بررسی کتاب

وقتی طوفان خشم تنوره می‌کشد، از خودت فاصله بگیر و به دیگران گوش بده

قبل از واردشدن به گفت‌وگویی دشوار، لازم است به خودمان یادآوری کنیم که طرف مقابلمان عواطف و احساساتی دارد

وقتی طوفان خشم تنوره می‌کشد، از خودت فاصله بگیر و به دیگران گوش بده

«همۀ ما برایمان پیش آمده که بخواهیم حرف دشواری را به کسی بزنیم و تصورِ گفتن آن حرف، و خشم و نکوهشی که احتمالاً درپی داشته، زبان ما را بند آورده است. دلم می‌خواهد به شما بگویم که نگران نباشید، ترستان را کنار بگذارید و در یک چشم‌به‌هم‌زدن شیرجه بزنید داخل مخالفت. اما نمی‌توانم؛ نقطۀ عزیمت بحث مهم است». ایان لزلی در این نوشته، که برشی از کتاب جدید اوست، این مسئله را طی ماجرای کشته‌شدن دردناک دختری جوان در گردهمایی گروه‌های نژادپرست در شهر شارلتزویل نشان می‌دهد.

Conflicted

اطلاعات کتاب‌شناختی

Conflicted

How Productive Disagreements Lead to Better Outcomes

Ian Leslie

Harper Business, 2021

یان لزلی

یان لزلی

نویسندۀ کتاب در دام تعارض 

Conflicted

اطلاعات کتاب‌شناختی

Conflicted

How Productive Disagreements Lead to Better Outcomes

Ian Leslie

Harper Business, 2021

یان لزلی، کتاب در دام تعارض، فصل پنجم— سال ۲۰۱۷ است، ماه اوت است و گرما بیداد می‌کند؛ صدها نفر از سفیدپوستانی که خودشان را برتری‌طلب می‌نامند دو روز متوالی است که در خیابان‌های شارلتزویلِ ایالت ویرجینیا تظاهرات می‌کنند. این افراد، که ترکیب ناهمگنی از نئونازی‌ها و اعضای کو کلاکس کلن1 اند، به خیابان آمده‌اند تا «راست‌گرایان را متحد کنند» و وحدت‌کلمۀ ناسیونالیستیِ سفیدها را اعلام کنند. شعارهای نژادپرستانه می‌دهند و پرچم‌های نازی‌شان را به اهتزاز درآورده‌اند. برخی‌شان سلاح‌های نیمه‌خودکار را حمایل کرده و برخی دیگر چماق به دست دارند. اما این جماعت، با وجودِ تلاشی که برای ارعاب عمومی دارند، پهلوانِ یکه‌تازِ میدان هم نیستند: گروه‌هایی از افراد ضدفاشیسم نیز در قامت «ضدمعترض» به صحنه آمده‌اند. آن‌ها هم طیف‌های گوناگونی دارند: فعالانِ سیاسیِ پلاکاردبه‌دست، روحانیون محلی‌ای که با رداهای تشریفاتی و مذهبی حضور پیدا کرده‌اند، و همین‌طور عده‌ای از ساکنینِ عادیِ شارلتزویل که، سیاه‌پوست و سفیدپوست، سروکله‌شان پیدا شده تا از برتری‌طلبیِ سفیدپوستان اعلام انزجار کنند.

روز دوازدهم ماه اوت، پس از یک روز و نیم مواجهۀ تنش‌زا و گاه خشونت‌بار، سرانجام فرماندار اعلام وضعیت اضطراری می‌کند و پلیس تجمعات را تعطیل می‌کند. با متفرق‌شدن جمعیت، تعدادی از ضدمعترضان در خیابان باریکی تجمع می‌کنند. درست در همین زمان، یک نئونازیِ جوان، که داخل داج چلنجر 2 نشسته، مجالی برای قتل‌عام می‌یابد؛ تخته‌گاز در خیابان می‌رانَد، جمعیت را به این‌سو و آن‌سو پخش‌وپلا می‌کند و یک نفر را می‌کُشد که زنِ سفیدپوستِ ۳۲ساله‌ای است به نام هدر هایر.

هدر در یک مؤسسۀ حقوقی در شارلتزویل، به‌عنوان کارشناس حقوقی، کار می‌کرد. آلفرد ویلسن، رئیس مؤسسه و دوست هدر، روز مرگ هدر را به‌خوبی در خاطر دارد. آلفرد که سیاه‌پوست است آن روز می‌خواست به ضدمعترضان بپیوندد، اما او و همسرش سرانجام نظرشان عوض شد، چون مراقبت از سه کودکشان در آن جمعیت کار دشواری بود. آن‌ها داشتند تجمعات را در خانه و ازطریق تلویزیون دنبال می‌کردند که موبایل آلفرد زنگ خورد؛ مریسا بود، همکار و دوستِ هدر، که داشت دیوانه‌وار ضجه می‌زد و خبر می‌داد که اتفاق بدی افتاده و نمی‌تواند هدر را در میان جمعیت پیدا کند. آلفرد گفت که باید ببیند چه کاری از دستش برمی‌آید. کمتر از یک دقیقۀ بعد، موبایلش دوباره زنگ خورد. این‌بار پشت خط مادرِ هدر بود، سوزان برو. سوزان از یک بیمارستان محلی زنگ می‌زد. او گفت «هدر رفت» و نحوۀ کشته‌شدنش را برای آلفرد توضیح داد. آلفرد پرید پشت ماشین و به‌سمت بیمارستان حرکت کرد.

طی چند هفتۀ بعد، طوفانِ غم، خشم و مشاجره در کل کشور تنوره می‌کشید، طوفانی که از شارلتزویل برخاسته بود. مرگ هدر به بحرانی برای سیاست‌های دولتی تبدیل شد و شکاف نژادی را، که در سراسر تاریخ آمریکا وجود داشت، عمیق‌تر کرده بود. سوزان برای هدر مراسم خاک‌سپاری ترتیب داد، اموال و دارایی‌هایی او را بذل‌وبخشش کرد،در همین حال با خبرگزاری‌هایی از سراسر جهان ارتباط داشت و تماس‌هایی از سیاست‌مداران و سلبریتی‌ها دریافت می‌کرد. در این اثنا آلفرد، به‌درخواستِ سوزان، کمک کرد تا بنیاد خیریه‌ای به نام هدر تأسیس شود تا بتوان وجوهی را که ازسوی خیّرینِ سرتاسر دنیا اهدا می‌شد در راه خیر به کار انداخت. این مؤسسه نُه روز پس از مرگ هدر ثبت و پذیرای وجوه دریافتی شد.

حدود شش هفته پس از آن روز شوم، کنسرت خیریه‌ای برای آسیب‌دیدگانِ حادثۀ شارلتزویل برگزار شد. گروه دِیو مثیوس این کنسرت را برگزار کرد. ترکیب برنامه شامل اجرای آریانا گرانده و جاستین تیمبرلیک هم می‌شد. دختر بزرگ آلفرد، که سال اول تحصیلش در دانشگاه را می‌گذراند، به‌همراه سه هم‌اتاقی‌اش به خانه برگشت تا در مراسم شرکت کند. در پایان مراسم، آلفرد دخترش را در آغوش کشید و هر چهار دختر عازم دانشگاه شدند. حدود چهل دقیقۀ بعد، آلفرد تماسی از دخترش دریافت کرد. ماشین آن‌ها خراب شده بود. آلفرد به جاده زد تا مشکل را حل کند، اما چون نتوانست ماشین را تعمیر کند، با یدک‌کشِ اتومبیل تماس گرفت.

وقتی یدک‌کش رسید و با دخترها روبه‌رو شد، آلفرد داخل ماشین نشسته بود و داشت با تلفن حرف می‌زد. بعد از اینکه آلفرد از ماشین پیاده شد و به گروه آن‌ها پیوست، رانندۀ یدک‌کش، که مردی سفید‌پوست بود، کمی جا خورد. دختر آلفرد پوست قهوه‌ای روشنی داشت که از همسرِ فلسطینیِ آلفرد به ارث برده بود و سه دوستش همگی سفید بودند. رانندۀ یدک‌کش پرسید «این دخترها چه نسبتی با تو دارند؟». آلفرد قبل از هرچیز برنامه‌اش را برای او توضیح داد؛ دخترها ماشین خودِ او را می‌بردند. او به یدک‌کش نیاز داشت تا ماشینِ ازکارافتاده را به مغازۀ تعویض تایر برساند که نزدیک خانۀ آلفرد بود و حدود یک ساعت از آنجا فاصله داشت. خود آلفرد هم کنار رانندۀ یدک‌کش می‌نشست و همراه او می‌رفت.

آلفرد و راننده سوار یدک‌کش شدند و در اتوبان شمارۀ ۶۴ به‌سمت مقصد حرکت کردند. آلفرد به خاطر می‌آورَد که «سکوت سنگینی حکم‌فرما بود». آن دو مرد زمان زیادی را در سکوت گذراندند. در میانۀ راه، یک بار نگاه آلفرد به پُشتِ یدک‌کش افتاد و متوجه چیزی شد: یک پرچمِ کنفدراسیون 3 از پنجره آویزان بود. این پرچم برای برخی هم‌معنی است با مباهات و افتخار به میراث فرهنگی جنوب، اما آلفرد و دیگران آن را نماد ستم و نفرت می‌دانستند.

آلفرد تصمیم گرفت لام تا کام حرف نزند. هرچه باشد کابینِ یدک‌کش فضای کوچکی بود. «با خودم گفتم بخشکی شانس! یک ساعتِ عذاب‌آور و طولانی در انتظارم است».

همۀ ما برایمان پیش آمده که بخواهیم حرف دشواری را به کسی بزنیم، حرفی که می‌دانسته‌ایم آن فرد دست‌کم در ابتدای امر زیر بارش نخواهد رفت. تصورِ گفتن آن حرف، و خشم و نکوهشی که احتمالاً درپی داشته، زبان ما را بند آورده است. دلم می‌خواهد به شما بگویم که نگران نباشید، ترستان را کنار بگذارید و در یک چشم‌به‌هم‌زدن شیرجه بزنید داخل مخالفت. اما نمی‌توانم؛ نقطۀ عزیمت بحث مهم است.

دانشمندانِ رشته‌های مختلف بارها به این نتیجه رسیده‌اند که تفاوت‌های ظریفی که در نحوۀ آغاز مکالمه وجود دارد بیش از آنچه گمان کنیم در سرنوشت گفت‌وگو تأثیر دارد. پژوهشگرانِ آزمایشگاه تعارضات لاینحل در دانشگاه کلمبیا دریافتند که احساسی که طرفین مکالمه در سه دقیقۀ آغازینِ بحث بر سرِ تعارضات رفتاری دارند حال‌وهوای ادامۀ بحث را معین می‌کند. تحلیلگران مکالمه، که گفت‌وگوهای زندگی روزمره را با جزئیات دقیق مطالعه می‌کنند، ثابت کرده‌اند که، در مکالمات تلفنی، وقتی فرد پیش از پاسخ‌دادن به «سلامِ» اولیه به‌اندازۀ ۰.۷ ثانیه مکث می‌کند، نشانۀ قابل‌توجهی است از اینکه آن مکالمه به‌خوبی پیش نخواهد رفت. جان گاتمنِ رابطه‌شناس متوجه شد که بگومگوهای ابتداییِ زوجین در گفت‌وگو مشخص می‌کند که مواجهۀ آن‌ها در ادامه چطور پیش خواهد رفت. یک زوج ممکن است امروز دربارۀ یک موضوع گفت‌وگویی ثمربخش داشته باشند و فردا دربارۀ همان موضوع کارشان به دادوقال بکشد؛ تنها چیزی که این وسط عوض شده نحوۀ آغاز گفت‌وگوست.

اما چرا آغاز این‌قدر مهم است؟ چون انسان‌ها تمایل دیرینه‌ای دارند به اینکه واکنش‌های بجا و درخوری به یکدیگر نشان دهند. حتی بدون اینکه از چنین چیزی آگاه باشیم، وقتی با فرد یا افرادی حرف می‌زنیم، سرنخِ گفتار یا رفتارمان را از خود آن‌ها می‌گیریم. اگر کسی با رفتارش به ما نشان دهد که از ما خوشش می‌آید، ما هم می‌خواهیم به او بفهمانیم که از او خوشمان می‌آید. اگر کسی برایمان از دانسته‌ها یا احساساتش پرده بردارد، ما هم به سرمان می‌زند که متقابلاً همان کار را انجام دهیم. و اگر کسی با ما خصمانه رفتار کند، میل شدیدی به جانمان می‌افتد که با او خصمانه رفتار کنیم. این حالتِ بازتابیِ رفتار و جریان احساسی گریزناپذیر نیست، اما خب غالباً اتفاق می‌افتد. آلن سیلرس آن را «قانونِ عمل متقابل» 4می‌خواند.

به‌محض اینکه چرخۀ بازخوردِ مثبت یا منفی آغاز شد، فرار از آن کار حضرت فیل است. یک مواجهۀ متشنج ممکن است به نبردی تمام‌عیار و کُشنده تبدیل شود، حتی اگر هیچ‌یک از طرفین خواهان چنین چیزی نباشند. در یکی از آزمایش‌های آزمایشگاه گاتمن، فقط ۴ درصد از زوج‌هایی که تعاملشان را به‌طرز ناخوشایندی شروع کردند توانستند آن را به مسیرِ خوشایند بازگردانند. اینکه با نیتی شرافتمندانه پا به گفت‌وگو گذاشته باشید هم دیگر محلی از اعراب نخواهد داشت. آلن سیلرس معتقد است که در بیشترِ جرّوبحث‌های زن‌وشوهری هر دو طرف می‌خواهند منصف به نظر بیایند و به همین دلیل تلاش می‌کنند بدون اینکه احساسات همدیگر را جریحه‌دار کنند به اهدافشان دست یابند. اما تنش‌ها قد می‌کشند، «افراد رفته‌رفته بی‌فکرتر و بی‌ملاحظه‌تر رفتار می‌کنند». آن‌ها جانب انصاف را رعایت نمی‌کنند و حرف‌های نیش‌دار به زبان می‌آورند. پای مسائلِ کاملاً بی‌ربط را به میان می‌کشند تا طرف مقابل را مغلوب کنند. این‌طور می‌شود که تعارض بالا می‌گیرد.

نقطۀ عزیمت مهم است. شما چطور عازمِ بحث می‌شوید؟

در سال ۱۹۴۳، سرگرد شروود موران از نیروی دریایی ایالات‌متحده یادداشتی دربارۀ بازجویی از اسیران جنگیِ دشمن چاپ کرد و آن را بین گردان‌های سرتاسر جبهۀ اقیانوس آرام 5 توزیع کرد. موران سابقاً مبلغِ مذهبی بود و پیش از جنگ در توکیو تشکیل خانواده داده بود. وقتی ژاپنی‌ها در سال ۱۹۴۱ به پرل هاربر حمله کردند، او پنجاه‌وشش‌ساله بود و در بوستون زندگی می‌کرد. با علم به اینکه مهارتش در زبان ژاپنی و آشنایی‌اش با فرهنگ ژاپن می‌تواند کمکی به جنگ کند، وارد ارتش شد. نام موران به‌سرعت سر زبان‌ها افتاد و به‌عنوان بازجویی توانمند شناخته شد که می‌تواند آن دسته از سربازان ژاپنی‌ را به حرف بیاورد که بسیار سرسخت بودند و نم پس نمی‌دادند و، همچون تروریست‌های تکفیری این روزها، تا پای جان به آرمانشان متعهد بودند و با تمام وجود دشمن آمریکا بودند.

موران در یادداشتش توضیح داد که چرا از روش‌های تهدیدآمیز و رعب‌آوری که بازجویانِ دیگر استفاده می‌کردند دوری می‌جست. او باور داشت که اگر بخواهیم به‌زور به زندانی بقبولانیم که دربرابرِ طرف غالب ایستاده، او در «یک موضع تدافعیِ روان‌شناختیِ» قرار می‌گیرد. موران اعتقادی به القای احساس ترس یا ضعف به زندانی نداشت.
اینکه کرامت زندانی را لکه‌دار کنیم صرفاً عزم او را برای صحبت‌نکردن تقویت می‌کند. به‌جای این کارها، هدفمان باید رسیدن به «عُلقۀ روحی و عقلانی» باشد.

پیش‌فرض موران این بود که حتی سفت‌وسخت‌ترین زندانی هم داستانی برای تعریف‌کردن دارد. کار بازجو این است که شرایطی را مهیا کند که زندانی حس کند می‌خواهد و می‌تواند داستانش را تعریف کند. مطمئن‌ترین راه برای انجام چنین کاری این است که نشان دهید برای او به‌عنوان یک انسان اهمیت قائلید:

او و گرفتاری‌هایش را به مرکز صحنه بیاورید، نه خودتان و سؤال‌های خودتان و مسائل جنگی را. اگر مجروح یا خسته است، می‌توانید از او بپرسید که آیا به‌اندازۀ کافی غذا به او می‌دهند یا نه … اگر مجروح شده باشد شانس بزرگی به شما روی آورده. دربارۀ زخم‌هایش صحبت کنید. بپرسید که آیا دکتر تیمارش کرده یا نه؟ از او بخواهید جراحات یا سوختگی‌هایش را به شما نشان دهد.

امروزه بیشترِ بازجوهای مجرّب با این حرف‌ها موافق‌اند. استیون کلاینمن، سرهنگ سابق ارتش، یکی از مجرب‌ترین و سابقه‌دارترین بازجویان ارتش ایالات‌متحده است و شدیداً با روش‌های توهین‌آمیزی که در مبارزه با تروریسم استفاده می‌شوند مخالف است. او برای من ماجرای یک بازجویی را که در بغداد انجام داده بود تعریف کرد. همکارانش یک قاچاقچیِ اسلحۀ اهل عراق را دستگیر کرده بودند که به شورشیان جنگ‌افزار می‌فروخت. زندانی تحت بازپرسی‌های پرخاشجویانه بود و لام‌تا‌کام حرف نمی‌زد، به‌جز یک بار که درخواست تماس با دخترانش را داد. ایده‌ای در ذهن کلاینمن جرقه زد. وقتی نوبت به او رسید تا از زندانی سؤال بپرسد، کارش را این‌طور شروع کرد: دربارۀ دو دخترِ خودش صحبت کرد و از احساسش گفت، و ناراحتی‌اش از اینکه دخترانش را در خانه تنها گذاشته و به اینجا آمده. درمقابل، مرد عراقی هم سفرۀ دلش را باز کرد و دربارۀ ناراحتی‌اش از اینکه کارش موجب شده شهر برای کودکان ناامن شود صحبت کرد. کلاینمن می‌گوید «ما صحبتمان را به‌عنوان دو پدر دلواپس و نگران شروع کردیم، نه به‌عنوان بازجو و زندانی سیاسی». اگرچه کلاینمن این کار را با نام «روش عمل متقابل» نمی‌شناخت، اما درعمل داشت همان روش را به کار می‌بست. او خودش را تاحدی افشا کرد و همین کار سرنخ را به دست زندانی داد تا او هم همین کار را انجام دهد. در ادامه، عراقی هرآنچه را که کلاینمن نیاز داشت به او گفت.

این سناریو، هرچقدر هم که از زندگی اکثرِ ما دور باشد، الگویی را برای آغازکردنِ مخالفت‌ورزی‌های بالقوه پُرتنش در اختیارمان می‌گذارد. پیش از اینکه شیرجه بزنید و یکهو بپرید وسط جرّوبحث، سعی کنید بستر درستی برای گفت‌وگو بسازید. از دغدغه‌ها و نگرانی‌های طرف مقابلتان سردرآورید و به هرچیزی که در نحوۀ گفت‌وگویتان با او وجود دارد اعتنا کنید. به همان روشی رفتار کنید که دوست دارید به شما واکنش نشان دهد. تصویری را که از هم‌صحبت ایدئالتان دارید در ذهن مجسم کنید و سعی کنید خودتان هم همان‌طور باشید. ازآنجاکه مخالفت‌ورزی ما را به هم می‌ریزد، غالباً در هنگام مخالفت‌کردن نقابی از آسیب‌ناپذیری به چهره‌مان می‌زنیم، و ازقضا همین کار است که نتیجۀ عکس به بار می‌آورد. صادقانه حرف بزنید و خواهید دید که طرف مقابل هم به احتمال زیاد با شما روراست خواهد بود.

مخالفت‌ورزی‌های بهتر از پیِ روابط بهتر می‌آیند. این ترتیب و توالی اهمیت زیادی دارد. کسانی که گفت‌وگوهای دشوار را به‌خوبی اداره می‌کنند با یک چیز از بقیۀ ما متمایز می‌شوند، آن هم اینکه آنان مراقبت و توجهشان را، پیش از آنکه پا به عرصۀ خودِ مخالفت‌ورزی بگذارند، صرفِ شکل‌دهیِ رابطه می‌کنند. نقطۀ عزیمت آن‌ها اینجاست.

میانجیگرانِ پیش از طلاق به زوج‌هایی که در شُرفِ جدایی‌اند کمک می‌کنند تا به توافقی برسند که هزینه‌های قانونی کمتری برایشان تراشیده شود. این زن‌وشوهرها غالباً به‌دشواری می‌توانند صحبت‌کردن با یکدیگر را تحمل کنند. پاتریک فیرِ فقید، یکی از پیشگامان میانجیگریِ پیش از طلاق، در یکی از مصاحبه‌هایش توضیح می‌داد که همیشه کارش را از یک نقطۀ توافق آغاز می‌کند، مهم هم نیست که آن نقطه چقدر پیش‌پاافتاده و سطحی باشد: «اگر مجبور باشم، حتی ممکن است از اینجا شروع کنم که همۀ ما روی انسان‌بودنمان و اینکه داخل این اتاق حضور داریم توافق داریم». موضوعِ توافق آن‌قدرها مهم نیست که خودِ عملِ توافق‌داشتن اهمیت دارد. وقتی با یکی دیگر از میانجیگران پیش از طلاق، یعنی باب رایت، صحبت می‌کردم، او هم همین حرفِ فیر را می‌زد. «به زن‌وشوهرها می‌گویم ‘هردوی شما با آمدن پیش میانجیگر موافقت کردید، و این خودش کم‌چیزی نیست’». البته‌که این یک کلک است، اما به کار می‌آید، چون همین عملِ توافق‌کردن درمورد چیزی غیر از مسئلۀ موجود یادآورِ کوچکی است از این واقعیت که آن اختلاف‌نظر یگانه‌مشخصۀ رابطۀ موردنظر نیست.

رایت، که یک دفتر میانجیگری را در گرند رپیدزِ میشیگان اداره می‌کند، دائماً با زوج‌هایی سروکله می‌زند که دست‌کم یکی از طرفین از رنج و عصبانیت در شُرف انفجار است. در چنین وضعیتی، شما احتمالاً بهترین راهکار را در این می‌بینید که فاصله‌تان را با احساسات و عواطف افراد حفظ کنید و مستقیم بروید سروقتِ مذاکرات و حل‌وفصلِ مسائل حقوقی. اما رایت یاد گرفته که بهترین روش برای ادامۀ کار این است که آت‌وآشغال‌ها را بیرون آورده و در معرض دید قرار دهد. ابتدا از هرکدام از طرفین می‌خواهد موضع خودشان را مشخص کنند، یعنی دربارۀ خواسته‌شان و اینکه چه احساسی دربارۀ آن دارند صحبت کنند. سپس از فرد دوم می‌خواهد که آنچه را شنیده گزارش دهد و مهم‌تر اینکه احساساتِ نهفته در آن را نام ببرد. افراد عموماً مشکلی با مرحلۀ اول ندارند، اما مرحلۀ دوم را دشوار می‌یابند. «بیشترِ افراد -یا بهتر است بگویم بیشترِ آمریکایی‌ها- نمی‌توانند روی مؤلفه‌های عاطفی تمرکز کنند. من به آن‌ها می‌گویم نگران نباش، سخت نگیر، فقط قرار است حدس بزنی». اگر لازم باشد، خود رایت در حدس‌زدن به کمکشان می‌آید، چون بنا به تجربه می‌داند که به‌محض اینکه آن‌ها این کلمات را با صدای بلند بر زبان بیاورند، مکالمه از این رو به آن رو خواهد شد.

من از رایت پرسیدم وقتی فردی خشمگین این جمله را از کسی بشنود که «می‌تونم ببینم که این مسئله عصبانی‌ت کرده»، چه اتفاقی می‌افتد؟ رایت جواب داد «معمولاً جواب مشخصی می‌دهد: ‘لعنتی داری درست می‌بینی -من نباید این رو به‌ت بگم!’. بعد هر دو نفر آرام می‌شوند. وقتی احساساتشان دمِ دستشان است، راحت‌تر می‌توانند خشمشان را مهار کنند. تماشای این صحنه خیلی جذاب است».

احساسِ بیان‌نشده مثل بمبِ منفجرنشده است، و ابرازش به‌نوعی آن را خنثی می‌کند. اما به‌شرط اینکه گوش شنوایی هم باشد. آتول گاواندی، جراح و نویسنده، در سخنرانی‌اش برای جشن فارغ‌التحصیلیِ دانشجویان پزشکیِ دانشگاه یو‌سی‌اِل‌اِی ماجرایی را که در زمان دانشجویی‌اش اتفاق افتاده بود تعریف کرد؛ وقتی در شیفت شبِ بخش اورژانس یک بیمارستان کار می‌کرد، زندانی‌ای را به او تحویل دادند که نیمی از یک تیغ ریش‌تراشی را قورت داده بود و مچ دستش را هم بریده بود. در همان حال که گاواندی جراحت‌های او را معاینه می‌کرد، مرد دائماً سِیلی از فحش‌ها و نیش‌وکنایه‌ها را روانۀ پرسنل بیمارستان، افسر پلیسی که او را آورده بود و «دکترِ جوانِ بی‌کفایتی» که مشغول معالجه‌اش بود می‌کرد. گاواندی دلش می‌خواست به مرد بگوید خفه شو. حتی به این فکر کرد که رهایش کند. اما این کار را نکرد:

ناگهان به یادِ حرف یکی از اساتیدم دربارۀ عملکرد مغز افتادم؛ وقتی افراد حرف می‌زنند، صرفاً افکارشان را بیان نمی‌کنند، بلکه حتی بیشتر از افکار دارند عواطف و احساساتشان را بیان می‌کنند. آن‌ها واقعاً می‌خواهند این احساساتشان شنیده شود. به‌این‌ترتیب دست از شنیدنِ کلماتِ مرد برداشتم و تلاش کردم، به‌جای کلماتش، احساساتش را بشنوم.

گفتم «به نظر می‌رسه خیلی عصبی هستی و احساس می‌کنی به‌ت بی‌احترامی شده».

گفت «آره. عصبی‌ام. من عصبی‌ام و به‌م بی‌احترامی شده».

صدایش تغییر کرد. به من گفت «اصلاً نمی‌تونی تصور کنی توی اون هُلُفدونی چه خبره»؛ او دو سال متوالی را در انفرادی گذرانده بود. چشم‌هایش خیس شد. آرام گرفت. من هم همین‌طور. تا یک ساعت بعد، فقط بخیه زدم و گوش دادم و سعی کردم احساساتِ پشت حرف‌هایش را بشنوم.

البته ساختنِ پیوندی از اعتماد که مقدمه‌ای برای مخالفت‌ورزی ثمربخش باشد در مقام عمل سخت‌تر از این حرف‌هاست، مخصوصاً زمانی‌که زمین بازی‌تان تنگ و محدود باشد. ممکن است غرق در مرافعه با کسی بشوید که نه شناخت درستی از او دارید نه فرصت کافی برای اینکه روی رابطه‌تان با او کار کنید. اما این بدین معنا نیست که باید مرحلۀ اول را از قلم بیندازید؛ بدین معناست که باید سرعت‌عملتان را بیشتر کنید.

خوب است نگاهی بیندازیم به گروهی از متخصصینِ ماهر در ایجاد ارتباط که لازم است در کسری از ثانیه سرِ صحبت را باز کنند و دَه‌ها بار در روز با افرادی که نسبت به آن‌ها بی‌اعتمادند یا حتی از آن‌ها متنفرند به تفاهم برسند. منظورم افسران پلیس است. ما معمولاً آن زمان‌هایی اخبار تعامل پلیس با مردم عادی به گوشمان می‌رسد که اوضاع روبه‌راه نیست. بااین‌حال، بهترین پلیس‌ها مهارت بسیار بالایی در ایجاد ارتباط دارند. برای افسران آمریکایی و کسانی که با آن‌ها مواجه می‌شوند پای مسئلۀ مرگ و زندگی در میان است. در ایالات‌متحده، که پلیس‌ها و بسیاری از جنایت‌کاران سلاح حمل می‌کنند، افسران بسیار تیزبین‌اند و از احتمال وقوع درگیری‌های خشنِ بالقوه مرگ‌بار آگاه‌اند. به‌زبان‌آوردنِ حرف درست به‌روشِ صحیح و در زمان مناسب از اهمیت بسیار زیادی برخوردار است.

طی چندین سال گذشته، و با افشای تعدادی از سوءاستفاده‌های تأسف‌بارِ افسران اجرای قوانین آمریکا از قدرت و زور، توجه افکار عمومی به خشونت‌جویی افسران جلب شده است. آینده‌نگرترین دایره‌های پلیس آمریکا، در واکنش به این امر، در نحوۀ تعاملِ نزدیک با ساکنین مناطقی که در آن خدمت می‌کنند دست به بازاندیشی زده‌اند. مواجهه‌های پلیس و افراد غیرنظامی معمولاً متشنج است و می‌تواند فوراً رنگ تقابل به خود بگیرد، و به همین دلیل است که تشنج‌زُدایی به‌عنوان مهارتی ضروری اهمیتی روزافزون پیدا می‌کند. من برای اینکه بفهمم این مهارت چطور تدریس می‌شود به تنسی سفر کردم، جایی که ادارۀ پلیس ممفیس تحت سرپرستیِ رئیس سیاه‌پوستش یعنی مایکل رلینگز راهبری می‌شود. در سال ۲۰۱۶، یکی از تجمع‌های «جان سیاه‌پوستان مهم است» به‌مدت چند ساعت پُلی را در ممفیس مسدود کرد. رلینگز معترضان را متقاعد کرد که، بدون تهدید به زور، مسیر را باز کنند و حین خروج نیز خودش رأساً دوشادوشِ آنان بود و همراهی‌شان کرد. من به‌مدت سه روز در آکادمی پلیس ممفیس و در اتاقی مشترک با حدود بیست مأمور پلیس سر کردم، مأمورانی که بیشترشان افسران باتجربه‌ای بودند. این افراد مجموعۀ مختلطی از مردان و زنانِ سفیدپوست، سیاه‌پوست و زردپوست بودند که برای آموختن سر از پا نمی‌شناختند. ادارۀ پلیس ممفیس یک شرکت کارآموزی به نام پولیس سولوشنز را استخدام کرده بود. این شرکت با همکاری یک نیروی بازنشستۀ پلیس و جاناتان وندر، که دکترای فلسفه دارد، تأسیس شده بود. تیم پلیس ممفیس را دان گولّا رهبری می‌کرد، پلیس بازنشسته‌ای که بیش از سی سال همتش را صرف برقراری نظم در خیابان‌های سیَتل کرده است. حالا همراه با همکارانش مایک اُنِیل و راب بَردسلی، که آن‌ها هم پلیس‌های بازنشسته‌اند، به افسران پلیس آموزش تشنج‌زُدایی می‌دهد، هرچند خودش استفاده از این اصطلاح را خوش ندارد. شبِ پیش از اولین روز دورۀ آموزشی، وقتی با این سه نفر سر میز شام در هتل نشسته بودم، این کلمه را به کار بردم و آن‌ها با بی‌اعتنایی شانه بالا انداختند. گولّای فیلیپینی‌آمریکایی با نگاهی صمیمانه و مهربان گفت «همه دربارۀ تشنج‌زُدایی حرف می‌زنند، اما هیچ‌کس واقعاً نمی‌گوید این کلمه یعنی چه. مثلاً فرض کن مردی آنجا در لابی باشد که ساطور دستش گرفته و عقلش را از دست داده. من در این شرایط چطور باید تشنج‌زُدایی کنم؟ احتمالاً بهترین کار این است که به او شلیک کنم. منظورت از تشنج‌زُدایی همین است؟». چهره‌اش به خنده جمع شد. از نظر گولا، تشنج‌زُدایی صرفاً کلمه‌ای پُرزرق‌وبرق بود که همان معنای ارتباط خوب را می‌داد.

صبح روز بعد، گولا رو کرد به کلاس و پرسید «وقتی کسی سرتان فریاد بکشد چه‌کار می‌کنید؟ آیا شما هم داد می‌زنید و می‌گویید ‘خفه شو و آروم بگیر’؟ نه. شما این را نمی‌گویید. چون این جمله آن آدم را وحشی‌تر می‌کند». گولا توضیح داد که دوری جستن از تنش‌زایی در وهلۀ اول درست به‌اندازۀ تنش‌زُدایی مهم است. پلیس‌ها در شرایط پُرفشار ممکن است خطا کنند و به دام دور باطلِ عمل متقابل بیفتند. «به جای اینکه شما هم سرش داد بزنید، به او بگویید ‘رفیق، متوجه شدم. ما، یعنی من و تو، باید با همدیگه صحبت کنیم’».

همان‌طورکه دیدیم، سرآغاز یک مواجهۀ بالقوه دشوار (که تقریباً شامل همۀ مواجهه‌های پلیس‌ها می‌شود) نقطۀ تعیین‌کننده‌ای است. پیش از آنکه مکالمه‌ای دربارۀ اینکه چه کار باید بکنیم بتواند آغاز شود، باید پیوندی برقرار شود و شما نمی‌توانید این پیوند را همان زمانی برقرار کنید که دارید دربارۀ نحوۀ احساسات طرف مقابل به او پندواندرز می‌دهید. درواقع همان‌طورکه همکار گولا، یعنی مایک اُنِیل، تأکید کرد، چنین کاری نوعِ غلطِ عمل متقابل را به بار می‌آورد: «به‌محض اینکه به کسی بگویید آرام باش، او هم به شما خواهد گفت ‘نه، خودت آرام باش’. و این‌طوری است که راه بحث‌وجدل باز می‌شود».

گروه پولیس به مأموران ممفیس توصیه می‌کردند «از همان‌جایی شروع کنید که در آن ایستاده‌اند»، اصطلاحی که، هنگام برگزاری دورۀ قبلی، در یک برخورد اتفاقی در لوئیزیانا به تورشان افتاده بود. داستان از این قرار بود که هر سه نفر مشغول غذاخوردن در رستورانی چینی بودند (گولا و سه مربیِ همکارش رستوران‌بازان قهاری‌اند). در همین حین، مردی کت‌وشلواری ظاهر شد و سعی کرد با پرسیدن دربارۀ غذا سر صحبت را با آن‌ها باز کند. چهار نفر شروع کردند به حرف‌زدن و، وقتی مرد فهمید که دلیل حضورشان در شهر چیست، به آن‌ها گفت که تنظیمگرِ بیمه است و مسئولیت رسیدگی به مطالبات را دارد؛ او باید با افرادی سروکار می‌داشت که در وضعیت‌های متفاوتِ احساسی‌هیجانی به سر می‌بردند. او رویکردش دربارۀ مصاحبه‌های ثمربخش را این‌طور توضیح داد: «من از همان‌جایی که آن‌ها ایستاده‌اند شروع می‌کنم. اگر عصبانی‌اند، پابه‌پایشان حرکت می‌کنم. اگر خوشحال‌اند، بازهم با آن‌ها همراهی می‌کنم». منظور تنظیمگرِ بیمه این نبود که اگر افراد عصبانی باشند او هم عصبانی خواهد شد. منظورش این بود که همیشه تلاش می‌کند نسبت به احساسات دیگران با توجه به اینکه چه می‌گویند و چگونه می‌گویند واکنش نشان دهد. او سبک ارتباطی‌اش را هماهنگ با مزاج و خُلق‌وخوی افراد تنظیم می‌کرد. از آن زمان به بعد، این عبارت تبدیل شد به یکی از شعارهای همیشگی گروه پولیس: از همان‌جایی شروع کنید که در آن ایستاده‌اند.

شروع‌کردن از همان‌جایی که ایستاده‌اند یعنی توجه‌کردن به موقعیتی که در آن به سر می‌برند. مایک اُنِیل در کلاس دربارۀ کارهایی صحبت کرد که افسران وقتی به موقعیت‌های بالقوه ناپایدار می‌رسند باید آویزۀ گوش کنند. او می‌گفت افسر در چنین شرایطی باید بتواند، حتی برای چند لحظه هم که شده، در جریان امور وقفه ایجاد کند تا اوضاع را هم ازحیث عاطفی و هم از نظر فیزیکی برآورد کند. «من فقط وارد می‌شوم و به‌مدت چند ثانیه گوش می‌دهم. تلاش می‌کنم قطعات پازل را کنار هم بچینم و ماجرا را برای خودم بازسازی کنم. بعضی‌وقت‌ها ما یکهو پرتاب می‌شویم داخل ماجرا و تصور می‌کنیم از مشکل سر درآورده‌ایم، اما فقط زمانی متوجه می‌شویم قضیه واقعاً از چه قرار است که چندتا سؤال بپرسیم».

یکی از افسرانِ زن بی‌محابا وسط بحث پرید. «من سعی می‌کنم با افراد ارتباط برقرار کنم. اگر بچه‌ای داخل خانه باشد، اجازه می‌گیرم او را بغل کنم. بعد توجه‌ها می‌رود به‌سمت آن بچه و همه آرام می‌گیرند. یک بار به‌محض ورود به خانه با نمادهای زیگ مواجه شدم [زیگ زاوئر یک برند محبوب اسلحه است]، خب، متوجه شدم که در خانه اسلحه هست؛ دانستنِ این نکته غنیمت بود. اما غیرازآن، فرصتی پیدا کرده بودم تا ارتباط بگیرم. ‘خب … چه مدل تفنگ‌هایی داری؟’». یک افسر زن دیگر گفت یک بار فردی را دستگیر می‌کرده که پدرش ناخوش‌احوال بوده، او هم دربارۀ مادرش به متهم گفته که مدتی پیش‌ازآن به‌خاطر سرطان مرده بوده است. پس از اینکه همگی در سکوت کامل صحبت‌های آن افسر زن را شنیدند، اُنِیل سری تکان داد. «همۀ اتفاقاتی که در زندگی‌ام افتاده بود، حالا برگشته بود و در شغلم به کمکم آمده بود، حتی دعواهای پدرومادرم. هرچیزی می‌تواند موجب همدلی شود».

یک افسر دیگر به یاد آورد که یک بار به خانۀ مردی رفته تا او را به‌خاطر خشونت خانگی دستگیر کند. «وقتی به آنجا رسیدم، مادرِ خانواده می‌خواست به‌همراه بچه‌هایش خانه را ترک کند، اما آن مرد آنجا ایستاده بود، بچه را گرفته بود و تحویل مادر نمی‌داد. شروع کرد از من سؤالاتی بپرسد، مثلاً اینکه آیا به خدا باور دارم یا نه. ابتدا در ذهنم به او گفتم به تو ربطی ندارد، من پلیسم. اما بعدش با خودم گفتم چراکه‌نه؟ بعد سرگرم صحبت دربارۀ ادیان مختلف شدیم، دربارۀ اتفاقاتی که در خاورمیانه می‌گذرد و دربارۀ برنامه‌ای که در شبکۀ تلویزیونی تاریخ دیده بودیم. ناگهان به خودم آمدم و دیدم که بچه را زمین گذاشته و ما داریم به‌طرف ماشین پلیس حرکت می‌کنیم و همچنان هم داشتیم با هم حرف می‌زدیم».

فقط بعضی از مشاجره‌های ما به‌هدفِ تسلیم‌شدن طرف مقابل است، اما این اصل که پیش از رسیدن به بخش‌های دشوار باید پیوند و ارتباطی عاطفی با فرد برقرار کرد دربارۀ همۀ گونه‌های مکالمۀ دشوار ازجمله گفت‌وگوهای سیاسی صادق است. ایلای پَریسر، فعال اینترنتی و کارآفرین حوزۀ رسانه، مشاهده کرده که برخی از بهترین بحث‌های سیاسیِ آمریکایی آنلاین در فروم‌های وب‌سایت تیم‌های ورزشی انجام می‌شود. ازآنجاکه اعضای بحث می‌دانند که در یک چیز با هم مشترک‌اند -علاقۀ مشترکشان به تیم- راحت‌تر می‌توانند سپرشان را پایین بیاورند و با دیدگاه‌های سیاسیِ متفاوت مواجه شوند. اگر تنها چیزِ مشترکی دارید همان مخالفت‌ورزی است، دشوار بتوانید مخالفت‌ورزی ثمربخشی داشته باشید. چه بسیار اوقاتی که چنان دربارۀ یافتن چیزی مشترک صحبت می‌کنیم که گویی آن چیز مشترک به‌خودیِ‌خودش هدف است. نه این‌طور نیست؛ آن چیز مشترک درواقع سکوی پرشی است برای یک مخالفت‌ورزیِ سودمند.

آلفرد ویلسن بعد از اینکه پانزده دقیقه ساکت در کابین یدک‌کش نشست، احساس کرد صدایی در سرش او را سرزنش می‌کند. آلفرد به من گفت «باری روی شانه‌ام حس کردم. هدر بود. داشت می‌گفت ‘آلفرد، باید بی‌پروا صحبت کنی’». آلفرد تصمیم گرفت به نصیحتِ دوستِ متوفایش جامۀ عمل بپوشاند. اما نمی‌خواست یک‌راست برود سروقتِ موضوع پرچم؛ صحبت دربارۀ پرچم، آن‌هم بدون پیش‌زمینه، خیلی تقابلی به نظر می‌رسید. پس از خودش پرسید اگر هدر الان اینجا بود چه کار می‌کرد؟ «قبل از هر کاری با او قاطی می‌شد».

آلفرد در یک شرکت حقوقی در شارلتزویل کار می‌کرد و متخصصِ این بود که افرادِ ورشکسته را راهنمایی کند. پنج سال قبل‌تر، به‌دنبال استخدام یک متصدی ورود داده بود، یعنی کسی که باید با مُراجعان شرکت در اولین حضورشان ملاقات می‌کرد و اطلاعاتشان را در سیستم وارد می‌کرد. یکی از دستیاران حقوقیِ آلفرد دوست خودش هدر هایر را به او پیشنهاد کرده بود، اما به او گفته بود که باید معیارهای سخت‌گیرانه‌اش را کنار بگذارد؛ برخلاف متقاضیان دیگری که آلفرد با آن‌ها مصاحبه می‌کرد، هدر نه تجربۀ کار حقوقی داشت نه مدرکی مرتبط با این حوزه. به‌هرترتیب آلفرد تصمیم گرفت او را برای مصاحبه بپذیرد. او با زن جوانی بی‌قرار و ناآرام اما دلربا و جذاب مواجه شد. هدر به آلفرد گفت «این محیط برایم عجیب‌غریب است. همۀ شما کت‌وشلواری هستید؛ من پیش از این فقط توی بار کار کرده‌ام». آلفرد از او پرسید که معمولاً آخرهفته‌ها چقدر انعام به جیب می‌زده. وقتی هدر گفت ۲۰۰ دلار، آلفرد شستش خبردار شد که او ارتباط‌گیرندۀ خوبی است و تصمیم گرفت شانسی به او بدهد.

وقتی هدر برای اولین‌بار سر کار آمد، گیج‌ومنگ به نظر می‌رسید. آن روز صبح به دفتر آلفرد آمد و پرسید آیا می‌تواند ساعت کاری‌اش را که از ۸:۳۰ صبح تا ۵ بعدازظهر بود تغییر دهد. آلفرد، که جا خورده بود، به حرف‌هایش تا انتها گوش داد. هدر توضیح داد که «من همیشه متصدیِ بار بوده‌ام. هیچ‌وقت قبل از ظهر از خواب بیدار نشده‌ام. نمی‌دانم از پس این کار برمی‌آیم یا نه». خودش پیشنهاد داد که ساعت کاری‌اش ۱۲ ظهر تا ۸ شب باشد. آلفرد از گستاخی و پرروییِ هدر ماتش برده بود. «گفتم شوخی می‌کنی؟
ساعت ۸ شب هیچ مُراجعی پایش را اینجا نمی‌گذارد». اما هدر پافشاری کرد. آن‌ها روی ساعت ۱۰ صبح برای شروع کار به توافق رسیدند. آلفرد وقتی این‌ها را برایم می‌گفت می‌خندید. «هدر بود دیگر. کارش این بود که آدم‌ها را به دامِ گفت‌وگوهای سخت بیندازد و به مصالحهوادار کند».

هدر سخت کار می‌کرد و به‌سرعت یاد می‌گرفت. او ثابت کرد که مهارتی استثنایی در برقراری ارتباط با مُراجعین دارد. آلفرد گفت «مُراجعان ما دارند بدترین روزهای عمرشان را می‌گذرانند. شاید اخیراً حمله‌ای قلبی را از سر گذرانده باشند یا در حال دست‌وپنجه‌نرم‌کردن با سرطان باشند. خانه‌هایشان ضبط و سلب مالکیت شده، ماشین‌هایشان را تصرف کرده‌اند. پس وقتی پا به دفتر می‌گذارند، عموماً دستپاچه و سرافکنده‌اند. هدر اولین کسی بود که می‌دیدندش. او این توانایی را داشت که به آن‌ها احساس آرامش بدهد و کمکشان کند راحت باشند». پس از چند ماه، آلفرد متوجه شد که در تشکیل پرونده‌ها تغییراتی به چشم می‌خورد. «مُراجعین ما بعد از صحبت با هدر چیزهای بیشتری به ما می‌گفتند. این یعنی می‌توانستیم بیشتر کمکشان کنیم. او داشت گره‌های کور را باز می‌کرد».

هدر با خانوادۀ آلفرد آشنا شد. «او و دخترِ کوچکم خیلی به هم نزدیک بودند. هدر برای دخترم از اهمیتِ بی‌پرده‌حرف‌زدن می‌گفت». گاهی اوقات، زمانی‌که آلفرد وارد دفتر می‌شد، هدر داشت گریه می‌کرد؛ معمولاً این‌طور بود که آدم مظلوم یا بی‌دست‌وپایی را دیده بود که در شبکه‌های اجتماعی از او سوءاستفاده کرده‌اند. یک روز وقتی آلفرد از او پرسیده بود که چرا گریه می‌کند، هدر پاسخ داده بود که گریه‌اش به خاطر خودِ آلفرد است. هدر گفت «آلفرد، نمی‌فهمم چرا به بعضی از این افراد کمک می‌کنی». او متوجه اتفاقی شده بود که هنگام ملاقات آلفرد با مُراجعین جدیدش افتاده بود. آلفرد، مات‌ومبهوت، پرسید که منظورش از این حرف‌ها چیست. هدر گفت «دستت را دراز می‌کنی اما با تو دست نمی‌دهند. انگارنه‌انگار که به کمکت نیاز دارند».

آلفرد به درستیِ حرف‌های هدر پی برد. او به من گفت که «حدس می‌زنم این اتفاق بارها و بارها در طول زندگی‌ام افتاده و من حواسم نبوده یا چیزی درباره‌اش نگفته‌ام. انگار دیگر پذیرفته بودم با من این‌طور رفتار کنند». علاوه‌براین، هدر متوجه شد که، حدود یک ساعت بعد، همان افراد وقتی دفتر آلفرد را ترک می‌کردند او را در آغوش می‌گرفتند و فراوان اظهار تشکر می‌کردند. این مسئله فقط موجب ناراحتیِ بیشترش شده بود.

آلفرد آن‌قدر دل‌مشغولِ دوری‌جستن از تعارض بود که اجازه می‌داد این بی‌انصافی‌ها ادامه پیدا کند. اما بالاخره رفتارش را تغییر داد. «حالا اگر دستم را دراز کنم و دستشان را جلو نیاورند، می‌گویم ‘هی، من نتونستم باهات دست بدم’. وادارشان می‌کنم به من توجه کنند و با احساسِ ناخوشایندی که دارند کنار بیایند. بعد، آن‌ها هم خودمانی‌تر می‌شوند. هدر استاد مواجهه‌های این‌شکلی بود». او از ویدئویی گفت که شخصی در روز راهپیمایی از هدر گرفته بود و هدر را نشان می‌داد که دارد با زنِ ناسیونالیستِ سفیدپوستی حرف می‌زند. «هدر با سه دوست سیاه‌پوستش است و دارد با آرامش تمام از آن زن می‌پرسد ‘می‌توانی بگویی چرا از دوستان من خوشت نمی‌آید؟ اگر جوابی برای این سؤال نداری، پس چطور مطمئنی که الان داری کار درست را انجام می‌دهی؟’».

برگردیم به کابین یدک‌کش. بعد از اینکه آلفرد صدای هدر را در مغزش شنید که داشت با او حرف می‌زد، چند لحظه‌ای به فکر فرورفت؛ چطور مکالمه را شروع کند؟ عاقبت زبان باز کرد و گفت «از کِی رانندۀ کامیون یدک‌کشی؟ واقعاً در کارت استادی، همان وقت که داشتی ماشین را بلند می‌کردی فهمیدم». راننده رغبت نشان داد و این‌طور شد که صحبتشان گل انداخت. «فهمیدیم که هردویمان سه‌تا بچه داریم و هردویمان شغل‌های زیادی را تجربه کرده‌ایم، چون دنبال یک شغل آینده‌دار بوده‌ایم». وقتی یدک‌کش داشت به آپاراتی نزدیک می‌شد، ساعت حدود یکِ بامداد بود. اینجا بود که آلفرد سؤال سختش را پرسید. «به او گفتم ‘می‌خواستم چیزی ازت بپرسم. چرا آن پرچم را آن عقب نصب کرده‌ای؟’».

کامیون هنوز داشت حرکت می‌کرد، اما انگار همه‌چیز متوقف شده بود. راننده کمی درنگ کرد. قبل‌ترش داشت با یک دست رانندگی می‌کرد، اما حالا هر دو دستش را روی فرمان گذاشته بود و مستقیم خیره شده بود به جلو. بعد گفت «به‌خاطر اینکه از میراثم پیشتیبانی کنم». آلفرد با حالتی از سرِ کنجکاوی پرسید «پدرِ پدربزرگت در جنگ‌های داخلی جنگیده؟». راننده مردد به نظر می‌رسید. گفت «فکر کنم عموی پدربزرگم بوده». آلفرد گفت «قبول، ولی تو یک چهرۀ عمومی هستی. تو ماشین مردم را یدک‌کشی می‌کنی. خیلی از افراد نسبت به این پرچم حس ناخوشایندی دارند. من هم اولش همین‌طور بودم. اما من و تو چیزهای مشترک خیلی زیادی داریم». راننده پذیرفت.

آلفرد، پس از اینکه کارش داخل آپاراتی تمام شد، تشکر کرد و بیرون آمد. همسرش در راه بود تا او را سوار کند و هنوز نرسیده بود. کامیون نزدیک آمد و کنارش توقف کرد. «من جلو رفتم و گفتم که می‌تواند برود. در جواب گفت ‘هوا تاریک است. نباید تنهایی این بیرون بایستی’. فهمیدم که نگرانم است».

حدود یک هفته بعد، راننده با آلفرد تماس گرفت؛ می‌خواست بداند اوضاع روبه‌راه است یا نه. آلفرد به او گفت که ماشین دخترش تعمیر شده و از او بابت پیگیری‌اش تشکر کرد. راننده گفت «آهان. راستی می‌خواستم بگویم که آن پرچم را برداشتم».

چند روز پس از مرگ هدر، مادرش، سوزان برو، مراسم یادبودی برای دختر متوفایش برگزار کرد که میلیون‌ها نفر در آمریکا و سرتاسر جهان آن را تماشا می‌کردند. برو پیامی برای قاتل هدر و هم‌پیمانانش داشت. «تلاش کردند او را بکشند تا صدایش را خاموش کنند. اما چه اتفاقی افتاد؟ الان صدایش به گوش همه می‌رسد». آن کلمات ساده و جسورانه سریعاً دست‌به‌دست شد و به سرتیترِ جهانیِ سخنرانیِ برو تبدیل شد. این کلمات گرچه قدرتمند و نافذ بودند، اما بر حرف‌های دیگرِ برو سایه انداختند، حرف‌هایی که شاید جذابیت رسانه‌ای کمتری داشتند، اما به همان اندازه مهم بودند. برو، به‌جای قداست‌بخشی به دخترش، به توصیفِ واقعیتِ عریان و بی‌روتوشِ زندگی با زن جوانی پرشور و کله‌شق پرداخت.

وای خدای من، هنگام غذاخوردن با او می‌دانستیم که مصیبتی در انتظارمان است. می‌دانستیم باید بشنویم و حرف بزنیم و شاید هم کار به جرّوبحث بکشد. اما به‌هرحال اتفاق می‌افتاد و نمی‌شد از آن فرار کرد. شوهرم می‌گفت «خب، من می‌روم بیرون داخل ماشین و کمی با موبایلم بازی می‌کنم». من و هدر حرف می‌زدیم، من گوش می‌دادم. بعدش چک‌وچانه می‌زدیم، و من گوش می‌دادم.

چیزی که سخنرانی سوزان برو را تا حد زیادی خاص می‌کرد این بود که صرفاً دربارۀ ضرورت تغییر جهان و وفاداری به باورها با مردم حرف نزد. غیرازاین‌ها، دربارۀ دشواری مخالفت‌ورزی صحبت کرد و اینکه، در عین دشواری، از نان شب برایمان واجب‌تر است.

بیایید گفت‌وگوی ناخوشایندی داشته باشیم. اصلاً آسان نیست که بنشینیم و بگوییم «خب، چرا حالت بد است؟». اصلاً آسان نیست که بنشینیم و بگوییم «بله، خب، من این‌طوری فکر می‌کنم و باهات موافق نیستم، اما می‌خواهم با احترام تمام به آن چیزی که می‌گویی گوش کنم». ما قرار نیست محکم سر جای خودمان بنشینیم، دستمان را تکان دهیم و بگوییم «بیا اینجا» … حقیقت این است که ما به اختلاف‌نظر خواهیم رسید، از دست یکدیگر عصبانی خواهیم شد. اما بیایید این عصبانیت را نه به نفرت، نه به خشونت و نه به ترس، بلکه … به‌سمت عمل شرافتمندانه هدایت کنیم.

همین الان، مردمانی در اینجا هستند که می‌خواهند به یکدیگر گوش کنند و با یکدیگر حرف بزنند. دیشب در نیوانگلند تجمع مسالمت‌آمیزی به نام هدر برگزار کردند تا با یکدیگر گفت‌وگوهای دشواری داشته باشند. اگر خواستید بدانید که این گفت‌وگوها چگونه‌اند، به پُست‌های فیسبوک هدر نگاهی بیندازید. من به شما می‌گویم، آن پُست‌ها گاهی تند بودند، اما گفت‌وگو بودند، و گفت‌وگو باید اتفاق بیفتد.

سوزان معلم بازنشسته‌ای است که با شوهر دومش در تریلر پارکی 6 در ویرجینیا زندگی می‌کند، محوطه‌ای که حدود نیم ساعت تا شارلتزویل فاصله دارد. از زمان مرگ هدر، او حمایت از گفت‌وگوهای سیاسی دشوار و ترویج آن‌ها را به‌عنوان مأموریتی شخصی برای خودش برگزیده است. او در فیسبوک و توییتر تلاش می‌کند بحث‌های دشوار و گاه گزنده‌ای دربارۀ نژاد و سیاست به راه بیندازد. او به‌طرز چشمگیری نسبت به مخالفینش خوددار و خوش‌رفتار است، حتی با کسانی که دربارۀ ماجرای مرگ دخترش به تئوری توطئه متوسل می‌شوند.

برو به من گفت که فکر نمی‌کند همۀ افرادی که وارد مناقشات سیاسی می‌شوند آدم‌های خوش‌قلبی باشند. به نظرش گفت‌وگو با برنامه‌ریزان و سردمدارانِ تجمعات ناسیونالیستیِ سفیدپوستان فایدۀ چندانی نداشت. اما علاقه‌مند بود با کسانی که همدلیِ موقتی با آرمان‌های آنان دارند ارتباط برقرار کند.

توییتر جایی است که افراد هرکدام در گوشه‌ای ایستاده‌اند و سر همدیگر داد می‌کشند. کودکان هم وقتی از چیزی می‌ترسند و حرف دیگری به ذهنشان نمی‌رسد، همین کار را می‌کنند. فکر می‌کنم ما می‌توانیم بیشتر حرف بزنیم، اما گرفتارِ عادتِ «عمل به آسان‌ترین کار» شده‌ایم، یعنی فریادزدن بر سر کسی و بعدش هم بلاک‌کردن او. ما تلاش نمی‌کنیم از یکدیگر چیزی بیاموزیم.

سوزان دربارۀ یافتن بستر مناسب برای ارتباط هم صحبت کرد.

اگر به آن‌ها بگویم که من در تریلر پارک زندگی می‌کنم، فوراً مجموعۀ مشخصی از پیش‌فرض‌ها را دربارۀ دیدگاه‌های سیاسی و سطح سواد من کنار هم می‌گذارند. اگر به آن‌ها بگویم که معلم بوده‌ام، تلقی‌شان دوباره عوض می‌شود. حتی می‌توانم به آن‌ها بگویم که من عاشق راک‌اَندرولم. اگر کمی شفافیت به خرج دهید، باب مکالمه خودبه‌خود باز می‌شود.
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟


فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار می‌گیرند. در پرونده‌های فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداخته‌ایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر می‌شوند و سپس بخشی از آن‌ها به‌مرور در شبکه‌های اجتماعی و سایت قرار می‌گیرند، بنابراین یکی از مزیت‌های خرید فصلنامه دسترسی سریع‌تر به مطالب است.

فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک به‌عنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.

این مطلب  فصل پنجم کتاب در دام تعارض با عنوان «اول، متصل شوید» به قلم یان لزلی است و برای نخستین‌بار با عنوان «وقتی طوفان خشم تنوره می‌کشد، از خودت فاصله بگیر و به دیگران گوش بده» در  بیست‌‌وپنجمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ علی کریمی منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۵ بهمن ۱۴۰۱با همان عنوان منتشر کرده است.
انتشارات ترجمان علوم انسانی به‌زودی ترجمۀ کامل این کتاب را منتشر خواهد کرد.

یان لزلی (Ian Leslie) نویسنده و روزنامه‌نگاری است که دربارۀ روان‌شناسی، رفتار انسانی، فرهنگ و تکنولوژی می‌نویسد. نوشته‌های او در نیواستیتسمن، گاردین، فایننشال‌تایمز و دیگر مطبوعات به انتشار می‌رسد. دروغ‌گوهای مادرزاد ( Born Liars)، کنجکاو ( Curious) و در دام تعارض (Conflicted: How Productive Disagreements Lead to Better Outcomes) از جمله کتاب‌های او هستند.

 

پاورقی

  • 1
    به سازمان‌های هم‌پیمانی در ایالات‌متحده اطلاق می‌شود که حامی برتری نژاد سفید، یهودستیزی، نژادگرایی و بومی‌گرایی‌اند. ازجمله کارهای اعضای این گروه ترساندن سیاهان و استفاده از ابزار ترور، خشونت و وحشت است [مترجم].
  • 2
    Dodge Challenger؛ یکی از مدل‌های محبوب خودروهای کمپانی داج [مترجم].
  • 3
    پرچم کنفدراسیون یا پرچم «ایالات مؤتلفه» پرچمی است با ۱۳ ستاره (به‌تعداد ایالت‌های مؤتلفه) که در یک «ایکس» آبی‌رنگ و روی پس‌زمینه‌ای قرمزرنگ نقش بسته است. ایالات مؤتلفۀ آمریکا از یازده ایالت به‌اضافۀ دو ایالت جنوبی تشکیل شده بود که در جنگ‌های داخلیِ سال‌های ۱۸۶۱ تا ۱۸۶۵ علیه ارتش ایالات‌متحده و در مخالفت با الغای برده‌داری می‌جنگید. منتقدانِ این پرچم آن را نماد عینی نژادپرستی می‌دانند. انتقادها از حضور رسمی این پرچم پس از حمله به کلیسای چارلستون در سال ۲۰۱۵ شدت گرفت. مهاجم، که یک سفیدپوست نژادپرست بود، ۹ سیاه‌پوست را به قتل رساند و در عکس‌هایی که از او منتشر شد پرچم کنفدراسیون به‌چشم می‌خورد [مترجم].
  • 4
    the norm of reciprocity
  • 5
    در جنگ جهانی دوم، جبهۀ اقیانوس آرام منطقۀ اصلیِ جنگ در شرق آسیا میان نیروهای متحدین به‌خصوص امپراتوری ژاپن از یک سو و نیروهای متفقین به‌خصوص ایالات‌متحده، انگلستان و هلند از سوی دیگر بود که طی سال‌های ۱۹۴۱ تا ۱۹۴۵به وقوع پیوست. مرکز فرماندهی ژاپن در روز هفتم دسامبر ۱۹۴۱ به پایگاه نیروی دریایی آمریکا در پرل هاربرِ مجمع‌الجزایر هاوایی حمله کرد و همین حمله موجب ورود ایالات‌متحده به جنگ جهانی دوم شد [مترجم].
  • 6
    trailer park: محوطه‌ای است که کاروان‌ها و خانه‌های موقتی، متحرک و قابل‌حمل به‌وسیلۀ تریلرها در آن مستقر می‌شوند. در قیاس با منازل دائمی، سکونت در چنین اماکنی هزینه‌های پایینی برای ساکنین دارد و عموماً شهروندانی به این نوع از مسکن روی می‌آورند که زیر خط فقر قرار دارند و به‌ویژه لازم است هنگام تغییر شغل به‌راحتی به مناطق دیگر مهاجرت کنند [مترجم].

خبرنامه را از دست ندهید

نظرات

برای درج نظر ابتدا وارد شوید و یا ثبت نام کنید

گروهی از نویسندگان

ترجمه میثم غلامی و همکاران

گروهی از نویسندگان

ترجمه احمد عسگری و همکاران

امیلی تامس

ترجمه ایمان خدافرد

سافی باکال

ترجمه مینا مزرعه فراهانی

پاملا دراکرمن

ترجمه مریم خوشحال‌پور

جف کرایسلر, دن آریلی

ترجمه بابک حافظی

دنیل تی. ویلینگهام

ترجمه سید امیرحسین میرابوطالبی

لیا اوپی

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

دیوید گرِیبر

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

جو موران

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

لی برِیوِر

ترجمه مهدی کیانی

آلبرتو منگوئل

ترجمه عرفان قادری

d

خرید اشتراک چهار شمارۀ مجلۀ ترجمان

تخفیف+ارسال رایگان+چهار کتاب الکترونیک رایگان (کلیک کنید)

آیا می خواهید از جدیدترین مطالب ترجمان آگاه شوید؟

بله فعلا خیر 0