برای زندهماندن در هیاهوی بیپایان عصر دیجیتال لازم است عمیقاً ملول شویم
بیش از صد سال پیش، زیمل، جامعهشناس آلمانی، در مقالهای هشدار داد که انسانها در کلانشهرها توانایی توجه و تمرکز خود را از دست میدهند و نگاهی خاکستری بر آنها چیره میشود، اما هیاهوی بیپایان زندگی، در قرن اخیر، مداوماً رو به افزایش بوده است. چنانکه گاهی حس میکنیم دنیا دارد به یک ویرانشهر عظیمِ تکنولوژیک تبدیل میشود. چگونه میشود حدی از تمرکز و تأمل را در این غوغا حفظ کرد؟
اوگنی موروزوف، نیویورکر — شانزدهم نوامبر ۱۹۲۴، زیگفرید کراکائر، شخصیت الهامبخشِ جهان ادبیِ جمهوری وایمار، مقالۀ تندوتیزی در فرانکفورتر زایتونگ منتشر کرد. کراکائر که دانشآموختۀ معماری بود، مشاهدهگر دقیق مدرنیته و تأثیر آن بر زندگی شهری بود. او جا پایِ استاد سابقش، گئورگ زیملِ جامعهشناس گذاشت که در مقالهاش در سال ۱۹۰۳، «کلانشهر و حیاتِ ذهنی»۱، استدلال میکرد شهرنشینانی که در معرض تحریکهای بیشازاندازهاند، مستعد پروراندن «نگاهی وازده» اند، سازوکاری برای کنارآمدن با اوضاع، که باعث تحلیل رفتن توانایی آنها برای واکنش نشاندادن به هیجانات جدید میشود. دغدغههای کراکائر فراتر از آن میرفت. او در زایتونگ نوشت «آدمهایی که امروزه هنوز برای ملال وقت دارند و باوجوداین ملول نیستند، قطعاً بهاندازۀ آنهایی که هرگز نمیتوانند ملول شوند، ملالانگیزند.» بورژوازی «بیشتر و بیشتر به درون هرجومرج رانده میشود تا درنهایت عقلش را از دست بدهد.»
گناه ماجرا تاحدی به گردن زندگی در شهر مدرن، با سرگرمیهای ارزان و در دسترسش بود. درخشش تبلیغات خیابانی با وعدۀ سیگار و مشروبِ ارزانقیمت، ذهن افراد را گروگان میگرفت، درحالیکه سالنهای سینما توهمی میآفریدند از «زندگیای که متعلق به هیچکس نیست و همه را میفرساید». شنوندگان رادیو در وضعیت «پذیرندگی دایمی و همواره مطلع از لندن، برج ایفل و برلین» بودند «سگهای شکاریِ خبر» روح مردم را میآزردند، تا اینکه «خیلی زود دیگر کسی نمیتوانست شکارچی و شکار را از هم تشخیص دهد.» کراکائر شکوه کرد که این تجربۀ گمراهکننده، مثل «یکی از آن رؤیاهایی است که معدۀ خالی باعث و بانیاش میشود»:
گوی کوچکی از دوردستها بهسوی شما میغلتد، بزرگ و بزرگتر و بسیار نزدیک شده، و درنهایت غُران از روی شما رد میشود. نه میتوانید متوقفش کنید نه از آن فرار کنید، فقط میتوانید آنجا، بسته به زنجیر دراز بکشید، [مثلِ] عروسک بیپناه کوچکی که به دست آن تندیس غولآسا نابود شده و در محدودۀ آن دورهاش به سر میآید. گریز ناممکن است. اگر مخمصۀ چین، باظرافت رفع شود، مطمئناً موج یک مسابقۀ بوکس آمریکایی آدم را خواهد برد… تمام رویدادهای جهانی-تاریخی روی این سیاره -نهتنها رویدادهای فعلی بلکه رویدادهای گذشته نیز که عشقشان به زندگی شرمی نمیشناسد- فقط یک آرزو دارند: هرگاه که حدس میزنند ما هستیم، وعدۀ دیداری بگذارند. اما اربابان را نمیتوان در سکونتگاههایشان یافت. به سفری رفتهاند و نمیتوان پیدایشان کرد، و دیر زمانی است که تالارها را به «مهمانان سرزده» واگذار کردهاند که اتاقها را اشغال و تظاهر میکنند که اربابند.
نسخۀ کراکائر ساده بود: «ملالِ رادیکال و استثنائی» میتوانست ما را با مغزمان دوباره پیوند دهد. او نوشت «در بعدازظهری آفتابی که همه بیرون زدهاند، بهترین کار پلکیدن دور و بر ایستگاه قطار ، یا حتی بهترازآن، در خانه ماندن، پردهها را کشیدن و خود را روی کاناپه تسلیم ملال کردن است.» تنها آنگاه میتوان با ایدههای خندهدار، خجالتآور و فیالبداهه بازی کرد و به «نوعی موهبت تقریباً غیرطبیعی» دست یافت. در ادامه نوشت «عاقبت آدم راضی میشود که هیچکاری نکند مگر تنها بودن، بدون دانستن اینکه عملاً باید چه کند.» یکی از شعارهای محبوب نسل ۱۹۶۸، «ملال ضدانقلابی است» بود؛ کراکائر اگر بود مخالفت میکرد. ملال رادیکال برای او بهانۀ راحتطلبی و انفعال آبلوموفی۲ نبود. درعوض، ذاتاً سیاسی بود و به ما اجازه میداد تا به یک جهانِ موقتیِ متفاوت نگاهی گذرا بیندازیم، تفاسیر جایگزینی برای مخمصههایمان بپرورانیم و حتی شهامت رؤیابافی برای آیندههای گوناگون را داشته باشیم.
امروزه «وضعیت پذیرندگی دایمی» تبدیل به حق مادرزادی هرکسی شده است که تلفن همراه هوشمند دارد. درحالیکه دوستداران رسانههای جدید -که خود را «نمایشگاهگردان»۳ مینامند- به دنبال فاکتوئیدهای۴ عجیب و کاریکاتورهای غریب پرسه میزنند، ما تحت هجوم همیشگی «جالب بودن» قرار داریم. گروه فشار ضد ملال، تقریباً ستاد خود را در سیلیکون ولی تأسیس کرده است: تجلیل فیسبوک از جهانی «مرتبطتر»، یا ضمانتهای اپل دربارۀ اینکه آخرین ابزارکهایش میتواند همهکار را «دو برابر سریعتر» انجام دهد را به یاد آورید. گوگل چنان ملال گریز است که بهنظر میرسد لوگوی خود را هر روز عوض میکند.
اریک اشمیت، مدیر اجرایی گوگل چند سال پیش ادعا کرد که «امروزه هرگز تنها نمیشوید، چون دوستانتان همیشه در دسترسند. هرگز دچار ملال نمیشوید زیرا جریانهای نامحدود اطلاعات و سرگرمی موجودند.» او در کتابش، عصر دیجیتال جدید۵، مینویسد «آنهایی که احساس ملال میکنند»، همیشه میتوانند «جعبۀ هولوگراف را روشن کرده و از کارناوالِ ریو دیدن کنند.» اما واپسین وسیلۀ ضد ملال، گوگلگلس است، عینکی «هوشمند» که میتواند روی هر چیزی در محدودۀ بینایی ما، جریان نامحدودی از اطلاعات بیفکند. گوگل نَو، گل سرسبد خدمات گوگل، میخواهد «اکنون» را با تحلیل همۀ کارهایی که در گذشته کردهایم برای پیشبینی کاری که ممکن است در آینده انجام دهیم، بدزدد.
دستورالعمل کراکائر برای ملال -پردهها را بکشید و با کاناپۀ خود دوست شوید- در خانههای بهشدت رسانای امروزی کارایی ندارد. سعی کنید تجربۀ کاناپه را وقتی کینِکت، ایکسباکس و روکو پلیر دم دستتان است، امتحان کنید. درهمینحین، «شبکۀ ملول در دفاتر کار» -همانگونه که جونا پِرِتی، یکی از بنیانگذاران بازفید زمانی برای توصیف میلیونها نفری استفاده کرد که داستانهای سایت او را محبوب و عالمگیر میکنند- زحمت میکشد تا جدیدترین میم اینترنتی را روانۀ اینباکس شما کند. جهان خارج هیچ تسکینی عرضه نمیکند. پیادهروی فارغبال شما تا ایستگاه راهآهن، ممکن است حتی دام بزرگتری برای سرگرمی باشد؛ بهخاطر بیلبوردهای درخشانی که چهرۀ شما را تشخیص میدهند، خوراکهای خبری که بر روی اسکرینهای عظیم بالای سرتان افکنده میشوند، و ابزارکهای هوشمندی که شما را از کشف جدیدترین تخفیفات مغازهها و رستورانهای نزدیک، باخبر میکنند. (بله، گوگل برنامهای دارد که این کار را میکند: اسم آن فیلد تریپ است.)
اضافهبار اطلاعات هم میتواند بهراحتیِ کمبودِ آن، ما را ملول کند. اما این شکل از ملال، ملال باواسطه، زمانی برای تفکر باقی نمیگذارد؛ تنها موجد اشتیاقی برای اطلاعات بیشتر بهمنظور سرکوب ملال میشود. دیو اِگِرز در آخرین رمانش، دایره۶، در این وضعیت عجیبِ مدرن تعمق میکند. این رمان را میتوان با اغماض در ژانر دانشگاهی۷ گنجاند -حتی خوابگاه دانشجویی هم در آن هست- با این تفاوت که محوطۀ آن متعلق به یک غول فناوریِ فیسبوکمانند به نام دایره است. کارمندان دایره درحال غرقشدن در بهروزرسانیهای بیوقفه و بهشدت پیشپاافتادهای هستند که روی تعدادی اسکرین تحویل داده میشود که بهسرعت تکثیر میشوند، اما آنها باز هم اصرار دارند مقادیر بالاتری داشته باشند. بنیانگذار دایره شبیه به شخصیت یکی از داستانهای پاورقی کراکائر است: لقب او در دانشکده «نیاگارا» است، چون ایدههای او «همینطوری سرریز میکنند، میلیون میلیون ایده از ذهنش جاری میشود، هر ثانیۀ هر روز، بیپایان و طاقتفرسا.»
دایرهایها تلاش میکنند تا بر ملالِ باواسطۀ خود با مستند ساختن و امتیازدهی به تمام جنبههای هستیشان غلبه کنند. هرچند علیرغم تمام این فعالیتهای دیجیتال، این جماعت بهنظر تعدادی مخالفخوان که ترجیح میدهند بهجای دستیابی به بازنماییهای دیجیتال، خودِ چیزها را تجربه کنند، عمیقاً ملالآور میرسند. حتی بدترازآن، دایرهایها کاملاً نسبت به ملالآور بودن خود فراموشکارند. یکی از دلایلی که تشخیص ملالِ باواسطه چنین دشوار است، این است که خود را در بوطیقای اکنونیت و نوبودگی، میپوشاند. برای به جا آوردن ملالتمان، باید بلد باشیم چگونه بین لحظهها فرق بگذاریم، حتی فقط برای دیدن اینکه ماهیتاً یکسانند. هرچند زمانیکه شخصی فقط در حال زندگی میکند، ممکن است که خیلی آسان، مشغولیت دایمی با چیزهای تازه -بهروزرسانیهای استاتوس یا توییتها یا ایمیلها- را با گسستی رادیکال از هر چیزی که پیش از آن وجود داشته است، اشتباه بگیرد.
هانری لوفور، فیلسوف فرانسوی که در مقامِ مشاهدهگر دقیق زندگی روزمره در قرن بیستم، جایگزین کراکائر شد، این وضعیت مدرن را در مقالهای استثنایی در اوایل دهۀ ۱۹۶۰، خلاصه کرد:
روزگاری، در جامعۀ فاقدِ تاریخ، عملاً بدون هیچ تاریخ آگاهانهای، هیچچیز آغاز نمیشد و هیچچیز به پایان نمیرسید. امروز همهچیز عملاً بهمحض شروع به پایان میرسد، و بهمحض پیدایشْ محو میشود. اما همهچیز تکرار و از اول آغاز میشود… درحالیکه علاقه به اخبار بهتدریج ضعیفتر میشود، سریعتر و فشردهتر نیز میشود، تا درنهایت، در انتهای بازهای هرچه کوتاهتر، خود را تا ته مصرف کند… پدیدههای کاملاً شناختهشدۀ اشباع، ملال و تغییرات برقآسا از عشق به نفرت، منجر به تکنیکهایی میشوند که هدف از آنها غلبه بر خود این واکنشهاست: تکنیکهای بازنمایی. راههایی یافته میشوند تا شیوههای بازنمایی اخبار را دگرگون کنند… ما «نو»یِ تقلبی داریم، تازگی مجعول (با نمایشی یا غیرنمایشیکردن، بسته به دورۀ زمانی و تکنیکهای دخیل)… سردرگمی میان امر عادی که دیگر عادی نمینماید و هیجانگراییای که عادی نمایانده میشود و با زیرکی سازماندهی شدهاند. اخبار بهاندازۀ امر از لحاظ اجتماعی فوری آب میرود، و لحظۀ بلافصل میخواهد محو شود در لحظهای که پیشازاین گذشته است.
بهنظر میرسد که اِگِرز سفتوسخت در اردوگاه لوفور باشد. مِرسر، صنعتگر چاقی که نگران این است که دوستدختر سابقش مای، با کارکردن برای دایره، عملاً به فرقهای خطرناک پیوسته باشد، یکی از معدود شخصیتهای این رمان است که میشود با آن همدلی کرد. او شبکههای اجتماعی را، با تشویقهای دایمیشان به تعامل و بازخورد بیشتر، به غذاهای فوری تشبیه میکند که با مقادیر بهدقت تعیینشدۀ نمک و چربی بستهبندی شدهاند تا ما را همیشه خواهان (و مصرفکنندۀ) هرچه بیشتر آنها نگه دارند. او به مای میگوید «گرسنه نیستی، به غذا احتیاج نداری، هیچ سودی بهت نمیرسونه، اما به خوردن این کالریهای خالی ادامه میدی. این همون چیزیه که خودت داری زورش میکنی. عین همونه. کالریهای خالی تمومنشدنی، اما معادل دیجیتال-اجتماعیشون. و درجهبندی میکنی پس همونقدر اعتیادآوره.»
دایره اثری است در ژانر ادبیات ویرانشهری؛ نگرانکنندهترین محصولات آن وجود ندارند، و احتمالاً هرگز به وجود نخواهند آمد. سه کتاب غیر داستانی جدید، با بحث دربارۀ برنامهها و استارتاپهای واقعاً موجود، دلبستگی ما به انقطاع و اتصال را میکاوند. شوکِ حال: وقتی همهچیز همین حالا اتفاق میافتد۸ نوشتۀ داگلاس راشکاف، نظریهپرداز و مشاور رسانه، میکوشد تا این رخوت را بشناسد. اعتیادِ حواسپرتی۹ نوشتۀ الکس سوجونگ-کیم پنگ، آیندهپژوهی که دانشآموختۀ تاریخِ علم است، و موسیقی مشاعات: توجه در عصر اطلاعات متجسد۱۰ نوشتۀ مالکوم مککالو، استاد طراحی و معماری در دانشگاه میشیگان، نسخههای گوناگونی تجویز میکنند. هر سۀ آنها بدون در غلتیدن به ورطۀ تکنولوژیهراسی یا علوم اعصاب -دو چارچوب غالب برای بحث دربارۀ تأثیر فناوریهای دیجیتال روی توجه و حواسپرتی-، موفق شدهاند تا آثاری شکگرایانه باشند. آنها استدلال میکنند که هنوز میتوانیم با تجهیز خود به فلسفهای متفاوت از زمان، فضا و شناخت، آیندۀ فناورانۀ متفاوتی را طراحی کنیم.
از میان این کتابها شوکِ حال ناموفقترین است. راشکاف نظریۀ لوفور را با فصاحت و بینش تحلیلی بسیار کمتری تکرار میکند. او استدلال میکند که اکنونگرایی۱۱ ما را به تسخیر خود درآورده و نتیجۀ آن «نابودی هر آن چیزی است که همین الآن اتفاق نمیافتد؛ و تاختوتاز هر آن چیزی که ظاهراً همین الان دارد رخ میدهد.» این تز از لحاظ شهودی درست به نظر میرسد، اما انسجام آن وابسته به جزئیات است. این تسخیر دقیقاً از چه زمانی شروع شد؟ آیا این تاختوتاز -که عمدتاً توسط شبکههای اجتماعی ترتیب داده میشود- با تمام تسخیرهای پیشین، مثلاً توسط رادیو یا بیلبوردها، فرق دارد؟ استدلال برمبنای اینکه ما «مخلوقات عصر دیجیتال هستیم» -کاری که راشکاف میکند-، این عصر را ناگهان انقلابی و بیهمتا نمیسازد. ما مخلوقات آن هستیم، بله، اما این عصر نیز مخلوق ماست.
شوکِ حال ناخواسته نظریۀ خود را تأیید میکند: کتابی است دربارۀ خطرات اکنونگرایی که به سبک بیشرمانهای اکنونگرایانه نوشته شده است. اصلاً لوفور را فراموش کنید: با خواندن شوکِ حال نخواهید دانست که زیمل در سال ۱۹۱۱ دربارۀ «اکنونیت مطلق» («بر آمدن ناگهانی فرایند حیات به نقطهای که گذشته و آینده هر دو نامربوط میشوند») اندیشیده است. یا اینکه هنرمندان در میانههای دهۀ ۱۹۶۰، ایدۀ «بلادرنگ۱۲» را میکاویدهاند. فهرستِ از قلم افتادگیها بسیار طولانی است، و راشکاف، طی پانویسی، تصدیق میکند که متفکران، از ارسطو تا لوئیس مامفورد در رگۀ فکری یکسانی کندوکاو میکردهاند. اما او با این فرض که «عصر دیجیتال» بیهمتاست، بهندرت با آنها درگیر میشود. با اینکه راشکاف خود را نظریهپرداز رسانه میخواند، هرگز حتی بهصورت سطحی نیز به یکی از نظریات رسانۀ موجود نمیپردازد. او ابایی از نظریهپردازی دربارۀ سرزمین ناشناختۀ اینترنت ندارد و در این مسیر اصطلاحات خاص خود را وضع میکند («دیجیفرنیا»، «فراکتالونیا»، «آپوکالیپتو»)، اما این نظریهای است که اصالت خود را بهوسیلۀ قطع پیوند با هر چیزی که پیشازاین گفته و اندیشیده شده است، اثبات میکند. کاش او خودْ به هشدارهای خودش دربارۀ ستمگریِ تازگی توجه میکرد.
شوکِ حال توصیۀ مشخصِ چندانی ندارد. «ما میتوانیم تاختوتاز فشارها روی توجه خود را متوقف کنیم؛ میتوانیم فضایی امن برای تأمل پیوسته خلق کنیم؛ میتوانیم به هر لحظهْ ارزشی را بدهیم که سزاوار آن است و نه بیشتر»: بسیار خوب، اما چگونه؟ شاید راشکاف جزئیات را فقط با مشتریانش در میان میگذارد.
در مقایسه با آن، اعتیادِ حواسپرتی، نوشتۀ الکس پنگ، پر است از پیشنهاداتی برای پذیرش «استفادۀ متأملانه از رایانه»، رویکردی آگاهانه به فناوری دیجیتال که میتواند ذخیرهای چشمگیر از ملالِ کراکائری فراهم آورد. بهجای دست شستن از امر فناورانه در جستوجوی تجربۀ اصیل اسطورهای، پنگ میخواهد از فناوری برای سر و سامان دادن به دستگلی که به آب داده، استفاده کند. اعتیادِ حواسپرتی سرود شکرگزاری برای ابزارهای گوناگونی است که اتصال ما به اینترنت را مسدود یا محدود میکنند: ابزارهایی با نامهایی مثلِ فریدام، کروم نَنی و اِستیفوکِسد. اجرای چنین نرمافزارهایی روی رایانه معادلِ کشیدن پردهها در اتاق نشیمنِ کراکائر است.
با خواندن اعتیادِ حواسپرتی، به یاد مایکرو من۱۳ (۱۹۸۲) افتادم، کتابی ازیادرفته نوشتۀ سوزان کورَن و متخصص سایبرنتیک بریتانیایی، گوردن پَسک، که کالاییشدن زمان را پیشبینی کرد. آنها دربارۀ سال ۲۰۰۰ دوردست نوشتند: «امروزه ما زمان را همانطور میخریم که والدینمان سابقبراین مسکن، یعنی فضایی که بشود در آن زندگی کرد را میخریدند. همانقدر که مشاورین املاک داریم، مشاورین زمان هم داریم.» این زمانِ حالی است که ما بهخوبی میشناسیم. یکی از دلایلش این است که فریدام مجانی نیست: برای استفاده از آن ده دلار میپردازید. یک اولیس امروزی که برای بستهشدن به دکلی دیجیتال بیتاب است، احتمالاً دارد طنابهایش را از یک فروشگاه آنلاین برنامه تهیه میکند.۱۴
باید اعتراف کنم که من بهنوعی هوادار «استفادۀ متأملانه از رایانه»، یا به عبارت دیگر، معتاد حواسپرتی هستم. سال گذشته گاوصندوقی خریدم با زمانسنجیْ درونی که از آن برای نگهداری گوشی هوشمند و کابل اینترنتم برای روزهای متوالی، استفاده میکنم. (ابزارهایی مثل فریدام برای من کارساز نبود، زیرا دور زدن آنها بسیار راحت است.) اوایل، بهتزده بودم. مثلاً، چطور میخواستم روی نتفلیکس فیلم نگاه کنم؟ در نگاه به گذشته، این سؤالی احمقانه است. پیشازآنکه گاوصندوق مرا نجات دهد، زمان بیشتری را صرف جستوجوی پیشنهادات فیلمِ نتفلیکس میکردم تا تماشای فیلمهای آن. حالا که فهرستی طولانی از فیلمهایی دارم که میخواهم تماشا کنم، با رضایت خاطر ازطریق پست، دیویدیهایی از نتفلیکس دریافت میکنم و برایشان پس میفرستم، بدون آنکه هرگز آنلاین شوم. اگر چیزی به اسم «زیباییشناسی آفلاین» وجود داشته باشد، فکر میکنم به آن رسیدهام.
اما وقتی از آپارتمانم پا بیرون میگذارم، چنین کنترلی ندارم. البته، هدفونهای صداخفهکن، مسدودگرهای تلفن همراه و چیزهایی مثل آن وجود دارند. بااینحال، در وابستگی ما به چنین ابزاری برای کنارآمدن با اضافهبار احساسی، مشکلی وجود دارد. چرا باید حواسپرتیِ همهجاحاضر را مسلم فرض کنیم؟ شرکتهای فناوری برای مبارزه با سروصدا، اضافهبار و حواسپرتی، برنامه تولید میکنند -حالآنکه خود ابتدا این سروصدا، اضافهبار و حواسپرتی را به وجود آوردهاند-، اما آیا نباید با این مشکلات ازطریق استانداردها و طراحیهای بهتر، روبهرو شویم؟
مبارزان ضدِ سروصدای ابتدای قرن بیستم -برای اشاره به تنها یکی از تلاشهای پیشین برای مهارِ زیادهرویهای صنعتیسازی-، فقط به تبلیغ گوشگیر و پنجرههای عایق صدا بسنده نکردند. همچنین از بیرون رفتن از شهر و سکنی گزیدن در روستاها نیز طرفداری نکردند. بهجایآن، «انجمن سرکوب سروصدای غیرضروری۱۵» در ایالات متحده، و گروههای مشابه در اروپا (که شعار یکی از آنها «عاشقی کن نه سروصدا۱۶» بود) در پی آن بود که سروصدا را تبدیل به مسئلهای عمومی کند که باید بهصورت جمعی آن را مهار کرد؛ با تبدیل سکوت به یک حق.
اگر بهخاطر آن مبارزان ضد سروصدا نبود، شهر مدرنْ موسیقیِ متنی بسیار زشتتر از این میداشت. آنها علیه قالیتکانیهای پرسروصدا و نواختنِ ناقوسها اعلان جنگ کردند. بر تایرهای لاستیکی متفاوت، آسفالتها و اگزوزهای کمصداتر پافشاری کردند. مقرراتی وضع کردند که علاقهمندان پیانو را از تمرین در شبهنگام منع میکرد. و همۀ اینها را علیرغم مخالفت روشنفکرانی انجام دادند که فکر میکردند سروصدا ویژگی چارهناپذیر مدرنیته است و بهموقع، همۀ ما به آن عادت خواهیم کرد. (اُتو آیزنشیتز، کارگردان تئاتر وینی، در پاسخ به دعوتی برای پیوستن به گروهی ضد سروصدا، نوشت «کارزار شما علیه سروصدا فایده و لزومی ندارد. درست برعکس، کوتهفکرانه، بیفایده، بیمعنی و پوچ است!») البته تمام اصلاحات مدنظر آنها به ثمر نرسید، اما سیاسیکردن سروصدا، الهامبخش نسل جدیدی از برنامهریزان شهری و معماران شد تا به شیوههای متفاوتی ساختوساز کنند؛ مدارس و بیمارستانها را در مناطق ساکتتر بسازند و از پارکها و باغها بهعنوان سپرهایی دربرابر ترافیک استفاده کنند.
آنچه لازم داریم، همتایی جدید برای مبارزان ضد سروصدای یک قرن پیش است. همانطور که مالکوم مککالو در موسیقی مشاعات، رضایتبخشترین و ازلحاظ سیاسی عالمانهترین کتابِ این سالها دربارۀ حواسپرتی و توجه، مینویسد: «اطلاعاتْ سزاوار محیطزیستگراییِ خاص خود است.» (چنین محیطزیستگراییای همواره شمهای از نخبهگرایی در خود داشته است: درست مثلِ کارزارهای ضد سروصدا که در میان نویسندگان و روشنفکرانی محبوبیت داشتند که مدعی بودند سروصدا، نوشتن و تفکر را ناممکن ساخته است، امروزه بیشترْ تیپهای ادبی دربارۀ مخاطرات حواسپرتی و اتصال شکایت دارند.)
شهر سائوپائولو در این زمینه پیشگام است: دلنگرانی راجعبه «آلودگی بصری» باعث شد در سال ۲۰۰۷ تمام تبلیغات محیطی ممنوع شود. اما مککالو فناوریهایی که ما را نسبت به جهان هوشیارتر میکنند، تحسین نیز میکند. برای پیشگیری از توجه هرچه کمتر، که پیامد حواسپرتیِ ناشی از اسکرینهای چشمکزن و دیگر رسانههاست، مککالو میخواهد ما را با فناوریهایی -از سطوحی رسانهای۱۷ که از ایماژهای عکسدار پرهیز میکنند تا وسایلی که آلودگی نوری را رصد میکنند- تجهیز کند که توانایی بالابردنِ تمرکز ما را دارند و به ما کمک میکنند تا قابلیتهای مفهومی جدیدی را پرورش دهیم:
زندگیِ ساکتتر توجه بیشتری به جهان میکند، و از فناوریْ بیشتر برای کنجکاوی و کمتر بهمنظورِ تسخیر استفاده میکند. در ادراکاتِ بیواسطه راحتی و آسایش مییابد. توانایی تشخیص ما را در برخورد با اشکال اطلاعاتیای که در محیط با آن روبرو میشویم افزایش میدهد. برای پایداری ارزش قائل است و نه آنکه فقط تازگی را پاس بدارد. اکنون را میکشد و آن را گسترش میدهد، ورای آخرین توئیتها، ورای فصل تجاری بعدی، تازمانیکه درکِ دورۀ زمانیای که در آن زندگی میکنید، از محدودۀ عمرتان فراتر برود.
موسیقی مشاعات از ایدههای پرتبوتاب جز جز میکند: دزدی توجه، حقِ به توجهِ بیمزاحمت، بیشینۀ حواسپرتی. این کتاب فراخوانی برای شهرنشینیِ مسئولانه است. بااینحال، برای تحقق بینشهایش، به آن دست نوآوری سیاسی، اجتماعی و قانونی نیاز است که مبارزان ضد سروصدا در آن به کمال رسیدند. همانطور که مککالو اشاره میکند، مقررات قدیمی کارایی ندارند؛ آنها دربارۀ اینکه «پیاده گذشتن از کنار یک فروشگاه میتواند باعث پدیدارشدن یک تبلیغ پاپآپ روی موبایلتان شود، یا اینکه تخلف است اگر آن تبلیغ بهصورت صوتی، حال چه بهعنوان تداخلی در پخش برنامهای روی وسیلۀ هوشمند یا بهعنوان پخش هدفمند صدا در پیادهرو باشد» چیزی نمیگویند. باتوجهبه تب اخیر دربارۀ ظهور «شهر هوشمند» -بهلطف شرکتهای بزرگ فناوری که راهحلهایی به شهرداران تشنۀ نوآوری قالب میکنند- طرفداری مککالو از شهرنشینیْ باواسطۀ فناوری، اما همچنان انسانی، بههنگام است. اگر حاضر نیستید شهرتان را به رابرت موزز۱۸ بسپارید، چرا باید حاضر باشید آن را به دست اریک اشمیت بدهید؟
افراد زیادی همین حالا دارند پویشهایی برای تعبیر خود از «محیطزیستگراییِ اطلاعات» راه میاندازند. برخی کافهها و بارها از ارائۀ وایفای خودداری میکنند، و در آمستردام تعدادی از نیمکتها وایفای را مسدود میکنند. کتابخانهدارها مزایای ساختن «مناطق والدنِ» -نامی که ویلیام پاورزِ نویسنده روی آنها گذاشته- نامتصل را در نظر میگیرند؛ گروهی از دانشجویان طراحی نروژی، «ایگلو۱۹»یی مدرن ساختهاند – با این توصیف: «فضایی از برق کشیدهشده در خانهای آنلاین»- که جلوی امواج الکترومغناطیس را میگیرد. این فضا گاوصندوق دیگری برای خانۀ شما خواهد بود، منتهی بهجای وسایلتان، خودتان را پنهان میکند.
کریستوف لیندار، پژوهشگر رسانۀ هلندی، در مقالهای جدید استدلال کرد که شهرهای هوشمند باید «کنجهای کمسرعت»۲۰ جدید بسازند: مناطقِ سکوت و توجهی که میتواند «فضاهایِ خلاقِ عمل و تجربۀ شتابزداییشده» را در خود جای دهد. این پیشنهاد ارزش دارد که جدی گرفته شود. زیرا مدرنیته چیست بهجز مجموعهای از مناطق سکوت و حواسپرتی؟ قطارهایِ شرکت آمتراک را در نظر بگیرید: بله، وایفای داریم، اما واگن ساکت هم داریم؛ و آیا امروزه یک نهاد آمریکایی سراغ دارید که محبوبتر و مورداعتمادتر از واگن ساکت۲۱ باشد؟
اینک که قطارها تبدیل به معابدی متحرک برای خدایان اندیشهورز شدهاند -سال گذشته مقالهای در تایمز اعلام کرد «واگن ساکت برای سکوت همچون ترموپیل، ماسادا و دژ مکهنری است»۲۲-، فراموشکردن اینکه زمانی به سفر با قطار چگونه نگریسته میشد، ساده است. گوستاو فلوبر در سال ۱۸۶۴ شکوه کرد که «در قطار چنان ملول میشوم که پس از پنج دقیقه از فرط ملال به مرز زوزه کشیدن میافتم. ممکن است فکر کنند که یک نفر سگش را در واگن جا گذاشته است؛ ابداً، این آقای فلوبر است که دارد مینالد.» او ترجیح میداد شبِ قبل بیدار بماند تا بتواند در طول سفر با قطار بخوابد. بهزودی کتابفروشیها و کتابخانههای راهآهن برای حل این مشکل از راه رسیدند.
این ایده که قطارها میتوانند مکانهای مقدس عدم اتصال باشند، فلوبر را گیج میکرد، اما این نباید ما را از پرورش باغچههای اتصال و عدم اتصال خودمان باز دارد. این باغچهها همواره دربارۀ خلق مناطقی خواهد بود که قوانین متفاوتی دربارۀ سطح درگیری با رسانه دارند. برخی از آنها وفورِ محرکهای حسی را عرضه خواهند کرد؛ برخی دیگر اما برهوت خواهند بود و برای ما چارهای جز ملولشدن نمیگذارند. فقط با رفتوآمد مرتب به این مناطق است که میتوانیم طلسم «بلادرنگ» را بشکنیم و از هجوم وضعیت پیوستگی به یکدیگر، جان به در بریم.
این باغچهها ساخته نخواهند شد مگر آنکه ما از تلقیِ ملال و حواسپرتی در تقابل با هم، دست بر داریم. شخص کراکائر هرگز این تلقی را نداشت. هرچند او ملال رادیکال را میپسندید، اما نه فناوریهای مدرن را تحقیر میکرد نه تودهها را که میل وافری به رقص، مسافرت و فیلمهای کمدی جلف داشتند. بلکه برعکس، معتقد بود تمام این گوناگونی میتواند کمکی برای خرابکاری در تلاشهای مدرنیته باشد برای چپاندن مردم «به درون زندگی روزمرهای که آنها را تبدیل به نوکران زیادهرویهای فناورانه میکند». کراکائر مقالۀ تحسینشدهای دربارۀ پتانسیل سینما برای حواسپرتی نوشت، اما مقالهاش دربارۀ سفر و رقص است که مجدداً بر نیاز به خلق مناطق متنوع تجربه تأکید میکند. کراکائر سفر و رقص را همچون تدابیری میدید برای تعلیق منطقیسازیِ روبهرشد زندگی مدرن در تمام ابعادش -فضا دررابطه با سفر، و زمان دررابطه با رقص- و حتی تدبیری برای نگاهی اجمالی به امر متعالی:
آنچه آدمی از سفر و رقص انتظار دارد و آن را به دست میآورد -رهایی از رنجهای زمینی، امکان رابطهای زیباییشناختی با مرارت منظم- تناظری دارد با آن نوع برگذشتن از امور زودگذر و مشروط که ممکن است در حیات افراد در رابطه با امر جاودانی و مطلق رخ دهد… بهوسیلۀ سفرهایشان (و در حال حاضر مهم نیست که مقصدشان کجاست) غلوزنجیرهایشان میشکند و تصور میکنند که بیکرانگیْ خود را پیش رویشان میگسترد. سوار بر قطارها، هماینک در دیگرسو هستند، و جهانی که در آن پا بر زمین بگذارند، برایشان جهانی جدید است. رقاص نیز در ریتم به جاودانگی چنگ میاندازد: تضاد میان زمانی که وی در آن میچرخد و زمانی که او را در خلسۀ اصیلاش درون قلمرویی غیراصیل ویران میکند. رقص خود میتواند بیدرنگ به قدمی صرف فروکاسته شود، زیرا از هر چه بگذریم، تنها کنشِ رقصیدن است که ضروری است.
ملال و حواسپرتی رادیکال هر دو میتوانند ما را به چنین «خلسۀ اصیلی در قلمرویی غیراصیل» نزدیکتر کنند. رمز آن محترم شمردن و تجلیل هر دو، و کنار نیامدن با نسخههای ولرم و میانمایۀ آنهاست. آیا ما به برنامهای مشوق حواسپرتی نیاز داریم؟ احتمالاً خیر: سیلیکونولی و رفتارهای بد هماینک بهخوبی از پس آن بر میآیند. از طرف دیگر، شاید بد نباشد که به ملال رادیکال یارانه بدهیم و روزی را به نام آن تعطیل ملی اعلام کنیم.
خوشبختانه، هم جاودانگی و هم بیکرانگی هنوز در دسترسمان هستند. شیرجهزدن درون جریانهای نامحدود توئیتر فرق زیادی با خرید هوسناک کتاب با این امید دروغین که ممکن است روزی آن را بخوانید ندارد. البته که نخواهید خواند، اما اهمیتی ندارد: همین برخورد کوتاه با این امکان است که اهمیت دارد. جریان بلادرنگ و بیفیلتر رسانههای اجتماعی ما را میفریبند تا یک لحظۀ گذرا، فکر کنیم که میتوانیم نقش خدا را بازی کنیم و بر تمام لینکهایی که روی سرمان ریخته میشود، چیره شویم؛ به ما این امید آرمانشهری دیوانهوار را میدهند که با آموزش مناسب، میتوانیم از جنگ با اضافهبار اطلاعات پیروز بیرون بیاییم. همینطور، امکان عدم اتصال کنترلشده -جاسازیشده در نرمافزاری مانند فریدام و سختافزاری مثل گاوصندوق من- به ما اطمینان میدهد که فهرست وظایف و ضربالاجلهایمان، اگر بهصورت نظاممند و بدون حواسپرتی به آنها بپردازیم، قابل مدیریت هستند. مثل سفر و رقص، هر دو توهماتی دستپخت مدرنیتهاند، اما این نباید مانع شود که ما بهتمامی از آنها لذت ببریم. زندگی در عصر جدید دیجیتال ممکن است گمراهکننده باشد، اما دستکم جانفرسا، حیوانی و کوتاه نیست.۲۳ حداقل در واگن ساکت که اینطوری نیست.
پینوشتها:
• این مطلب را اوگنی موروزوف نوشته است و در تاریخ ۲۸ اکتبر ۲۰۱۳ با عنوان «Only Disconnect» در وبسایت نیویورکر منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۲۴ مرداد ۱۳۹۶ آن را با عنوان «رستگاری با ملال» و با ترجمه علی امیری منتشر کرده است.
•• اوگنی موروزوف (Evgeny Morozov)، متولد ۱۹۸۴، نویسنده و پژوهشگری اهل بلاروس است که دلالتهای سیاسی و اجتماعی فناوری را مورد مطالعه قرار میدهد. از کتابهای او میتوان به توهمِ نت (The Net Delusion: The Dark Side of Internet Freedom) و برای ذخیرۀ همهچیز اینجا را کلیک کنید (To Save Everything, Click Here: The Folly of Technological Solutionism)، اشاره کرد.
[۱] The Metropolis and Mental Life
[۲] اشاره به قهرمانِ تنآسای رمان آبلوموف، نوشتۀ ایوان گنچاروف [مترجم].
[۳] Curator: فردی که مسئول انتخاب آثاری است که در موزهها، گالریها و … به نمایش در میآیند [مترجم].
[۴] Factoid: اطلاعات نامعتبری که آنقدر بازگو و تکرار میشود که بهعنوان فاکت پذیرفته میشود [مترجم].
[۵] The New Digital Age
[۶] The Circle
[۷] Campus novel: نوعی رمان است که ماجرای اصلی آن درون و پیرامون محوطۀ یک دانشگاه رخ میدهد [مترجم].
[۸] The Present Shock: When Everything Happens Now
[۹] The Distraction Addiction
[۱۰] Ambient Commons: Attention in the Age of Embodied Information
[۱۱] presentism
[۱۲] Real time
[۱۳] Micro Man
[۱۴] در اودیسۀ هومر، اولیس برای در امان ماندن از آواز سیرنها، خود و مردانش را با طناب به دکل کشتی میبندد [مترجم].
[۱۵] Society for Suppression of Unnecessary Noise
[۱۶] Non clamor sed amor
[۱۷] Media facade: درمعماری، سطوح ساختمانها که با استفاده از نور میتوانند پیامی را منتقل کنند [مترجم].
[۱۸] Robert Moses: شهردار افسانهای نیویورک که عاشق ساختوسازهای عظیم بود [مترجم].
[۱۹] کلبههای یخی اسکیموها
[۲۰] slow-spot
[۲۱] Quiet Car: نوعی از قطارهای صبحگاهی که بسیار نرم و سریع هستند.
[۲۲] دژهای معروفی که طی جنگها موفق به مقاومت دربرابر مهاجمان بودهاند. ترموپیل در یونان، ماسادا در اسرائیل و دژ مکهنری در آمریکاست [مترجم].
[۲۳] اشارهای است به گفتۀ مشهور توماس هابز [مترجم].
آیا روانکاوان حق دارند هر طور که دلشان میخواهد دربارۀ مراجعانشان بنویسند؟
هان میان نسل بومی دیجیتال محبوبیت شایانتوجهی یافته است
نوجوانی بهخودیخود دوران بسیار دشواری است
در اقتصاد آزاد هایک وظیفۀ اکثریت تسلیم و دنبالهروی است