همۀ داستانهای ناباروری با بچهدارشدن تمام میشود، اما آنها که هیچوقت نمیتوانند بچهدار شوند چه؟
چقدر از معنای زندگی ما را بچههایمان میسازند؟ مجلههای خانواده مدام تأکید میکنند که بچهدارشدن دوای همۀ دردهای روحی و جسمی است. بچهها هستند که خوشحالی واقعی را برایمان به ارمغان میآورند و به کارهایمان هدف میبخشند. اما آنها که به هر دلیلی نتوانستهاند بچهدار شوند چطور باید با این مسئله کنار بیایند؟ ناباروری بهخودیخود دردناک است، اما وقتی سرزنش و قضاوت دیگران هم به آن اضافه میشود، تحملناپذیر به نظر میرسد. کریستین مارشال، نویسندۀ آمریکایی، از تلاشهای ناکامش برای بچهدارشدن نوشته است.
کریستین مارشال، سان— صبح، گربهها جلوی کاسۀ غذایشان جمع میشوند. گِرتی، پیرترینشان، دارد چاق میشود. متنفر است از چهار بچهگربهای که دورش ازدحام میکنند، غذایش را میدزدند و، وقتی دارد سعی میکند تا جاگیر شده و چرتی بزند، میپرند رویش. غذای خیس چسبیده به کاسهها را آب میکشم و درِ قوطی جدیدی را با تِلِق خوشایندی باز میکنم. بچهگربهها یکریز میومیو میکنند.
روی ایوان پشتی گربههای وحشی هم منتظرند. کاسههای آنها را از غذای خشک ارزانی پر میکنم که پاکتهای هفتکیلویی آن را از تارگت میخرم.
•••
داری توی آشپزخانه به بچههایت غذا میدهی و از روی سگ که توی دستوپا ولو شده رد میشوی. روی میز کاسه و غلات میگذاری و به کوچکترین بچه کمک میکنی تا روی غلات شیر بریزد و روی آن برشهای موز بگذارد. وقتی قهوه را جرعهجرعه مینوشی، بچهها دربارۀ مدرسه وراجی میکنند. شنبهها میشود با چربزبانی راضیات کرد که وافل یا پنکیک یا املت درست کنی. شاید تخممرغها را توی کاسۀ شیشهای آبی هم بزنی، مایه را توی تابۀ داغ بریزی و سبزیهایی را که از باغچۀ گلدانیات چیدهای روی آن بپاشی. یک برگ نعنا میکَنی و یاد کودکیات میافتی: چای نعنای وحشی که در حیاط پشتی رشد میکرد، دمکشیده زیر آفتاب.
•••
در فضای بیزمان تخیلاتم، با شاعری مرده دوستم. گاهی فکر میکنم الیزابت بیشاپ۱ را بهتر از قدیمیترین دوستانم میشناسم. کل شعرهایش را حفظم و گوشۀ نصف بیشتر صفحات مجموعۀ کامل اشعار ۱۹۲۷ تا ۱۹۷۹ او را تا زدهام. بهخاطر شنیدن برنامههای ضبطشدهای که در آنها شعرهایش را میخواند، میتوانم صدایش را بشنوم. او را در حالی مجسم میکنم که گربهاش میناو را به پهنای شانهها در آغوش کشیده یا روی صندلی حصیری نشسته و توبیاس، یکی دیگر از گربههایش، روی پاهایش نشسته است. بنابه تعریف من، او انسان شادی نبوده، اما اشعاری پیچیده و طولانی نوشته که به من کمک کردهاند تا از روال روزانه و مصائب زندگیام فرار کنم.
•••
این اواخر، چه در حال خواندن مقالهای در هافینگتون پست باشم و چه رمان معاصری از یک نویسندۀ زن، چند دقیقهای صــرف جسـتوجــوی اینتــرنتی دربـارۀ نویسنــده میکنــم. به عکسهایش نگاه میکنم و مدخل ویکیپدیایش را میخوانم. نگاه میکنم ببینم چند سالش است و بچه دارد یا نه، بعد حساب میکنم وقتی بچههایش به دنیا آمدهاند چندساله بوده است.
•••
مربی کلاس یوگای عصرهای چهارشنبه به ما میگوید که تمرینِ قدردانی کافی نیست؛ باید مشخصاً بدانیم که قدردان چه هستیم. من طی ساواسانا، یا وضعیت جسد، این موارد را فهرست میکنم: دستوپای سالمم. قلب تپندهام. دستان شوهرم. شوخطبعی خواهر دوقلویم. نُه خواهرزاده و برادرزادهای که دارم. گروه موسیقی عروسی مادربزرگم. تابۀ چدنی پدربزرگم. گربههایی که دارم. گربههایی که قبلاً داشتم.
•••
وقتی گربۀ وحشیای که رُلی صدایش میزنیم توی گاراژمان چهار بچهگربه زایید، من و شوهرم تصمیم گرفتیم بزرگشان کنیم تا وقتی آمادۀ واگذاری شوند. هنوز مطمئن نبودیم که گربههای جدیدی میخواهیم یا نه -مدت زیادی از مرگ هرمان و وینی نگذشته بود- اما نمیتوانستیم بدون احساس گناه رهایشان کنیم تا وحشی بار بیایند. بنابراین، همینکه آنقدر بزرگ شدند که بشود جابهجایشان کرد، با احتیاط آنها را آوردیم توی خانه. رُلی را هم به دام انداختیم و آوردیم در خانه تا بتواند کماکان به بچهگربهها شیر بدهد. این پنج تا را که به گِرتی اضافه کنید، میرسید به خانوارِ ششگربهای ما.
بچهگربهها در یکماهگی فقط راه میروند و مستعد آناند که هر آن زمین بخورند. هر چهار تا نارنجیاند با درجات مختلف سفیدی روی شکمها و صورتهایشان، و هنوز چشمانشان آبی است. گاهی میبینم که رشدشان را با مراحل رشدی که بچههای خواهرم از سر گذراندند مقایسه میکنم: حالا شروع کردهاند به راهرفتن. حالا غذای جامد میخورند. حالا دارند خواستههایشان را بیان میکنند.
•••
برای تو سخت است که بفهمی چطور باید دربارۀ این واقعیت که نتوانستهام بچهدار شوم حرف بزنی. گاهی هیچچیز نمیتوانی بگویی. چشمانت اشکی میشوند و به من میگویی که ناباروریام خطای فاحشِ کائنات است، که تو نمیتوانی چنین نتیجهای را قبول کنی. برای تویی که بچههایت لذت بسیاری نثارت کردهاند، وضعیت من کابوس است. میپرسی آیا به فرزندخواندگی فکر کردهام. سؤالی است که برایش جوابی حاضروآماده پروراندهام: شاید یک روز، وقتی پولهایمان را جمع کردیم.
•••
نوجوانانی که به آنها درس میدهم، به نحوی دور از انتظار، مرا یاد بچهگربهها میاندازند: اشتیاقشان به محبت. اشتهایشان. عشقشان به اسباببازی. نیرو و چشمان درشتشان. تودۀ متورم هورمونهایشان.
مبهوت مراقبتِ رُلی از بچهگربههایش میشوم: فوقالعاده متمرکز و سوار بر اوضاع. به آنها شیر میدهد، تمیزشان میکند، استفاده از ظرف خاک را یادشان میدهد. وقتی وارد اتاق میشود، بچهگربهها بهسمتش میدوند و همهجایش را چنگ میکشند. به او میگویم خیلی مادر خوبی هستی، و روی تختم میخزم و ملافه را روی سرم میکشم.
•••
تو دوست داری بهخاطر خانمگربهای۲ شدن سربهسرم بگذاری. بهنظر قلمرو امنی میرسد، عاری از مینهای عاطفی۳. این سربهسرگذاشتن بیدلیل هم نیست: معمولاً بیشتر از سه گربه دارم. یکخرده تارک دنیا هستم. تا سنین بالا ازدواج نکردم. نام خانوادگی خودم را نگه داشتم. موی بلندی دارم که گذاشتهام خاکستری شود. گاهی یادم میرود فنجان قهوهام را روی ماشین گذاشتهام و گازش را میگیرم و میروم.
خانمگربهایها دستمایۀ جوکهای زیادی هستند و جای «پیردخترها» را بهعنوان کلیشهای بیدردسر برای زنان پابهسنگذاشتۀ بیفرزند گرفتهاند. اگر فکر میکنی حساسیت بیشازحد به خرج میدهم، اجازه بده این را از تو بپرسم: «آقاسگیهای خُل» پس کجا هستند؟ دوستان مذکرم که سگ دارند، در مقایسه با اکثر گربهدارها، زمان بسیار بیشتری را صرف تدارک نیازهای حیوان خانگیشان میکنند، پس چرا کارهای آنها خُلبازی نیست؟
•••
وقتی میپرسم چطوری، تقریباً همیشه به بچههایت اشاره میکنی. به من میگویی که چقدر درسشان خوب است، که بچۀ بزرگتر نابغۀ ریاضی است و بچۀ کوچکتر همان هفتۀ اولی که به مهدکودک رفته شروع به خواندن کرده است. آخرین تعطیلات خانوادگیتان را برایم تعریف میکنی که به یک پارک ملی در جنوب یوتا رفتید. به من میگویی به بچهها خیلی خوش گذشت؛ که دوچرخه کرایه کردید و در باریکهراهی که به صخرۀ سنگی سورئالی میرسید پیش رفتید و بچهها خیال کردند دارند اطراف مریخ دوچرخهسواری میکنند.
•••
الیزابت بیشاپ در نامهای به سال ۱۹۶۶ برای دوست شاعرش، ماریان مور، به گربهاش توبیاس اشاره میکند که، با پانزده سال سن، هنوز سرحال است. سالهای ۱۹۶۰ دهۀ درخشانی برای بیشاپ نبود، که طی آن درگیر جدایی دردناکی از عشق زندگیاش، لوتا د ماسیدو سوارس، شد. بیشاپ در نامه به دوستش چیزی دربارۀ اندوهش ننوشته. سبکبار مانده. دربارۀ آبوهوا و سیاست و بچههای همسایه و گربههایش حرف زده است.
•••
تازگیها متوجه شدهام وقتی غمگینم الیزابت بیشاپ میخوانم. قضیه این نیست که خوشحالم میکند؛ بیشتر این است که یادم میاندازد اندوه چقدر شبیه به زمین است؛ همیشه زیرِ پا اما همینطور در حال رویاندن زیبایی: شعر، گل.
زمانِ بیشازاندازهای را صرف خواندن دربارۀ زندگی بیشاپ کردهام. یک بار دوستی به ملاقات او در سامامبایا در برزیل رفته بود،جایی که بیشاپ با لوتا زندگی میکرد. من آن صحنه را اینطور مجسم میکنم: بیشاپ شلوار گشاد و بلوزی چروک پوشیده و نزدیک اجاق هیزمی ایستاده، چون آنجا، بالای تپهها، غروبهای خنکی دارد. موهای انبوهش را با شانههای لاکی از صورتش کنار زده است. او و دوستش لیوانهای نوشیدنیشان را دست گرفتهاند، دومین یا سومین یا چهارمین لیوانشان است و بیشاپ دارد ماجرایی دربارۀ لوتا را بازگو میکند، لوتایی که آن اواخر رفتارش متزلزل بوده است. بیشاپ گریان است. رابطهاش با لوتا بهسرعت از لطافت و آسایش به ورطۀ اتهام و اتهامزنی متقابل افتاده است. دوستش سرشار از دلگرمی است: همۀ رابطهها دورههای سخت دارند؛ میدانی که دوستت دارد؛ میدانی که دارند او را بهخوبی درمان میکنند. باغبان بیشاپ وارد میشود، مرد برزیلی لاغری با چشمان نافذ و پاهای بزرگ. درجا خشکش میزند، وحشتزده از اینکه در موقعیتِ عاطفی نامناسبی مزاحم کارفرمایش شده است. بیشاپ سریع اشکهایش را پاک میکند و به پرتغالی میگوید نگران نباش ژوزه. داشتم به انگلیسی گریه میکردم.
•••
باید بیش از صد گربۀ وحشی در محلهمان باشد و تعدادشان همیشه رو به افزایش است. گربهها میتوانند در سال تا سه بار بچه بزایند، بنابراین یک گربۀ مادر، از لحاظ نظری، میتواند تنها در عرض هفت سال تا پنج هزار نواده داشته باشد. گربههای زیادی در سایهها میپلکند، شکمهای زیادی برای سیرکردن هست.
•••
در وضعیت ساواسانا به پشت دراز کشیدهام و سعی میکنم تا مسیر افکارم را تغییر دهم. به خودم میگویم بدنم دارد توی زمین فرو میرود، و اندامم را احساس میکنم که روی تُشکم سنگین میشوند. تصور میکنم که نَفَسم تمام قسمتهای بدنم را پر میکند: انگشت کوچک پایم. مچ پایم. ساق پایم. زانوانم. رانهایم. لگنم. وقتی به شکمم میرسم، نفسم را مجسم میکنم که حفرههایی را پر میکند که اندامم در آنها، مثل سیارههایی در فضا، شناورند. به سیارۀ رَحِمم فکر میکنم که دیگر حامل هیچ جنینی نیست. وقتی مربیام روی من خم میشود تا روغنی که بوی بادام میدهد را روی چشم سومم بفشارد، اشکهایم سُر میخورند و توی گوشهایم میریزند.
•••
هرمان و وینستون، دو گربۀ پیر دوستداشتنی که یک دهه صاحبشان بودم، و تامی و رُزی، دو گربۀ وحشی که از زمانیکه بچهگربه بودند مواظبشان بودم، همگی چند سال پیش به فاصلۀ چند ماه از هم مردند؛ نام آن سال را در ذهنم سال گربههای مرده گذاشتهام. آن سال را (در مصاحبههایی که توی سرم با خودم برگزار میکنم) سال ناباروری هم مینامم، زیرا نخستین درمانهای هماهنگ و ناموفق باروری را همان سال انجام دادم، و سال بیکاری هم، چون بهتازگی شغلم در مقام استاد مهمان در کالجی نزدیک را از دست داده بودم. آن سال بهترین سال زندگیام نبود.
همیشه خودم را انسانی نسبتاً شاد و خوششانس میپنداشتم. شاید نابغه نه، اما در حوزۀ خلاقیت بالاتر از متوسط بودم. پر از فرازونشیبهای عاطفی، قطعاً، اما وامانده و رقتانگیز نبودم.
ناگهان احساس یک واماندۀ رقتانگیز را پیدا کردم. و نمیتوانستم بفهمم کدام قسمت بدتر است: ناکامی حرفهایام، ناتوانیام در زندهنگهداشتن گربهها یا شکستم در باردارشدن و باردار ماندن، کاری که انگار هر زنی که میشناختم یا در قسمت محصولات کشاورزی سوپرمارکت میدیدم میتوانست مثل آبخوردن انجامش دهد. طی مدتی که من سعی داشتم باردار شوم، هر کدام از گربههای محله میتوانست تقریباً یک دوجین بچهگربه پس بیندازد.
•••
شبها پردههای اتاق خواب طبقۀ بالا را نمیکشی تا دخترت بتواند از پنجره ستارهها را تماشا کند. به او میگویی که ستارهها پروانههای چشمکزن یا فانوسهای دریایی دوردستی هستند که به خورشید کمک میکنند هر روز صبح راهش را در آسمان پیدا کند. یا میگویی که ستارهها میلیونها چشم مجهز به دوربین دید در شباند و نگاه میکنند تا مطمئن شوند بچهها خوابهای خوب میبینند. دخترت در مدرسه یاد گرفته که ستارهها کُرههایی مملو از گازهای درخشاناند، اما او با قصههایت هیچ مخالفتی نمیکند، همانطور که وقتی برایش بستنی میبری مخالفتی ندارد.
•••
مربی یوگای من اول هر کلاس فلسفۀ بودایی میخواند. هارمونیـــوم مینـــوازد و عـــود میســوزاند. بعـــد از آخـــرین سقطجنینم، چون نمیدانستم با خلأ میان کار و خانه چه کنم، زود به باشگاه برگشتم. مربیام تنها در اتاق انتظار نشسته بود. وقتی پرسید اوضاعم چطور است، گفتم «هفتۀ سختی بود». بعد گفتم «یک سقط دیگه داشتم».
وقفهای افتاد. گفت «خیلی متأسفم»، و وقتی سعی میکردم صورتم را در حالت عادی نگه دارم، ساکت نشسته بود. بعد گفت «من هم امروز برگههای طلاقم را امضا کردم».
چرا این باعث شد حالم خیلی بهتر شود؟ من از ضربالمثلِ «بدبختی دنبال همراه میگردد» بیزارم. اما بدترین قسمت دلشکستگیْ تنهاییِ ناشی از این تصور است که هیچکس دیگری در دنیا درکی از دلشکستگی ندارد.
•••
هرچند بعضی از زنها طی بارداری از تغییرات بدنشان خجالــت میکشنـــد، تو هرگــز خوشحـــالتـــر از آن نُه مــاه بارداریات نبودی. همهچیزش را دوست داشتی: گردی قسمتهای مختلف بدنت. تغییراتی که زیر پوستت در جریان است. طوری که موهایت سریعتر و براقتر بلند میشوند و ناخنهایت محکمتر. طوری که مردم توی آسانسور برایت جا باز میکنند و غریبهها در پارک لبخند میزنند و با ضربهای روی نیمکت به نشستن دعوتت میکنند و با عجله کنار میروند تا برای تو جا باز کنند. حتی حالت تهوع، وزن اضافه و کمردرد ناراحتت نمیکند، چون همه نشانهای است از اینکه همهچیز دارد همانطور که باید پیش میرود. به شوهر و دخترت میگویی «خیلی خوششانسیم که میتونیم عضو دیگهای به خانوادهمون اضافه کنیم».
•••
اشعار بیشاپ شبیه به آسمان صاف شباند. اول به درخشش آن توجه میکنید، به ستارههایی به انبوهی و نزدیکی منافذ پوستی. ستارهها و ماه و سیارات نقشونگارها و صورتهایی میسازند. به شما یادآوری میکنند در جهان چقدر انرژی وجود دارد. بعد شروع میکنید به توجهکردن به آنچه ورای ستارههاست: ظلمت ابدی.
•••
بیشاپ شخصاً شعر «بیخوابی»اش را دوست نداشت. ماریان مور گفته بود احساساتی است. اما من عاشقش هستم. روایتی است، به گمانم، از زبان دختری که روی تخت خوابیده و به انعکاس آسمان شب در آینۀ بالای گنجۀ لباس نگاه میکند. تصور میکند که ماهِ یخزده در یک جهانِ آینهایِ متضادها قرار گرفته. روزها میخوابد و شبها ناراحت است از اینکه، طی نگهبانی ماه، جهان به خواب رفته است. ماه اگر میتوانست حرف بزند، به جهان میگفت «برو به جهنم».
آخرین سطور شعر را از همه بیشتر دوست دارم. آنها همان بخشی از شعر هم هستند که خطر احساساتیبودن را به جان میخرند. گوینده اشتیاق مدفون در قلب جهان آینهای خیالیاش را فاش میکند:
آنجا که سایهها واقعاً جسماند،
آنجا که ما همهشب بیداریم،
آنجا که آسمان کمعمق است، همچون دریا
که اینک ژرف، تو مرا دوست میداری
این آن فلاکت احساسی نهایی است: «و تو مرا دوست میداری». هر بار که آن را میخوانم، حیرت میکنم که چطور گوینده اعتراف به آنچه آرزومند آن است را تا آخرین لحظۀ ممکن به تعویق میاندازد. چرا چنین تأثیری رویم میگذارد؟ میخواهم بدانم که آیا دلیل این است که او عزم جزم کرده تا غیرممکن را انجام دهد: در برابر اندوهش مقاومت کند، اما آن را احساس و ابراز هم بکند.
•••
سالها پیش از آنکه به بچهدارشدن حتی فکر کنم، دوستم به من گفت در اولین فرصتِ ممکن بچه میخواهد. پرسیدم «چرا؟»، گفت «چون بچه همدم همیشه است. آدم بچهاش را تا آخر عمر دارد».
استدلال او مؤیدِ فهمِ آن موقعم بود که اغلب اوقات چیزی که از فرزندان میخواهیم پرکردنِ خلأهایی است که باید با رواندرمانی، کتاب یا خدمت به اجتماع پر شوند. اما هرچه سختتر برای بچهدارشدن تلاش کردم، بیشتر احساس دوستم را فهمیدم. بچه صرفاً از بدن تو به وجود میآید، نهایتِ عمل خلاقانه است. مانند سایر اعمال خلاقانه، بچه هم، حتی وقتی بر اساس خواست خودش در زندگی پیش میرود، بازتابی از توست.
•••
در کلاس یــوگای پیــشاززایمـــانِ چهارشنبــه عصـــرهایت، چسبیده به باشگاهِ بزرگتری که شاگردان غیربارداری مثل من تمرین میکنند، مربیات به تو میگوید که حرکت کبوتر را انجام دهی. وقتی داری نفست را به عضلات پشتت میفرستی، مربی به کلاس میگوید تا لحظهای تأمل کنند و قدردان بدنشان باشند که کار خارقالعادۀ ساختن بچه را انجام میدهد. دربارۀ بچههای خودش حرف میزند که چطور زندگیاش را دگرگون کردهاند، بچههایش به او نشان داده بودند که چقدر عشق برای بخشیدن داشته، و این نکته را به او آموخته بودند که معنای زندگی بیش از نیازها و آرزوهای خودخواهانۀ اوست.
•••
به خودم یادآوری میکنم که چیزهایی بدتر از ناباروری وجــود دارنــد؛ الیـــزابت بیشــاپ وقتــی دهســاله بــود عمــلاً یتیم شد.
•••
یک نویسندۀ مهمان به کلاس ادبیات انگلیسیام در دبیرستان آمده تا دربارۀ رمان نوجوانی که نوشته حرف بزند. جایی طی بحث میگویم «این دیوانگی است!». و رماننویس به من میگوید که باید بیشتر مراقب زبانم باشم. بعدتر به دانشآموزانش میگوید که چیزی را بنویسند که میشناسند، پندی که من نیز وقتی نویسندهای جوان بودم دریافت کردم.
مدت زیادی است که به دیدارم با آن نویسنده فکر میکنم. رنجیدهام از اینکه سرزنشم کرد، و همینطور اینکه فکر میکرد هرگز دیوانه نبودهام. اگر «دیوانه» یعنی برآشفته از اندوه، من واجد شرایط هستم.
به این هم پی میبرم که مخالف این پند او هستم که چیزی را بنویسیم که میشناسیم. من معتقدم که نوشتن صرفاً ضبط تجربههایمان نیست، بلکه تلاشی است برای فراتررفتن از چیزی که شناختهایم، فرصتی است برای استفاده از همدلی و کنجکاوی برای وسعتبخشیدن به درکمان از خویشتن. فرض عجیبی در این عبارت نهفته است که چیزی را بنویس که میشناسی -این فرض که ما هماینک خود را میشناسیم.
ما در آنچه میشناسیم متوقف نمیشویم. از زبان صرفاً همچون آینه استفاده نمیکنیم، بلکه همچون بیل هم آن را به کار میبریم.
•••
تمایلم به دنبالکردنِ اینترنتی نویسندهها شانهبهشانۀ لذت مبتذل دیگری حرکت میکند: خواندن شایعات سلبریتیها در وبسایت مجلۀ پیپل. به عکس ستارهها نگاه میکنم که برای دوربین لب ور میچینند، لباسهای یکتکۀ بدننما و چکمههای بلندِ تا بالای زانو میپوشند. دربارۀ عمارتهای اربابی کاملاً سفیدشان در ساحل در مالیبو میخوانم.
بخشی در وبسایت هست که اخباری تهیه میکند دربارۀ اینکه چه کسی باردار است، سلبریتیها چه لباسهای بارداری بامزهای میپوشند و چه کسی اسم ناشنیدۀ دیگری برای بچهاش انتخاب کرده است. همیشه دستکم یک مقاله میخوانم دربارۀ اینکه چطور یکی از سلبریتیها، بهمحض تولد اولین فرزندش، عاقبت فهمیده که معنای آدمیت چیست. بهزعم مجلۀ پیپل، والدبودن والاترین درس مهربانی، همدلی و فرهنگ است. بچهداشتن حتی خودشیفتهترین اَبَرستارههای هالیوودی را نیز اصلاح میکند.
•••
وقتی مینویسم گربهها نزدیکم مینشینند. یکیشان به برگهایی نگاه میکند که روی شاخههای تاکِ بیرون پنجره تکان میخورند. آن یکی روی میزم چرت میزند و گاهگداری پنجهاش را بهسوی صفحهکلید دراز میکند. سومی تکهای پلاستیک را روی زمین اینطرف و آنطرف میکشد. موقع کارکردن با گربهها حرف میزنم. با چشمهای درشت و خونسردشان به من نگاه میکنند، انگار به حرفهایم توجه دارند.
به خودم این اجازه را نمیدهم که بگویم گربهها عاشقم هستند. داستانهایی خواندهام دربارۀ سگهایی که کنار صاحب مردهشان میمانند تا کسی جنازهشان را ببرد. اگر من بمیرم، گربهها احتمالاً چند باری مرا میبویند و بعد رهایم میکنند و میروند چرت بزنند. اگر شروع کنم به پوسیدن، احتمالاً رویم ادرار میکنند، مثل اوقاتی که روی لباسهای ورزشی بدبویم ادرار میکنند. این عشق است؟ مهم نیست. من ظرف خاکشان را تمیز میکنم، نخی را روی زمین میکشم تا دنبالش بدوند. غذای خشک و تر میخرم و آن را جیرهبندی میکنم تا نگذارم که تندتند بخورند و بالا بیاورند. به آنها دارو میدهم. در آغوششان میکشم و نوازششان میکنم و از لمس ارتعاش خُرخُر درون بدنهایشان ذوقزده میشوم.
•••
البته، عشق خودْ مفهوم عجیبی است. عشق: در حال انبساط، رازآلود. یا عشق: طلسمی علیه تنهایی.
•••
از زمانی که تلاش برای باردارشدن را شروع کردهایم، چهار سقط داشتهام. دو بار تصویر بچهام را پیش از ایستادن ضربان قلبش روی نمایشگر سونوگرافی دیدم. مدت زیادی دربارۀ مادرشدن مردد بودم. تردیدم بعد از اولین سقط تغییر کرد. با اینکه جنین تنها هفت هفتهاش بود، عاشقش بودم. عاشقش بودم و میخواستمش، و زندگیاش تمام شد.
•••
وقتی زن باردار در کافیشاپ کنارم مینشیند، میخواهم داد بزنم. میخواهم بچرخم و به او، با نهایت خباثتی که در خودم سراغ دارم، بگویم لعنت به تو و لعنت به بچۀ لعنتیات. این اعتراف باعث نمیشود احساس خوبی داشته باشم. گفتن اینکه دوست داشتم همسایهام سقط کند، حتی وقتی لبخند میزدم و به او بابت بارداریاش تبریک میگفتم، باعث نمیشود احساس خوبی داشته باشم؛ اینکه نفرت مرگباری داشتم از یکی از اقوام که تنها پس از یک دور لقاح درونرحمی باردار شد؛ اینکه از دوستان و خواهرانم بهخاطر بچههایشان، که دوستشان دارم، کینه به دل دارم باعث نمیشود حس خوبی داشته باشم. گاهی وقتی با مادر یکی از دانشآموزان تلفنی حرف میزنم و او شکوه میکند از اینکه اینطرف و آنطرف بردن بچهها چقدر وقتش را میگیرد و چقدر سروصدا و آشوب در خانهاش است، میخواهم بگویم چطور روت میشه پیش من از بچههات گله کنی؟ بابت این احساسات مغرور نیستم، اما نمیتوانم جلویشان را بگیرم.
•••
پس از اولین سقط، روی کاناپهمان مچاله شدم و روزهای متوالی تلویزیون تماشا کردم. بهخاطر دیلاسیون و کورتاژ خونریزی و دلدرد داشتم. بهعلت کاهش شدید هورمونها سردردهای میگرنی میگرفتم. گربههایم با عزمی راسخ دلسوزی میکردند؛ یا شاید صرفاً خوشحال بودند از اینکه در ماه فوریه بدن گرمی دوروبرشان است که ناتوان در نقطهای دمِدست دراز کشیده. انگیزهشان هرچه بود، قدردان معاشرتشان هستم. هرمان کنار سرم میخوابید، درحالیکه وینی خودش را پشت پاهایم میچپاند. گِرتی کنارم میخوابید. وقتی دست دراز میکردم تا نوازششان کنم، با صدای بلند خُرخُر میکردند و سرشان را توی دستم فشار میدادند، ترغیبم میکردند تا ادامه بدهم.
به خودم میگفتم ادامه بده.
•••
یادم میآید در یکی از تالارهای گفتوگوی اینترنتیِ مربوط به ناباروری، که وسواسگونه در آنها پرسه میزدم، زنی شکوه کرده بود که تمام داستانهایی که دربارۀ ناباروری خوانده با بچهدارشدن زن تمام شدهاند. گفت کاش میتونستم داستان کسی رو بخونم که موفق نمیشه بچهدار بشه و بااینحال زندگی خوشی داره.
•••
عصرها وقتی کلید میاندازی و در خانه را باز میکنی، بچههایت با فشار از کنارت رد میشوند تا کولهپشتیهایشان را روی نیمکتی بیندازند که زیر آینهای است که هر روز صبح رژ لبت را در آن ورانداز میکنی. کتت را آویزان میکنی و متوجه سایههای کبودی میشوی که پس از یک روز کاری طولانی دور چشمانت چمبره زده، و روز هنوز تمام نشده: خروارها لباس شستهشده در انتظار تاخوردن است و لباسهای سافتبال و فوتبال و رقص بالۀ بچهها هم باید شسته شود تا فردا هم بتوانند آنها را بپوشند. شام هم باید درست کنی که مرکب است از مرغ پخته، بروکلی و برنج. بعد ظرفها و تکالیف خانه. خستهای، اما احساس میکنی که لیاقتش را داری. خستهای چون هر کاری که میکنی ضروری است. مقصودی دارد، هدفی: بچههایت. خوشحــالی آنهـا. هــر کـاری کـه میکنــی به آینــده گـــره خورده است.
وقتی سر از آینه برمیگردانی، هنوز میتوانی انعکاس خودت را در چهرههایی ببینی که روبهرویت سر میز شام نشستهاند، در خمشدنشان بهسوی تو تا بتوانی دندانهای مسواکزدهشان را ببینی، در آن بوسۀ هوایی که قبل از رفتن به تختهایشان در طبقۀ بالا بهسویت میفرستند. تو آنجایی -یا بههرحال تکهپارههایی از تو، نوع دیگری از انعکاس، آن نوع که نشانت میدهد اگر فرصت دوم، سوم یا چهارمی برای زندگی میداشتی، چه شکلی میشدی.
•••
باید توضیح دهم که تو یک شخص خاص نیستی. هویتت روز به روز و دقیقه به دقیقه عوض میشود. بعضی روزها زن ناشناسی هستی که صدایش را در سرم میشنوم و زندگیاش را، توأمان، میخواهم و از آن بیزارم. روزهای دیگر دوست دبیرستانم هستی با بچۀ ماهت؛ یا دوست دوران کالجم با فرزند نابغهاش؛ یا دوست دانشگاهم با بچۀ پریوارش. یا شاید یکی از خواهرهایم باشی با یک مشت بچه.
هر کس که باشی همیشه انتقادی در چنته داری: چرا برای باردارشدن اینقدر صبر کردم؟ چرا بهتر اولویتبندی نکردم؟ چرا نفهمیدم که همیشه میتوانم حرفهای داشته باشم اما فرصت فرزندآوریام محدود است. چرا ندیدم که بچهها چقدر دلپذیرند، ندیدم که درسهای عمیقی پیشکش میکنند و به ما معنا میدهند؟
هر که هستی، کاش دست از قضاوتکردنم برداری.
•••
وقتــی با ماشیــن وارد مسیــر ماشیــنروی خـانـه مـیشـــوم، گربـههای وحشـی را میبینـم که روی ایـوان پشتی منتظرند. با احتیاط راهم را روی پلهها باز میکنم. بعضی از آنها وقتی نزدیک میشوم فرار میکنند. چندتایی از آنها آنقدر طولانی این دوروبر بودهاند که اجازه میدهند نوازششان کنم، که میکنم، هرچند یکیشان همیشه گاز میگیرد و باید محتاطانه نوازشش کنم. بعد قفل در را باز میکنم و میروم تو.
بچهگربهها از دیدنم خوشحالاند. دور و بر مچ پایم میجهند و وقتی کولهپشتیام را زمین میگذارم، به آن حمله میکنند. گِرتی چنان خوشحال است که غذایی که بهتازگی خورده را کف آشپزخانه بالا میآورد.
•••
یک مستند کانادایی به اسم «خانومگربهایها»۵، که در سال ۲۰۰۹ ساخته شده، به زندگی چهار زنی میپردازد که، به درجات مختلف، زندگیشان را وقف مراقبت از گربهها کردهاند. برای فیلم اینطور تبلیغ شده که «یک چهرهنگاری پراحساس و با صداقت عاطفی از زنانی است که زندگی و عزتنفسشان به نحوی چارهناپذیر به گربهها گره خورده است». همۀ زنها غمگین و درهمشکسته به نظر میرسند و فیلم تلویحاً میگوید که علتش این است که نمیتوانند پیوندهایی معقول با انسانها برقرار کنند.
آپارتمان اولین زن پر است از عکس گربه، بالش گربه، خرتوپرت گربه و گفتههایی دربارۀ گربهها که روی آویزهای چوبی دیواری حک شدهاند. او رو به دوربین خوابی را بازگو میکند که در آن از سینههای خودش به یک بچهگربه شیر میداده است.
من این مستند را وقتی تماشا کردم که بیکار بودم و روزهایم را صرف دمکردن چای باروری میکردم و برای بدنم، بهمثابۀ وسیلهای برای حمل بچه، وِرد میخواندم. تخممرغ و شیر کامل، سبزیجات چلیپایی و شاهانگبین میخوردم. مصرف کافئین و الکل را کم کرده بودم. هر هفته پیش متخصص طبِ سوزنی میرفتم. رژیمدرمانی من، در مقایسه با زحمتهایی که بعضی از زنان در طلب پیروزی بر ناباروری میکشیدند، ملایم بود: سفر به تبت برای نوشیدن آب شفابخش. رژیم روزانۀ جوانۀ گندم. صد هزار دلار که خرج نیم دوجین نوبت لقاح خارج از بدن میشود. همین اواخر خواندم که زنی، قبل از آنکه باردار شود، هجده نوبت از آن را تحمل کرده است. دوست داشتم بدانم پول اینهمه درمان را از کجا آورده. او در مصاحبه گفته بود همۀ این کارها ارزشش را داشت. واقعاً داشت؟ چرا کسی این را دیوانگی نمیداند؟
میخواهم بدانم: آیا الان خوشحال است؟ آیا آن بچه همۀ چیزهایی که جایشان در زندگیاش خالی بوده را به او داده است؟ آیا داشتن این بچه یعنی او دیگر هرگز تنها نخواهد بود؟
من این تقلا برای داشتن بچهای که بتوان به او عشق ورزید را درک میکنم، اما این را هم میدانم که راههای زیادی برای عشقورزی هست. و چه کسی میتواند بگوید دیوانگی کدام است و کدام نیست، یا اینکه دیوانگی یک نفر زنجیر نازکی نیست که دیگری را به سلامت عقل وصل میکند؟ چه کسی میتواند بگوید که تلاش برای عشقورزی قسمت حیاتی آن نیست؟ چه کسی میتواند بگوید که تلاش برای دستیافتن به چیزی، جستوجو برای فهم چیزی که کاملاً خارج از تجربۀ ماست، درست هماندازۀ دوستداشتن یک بچه، شریف و سخاوتمندانه نیست؟
•••
الیزابت بیشاپ، علیرغم اینکه بچه نداشت، یا شاید بهعلت آن، به بچههای مردم علاقهمند بود. او در نامههایش بچههای دوستانش را «نوهها» خطاب میکند.
باوجوداین، بیشاپ مردد است که آیا میخواهد مادری سنتی باشد یا نه. برای دوستش رابرت لُوِل مینویسد «فکر بچه کمی مرا گیج میکند -اما از طرفی هم مردم بچه دارند. اینجا دارم کمی علیه آنها میشوم، چون هر کس، با بیقیدی تمام، دستکم هشت تا دارد، فقیر یا غنی، مریض یا سالم، [زایمان] مادر را بکُشد یا نه».
•••
گربهها ممکن است عاشقم نباشند، اما قضاوتم هم نمیکنند. اگر نیازهایشان برآورده شود خوشحالاند. وقتی خودشان بخواهند ابراز علاقه میکنند و همین باعث میشود آدم احساس کند لایق آن بوده است.
•••
یک روز عصر، که زمان زیادی از آن نگذشته، خواندم که احتمال موفقیت لقاح خارج از بدن برای زنی به سن من نزدیک به صفر درصد است، و گریهام گرفت.
شوهرم بهآرامی به من گفت که به نظرش باید دست از تلاش برداریم. به من یادآوری کرد که ما کل مدت ازدواجمان غرق در تلاش برای بارداری بودهایم؛ که احتمال کامل طیشدن دوران بارداری، با هر تلاش، کمتر میشود؛ و اثرات منفیای را یادآوری کرد که هر تلاش ناکام به من -بر ما- میگذاشت.
این همۀ چیزی است که گفت. شبهایی را به رویم نیاورد که روی کاناپه دراز میکشیدم و سرم را روی پاهایش میگذاشتم و گریه میکردم، بلند میشدم تا تکهای دستمال توالت بکنم و با آن دماغم را تمیز کنم و باز برمیگشتم سر جایم. مهربانتر از آن بود که به دهها هزار دلاری اشاره کند که بابت روندها و نسخههای درمانی گرانقیمت، هم ما و هم خانوادههایمان، هدر دادیم؛ یا هزاران دلاری را حساب کند که خرج طبِ سوزنی، درمان گیاهی، ویتامینها، مواد معدنی و کتابهایی دربارۀ ناباروری کردیم. مقدار پولی که خرج کردیم میتوانست پیشپرداخت یک خانه یا اولین قسط یک صندوق بازنشستگی خوب باشد. مهربانتر از آن بود که هیچکدام از اینها را بگوید. اما این حرفها مثل سوسک بزرگی که هیچکدام نمیخواستیم به آن دست بزنیم بین ما نشسته بود.
•••
پس از آنکه بچهگربهها را بعد از عقیمشدن به خانه میآوریم، شُلووِل و منگاند. شوهرم و من با احتیاط آنها را نگه میداریم و شکمهای تراشیدۀ رنگپریدهشان را، برشهایی را که با چسب مایل به سبز مخلوط شدهاند را، بررسی میکنیم. شوهرم میگوید «طفلکهای معصوم». پاپی، کوچکترین بچهگربه، تحتتأثیر دارو سُست شده است.
•••
این اواخر وقتی به آینه نگاه میکنم، مادرم را میبینم. و خواهر دوقلویم و بچههایش را میبینم. و گاهی، روزهایی که موهایم فوقالعاده نامرتب است و به انزوا فکر میکردهام، یک لحظه الیزابت بیشاپ را میبینم.
در این آینۀ خانۀ اشباح، از لذتهایم بهوفور یا با صرفهجویی، بسته به آن روز، اسم میبرم. و در پایان آن فهرست، از یکی دو غصه اسم میبرم، محض اطمینان. محض صداقت.
•••
داریم برای سال بعد برنامۀ سفری به ایتالیا را میریزیم. بهجای حمل بچهای در شکم، از گربههای فرهیختۀ ایتالیایی عکس خواهم گرفت.
•••
در کلاس یوگای چهارشنبه عصرهایم سعی میکنم به احساسی که دارم توجه کنم: رانهایم میسوزند. زردپیهای پشت پایم کشیده شدهاند. میکوشم تمام حسها را، چه راحت چه ناراحت، به رسمیت بشناسم. گاهی برای آنچه احساس میکنم کلمه دارم و گاهی نه. گاهی اشتیاق برای ازمیانبرداشتن این ناراحتی را تشخیص میدهم، اما وضعیت را حفظ میکنم تا زمان عبور از آن فرا برسد.
این امید را حفظ میکنم که تمرین یوگا به بقیۀ زندگیام سرایت کند، این امید که دارم یاد میگیرم تا قدردان محدودیتهایم باشم. شاید خیلی زود خشنود باشم از اینکه نمیتوانم بچه داشته باشم. شاید بچهنداشتن مرا به جای دیگری برساند که دوست دارم آنجا باشم. شاید من همان کسی باشم که جُستاری مینویسد دربارۀ داشتن زندگیای شادی پس از ناتوانی در بارداری.
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
پینوشتها:
•این مطلب را کریستین مارشال نوشته و در شمارۀ ژانویۀ ۲۰۲۰ مجلۀ اینترنتی سان با عنوان «The Cat Years» منتشر شده است. و برای نخستین بار با عنوان «زخم ناباروری» در پروندۀ هجدهمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ علی امیری منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۱با همان عنوان منتشر کرده است.
•• کریستین مارشال (Christine Marshall) نویسنده، شاعر و استاد نویسندگی خلاق است. نوشتههای او در اَگنی، بلوآ پوئتری ژورنال، مِموریس و وسترن هیومنیتیز ریویو منتشر شده است. کتاب شعر او با عنوان رقیب (Match) در سال ۲۰۱۷ منتشر شده است.
••• آنچه خواندید بخشی است از پروندهٔ «بچه؛ بیاید یا نیاید؟» که در شمارهٔ هجدهم فصلنامهٔ ترجمان منتشر شده است. برای خواندن مطالب دیگر این پرونده میتوانید شمارۀ هجدهم فصلنامهٔ ترجمان را از فروشگاه اینترنتی ترجمان به نشانی tarjomaan.shop بخرید. همچنین برای بهرهمندی از تخفیف و مزایای دیگر و حمایت از ما میتوانید اشتراک فصلنامهٔ ترجمان را با تخفیف از فروشگاه اینترنتی ترجمان خریداری کنید.
Elizabeth Bishop [۱] : الیزابت بیشاپ (۱۹۱۱ تا ۱۹۷۹) شاعر و داستاننویس آمریکایی بود که برای شعرهایش برندۀ جوایز پولیتزر و جایزۀ ملی کتاب آمریکا شده بود. او را یکی از بزرگترین شاعران قرن بیستم دانستهاند [مترجم].
cat lady [۲] : زنی که تعداد زیادی گربه دارد، بهخصوص زنی که تنها زندگی میکند و بهنظر کمی خُلوضع میرسد (فرهنگ لغت انگلیسی کیمبریج) [مترجم].
emotional land mine[۳] : تجربۀ مجدد غیرمنتظره و ناخواستۀ اتفاقی آسیبزا در گذشته [مترجم].
[۴] misery loves company
[۵] Cat ladies
در دنیای محدود شخصیتهای اصلی، بقیۀ آدمها صرفاً زامبیهایی مزاحم هستند
الگوریتمهای سرگرمیساز برای کار با دانش باستانی حاصل از متون و فضاهای مقدس طراحی نشدهاند