پولانزاس در یکی از آخرین مصاحبههایش دربارۀ احزاب کمونیست و جنبشهای اجتماعی بحث میکند
نیکوس پولانزاس، جامعهشناس و نظریهپرداز یونانی-فرانسوی، یکی از چهرههای شاخص مارکسیسم در دهۀ ۷۰ بود. مباحث او دربارۀ نظریۀ دولت و تحلیل طبقات اجتماعی نقدی جدی به تصورات تثبیتشدۀ لنینیسم در این باره به شمار میآمد. او در این مصاحبه دربارۀ موضوعات مختلفی که دامنگیر اردوگاه چپ در آن دوران بود، از جمله بحران احزاب چپ در اروپا و مسئلۀ اروکمونیسم به بحث مینشیند.
The Loss of Nicos Poulantzas: The Elusive Answer
14 دقیقه
گفتوگوی مارکو دیانی با نیکوس پولانزاس، ورسو — این مصاحبه با نیکوس پولانزاس اولین بار پس از مرگ او در ۱۲ اکتبر ۱۹۷۹ یعنی ۹ روز پس از درگذشت نابهنگامش در مجلۀ ریناسیتا (شمارۀ ۳۹)، ژورنال حزب کمونیست ایتالیا، منتشر شد. این مصاحبه، گرچه تاریخش مشخص نیست، احتمالاً یکی از آخرین اظهارات اوست.
مثل مابقی مصاحبهها و نوشتههای دو سال پایانی عمر پولانزاس، در این تبادلنظر هم میشود دید که او با پرسشهایی دربارۀ رابطۀ بین مارکس و لنین، بین احزاب کمونیست و جنبشهای اجتماعی، و بین انقلاب اجتماعی و نهادهای دموکراسی نمایندگی، دست و پنجه نرم میکند. آنچه بهویژه شایان ذکر است، شکاکیّت پولانزاس دربارۀ امکان حل بحران جریان چپ در اواخر دهۀ ۱۹۷۰ از طریق چرخش به سوی اروکمونیسم یا سیاسیشدن بیشتر روابط اجتماعی است. به طور خاص، دولتگرایی اقتدارطلبانه و بحران نظام حزبی، به نظر او موجب تردید در استراتژیهایی میشد که توسط احزاب اروکمونیست (از جمله تلاش برای تثبیت هژمونیشان بر جنبشهای نوظهور اجتماعی) اتخاذ شده بود. گرچه عموماً تصدیق میشود که پولانزاس در این بُرهه به سمت موضع چپ-اروکمونیستی رفته بود، این حرفهایش شاهد دیگری بر آناند که سیر تکامل اندیشۀ او تا چه حد متأثر از بحران مارکسیسم بود.
شاید جالبترین نکته، حمایت موجه پولانزاس از آن شکلهای نهادیای باشد که از دید بسیاری از متفکران مارکسیست، لیبرالتر از آن بودند که بتوان چارهشان کرد: یک سیستم نمایندگیِ چندحزبی؛ یک جامعۀ مدنی پرتکاپو؛ و محدودیتگذاری روی چنگاندازی دولت به قلمروی «خصوصی». با این حال، علیرغم شکاکیّت او دربارۀ بدردبخور بودن تحلیلهای گرامشی و لنین، این حمایت صرفاً در تأیید آرمانی دولت قانوناساسیگرای لیبرال نیست. در روایت پولانزاس میتوان به تلویح ردپای دو چیز را دید: یک سوسیالیسم دموکراتیک تکثرگرا، و این پیشنهاد که در مواجهه با پروژههای هژمونیک حزبمحور باید حامی خودمختاری نهادهای دموکراتیک نیابتی و جنبشهای اجتماعی جدید بود. فقط در این حالت است که هر دوی آنها میتوانند اثری تصحیحکننده بر حزب داشته باشند: اولی با فراهمسازی سازوکارهایی برای حلوفصل خصومتهای ناگزیری که در سیستم چندحزبی پدید میآید، و دومی با ابراز ذهنیتهای نوظهور و پروژههای دستهجمعیای که حاضر به ادغام در الگوی سازمانی مرکزمحور نشدهاند.
آن بُرههای که پولانزاس دربارۀ این مسائل غامض تأمل میکرد، پیشدرآمدی بر عقبنشینی جهانی جریان چپ بود. تمایل انتقادی او به طرح پرسشهای دشوار دربارۀ اینکه یک نظریۀ دموکراتیک گذار به سوسیالیسم مستلزم چیست، امروزه میتواند یادآوری ارزشمندی باشد دربارۀ چالشهای این پروژۀ سیاسی.
این ترجمه از نسخۀ منتشرشدۀ مصاحبه در ژورنال اسپانیاییزبان کانتروورسیا (شمارۀ ۶، می ۱۹۸۰) تهیه شده است. از برندون رسلتر بابت پیشنهاداتش ممنونم؛ بیدقتیهای باقیمانده هم تقصیر مناند.
رافائل خاچاطوریان
•••
مارکو دیانی: در بحث دربارۀ «بحران مارکسیسم»، یا بهتر بگوییم مارکسیسمها، موضوع «مسئولیت نظریه» دوباره کشف شده و بالیده است. شما به نوبۀ خودتان اغلب گفتهاید نمیتوان مسئولیتهایی را به نظریه نسبت داد که فاقد آنهاست. آیا از این حرفتان میتوان نتیجه گرفت که احساس میکنید باید بین فرضیاتِ نظری با عمل و با دستاوردهای سیاسی تفکیک قائل شد؟
نیکوس پولانزاس: بگذارید مشخص حرف بزنیم. در ابتدا میخواستم وارد مرکز جدل شوم، یعنی رویکرد ضدمارکسیستی عصبیِ «فلاسفۀ جدید»۱ که مارکسیسم را مستقیماً و صرفاً با گولاگ۲ میشناسد. به نظرم کنار گذاشتن آن مفهومی روزبهروز ضروریتر میشود که لنین بر مارکسیسم حک کرد و هنوز هم جاندار است، همان مفهومی که بر اساس انطباقِ نظریه و عمل است و «عقبماندگیها» و «دورافتادگیهای» تحولات تاریخ بر مبنای آن مفهومْ شناخته و دستهبندی میشوند. در عوض، اگر آن دیدگاه خاص از علمیّت۳ را کنار بگذاریم، و ایدۀ تنش ساختاری میان نظریه (هرچه که هست) با عمل را بپذیریم، چطور؟ در این معنا، مارکسیسم همانقدر مسئول گولاگ است که سورل مسئول فاشیسم و نیچه مسئول نازیسم. ولی «تبرئۀ» مارکسیسم از مشکلاتی که در تحقق سوسیالیسم دیده شد، خطری هم دارد. من فکر میکنم که برای اجتناب از این خطر، باید بر تفکیک بین مارکس و لنین تأکید کرد: این نهتنها یعنی کنارگذاشتن آن رویکرد استالینیستی که «مارکسیسملنینیسم» را معیار میگرفت، بلکه درک این نکته که در لنینیسم، حتی در «خلوص» نظری آن، عوامل و عنصری وجود دارند که میتوانند موافق تأکید بر استالینیسم باشند.
دیانی: اما عطف به این تفکیک بین مارکس و لنین، آیا فکر نمیکنید که این «بازگشت به خاستگاهها» پیشتر امتحان شده باشد؟ و فارغ از آن، در مواجهه با مسائل کاملاً جدیدی که امروز مطرح میشوند، چه فایدهای میتواند داشته باشد؟
پولانزاس: در اندیشۀ مارکس عناصری وجود دارد که کاملاً مغایر با نظریههای لنین است. در آن اندیشه، علیرغم انتقادها از ماهیت صوری آزادیها، همواره دغدغۀ نهادهای دموکراسی نمایندگی وجود داشت که به سختی میتوان [چنین دغدغهای را] در لنین یافت. اما نباید این بحث قدیمی را تا ابد کِش بدهیم، از جمله چون در مواجهه با مسائل جدید مربوط به انتقاد از کشورهای سوسیالیست، و فراتر از آن مسائل اروکمونیسم و دسترسی چپها به حکومت در اروپا، پاسخهای نهایی نه در مارکس، نه در لنین، و نه حتی در گرامشی ارائه نشدهاند. در مقابلِ آلتوسر، من عمیقاً متأثر از اندیشۀ گرامشی بودهام. ولی با گذر زمان، بیشتر متقاعد میشوم که بر خلاف آنچه مدتها مبنای باور بود، گرامشی نمایندۀ یک عصر کاملاً جدید از تأمل نظری نیست. مطمئناً گرامشی کسی بود که برای اولین بار مجموعهای از مسائل را معین کرد که هنوز پیش روی ما هستند: بسط دولت، هوشیاری بیشتر جامعۀ مدنی، حضور تودههای مردمی در شاکلۀ دولت. اما استدلالهای او همواره در یک چهارچوب اساساً لنینی قرار دارند؛ مسألۀ او بالذات این است: پیادهسازی استراتژی لنینیستی در غرب. در اندیشۀ او، دولت همواره کمابیش یک بلوک یکپارچه باقی میماند که باید فتح شود؛ قبول دارم که این فتح از طریق ستیز جنبش [سوسیالیستی] نیست، اما به هر حال چیزی است که باید تصرف شود. این فهم از مسأله که بر مبنای محاصره و جنگ مواضع است، بر مبنای نظریۀ قدرت دوگانه بنا شده است.
به این دلیل من فکر میکنم، و البته دیگران هم پیش از من گفتهاند، گرامشی یک نظریۀ ایجابی از اِعمال قدرت، از نهادهای دموکراسی نمایندگی در گذار به سوسیالیسم دموکراتیک، نداشت. آنچه جایش خالی است، نظریهای در باب تکثر احزاب۴ و حاکمیت قانون۵ است. گرامشی اعلامیۀ فوت انترناسیونال سوم را نوشت تا راهی نظری برای کسانی بگشاید که پس از او آمدند. با این حال، او غرق در مسائل زمانۀ خودش است، و به اعتقاد من نمیتواند در یک کار و وظیفۀ کاملاً جدید چندان مفید باشد.
دیانی: حالا که اصول موضوعه را بررسی کردیم، اجازه بدهید سراغ مسائل جدیدی برویم که چپ در اروپا با آنها مواجه است، بهویژه اثرات بحران سیاسی و نهادی بر «احزاب اروکمونیست». بسیاری از نابسندگی یا بحران «فُرم حزب» میگویند.
پولانزاس: اکنون بحران احزاب سیاسی وجود دارد، ولی من از بحران «فُرم حزب» حرف نمیزنم. این به معنای وجود یک بحران «فُرم دولت» است که به اعتقاد من خطاست. بحران احزاب، دو جنبه دارد. در وهلۀ اول، این بحران خود را در سیستم حزبی به طور کلی، و به همین خاطر در احزاب چپ نیز، نشان میدهد، و علت اصلیاش دگرگونیهای عمیق دولت است که در جریاناند. کارویژههایی که پیشتر به احزاب سیاسی واگذار میشدند در حال جابجایی به سمت تشکیلات اداری دولت هستند، و از این جهت است که از «دولتگرایی اقتدارطلبانه» حرف میزنم. نقش احزاب بهعنوان نمایندگانِ طبقات اجتماعی در برابر تشکیلات اداری دولت، که بر اساس آن در قبال مردم پاسخگو میشوند، در حال افول است. از اینجاست که فُرمهای بنگاهسازی نهادی پدید میآیند، و همچنین بحران نظام حزبی، چون احزاب آن مجموعه از کارویژههای ایدئولوژیک اساسیشان را در خلق رضایت و مشروعیتبخشی به خودشان از دست میدهند.
ولی یک مشکل نیز در هویت و استراتژی سیاسی وجود دارد که خاص احزاب تودهای کارگران، هم سوسیالدموکرات و هم اروکمونیست، است. از احزاب «کارگران» حرف زده میشود (گرچه به معنای دقیق کلمه هیچگاه چنین نبودهاند) چون حتی وقتی این احزاب به ابعاد تودهای دست یافته بودند، اولین مرجع سازمانیشان همچنان کارخانه و محلکار بود. ولی علیرغم این حقیقت که بهواسطۀ اقتضائات خاص بحران اقتصادی فعلی شکلهای جدیدی از کشمکش درون محلکار در حال پیدایشاند، حقیقت تازه آن است که بحران بنیادین دولت رفاه، خاستگاه جنبشهای اجتماعی متعددی است که «بیرون» از محلهای فیزیکی تولید هستند، و تا حدی با تقاضاهای محتوایی سنتی سالهای پیشین (از جهت فرهنگی، سیاسی و اجتماعی) بیگانهاند. اگر این فرضیه معتبر باشد، بحران احزاب تودهای کارگران نهچندان و نهصرفاً به «فُرم» اشاره نمیکند؛ و اینجا مسألۀ فُرم یعنی یک تأمل سازمانی دربارۀ اینکه چه کسی عهدهدار جستجوی بهشت گمشده است، یعنی حزبی یکپارچهکننده، یعنی آن بُرهۀ اعلای سنتز سیاسی. این بحران جامعهشناختیِ بسیار عمیقتری است که مستلزم بازبینیهایی به مراتب فراتر از قلمرو مهندسی سیاسی است. به مشکل افتادن احزاب اروکمونیست فقط بهخاطر رها کردن مدل استالینیستی بدون یافتن جایگزینی معتبر نیست، بلکه هروقت این احزاب با جنبشهایی تماس مییابند که روزبهروز بیشتر دلالت ضمنی «حاشیهای» بودن را از دست میدهند، مشکلاتی پدید میآیند.
دیانی: اگر مشکلات احزاب اروکمونیست از طریق احیا یا صرفاً ابداع «فُرمهای» جدید حلشدنی نیستند، ابتدئاً برای فهم و سپس بهمنظور غلبه بر چنین وضعیتهایی، چه راهنماییهای سیاسیای را باید در نظر داشت؟
پولانزاس: شاید پارادوکسیکال به نظر بیاید، ولی به اعتقاد من یکی از دلایل این مشکلات، یکجور افراط مبهم سیاستورزی یعنی یکنوع اَبَرسیاستگرایی است. من فکر میکنم این مشکلی است که دقیقاً با شیوههای احزاب تودهای کارگران پیوند دارد، که دربارهشان قبلاً حرف زدهام. در پذیرش کامل ایدۀ یک تنش ساختاری که باید خلق شده و همیشه بین احزاب و جنبشهای اجتماعی وجود داشته باشد، یک مشکل بزرگ وجود دارد. چرا از افراط سیاستورزی حرف میزنم؟ چون حتی وقتی نوعی خودمختاری گسترده برای جنبشهای اجتماعی به رسمیت شناخته شود، حضور نهایی حزب همواره حول نوعی مفهومسازی از حزب بهعنوان جایگاه تمامیّت و سنتز است. حتی اینگارو که در تصویرسازی مسائلی که دربارهشان بحث میکنیم بسیار روشن و شفاف است، از واژۀ «منظومه» برای جنبشهای اجتماعی استفاده میکند. حول چه کسی؟ مرکز آن کجاست؟ روزبهروز بیشتر از خودم میپرسم که آیا منصفانه است بگوییم جامعهمان دچار یک نقص سیاسی است؟ آیا مطمئنایم به دام «پَن-سیاستگرایی» نمیافتیم که یکی از بزرگترین توهمهای ایدئولوژیکی است که از تاریخ این سالهای اخیر به ما به ارث رسیده است؟ شاید بطن این مسأله، درک این نکته باشد که همهچیز سیاسی نیست، که سیاست «سیاستگرایی» محدودیتهایی دارد. ضروری است با این اندیشه وفق پیدا کنیم که شاید فضاهایی از آزادی برای پروژههای دستهجمعی جدید، برای بیان ذهنیتمندیهای جدید، وجود داشته باشند که از سیاستورزی بگریزند؛ یا بهتر بگوییم، محدودیتهای خاصی برای سیاستورزی وجود دارند.
دیانی: این کار، با آن میراث نظری و سیاسی که در پس خود دارد، وظیفۀ کوچکی به نظر نمیرسد. این تقریباً یکجور انقلاب کوپرنیکی است.
پولانزاس: درواقع این تعبیر به نظرم مناسب است. دقیقاً بهخاطر آنکه یک مدل حزبی قدیمی کنار گذاشته شده است (گرچه در ایام دیگر به آن نیاز بوده است)، باید یک سلسله از کارویژههایی را کنار بگذارید که چندان معقول به نظر نمیآیند. در اینجا، فقط آن چیزی در ذهنم نیست که به نظرم «اَبَرسیاستگرایی» گرامشی دربارۀ موضوع اخلاقیات، زیباییشناختی و همۀ آن چیزهایی میآید که امروزه به طرز سردرگمکنندهای «خصوصی» نامیده میشوند و اغلب بدون روح انتقادی بازیابی میشوند. من به آن تنش تقلیلناپذیر و احالهناپذیری اشاره میکنم که همیشه بین جنبشهای اجتماعی و احزاب وجود دارد، که به نظر من نتیجۀ اجتماعیشدن، نتیجۀ اشاعۀ سیاستورزی، و نشانۀ رشد مهیب مدنی است. تکرار میکنم که این وضعیت میتواند فرصتی در اختیار احزاب اروکمونیست بگذارد تا شکل جدیدی از حضور در جامعه و روابط جدیدی با جنبشهای جریاندار در جامعه بیابند، یعنی آن جنبشهایی که دربرابر این «تمامیت» تمکین نمیکنند. برای خاتمه دادن به این بحث، از لحاظ شماتیک، فکر میکنم باید این ایده را بپذیریم که هرگز سیاستورزیِ «کافی» در یک جامعه وجود ندارد؛ اما این فقدان را نباید محدودیت دانست، بلکه حقیقتی مثبت است بهویژه وقتی که محدودسازی مداخلۀ دولت میسر است. سیاستورزی هیچ محدودیت طبیعیای ندارد، اما در فاز فعلی، دولت میل دارد که فضای فردیت را اشغال کند.
دیانی: اما فکر نمیکنید کنارگذاشتن چهرۀ حزب به عنوان «مصداقی از تمامیت» دلالتهای نظری جانبی دیگری دارد، بهویژه دربارۀ معنایی که برای مفهوم «هژمونی» طبقۀ کارگر لحاظ میشود؟
پولانزاس: این مفهومی بنادین است که باید به طور اساسی دربارهاش بازاندیشی کرد. بهواقع، به نظر من میآید که مقولههای مارکسیسم میل به این تلقی دارند که مسألۀ رابطۀ بین طبقۀ کارگر و دموکراسی سیاسی «به صورت طبیعی» حلوفصل میشود. برایم این سؤال مطرح است: آیا بین آن دستکم گرفتن اهمیت دموکراسی صوری که در بنیان اندیشۀ لنین است، با آن نظریهای که نقش دموکراتیک «خودانگیخته و بداهۀ» طبقۀ کارگر را مفروض میگیرد، رابطهای وجود ندارد؟ درست است که اگر بخواهیم دنبال «عقبماندگیها» در نظریۀ سیاسی مارکسیستی بگردیم، این عنوان به نظرم نقش محوری دارد. چنانکه تجربه به ما میآموزد، این نکته یعنی درک آنکه بدون مداخلۀ یک پروژۀ آگاهانه برای حفاظت از آزادی، هیچ طبقهای فینفسه، بنا به طبیعت خود یا تقدیر تاریخ، حافظ آزادی نیست. ضروری است که بدانیم چگونه، بدون توهم و تردید، قشربندیها و تفرقهها و پیچیدگیهای درونیای را بررسی کنیم که تعریفکنندۀ طبقۀ کارگرند. این طبقه نهتنها برای دفاع از خود علیه دشمنانش، بلکه همچنین برای «دفاع از خودش» در وهلهای که قدرت سیاسی را تصاحب میکند، به دموکراسی و نهادهای دموکراتیک نیاز دارد. باید این نکته را درک کرد تا مثل برخی مارکسیستها، آن کار عظیم ابداع و نوآوریای را دستکم نگیریم که برای تشریح یک نظریۀ سیاسی دموکراتیک از گذار به سوسیالیسم ضروری است.
پینوشتها:
• این مطلب در ۱۱ دسامبر ۲۰۱۷، با عنوان «The Loss of Nicos Poulantzas: The Elusive Answer» در وبسایت ورسو منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۷ آن را با عنوان «نیکوس پولانزاس و پاسخی که به چنگ نمیآمد» منتشر کرده است.
•• رافائل خاچاطوریان (Rafael Khachaturian) اخیراً دکترای خود در علوم سیاسی را در دانشگاه ایندیانا گرفته است. او در حال حاضر پژوهشگر دانشگاه پیتزبورگ است که در «مرکز مطالعات جهانی» و «مرکز مطالعات روسیه و اروپای شرقی» کار میکند.
[۱] nouveaux philosophes: نسلی از فلاسفۀ فرانسوی که در اوایل دهۀ ۱۹۷۰ از مارکسیسم جدا شدند [مترجم].
[۲] ادارۀ اردوگاههای کار اجباری شوروی سابق [مترجم].
[۳] scientificity
[۴] pluripartidismo
[۵] del estado de derecho
کنوانسیون نسلکشی گویا طوری طراحی شده است که فقط هولوکاست را مصداق این جنایت بداند
آمریکا بعد از یازده سپتامبر خط قرمزی را شکست که دنیا را به جای متفاوتی تبدیل کرد
چطور جامعۀ اسرائیل با جنایتهای ارتش خود در غزه و لبنان کنار میآید؟
تمجید آشکار از دیکتاتورها مشخصۀ اصلی راستگرایان آمریکاست