بیگانه اما نه منفور، مؤمن اما نه مطیع، فلسفی اما نه نظاممند: سیمون وی جهان را به جنگ میطلبید
فیلسوف، شاعر، الهیدان، سیاستمدار و انقلابی، و درعینحال هیچکدام از آنها. سیمون وی به هر ریسمانی چنگ میزد تا ازخودبیگانگیِ مدرن را کنار بزند: تکنولوژی را نفی میکرد، دانشگاه را به تمسخر میگرفت و با احزاب سیاسی دشمنی داشت. حالا که هفتادوپنج سال از درگذشت وی میگذرد، در زمانۀ پرغوغای ما، شاید نبوغ او هنوز هم بتواند گرهی از کارمان باز کند.
کریستی ومپول، ایان — سیمون وی (۱۹۰۹-۱۹۴۳) متعلق به گونهای بسیار نادر است که تنها یک عضو دارد. این عارف و فیلسوف فرانسویِ نادر بیماریها و نفرینهای زمین و زمانۀ خود را، یعنی اروپای جنگزدۀ نیمۀ اول قرن بیستم را، تشخیص داد و پیشنهادهایی ارائه کرد برای اینکه چگونه راه را بر تکرار شرارتهای آن ببندیم: بر خودکامگی، نابرابری درآمد، محدودیت بر آزادی بیان، قطبیسازیِ سیاسی، ازخودبیگانگیِ سوژۀ مدرن و نظایر آن. ترکیبی که او از فضل و دانش، شور و شوق سیاسی، و تعهد به ایدئالهایش ساخته بود، به وزنِ درمانهایی که برای مدرنیته ارائه میدهد میافزاید. سیمون وی اکنون ۷۵ سال است که در میان ما نیست، اما هنوز میتواند بسیاری چیزها دربارۀ ما به خودمان یاد بدهد.
او که در یک خانوادۀ یهودیِ سکولار در پاریس متولد شده بود، از همان ابتدا تشنۀ دانستن دربارۀ فرهنگِ خود و دیگران بود. در ۱۲سالگی به زبان یونانی باستان مسلط بود، خودش سانسکریت را آموخت و به هندوئیسم و بوداییسم علاقهمند شد. در مدرسۀ «لیسه هنری چهارم» و «نرمال سوپریور»۱، که آنجا فلسفه آموخت، سرآمد بود. افلاطون تأثیری ماندگار بر او گذاشت و علاقهاش به فلسفۀ سیاسی بهسمتِ کارل مارکس کشاندش، کسی که اندیشهاش را جذب کرد اما کورکورانه از آن تقلید نکرد.
استقلال ذهنی و مقاومت در برابر انطباقِ ایدئولوژیک نقشی اساسی در فلسفۀ وی دارند، چنانکه به مسیحیت گروید اما منتقد کلیسای کاتولیک ماند، و با کمونیسم همدل بود اما استالینیسم را محکوم کرد و در برابر تروتسکی بهخاطر بسطِ افسارگسیختۀ حزب ایستاد. علاوهبر هوشمندی، دیگر جنبههای زندگیاش هم توجه عموم را به خود جلب کرده است. او، که در دوران جنگ جهانی اول کودک بود، شکر نمیخورد چون سربازان در جبهه به شکر دسترسی نداشتند. او هنگامی در ۳۴سالگی بهخاطر سل از دنیا رفت که در دولتِ مقاومت آزادیِ فرانسه در لندن کار میکرد، درحالیکه از خوردنِ غذا بیش از چیزی که فرانسویان تحت اشغالِ آلمان در اختیار داشتند اجتناب میکرد. استادان و همکلاسیهایش او را «مریخی» و «باکرۀ سرخ» مینامیدند، القابی که نشانگر غرابت و فقدانِ جنسیتِ او بودند. فیلسوفی که خود را پشتِ دیوارهای رواقهای دانشگاه مخفی نکرد، او در کارخانهها و تاکستانها کار میکرد و هنگام جنگ داخلی اسپانیا فرانسه را ترک کرد تا در کنار آنارشیستهای دوروتی کالم۲ بجنگد، مأموریتی که از جنبههای مختلف شکست خورد.
تجربههای رازورزانۀ متعدد، ازجمله کشفِ شعر «عشق» از شاعر قرن هفدهمی جرج هربرت او را بهسمتِ پذیرش مسیحیت سوق داد و بسیاری به خاطر تقدسش او را قدیس نامیدند. پاتی اسمیت شاعر فرانسهدوست و ستارۀ پانکراک، در کتابش پارسایی۳ (۲۰۱۷) وی را «نمونهای تحسینبرانگیز برای بسیاری از اندیشهها» توصیف میکند. «درخشان و برگزیده؛ او کسی است که از سالنهای بزرگ تحصیلاتِ عالیه گذشته، تاوانِ این را پرداخته تا همه را به راهِ دشوار انقلاب و وحی و خدمات عمومی و ایثار دعوت کند». سیاستمدار فرانسوی شارل دو گل فکر میکرد که وی دیوانه است، درحالیکه نویسندگانی مانند آلبر کامو، آندره ژید و تی. اس. الیوت او را یکی از نوابغ عصر خود میدانستند.
معروفترین کارهای وی، یعنی نیاز به ریشهها۴، جاذبه و جذابیت۵، ایلیاد یا شعر نیرو۶، انتظار برای خدا۷، و در باب الغای همۀ احزاب سیاسی۸، که همه بعد از مرگش منتشر شدهاند، تنها تصاویری کلی از تشخیصهای متنوع این فیلسوف از بیماریهای اجتماع ارائه میکنند. براساس یادداشتها، نامهها و مقالات منتشرۀ او، محققان شباهتهایی بین اندیشۀ او و فیلسوفانی مانند مارتین هایدگر، هانا آرنت، موریس بلانشو، نیکلای بردیایف، آیریس مرداک، جورجیو آگامبن، موریس مرلوپونتی، میشل فوکو، ژیل دلوز، کوئنتین میسو، آلن بدیو، ژاک رانسیر، امانوئل لویناس، جان زویکی، مایستر اکهارت و جان رالز یافتهاند، و این تنها تعداد اندکی از آنان است. وی واسطهای بین اندیشۀ دینی و فلسفی است و یادداشتهای او گاهی تفاوتها بین آنها را از بین میبرد. همۀ کارهای او تلاشی است برای بازیابی بافتِ ارتباطی بین همۀ رشتهها، بین فرهنگ و طبیعت، علم و هنر و خدا و انسانها.
موجی از بازگشت به وی در حال اتفاقافتادن است، و این تاحدی بهخاطر بازگشت ملیگرایی، پوپولیسم، قبیلهگرایی و زادبومگرایی است که او در آثار خود بسیار به آن پرداخته است. وی که باور استواری به اندیشۀ آزاد داشت معتقد بود که «هوشمندی دقیقاً زمانی از بین میرود که بیان اندیشههای فرد، بهتلویح یا بهتصریح، با واژۀ کوچکِ ’ما‘ آغاز شود». اندیشۀ جمعیِ انتقادیْ ذهن آزاد را اسیر میکند و اجازۀ مخالفت نمیدهد. به همین دلیل بود که او بهدنبالِ الغای همۀ اجزاب سیاسی بود که، از نظر او، در اساس تمامیتخواه بودند. او برای دفاع از این ادعا سه استدلال ارائه کرد:
۱. حزب سیاسی ماشینی است که احساساتِ جمعی ایجاد کند.
۲. حزب سیاسی سازمانی است که طراحی شده است تا فشاری جمعی بر اذهانِ همۀ اعضایش وارد کند.
۳. هدف اولیه و البته نهاییِ هر حزب سیاسی رشدِ خود بدون هیچ محدودیتی است.
این سازمانهای انعطافپذیر انسانها را احمق میکنند و اعضایشان را وادار میکنند که «مواضعی بگیرد که آنها را نمیشناسد». در عوض، حزب بهجای فرد فکر میکند و این به معنای آن است که فرد هیچ فکری از خود نداشته باشد. وی معتقد است مردم، وقتی اندیشیدن ضروری نباشد، احساس راحتی میکنند و به همین دلیل است که اینطور بهراحتی جذبِ چنین گروههایی میشوند. او در بندی طنینآکنده از نیاز به ریشهها مینویسد: «در دموکراسیای که حیات جمعی از جنگ بین احزاب سیاسی تشکیل شده است نمیتوان از شکلگیریِ حزبی جلوگیری کرد که هدفِ آن ازبینبردنِ آن دموکراسی است».
وی طرفدار آزادی بیانِ فردی بود. (او البته مدافع برخی محدودیتها برای سازمانها مانند روزنامهها یا دفاتر تبلیغاتِ دولتی بود که، از نظر او، بسیار مشکوک بودند). او مینویسد که «آزادی کامل و نامحدود بیان برای برای هر نوعی از نظرات، بدون کوچکترین محدودیت یا ملاحظهای، ضرورتی مطلق برای هوشمندی است». سلامت اندیشه مبتنی است بر دسترسیِ کامل به فکتهاست و، بدون آن، اندیشیدن همیشه نارسا است. او طرفدارِ آزادی بیانِ حتی نفرتانگیزترین سخنگویان بود، حداقل به این دلیل که دشمن باید شناخته شود.
نوشتههای وی سرشار از مراقبت است. او معتقد بود که از نظر سیاسی ضروری است که هر فرد انسانی احساس کند که در بدنۀ جامعه «مفید و حتی جداییناپذیر» است. او افراد بیکار و کارگران یدی را مثال میزند که اغلب احساس مسئولیت اندکی در برابر جامعهای دارند که آنها را پذیرا نیست. در مورد عدالت قضایی، او به قدرتِ رستگاریبخشِ تنبیه باور داشت و معتقد بود که این تنبیه باید «داغ جنایت را از بین ببرد» و به جنایتکاران آموزش دهد و راه را برای بازگشت کامل به جامعه باز کند. پیشنهادهای مراقبتمحور او برای اینکه چطور به کشورِ یک فرد فکر کنیم میتواند برای وجدانهایی مفید باشد که با ناسیونالیسمهای ستیزهجوی این روزها آزرده شدهاند. او مینویسد:
احساس التهاب جانکاه برای شیءای زیبا، ارزشمند، شکننده و فانی گرمایی دارد که عظمت ملی کلاً فاقد آن است… عشقی محض برای کشور شباهتی نزدیک به احساساتی دارد که کودکان، والدین مسن یا همسرِ دوستداشتنی در یک مرد برمیانگیزند. اندیشۀ ضعف به همان طریق میتواند عشق ایجاد کند که احساس قدرت…
فکرکردن به کشور خود بهمثابۀ چیزی آسیبپذیر چیزی که باید از آن مراقبت کرد، در تضاد با سر و صداهای نفرتانگیزی است که از ملیگراهای افراطی امروزی شنیده میشود. انعطافپذیری سیمون وی تا حدی میتواند بازگشت علاقه به کارهای او را توجیه کند. شاید ما بهدنبال کسی میگردیم که ما را از جنگلی که در آن گیر افتادهایم بیرون ببرد، جنگلی که اختلافنظرهای فراگیر امروزی پدید آورده است.
من دربارۀ جذابیت سیمون وی برای خودم و عادتم به اینکه کتابهای او را در دستان دانشجویانم قرار دهم و بگویم «این را بخوانید» تأمل کردم. شش دلیل وجود دارد که من متناوباً به وی باز میگردم و میخواهم ایدههای او را با دیگران به اشتراک بگذارم: ۱) غیابِ مطلقِ آیرونی در اکثر نوشتههای او؛ ۲) مبارزۀ مستمر او علیه شهروندانِ خودشیفته و خودپسند؛ ۳) اضطرار اخلاقیای که او را به سمتِ مسئلۀ آموزش میکشاند؛ ۴) تأکید او بر معرفت دستِ اول؛ ۵) باور او به اینکه تأثیراتِ دوریآورِ فناوری میتواند به ازخودبیگانگی کامل منتهی شود؛ و ۶) زیباییِ عمل و سخنِ او.
تأکید وی بر اضطرار اخلاقی آموزش و اینکه او بهدنبالِ کسبِ معرفت از طریق تجربۀ مستقیم بود هر دو در تقابل با برخی از بدترین ویژگیهای علوم انسانی دانشگاهی امروز است. تکثیر عجیب و غریب زبانِ تخصصیِ (ژارگون) توخالی، نظریههای خودبرتربینانه، کنفرانسها و کتابها و مقالات محققانهای که ضرورت آنها واضح نیست و تبدیلِ حریصانۀ خانههای یادگیری به خانههای درآمدزایی همه میتوانست وی را آشفته کند. درآمد متزلزل معلمان مدرسه و استادان و معلمان فرعیِ دانشگاه نیز میتوانست او را گیج کند. در واقع، او بهوضوح ارتباط بین آنچه در دانشگاهها اتفاق میافتاد و کارخانهها را مشاهده کرد: «جوانان همانقدر دلمشغول امتحاناتشان هستند که کارگرانِ جزء به پول توجیبیشان».
وقتی به این بند از نوشتۀ او در کتاب نیاز به ریشهها رسیدم، دانستم که او هم حرف مرا میزند:
بسیاری از مردم فکر میکنند که کارگرزادۀ کوچکی که امروزه به مدرسه میرود بیش از آن میداند که فیثاغورث میدانست، تنها به این خاطر که او طوطیوار میتواند تکرار کند که زمین به دور خورشید میگردد. اما او درواقع دیگر به آسمانها نمینگرد. آن خورشیدی که از آن برای او در کلاس صحبت میکنند، کوچکترین ارتباطی با خورشیدی که میبیند ندارد. او از جهانِ اطراف خود جدا شده است.
او توضیح میدهد که چگونه کسانی بیرون از طبقۀ روشنفکر از اندیشیدن بیگانه شدهاند، از ادبیات و فلسفۀ بزرگِ گذشته که ذاتِ تجربۀ جهان به مثابۀ یک کارگر، کشاورز یا سرباز را فراچنگ آورده بود. او امیدوار بود که این ارتباطاتِ ازبینرفته را با معرفی بزرگترین متونِ تاریخ به افراد دوباره برقرار سازد، خصوصاً کلاسیکهای یونانی، که در بردارندۀ این بودند که زندگیِ کامل در جهان چگونه است. وی پروژۀ تئاتر جنگِ برایان دوریس را تحسین میکرد که نمایشنامههای جنگیِ سوفوکلس را در اروپا و آمریکا برای نظامیان و غیرنظامیان به صحنه میآورد تا «زبانی عمومی به وجود آورد که تأثیر جنگ بر افراد، خانوادهها، و جوامع مورد بحث قرار گیرد». وی همینطور باور داشت که، بهمددِ ترکیبِ هر حرکتِ فیزیکیِ فرد با توجه کامل و اندیشهورزانه، فرد میتواند به وظیفۀ خود بپردازد و همینطور در ادامۀ نسلی قرار گیرد که آن را انجام دادهاند. ازخودبیگانگیای که بهخاطر تکرار خستهکنندۀ حرکاتِ بیمعنا به وجود میآید افراد را از هم میپراکند و درنتیجه باعث میشود کارگران کارخانهها، کشاورزان و دیگر کارگرانِ یدیْ عظمتی را که در عصر صنعت از دست دادهاند دوباره به دست بیاورند.
برای اینکه جذابیتِ وی برای فردی معاصر را دریابم، نگاهی به سه مثال از دو دهۀ ابتدایی قرنِ بیستویکم میاندازم، مثالهایی که اندیشه و زندگیِ او باعث ایجاد پروژههایی خلاقانه شد: کتاب بیگانگان و بیاشتهایی۹ (۲۰۰۰) از کریس کراوس، مجموعۀ بازآفرینیِ۱۰ (۲۰۰۵) آن کارسون و مستند تجربیِ مواجههای با سیمون وی۱۱ (۲۰۱۰) جولیا هزلت. به نظر میرسد که کار وی طنینی ویژه برای زنان داشته است. تا حدی، بدنمندیِ رادیکالِ اندیشۀ او -و جداییناپذیریاش از بدنِ بیمارش- برای زنان جذاب است زیرا همه را دعوت میکند تا به آن چیزی که احتمالاً نقداً میدانند توجه کنند: اینکه بدن، با همۀ فشارها و لذتهایش، پیششرطِ همۀ اندیشهها و خلاقیتهاست.
بدنهای فیلسوفان، هنرمندان، موزیسینها یا نویسندههای مرد همیشه کاملاً بیربط به کارهایشان دانسته شده است، درحالیکه تأکید عجیبی بر بدنها یا روانهای مشکلدارِ اندیشمندان و خلاقان زن وجود داشته است. کراوس مثالی میزند، اینکه هرچند فریدریش نیچه میگرن داشته است، هیچوقت او را فیلسوفِ سردرد ندانستهاند، درحالیکه وی همیشه «فیلسوف مبتلا به بیاشتهایی» دانسته شده است. وی ما را وامیدارد تا بدن را بهمثابۀ کشتیای بدانیم که اندیشه از درونِ آن بیرون میآید. وضعیتِ خارجیِ او -زنی در جهانِ مردانۀ فلسفه، عارفی در میانِ سکولاریستها، روشنفکری در میان کارگران و پیشهوران، زنی که کراوس او را «سیمونِ عجیب و غریب» و «خل دوستداشتنی» مینامد- او را تبدیل به شخصیتی جذاب برای هر کسی میکند که تلاش میکند تا خود را در دنیایی جا کند که برای دیگران ساخته شده است. وی پشت و پناهِ افراد عجیب و غریب است. زنانی که تحتتأثیر او قرار گرفتهاند چیزی از خود را درونِ او میبینند.
مثلاً، کراوس در بیگانگان و بیاشتهایی مینویسد:
در بازخوانیِ جاذبه و جذابیت سیمون وی، من با این فیلسوفِ مرده بسیار همذاتپنداری کردم. مانند او، من بیماری مزمنی داشتم که خوردن را برایم بسیار مشکل میکرد. هر دوِ ما شانهها و گردن درازی داشتیم که وقتِ راهرفتن جلو میآمد، یک روحیۀ دستوپاچلفتی که در برابرِ تمام عدم امکانها تلاش میکرد تا از بدنهای عجیبِ ما بیرون بزند. هردوِ ما سیگارِ دستپیچ میکشیدیم و هیچ درکی از زنانگی یا جنسیتمان نداشتیم. هردوِ ما در مدرسه تمسخر میشدیم و همینطور در دبیرستانِ مادامالعمرِ بعد از آن.
کتاب کرواس داستانِ تلاشهای شکستخوردۀ او برای یافتنِ یک توزیعکننده برای جاذبه و جذابیت (۱۹۹۶) را توضیح میدهد، «فیلمِ تجربیِ ۱۶میلیمتری دربارۀ امید، نومیدی، احساس مذهبی و عقیده». او بین داستانهایی از زندگی خودش و سیمون وی حرکت میکند و از خواننده دعوت میکند تا شباهتها را دریابد، مانند تمایلِ هردوِ آنها به اطاعت و فرمانبرداری: دربارۀ وی از خدا و دربارۀ کراوس شرکای جنسیِ سادومازوخیستیاش. واژۀ «بازآفرینی» خدا در وی، به معنای خواستِ کنارزدنِ خود برای دسترسی به خدا، در کتاب کراوس بهکرات تکرار میشود، خصوصاً در بخشهای دربارۀ بیاشتهایی. کراوس این حقیقت را محکوم میکند که «زنان همیشه در معرض تفسیر هستند» و از خوانندگان وی میخواهد که جستوجو برای معنای پنهان را، در جایی که چنین چیزی وجود ندارد، کنار بگذارند. کراوس میگوید حرف وی را به معنای ظاهریِ آن بفهمیم: «او از خود متنفر بود، کسی میلی به رابطۀ جنسی با او ندارد، او زشت بود». در کل، وی محملی است برای نقدِ کراوس از زنستیزیاش که زنان عجیب و هوشمند را مورد آزار قرار میدهد.
کارسون که شاعر و کلاسیسیست است نیز از واژۀ «بازآفرینیِ» وی استفاده میکند. این واژه عنوان مجموعۀ اشعار و جستارها و اپراست، که در آن وی در دو بخش ظاهر میشود، یکی تحت عنوان: «بازآفرینی: چگونه زنانی مانند سافو، مارگریت پروته و سیمون وی دربارۀ خدا صحبت میکنند» و دیگری تحت عنوان «بازآفرینی: اپرایی در سه بخش». کارسون به جنبههای معنوی زندگیِ وی توجه میکند و مینویسد که «او زنی بود که میخواست خود را از راه خارج کند تا به خدا برسد»، و بهتفصیل فرآیند این «ازبینبردن دوبارۀ موجودِ درون خودمان» را توصیف میکند. وی مرده است، اما ما آثار او را در اختیار داریم که میتوانند بهنوعی «برنامۀ» ما برای بازخلقِ خودمان باشند. کارسون همینطور به بازنماییِ فیزیکیِ بازخلق علاقهمند است. او مینویسد: «سیمون وی همۀ زندگیاش با خوردن مشکل داشت. بسیاری از زنان دچار این مشکل هستند». وی رؤیای رابطهای دیگر با غذا -و خدا- را داشت، رابطهای که نه متضمنِ خوردن، بلکه متضمنِ جذبِ آن از طریق چشمان بود. در اپرای «بازآفرینی»، کارسون تلاشهای بیثمرِ والدین وی برای نجاتِ او از خودش را به تصویر میکشد و مینویسد:
او نمیخواست زن باشد… او میخواست ناپدید شود. برخی از جنبههای ناپدیدشدن باید از والدینش پنهان میشد و بنابراین نامههای بسیارِ او به آنها تکرارِ همان کارتپستالهای آتشینی است که هر دختر خوبی به خانه میفرستد -مردم عزیز، عجب هوای خوبی است، برای شکلات متشکرم، من اینجا دوستان زیادی دارم، همهتان را میبوسم- و درعینحال او در حال مرگ بود.
تأملات کارسون خوانندگان را دعوت میکند تا وی را آن نوع دختری بدانند که همۀ ما بهنوعی او را میشناسیم. هنر کارسون کمک میکند تا رنجهای وی برای ما آشناتر شوند. ما وی را مظهر زنان و دخترانی میبینیم که رنج میکشند و در آرزوی چیزی ورای خود هستند.
مستند هزلت به نام مواجههای با سیمون وی از وی استفاده میکند تا رنج دیگران را بفهمد. فیلم تلاشی است در همدلی و، آگاهانه یا ناآگاهانه، اکتشاف تقصیرِ سفیدپوستان. هزلت فیلسوف فقید را وامیدارد تا پرسشی را پاسخ دهد که این فیلم و فیلمهای دیگرِ ساختۀ او را به جلو میراند، فیلمهایی که همۀ مردم در رنج را به تصویر میکشد: «در مقابل رنج دیگران چه واکنشی باید نشان دهیم؟». هزلت بهدنبال یک پاسخ است. او حتی بازیگری استخدام میکند تا نقش وی را بازی کند تا او بتواند از شخصِ وی این سؤال را بپرسد. تحتتأثیر این جملۀ وی که «توجهْ نایابترین و محضترین صورتِ سخاوت است»، هزلت میخواهد بفهمد که چگونه یک نفر -که مثلاً از شرارتهایی که دولتش مرتکب شده حیرتزده است- میتواند از توجه استفاده کند تا از وحشت بکاهد.
فیلم که پیش میرود، بینندگان میفهمند فیلمساز برای این به وی احتیاج دارد که رنجی را که پدر و برادرِ هزلت را بهسمتِ خودکشی کشاند درک کند. فیلم نوعی شکاکیت هم نسبت به وی دارد، چرا که هزلت چرخشِ وی بهسمت خدا را نوعی خیانت به خود میداند. او بهدنبال این است که بفهمد آیا مشورتهای وی میتوانند چیزی را واقعاً در جهان عوض کند. بهرغمِ این شک و شبههها، هزلت وی را بهعنوان حکیمی به تصویر میکشد که راهبریِ او میتواند مردم را به این سمت راهبری کند که، در جهانی که مشکلاتِ آن را او به تصویر کشیده است، اخلاقی زندگی کنند: مشکلاتی از جنگ در عراق و وحشیگریها در گوانتانامو گرفته تا نسلکشیها و جنگهایی که در قرن بیستم مشاهده کردیم، تا تراژدیهای کوچکِ تجربههای روزمرۀ انسانی. او تحتتأثیر توصیهای است که وی به دانشجویانش کرده است «همیشه کاری را انجام دهید که برایتان بیشترین هزینه را داشته باشد».
وی آسیبپذیریِ انسان را در عمیقترین حالتِ آن فهمیده بود. او معتقد بود که «ترس و وحشت… چه بهخاطر تهدید بیکاری باشند، چه دستگیری توسط پلیس، چه بهخاطر حضور نیرویی خارجی در کشور یا امکان حمله»، باعث بهوجودآمدن «نوعی فلج ذهنی میشود». هدف او این بود که از افراد بهمثابۀ وسیلهای برای بازگرداندن احساسات به رگهای جامعه استفاده کند. در همۀ توصیههای او، ما ارتباط بین نظریۀ سیاسی و معنویت را میبینیم که اغلب با هم در تضادند. ما فردی شکنجهشده را میبینیم که بسیار به رنج جهان حساس است، بیشازحد به نقشههای آرمانگرایانۀ خود متعهد است که بتواند به اندازۀ کافی طولانی زندگی کند تا آنها را به سرانجام برساند. مطمئناً این مدلی نیست که بخواهیم از آن تقلید کنیم.
پس تکلیف ما با وی چیست؟ اگر پیچیدگیِ روانیِ او کار را برای اینکه او را یک الگو بدانیم دشوار میکند، کارهای او هنوز دعوتی اخلاقیاند. او مشورتی نامتعارف اما عملی برای معلمان، دانشآموزان، کارگران و شهروندان فراهم میآورد. برای دیگران از هر جنسیت، عقیده یا رنگ او حرفی برای گفتن دارد. او شدیداً ضد ایدئولوژی است و راهنماییِ عاقلانهای برای مقاومت دربرابرِ جذابیتِ خودشیفتگی ارائه میکند. او ما را دعوت میکند تا در جهان عمل کنیم و ریاکاریای را که در همهجا رواج دارد بشناسیم و از بین ببریم. زندگیِ او که بر نوشتن، فکرکردن، و از همه مهمتر عملکردن تأکید میکند میتواند الهامبخشِ داستانها، شعرها، آوازها، تصاویر و اعمال سیاسی باشد. او برای کسانی که در برابرِ رازِ او گشودهاند، مانند یک الهه عمل خواهد کرد. از همه مهمتر، در جامعهای که مهمترین ویژگیِ آن ازخودبیگانگی است، سیمون وی راهکاری ارائه میکند تا در جایی که بیگانه شدهایم دوباره احساس درخانهبودن کنیم.
• نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.
پینوشتها:
• این مطلب را کریستی ومپول نوشته است و در تاریخ ۲۵ اکتبر ۲۰۱۸ با عنوان «Strange and intelligent» در وبسایت ایان منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۱ دی ۱۳۹۷ با عنوان «سیمون وی: همیشه کاری را بکنید که بیشترین هزینه را داشته باشد» و ترجمۀ مهدی رعنایی منتشر کرده است.
•• کریستی ومپول (Christy Wampole) دانشیار اندیشه و ادبیات فرانسوی در دانشگاه پرینستون در نیوجرزی است. او نویسندۀ کتاب ریشهداشتن: انشعابات یک استعاره (Rootedness: The Ramifications of a Metaphor) است.
[۱] École normale supérieure
[۲] Durruti Column
[۳] Devotion
[۴] The Need for Roots
[۵] Gravity and Grace
[۶] The Iliad or the Poem of Force
[۷] Waiting for God
[۸] On the Abolition of All Political Parties
[۹] Aliens and Anorexia
[۱۰] Decreation
[۱۱] An Encounter with Simone Weil
برخی افکارشان به شکل تصویر است و بعضی به شکل واژهها. اما فرایندهای ذهنی مرموزتر از چیزی که تصور میکنیم هستند
یک متخصص هوش مصنوعی میگوید فرق انسانها با هوش مصنوعی در نحوۀ آموختن آنهاست
سوپر استار عالم روشنفکری بیش از همیشه با چپها به مشکل خورده است
گفتوگویی دربارۀ دشواری همتاسازی هوش انسانی در رایانهها
درود و سپاس از زحمتی که کشیدید و انتخاب مقاله خوبی که داشتید. بعضی قسمت های ترجمه ناخوانی داشت، یکی از موارد که به زعم من خطا بود: "We’d both been ridiculed at school, and later too, in the eternal high-school of the artworld" artworld به معنای "بعد از آن" ترجمه شده. به نظر اگر گروه ویرایشی باشد که هر ترجمه ای را یک بار بخواند که ببیند روان خوانده می شود و در فهم آن ابهام جدی وجود ندارد، این مسائل کمتر می شود. با تشکر از مترجم و سایت ارزشمند ترجمان.