آنچه میخوانید در مجلۀ شمارۀ 7 ترجمان آمده است. شما میتوانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.
در فرآیندهای خلاقانه، اشتباهاتِ جزیی ضروری هستند، پس باید مستقیم به سراغشان رفت و انجامشان داد
هر هفته، ایدۀ چند داستان به ذهنمان میآید که، به خیال خودمان، اگر نوشته شوند بازار کتاب زیر و رو خواهد شد. اما وقتی دست به قلم میبریم، گویا از گردن به بالا فلج میشویم و بوی شکست فضا را پر میکند. هیوگو لیندگرن، یکی از ویراستاران قدیمی نیویورکتایمز، میگوید تجربههای نویسندگیاش حاکی از آناند که این لحظههای شکست دقیقاً همان لحظاتی است که نباید قلم را زمین گذاشت. به عقیدۀ او برای خلق اثری خارقالعاده چارهای از شکستخوردن نیست.
هیوگو لیندگرن، نیویورکتایمز — در اینجا فهرستی ناقص از چیزهایی را ذکر میکنم که زمانی قصد داشتم آنها را بنویسم و بسازم، اما هرگز این کار را نکردم (البته برای حفظ شأن خودم مقداری آنها را اصلاح هم کردهام): یک اُپرای راک به سبک «ماما میا!»۱ بسازم که نامش «حرامزادگانِ یانگ» باشد و بر مبنای ترانههای گروه ریپلِیسمنت۲ نواخته بشود؛ یک برنامۀ تلویزیونی کمدی در بروکلین درست کنم که معکوس سریال «عاشقتم لوسی»۳ باشد، یعنی طوری که خانم خانه نقش نانآور قابلاعتماد و خوشمشرب را بازی کند و شوهر احمق و دوستداشتنیاش کارهای مسخره انجام دهد که اغلب شامل تولید محصولات دستساز باشد؛ یک فیلم ماجرایی دربارۀ دغلترین معاملهگر را کارگردانی کنم که فقط یک تراکنش مالی شیطانی را برنامهریزی میکند و کل نظام مالی را منهدم میکند؛ یک برنامۀ تلویزیونی بسازم با نام «بهسوی شمال»، دربارۀ کلاهبرداری که از کارش خسته شده و به زادگاهش که خارج از شهر بوفالوست بازمیگردد تا فروشگاه پدرش را از ورشکستگی نجات دهد و درنهایت تلاش میکند کل شهر را از دو مصیبت بیکاری و اعتیاد به الکل نجات دهد. خیلی ناامیدکننده بود؟ این را چه میگویید: یک برنامۀ تلویزیونی واقعنما که در آن پیشکسوتان هاکی مثل وین گرتسکی و مارک مسیای مربی دو تیم از کودکان شهرستانی هستند که در مقابل هم بازی میکنند، درحالیکه این کودکان تابهحال تجربۀ اسکیتبازی روی یخ را نداشتهاند.
باور کنید اگر وقت داشتید میتوانستم این ایدهها را برای شما شرح دهم، سرمنشأ آنها را بگویم، با جزئیات دقیق تصورم از شخصیتها و طرحهای داستانی را توصیف کنم و این که چطور از ترکیب همۀ اینها با هم یک چیز فوقالعاده درخواهد آمد.
یا نه. دستکم ۲۵ سال است که من بهصورت سریالی از این جور رؤیاپردازیها میکنم و صدها ایده را در مجموعهای از دفترچه یادداشتهای کوچک ثبت میکنم و این دفترچهها را با خودم این طرف و آن طرف میبرم و بعد از پرشدنِ هر دفترچه آن را داخل یک جعبۀ کفش در کمد لباسهایم روی دفترچههای قبلی میاندازم، انگار که یک دایرةالمعارف شخصی از فهرست کارهای انجامنشده داشته باشم. گاهی اوقات، وقتی دنبال چیزی در کمد لباسهایم میگردم و جعبۀ کفش را میبینم، یاد کارنامۀ کلاس اول دبستانم میافتم که معلمم رویش نوشته بود: «هیوگو تخیل بسیار قوی و فعالی دارد، اما باید روی مهارتش برای پیگیری کارها بیشتر تمرین کند».
میدانم که فقط من این وضعیت را ندارم. کیست که طرحهای بزرگی در ذهن نداشته باشد و هیچوقت حوصلۀ عملیکردن آنها را پیدا نکرده باشد؟ هر کسی ایدههایی را با دوستانش رد و بدل کرده که مثلاً من میتوانستم فلان برنامۀ تلویزیونی را بسازم یا فلان فیلمنامۀ نوآورانه را بنویسم. و چند تا از طرحهای بزرگ من اندکی بهسمت محققشدن پیش رفتند -با مسئول استخدام یک شرکت ناهار خوردم، یک قرار ملاقات داشتم که کسی را راجعبه طرحم قانع کنم، یک سفر به لسآنجلس رفتم- هرچند هیچکدام بیشتر از اینها پیش نرفتند. و در همین اثنا، من ویراستار مجلۀ نیویورکتایمز شدم[۴]، پس اینطور هم نبوده که فقط در دنیای توهمات خودم گیر افتاده باشم. بحث فقط این است که، در یک مسیر بسیار طولانی، من به رؤیای یک زندگی کاریِ کاملاً متفاوت پایبند بودم، و نمیتوانستم بفهمم چرا بعضی از کارهای خلاقانه را انگار اصلاً نمیتوانم محقق کنم.
میدانم نویسندگان قرنهاست که از سنگینی باری که بر دوش دارند ناله میکنند، و این جالب نیست. اما من آنقدر در این کار تجربه دارم که بدانم نوشتن هر چیز خوبی که طولانیتر از یک پاراگراف باشد برای هیچکس آسان نیست، احتمالاً مگر برای جفری آبرامز. نمیتوانید توضیح دهید که افراد چطور این کار را میکنند. من بعضی از موفقترین فیلمنامهنویسان، رماننویسان، تولیدکنندگان برنامههای تلویزیونی و نویسندگان اپراهای راک را میشناسم که بهمراتب از من تنبلترند. بعدازظهرها چرت مفصلی میزنند، کلی بسکتبال بازی میکنند و هر چند ماه یک بار کار کوچکی را تمام میکنند یا اصلاً کاری را به انجام نمیرسانند. و به شما بگویم که تازه ایدههای اینها هم چندان بدیع و اصیل نیست.
پس کم و کسری من چیست؟ آن چیزی که رؤیاپردازیهای بعضیها را به رُمان بعدی آنها برای بهترین ناشران تبدیل میکند چیست که من پیدایش نمیکنم؟
اوایل که تازه ویراستار شده بودم و موفق هم بودم، از روی سادگی این کار را چندان جدی نمیگرفتم و فکر میکردم چیزی نیست که هیچ وقت خواسته باشم به آن برسم یا حفظش کنم. فکر میکردم کار آبرومندی است، ولی همزمان خودم را برای نوشتن شاهکاری با درخشش تماشایی که قرار بود درنهایت معرّف من باشد آماده میکردم.
یکی از نظریههای محبوبم دربارۀ اینکه چرا هیچ وقت نتوانستهام واقعاً چیز درخشانی تولید کنم این بود که زندگیام بیش از حد راحت بوده است. دورهای که میتوانست آغاز خلاقیتهای من باشد در دهۀ ۱۹۹۰ در نیویورکسیتی سپری شده بود، زمانی خوب برای جوانان و دانشگاهرفتهها. ویراستار مجلهشدن حقوق کافی داشت و نسبتبه الان خیلی راحت میشد چنین شغلی پیدا کرد. شاید بهتر بود در دهۀ ۱۹۷۰ شروع میکردم؛ در آن زمان، یک آدم جوان با بلندپروازیهای من مجبور بود کار سختی پیدا کند تا بتواند به اهداف هنریاش برسد. نمیدانم آیا چنین سختیهایی میتوانست میل من به نویسندهشدن را شدیدتر کند، یا نه؟
برای یافتن پاسخ، کافی است نگاهی به گزارش مارک جیکوبسن در مجلۀ نیویورکتایمز از رانندهتاکسیهای دهۀ ۱۹۷۰ بیندازید تا بفهمید که چقدر این ایده مضحک است. داستان جیکوبسن راجعبه راننده تاکسیهای شبکاری است که آرزو دارند هنرپیشه یا شاعر یا نمایشنامهنویس بشوند. جیکوبسن خودش یکی از آنها بوده است. نقشۀ اصلیاش این بود که هفتهای سه شب رانندگی کند، هفتهای سه شب نویسندگی کند، و یک شب هم به مهمانی برود. اما وقتی وضع بقیۀ رانندهها را دید که درگیر زندگی کاری شدهاند، فهمید که فشار روزمره چطور ذرهذره آنها را از رؤیاهایشان دور کرده است.
جیکوبسن مینویسد: «ترس بزرگ این است که زمانه آنقدر سخت خواهد شد که مجبور میشوی پنجشش شب در هفته رانندگی کنی، نه سه شب. ترس بزرگ این است که نمایشنامهات، همانی که فقط یک چرکنویس است و هنوز تا به نمایش درآمدن راه زیادی دارد، توی کمد خاک بخورد. ترس بزرگْ فکرکردن به همۀ کارمندهای سرسخت و فقیری است که از آخرین بارِ افسردگیشان به بعد فقط نامهها را در ادارۀ پست دستهبندی کردهاند و در فکر همۀ نمایشنامههای خارقالعادهای بودند که میتوانستند بنویسند. ترس بزرگ این است که، بعد از بیست سال درسخواندن، تو را شیفت روز بگذارند. ترس بزرگ این است که داری راننده تاکسی میشوی».
ترس بزرگ من مسلماً این بود که داشتم ویراستار میشدم. باور کنید! تا مدتها فکر میکردم این چیزی نیست که از من پذیرفتنی باشد. یادم نمیآید آیا کسی به من گفته بود «کسانی که نمیتوانند بنویسند، ویراستار میشوند»، یا خودم آن را در ذهنم ساخته بودم، ولی این جملۀ قصار همیشه در ذهنم میچرخید. در این اثنا، پروژههای نویسندگی پرطمطراق من به همان دلیلِ ملالتبار به هیچ جایی نرسیدند. وقتی تلاش کردم تخیلاتم را روی کاغذ بیاورم، یا تلاش کردم آنها را به یک چیز ملموس تبدیل کنم، همه مثل رنوِ قدیمیِ دوستم در دانشگاه به پتپت افتادند. داشتم دیالوگی را با استفاده از آن نرمافزار فوقالعادهای مینوشتم که بهصورت خودکار دیالوگها را برای شما به فیلمنامه تبدیل میکند، که ناگهان احساس کردم از گردن به بالا فلج شدهام. این گواه مناقشهناپذیری بود از اینکه من به خوبیِ نصف آن چیزی هم که فکر میکردم نیستم. صداهایی که با آن وضوح و قدرت در گوشم میشنیدم روی کاغذ ساکت و بیگانه شده بودند. تعجب میکردم که چرا اینقدر خجالت میکشم از نوشتن چیزی که هیچکس دیگری هم قرار نیست آن را بخواند. حتی وقتی به همان توصیفهای یکجملهایِ ایدههای تلویزیونیام در پاراگراف اول همین مقاله دوباره نگاه میکنم، احساس سرافکندگی میکنم از اینکه چرا نتوانستهاند سرزندگی خودِ آن ایدهها را آنطور که در ذهنم بودهاند منتقل کنند. انگار که صدای ضبطشدۀ خودتان را گوش کنید. ممکن نیست این صدای من باشد. اوه، اما هست.
اخیراً مصاحبهای دیدم از چارلی رُز با جان لَستر، که از بنیانگذاران استودیو انیمیشن پیکسار است. مصاحبه دربارۀ این بود که پشت فیلمهایش چه فرآیند خلاقانهای در جریان است. نظریۀ درونسازمانیِ پیکسار این است: هر چه سریعتر اشتباه کن. اشتباهات جزء ضروریِ فرآیند خلاقانه هستند، پس مستقیم به سراغشان بروید و انجامشان دهید. حتی ایدههای بزرگ هم در مسیر بهثمررسیدن در هم میشکنند و بعد باید با زحمت زیاد دوباره ساخته شوند. لستر میگفت: «همۀ فیلمهای پیکسار زمانی در طول فرآیند تولید خود بدترین فیلم تاریخ سینما بودهاند. مردم این را باور نمیکنند، ولی واقعیت همین است. اما ما فیلمها را در همان نقاط به حال خودشان رها نمیکنیم».
افرادی که به موفقیتهای عظیم رسیدهاند معمولاً وقتی در برنامههای چارلی رُز شرکت میکنند، چیزهایی مثل این میگویند و انگار بخواهند خودشان را دستکم بگیرند. اما در حرفهای لستر یک چیز واقعاً جدید بود، اذعان به اینکه یک پروژۀ خلاقانه وقتی قرار است اولین گامهای شکنندۀ خود را از انتزاعیات لوکس بهسمت واقعیت بیرحم بردارد تا چه حد ممکن است در لجنزار میانمایگی غوطه بخورد.
من هیچوقت نتوانستم اینگونه باشم. همیشه زیر بار خودانتقادیهای سرزنشبار خودم به زمین افتادهام. نمیتوانم زشتی و بیقوارگی را تحمل کنم و ادامه بدهم. حتی همین الان که دارم این مقاله را مینویسم، نباید بگذارم چشمم به بخشهای قبلی بیفتد، چون وقتی ببینم این مقاله چقدر پایینتر از سطح انتظارم از کار درآمده است احتمالاً سرم را به کیبورد میکوبم. ذهنم خودبهخود گرفتار این وسواس میشود که آیا بهتر نیست کل این مطلب را دور بریزی و یک ستون جدید بنویسی، مثلاً چند تا ایدۀ سرگردان در دفترچۀ یادداشتم دارم که راجعبه یک برج اداری شیشهای است که در کنار محل زندگیام در حال ساخت است و اینکه چطور این برج آنچه از روح دهکدۀ گرینویچ [از محلههای نیویورک] باقی مانده را از بین میبرد. یا راجعبه گروه موسیقی تاک تاک[۵] که با آهنگهای پاپ ساده مثل دوران دوران[۶] شروع کرد، اما بعد قید شهرت را زد و یک مشت آهنگهای دیوانهوار و عجیب و زیبا ساخت تا اینکه بهطرز مرموزی ناپدید شد. چنین ستونی خودش نوشته میشود، باور کنید.
تخیل حسابنشدهای مثل این برای نویسندگان خطرناک است. بهعنوان یک ویراستار بهوضوح میتوانم این را ببینم. میدانم که جرقۀ ذهنی بعدی هرگز قرار نیست آن جرقهای بشود که خودش نوشته میشود، همانطور که قبلی هم اینطور نبوده. به یک معنا میشود گفت که ما به ایدهها بیش از حد بها میدهیم. البته شما به ایدههای خوب نیاز دارید، اما در این نقطه از فرهنگِ فوق اشباعِ ما ایدههای بسیار اندکی هستند که آنقدر بدیع باشند که هیچکس دیگری پیشتر به آنها فکر نکرده باشد. قسمت مهم ماجرا درواقع این است که ایده را از کجا بگیرید و چقدر خودتان را متعهد کنید به این که مسائل بیشماری که در حین اجرای آن پیش میآید را حل کنید. هر چه این ناکامی را بیشتر تجربه میکنم، بیشتر میفهمم این شغلی که در زمان جوانی فکر میکردم هرگز آن را نمیخواهم چقدر مناسب من است. مجلات به من بهمقدار قابل قبول و مناسبی اجازۀ خلاقیت میدهند و مسئولیت کاملاً تعریفشدهای هم بر عهدهام میگذارند. روزنامهنگاری نمیگذارد تخیلات من بهسمت ناکجاآباد روانه شود. محور همهچیز گزارشکردن یک اتفاق واقعی است. و ویراستاری به من امکان میدهد با افرادی که استعدادهایشان نقاط ضعف مرا پر میکند همکاری کنم، بهویژه همکاری با نویسندگانی که چشمشان روی یک نشانگر چشمکزن قفل نمیکند.
درعینحال، مدت درازی که طول کشید تا کل این ماجرا را بفهمم برایم ضروری بود. کلنجاررفتن با فرایند خلاقانۀ خودم به من کمک کرد تا دشواریهای دیگران در این راه را بهتر درک کنم، و همزمان مبارزه برای غلبه بر خودانتقادیهایم مرا پذیراتر کرده است نسبتبه امکانهای موجود در ایدههای نورسی که از دور بیپایه به نظر میآیند. واقعیت این است که هر قدر هم که عجیب به نظر آید، ولی رؤیاپردازی باعث شده من ویراستار بهتری باشم.
بهعلاوه، اگر همان اول کار همۀ این چیزها را میدانستم، و از همان اول از ویراستاری استقبال کرده بودم، الان آماده بودم سراغ چیز جدیدی بروم. مثلاً فروشگاهی باز میکردم و فقط لباس میفروختم.
اما الان مجبورم با ویراستارم برای این نوشته سروکله بزنم که درست جلوی در دفترم ایستاده و منتظر است ببیند من کی دستم را از روی کیبورد برمیدارم تا مطلب را بگیرد و ببرد کنار بقیۀ مطالب این شماره بگذارد. دیگر نمیتوانم کار را لغو کنم. ویراستارم اصرار دارد آنقدر هم که فکر میکنم بد و وحشتناک از کار درنیامده است، و پیشنهاد خوبی به من میدهد که چطور تمامش کنم، و بهعلاوه میگوید ایدۀ آن برنامۀ تلویزیونی هم چندان بد نیست، ولی آیا واقعاً باید راجعبه هاکی باشد؟ خب، گفتم نه و ناگهان وارد سرزمین خیالات شدم، مضمونش میتوانست گستردهتر از اینها باشد، شاید راجعبه اینکه چطور میشود تازهکارها را در رشتههای مختلف بهتر آموزش داد و مثلاً هر فصل یک مسابقه برگزار کرد، بدمینتون، سورتمهسواری، اسکیتبازی، رقص آمریکایی، اپراهای راک!
کمی خندیدیم و دوباره رفتیم سر کار.
پینوشتها:
• این مطلب را هوگو لیندگرن نوشته است و در تاریخ ۴ ژانویۀ ۲۰۱۳ با عنوان «Be Wrong as Fast as You Can» در وبسایت نیویورکتایمز منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۳ دی ۱۳۹۶ آن را با عنوان «هرچه سریعتر اشتباه کن!» و ترجمۀ محمدابراهیم باسط منتشر کرده است.
•• هیوگو لیندگرن (Hugo Lindgren) از سال ۲۰۱۰ تا ۲۰۱۳ یکی از دبیران و ویراستاران مجلۀ نیویورکتایمز بوده و اکنون سردبیر مجلۀ هالیوود ریپورتر است.
[۱] Mamma Mia: عنوان یک آهنگ از گروه موسیقی پاپ سوئدی به نام ABBA است که در ۱۹۷۵ منتشر شده است [مترجم].
[۲] The Replacements: گروه موسیقی راک آمریکایی که در ۱۹۷۹ شکل گرفت [مترجم].
[۳] I Love Lucy: یک برنامهٔ تلویزیونی کمدی در آمریکا بین سالهای ۱۹۵۱ تا ۱۹۵۷ [مترجم].
[۴] در سال ۲۰۱۳ هیوگو لیندگرن ویراستار نیویورکتایمز بود [مترجم].
[۵] Talk Talk: از گروههای بنیانگذار سبک پستراک که در ابتدای دهۀ ۱۹۸۰ شکل گرفت [مترجم].
[۶] Duran Duran
برای اینکه خوانندۀ خوبی باشید، نیازی نیست هر کتابی را تا آخر بخوانید
چطور انگیزۀ انتقامجویی در میان یهودیان اسرائیلی از نازیها به اعراب فلسطینی منتقل شد؟
رمان مدار زمین ما را به زندگی روزمره و خیالانگیز شش فضانورد دعوت میکند
چرا برای توصیف روابط انسانی از استعارههای مکانی و معماری استفاده میکنیم؟
دقیقا امروز روی پروژه ای طراحی کار میکردم و از وضعیت بد فیلترشکن داینا وب و اوضاع این روز های ایران پیش خودم دائم غر میزدم و به زمین و زمان بابت کند بودن اتصال اینترنت بد و بیراه میگفتم و گشتن توی دنیای پینترست اونقدر عذاب آور شد که ترجیح دادم پرشین جی اف ایکس رو باز کنم و مقداری خودم رو با دیدن مطالب جالبش هیجان زده کنم که به این مطلب ترجمان برخوردم دقیقا چیزی رو شرح داده بود که ساعت های زیادی از وقت و انرژی من رو میگیره برای رسیدن به طرح هام : وسواس در کمال طلبی ! یعنی هر کاری میکنیم باز فکر میکنم بهتر از این کار رو میتونم انجام بدم و از طرفی اون ایده های قبلی بدون اجرا شدن و با ترس از اجرا شدن همینجور روی هم تلنبار میشن در پس ذهنم و در نهایت طرح نمیرسه و کارفرما شاکی میشه و من سراغ طرح بعدی میرم یا زمان میگیرم و در فشار کاری چند روزه تمومش میکنم ! و درنهایت باز فکر میکنم که کلی ایده بهتر میتونستم داشته باشم براش ! این کمال طلبی ویران کننده اس و یه جایی باید بریدش !