بررسی کتاب

سفیدپوستان فقیر آمریکا فکر می‌کنند: «ترامپ بدی‌هایی دارد، اما قلدر خوبی است»

چرا سفیدپوستان فقیر آمریکا ترامپ را دوست دارند؟

سفیدپوستان فقیر آمریکا فکر می‌کنند: «ترامپ بدی‌هایی دارد، اما قلدر خوبی است» عکاس مجلۀ لایف: جان دومینیس. مجموعه عکس‌هایی از وضعیت زندگی مردم در کنتاکی شرقی.

آپالاشیا نام منطقه‌ای است در شمال شرق ایالات متحده، به موازات رشته‌کوه‌های آپالاشیا. این منطقه که به هیچ معنی در جنجال‌های سیاسی آمریکا اهمیت چندانی نداشت، بعد از پیروزی ترامپ در انتخابات ۲۰۱۶، ناگهان به مرکز تحلیل‌های سیاسی تبدیل شد. مفسران می‌گفتند که مردم این منطقه، که عمدتاً سفیدپوست، فقیر و طرفدار دمکرات‌ها بوده‌اند، ناگهان با چرخش به راست، ترامپ را به پیروز انتخابات تبدیل کردند. الیزابت کت، مورخی که متخصص آپالاشیا است، با بررسی سه کتاب جدید دربارۀ این منطقه به دنبال کشف دلیل اصلی گرایش این مردم به ترامپ است.

Stolen Pride

اطلاعات کتاب‌شناختی

Stolen Pride

Loss, Shame, and the Rise of the Right

Arlie Russell Hochschild

The New Press,2024

 الیزابت کَت

 الیزابت کَت

تاریخ‌نگار عمومی

bostonreview

Who’s to Blame for White Poverty

Stolen Pride

اطلاعات کتاب‌شناختی

Stolen Pride

Loss, Shame, and the Rise of the Right

Arlie Russell Hochschild

The New Press,2024

الیزابت کَت، بوستون ریویو— شصت سال پیش، عکاس مجلۀ لایف، جان دومینیس، به کنتاکی شرقی سفر کرد و عکس‌های هولناک و دست‌اولی از فقر آنجا ثبت کرد -چندی پیش‌از آن نیز، لیندون جانسون رئیس‌جمهور وقت، با اشاره به این ایالت عبارت «مبارزۀ بی‌چون‌وچرا با فقر» را به کار برده بود. این عکس‌ها در مقالۀ اصلی و تصویری مجله منتشر شدند و با به‌تصویرکشیدن کسانی که بیشترین بهره را از برنامه‌های حمایتی جدید دولتی می‌بردند باعث شدند مردم با آن‌ها همدلی کنند.

مجلۀ لایف زندگی «نکبت‌بار» در کنتاکی را بی هیچ پرده‌پوشی‌ به تصویر کشید. برخی از عکس‌ها کلبه‌ها و خانه‌های کوچکی را نشان می‌دادند که اینجا‌و‌آنجا پراکنده‌ بودند و صنعت زغال‌سنگ ویرانشان کرده بود، مانند آبادی‌هایی در زمینی لم‌یزرع. از بین این عکس‌ها، احتمالاً آن‌هایی که دلمان را به درد می‌آورند و هیچ‌گاه از ذهنمان پاک نمی‌شوند عکس‌هایی هستند که از فضاهای شخصی‌تری مثل اتاق خواب‌ و نشیمن‌ گرفته شده‌اند و صورت‌ نوزادان بیمار و مادران جوان را به تصویر می‌کشند. با دیدن این تصاویر، آدم ممکن است با خودش فکر کند که اینجا چه دنیای خشن و بی‌رحمی است.

بسیاری از افرادی که دومینیس تصویرشان را ثبت کرده -که همه‌شان هم سفیدپوست‌ بودند- تحت حمایت اجتماعی بودند یا بالاخره به طرق دیگری به آن‌ها کمک می‌شد. اما این کمک‌ها در مقابل فروپاشی اقتصادی‌ای که آپالاشیا را ویران‌ می‌کرد آن‌قدرها مؤثر نبود و استخراج سطحی [ذغال‌سنگ] منجر به بیکاری و تخریب بیشتر محیط‌زیست شده بود. راه‌حلی که دولت جانسون پیشنهاد کرد بازآموزی شغلی، تحصیلات بیشتر و زیرساخت‌های جدید بود. مجلۀ لایف تأکید داشت تا زمانی ‌که این برنامه‌های حیاتی‌تر ضمیمۀ حمایت‌های اجتماعی نشوند، تنها چیزی که اهالی آپالاشیا می‌توانند به آن امیدوار باشند «زندگی‌ای است که از آن‌ها در برابر گرسنگی محافظت می‌کند، اما از عزت‌نفس و امید محروم می‌سازد».

چهار ماه بعد، جانسون شخصاً به این منطقه سفر کرد و این بار فردی به نام تام فلچر ناخواسته تبدیل به نماد این کارزار شد؛ او پیش‌از این تجربۀ کار در معدن زغال‌سنگ و کارخانۀ چوب‌بری را داشت، اما اکنون بیکار بود. در عکسی که مجلۀ تایم منتشر کرد، جانسون و فلچر بر روی پله‌های کلبۀ کوچک فلچر ایستاده‌اند، زبان بدن و لباس‌های متفاوت آن‌ها نشانۀ فاصلۀ اجتماعی‌شان بود.

آغازبه‌کارِ کارزار مبارزه با فقر با سروصدای زیادی همراه بود، اما درنهایت نتوانست به اهدافش برسد و این ناکامی چندان توجهات را به خود جلب نکرد. در آپالاشیا، دولت‌های ایالتی کمک‌ها را به‌شدت بوروکراتیک کردند که همین باعث شد مشکلاتی در نحوۀ هزینه‌کردها به وجود بیاید و بودجه در معرض سوءاستفاده برای اهداف دیگر قرار گیرد. فرمانداران ایالت‌ها، که اغلب نزدیک‌ترین متحدان صنعت بودند، بین «خارجی‌ها» -مانند جوانانی که در برنامۀ داوطلبان آپالاشیا که در ابتدا موفق بود فعالیت داشتند- و کسانی که قرار بود این خارجی‌ها به‌شان کمک کنند، تفرقه انداختند. پس از کارزار مبارزه با فقر، نسل‌های متوالی از حل‌کنندگان مشکلات به وجود آمدند که کمتر از دولت فدرال قدرت داشتند، اما به همان اندازه مطمئن بودند که تخصص و تلاش‌هایشان جهان را سامان خواهد بخشید. آن‌ها نیز شکست خوردند. از اواسط دهۀ ۱۹۷۰، به‌ویژه در دوران اوباما، کمیسیون منطقه‌ای آپالاشیا، که در سال ۱۹۶۵ توسط کنگره ایجاد شده بود، تمرکز کرد بر روی کمک‌های مالی به «شراکت عمومی-خصوصی» و آموزش‌های شغلی برای مشاغلی که آنجا وجود نداشتند و اگر هم وجود داشتند، درآمد خوبی نداشتند. نه فلچر و نه فرزندانش هرگز از فقر رهایی نیافتند.

آپالاشیا تا رقابت‌های ریاست‌جمهوری ۲۰۱۶ جایی در سیاست آمریکا نداشت، تا اینکه برخی به این باور جذاب اما نادرست متوسل شدند که این منطقه کانون سیاست‌های سمی‌ای است که در خلال کارزار ریاست‌جمهوری ترامپ ظهور کرد. در ماه‌های پس‌از انتشار کتاب مرثیۀ هیل‌بیلی1 نوشتۀ جِی. دی. ونس، طوفانی رسانه‌ای شکل گرفت مبنی‌بر اینکه مردم آپالاشیا -که نمایندۀ موجهی برای طبقۀ کارگر سفیدپوست به‌طور کلی نبودند- به کشور اعلام جنگ کرده‌اند. این روایت حاوی بخشی از حقیقت بود؛ برخی از بخش‌های این منطقه که طرف‌دار دمکرات‌ها بودند، یا اینکه طرفداران دمکرات‌ها و جمهوری‌خواهان در آن‌ها به یک میزان بودند، به‌‍طور کامل طرفدار جمهوری‌خواهان شدند. اما این روایت به‌شدت دربارۀ تعداد و قدرت رأی‌دهندگان آپالاشیا در مقایسه با سایر پایگاه‌های قدرت ترامپ در شهرها و حومه‌های مرفه، مانند استتن آیلند، اغراق کرد.

White Poverty

اطلاعات کتاب‌شناختی

White Poverty

How Exposing Myths About Race and Class Can Reconstruct American Democracy

William J. Barber

WW Norton & Co (11 Jun. 2024)

White Poverty

اطلاعات کتاب‌شناختی

White Poverty

How Exposing Myths About Race and Class Can Reconstruct American Democracy

William J. Barber

WW Norton & Co (11 Jun. 2024)

خوشبختانه، رسانۀ ملی و تحلیلگران در انتخابات ۲۰۲۰ به این روایت چندان اعتماد نکردند، اما در انتخابات ۲۰۲۴ بعد‌از اینکه ترامپ ونس را به‌عنوان معاون خود منصوب کرد ظاهراً این روایت دوباره مقبولیت یافت. ونس از زمانی که نمایندۀ ایالت اهایو در مجلس سنا شد، خود را رهبر نخبگان راست جدید معرفی کرد -جنبش راست جدید از نظر اجتماعی محافظه‌کارتر و در بسیاری از جنبه‌ها به‌لطف ارتباطاتش با مردان فوق‌ثروتمند در فناوری، مانند پیتر تیل و مارک آندریسن، قدرتمندتر است. باوجوداین، تشکیل کنوانسیون ملی جمهوری‌خواهان در انتخابات ۲۰۲۴ حکایت از آن دارد که ونس هنوز به قدرت آپالاشیا به‌عنوان نمادی سیاسی اعتقاد دارد. او در حرف‌هایش مدام به مادربزرگش و حرف‌هایش که آمیخته به بصیرتی کهن و روستایی است اشاره می‌کند -بعد‌از انتشار کتاب ونس، مادربزرگش هم انگشت‌نمای همگان شد.

همۀ این‌ها در راستای مطالب کتاب جدید آرلی راسل هاکشیلد جامعه‌شناس، با عنوان غرور به یغما رفته: فقدان، شرم و ظهور راست‌گرایی2، است. هاکشیلد را بیشتر با کتاب غریبه‌هایی در سرزمین خویش(۲۰۱۶) 3می‌شناسند که مطالعه‌ای است دربارۀ اعضای جنبش تی‌پارتی در حومۀ لوئیزیانا، منطقه‌ای که از مدت‌ها پیش طرف‌دار جمهوری‌خواهان بوده است. اما او در کتاب جدیدش به حامیان ترامپ در شهرستان پایک در ایالت کنتاکی پرداخته است؛ مردم این شهرستان قبلاً طرف‌دار دمکرات‌ها بودند، اما حالا طرف‌دار جمهوری‌خواهان شده‌اند. این شهرستان بخشی از حوزۀ انتخابیۀ پنجم این ایالت است؛ این حوزۀ انتخابیه دارای بیشترین درصد جمعیت سفیدپوست در کشور است و از نظر فقر در ردۀ دوم قرار دارد و تقریباً نزدیک شهرستان بریثیت، محل تولد ونس، است. هاکشیلد در پی فهمیدن این است که از سال ۲۰۰۸ چه‌چیزی باعث اقبال سریع شهرستان پایک به راست‌ها شده است، با‌وجود‌اینکه این شهرستان از سال ۱۹۳۲ در همۀ انتخابات‌ها، به‌جز دو مورد، به دمکرات‌ها رأی داده است.

کتاب غرور به یغما رفته در کنار دو کتاب جدید دیگر دربارۀ افکار سیاسیِ سفیدپوستان فقیر و روستایی قرار می‌گیرد: فقر سفیدپوست‌ها: چگونه افشای اسطوره‌ها دربارۀ نژاد و طبقه می‌تواند دموکراسی آمریکایی را دگرگون کند4نوشتۀ ویلیام باربرِ کشیش و جاناتان ویلسون-هارتگروو، و خشم سفید‌پوست‌های روستایی: تهدیدی برای دموکراسی آمریکایی5نوشتۀ تام شالر و پل والدمن. این کتاب‌ها می‌خواهند پیام‌های سیاسی و تأثیرات آن‌ها را بررسی کنند و ببینند کجاها افراط‌گرایی پذیرفته یا پس زده شده است. همچنین هر سۀ این کتاب‌ها به بُعد احساسی سیاست نیز می‌پردازند -اینکه احساساتی مانند شرم، کینه، کرامت و غرور چگونه به شکل‌گیری نگرش سیاسی کمک می‌کنند و چگونه خود این احساسات نیز به‌واسطۀ نگرش سیاسی شکل می‌گیرند.

با توجه به اینکه ونس اکنون قصد دارد افسانۀ پسر لاابالی 6 را دوباره زنده کند، مهم است که ما این روایت را به‌درستی درک کنیم. همان‌طور که باربر به بهترین شکل ممکن اشاره کرده است، باید واقعیت‌های زندگی آمریکایی‌های سفیدپوست فقیر را بشناسیم، به‌درستی دریابیم چه کسی مقصر است و مسیری حقیقی برای پیشرفت ارائه دهیم.

در سال‌های اخیر، ناپایداری اقتصادی و رکود سیاسی در برنامه‌های مربوط به توسعه همواره در آپالاشیا رو به افزایش بوده است. بخشی از این منطقه اکنون با سطحی از فقر که تقریباً غیرقابل‌ تحمل است و بیماری‌های همراه با آن که پیوند نزدیکی با افسردگی دارند دست‌وپنجه نرم می‌کند، از جمله اعتیاد گسترده به مواد مخدر. هاکشیلد در سال ۲۰۱۸ به شهرستان پایک سفر کرد. او می‌خواست توضیحی برای این مسئله پیدا کند که چرا افرادی که این شرایط و پیامدها را تجربه می‌کنند دمکرات‌ها را رها کرده و جمهوری‌خواهان را پذیرفته‌اند.

او پاسخش را در قالب اصطلاح «پارادوکس غرور» توضیح می‌دهد؛ پارادکس غرور عبارت است از فاصلۀ بین انتخاب‌های سیاسی‌ای که «فرصت‌های اقتصادی» را شکل می‌دهند و «باور فرهنگی فرد دربارۀ مسئولیت دسترسی به این فرصت‌ها». به عبارت دیگر، ایدئولوژی فردگرایی -نسبت‌دادن مسئولیت تمام موفقیت‌ها و شکست‌ها به خود فرد- مردم را وادار می‌کند که ناکامی‌های ساختاری را ناکامی‌های خود ببینند. این امر موجب می‌شود آن‌ها میل نداشته باشند به سیاست‌هایی رأی دهند که ممکن است بر سرمایه‌داری وحشی‌ای که در حال نابودکردن منطقه است لجام بزنند. به عقیدۀ هاکشیلد، احساسات ناشی از شرم باعث می‌شوند آن‌ها در برابر پیام‌های سیاسی آسیب‌پذیر شوند، پیام‌هایی که آن‌ها را تشویق می‌کنند که فکر کنند دمکرات‌ها غرور آن‌ها را به یغما برده‌اند.

هاکشیلد، به عنوان جامعه‌شناس، بیشتر به‌خاطر مطالعۀ رابطۀ بین احساسات، ارزش‌ها و هویت شناخته می‌شود. او اخلاق را از معادله خارج می‌کند و ترجیح می‌دهد با سوژه‌ها به شیوۀ خودشان تعامل داشته باشد و سپس از داستان‌های آن‌ها نتیجه‌ای اجتماعی بگیرد. در کتاب غرور به یغما رفته، او مفهوم «داستان عمیق» را از کتاب غریبه‌هایی در سرزمین خویش وام می‌گیرد: آنچه فرد حقیقت می‌داند، روایتی که مستقل از واقعیت‌ها عمل می‌کند. او رتوریک پس‌از ۲۰۲۰ دربارۀ انتخابات به یغما برده شده را یکی از این داستان‌های عمیق می‌داند. ترامپ از خود تصویری به‌عنوان قربانی -قربانی رسانه‌های لیبرال، دادستان‌های قانونی و تقریباً همه- ترسیم کرده و این‌گونه با حامیانش ارتباط برقرار می‌کند؛ با برقراری پیوند بین خود و حامیانش، آن‌ها را برادران و خواهران خود می‌داند که آن‌ها نیز قربانی‌اند.

در کنتاکی نیز هاکشیلد نسخه‌ای از داستانی عمیق که در لوئیزیانا شنیده بود پیدا کرده است: جمعیت‌ عظیمی از مردم سفیدپوست کارگر صبورانه در صف انتظار رؤیای آمریکایی ایستاده‌اند که ناگهان گروه‌های اقلیت از آن‌ها جلو می‌زنند؛ دمکرات‌ها این گروه‌های اقلیت را جلو می‌برند. در این لحظه، شخصیتی مانند ترامپ وارد می‌شود که به‌خاطر تمایلش به هدف قرار دادن دمکرات‌ها به خاطر سوءاستفاده از نظامی منصفانه از حمایت‌هایی برخوردار می‌شود. یکی از سوژه‌های هاکشیلد از شهرستان پایک اعتراف می‌کند که ترامپ «نقص‌های آشکاری دارد، اما آن‌ها را نادیده می‌گیریم، زیرا او یک قلدر خوب است، آن‌قدر قدرتمند است که می‌تواند جلوی قلدر بد بایستد»؛ منظور او از قلدر بد کسی است که امکان دزدی را فراهم می‌کنند. «او از شما محافظت می‌کند؛ او قلدر شماست». افرادی که هاکشیلد با آن‌ها مصاحبه کرده غالباً ابزار ناراحتی می‌کردند از اینکه به آن‌ها بگویند نژادپرست‌های «نفرت‌انگیز»؛ هیلاری کلینتون در سال ۲۰۱۶ به‌طرز زشتی این عبارت را به کار برد. این افراد از «جنگ دمکرات‌ها علیه زغال‌سنگ» نیز خشمگین بودند.

هاکشیلد این را نمونه‌ای از داستان عمیق می‌داند و در جای‌جای کتابش نشان می‌دهد خشم نسبت به دمکرات‌ها غیرمنطقی است، روایتی احساسی که از دیدن حقیقت عاجز است. منظور او تلویحاً این است که رأی مردم آپالاشیا علیه دمکرات‌ها رأی علیه منافع خودشان است، علیه سیاست‌هایی که می‌توانند زندگی‌شان را بهبود ببخشند. هاکشیلد خاطرنشان می‌کند «جو بایدن دربارۀ اینکه ثروتمندان باید سهم عادلانۀ خود را بپردازند صحبت کرد و قانونی تصویب کرد برای تنظیم انحصارها، حمایت از اتحادیه‌های کارگری و افزایش مالیات یک درصد از جمعیت که بیشترین درآمد را دارند»، در‌حالی‌که «جمهوری‌خواهان … به سرمایه‌داری بدون کمک یا نظارت دولت ایمان بیشتری دارند … در ایالت‌هایی که تحت کنترل آن‌هاست، سرمایه‌داری بدون نظارت باعث شده آن‌ها با مشکلات عدیده‌ای مواجه شوند». اما هاکشیلد هیچ‌کجا سخنی از این به میان نیاورده که دمکرات‌ها مقصر عوامل اقتصادی‌ای هستند که مردم آپالاشیا را تحت فشار قرار داده‌اند، از جمله «دورسپاری، خودکارسازی و کاهش تعداد اتحادیه‌ها»؛ البته او دربارۀ این عوامل توضیحات روشنی ارائه می‌دهد.

در عوض، این کتاب به سازمان‌دهندگان ملی‌گرای سفیدپوست پرداخته است -به‌خصوص متیو هایمباخ، رهبر پیشین حزب کارگر سنت‌گرا، گروهی نئونازی که او در سال ۲۰۱۵ تأسیس کرد و در گردهمایی اتحاد راست‌گرایان در شارلوتزویل در سال ۲۰۱۷ که به خشونت کشیده شد نقش اصلی داشت. ورود هاکشیلد به شهرستان پایک همزمان بود با برنامه‌های هایمباخ برای جذب ملی‌گرایان سفیدپوست آینده در قلب منطقه‌ای که طرفداران ترامپ اکثریت جمعیت را تشکیل می‌دادند؛ کتاب شرح تلاش‌های هایمباخ در جذب این افراد است.

مانند ترامپ، هایمباخ نیز در کارزارجذب افراد از رتوریک قربانی‌بودن و غرور به یغما رفته استفاده کرد. اما برخلاف ترامپ، هایمباخ به‌طور فاجعه‌آمیزی در انتقال پیامش به افراد شکست خورد. او فاقد انسجام، کاریزما، ارتباطات و به‌ویژه قدرت بود. در گردهمایی او جمعیت زیادی حضور نداشتند و درگیری‌هایی نیز در آن رخ داد؛ این امر باعث شد هایمباخ از‌سوی افرادی که هدفش جذب آن‌ها بود نادیده گرفته شود. هاکشیلد شکست هایمباخ را نتیجۀ دو هدف متضاد می‌‌داند. اول، دست‌کم‌گرفتن افراط‌گرایی، از‌جمله جدایی‌طلبی نژادی، به‌خاطر جذب افراد. دوم، ایجاد هم‌بستگی میان اعضای متعهد حزب راست‌گرای افراطی.

در نظر افراد، این گردهمایی شبیه رژۀ چندصدنفره‌ای بود که لباس نازی‌ها را پوشیده‌اند و می‌خواهند قبیله‌گرایی ساختگی‌شان را در میان خود و همچنین برای تماشاگران در پیک‌ویل، مرکز ایالت و شهری که معمولاً سراسر آرامش است، به نمایش بگذارند. هاکشیلد اشاره می‌کند که شرم فرهنگی ممکن است واکنش‌های محلی به این تظاهرات را تحت‌تأثیر قرار داده باشد. مثلاً او می‌گوید افرادی که با آن‌ها مصاحبه کرده است نسبت به کلیشه‌های رایج دربارۀ مردم آپالاشیا -افرادی عقب‌مانده، بی‌سواد و نژادپرست- بسیار حساس بودند؛ همچنین دربارۀ اینکه این تصورات چگونه در رسانه‌ها بازتاب داده می‌شوند نیز حساسیت بالایی داشتند. محلی‌ها بیزار بودند از اینکه با تظاهرات هایمباخ مرتبط شوند و حتی قبل‌از راهپیمایی از این نمایش می‌ترسیدند و مطمئن بودند توجه منفی جلب می‌کند.

آیا برای این مردم مهم است که برنده‌شدن ترامپ در انتخابات از همان نوع نمایش است، یا آیا برایشان مهم است که هدف جنبش هایمباخ تسریع در دستیابی به مجموعه‌ای از اهداف مکمل است؟ هاکشیلد در اینجا خیلی مبهم‌تر سخن می‌گوید، اگرچه او هشدار می‌دهد که «اگر فاشیسم به جریان اصلی زندگی آمریکایی وارد شود … این فاشیسم به‌صورت یونیفرم نازی‌ها و با نماد صلیب شکسته ظاهر نخواهد شد» یا «صرفاً از طریق امور حاشیه‌ای نخواهد بود» بلکه «از طریق صندوق رأی» ظاهر خواهد شد. به‌راستی می‌دانیم که حامیان ترامپ در پایک‌ویل، مانند بسیاری از حامیان او در سراسر کشور، معمولاً خود را از جنگ‌های فرهنگی که به نام آن‌ها انجام می‌شود کنار می‌کشند. در کتاب غرور به یغما رفته می‌بینیم وقتی راست‌گراهای آلترناتیو7 سر می‌رسند، آن‌ها مراقب همسایگان سیاه‌پوست و مسلمان آسیب‌پذیر خود هستند، برخی حتی مسلح به نگهبانی می‌ایستند، درحالی‌که در دیگر زمینه‌ها به خطرات ضمنی سیاست‌های خود فکر نمی‌کنند.

وقتی بررسی می‌کردم که آیا هایمباخ ممکن است قربانی پارادکس غرور باشد، احساس خستگی شدیدی کردم. پس‌از خواندن بخش گردهمایی اتحاد راست‌گرایان، سعی کردم با تمام توانم هیجاناتم را مدیریت کنم. علاوه‌براین‌، ساختار کلی کتاب هم حواس‌پرت‌کن بود، هر فصل به‌نوعی با این سؤال شروع می‌شد که «آیا درمورد راهپیمایی شنیده‌ای؟». به نظر می‌رسد هاکشیلد بخشی از داستان مکان‌هایی مانند پایک‌ویل را گم کرده است -گویی این وقفه‌ها درمورد ملی‌گراهای سفیدپوست و ازدواج شکست‌خوردۀ هایمباخ جایگزین دیدگاه‌های حیاتی و کمتر شنیده‌شده شده‌اند. هاکشیلد، در این کتاب، هایمباخ را منبعی کلیدی قرار داده و برای این کار توجیه قانع‌کننده‌ای هم نیاورده، ازاین‌رو بیشتر سؤال ایجاد می‌کند تا اینکه پاسخ دهد.

هاکشیلد تمایل دارد که به همه امکان صحبت‌ بدهد و حرف‌هایشان را بازتاب دهد، اما این گرایش با انتخاب عمدی افراد رنگین‌پوست، مهاجران، زندانیان و کسانی که معمولاً در تحلیل‌های منطقه‌ای کمتر حضور دارند صورت متعادل‌تری به خود گرفته است. تقریباً هر کسی که هاکشیلد ملاقات کرده بازماندۀ نوعی فاجعه است، چه فروپاشی صنعت و چه بحران اعتیاد. داستان‌ آن‌ها داستان‌ ازدست‌دادن است. اما خصوصیات آپالاشیا و کاهش جمعیت آن به این معنی است که داستان یک منطقه یا داستان یک ملت را نمی‌توان تنها از‌طریق چند نفر بیان کرد. کسانی که غایب‌اند -نوجوانان طردشده و مهاجران اقتصادی- نیز می‌توانند راوی داستان مردم آپالاشیا، به عنوان یک مردم، باشند.

وقتی درمورد آپالاشیا در طول انتخابات ۲۰۱۶ می‌نوشتم، شوکه شده بودم از اینکه می‌دیدم تعداد زیادی از افراد به این باور غلط اعتقاد داشتند که پیروزی ترامپ ممکن است فرزندانشان را مجبور یا وسوسه کند که به این منطقه برگردند؛ احتمالاً هاکشیلد این باور را هم یک داستان عمیق می‌نامد. ظاهراً برایشان مهم نبود که دلیل برگشت بچه‌هایشان فروپاشی کامل اقتصادی باشد یا وفور ثروت. این رأی‌دهندگان در آپالاشیا با اعتماد‌به‌نفس اعلام می‌کردند که فرزندانشان باز خواهند گشت. البته آن‌ها بازنگشتند.

این افسانه‌سازی و اینکه چگونه امیدهای تحقق‌نیافته ممکن است اعتماد‌به‌نفس رأی‌دهندگان به ترامپ در آپالاشیا را تضعیف کرده باشد مطالب جالبی برای کتاب غرور به یغما رفته فراهم کرده است. علم آمار در کمی‌کردن این‌جور ازدست‌دادن‌ها خوب عمل می‌کند -مثلاً شهرستان پایک بین سال‌های ۲۰۱۰ تا ۲۰۲۰ کاهش ۹.۸درصدی جمعیت را تجربه کرد- اما در به‌تصویر‌کشیدن اینکه این کاهش چه تأثیری بر نسل‌های مختلف دارد خوب عمل نمی‌کند. چگونه می‌توان پیام‌های سیاسی را به‌گونه‌ای مؤثرتر به افرادی رساند که هم به‌خاطر فرزندان خود غصه می‌خورند و هم به سیاست‌هایی که آیندۀ آن‌ها را از بین می‌برد ایمان دارند؟ این فرزندان در زندگی‌های خود خارج از این منطقه به چه چیزهایی فکر می‌کنند، چه احساسی و چه تجاربی دارند؟ این سؤالات فایدۀ بیشتری داشتند تا روایت‌های آبکی از زندگی‌ ملی‌گراهای سفیدپوست.

باربر و ویلسون-هارتگروو بیشتر به داستان این بچه‌ها علاقه‌مندند. کتاب فقر سفیدپوست‌ها تکان‌دهنده‌تر و جنجالی‌تر از غرور به یغما رفته است و به بررسی افراد فقیر سفیدپوست، به‌طور کلی، می‌پردازد، هرچند بسیاری از آن‌ها از‌قضا متعلق به مناطقی مانند پایک‌ویل هستند. یکی از آن‌ها زن جوان سفیدپوستی از کنتاکی شرقی به نام لِیکین است که شاهد دست‌وپنجه نرم‌کردن خانواده‌اش با شرم ناشی از بیکاری است. وقتی پرده از گرایش جنسی‌اش برمی‌دارد آن شرم را به او نسبت می‌دهند؛ خانواده‌اش او را طرد می‌کنند و او مجبور می‌شود در ماشینش زندگی کند. به گفتۀ لیکین، فقر سفیدپوست‌ها «نفرینی است که مردم معمولاً محکوم‌اند ‌تنهایی تحملش کنند».

باربر کشیشی برجسته و رهبر جنبش‌ در کارولینای شمالی است. او رئیس انجمن ملی پیشرفت رنگین‌پوستان در این ایالت بوده و چندین کمپین اعتراضی را رهبری کرده است که افرادی از نژادهای مختلف در آن‌ها حضور داشته‌اند. او نوشته «من زنگ خطر فقر سفیدپوست‌ها را به صدا در‌آوردم، زیرا مطمئنم که نمی‌توانیم استثنایی‌بودن خاص فقر در آمریکا را نشان دهیم، بدون اینکه ببینیم این فقر چگونه بر خود مردمی که طبق باورها از امتیازات ویژه‌ای برخوردارند تأثیر می‌گذارد». در واقع، او اشاره می‌کند که تعداد افراد سفیدپوست فقیر از هر گروه دیگری که در ایالات‌متحده فقر را تجربه می‌کنند بیشتر است. این کتاب بی‌پایه‌بودن چهار باور را که مانع درک کامل فقر می‌شوند نشان می‌دهد: اینکه پوست روشن داشتن به معنی داشتن منافع مشترک با دیگر افرادی است که پوست روشن دارند؛ اینکه تنها سیاه‌پوستان خواستار تغییر در آمریکا هستند؛ اینکه فقر صرفاً مسئلۀ سیاه‌پوستان است؛ و اینکه نمی‌توانیم بر شکاف‌های نژادی غلبه کنیم. باربر ناراحت است -حق هم دارد- که افراد غیرفقیر هنوز فقر را نوعی ناهنجاری می‌بییند، نه یک ویژگی فراگیر سرمایه‌داری آمریکایی.

باربر انزوا را یکی از بارزترین جنبه‌های فقر می‌داند. او، مانند هاکشیلد، معتقد است پیام‌های فرهنگی دربارۀ کار سخت و فردگرایی، که اغلب توسط سیاست‌مداران مطرح می‌شوند، موجب شده‌اند که افراد سفیدپوست فقیر ناکامی‌های ساختاری را مشکل شخصی خود بدانند. این افراد فقیر، برای پنهان‌کردن شرم خود، تروماهای زندگی‌شان را مخفی می‌کنند. به عقیدۀ باربر، این فقدان‌های پنهان‌ تبدیل به فضاهایی خالی می‌شوند که به‌راحتی توسط سیاست‌مداران و میلیاردرها با «دروغ‌هایی پر می‌شود که به ما می‌گویند سیاه‌پوستان در یک طرف داستان آمریکا و سفیدپوستان در طرف دیگر هستند». باربر توضیح می‌دهد -کامل‌تر از هاکشیلد- که چگونه باورها دربارۀ فقر سیاه‌پوستان مرزهای نژادی را درنوردیده و چگونه وقتی برخی از سفیدپوستان از‌نظر وضعیت اجتماعی در موقعیتی قرار می‌گیرند که بیشتر شبیه موقعیت سیاه‌پوستان فقیر است تا سفیدپوستان طبقۀ متوسط یا مرفه، احساس شرمشان تشدید می‌شود.

این کتاب پر از داستان‌های واقعی است و عقاید مذهبی باربر نیز در آن به چشم می‌خورد، همچنین به رهبری باربر در جنبش «دوشنبه‌های اخلاقی» در کارولینای شمالی و کمپین ملی «فقرا» نیز می‌پردازد. کتاب فقر سفیدپوست‌ها نحوۀ صحبت‌کردن ما دربارۀ فقر را اصلاح می‌کند، همچنین فراخوانی است برای سازمان‌دهی از پایین‌به‌بالا و ایجاد پیوندهای مشترک میان تمامی فقرا در عصری که رویه‌های دمکراتیک درحال بازسازی هستند و بر عدالت نژادی و اقتصادی تأکید دارند.

از نظر باربر، برای این نوع جنبش «ادغام اخلاقی» هم ضرورتی راهبردی است -ضروری برای ساختن پیوندهایی که برای اِعمال قدرت به آن‌ها نیاز داریم- و هم واقعیتی تاریخی. فقر سفیدپوست‌ها با الهام‌گرفتن از پیوندهای بین‌نژادی در دورۀ بازسازی ایالات‌متحده، به‌ویژه در جنوب، سعی دارد این مطالبه را در سفیدپوست‌های امروزی ایجاد کند که خود را از تبار جویندگان عدالت بدانند و می‌خواهد بگوید جنبش هنوز تمام‌وکمال به هدفش نرسیده است. در ائتلاف‌های بین سیاه‌پوستان تازه‌ آزاد شده و سفیدپوستانی که تصدیق می‌کردند سرنوشت اقتصادی‌شان به هم پیوند خورده، شتاب برای تغییر سیاسی به‌حدی افزایش یافت که دشمنان آن به خشونت متوسل شدند -مانند کشتار ویلمینگتون در سال ۱۸۹۸، که طی آن سفیدپوستان نژادپرست دولت اتحادجوی ویلمینگتون را سرنگون کردند تا نظم موجود را حفظ کنند. بعدها، این ائتلاف‌ها در جنبش حقوق مدنی، نوعی بازسازی دوم، دوباره احیا شدند. باربر خواستار احیای ادغام میان فقرا در سرتاسر کشور است -بازسازی سوم که افراد با پیشینه‌های مختلف را در مبارزه‌ای مشترک متحد کند. کمپین «فقرا» به‌موقع دست به عمل زد و فصل جدیدی از فعالیت‌های خود را در ماه ژوئن گذشته آغاز کرد.

شالر و والدمن بابت وضعیت اسفناک افراد فقیر سفیدپوست چندان ناراحت نیستند. آن‌ها می‌نویسند «از زمان ظهور دموکراسی جکسونی8، تقریباً از دو قرن پیش، سفیدپوستان روستایی از آنچه ما آن را ’وضعیت اقلیت اساسی‘ می‌نامیم بهره‌مند شده‌اند، زیرا توانسته‌اند از دولت‌های ایالتی و به‌ویژه دولت ملی امتیازاتی بگیرند که هیچ گروه دیگری از شهروندان نتوانسته‌اند، شهروندانی که جمعیتشان هم به‌اندازۀ همان سفیدپوستان روستایی بوده». بخشی از این قدرت بیش‌ از حد ناشی از ناعادلانه‌بودن توزیع نمایندگی در سناست. این نوع نمایندگی که در قانون اساسی گنجانده شده به ایالتی مانند وایومینگ، کم‌جمعیت‌ترین ایالت، همان حق نمایندگی سیاسی را می‌دهد که به کالیفرنیا، پرجمعیت‌ترین ایالت، می‌دهد. درنتیجه، پول دولت که ممکن بود صرف مثلاً بیمارستان‌های شهری شود، صرف مسیرهای پُستی روستایی یا فرودگاه‌ها می‌شود. شالر و والدمن استدلال مشابهی دربارۀ شورای انتخاب‌کنندگان رئیس‌جمهور دارند و بر این باورند که جایگزینی آن با رأی مردمی باعث معکوس‌شدن قدرت خواهد شد. در‌عین‌حال، آن‌ها اشاره می‌کنند که افراد سفیدپوست روستایی «بخش قابل‌ توجهی از ائتلاف هر دو حزب هستند که ‌خواسته‌های منسجمی ندارند، با وجود تمام قدرتی که در اختیار دارند».

به عقیدۀ نویسندگان این کتاب، این حس سزاوار و محق بودن موجب شده است که روزبه‌روز بخش‌های بیشتری از جمعیت سفیدپوست روستایی به تغییرات اجتماعی با «تحقیر خصمانه» واکنش نشان دهند و به دنبال فرصت‌هایی برای ابراز خشم و کینۀ خود نسبت به کسانی باشند که جایگاه ویژۀ آن‌ها در زندگی آمریکایی را تهدید می‌کنند. شالر و والدمن معتقدند «سفیدپوستان روستایی آمریکایی احترام ویژه‌ای برای قانون اساسی و اصول دمکراتیک آمریکا قائل‌اند» و در عین‌ حال «نگرش‌های ضددمکراتیک» و تمایل «به استفاده از خشونت برای پیشبرد برنامۀ سیاسی خود» در دل دارند؛ شالر و والدمن این را «پارادکس میهن‌پرستانه» می‌نامند. کتاب برای مقایسه، به واقعیت‌هایی که سیاه‌پوستان روستایی، اهالی آمریکای لاتین و مردم بومی تجربه کرده‌اند اشاره می‌کند، اما از تعریف اینکه «روستایی» واقعاً چیست امتناع می‌کند. در عوض، کتاب براساس پژوهش‌هایی که دانشگاهیان در زمینه‌های مختلف انجام داده‌اند نتیجه‌گیری‌هایی ارائه می‌دهد؛ برخی از این پژوهش‌ها کتاب خشم سفیدپوست‌های روستایی را به‌خاطر مبالغه دربارۀ اهمیت دیدگاه‌های افراطی در میان سفیدپوستان روستایی آمریکایی مورد انتقاد قرار داده‌اند.

کتاب‌های فقر سفیدپوست‌ها و خشم سفیدپوست‌های روستایی از نظر لحن به‌شدت با یکدیگر فرق دارند، اما هر دو اذعان دارند سفیدپوست‌هایی که خواهان تغییر هستند، چه روستایی و چه فقیر یا هر دو، ممکن است اصلاً ندانند چگونه باید خود را سازمان‌دهی کنند. همان‌طور که شالر و والدمن اشاره می‌کنند، سفیدپوست‌های روستایی چیزی مانند انجمن ملی پیشرفت رنگین‌پوستان ندارند «که از‌طریق آن بفهمند سیاست چگونه کار می‌کند و چگونه ممکن است بر زندگی‌شان تأثیر بگذارد. هیچ انجمن ملی برجسته‌ای برای پیشرفت مردم روستایی وجود ندارد که به نمایندگی از آن‌ها اقامۀ دعوی کرده و بر تصمیمات سیاسی اعمال نفوذ کند». در دیگر نقاط کشور، سفیدپوستان ممکن است اتحادیه‌ها را ببینند (و بنابراین تنوع بین سازمان‌دهندگان طبقۀ کارگر واقعی را تصدیق کنند) یا توجهشان به فضاهای حامی مختص سفیدپوستان، مانند جنبش «جمع‌شدن برای عدالت نژادی»، جلب شود. شالر و والدمن بیشترین پتانسیل برای تغییر را در روندهای جمعیتی می‌بینند؛ این روندها حاکی از آن‌اند که در فضاهای روستایی «تنوع به‌طور پیوسته درحال افزایش است»، اما در پیشنهاد رویکردی ایدئال احتیاط می‌کنند. آن‌ها می‌نویسند «ما به خودمان اجازه نمی‌دهیم که به آمریکایی‌های روستایی بگوییم دقیقاً چه سیاست‌هایی را باید درخواست کنند. این چیزی است که هر جنبش باید خودش درمورد آن تصمیم بگیرد».

آیا غرور به یغما رفته در این لحظۀ سیاسی کمکی به ناظران خارجی خواهد کرد؟ امیدوارم که چنین باشد. هاکشیلد مانند باربر بر اندوهی ناشناخته اشاره می‌کند؛ توجه به این اندوه ضروری است و بسیار راه‌گشا خواهد بود.

اما هاکشیلد بیشتر مسئله را توضیح‌ می‌دهد تا اینکه راهبردی ارائه دهد. او توصیه می‌کند که می‌توانیم «با تجدیدنظر در رؤیای آمریکایی و ایجاد دسترسی برابر به آن به رهایی از فشار نامنصفانۀ پارادکس غرور» دست یابیم. نزدیک‌ترین چیزی که بتوان آن را پیشنهادی برای پیشرفت عینی دانست تأکیدش بر «تأمل همراه با طمأنینه» و درک عاطفی در میان تقسیمات حزبی است. او می‌پرسد «چگونه یک نفر می‌تواند بفهمد که دیگری چرا فلان احساس را دارد؟» و روی افرادی حساب می‌کند که از شرم رهایی یافته‌اند و می‌توانند «پل همدلی» در جوامع خود بسازند.

این دیدگاه ممکن است خیال‌پردازی یک جامعه‌شناس بی‌خبر از همه‌جا به نظر برسد. سیاست را نمی‌توان به‌سادگی به مسئله‌ای از نوع همدلی آگاهانه و هوش عاطفی تقلیل داد، به‌ویژه زمانی که خواستۀ مشخص سیاسی و آن نوع سازمان‌دهی و ساخت قدرتی که مد نظر باربر است وجود نداشته باشد (همان‌طور که هاکشیلد تصدیق می‌کند، «همدلی به معنای توافق یا جست‌وجوی وجه مشترک نیست» -هرچند او امیدوار است «این‌ها بتوانند به‌راحتی در پی همدلی به وجود بیایند»). مثال کلیدی «پلِ گذر» در کتاب غرور به یغما رفته کشیشی دانشگاهی است که به خبر برگزاری راهپیمایی قریب‌الوقوع ملی‌گرایان سفیدپوست واکنش نشان می‌دهد و خواستار گفت‌وگو بین راهپیمایان و جامعه می‌شود. همان‌طور که انتظار می‌رفت، هایمباخ این دعوت را رد می‌کند -همچنین رئیس دانشگاه که به‌شدت مخالف دعوت راهپیمایان به دانشگاه است.

اما مفهوم میانجی‌گران جامعه به‌خودی‌خود ایدۀ بدی نیست؛ همان‌طور که همۀ سازمان‌دهندگان می‌دانند، میانجی‌گری خوب نقش محوری در حفظ ائتلاف‌ها دارد. آپالاشیا به هر تعداد میانجی‌گر واقعی که بتواند دست پیدا کند نیاز دارد -یا هر‌کسی که واقعاً آموزش دیده باشد تا به حل بحران شدید سلامت روان که این منطقه را از پای درآورده کمک کند. ساکنان آپالاشیا ۵۰ درصد کمتر از میانگین ملی خدمات سلامت روان دریافت می‌کنند و خطر خودکشی در این منطقه ۱۷ درصد بیشتر است. گفتمان سیاسی ما معمولاً این واقعیت‌ها را ذیل گسترۀ «افسردگی» قرار می‌دهد، اما دسترسی بیشتر به خدمات بهداشتی باید محور بحث برای هر‌کسی باشد که می‌خواهد دربارۀ آیندۀ این منطقه صحبت کند.

اگر به خط فقر نزدیک بوده‌ باشید، داستان‌های موجود در کتاب غرور به یغما رفته چندان عمیق نیستند. راهبرد دمکرات‌ها سال‌ها این بود که کاری به این‌جور مسائل نداشته باشند، پس وقتی شخصیتی سیاسی باعث می‌شود افراد فقیر احساس دیده‌شدن و قدرت کنند، مزیت قابل‌توجهی به دست می‌آورد. در یک نقطۀ خاص، اینکه این افراد تا چه اندازه باور دارند که ترامپ سیاست‌هایی را پیش خواهد برد که زندگی آن‌ها را به‌طرز قابل‌ملاحظه‌ای بهبود خواهد بخشد به نوعی نویز سفید9تبدیل می‌شود. وعده‌ها نیستند که برای مردم جذابیت دارند، بلکه دیده‌شدن و به‌رسمیت‌شناخته‌شدن است که برایشان مهم است. با‌این‌حال، این لحظه فرصتی برای تحلیلگران فراهم می‌کند تا از اشتباهات گذشته بیاموزند و از برخی سردرگمی‌ها رهایی یابند. همان‌طور که شالر و والدمن استدلال می‌کنند، در تأملات امروزی دربارۀ آپالاشیا نوعی برتری سفیدپوستان، هم در سطح منطقه‌ای و هم ملی، به چشم می‌خورد.

سؤال مهم‌تر این است که دمکرات‌ها چه چیزی به سفیدپوستان فقیر آمریکایی ارائه خواهند داد. آیا آن‌ها، همان‌طور که باربر خواستار آن است، می‌پذیرند که افق تخیل سیاسی فعلی ما قادر به درک واقعیت‌های میلیون‌ها زندگیِ در آستانۀ بحران نیست؟ دمکرات‌ها چه فرصتی برای مواجهۀ عمومی دیرهنگام با حس عظیم شرم و غم که افراد فقیر در سراسر کشور به دوش می‌کشند فراهم خواهند کرد؟ استفاده از این شرم به‌مثابۀ ابزار راهبردی است که از مدت‌ها قبل‌ هر دو حزب آن را به کار گرفته‌اند و برای هر دو حزب منافعی داشته است.

به‌رسمیت‌شناختن این حقیقت برای دمکرات‌ها مزایایی به همراه خواهد داشت، همان‌طور که استراتژی‌های مشخصی برای ارزان‌ترکردن مسکن، افزایش دستمزدهای واقعی و گسترش دسترسی به خدمات بهداشتی، که به توانایی پرداخت فرد بستگی ندارد، نیز مؤثر خواهد بود. بدترین کاری که می‌توانند انجام دهند بازگشت به کلیشه‌های پیش‌پاافتاده دربارۀ دستیابی به رؤیای آمریکایی است.


فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار می‌گیرند. در پرونده‌های فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداخته‌ایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر می‌شوند و سپس بخشی از آن‌ها به‌مرور در شبکه‌های اجتماعی و سایت قرار می‌گیرند، بنابراین یکی از مزیت‌های خرید فصلنامه دسترسی سریع‌تر به مطالب است.

فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک به‌عنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.

این مطلب را الیزابت کَت نوشته و در تاریخ ۵ سپتامبر ۲۰۲۴ با عنوان «Who’s to Blame for White Poverty» در وب‌سایت بوستون ریویو منتشر شده است و برای نخستین‌بار با عنوان «سفیدپوستان فقیر آمریکا فکر می‌کنند: ترامپ بدی‌هایی دارد، اما قلدر خوبی است»  در سی‌وسومین شمارۀ مجلۀ ترجمان با ترجمۀ فرشته هدایتی منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۱ اسفند ۱۴۰۳ با همان عنوان منتشر کرده است.

Barber, Reverend Dr. William J. II, with Jonathan Wilson-Hartgrove. White Poverty: How Exposing Myths About Race and Class Can Reconstruct American Democracy. New York: WW Norton & Co, 2024.

Schaller, Tom, and Paul Waldman. White Rural Rage: The Threat to American Democracy. New York: Random House Inc, 2024.

الیزابت کَت (Elizabeth Catte) نویسنده و تاریخ‌نگار عمومی اهل آمریکاست. او نویسندۀ کتاب‌های Pure America: Eugenics and the Making of Modern Virginia (2021) و What You Are Getting Wrong about Appalachia (2018) است.

پاورقی

  • 1
    Hillbilly Elegy
  • 2
    Stolen Pride: Loss, Shame, and the Rise of the Right
  • 3
    Strangers in Their Own Land
  • 4
    White Poverty: How Exposing Myths About Race and Class Can Reconstruct American Democracy
  • 5
    White Rural Rage: The Threat to American Democracy
  • 6
    the prodigal son
  • 7
    alt-right: جنبش ناسیونالیست سفیدپوست که تاحدودی با سیاست‌های راست تندرو در ارتباط است [مترجم].
  • 8
     فلسفۀ سیاسی قرن‌نوزدهمی در ایالات متحده که حق رأی را به اکثر مردان سفید بالای ۲۱ سال گسترش داد و شماری از نهادهای فدرال را بازسازی کرد [مترجم].
  • 9
    نویز سفید به صداهایی گفته می‌شود که آگاهانه در محیط کار یا استراحت پخش می‌شوند تا شخص احساس آرامش و تمرکز داشته باشد [مترجم].

خبرنامه را از دست ندهید

نظرات

برای درج نظر ابتدا وارد شوید و یا ثبت نام کنید

لیزا هرتسُک

ترجمه مصطفی زالی

گردآوری و تدوین لارنس ام. هینمن

ترجمه میثم غلامی و همکاران

امیلی تامس

ترجمه ایمان خدافرد

سافی باکال

ترجمه مینا مزرعه فراهانی

لیا اوپی

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

دیوید گرِیبر

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

جو موران

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

لی برِیوِر

ترجمه مهدی کیانی

آلبرتو منگوئل

ترجمه عرفان قادری

گروهی از نویسندگان

ترجمه به سرپرستی حامد قدیری و هومن محمدقربانیان

ریچارد فرانکس

ترجمه یاسمن هشیار

ماریان ولف

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

نانسی سی. اندریاسن

ترجمه سید امیرحسین میرابوطالبی, محمود توسلی

ند جانسون, ویلیام استیکس راد

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

d

خرید اشتراک چهار شمارۀ مجلۀ ترجمان

تخفیف+ارسال رایگان+چهار کتاب الکترونیک رایگان (کلیک کنید)

آیا می خواهید از جدیدترین مطالب ترجمان آگاه شوید؟

بله فعلا خیر 0