بررسی کتاب

مگذار دیوانه شوم: وقتی یک روان‌پزشک به مطالعۀ خودش می‌نشیند

پزشک باید مسائل درمانی و مسائل شخصی خودش را از هم جدا کند. اما اگر این مرز فروبپاشد چه می‌شود؟

مگذار دیوانه شوم: وقتی یک روان‌پزشک به مطالعۀ خودش می‌نشیند عکس: گتی ایمیج.

وقتی ده سال از عمرت را وقف گوش‌دادن به بیماران روانی کنی، ممکن است مرز میان واقعیت و خیال یا بیماری و سلامتی را گم کنی. یک عصب‌روان‌شناس بالینی در کتابش این تجربۀ سرگشتگی را به قلم آورده است. او درمی‌یابد که وقتی می‌خواهد دربارۀ بیمارانش بنویسد، عملاً دارد دربارۀ خودش حرف می‌زند و همان‌وقت که می‌کوشد بیمارانش را درمان کند، واقعاً خودش است که محتاج درمان است. روایتی چندلایه و جنون‌آمیز که معلوم نیست به کجا خواهد انجامید.

NYTimes

In ‘Let Me Not Be Mad,’ a Doctor Is One of His Own Case Studies

پارول سیگال، نیویورک‌تایمز — اِی. کِی بنجامین در کتاب تازۀ خارق‌العاده و مشوش‌کننده‌اش، مگذار دیوانه شوم، می‌نویسد همیشه در اتاق مشاوره، دو متخصص حضور دارند: بیمار و پزشک. «یکی در تجربۀ منحصر‌به‌فردِ دردنشان‌های بیماری متخصص است و دیگری در بررسی آن دردنشان‌ها. روایت اول شخص با روایت سوم شخص بر سر یک زمینۀ مفهومی در رقابت‌اند».

چه اتفاقی می‌افتد اگر رقابت این روایت‌ها در درون یک فرد رخ دهد؛ یعنی اگر پزشک و بیمار یک نفر باشند؟ بنجامین، که عصب‌روان‌شناسی بالینی است، قصۀ «گره‌گشایی از ذهن» بیمارانش را در تار و پود تجربۀ شخصی‌اش از بیماری روانی می‌تند. تصویر بیمارانی که از آسیب‌های ناشی از جراحات مغزی یا زوال عقل رنج می‌کشند، لب به سخن می‌گشایند تا ابعادی بزرگتر از معاینۀ بالینی و مغز را آشکار سازند و آن تخلخلی۱ را نشان دهند که از نگاه بنجامین در این حرفه ضروری است. علاقۀ او صرفاً معطوف به تشریح این همدلی نیست، بلکه می‌خواهد همدلی را (تا حدودی به‌زور) در خوانندگانش بیدار کند (تحریفی آزاردهنده و در عین‌حال قدرتمند در این ماجرا وجود دارد که من از آن چشم می‌پوشم).

این روان‌شناس بریتانیایی می‌نویسد «ما از این اسکلت به آن اسکلت می‌پریم.۲ ظرفیت تشخیصمان حد و مرزی ندارد. صورت‌ شما، صدای‌تان، نفستان، همین‌طور فاش می‌کند و فاش می‌کند، حالا هرکدامشان با قبل فرق دارد، از دو ساعت پیش که برای نخستین بار یکدیگر را دیدیم تا الان بیش از آن تغییر کرده‌اند که بشود تصور کرد. نگاه‌: دقیق‌تر از هر آزمایشی».

روایت بنجامین مخفیانه در مرزِ روایت‌های بیماران‌ او می‌خزد. رنج آن‌ها او را به یاد رنج‌های خودش می‌اندازد و از شباهت بیمارانش با اعضای خانواده‌اش متأثر می‌گردد. زنی سالخورده که به زوال عقل مبتلاست -«نام‌ها مثل کرۀ بادام‌زمینی به زبانش می‌چسبند»- او را به یاد مادرش می‌اندازد. کودکی که به شکلی هولناک در تصادف زخمی‌ شده است، بیماری مرموزِ دختر کوچک خودش را به یادش می‌آورد؛ اجازه می‌دهد این تداعی در ذهنش پر و بال بگیرد و به پرسش‌هایی کلی‌تر دربارۀ سودمندترین شیوه‌های ارتباط میان پزشکان و والدین بیماران خردسال بیانجامد.

تأکیدی عرفی در رابطۀ درمانیِ میانِ پزشک و بیمار وجود دارد، مبنی بر اینکه مسائل درمانی نباید با مسائل شخصی آمیخته شود؛ زندگی و تجربۀ پزشکان نباید در کارشان وارد شود. لوری گوتلیب در کتاب جدیدش، شاید باید با کسی صحبت کنی۳ ‌که پیرامون تجربیات خودش در روان‌درمانی نوشته شده است، می‌گوید: «زمانی که بیماران انسان بودنِ ما را می‌بینند، ترکمان می‌کنند». اما در مورد بنجامین، می‌بینیم که او، دقیقاً به دلیل انسان بودنش (به‌ویژه گذشته‌اش)، قادر است با تمام توان به بیمارانش رسیدگی کند (باید یادآوری کنم که کتاب با نام مستعار منتشر شده است). او تعلق‌خاطر آن‌ها را به بیماری‌شان می‌فهمد: «ما باید به نحوی بیماری‌مان را به چیزی ویژه تبدیل کنیم؛ یعنی متعلق به خودمان، در غیراین‌صورت بیماری به شکل ترسناکی، جدا از ما به حیاتش ادامه خواهد داد». بنجامین هم با آر. دی. لِینگ، روانپزشک اسکاتلندی، هم‌عقیده است که روان‌پریشی می‌تواند قابل‌فهم و حتی پرمعنا باشد. روایت‌های او آنقدر سرشار از جملات فاخر و همدلانه است -«بیماران معمولاً دیگریِ خیالی ما هستند»- که آدم را به یاد شفقت حرفه‌ای امثال اولیور ساکس۴ می‌اندازد.

اما او ساکس نیست، چراکه اتفاقی عجیب‌تر می‌افتد. وقتی یکی از بیماران دیگر به قرارهای معاینه‌اش نمی‌آید، بنجامین نوبت‌های هفتگی او را خالی نگاه می‌دارد و از این زمان برای خیالبافی و نوشتن دربارۀ اتفاقات محتملی استفاده می‌کند که ممکن است در زندگی بیمارش رخ داده باشند؛ یک مثنوی هفتاد من کاغذ درباره نگرانی‌ها و رازهای او می‌نویسد.

ناگهان زبانِ روایت تغییر می‌کند، بریده بریده و پر رمز و راز می‌گردد: «مرگ همچون یگانه پایان، پایانی واقعی از راه می‌رسد؛ شبحش را دوست بدار، نهنگ سفیدش را، اسب پانتومیمش را». این جملات با لحنی نفس‌گیر پیش می‌روند تا کتابی که دربارۀ دیوانگی نوشته شده است، خودش تبدیل ‌شود به واقعه‌نگاریِ یک فروپاشیِ ویران‌کننده.

بنجامین درحال سقوط آزاد است. شب‌ها تنها دو ساعت می‌خوابد و راه رفتنش کم‌کم شبیه به خزیدن شده است. ناگهان امضایش تغییر می‌کند. عمیقاً معتقد است می‌تواند فعالیت نواحی گوناگون مغزش را حس کند. یک روز که در ساعت شلوغی روی پل لندن قدم می‌زند، تصور می‌کند می‌تواند بیماری افرادی که از کنارش رد می‌شوند را تشخیص دهد؛ روان‌پریشی، حملۀ ترس، افسردگی، اختلال وسواس اجباری. او به دلیل «مشکلی در دلبستگی»۵ به یک «شبه بی‌خانمان» تبدیل می‌شود.

بخش‌های خاصی از کتاب، به شکلی گریزناپذیر، غیرقابل فهم‌اند. فصلی آشفته و نامفهوم دربارۀ ازدواجی فاجعه‌بار نوشته است. به تهدیدها و دعواهای خشونت‌بار (که برخی وحشتناک‌اند) اشاره می‌کند، اما حرف‌هایش مبهم است و بیشتر به نفع خودش. او همسرش را هیولا می‌نامد، بااین‌حال جزئیات بیشتری نمی‌گوید و، در عوض، پشت زبانی مطنطن پنهان می‌شود: «لحظۀ شکنندۀ آتش‌بس فرو می‌ریزد. در چشم به‌هم زدنی یکدیگر را غرق در نفت می‌کنیم و شعله‌افکن‌هایمان را به سوی هم نشانه می‌رویم».

بنجامین همچنان تا جایی که می‌تواند به آموخته‌هایش چنگ می‌زند و همان حرف‌هایی را به خودش می‌گوید که به بیمارانش گفته است: «اگر یاد نگیریم به نقایصمان عشق بورزیم، تنها چیزی که برایمان می‌ماند، حسرت کارهایی است که «می‌توانستیم» انجام دهیم» افکارش بیشتر و بیشتر از هم گسیخته می‌گردد و واژگانش پراکنده و پراکنده‌تر می‌شوند. یک روز با عجله یادداشت می‌کند: «بدنی وجود ندارد. «درونی» وجود ندارد. «متعلق به من»‌ی وجود ندارد».

همان‌طور که سرگرم سردرآوردن از این کتاب بودم؛ از این نمایش غریبِ پرده‌دری و طفره‌روی، جمله‌ای از داستان «پزشک دهکده» کافکا تسخیرم کرد. پزشکِ داستان، بیماری را معاینه می‌کند که زخمی عمیق دارد. زخم پر از کرم‌هایی است که توی هم می‌لولند. نویسنده این رنج و اندوه را با زیباییِ بعیدی به تصور کشیده است: بیمار «مبهوت زندگی‌ای شد که درون زخمش جاری بود». بنجامین نیز با وجود آن‌که عذاب می‌کشد، مبهوت است. این انسانِ زمختْ بیماری‌اش را به شیوه‌ای به غایت منحصر به فرد به نمایش درمی‌آورد، و بیماریْ چشم او را به نوعی شفقت قدسی می‌گشاید.

یک نصیحت: برای عبور از این هزارتو، باید بنیه‌ای قوی برای تاب‌آوردنِ دیدگاه‌ افسانه‌پردازانۀ آر. دی. لِینگی پیرامون بیماری روانی داشته باشید. اگر موفق شوید، نتیجه‌گیری کتاب همچون بارانی از رحمت بر سرتان فرو می‌ریزد: «همۀ ما دقیقاً به یک اندازه گم‌‌گشته‌ایم: حتی خاص‌ترین اتفاقات نیز برای همگان رخ می‌دهند».


اطلاعات کتاب‌شناختی:

A. K. Benjamin. Let Me Not Be Mad: My Story of Unraveling Minds. Dutton, 2019


پی‌نوشت‌ها:
• این مطلب را پارول سیگال نوشته است و در تاریخ ۱۱ ژوئن ۲۰۱۹ با عنوان «In ‘Let Me Not Be Mad,’ a Doctor Is One of His Own Case Studies» در وب‌سایت نیویورک تایمز منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۶ مرداد ۱۳۹۸ با عنوان «مگذار دیوانه شوم: وقتی یک روان‌پزشک به مطالعۀ خودش می‌نشیند» و ترجمۀ آرش رضاپور منتشر کرده است.
•• پارول سیگال (Parul Sehgal) برای نیویورک تایمز معرفی کتاب می‌نویسد. نوشته‌های او در نیویورکر، اسلیت، آتلانتیک و دیگر مطبوعات نیز به چاپ رسیده است. سیگال برای نقد کتاب‌هایش برندۀ جایزۀ نونا بالاکیان شده است.

[۱] بنجامین معتقد است مرز میان تشخیص بالینی و درک شهودی پزشک می‌باید به‌نحوی متخلخل گردد که هرکدام به راحتی در دیگری نفوذ ‌کنند [مترجم].
We are skull-jumper [۲]: بنجامین این عبارت را در اشاره به شیوه‌های تشخیصی در عصب‌روانشناسی به‌کار می‌برد اما ازآنجایی که خودش نیز در آستانه فروپاشی روانی است، از به کار بردن زبان به شکل صحیح عاجز است. منظورش از پریدن از این اسکلت به آن اسکلت رفتن پزشک از بالای سر یک بیمار به بالای سر بیمار دیگر، نگاه کردن به تصاویر اسکن آم‌آر‌آی (تصویر اسکلت مانند) و تفسیر یا تفسیر اشتباه آنها است. استفاده نادرست از زبان، جملات نامفهوم، بریده بریده سخن‌گفتن، از علایم بالینی روانپریشی است که همانگونه که در ادامه متن نیز خواهیم دید در جای جای جملاتی به چشم می‌خورند که از متن اصلی کتاب نقل می‌شوند [مترجم].
[۳] Maybe You Should Talk to Someone
Oliver Sacks [۴]: عصب‌شناس و نویسنده بریتانیایی که شهرتش را مدیون کتاب‌های پرفروشی است که پیرامون بیمارانش، و حتی اختلالات روانی خودش، می‌نوشت [مترجم].
[۵] Attachment: به معنای روان‌شناختی واژه اشاره دارد. جان بالبی که عمدتاً او را آغازگر مطالعات مرتبط با دلبستگی می‌دانند، سبک‌های گوناگون دلبستگی در افراد را طبقه‌بندی کرد و معتقد بود دلبستگی از این جهت اهمیت دارد که به افراد احساس امنیت می‌دهد [مترجم].

خبرنامه را از دست ندهید

نظرات

برای درج نظر ابتدا وارد شوید و یا ثبت نام کنید

زهرا

۱۲:۰۶ ۱۳۹۸/۰۶/۰۴
0

ای کاش زودتر ترجمه بشه این کتاب

سارا

۰۱:۰۵ ۱۳۹۸/۰۵/۲۳
0

نه لزوما. روانپزشک‌ها همه جای دنیا عموما کارشون منحصر می‌شه به تشخیص بیماری، تجویز دارو و توضیحات اولیه به بیمار درباره بیماره و دارو. کسانی که روان‌درمانی از نوع تحلیلی انجام می‌دن (اعم از روانشناس یا روانپزشک) با ضمیر ناهشیار بیمار سروکار دارن و حتما باید روانکاوی شده باشن. کسانی که درمان‌های دیگه از جمله درمان‌های شناختی‌رفتاری انجام می‌دن اساسا کاری به ناهشیار بیماران‌شون ندارن و بیشتر روی تغییر مستقیم رفتارها و شناخت‌ها متمرکز هستن تا تغییرات عمیق وشخصیتی.

--

۱۰:۰۵ ۱۳۹۸/۰۵/۱۶
0

این کتاب ترجمه نمیشه؟

م.کاظم

۰۹:۰۵ ۱۳۹۸/۰۵/۱۶
0

موضوع فوق‌العاده بود ولی در برگردان برخی واژه‌ها به فارسی مثل "مطنطن" به نظرم سخت‌گیری شده بود. به نظرم اساساً همدلی پر هزینه است، و مشاوران و روان‌درمانگرها و روانپزشکان به شدت باید درگیرش باشند.

Mary Holy

۰۹:۰۵ ۱۳۹۸/۰۵/۱۶
0

لطفاً: «ما از این اسکلت به آن اسلکت می‌پریم» بشود: «ما از این اسکلت به آن اسکلت می‌پریم»

sardabir

۰۹:۰۵ ۱۳۹۸/۰۵/۱۶
0

ممنون. اصلاح شد.

آتنا

۰۲:۰۵ ۱۳۹۸/۰۵/۱۶
0

به نظرمن شغل روانپزشکی ,شغل تحلیل بَرنده ایی است.یک روانپزشک باید دائماً درگیرضمیرناخودآگاه بیمارانش شود. چه بلایی سَرضمیرناخودآگاه خودش می آید؟ در کشورهای پیشرفته ,روانپزشکان و روانشناسان هر چند یکبارباید خودشان روانکاوی شوند.

لیزا هرتسُک

ترجمه مصطفی زالی

گردآوری و تدوین لارنس ام. هینمن

ترجمه میثم غلامی و همکاران

امیلی تامس

ترجمه ایمان خدافرد

سافی باکال

ترجمه مینا مزرعه فراهانی

لیا اوپی

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

دیوید گرِیبر

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

جو موران

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

لی برِیوِر

ترجمه مهدی کیانی

آلبرتو منگوئل

ترجمه عرفان قادری

گروهی از نویسندگان

ترجمه به سرپرستی حامد قدیری و هومن محمدقربانیان

d

خرید اشتراک چهار شمارۀ مجلۀ ترجمان

تخفیف+ارسال رایگان+چهار کتاب الکترونیک رایگان (کلیک کنید)

آیا می خواهید از جدیدترین مطالب ترجمان آگاه شوید؟

بله فعلا خیر 0