلسفه هرگز مخاطب عام و فراگیر نداشته؛ اما مباحث آن همچنان برای هر دانشجوی معمولی مفید است و برخلاف علوم طبیعی، محتوای اصلی تحلیل فلسفی را میتوان طی چند دورۀ مقدماتی بهخوبی آموخت.
در واقع، برخلاف دیدگاهی که فلسفه را نوعی «شکست پایدار» میخواند، این دانش در ۱۵۰ سال گذشته بهترین دوران خود را سپری کرده است.
پینوشت:
• این مطلب را اسکات سوآمس نوشته است و در تاریخ ۷ مارس ۲۰۱۶ با عنوان «Philosophy’s True Home» در وبسایت نیویورکتایمز منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۱۲ خرداد ۱۳۹۵ این مطلب را با عنوان «رسالت اصلی فلسفه در خیابان نیست» و با ترجمۀ علی حاتمیان منتشر کرده است.
•• اسکات سوآمس (Scott Soames) رئیس دانشکدۀ فلسفه در کالج ادبیات، علم و هنرِ دانشگاه ساوثرن کالیفرنیا است. سنت تحلیلی در فلسفه (The Analytic Tradition in Philosophy) عنوان کتابی است که در سال ۲۰۱۴ به قلم او منتشر شده است.
سوپر استار عالم روشنفکری بیش از همیشه با چپها به مشکل خورده است
گفتوگویی دربارۀ دشواری همتاسازی هوش انسانی در رایانهها
چارلز تیلور شعر و موسیقی را عناصر نجاتبخش دوران افسونزدایی میداند
او چیزی از خواهرم نمیدانست، خوبیاش همین بود