مروری بر کتاب «کارل مارکس، عظمت و توهم» نوشتۀ گرث استدمن جونز
برای بسیاری از افراد سیاستها و شیوۀ حکومت رهبران بلوک شرق معیاری اساسی و مهم برای قضاوت دربارۀ کارل مارکس و اندیشههای او است. تا یک نسل پیش، دانشوران همچنان بار این سؤال را بر دوش خود احساس میکردند که آیا میتوان تا اندازهای مارکس را بهخاطر جنایات استالین مسئول دانست؟ گرث استدمن جونز، تاریخدان بریتانیایی، بیوگرافی جدیدی دربارۀ مارکس نوشته است که بیشتر بر خودِ «کارلْ» متمرکز است و نه مارکسیسم.
پیتر گوردن، نیویورک تایمز — کارل مارکس یک بار اعلام کرده بود: «اگر تنها یک چیزِ قطعی وجود داشته باشد آن است که من، خود، مارکسیست نیستم.» این اظهارنظر را بهدفعات نقل کردهاند، اما بهندرت ژرفای آن را درک کردهاند. آن دسته از روشنفکران و ایدئولوگهای حزبی قرن بیستم که، با افتخار، خود را مارکسیست میخواندند نوعاً فهم روشنی از دکترین خود داشتند: مارکسیسمی که آنها میفهمیدند، نظریهای دربارۀ ساختار جامعه بود که حجابهای افسونگرِ سرمایهداری را کنار میزد تا استثمار اقتصادی حک شده بر هستۀ مرکزی آن را آشکار سازد. از این منظر، مارکسیسم مهیاکنندۀ یک مفهوم پویا و جهانروا از تاریخ بشری بود که تضاد طبقاتی را همچون موتور غائی تحولات میدید. فراترازآن، همچون عنوانی مدرن برای رؤیایی کهن و درعینحال طولانی محسوب میگردید: رؤیایی برای پایانبخشیدن به فقدان آزادی و تحقق کلام آن پیامبر قدیم، یعنی «زدودن اشک از همۀ صورتها».
دقیقاً همین برداشت از مارکسیسم بود که آیزایا برلینِ تاریخدان را برآن داشت که درخصوص بنیانگذار این خط فکری بنویسد: «نظام فکری مارکس بسته بود. هرچیزی که وارد این نظام فکری میشد میبایست مطابق میشد با الگوی ازپیشموجود.» بیتردید این تفسیر درخصوص بهاصطلاح «ماتریالیسم دیالکتیکی» صدق میکرد که بدل به معیار درستاندیشی در اتحاد شوروی و اقمارش گردید. رهبران بلوک شرق تا بدان حد به منحرفان از آن معیار مشکوک بودند که چهرهشان را از صفحۀ تاریخ میزدودند و، در برابر ظرافتهای تأملورزیهای فلسفی، بردباری اندکی از خود بروز میدادند. مارکسیسم، از نگاه آنان، نه تفسیری از جامعه بلکه علمی عینی با قوانین ثابت و نظریهای جبرگرایانه درخصوص تحولات تاریخی محسوب میشد. آنها بهعنوان شاهدی بر مدعای خود به سخن فردریک انگلس، همکار مارکس، اشاره میکردند که در سال ۱۸۸۳ در مراسم بزرگداشت درگذشت مارکس بر سر قبر او ابراز داشت: «درست همانطور که داروین قوانین تکامل طبیعت ارگانیک را کشف نموده بود، مارکس نیز دست به اکتشاف قوانین تکامل تاریخ بشری زده است.» اگر از این واقعیت بگذریم که حتی خود داروینیسم هم ضدجبرگرایانه است، خدشهواردکردن بر جایگاه «علم طبیعی»، که برای مارکسیسم ادعا میشد، دشوار بوده است. در سرزمینهایی که مارکسیسم به ضامن حاکمیت تکحزبی تبدیل گردید، عملاً مبدل به چماقی برای سرکوب دشمنانی شد که دیدگاهشان، بنا به مارکسیسم، «عیناً نادرست» انگاشته میشد. اما، در حوزۀ اندیشه و در قیاس با آن دسته از ایدئولوژیهای رسمیای که بعدها نام وی را بر تارک افکارِ خود نشاندند، خودِ مارکس مردی بهمراتب منعطفتر بود.
کتاب کارل مارکس؛ عظمت و توهم۱ که تاریخدان بریتانیایی، گرث استدمن جونز آن را نگاشته است، حائز ویژگیهای متعددی است که از میان آنها میتوان به سبک دلنشین روایتگریاش اشاره نمود. این سبک حتی خوانندگان ناآشنا با وقایع قرن نوزدهم را نیز با سیر مناقشات سیاسی آن دوره آشنا میکند. استدمن جونز فهم روشنی از تاریخ اندیشه دارد و قادر است بهنحو ماهرانهای مضمونهای متنوع فلسفی و اقتصادیای را بیان کند که زیربنای ایدههای مارکس بودهاند. او زندگینامۀ پرمایهای از مارکس برای دوران ما نگاشته است.
مارکسی که استدمن جونز به توصیف آن میپردازد فردی است که به دنیای سیاسی اطرافش واکنشهای درخور نشان میدهد و قادر است ذهنیتش را، حتی در برخی از مواقع بهگونهای دراماتیک، تغییر دهد. مارکسِ افسانهای، بهتعبیر استدمن جونز، «پدرسالاری ریشو، نامطبوع و قانونگذار است، اندیشمندی که بدون ذرهای تردید بهدنبال تصور مستحکم از آینده است.» اگرچه این مارکس همان قهرمانی است که تصویرش بعدها بر روی سنگهای بزرگ حک میشود (به مجسمههایی نگاه کنید که از مارکس و انگلس در برلین ساختهاند)، اما مارکس، بهمعنای آن شخص تاریخی که در آن زمانه میزیست، چنین نبود. جونز، برای تمایز قائلشدن بین فرد و ایدئولوژی، سوژهاش را تنها با نام «کارل» خطاب میکند، تمهیدی نامألوف جهت نجاتدادن مارکس از «مارکسیسم». (همان مارکسیسمی که جونز تلاش میکند، با نقلقولهای مختصر و موجز، از کنارش بگذارد.)
کارل در سال ۱۸۱۸ در شهر کوچک راینلند واقع در استان تریر و همزمان با عصر ارتجاع چشم به جهان گشود. بااینحال، خاطرات دوران انقلاب فرانسه همچنان در اذهان باقی بود. هاینریش، پدر کارل، وکیلی یهودی بود که غسل تعمید کرده بود و در کلوپ محلیشان سرود ملی فرانسه را میخواند. پسرش دارای بینشی بهمراتب رادیکالتر بود و با سیاستهای محافظهکارانۀ دولت پروس دچار اصطکاک شد. او، در حین تحصیل در دانشگاه برلین، خود را وارد حلقۀ رادیکال «هگلیان چپگرا» نمود. کارل در روزنامۀ لیبرال غاینیتش سایتون۲ مقاله مینوشت و، چون دستگاه سانسور حکومتیْ آن را تعطیل نمود، مجبور به فرار از راینلند شد. پس از قیام ۱۸۴۸ بههمراه خانوادهاش در لندن سکونت گزید و در همانجا مقالات گزندهای درخصوص ناکامی انقلاب نیمۀ قرن نوزدهم و بهقدرترسیدن غیرمنتظرۀ لوئی ناپلئون به رشتۀ تحریر درآورد.
استدمن جونز همواره با سوژۀ کتابش همدلی نشان نمیدهد. او کارل را بابت «نزدیکبینی سیاسی» در فهم وقایع ۱۸۴۸ ملامت میکند و وقتی طاقت از کف میدهد که کارلْ منازعات خاص تاریخی را به میدان رویارویی بوژوازی با پرولتاریا فرومیکاهد. باوجوداین تشخیص میدهد که، حتی در ترسیم مسئولانۀ مارکس بهمثابۀ انسانی زمانمند و تاریخی، باز هم نمیتوان اندیشههای وی را بهکلی عطف به گذشته قلمداد نمود. استدمن جونز اصرار دارد که «کارل، صرفاً محصول فرهنگی نبود که در آن به دنیا آمده بود»، بلکه همچنین «مصمم بود تأثیر خود را بر جهان بگذارد». خواندن نظریههای قدیمی همواره میتواند حاوی درسهای جدیدی باشد. تا یک نسل پیش، دانشوران همچنان بار این سؤال را بر دوش خود احساس میکردند که آیا میتوان تا اندازهای مارکس را بهخاطر جنایات استالین مسئول دانست؟ چنانچه این پرسشْ امروزه اهمیت خود را از دست داده باشد، به نظر میرسد درگرفتن بحث بر سر جهانیشدن، پرسشهای جدیدی را پیشِ رو نهاده باشد. آیا مارکس تنوعات زمانی و مکانی را در نظر میگرفته است؟ آیا میتوان او را از گستاخی جهانروایش تبرئه کرد؟
مارکس، در نوشتههای اولیهاش تا سالهای دهۀ ۱۸۶۰ میلادی، نظریهای تاریخی میپرورانَد که، براساس آن، دستاوردهای قهرمانانۀ بورژوازی، بهمثابۀ کارگزار اجتماعی تغییرات جهانی، مورد ستایش قرار میگیرد. بنا به استدلال مارکس -پیش از اینکه پرولتاریا قادر باشد به طبقۀ اجتماعیِ بالغی ارتقا یابد و از وظیفۀ انقلابیاش آگاهی حاصل کند- ضرورت دارد که سرمایهداریْ جهان را مدرنیزه نماید. بدینوسیله کلیۀ بقایای فئودالیسم زدوده خواهد شد، رسوم و سنن محلی کنار گذاشته و تولید صنعتی شکوفا خواهد شد. درنتیجه، دو طبقۀ اجتماعیِ باقیمانده به گروههایی شدیداً متخاصم بدل میشوند که مقدمۀ بحران نهاییِ سرمایهداری است.
این نظریه بر نوعی جبرگرایی در فرایندهای انباشتیِ تحولات تاریخی دلالت میکرد. همچنین، برای وقوع عمل انقلابیِ مستقل در نواحی کمتر توسعهیافتۀ جهان در مشرقزمین یا در قلمروهای بیرونیِ امپراتوریهای اروپایی، فضای اندکی باقی میگذاشت. تجلی کلاسیک جهانروایی در نظریۀ مارکس در مانیفست کمونیست دیده میشود. مانیفست بهصراحت متذکر میگردد کلیۀ ملل باید این «انهدام دردناک» در برابر نیروهای مدرنیتۀ بورژوایی را متحمل شوند. در جایی دیگر، مارکس یادداشتی نوشت که در قبال ورود قوۀ بخار به هند و سپس انحلال نظام روستاییِ کهنِ آن سامان رویکرد مثبتی داشت. او در مجلد نخست سرمایه، که در ۱۸۶۷ تکمیل شد، همچنان به تحقیر چیزی پرداخت که خودْ آن را «اشکال تولید کهنۀ آسیایی» مینامید و آن را بهمثابۀ نشانگان استبدادْ محکوم میکرد، نشانگانی که باید در مسیر انقلاب کنار گذاشته شوند.
بااینحال، مارکس پس از ۱۸۷۰ چنین دیدگاه تنگنظرانهای را مورد تجدیدنظر قرار داد. این موضوع تااندازهای بهعلت شکست کمون پاریس بود که مارکس را از هرگونه چشماندازی برای وقوع انقلاب در غرب ناامید نمود. این تغییر چشماندازْ مقدمات گشودگی ذهنِ او را درخصوص احتمال وقوع انقلاب در روسیه و جهانِ غیراروپایی فراهم ساخت. مارکس در ۱۸۸۱ به مکاتبهای از بانو ورا زاسولیچ پاسخ داد. این زن یکی از انقلابیهای روس با تبار اشرافی بود و در ژنو در تبعید به سر میبرد. در این مکاتبه، مارکس که تلاش داشت نظرش را درخصوص اجتماعات روستایی روسیه تبیین کند برای پاسخدادن به زحمت افتاد، چنانکه چهار پیشنویس برای نامهاش نگاشت. همچنین، بااینکه همچنان اصرار داشت انزوای اجتماع روستاییِ روسی یک نقطهضعف به شمار میرود، پذیرفت که حتمیت تاریخیای که پیشازاین در فرایندهای صنعتیسازی تشخیص داده بود «صراحتاً به جوامع اروپای غربی منحصر میشود».
تاریخنگاران مارکسیسم ممکن است در اهمیت چنین تغییر نظراتی اختلافنظر داشته باشند. برخی از آنها ممکن است این تغییرات را نشانۀ عقبنشینی نظری بدانند که در میل نومیدانۀ مارکس به یافتن انقلاب در نقاط کمتر مستعد نمایان میشد. بااینحال از نظر استدمن جونز این نشانهای است از تغییر عقیدۀ مارکس در اواخر دورانش که وی توهم وجود مسیر تاریخیِ واحد را کنار گذاشت و درسی مهم از رمانتیسیسم اروپایی گرفت: مارکس در واپسین پژوهشش درخصوص زندگی اجتماعات قرونوسطا، بالاخص در نواحی آلمانیزبان، امکان وجود راههای جدید و متنوعِ گذار به آینده را، که مطابق با الگوی بورژوازی اروپای غربی نبوده، مورد تقدیر قرار داد.
مارکس یک سال پیش از مرگش، که مبتلا به بیماری جانکاهی شده بود، بههمراه انگلس، دیباچۀ مختصری بر ویراست روسی مانیفست نگاشت. نوشتار مذکور چشماندازی را میپذیرد که، براساس آن، نظام مالکیت اشتراکی در دهکدههای روسی میتواند همچون «نقطۀ آغازی برای تحولی کمونیستی» قلمداد شود. سه دهه و نیم بعد، بلشویکها قدرت را در روسیه به چنگ آوردند و، در اواخر دهۀ ۱۹۲۰ میلادی، دولت شوروی فرایند وحشیانۀ اشتراکیکردن کشاورزی را آغاز کرد. میراث فکری مارکس، همچون سایر موارد مشابه، همچنان به روی تفسیر مفتوح است. اما چیزی که آشکار به نظر میرسد این است که آن مرد هرگز سیاستهای ضدبشریِ انجامپذیرفته تحت لوای اسمش را تأیید نمیکرد.
اطلاعات کتابشناختی:
Jones, Gareth. Karl Marx: Greatness and Illusion. Penguin, 2017
پینوشتها:
• این مطلب را پیتر گوردن نوشته است و در تاریخ ۲۱ اکتبر ۲۰۱۶ با عنوان «A New Biography Focuses on Karl Instead of Marxism» در وبسایت نیویورک تایمز منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۲۹ فروردین ۱۳۹۶ این مطلب را با عنوان «نجاتدادن مارکس از مارکسیسم» ترجمۀ علیرضا فدائیپور منتشر کرده است.
•• پیتر گوردن (Peter E. Gordon) نویسنده و استاد تاریخ دانشگاه هاروارد است. آدرنو و وجود (Adorno and Existence) عنوان کتابی است که در سال ۲۰۱۶ از گوردن منتشر شده است.
[۱] KARL MARX:Greatness and Illusion
[۲] Rhenische Zeitung