آنگاه که فلاسفه درگیر بحثهای میان خود شدند، مردمانْ دیگر به فلسفه گوش نسپردند
در اواخر قرن نوزدهم، نهادینهسازی فلسفه آن را به قالب رشتهای علمی درآورد که فقط در دانشگاه میتوانست بهصورت جدی پی گرفته شود. این واقعیتْ به یکی از مهمترین ناکامیهای فلسفۀ معاصر تبدیل شده است. امروزه فیلسوفان به رایانههایشان زنجیر شدهاند و فلسفه به فعالیتی فنی بدل شده که تنها تفاوتش در این است که، بهجای دستکاری ژنها یا عناصر شیمیایی، با واژهها کلنجار میرود. شاید آنگاه که فلاسفه درگیر بحثهای میان خود شدند، مردمانْ دیگر به فلسفه گوش نسپردند.
رابرت فرادمن و آدام برنگل، نیویورکتایمز — تاریخ فلسفۀ غربی را با روشهای گوناگون میتوان عرضه کرد. این تاریخ را میتوان به دورههای متفاوت (باستان، میانه و مدرن) تقسیم کرد، در قالب سنتهای فلسفی رقیب (اصالت تجربه در برابر اصالت عقل، یا تحلیلی در برابر قارهای) نشان داد یا براساس حوزههای گوناگون (متافیزیک، معرفتشناسی، اخلاقیات و…) طبقهبندی نمود. همچنین میتوان از دریچۀ انتقادیِ جنسیت یا نژاد به فلسفه نگریست، چون این رشتۀ علمی تقریباً بهطور کامل بهدستِ و برای مردان سفیدپوست اروپایی شکل گرفته است.
اما علیرغم غنای تمام این تلقیها و طبقهبندیها، تمام آنها یک نقطۀ عطف اساسی را نادیده گرفتهاند: اینکه در اواخر قرن نوزدهم، فلسفهْ درونِ نهادی مدرن (دانشگاه پژوهشی) جای گرفت. نهادینهسازی فلسفه آن را به قالب رشتهای علمی درآورد که فقط در دانشگاه میتوانست بهصورت جدی پی گرفته شود. اینْ واقعیتی [تاریخی] است که یکی از مهمترین ناکامیهای فلسفۀ معاصر است.
برای فهم این نکته به واقعیتی ساده بنگرید: فلسفه پیش از مهاجرت به دانشگاه هرگز خانهای نداشت. فیلسوفان همهجا یافت میشدند: بهعنوان دیپلمات خدمت میکردند، با مقرری و کمکهای ثروتمندان و حاکمانْ روزگار میگذراندند، عدسی میساختند۱ و البته در دانشگاه نیز به فعالیت مشغول بودند. اما پس از این دوران، از فیلسوفی که بنا بود «جدی» گرفته شود لاجرم و بهطور طبیعی انتظار میرفت که در قالب دانشگاه حضور داشته باشد. فیلسوفانِ دوران جدید برخلاف تمایلات سقراطی [و اصیل فلسفی] به کارشناسانی همچون متخصصان سایر رشتهها بدل شدند. در همان حال، آنها فضایل حکمت سقراطی را نیز به دانشجویانشان آموزش میدادند، فضایلی که در آنها بر نقش فیلسوف بهعنوان خرمگسی پرسنده و غیرمتخصص تأکید میشود.
ازاینپس فلسفه، بهتعبیر متفکر فرانسوی برونو لاتور، به جامهای «ناب و محض» درآمد و در فرایند مدرنیزاسیون از جامعه گسسته شد. این نابسازیِ فلسفه در واکنش به دو رخداد مهم به وقوع پیوست. نخستین رویدادْ پیشرفت علوم طبیعی (بهعنوان حوزهای پژوهشی که از حدود سال ۱۸۷۰ آشکارا راه خود را از فلسفه جدا کرد) و سپس ظهور علوماجتماعی در دهۀ بعد از آن بود. پیش از این دوران، دانشمندان در نامیدن خود با عنوان «فیلسوف طبیعی» (فیلسوفانی که به مطالعۀ طبیعت میپردازند) مشکلی احساس نمیکردند. پیشگامان دانش اجتماعی نیز خود را «فیلسوفان اخلاق» مینامیدند.
رویداد دوم قراردادن فلسفه در ردیف یکی از علوم و در چارچوب دانشگاه پژوهشی بود. درنتیجه فلسفه، که پیشتر ملکۀ علوم شمرده میشد، با تقسیم جهان میان علوم طبیعی و اجتماعی، از ماهیت خویش تهی گردید و از تخت به زیر آمد.
البته در اینجا مدعای ما آن نیست که فلسفه تا پیش از قرن نوزدهم بی هیچ چالشی به سلطنت خویش ادامه میداد. نقش فلسفه در طول قرون و در کشورهای مختلف دچار چرخشهای بسیاری شده است. اما این دانش، در معنای دغدغهای معطوف به کیستی انسان و شیوۀ درست زندگی، هستۀ مرکزی دانشگاه را از زمان مدارس کلیسایی در قرن یازدهم شکل بخشیده بود. پیش از توسعۀ فرهنگ پژوهش علمی، منازعات میان فلسفه، طب، الهیات و حقوق شامل تقابلها و نبردهای سختی میشد و نه برخوردهایی میان تقسیمبندیهای فرهنگی خستهکننده. درواقع این حوزههای قدیمیتر از دانش اساساً در قالب وحدتِ عمومیِ دانشها مرتبط با یکدیگر تلقی میشدند. این وحدت نیز خود معطوف به تحقق زندگی نیک بود. اما وحدت علوم در آستانۀ قرن بیستم زیر فشار تخصصیسازی فزاینده در هم شکست.
ازاینرو فیلسوفانِ ابتدای قرن بیستم با نوعی سرگردانیِ وجودی رویارو بودند: بهراستی با سیطرۀ علوم طبیعی و انسانی بر تمامیت حوزۀ نظری و فضای نهادی [دانشگاهی]، چه نقشی برای فلسفه بر جای مانده بود؟ در پاسخ به این پرسش، برخی گزینهها پیشِ روی فیلسوفان قرار داشت. آنها میتوانستند یکی از این چهار پیشنهاد یا ترکیبی از همه یا بخشهایی از اینها باشند: ۱) ترکیبکنندگان محصولات علمی دانشگاهی؛ ۲) فرمگرایانی در پی ارائۀ زیربنای منطقیِ پژوهش در دانشگاه؛ ۳) مترجمانِ بصیرتهای نهفته در دانشگاه برای جهان؛ ۴) متخصصان هر رشته و متمرکز بر مسائل خاص اخلاقی، معرفتشناسی، زیباییشناسی و امثال آن در آن رشته.
شاید ممکن بود برای تمام این نقشها امکان ظهور وجود داشته باشد، اما در رویارویی با واقعیتهای نهادیْ انتخاب چندانی در کار نبود. فیلسوفان نیاز داشتند ساختار مدرن دانشگاه پژوهشی را بپذیرند، ساختاری که متشکل از تخصصهایی حرفهای و بهدقت تفکیکشده است. این تنها شیوهای بود که فیلسوفان میتوانستند از بقای رشتۀ علمی محض، محدود و نوظهورِ خود پشتیبانی کنند. فیلسوفانِ «واقعی» یا «جدی» باید به رسمیت شناخته میشدند، تعلیم میدیدند و گواهینامۀ معتبر دریافت میکردند. رشتۀ دانشگاهی فلسفه به استاندارد غالب برای تعریف فلسفۀ «حقیقی و درست» بدل شد.
و همین کنشِ نابسازنده و معطوف به فلسفۀ محض بود که مفهوم امروزین فلسفه را، آنگونه که میشناسیم، پدید آورد. درنتیجۀ این روند، که کمتر تصدیق شده است، الزامات نهادی دانشگاهْ کنترل برنامههای نظری را در دست گرفت. فلسفه برای بهدستآوردن جایگاهی مطمئن در دانشگاه نیازمند حوزهای اختصاصی، زبانی خاص، استانداردهای موفقیت ویژه و دغدغههای حرفهای مخصوصبهخود بود.
ازاینرو جای تعجب نیست که فلسفه با پذیرش صورت ساختاری علوم، قربانی احساس کمبود و حسادت به علوم دقیقه شود. فلسفهْ مشی علمی۲ را در تولید دانش پذیرفت، اما در توصیف جهان نتوانست پابهپای علوم پیش برود. تاکنون از این ناتوانی فلسفه در همراهی با توفیق شناختی علومْ بسیار گفتهاند، اما آنچه مورد توجه قرار نگرفته موفقیت فلسفه در تقلید از صورت نهادی علوم است. امروزه ما نیز [در مقام فیلسوف] مقالات علمی تولید میکنیم، مانند علوم تجربی با معیارهایی مشابه -یعنی رَویۀ بازبینی همکارانِ متخصص- داوری میشویم و همچون علومْ زیرشاخههای تخصصی به وجود آوردهایم که از درک انسانهای عادی فاصلۀ بسیار دارد. در تمام این شیوهها، ما نیز بسیار «علمی» هستیم.
اینجاست که ادعای ما بهسادگی قابلطرح خواهد بود: فلسفه هرگز نباید به قالبی محض درمیآمد. «دستهای آلودۀ» فلسفه نه بهعنوان عاملی مشکلساز بلکه باید در مقام شرایط طبیعی تفکر فلسفی درک شود، شرایطی که همهجا حاضر است، اغلب حالت بینابینی دارد و ذاتاً میانرشتهای و فرارشتهای است. فلسفه ابزاری خردکننده است. دستان فیلسوف هرگز آنقدر پاک نیست و نباید چنین باشد.
البته در این داستان سطح دیگری نیز در کار است. همراهی تأسیس فلسفۀ محض با ایجاد دانشگاه پژوهشی مدرن صرفاً به متمایزسازی حوزههای گوناگون دانش مربوط نبود، بلکه به جداساختن دانش از فضیلت نیز مربوط بود. برای ما اندکی غریب به نظر میرسد، اما پیش از آغاز فرایند تأسیس فلسفۀ محض، فرض بر آن بود که فیلسوفان (و فیلسوفان طبیعی) بهلحاظ اخلاقی بر دیگر مردمان برتری دارند. جوزف پریستلی، متفکر قرن هجدهم، چنین نوشته است: «فیلسوف باید کسی باشد بزرگتر و بهتر از هر انسان دیگر.» فلسفه، که آن را «عشق به حکمت» میدانستند، حرفهای بود مشابه با حرفۀ کشیشان که بهمیزان زیادی از فضایل اخلاقی (بیش از همه بیعیبی و بیخویشی) نیاز داشت. جستوجوی حکمت نیز این فضایل را بیشازپیش در وجود فرد تحکیم میکرد. پژوهش فلسفیْ جویندگان این حکمت را ارتقا میداد. دانایی و نیکمردی پیوندی صمیمانه داشتند. درک عمومی آن بود که فلسفه، بیش از جمعآوری یا تولید دانش، با بهترشدن و نیکیِ انسان مرتبط است.
چنانکه استیون شاپین در مقام مورخ اشاره کرده است، پیدایش رشتههای علمی در قرن نوزدهمْ این وضعیت را یکسره تغییر داد. دموکراسیِ پنهان در رشتههای علمیْ نوید عصری را میداد که در آن «دانشمندان بهلحاظ اخلاقی با هرکس دیگری برابر بودند». در آن زمان، نقش ممتاز دانشمندان در گذشته به ارائۀ دانشی اخلاقاً بیطرف تبدیل شده بود، دانشی که برای دستیابی به اهدافمان، خواه خیر یا شر، به آن نیاز داریم. این نقشِ جدیدْ بر هر مفهومی از دانش، که در آن عنصری از تعالی و کمال نهفته بود، نقطۀ پایانی نهاد. نابسازی و تأسیس دانش محضْ سخنگفتن از اهداف و کارکردهای طبیعت و ازجمله طبیعت بشری را از دایرۀ کلام معقول و معنادار خارج ساخت. در اواخر قرن نوزدهم کیرکگور و نیچه ناکامی فلسفه را در برقرار کردن استانداردهای مشترک برای انتخاب یک شیوۀ زندگی از میان دیگر شیوهها به اثبات رساندند. اینگونه است که السدیر مکینتایر موقعیت معاصر فلسفه را در جامعهْ «بیاهمیت» و در دانشگاه «حاشیهای» توصیف میکند. البته در مقطعی پنجرهای کوچک برای فلسفه باز شد تا جای دین را بهعنوان عامل انسجام اجتماعی بگیرد، اما این پنجره نیز دیر زمانی است بسته شده. آنگاه که فلاسفه درگیر بحثهای میان خود شدند، مردمانْ دیگر به فلسفه گوش نسپردند.
با جدایی دانش و نیکی، دانشمندان را میتوان متخصصانی حرفهای دید، اما نمیتوان چشمانتظار توصیههای اخلاقی یا درسهای زندگی از آثار آنها بود. علمْ مرجعیت خود را نه از شخصیت برتر دانشمند بلکه از ساختار و روشهای بیروح میگیرد. فردیتِ دانشمندْ کوچکترین تفاوتی با افراد عادی و عامی ندارد و بهنوشتۀ شاپین، دانشمندان «مرجعیت خاصی برای صدور احکام اخلاقی و بایدهاونبایدهای عملی ندارند». درواقع از دید بسیاری افراد، دانش به دستهچکی میماند و دانشمندْ ابزار اخلاقزدودهای است که به خدمت قدرت، بوروکراسی و تجارت درآمده است.
اینجا نیز فلسفه، با پروردن فرهنگی که باید آن را «رقابت نبوغ» نامید، به تقلید از علوم مشغول است. کنش فلسفی به جایگاه نوعی رقابت برای اثبات هوش فردی در اقامه و رد استدلالها، فروکاسته شد. امروزه رَویههای تحقیق بیشفعال و تولیدگرا فیلسوفان را به رایانههایشان زنجیر کرده است. فلسفه نیز، بهمانند دیگر دانشها، عمدتاً به فعالیتی فنی بدل شده که تنها تفاوتِ آن با سایرین در این است که فیلسوف، بهجای دستکاری ژنها یا عناصر شیمیایی، با واژهها کلنجار میرود. فلسفه آن چیزی را گم کرده است که زمانی فهم عرفی از نقش فیلسوف بهعنوان جستوجوگر نیکی بود: اینکه فیلسوفان، علیرغم نقصها و ناکامیهایشان، باید شهروندان و انسانهای الگو باشند. ما، با تبدیلشدن به متخصصان حرفهای، بصیرت و کلیت فلسفه را از دست دادهایم. فلسفه امروز نه بر نیکی بلکه بر هوشمندی متمرکز است و اینْ هستۀ مرکزیِ بیعملی امروزین ماست.
پینوشتها:
• این مطلب را رابرت فرادمن و آدام برنگل نوشتهاند و در تاریخ ۱۱ ژانویه ۲۰۱۶ با عنوان «When Philosophy Lost Its Way» در وبسایت نیویورکتایمز منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۹ آذر ۱۳۹۵ این مطلب را با عنوان «وقتی که فلسفه راهش را گم کرد» و با ترجمۀ علی حاتمیان منتشر کرده است.
•• رابرت فرادمن (Robert Frodeman) و آدام برنگل (Adam Briggle) در گروه فلسفه و دین دانشگاه نورث تگزاس به تدریس مشغول هستند. آنها بهصورت مشترک کتابی را تحت عنوان سقراط استخدام شد: نهادهای فلسفه قرن بیستمویکم (Socrates Tenured: The Institutions of Twenty-first-century Philosophy) به نگارش درآوردهاند.
[۱] کنایه ای است از مشاغل مختلفی که فیلسوفان داشته اند، مثلا اسپینوزا عینک ساز بوده است.
[۲] modus operandi
گفتوگویی دربارۀ دشواری همتاسازی هوش انسانی در رایانهها
چارلز تیلور شعر و موسیقی را عناصر نجاتبخش دوران افسونزدایی میداند
او چیزی از خواهرم نمیدانست، خوبیاش همین بود
کتابی جدید، تاریخ ایدۀ خودآفرینی را در کنار تغییرات مذهبی بررسی میکند
چگونه است که تقدس زدایی در دین پسندیده میآید اما در فلسفه باید مذمت شود؟! اینکه تمرکز از فاعل به گزاره منتقل شده چیز بدی نیست. کسانی امثال افلاطون که در زمان خود جایگاه پیامبری داشتهاند اشتباهات بزرگی نیز مرتکب شدند که بخشی از آنها را میتوان در کتاب "جامعه باز و دشمنان آن" پوپر دید. اما در کل اینکه علوم بیشاز حد تخصصی شدهاند و دیگر کمتر کاری به کار هم دارند، را میتوان نقص و مانع بزرگی برای پیدایش یک دید کلی و کارآمدتر دانست.