آدمها سالیان سال گرفتار ملال بودهاند، اما چرا ملال به بحران عصر ما تبدیل شد؟
وقتی از قاتلی پرسیدند چرا او را کشتی، جواب داد: «چون حوصلهام سر رفته بود». گرچه همیشه ملال و بیحوصلگی به آدمکشی منجر نمیشود، اما میتواند خبر از بحرانی جدی بدهد. اغلب ما امروزه بیحوصلهایم. برخی میگویند این احساس بهخاطر بیمعنایی است: وقتی انجام کاری برایتان معنا ندارد، بیراه نیست که خسته شوید. عدهای هم میگویند مسئله توجه است. اگر مجبور باشید بهشدت تمرکز کنید یا خودتان را بهدست حواسپرتیهای روزمره بسپارید، با بلیطی یکطرفه راهیِ درۀ ملال خواهید شد. آیا روانشناسان نسخهای برای درمان ملال دارند؟
از سال ۲۰۰۴ عضو هیئت تحریریۀ نیویورکر است. او در زمینۀ مسائل حقوقی، تاریخ فرهنگی، جنبشهای اجتماعی و موسیقی مینویسد. سرگرمیساز: فیلمها، شعبهبازی و قرنِ بیستمِ پدرم (The Entertainer: Movies, Magic, and My Father’s Twentieth Century) از کتابهای اوست.
What Does Boredom Do to Us—and for Us
27 دقیقه
مارگارت تالبوت، نیویورکر— فهرستی سریع: در میان حسهای مختلفی که ممکن است این روزها بیشتر از سر بگذرانید، ملال هم جایی دارد؟ شاید وقتی کشور در جوش و خروش باشد، این مسئله خودبهخود انکار شود. ماجرا در آمریکا روزبهروز دارد جالبتر میشود. لازم است حواسمان را جمع کنیم. اما ملال، مانند بسیاری از حسهای ناخوشایند انسانی، آرام آرام وجود فرد را فرامیگیرد. و از برخی جهات، بلاتکلیفی روانیِ همهگیری کووید-۱۹ نیز زمینه را برای ملال مساعد کرده است؛ یا دستکم برای استیصالی بیپایان و آزاردهنده که میتواند احساسی بسیار مشابه آن ایجاد کند.
تولستوی میگوید ملال اساساً «میلی برای میلها»ست. روانکاو بریتانیایی، آدام فیلیپس، این حس را چنین توصیف میکند: «گاه مثل پتویی زبر روی آدم میافتد» و با طول و تفصیل بیشتری ادامه میدهد که ملال «آن وضعیت تعلیق تحرکی است که در آن چیزهایی شروع میشوند، اما فرد دست به شروع چیزی نمیزند، حالت بیقراری پراطنابی که آن آرزوی توخالی و تناقضآمیز را در خود دارد، آرزوی یک میل». جیمز دانکرت، دانشمند علوم اعصاب، و جان دی. ایستوود، روانشناس، در کتابی جدید، بیرون جمجمۀ من: روانشناسی ملال۱، بهشایستگی ملال را وضعیتی شناختی توصیف میکنند که با سندرم واژهفراموشی۲ وجه اشتراکی دارد: حسِ اینکه چیزی کم است، هرچند نمیتوان دقیقاً گفت چه چیزی.
دانکرت و ایستوود در کاوشهای خود تنها نیستند. در چند دهۀ گذشته، حوزۀ بزرگی از مطالعات ملال پدید آمده است، حوزهای کامل و مفصل با مجموعهای از سمینارها، گردهماییها، کارگاهها، و سلسلهمقالاتی با عناوینی چون «در جستوجوی معناداری: نوستالژی همچون پادزهر ملال»۳ (این را خودم هم تجربه کردهام) و «بلعیدهشدن توسط ملال: مصرف غذا برای فرار از آگاهیِ خود ملول»۴ (این را قطعاً تجربه کردهام). و البته کتاب متونی کلیدی برای مطالعات ملال۵ که در خود فصلی دارد با عنوانِ بهتناسب خشک و بیروحِ «چارچوبها و دیدگاهها».
دیگر مشخص شده که ملال نیز تاریخ دارد، یعنی مجموعهای از عوامل تعیینکنندۀ اجتماعی دارد و مشخصاً بهطرز گزندهای با مدرنیته در ارتباط است. فراغتْ یک پیششرط بود: لازم بود تعدادی کافی از افراد از نیاز به بقا رها باشند تا زمان لازم را برای این حس در اختیار داشته باشند. سرمایهداریِ مدرن تفریحات و کالاهای مصرفی را چندین برابر کرد، اما منابع معنویِ معنا را از جایگاه خود تنزل داد، منابعی که یکزمانی کمابیش خودبهخود به فرد اعطا میشدند. همه توقع پیدا کردند که زندگی، دستکم در بعضی زمانها، سرگرمکننده باشد و افراد، از جمله خود فرد، جذاب باشند. درنتیجه، وقتی اینها محقق نمیشدند ناامیدی پدید میآمد. در شهر صنعتی، بهنحوی بین کار و تفریح جدایی افتاده بود که در اجتماعات سنتی سابقه نداشت و کارکردن نیز غالباً یکنواختتر و منظمتر از قبل بود. بهعلاوه، همانطور که اریک رینگمار، متخصص علوم سیاسی، با مقالۀ خود در متونی کلیدی برای مطالعات ملال نشان میدهد، ملال زمانی به سراغمان میآید که مجبوریم تمرکز کنیم؛ در جامعۀ مدرن شهری، انتظار میرفت انسان برای مدتزمان بیشتری تمرکز کند: سوت کارخانه، زنگ مدرسه، علائم راهنمایی و رانندگی، مقررات دفتری، روندهای اداری، سخنرانیهای همراه با کشیدن تصاویر روی تخته سیاه (جلسات زوم).
شوپنهاور و کیرکگارد ملال را آفت زندگی مدرن میدانستند. رمان قرن نوزده تاحدی بهعنوان پادزهری برای تجربۀ ملال رشد کرد و اغلب ملال بود که پیرنگهای آن را به پیش میبرد. مسئلۀ اما بواری، که سال ۱۸۵۶ در [رمان فلوبر] پدید آمد، چه بود جز ملال؟ همسرِ خستهاش ملولش میکرد، وجود روستاییاش، و خود زندگی وقتی نمیتوانست رنگهای درخشان داستان را نشان دهد. ابلوموف (رمانی با نام همین شخصیت به قلم ایوان گونچاروف سه سال پس از اثر گوستاو فلوبر نوشته شد) انسانی بیمصرف است که در ملکی فئودالی و بایر زندگی میکند و در سکوتی عمیق و زیر حملۀ خمیازههایی مأیوس و مسری با خانوادهاش روزگار میگذراند. هرچند در زبان انگلیسی قرن هجدهم، میشد گفت کسی یا چیزی ملالانگیز است، یکی از اولین نمونههای مستندِ استفاده از اسم «ملال» برای توصیف نوعی حسِ سوبژکتیو در بلیک هاوس۶ رمانِ دیکنز در سال ۱۸۵۲ بود که برای خانم ددلاک به کار میرفت.
هایدگر، از سرآمدان نظریهپردازی دربارۀ ملال، آن را به سه دسته تقسیم کرد: ۱. ملال معمولی، مثلاً در زمان انتظار قطار؛ ۲. نوعی خمودگی عمیق که آن را نه به مدرنیته نسبت میدهد و نه به هیچ تجربۀ خاصی، بلکه به خودِ وضعیت انسان نسبت میدهد؛ و ۳. کمبود چیزی غیرقابلنامگذاری که کاملاً برایمان آشناست (احتمالا این نوع سوم پاسخی به این خط از ترانۀ پگی لی است که میگوید «همهاش فقط همین بود؟»). ما را به یک مهمانی شام دعوت میکنند. هایدگر مینویسد: «آنجا غذایی معمولی جلویمان میگذارند و سر میز شام حرفهای متعارفی رد و بدل میشود. نهتنها همهچیز خوشمزه است، بلکه خیلی به ما میچسبد». کلاً هیچ چیزِ ناخوشایندی در این شرایط پیدا نمیشود. اما به خانه که بازمیگردیم، ناخواسته این فکر به سراغمان میآید که «گذشته از همۀ اتفاقات امشب، باز بیحوصلهام».
نشانههای ملال را مدتها قبل از ظهور آن در میانۀ قرن نوزدهم میبینیم. در قرن اول، سنکا به ملالت جانی تازه داد، حالتی شبیه انزجار که با اندیشیدن دربارۀ چرخهایبودنِ زندگی پدید میآید: «تا کی همهچیز یک شکل خواهد بود؟ خب از خواب بیدار میشوم، میخوابم، گرسنه میشوم، سردم میشود، گرمم میشود، یعنی تمامی ندارد؟ آیا همهچیز در یک چرخۀ تکرارشونده است؟». راهبان قرونوسطا مستعدِ ابتلا به کسالت بودند، حالتی که جان کاسیان، راهب قرنپنجمی، آن را چنین توصیف میکند: «نوعی سردرگمیِ نامعقولِ ذهن»، که افراد مبتلا به آن کاری نمیکردند، فقط میرفتند داخل حجرۀ خود و از آن بیرون میآمدند و آه میکشیدند که چرا «هیچ یک از برادرها» به دیدنشان نیامده است و سر خود را بالا میگرفتند و طوری خورشید را نگاه میکردند که «انگار زیادی کند غروب میکند». همانطور که استادها نشان دادهاند کسالت شباهت بسیاری با ملال (همچنین افسردگی) دارد، هرچند حکم خاصی را به آن میافزودند: کسالت گناهآلود بود، زیرا راهب را «برای انجام کارهای معنوی تنبل و بیفایده میساخت». البته این افراد پیامآورِ بینظیرِ احساسی بودند که بعدها بهشکلی مردمسالارانهتر بین همگان بسط پیدا کرد. ملال در این تصویرهای اولیه «پدیدهای جزیی مخصوص راهبان و نجیبزادگان بود». این را لارس سْوندسن در فلسفۀ ملال۷ مینویسد. درواقع، چیزی شبیه به «علامت وضعیت» بود، زیرا گویا فقط «ردههای بالاییِ جامعه» را تحتتأثیر قرار میداد.
این متقاعدکننده است، البته گمان میکنم حس سوبژکیتوِ یکنواختبودن اثری بنیادینتر از احساساتِ لذت، ترس، یا خشم داشته باشد. بیشک حتی دهقانان قرونوسطایی گاه به نقطهای خیره میشدند و موقع خوردن آش از ته دل آه میکشیدند، و چشمانتظار جشن بعدیِ روستا و تماشای اندکی بزم و پایکوبی میماندند. در سالهای اخیر، محققان در برخی حیوانات چیزی مانند ملال را بررسی و مستند کردند، و گویا میخواستند این ادعا را رد کنند که ملال کاملاً برساختی اجتماعی است (بیشک ظاهراً این ملال است که سبب میشود سگِ من که معتاد به کار است مجلهای را از روی میز بکشد و همیشه حواسش باشد که حتماً انسانی او را ببیند و بعد مجلهبهدهان دور خانه بدود تا ما دنبالش کنیم). پیتر توهی، نویسندۀ کلاسیکگرا، در کتاب خود ملال: تاریخی شورانگیز۸ راهکار مفیدی برای حل بحث میان کسانی ارائه میدهد که میگویند ملال یک ویژگی (یا ضعف) اساسی انسان است و آنهایی که میگویند ملال محصول جانبی مدرنیته است. او معتقد است که باید میان ملال بسیط -که انسانها (و حیوانات) همواره گاهوبیگاه تجربهاش کردهاند- و «ملال اگزیستانسیال» تفاوت قائل شد، نوعی حس پوچی و بیگانگی که فراتر از خستگی موقتیِ ذهن است و شاید اصلاً تا چند قرن گذشته که فیلسوفان، رماننویسان، و منتقدان اجتماعی به تعریف آن کمک کردند در قاموس احساسی بسیاری از افراد نمیگنجید.
از نظر تاریخی، یکی از عناصرِ تشخیص ملالْ نقد اجتماعی، یعنی زندگی در نظام سرمایهداری، است. تئودور آدورنو، فیلسوف مکتب فرانکفورت، قائل بود که فراغت اساساً بهواسطۀ «تمامیت اجتماعی» شکل میگیرد و به کار «محدود» میشود، چیزی که در ظاهر متضاد با آن است: «ملال تابع زندگی است، زندگیکردن تحت اجبار به کار و تحت تقسیم سختگیرانۀ کار». آنچه اوقات فراغت نام دارد درحقیقت نشانهای از نبود آزادی در زندگی ماست: تفریحات و تعطیلات اجباریای که ما را با روز کاریِ اقتصاد سرمایهدارانهای آشتی میدهند که بیروح سازمان یافته است. دیوید گریبر در کتاب شغلهای مزخرف۹ میگوید گسترۀ وسیع مشاغل اجرایی -برای مثال «صنایع کاملاً جدیدی» مانند خدمات مالی و بازاریابی از راه دور- نشان میدهد که «بسیاری از افراد سالها ردیفبهردیف پشت میز نشستند و بهویژه در اروپا و آمریکای شمالی، تمام زندگی شغلی خود را صرف انجام وظایفی کردند که در ته قلب خود معتقد بودند نیازی به انجامشان نیست». نتیجه شاید شوربختیای باشد که روح به اسارت بکشد. چیزی که آدورنو «کسالت ابژکتیو» مینامید همین است، هرچند گریبر دقت دارد «درحالیکه کسالت ملال برخی را تشدید میکند، برای برخی دیگر سبب افزایش اضطراب میشود». موسیقی پانک به احساس ملال طوری جان میداد که انگیزهبخش انقلابی شبهسیاسی میشد: ملالِ گروه کِلَش از ایالات متحدۀ آمریکا، یا موسیقیِ «اتاق انتظار»، اثر گروه فوگازی، چنان بود که گویا گذشت زمان، همچون آب بهجویرفتهای که دیگر بازنمیگردد، کاسۀ صبر پسربچهای را لبریز میکرد که از دست جهان و مافیها لبریز میشد.
اما درحالیکه منتقدان اجتماعی توان بسیاری را صرف مطالعۀ ملال میکنند، بسیاری از افراد تجربۀ معمول ملال خود را کماهمیت جلوه میدهند یا آن را انکار میکنند. شاید این خطایی سیستمی باشد اما انگار خطای ماست. ملال نوعی وضعیتِ بودن است که هیچ جذابیتی ندارد. سوندسون نظرش این است که «ملال دلرباییِ غم را ندارد، آن نوع دلربایی که به ارتباطی برمیگردد که بهشکل سنتی بین غم با حکمت و حساسیت و زیبایی برقرار است». بیحوصلگی از خویشاوندان سیاهجامه و خوشپوشِ ملال است که ازقضا قارهای است، اما تابهحال به گوشم نرسیده که حتی پرمدعاترین اصحاب هنر نیز از آن شکایتی به لب بیاورند. افسردگی با ملال مرتبط است (اندرو سولومون نوشته است «متضاد افسردگی شادی نیست بلکه سرزندگی است»)، اما افسردگی را مسئلهای بالینی و شیمیایی میدانند و احتمالاً در بسیاری از محیطهای اجتماعی اعتراف به آن سادهتر از ملال مزمن است. اگر ملول هستید، احتمالاً ملالآور هم باشید.
روانشناسی به نام سندی مان در کتاب خود، علم ملال۱۰ (۲۰۱۶)، بحث میکند که «ملال همان استرس ’جدید‘ است»: وضعیتی که افراد دوست ندارند به حضور خود در آن اقرار کنند، همانطور که زمانی دودل بودند که به استرسهای خود اعتراف کنند؛ گرچه شاید این وضعیت بسیار نافذتر باشد. البته من تردید دارم هرگز ملال به آن سنخ شکایتهایی تبدیل شود که دربارهاش بگویند «در این دورهزمانه، چه کسی ملول نیست؟»، از آنهایی که در صف اتوبوس حین گفتوگو با کناردستیتان سرهم میکنید. اعتراف به استرس داشتن تلویحاً نشان میدهد دیگران به شما نیاز دارند: سرتان شلوغ است و شاید خیلی مهم هستید؛ گفتن اینکه ملول هستید نشان میدهد که قوۀ تخیل یا ابتکار ندارید یا آنقدر خوشبخت نیستید که شغلتان با «احساساتتان» هماهنگ باشد، مثل زمانی که بچه بودید و غرولند میکردید که حوصلهتان سر رفته و کاری ندارید که بکنید و آن وقت بود که بزرگترها از کوره در میرفتند.
«زندگیام ملالتبار است و دوستانم نیز» این شعر جان بِریمن در «ترانۀ رویا ۱۴» است و اینطور ادامه میدهد: «باید که لب دوخت/ هرچه نباشد، آسمان که میدرخشد، دریا که میخروشد،/ خود ما میدرخشیم و میخروشیم/ تازه کودک که بودم مادرم میگفت/ (بهکرات) اگر بگویی ملولی/ معلوم میشود درونت خالی است». هرچند دیگر اغلب مردم -آنطور که راهبان قرونوسطا رخوت را گناه میدانستند- ملال را گناه نمیدانند؛ بااینحال نوعی گرد و غبار گناه هنوز روی آن نشسته است، بهویژه وقتی برای پرداخت بدهیها گرفتار شغلی هستی و نمیتوانی آن را محکوم کنی. انگار اینکه کسی بیش از معمول ملول باشد شکایتی کوچک و بهانهگیرانه از رویۀ امور است، نوعی فراغت است ناشی از ضعف ذهنی از جهانی که باید برای اصلاح آن فوری دست به کار شد (جهانی که همزمان تفریحات سرگرمکنندۀ ناتمامی ارائه میکند تا حواس ما پرت شود).
تفسیر ملال یک چیز است و اندازهگیری آن چیزی دیگر. در دهۀ ۱۹۸۰، نورمن ساندبرگ و ریچارد فارمر، دو محقق روانشناسی در دانشگاه اورگون، یک مقیاس استعداد ابتلا به ملال ایجاد کردند، تا ارزیابی کنند بهطور عمومی یک فرد چقدر آسان ملول میشود. هفت سال پیش، جان ایستوود به مقیاسی دست یافت که ملال فرد را در لحظه اندازه میگرفت. در سالهای اخیر، محققان ملال بررسیهایی در این حوزه انجام دادهاند که برای مثال، در آنها، از افراد میخواهند طی زندگی روزمرۀ خود یادداشت بنویسند و موارد بیحوصلگیای را ثبت کنند که بهطور طبیعی پدید میآیند (نتایج این روشهای جدید موهبتی برای مطالعات ملال بود. سندی مان به همکارانی اشاره دارد که در «گردونۀ ’ملال‘» با آنها مواجه میشود). در بسیاری از این مطالعات، محققانْ ملال را در فضایی آزمایشگاهی تحریک میکنند؛ آنها اغلب روی دانشجویان دانشکده کار میکنند تا دریابند که آن نمایش تیرهوتار یک احساس چه تأثیری روی افراد دارد.
این محققان با نوعی ذکاوت محتوایی بهشدت کسالتبار به خورد آنها میدادند، بهطوری که با نتایج آن میشد نوعی کمدی بکتی تأسفبار نوشت. برای مثال، یکی از دانشجویان فارغالتحصیل جیمز دانکرت، در دانشگاه واترلو، ویدئویی کوتاه و بهشکلی استثنایی بیجاذبه را کارگردانی کرد که از آن برای ملولکردن افراد با اهداف تحقیقاتی استفاده میکرد. این فیلم دو مرد را نشان میدهد که بعد از کلی منمن کردن، لباسها را بدون قاعده روی یک میلۀ فلزی در اتاقی خالی و کوچک پهن میکنند («گیرۀ لباس میخواهید؟»). عدهای دیگر از محققان از شرکتکنندگان مطالعه خواسته بودند فیلمی آموزشی را دربارۀ مدیریت مزرعه و ماهی تماشا کنند یا نقلقولهایی را از مقالهای مرجع دربارۀ سیمان کپی کنند. آنگاه محققان احتمالاً بررسی میکنند تا بدانند چطور شرکتکنندگان کلافه غذاهای ناسالم را بهعنوان میانوعده میخورند (که در چنین مطالعهای مقدار آن کم نیست).
محققان معاصر ملال، به سبب درجات و نمودارهای خود، برخی مسائل اگزیستانسیالی را در کارشان دخیل میکنند که مدتها ذهن فیلسوفان و منتقدان اجتماعی را به خود درگیر کرده است. گروهی ادعا میکند که ملال در فقدان معنا ریشه دارد: وقتی از اساس اهمیت نمیدهیم چه کاری انجام میدهیم نمیتوانیم علاقۀ خود را به آن حفظ کنیم. مکتب فکری دیگری بیان میکند مسئله توجه است: اگر کاری برای ما خیلی راحت یا خیلی دشوار باشد، تمرکز از بین میرود و ذهن خسته میشود. دانکرت و ایستوود استدلال میکنند «ملال زمانی اتفاق میافتد که ما در پارادکس میل گرفتار میشویم، میخواهیم کاری را انجام دهیم اما نمیخواهیم آن را انجام دهیم» و «آن وقتی رخ میدهد که ظرفیتهای ذهنی ما، مهارتها و استعدادهایمان بیکار میمانند، وقتی از نظر ذهنی بیکار میشویم».
ارین وستگیت، روانشناس اجتماعی در دانشگاه فلوریدا، به من گفت کار او نشان میدهد هر یک از این دو عامل -کمبود معنا و شکست در توجه- در ملولکردن ما نقشی مستقل و تقریباً مساوی دارد. اینطور به نظر من میرسد: یک فعالیت شاید یکنواخت باشد -ششمین باری که دارید برای نوپای بدخوابتان لالایی میخوانید، دومین ساعتی که دارید پاکتهای پستی کمپین سیاسی محبوبتان را ارسال میکنید- اما چون این چیزها، بهشکلهای متفاوتی، برایتان معنادار هستند، لزوماً خستهتان نمیکنند. یا اینکه شاید فعالیتی سرگرمکننده باشد اما معنادار نه، پازلی که در طول قرنطینه کامل میکنید، یا هفتمین قسمت سریالی که در نتفلیکس به آن علاقهمند شدهاید. اگر فعالیتی هم معنادار باشد و هم سرگرمکننده، بلیت طلایی را در دستتان میگذارد و اگر هیچکدام در کار نباشد، با بلیتی یکطرفه باید راهی درۀ ملال شوید.
وقتی محققان معاصر ملال در رشتۀ روانشناسی کتابهایی برای مخاطب عام مینویسند، اغلب لحنی تند، گستاخانه، و آموزنده دارند و البته سخاوتمندانه کمی هم خودیاری چاشنی آن میکنند. به عبارت دیگر، رویکرد آنها کاملاً متفاوت بود از پدیدارشناسی و نقدهای ضدسرمایهداریای که فیلسوفان در ارزیابی سرشت ملال ارائه میکردند. روانشناسان ملال سیاسی را تحلیل نمیکنند و راهکارهای پیشنهادی آنها اغلب فردی است: دانکرت و ایستوود هشدار میدهند تا در برابر این شهوت بایستیم که «یک بسته چیپس دست بگیریم و روی کاناپه لم بدهیم؛ در عوض باید فعالیتهایی را پیدا کنیم که نوعی حس عاملیت دارند و ازنو ما را در مسیر اهدافمان قرار میدهند. شاید آنها دارند از پشت عینک فرهنگی خاص خود قضاوت میکنند؛ آنها نشان میدهند که تماشای تلویزیون تقریباً همیشه فعالیتی سخیف است و ظاهراً فرقی نمیکند چه چیزی تماشا کنید. مهمتر از همه اینکه آنها حرف چندانی دربارۀ دشواریهای ساختاری ندارند، آن موانعی که افراد در کنترلکردن زمان یا عاملیت خود در زندگیشان با آنها روبهرو میشوند. حتماً نباید آدورنو باشید که با این موانع انس گرفته باشید. پاتریشیا مِیِر اسپکس در کتاب افسردگی: تاریخ ادبی وضعیتی ذهنی۱۱ مینویسد ملال خود را «احساسی کممایه نشان میدهد تا بتواند جهان را کممایه جلوه دهد. این احساس نشانگر وضعیتی است که در آن اهمیت فرد بیشتر و قدرت او کمتر از هر زمان دیگری است».
البته، اگر بهدنبال راهکارهایی عملی هستید تا تجربههایی را تداعی کنید که بیشازحد کسالتبارند، ایدههای خاص و عمیق در کندوکاو مطالعات ملال پیدا میشوند. این ایدهها مشخصاً دربارۀ پدیدۀ ملال در مدرسه به کار میآیند. در مطالعهای در سال ۲۰۱۲ روی دانشجویان آمریکایی، بیش از ۹۰ درصد گفتند در طول کلاس از گوشیهای موبایل یا دیگر ابزارهای ارتباطی خود استفاده میکنند و ۵۵ درصد گفتند علت آن ملالزدگی بوده است. در مقالهای در سال ۲۰۱۶ نشان داده شد که برای بیشتر آمریکاییها فعالیتی که بیشازهمه با بالاترین میزان ملال همراه شده مطالعهکردن بوده است (و کمترین میزان ملال به ورزش و نرمش مربوط بود). تحقیقات سندی مان و اندرو رابینسون در انگلستان به این نتیجه رسید که کلاسهای آموزش رایانه ازجمله ملالآورترین تجربیات آموزشی بودند و بحثهای گروهیِ سنتی و ادامهدار کمترین میزان خستگی را در موضوع سخنرانی داشتند. سندی مان، در علم ملال دربارۀ دو تاکتیکی که کمک میکنند افراد حین مطالعه کمتر احساس افسردگی کنند (گوشکردن به موزیک و بیهدف خطخطیکردن) ملاحظات ارزشمندی داشت. به گفتۀ او، خطخطیکردن (که در نشستهای خوابآور هم ایدۀ خوبی است) «در واقع، راهبردی بسیار هوشمندانه است که مغز ما آن را برمیگزیند تا بتوانیم سطح مناسبی از انگیزشی را به دست آوریم که در جستوجوی آنیم، اما آنقدر زیاد نیست که نتوانیم متوجه چیزهایی بشویم که در اطراف اتفاق میافتند. «ملالآوریِ مدرسه نیز شاید به سن ربط داشته باشد: مطالعاتی که ملال را در سراسر زندگی ارزیابی کردهاند دریافتهاند که، بیشتر مردم، بالاترین سطح ملال را در اواخر نوجوانی تجربه میکنند و بعد کمکم این ملال کاهش مییابد، در دهۀ پنجاه به کمترین میزان خود میرسد و پس از آن آرامآرام افزایش مییابد (شاید متأسفانه باید گفت، با افزایش سن، افراد روزبهروز بیشتر از اجتماع کناره میگیرند و از نظر شناختی ضعیفتر میشوند).
بیرون جمجمۀ من به این مسئله بسیار توجه میکند که ملال ما را به چه کاری وامیدارد: مسئلهای بهروز در این حوزه. در سالهای اخیر نوعی مد متفکرانه باب شده است که ملال را همچون محرکی برای خلاقیت میستاید و برای همۀ ما، به ویژه برای کودکان، دوز بالاتری از ملال را تجویز میکند. برای مثال، به کتاب ۲۰۱۷ منوش زمردی نگاهی بیندازید: ملول و خوشاستعداد: فاصله گرفتن چطور مولدترین و خلاقترین خود شما را آزاد میکند۱۲. این ایده جذبۀ حسی و تاریخی برجسته دارد. حتی والتر بنیامین دستبهدامنِ قدرت خیالیِ ملال میشد: «ملال پرندۀ رؤیا بود که از تخم تجربه بیرون میآمد».
دانکرت و ایستوود آن پرندۀ رؤیا را به زیر میکشند. آنها میگویند شواهد تجربی چندانی در دست نداریم که نشان دهد ملال سبب ظهور خلاقیت میشود. مطالعهای نشان داد که وقتی افراد را در فضای آزمایشگاه ملول میکردند (در اینجا افراد، دفترچۀ تلفن را بلندبلند میخواندند تا بالأخره دچار ملال شوند)، آنها در تمرین استانداردی که روانشناسان برای ارزیابی خلاقیت به کار میبرند، عملکرد بهتری داشتند؛ اینکه تا میتوانند کاربردهای ممکن یک جفت فنجان پلاستیکی را نام ببرند. به عبارت دیگر، چیزی که اصلاً گیرایی ندارد. وقتی افراد آرزو میکنند که ای کاش بیشتر و بیشتر ملول میشدند یا افسوس میخورند که بچهها بیش از اندازه سرشان شلوغ است و سرگرم هستند و دچار ملال نمیشوند، در واقع منظورشان این است که کاش همه اوقات فراغت بیشتری داشتیم، و در حالت ایدئال از ابزارهای الکترونیک هم دور بودیم، تا ذهنمان میتوانست جستوخیز کند و پرسه بزند یا به خیال پناه ببرد و این نوع خیالپردازی اصلاً ملالآور نیست.
دانکرت و ایستوود مانند برخی دیگر از محققان ملال جلوی خودشان را نمیگیرند و داستانهای احساسیای که از قرار معلوم عواقب شوم ملال را نشان میدهند بازگو میکنند، گزارشهایی خبری که در آنها مرتکبان جرمهای شنیع مدعی میشوند این کارها را به این خاطر انجام دادهاند که حوصلهشان سر رفته بوده است. اما این داستانها این پدیدۀ کلی را چندان روشن نمیسازند. در برخی مخاطرات اجتماعیِ رایجتر ملال متهم محتملتری است. برای مثال، ویناند ون تیلبرگ و اریک ایگو، روانشناسان برجسته که در حوزۀ ملال از نظریۀ کمبود معنا حمایت میکنند، مطالعاتی انجام دادهاند که نشان میدهد ملالِ حاصل از تحریکْ حس هویت گروهی و کمارزش دانستن «خارج از گروه» را در افراد تقویت میکند و همچنین احساسات هواداری سیاسی را افزایش میدهد. اما دانکرت و ایستوود اغلب بحث میکنند که ملال نه خوب است و نه بد، نه مخل اجتماع است و نه مفید به حال آن. بیشتر شبیه علائم درد است که هشدار میدهد باید کاری کنید تا از آن رها شوید. اینکه چه کنید به خودتان مربوط است: سراغ الکل بروید و دچار سانحۀ رانندگی شوید یا بهصورت داوطلبانه در نوانخانه مشغول به خدمت شوید.
آنها با ورود به بحث در این باره که آیا ملال در این مرحلۀ خاص سرمایهداری متأخر روبهافزایش است یا نه، به نکتهای معتدل و به همان میزان منطقی اشاره میکنند. آیا از زمانی که فناوری توجه ما را همچون مشتریای همهجاحاضر به بازی گرفته است، ملولتر شدهایم؟ آیا بدون گوشی هوشمند و سرگرمیهای متنوع آن، در تحمل حس ملال کمتر از موقعیتهای مشابه در گذشته -صف وسایل نقلیه یا اتاق انتظار پزشک- صبوری میکنیم؟ تحقیقی که در ۲۰۱۴ منتشر و بعدها به همان شکل بازنشر شد، نشان میداد که افراد سرسخت وقتی تنها در اتاقی مینشینند و فقط برای پانزده دقیقه یا کمتر فکر میکنند، چه تجربهای را از سر میگذرانند. دوسوم مردها و یکچهارم زنها تمایل داشتند شوکه شوند تا اینکه کاری نکنند، با اینکه پیشتر به آنها امکان داده شده بود شوکهشدن را تجربه کنند و اغلب گفته بودند حاضرند پول بدهند تا آن تجربه تکرار نشود (وقتی این آزمایش در خانه انجام شد، یک سوم شرکتکنندگان تأیید کردند که تقلب کردهاند، مثلاً با نگاههای دزدکی روی صفحۀ گوشیشان یا گوشدادن به موسیقی). دوست دارم بدانم سوژههای تحقیق در دورههای قبلتر میتوانستند اینقدر سریع با کنترل از راه دور کار کنند یا نه. ارین وستگیت، از پژوهشگران این تحقیق، عمیقاً به این موضوع علاقهمند شد که بداند چطور میتوان افراد را به لذتبردن از تفکر تشویق کرد، که از نظر من کار دشواری است، اما او گفت طبق تحقیقاتش این امر شدنی است؛ برای مثال، با تشویق افراد به برنامهریزی در این باره که وقتی تنها رها شوند، دربارۀ چه چیزی فکر کنند.
ازآنجاکه از نظر دانکرت و ایستوود، ملال عمدتاً با مسئلۀ توجه ناکافی مرتبط است، هرچیزی که تمرکز را دشوار کند، هر چیزی که ما را در سطح یا بهصورت بریدهبریده درگیر کند، احتمالاً باعث افزایش آن میشود. آنها مینویسند: «به بیان دیگر، فناوری ازنظر ظرفیت جلب و نگهداشتن توجه ما به خود بیرقیب است و شاید وقتی بخواهیم توجهمان را تعمداً کنترل کنیم تا از آنها استفاده نکنیم، تمام توانمان تباه شود». همچنین آنها میگویند ما آن نوع مطالعات طولی را نداریم که به ما بگویند آیا افراد کمتر از گذشته ملول هستند یا بیشتر. در یک نظرسنجی گالوپ در سال ۱۹۶۹، بهشکل شگفتانگیزی پنجاه درصد از پاسخدهندگان گفتند که زندگیشان «دچار روزمرگی و کسالت» بوده است. کل زندگیشان و نهتنها روز کاریشان. متأسفانه، طراحان نظرسنجی در ارزیابیهای بعدی این سؤال را تکرار نکردند.
در مطالعهای دربارۀ واکنشهای عاطفی به قرنطینۀ کووید۱۹ در ایتالیا، آدمها ملال را دومین وجه منفی در خانهماندن ذکر کردند، دقیقاً بعد از نبود آزادی و دقیقاً قبل از کمبود هوای تازه. در مارس، مقالهای در واشنگتنپست مزایای همهگیری برای محققان حوزۀ مطالعات ملال را بررسی کرد. آیا ملال فرصتی برای یک بازآرایی خلاقانه میشود، طوری که افراد آرزو کنند همیشه اوضاع همینطور باشد، یا اینکه یکنواختی معمول و همدست جدید او، خستگی قرنطینه، به رفتارهای پرخطر، خودویرانگر یا ضداجتماعی میانجامد؟ وستگیت که دربارۀ اعتراف به ملال و واکنشهای افراد به آن در طول تعطیلیها بهشکل آنلاین تحقیق میکند، به من گفت فکر میکند همهگیری کووید۱۹ آزمایشگاهی طبیعی درست کرده است. بهطور معمول، افراد با نیم ساعت ملال در روز کنار میآیند، در نتیجه دسترسی به آنها در کشاکش آن حس دشوار بود، اما حالا این کار سادهتر است.
اما اگر ملال در نبودِ معنا رشد میکند، محدودیتهایی که همهگیری بر ما تحمیل میکند شاید ملالتبار نباشند (محرک اضطراب، خالیکنندۀ احساسات، مملو از عدم قطعیت، بله اما ملالتبار). اگر این روزها وجودتان محدودتر شده است، دستکم زندگی را با هدف تلاش برای مهار همهگیری و نجات جان انسانها به پیش میبرید. و مهربانیهای کوچک ما با معدود افرادی که با آنها مرتبط هستیم و مهربانیهای آنها با ما، نوعی جنب و جوش جدید در پی دارند.
بااینهمه، نیروبخش و انسانی خواهد بود اگر از حق اعتراض به ملال، در این دوران سخت، دفاع کنیم: آرزویی مهارنشدنی پس از تنوع و شفافیت معمول زندگی. فرانسیسکا وید در کتاب جدیدش، بازآیند مستقیم: پنج نویسنده در لندن بین دو جنگ۱۳، از تاریخدانی با نام ایلین پاور در ۱۹۳۹ نقلقول میکند: «آه! که این جنگ لعنتی تمام شد. این ملال باورکردنی نیست. ذهنم مانند شمعی به پتپت افتاده است. چیزی نیستم جز گلایهای مجسم، مانند همۀ آدمهای دیگر». گاهی همین غرولند است که ما را زنده نگه میدارد.
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار میگیرند. گزیدهای از بهترین مطالب وبسایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پروندههای موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر میشوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتیها» و نظایر آن پرداختهایم.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب بهعنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
پینوشتها:
• این مطلب را مارگارت تالبوت نوشته و در تاریخ ۲۰ اوت ۲۰۲۰ با عنوان «What Does Boredom Do to Us—and for Us» در وبسایت نیویورکر منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۳۰ آذر ۱۳۹۹ با عنوان «روانشناسان به جنگ بیحوصلگی میروند» و ترجمۀ نجمه رمضانی منتشر کرده است.
•• مارگارت تالبوت (Margaret Talbot) از سال ۲۰۰۴ در نیویوکر مشغول روزنامهنگاری است. او پیشتر عضو تحریریۀ نیویورک تایمز مگزین و نیوریپابلیک بوده است. تالبوت نویسندۀ کتابی است به نام سرگرمکنندهها: فیلمها، جادو و قرن بیستمِ پدرم (The Entertainer: Movies, Magic and My Father’s Twentieth Century) است.
[۱] Out of My Skull: The Psychology of Boredom
[۲] tip-of-the-tongue syndrome
[۳] “In Search of Meaningfulness: Nostalgia as an Antidote to Boredom”
[۴] “Eaten Up by Boredom: Consuming Food to Escape Awareness of the Bored Self”
[۵] Boredom Studies Reader
[۶] Bleak House
[۷] A Philosophy of Boredom
[۸] Boredom: A Lively History
[۹] Bullshit Jobs
[۱۰] The Science of Boredom
[۱۱] Boredom: The Literary History of a State of Mind
[۱۲] Bored and Brilliant: How Spacing Out Can Unlock Your Most Productive and Creative Self
[۱۳] Square Haunting: Five Writers in London Between the Wars
آنچه سرمایهداری را از پا درآورده خودِ سرمایه است
عجیبها در همه جای دنیا دارند به هم شبیهتر میشوند
امروزه روانشناسان معتقدند نوستالژی احساسی تقریباً همگانی و اساساً مثبت است
آیا روانکاوان حق دارند هر طور که دلشان میخواهد دربارۀ مراجعانشان بنویسند؟