بررسی سه کتاب دربارۀ منشاء سرمایهداری؛ «تاریخ سرمایهداری کمبریج»، «اقتصاد متأثر از روشنگری» و «امپراتوری پنبه»
فرقی نمیکند با چه عینکی به سرمایهداری نگاه کنیم، آنچه مسلم است این است که زادگاه آن اروپا است. اما چرا این پدیده در اروپا زاده شد و به دیگر مناطق جهان گسترش پیدا کرد؟ جرمی آدلمن، استاد دپارتمان تاریخ دانشگاه پرینستون، منشأ سرمایهداری را بررسی میکند.
فارن افِرز — روزگاری مردمان باهوش گمان میکردند جهان مسطح است۱. در شرایطی که جهانیسازی اوج میگرفت، اقتصاددانان از نیروی بازار سخن میگفتند که به خریداران اجازه میداد کالای مشخصی را در تمام نقاط دنیا با قیمتی یکسان خریداری کنند. برخی دیگر موضوع گسترش لیبرالیسم و دموکراسی بعد از جنگ سرد را پیش میکشیدند. شرایط بهگونهای بود که گویی روشهای اقتصادی و سیاسی غرب، موفق عمل کرده و بازی را به نفع خود به پایان رسانده است.
اما روزهای سخنان پرطمطراق دربارۀ جهان مسطح و جهانیسازی و این جور صحبتها دوام چندانی نیاورد و بهسرعت جای خود را به تشویش و نگرانی داد. شوک اقتصادی سال ۲۰۰۸، زمینگیری سیاسی ایالات متحده، باتلاق مالی اروپا، رویای بر باد رفتۀ بهار عربی و سایۀ رقابت کشورهای غیرلیبرال مانند چین، باعث شد خوشبینی دربارۀ سرنوشت غرب رنگ ببازد. غرب که زمانی «الگویی برای بقیه» به حساب میآمد، امروز، زیر سؤال رفته است. کار به جایی رسیده که فرانسیس فوکویاما نیز نیمهٔ تاریک موضوع را درک کرده است. او در کتاب اخیرش، دربارهٔ نظم سیاسی هشدار داده است که شاید آینده در اختیار کشورهایی نباشد که قبلاً لیبرالیسم و دموکراسی را در جهان به ارمغان آوردند.
پرفروشترین کتابهای اخیر، مانند چرا کشورها شکست میخورند، نوشتهٔ عجماوغلو و رابینسون و همچنین سرمایه در قرن بیستویکم، نوشتهٔ توماس پیکتی طرز فکری بدبینانه را نشان میدهند. همچنین نقشهای که انستیتوی جهانی مککینزی تهیه کرده است نشان میدهد مرکزیت اقتصادی از سال ۱ در چین بوده و از آنجا حرکت کرده و در دههٔ ۱۹۵۰ به گرینلند۲ رسیده است و امروز دوباره بهسمت چین باز میگردد.
دیری نپایید که این اتفاقات بر دنیای آرام تاریخدانان نیز تأثیر گذاشت و برداشتشان از گذشته پیشبینیشان از آینده را رقم زد. اگر روایت تاریخدانان از معجزهٔ اروپایی و گسترش سرمایهداری خوشبینانه باشد، پیشبینی آنها دربارۀ آیندهٔ غرب نیز مثبت است و اگر روایتشان آنچنان پیروزمندانه نباشد، پیشبینیشان نیز چندان خوشایند نخواهد بود.
سیل کتابهایی که اخیراً دربارۀ تاریخ سرمایهداری جهانی به چاپ رسیده بهخوبی اهمیت این موضوع را نشان میدهد؛ کتاب دو جلدی تاریخ سرمایهداری کمبریج، ویراستۀ دو تاریخشناس اقتصادی مطرح، به نامهای لری نیل و جفری ویلیامسن، دریچهای است که خوانندگان را با ریشههای اصلی سرمایهداری آشنا میکند. همچنین کتاب اقتصاد متأثر از روشنگری، نوشتهٔ جوئل مُکیر نشان میدهد چطور سرمایهداری از کنج ازلت در غرب اروپا رها شد و در سراسر جهان به اوج شهرت رسید. اسون بکرت که یکی از تاریخشناسان برجستهٔ جهان بهحساب میآید، نیز در کتاب امپراتوری پنبه روایتی سیاهتر از سرمایهداری ارایه میدهد و آن را زادهٔ امپراتوری و خشونت جهانگیر برمیشمرد.
وستوارد هو
روایت متعارف از شکلگیری اقتصاد جهانی درونگرایانه است؛ یعنی که بصورت ارگانیک از درون غرب برخاسته است. ماجرا از این قرار است: پس از انقلاب نوسنگی، جهان از شکار و جمعآوری مواد غذایی بهسوی کشاورزی انتقال پیدا کرد. این اتفاق حدود ۱۰۰۰۰ سال قبل از میلاد مسیح بهوقوع پیوست و باعث شد تا اقصی نقاط جهان تقریباً از استاندارد زندگی یکسانی بهره ببرند. افراد، از چین گرفته تا مکزیک، بهطور متوسط تقریباً همقد بودهاند (پنج فوت تا پنج فوت و شش اینچ) و امید به زندگی آنها نیز تقریباً یکسان بوده است (۳۰ تا ۳۵ سال). جوامع از نظر دستاوردهای مهندسی، قوانین و نظام باورها با یکدیگر متفاوت بودند، اما از جهت اقتصادی دستاوردهای مشترکی داشتند: فلزکاری پیشرفته، دیوارهای بزرگ و اهرام عظیم و غولپیکر.
تراژدیهای جهان، بیشتر از اینکه ساختهٔ دست بشر باشد، از طاعونها و بیماریهای مشابه ناشی میشد. البته این به آن معنا نیست که مغولها تسخیر بغداد را در سال ۱۲۵۸ خیلی مؤدبانه و آرام انجام دادند؛ از جمعیت یک میلیونی شهر ۲۰۰ هزار نفر کشته شدند و گفته شده است که رود دجله از خون سرخ شده بود، اما اتفاقات وحشتناکی مانند این اتفاق بهروزیِ اجتماعی را که بر اساس درآمد سرانه در بلندمدت مشخص میشود، رقم نمیزدند. مقدار این درآمد سرانه تا حدود سال ۱۵۰۰، به شکل قابل توجهی ثابت ماند. از این جهت، میتوانیم بگوییم که جهان در آن دوران واقعاً مسطح بوده است. تا اینجای داستان میان روایتهای درونگرایانه اتفاق نظر وجود دارد.
اما نزاع اصلی دربارهٔ آن چیزی است که از اینجا به بعد اتفاق میافتد. برخی بر این باورند که گروههایی از اروپاییها، بهخصوص پروتستانهای شمال، از دیگران جلو افتادند. دلیل آن، افزایش کارآمدی است که از عادتهای فردیشان برآمده است. برخی دیگر بر این باورند که اروپاییها بهطور اتفاقی و با تلاقی حکمرانی خوب و نفعشخصی خیرخواهانه به این موفقیت دست یافتند. هر کدام از این دو احتمال را که در نظر بگیریم، در هر صورت، اروپای اواخر قرون وسطا فرمول موفقیت را یافت و روی آن تمرکز کرد و تا قرن نوزدهم به چیزی تبدیل شد که با عنوان سرمایهداری شناخته شد.
درونگرایان بر این باورند که زادگاه سرمایهداری اروپا یا دقیقتر، بریتانیاست و بعد از آن جهانی شده است؛ نظامی که از بخشها و مردمِ مرتبط با هم تشکیل یافته است و از نقاط مشخصی برخاسته است که در طول زمان جایگزین «ایسمهای» دیگر شد. «جایگزینی» شاید عبارت ملایمی برای توضیح این اتفاق باشد. طرفداران سرمایهداری از عبارت «آزاد کردن» و مارکسیستها از واژه «استیلا» استفاده میکنند؛ اما در هر حال، خط روایی یکی است: اروپا اختراعش را به دیگر نقاط جهان صادر کرد و با این کار جهانیسازی را کلید زد.
سرمایهداری در حال ظهور
داستان درونگرایان همچنان آشناترین روشی است که خروج از دوران طولانی عصر نوسنگی را توضیح میدهد، اما کتاب تاریخ سرمایهداری کمبریج تا آنجا پیش میرود که میگوید عناصر سرمایهداری از دوران ماقبل تاریخ وجود داشته و در سراسر این سیاره پخش بوده است؛ ویژگیهای بهینهکنندهٔ فردی در تار و پود دی.ان.اِی ما قرار دارد. لوحهای سیمانی بهجا مانده از معاملات بینالنهرین این موضوع را نشان میدهد. همچنین بقایای مراکز تجاری در آسیای مرکزی مشخص میکند که رفتارهای اولیهٔ بهینهکنندگی در افراد چگونه بوده است. این درست است که سرمایهداران هزاران سال، ناهماهنگ، شکننده و آسیبپذیر بودند اما ریشههای سرمایهداری به دورانهایی باز میگردد که باستانشناسان آثار فعالیتهای سازمانیافتۀ بازار را در آن دوره یافتهاند. همانطور که نیل در مقدمهاش میگوید: «اقتصاد جهانی فعلی مدتهای مدیدی است که روند ایجادش را پیگیری میکند».
تداوم حضور سرمایهداران تا حدی شبیه به مسیحیان اولیه است؛ با این تعبیر: معمولاً در شک. همانطور که مسیحیان جامعهٔ مسیحیت را ایجاد کردند، سرمایهداران پراکنده نیز باید فرمانروایان غارتگر و نهادهای سودجو را شکست میدانند تا بتوانند سرمایهداری را ایجاد کنند. بر اساس تاریخ سرمایهداری کمبریج، اولین بار، شهرهای ایتالیایی بودند که از نظم قدیم جدا شدند.
اگرچه این شهرها در مقابل رقیبان آسیبپذیر بودند و باعث انحصارهای چندجانبه میشدند، اما در هر حال، این شیوهٔ حکومت باعث تشکیل نهادها و هنجارهایی شد که در قرن پانزدهم، زمینهسازی شدند تا این شیوه در شهرهای تجارتی آتلانتیک (اسپانیا و پرتغال) و بعدها هلند، فرانسه و انگلستان فراگیر شود.
منطقهٔ آتلانتیک که از ناوگان عثمانی و دزدان دریایی شمال آفریقا رها شده بود، باعث شد این کشورها بتوانند خود را در اقیانوسهای جهان رها کنند. در روایت درونگرایانه، آنچه مهم است وجود چرخه ای خوش فرجام است: ایجاد نهادها، مانند مصونیت حقوقی مالکیت، شخصی را که رفتار کارآفرینانه دارد تشویق کند و باعث شود آنها برای بهدست آوردن سود از قانون پیروی کنند و مالیاتشان را بپردازند تا نهادهایشان تقویت شود.
این چرخهٔ نیکو افراد را از تجارت با یکدیگر بهسوی همکاری با یکدیگر رهنمون ساخت. این موضوع موجب شد نظامی از قوانین و هنجارها بهوجود آید تا این فعالیت سودطلبی بهطور مداوم ادامه یابد. این افرادِ پولدار بودند که «ایسم» را در «کاپیتالیسم» یا همان سرمایهداری جای دادند.
سپس با رخ دادن انقلاب صنعتی و گسترش انتقال ایدهها از طریق نوشتار جهش دوم در این مسیر انجام گرفت و آنطور که نیل میگوید، این اتفاق «موانع تقلید و تکرار» را از سر راه برداشت. جوامع اروپایی شروع به تقلید از یکدیگر کردند. ابتکار و انباشت تجربهها باعث شد تا فرآیندهایی یکپارچه و هماهنگ ایجاد شود. انتقال ذغال سنگ، چوب، پارچه و ظروف مسیرهای تجاری اروپا را پر کرد.
بر اساس این روایت، نهادها و بازیگران اروپایی بهسمت آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین روانه شدند تا به نیروهای سرمایهدار در این مناطق بپیوندند؛ اما در اینجا نکتهٔ مشکلآفرین و مهمی پدید میآید: در مناطق غیر اروپایی، سرمایهداری ریشههای داخلی ضعیفتری داشت؛ بههمین دلیل ایجاد آن در این مناطق با کشمکشها و نزاعهای بیشتری روبهرو شد. جوامع محلی در مقابل تغییر مقاومت کردند و از اینکه به آنها به دیدهٔ یکسری عقبماندهٔ چوبجمعکن و چاهکن نگریسته شود منزجر بودند.
جهانیسازیِ سرمایهداریِ اروپایی، بهعنوان فرآیندی ناعادلانه و تلخ نگریسته شده است. تنها مناطق معدودی غیر از خاستگاه سرمایهداری بودند که توانستند این شبیهسازی یا تقلید را بهخوبی انجام دهند که ازجملهٔ آنها میتوان به ژاپن اشاره کرد. این استثناها تأییدی بر این انگاره است که بهترین شکل پیادهسازی سرمایهداری از درون به بیرون است.
از علم به ثروت
راههای دیگری وجود دارد تا چگونگی شروع سرمایهداری در اروپا و شیوع و گسترش آن را تبیین کند. برای مثال، مُکیر از این دیدگاه دفاع میکند که سرمایهداری وجودش را مدیون پیشرفتهای شناختی، فرهنگی و فکری است که با وقوع انقلاب علمی در قرون هفدهم و هجدهم، اروپا را فراگرفت.
او بیش از هر اندیشمند دیگری تغییر رفتارها و استفاده از فناوری را با تغییرات اقتصادی مرتبط میداند و ظهور سرمایهداری را مرهون همراهی مهندسان، سرمایهگذاران، متفکران و افراد ثروتمند با یکدیگر میداند.
زمانی که نهایتاً این نیروها در اواسط قرن هجدهم بههم پیوستند، موانعی که پیش روی رشد بودند فروریختند. مُکیر در کتاب اقتصاد متأثر از روشنگری از این هم فراتر میرود: «یک اقتصاد موفق… نه تنها به قوانینی نیاز دارد که نحوهٔ بازی اقتصادی را مشخص کند؛ بلکه به قوانینی نیاز دارد تا بتواند قواعد را در صورت نیاز و با کمترین هزینهٔ ممکن تغییر دهد. نهادها تنها بهدلیل بهبود کاراییشان تغییر نکردند. آنها به این دلیل تغییر کردند که ذهنیت و باورهای افراد کلیدی که حامی آنها بودند تغییر یافت».
تغییرات و قوانین درهم پیچیدهای وجود دارد و مشخص کردن رابطهٔ علی و معلولی در این رابطه کار آسانی نیست. نکتهٔ کلیدی بحث درونگرایانهٔ مُکیر ظهور آن چیزی است که او «دانش کاربردی» میخواند و باعث تبدیل علم به تولید میشود. این فرآیند اصلاً ساده نبوده است. اقتصاد متأثر از روشنگری گامهایی را مشخص کرده است که معمولاً باعث میشد تا نوآوری را تشویق شود و چرخهای از رابطهٔ بین «تولیدکنندگان» و «دانشگاهیان» را تبیین میکند.
«تعامل» کلمهای کلیدی در واژگان مُکیر است؛ این همان چیزی است که کنجکاوی و حرص و همچنین جاهطلبی و نوعدوستی را در هم میآمیزد. پیشرفتهای بزرگ با آگاهی همراه بود و باعث شد اندیشهٔ عقلایی، مفهوم مدرن دولت خوب و دیدگاههای علمیتر نسبت به منابع ایجاد ثروت شکل بگیرد.
تاریخ درونگرایان روایتهای گوناگون بسیاری دارد. ماتریالیستها بر این باورند که انگیزهٔ افراد از پاسخ به فرصتها و مشوقها کسب پول بیشتر است. نهادگرایان بر نقش اساسی حقوق مالکیت و محدودیتهای قانونی برای حاکمان حریص تأکید میکنند. ایدهآلیستها پیشرفتهای فکری اروپا را پررنگ میکنند و برخی نیز ترکیبی از این عناصر را در نظر میگیرند.
روایت درونگرایان در عین حال اشتراکات زیادی نیز دارد. درونگرایان ادعا میکنند که پیشرفت اروپا روندی خودزاینده بوده است؛ یعنی دلایل وجودی آن را باید در جایی درون خود این نظام جستجو کرد. چنین نظامی این توانایی را دارد که موفقیتها را بدون وابستگی به نیروهای خارجی حفظ و بازتولید کند. بهطورکلی، روایت درونگرایانه روایتی سرخوشانه است.
این روایت بر اتفاقات مطلوب و مثبت تمرکز میکند و بههمان نسبت تمایل دارد در رابطه با پایایی سرمایهداری نیز مثبت بیندیشد و مطمئن باشد. از دید آنها اگر بقیه نیز تهدیدی را متوجه سرمایهداری میدانند؛ به این دلیل است که از عقب افتادن از غرب ناراحتاند.
چندین مشکل را میتوانیم متوجه این نوع تاریخ بدانیم؛ اول اینکه آنچه بهعنوان رفتار سرمایهداری مطرح میشود بسیار کلی است و اصلاً عجیب نیست که با این تعریف بتوان شواهدی از وجود «انسان اقتصادی» از زمانهای بسیار دور ارایه کرد. برخی روایتهای درونگرایان تا حد بسیار زیاد به نقش سرمایهداران بهعنوان سازندهٔ این نظام تکیه میکنند.
این موضوع باعث میشود تا قهرمان داستان طوری تصویر شود که برای تاریخدانانی که در رفتار انسان چیزی بیش از نفع شخصی میبینند چنین قهرمانی یا اصلاً قابل تشخیص نیست و یا آنقدر عام است که نمیتوان او را از دیگران جدا کرد.
مشکل دیگر مقیاس تحلیل است. «بریتانیا»، «اروپا» و «غرب» عبارتهایی مبهم و تاریخگذشته هستند. چرا فقط برخی شهرها و نه بقیه؟ چرا فرانسه و نه اسپانیا؟ بهنظر میرسد که امپراتوریها و پادشاهیها در روایت مُکیر حضور چندانی ندارند و اگر هم داشته باشند، بهعنوان عناصری مطرح میشوند که به شیوهٔ نادرستی از طمعورزی دامن میزنند. مثلاً از نگاه او، اسپانیا به ثروت طلای بیکران آزتکها دست یافت و سرداران فاتحش بهجای آنکه به فکر سود تجاری باشند، اسیر فلزهای قیمتی شدند؛ بههمین خاطر این کشور کاملاً از سرمایهداری غافل شد. بریتانیا امپراتوریاش را بدون قصد قبلی بهشکلی گسترش داد که امتداد بازار داخلیاش باشد.
آنچه نظریههای درونگرا توصیه میکنند «تکرار» است؛ جبران عقبماندگی با کپی کردن، استفاده از فرمول بازار آزاد، حفاظت از مالکیت خصوصی؛ اما مشکل همیشه این است که ذات رسیدن و جبران عقبماندگی کپی کردن را ناممکن میکند. همانطور که الکساندر گرشنکُرن، تاریخشناس اقتصادی زادهٔ روسیه نیز میگوید: «توسعهٔ یک کشور عقبمانده، دقیقاً بهخاطر ویژگی عقبماندگیاش، از جهات بسیاری با روند توسعهای که کشورهای پیشرفته طی کردهاند متفاوت است». در نهایت همانطور که اخیراً گروهی از تاریخدانان جهانی نشان دادهاند، نمیتوان بهسادگی بریتانیا، اروپا و یا غرب را از بقیه جدا کرد. زمانی که از متغیرهای تعیینکنندهٔ درونگرایان مانند دانش علمی و یا آگاهی سخن میگوییم، باید در نظر داشته باشیم که تعاملات غرب و دیگر نقاط بوده که صحنه را برای کارهای مدیران، مهندسان و فیلسوفها آماده کرده است. با این حساب نقش بقیه در ظهور غرب چه بوده است؟
نقش بقیه
روایت درونگرایانه همواره سنگینی سایهٔ روایت دیگری را حس کرده است که پایهای برونگرایانه دارد. این روایت پیشرفت اروپا را مرتبط با مکانهایی غیر از اروپا میداند. برونگرایان از واژگان کاملاً متفاوتی برای توضیح آنچه رخ داده استفاده میکنند. آنها بهجای «همکاری» و «تعامل» از «بهرهکشی» و «اطاعت» استفاده میکنند. آخرین تفسیر برونگرایانه از سرمایهداری به کتاب امپراتوری پنبه، نوشتهٔ بکرت مربوط میشود. این کتاب حاوی سه مطلب اساسی است: تاکید میکند که بدون وجود تجارت خارجی انقلاب صنعتی هیچگاه نمیتوانست رخ دهد، بدون وجود بیگاری از بردهها هیچگاه نمیتوانستیم شاهد ظهور صنعتگرایی و کارِ کارخانهای باشیم و آخر اینکه پنبه کالایی بود که امپراتوری و در نتیجهٔ آن اقتصاد جهانی را بهوجود آورد؛ به عبارت دیگر، سرمایهداری بهشکل جهانی زاده شد؛ زیرا نیاز به نوعی امپراتوری داشت که از آن حمایت کند.
همانند کتاب پرفروش پیکتی، کتاب امپراتوری پنبه نیز با وجود سبک سادهاش حاوی اطلاعات بسیار زیاد و مفیدی است. بکرت تاریخشناسی است که به برگزاری دورهها و کلاسهای بینظیر در تاریخ سرمایهداری آمریکا مشهور است. کتاب قبلش، کلانشهر ثروتمند، به تاریخ بورژوازی نیویورک در عصر گیلدد میپردازد و در رابطه با تمرکز شدید قدرت در دورهای کوتاه صحبت میکند که در آن آمریکا از یک جامعهٔ کشاورزی به یک جامعهٔ شهری و بینالمللی تبدیل شد. کتاب جدید او تصویری جهانی به خواننده ارایه میدهد که نیویورک نیز بخشی از آن است. درمجموع میتوانیم بگوییم که تاریخدانان در طول زمان، فهرستی از کالاهای مختلف ارایه کردهاند و آنها را موتور محرک حرکت سرمایهداری و جهانیشدن دانستهاند.
برخی تاریخدانان شکر را کالای اصلیای میدانند که آغازگر تجارت مدرن از طریق ایجاد مثلث تجاری۳ بوده است. کنث پومرانز در کتاب انشعاب عظیم از معادن زغالسنگ نام برده و بیان داشته است که اروپا به این دلیل موفق شده است که معدنهای بریتانیا را نزدیک کارخانههای خود میدیده است؛ درحالیکه چین بهخاطر عدم دسترسی آسان به منابع عقب ماند.
دیوید لندس در کتاب خود از روغن بهعنوان قهرمان پشت پردهٔ انقلاب صنعتی نام میبرد، اما به نظر بکرت این عنصر جهانیساز پنبه است. در سال ۱۸۵۸ بودکه جیمز هنری هاموند با صدایی رسا در پشت تریبون مجلس سنا گفت: «پنبه پادشاه است»؛ اما پنبه همیشه هم در دنیای اقیانوس اطلس پادشاه نبوده است. در واقع باید گفت که پنبه مدت زیادی تنها یک پیادهنظام عادی در این منطقه بوده است و نه چیزی در حد پادشاه.
آنجایی که پنبه واقعاً نقش پادشاهی داشت، هند بود. در ابتدای روایت بکرت، در اوایل قرن هجدهم، هند بخشی از پارچهٔ بازارهای اروپایی را تأمین میکرد. پنبهٔ هند را دهقانان کشت میکردند و این کشت به مقداری بود که کفاف صادرات را نیز میداد. اروپا در قرن هجدهم بازاری رو به رشد اما حاشیهای بود.
با این حساب چه اتفاقی افتاد که جای هند و اروپا بهعنوان مرکز صنعت پنبه تغییر کرد؟ کلید این موضوع در طبیعت تجارت اقیانوس اطلس نهفته است. بکرت ریشههای پساصنعتیِ این تجارت را در چیزی میبیند که آن را «سرمایهداری جنگ» مینامد. منظور او از این عبارت این است که دولتها از قدرتشان در بازارها استفاده میکردهاند؛ افراد محلی را از سرزمینهایشان دور میکردند و داراییهایشان را میگرفتند. این کار بهخصوص در آمریکا و آفریقا انجام گرفته است.
در شرایطی که داراییهای بومیهای آمریکا از آنها گرفته شد، آفریقاییها از یک سوی اقیانوس اطلس بهسوی دیگر آن برده شدند (تقریباً ۱۲ میلیون نفر از آنها). زمانی که سرزمین آمریکایی، نیروی کار آفریقایی و سرمایهٔ اروپایی برای کشت پنبه کنار هم قرار گرفتند، توانستند بر دهقانان شبهقارهٔ هند غلبه کنند. با این حساب عوامل درونگرایانه مانند حقوق مالکیت محلی یا دانش کاربردی، عامل پیشروی سرمایهداری نبوده است. بکرت در اینباره چنین میگوید: «موجی از سلب مالکیت نیروی کار و زمین بود که موجب این اتفاق شد و همین موضوع، ریشههای غیر لیبرال سرمایهداری را نشان میدهد».
اما قضیه به همینجا ختم نشد. تولیدکنندگان در اروپا نیاز داشتند که رقبای هندیشان را بیرون نگهدارند و بازارهایی جدید ایجاد کنند. برای این منظور سیاستهای حمایتی گوناگونی استفاده شد. بکرت در اینباره مینویسد: «این موضوع نشاندهندهٔ اهمیت بسیار زیاد دولت در انشعاب و ایجاد تفاوت شدید» بین صنعتگران و دیگرانی است که عقب ماندند. درست قبل از انقلاب آمریکا، پارلمان بریتانیا تصویب کرد که تنها لباسهایی در انگلستان قابل فروش هستند که از پارچهای انگلیسی استفاده کنند. دولتهای اروپایی دیگر هم همین کار را کردند.
اما حتی این حمایتگرایی هم کافی نبود؛ چراکه بازارهای داخلی اروپا نمیتوانستند بهتنهایی از پس گسترش کارخانهها و صادرات برآیند. اروپاییها در ازای گرفتن بَرده به تاجران آفریقایی پارچه میدادند. همچنین به کشورهای تازه استقلال یافتهٔ آمریکای لاتین فشار میآورند که بازارهایشان را کاملاً بهسمت کالاهای خارجی باز بگذارند و در نهایت نیز منسوجات ارزانقیمتی را به قلب بازار هند وارد کردند. در این شرایط دهقانان هندی تبدیل به کارگرانی شدندکه کشتوکار پنبه میکردند تا آن را به بریتانیا صادر کنند.
پس از جنگهای داخلی آمریکا، پنبه دیگر شرایط سابق را نداشت؛ چراکه دولتهای هند، برزیل و مصر از کارگرانی برخوردار بودند که نسبت به بردههای آزاد شده در آمریکا ارزانتر بودند. بهمحض اینکه رابطهٔ سنتی بین دهقانان و زمین در آفریقا، آسیا و آمریکا قطع شد، تاجران پنبه توانستند هر اندازه که میخواهند از زمینها بهرهبرداری کنند. بکرت مینویسد که از سال ۱۸۶۰ تا ۱۹۵۵ در حدود ۵۵ میلیون جریب زمین برای کاشت پنبه شخم زده شد. برخی تخمینها حکایت از این دارد که تا سال ۱۹۰۵، حدود ۱۵ میلیون نفر، یعنی یک درصد از جمعیت جهان زندگی خود را از طریق پرورش پنبه میگذراندند.
صنعت پنبه با حضور رقبای جدید شکل رقابتی بیشتری بهخود گرفت. برای مثال، ژاپن در ابتدای قرن بیستم، بهجای اینکه از هند ـ تحت سیطرهٔ انگلیس و ایالات متحده ـ منسوجات وارد کند، تصمیم گرفت از کشور کره پنبۀ خام وارد کند و با این حساب توانست به قطبی تجاری در این زمینه بدل شود. بلژیک و آلمان نیز همین تجربه را در آفریقا تکرار کردند. در واقع به نام تجارت آزاد فعالیتهای پادشاهیها و امپراتوریها اوج گرفته بود.
این چرخه زمانی متوقف شد که هند نیز تلاش کرد تولید داخلی را جایگزین واردات کند و ملیگرایان اقتصادی اقدام کردند تا اقتصاد متسعمراتی از کنترل بریتانیا خارج شود. در دههٔ ۱۹۳۰، تولیدکنندگان منسوجات در بریتانیا بهخاطر هزینهٔ نیروی کار و مشکلات طبقهٔ کارگر، بخشی از بازار را از دست داد. این روند تا جایی ادامه یافت که در دههٔ ۱۹۶۰ صادرات منسوجات بریتانیا به ۲.۹ درصدِ مقداری رسید که در گذشته بود. همانطور که بکرت مینویسد، تولیدیهای منسوجات در اروپا و آمریکای شمالی به «استودیوهای هنری، ساختمانهای مدرن صنعتی و یا موزه» تبدیل شد.
روایتی به این گستردگی با این خطر روبهروست که نتواند از پس مفاهیم سنگینِ مقابلش برآید. در واقع بکرت در میان ادعاهای بزرگ و جزئیات دقیق غوطهور است. تصویری که او از لیورپول بهعنوان «نقطهٔ ثقل ایجاد امپراتوری جهانی» ارایه میدهد بهشکلی است که خواننده خود را درون آن فضا احساس میکند.
توصیف او از جنگ داخلی آمریکا بهعنوان «آخرین مرحلهٔ شکلگیری نظم صنعتی» نمونهای بینظیر است که نشان میدهد تاریخدانان چطور باید با اتفاقات روبهرو شوند و دست از تمرکز بیش از اندازه بر ساختارها، فرآیندها و شبکهها بردارند. مثالی از این دست روشی است که بکرت بهکار میبندد و نشان میدهد که بحران پنبهٔ ایالات متحده چطور در برزیل، مصر و هند تکرار شد. مقیاس کاری که بکرت به انجام رسانده واقعاً حیرتانگیز است.
بکرت ادعای درونگرایان را زیر سؤال میبرد. او نشان میدهد که چطور این نظام با بخشهای ناهمخوان و بهوسیلهٔ تبادلات افقی شکل گرفت. او توضیح میدهد که چطور در طول زمان این نظام به شکلهای ترکیبی، مرتبهای و متمرکز درآمده و پایههای انقلاب صنعتی را بنا کرده و زمینهساز انشعاب شدید بین غرب و بقیه شده است. کتاب بکرت تصور سرخوشانهٔ درونگرایان را کاملاً زیر سؤال میبرد؛ تصوری که گمان میکند غربیها خودشان بهتنهایی سرمایهداری را بنا کردهاند.
ظهور سرمایهداری نیازمند بقیه بوده است و حضور این بقیه نیازمند اجبار، خشونت و ابزارهای دیگر استعمارگری است. پنبه، بعد از این نیز، بهشکل امپراتوری باقیماند؛ زیرا همانند نظام سرمایهداری که ایجادش کرده بود، نیازمند این بود که عدهای را به نفع عدهای دیگر مقهور و مطیع خود سازد.
نارضایتیهای پادشاهی
در روایت درونگرایانه سرمایهداری بهشکلی قهرمانانه بالا رفته و بالهایش را باز میکند؛ اما امپراتوری ضدقهرمانانهای که در روایت برونگرایانه وجود دارد، بهصورت ماشینی عمل میکند و خودش را شکل میدهد. این موضوع باعث میشود تمام مشکلات چرخهای که در روایت درونگرایانه وجود داشت اینجا نیز پدید آید: امپراتوری هم علت و هم معلول سرمایهداری است. علاوهبراین، مشکلاتی در زمینهٔ نحوهٔ پیوند دادن نابرابری و یکپارچگی پدید میآید. برعکس برداشت برونگرایانه، زمانی که روابط قدرت نامتقارن است، نمیتوان گفت که تحمیل و اجبار حتماً در این رابطه وجود داشته است؛ سلطهٔ جهانی لزوماً بهصورت ذاتی در سرمایهداری وجود ندارد.
شاید این موضوع بهدلیل ضعف زبان انگلیسی در ارایهٔ عبارتی باشد که نشان میدهد نظم جهانی قسمتهای غیرمتقارن مختلفی است که برونگرایان برای توصیف آن از عباراتی مانند «امپراتوری» و یا «هژمونی» استفاده میکنند. در مقابل، درونگرایان از عباراتی استفاده میکنند که انتخاب و راهبرد را برجسته کند؛ عباراتی مانند «فرصتهای ایجاد» و یا «بازده حداکثرکننده».
بیشتر تاریخدانان یکی از این دو روایت را برگزیده و سرمایهداری را یا شیطانی توصیف کردهاند یا آزادی بخش. یا آن را برآمده از لایههای زیرین در نظر گرفتهاند و یا تحمیل شده از سوی قدرتهای بالاتر. با این حال، تاریخدانان برای اینکه بتوانند به فهم عمیق سرمایهداری جهانی دست یابند، نیازمند مجموعهای از روایتهای جهانی هستند که از این دو قطبیِ اجبار یا اراده و عوامل درونی یا بیرونی فراتر رود.
برای اینکه دلیل مشکلات برخی قسمتهای جهان را توضیح داد، لزومی ندارد حتماً از بین نظریههای برونگرایانه و درونگرایانه یکی را انتخاب کرد؛ نظریههایی که یکی بر نابرابری جهانی بهعنوان دلیل این موضوع تمرکز میکند و دیگری بر محدودیتهای محلی. در حقیقت این تعامل موضوعات محلی و جهانی است که باعث میشود پیشرفت و طی مسیر برای کشورهایی که عقب ماندهاند بسیار دشوار شود. در این میان لایههای پیچیدهای از سیاست و اجرا وجود دارد که توضیحاتی را که شکل این یا آن دارند کنار میزند.
زمانی که اسپانیا در سال ۱۹۵۲ امپراتوری ازتک را شکست داد و به ثروت «دنیای جدید» دست یافت، کمتر کسی فکرش را میکرد که انگلستان، دو قرن بعد، بهعنوان موتور محرک پیشرفت شناخته شود. حتی خود انگلیسیها هم اگر میخواستند نیروی پیشرویی را برای آینده انتخاب کنند، اسپانیا و یا امپراتوری عثمانی را انتخاب میکردند. بههمین صورت زمانی که دیوار برلین در سال ۱۹۸۹ فروریخت و تانکهای چینی در میدان تیانانمن پیش میرفتند، عبارت «ساخت چین» کمتر دیده میشد. چه کسی میتوانست رشدی دو رقمی برای سرمایهداری مائوییستی پیشبینی کند؟ تاریخدانان برای توضیح داستانهای موفقیتی که به نظر میآمده پیشزمینههای لازم را نداشتهاند و از این جهت با مشکل مواجه هستند.
این موضوع در توضیح شکست سقوطها نیز صدق میکند. آرژانتین در سال ۱۹۱۴ یکی ثروتمندترین کشورهای سرمایهدار کرهٔ خاکی بود. آن روز نه تنها هیچکس افول آرام این کشور را پیشبینی نمیکرد بلکه بسیاری روی موفقیت آرژانتین شرط میبستند. با این حساب تاریخدانان برای یافتن سرنخ موفقیت یا شکست نباید به یکی از دو عامل بازار جهانی یا عوامل محلی بسنده کنند؛ بلکه باید به نیروهایی توجه کنند که این دو را ترکیب میکند. شاید روایتهای جایگزین میبایست از جایی غیر از سرزمین مادریِ سرمایهداری بیاید. بسیاری از لیبرالها خارج از اروپا در قرن نوزدهم بهدلیل اینکه کپی کردن از غرب راهحلی بیاثر به نظر میرسید، تلاش کردند تا مسیری متفاوت بیابند. آنها سعی کردند تا از تصمیم دو قطبی بین اجبار یا اراده فراتر روند؛ به این دلیل اینکه خودشان پیشینهای در سرمایهداری نداشتند در عین حال به عقاید لیبرالیسم باور داشتند.
خوان باتیستا آلبردی، پدر قانون اساسی آرژانتین تمام تلاش خود را به دوچیز اختصاص داده بود: به تجارت آزاد و فراهم کردن زمینههای تولید کالاها. او مانند بسیاری دیگر از لیبرالها بر این باور بود که لزومی ندارد دولتها برای یکپارچه کردن زنجیرهٔ عرضه از زور و اجبار استفاده کنند. آلبردی منتقد سرسخت استفاده از جنگ بهعنوان ابزاری برای مدرنیزه کردن بود. کارهای او نمونهای بارز از تلاش سرمایهدارانه است که نه شکل کپی برداری واو به واو دارد و نه از لولههای تفنگ سر برآورده است.
این دوقطبی بین درونگرایان و برونگرایان فرد را مجبور میکند تا یکی از توصیفات قهرمانانه یا غیرقهرمانانه را در رابطه با گسترش سرمایهداری انتخاب کند و این مسئله آسیبزننده است. در واقع زمانی میتوانیم استفادهٔ سودمندی از تاریخ بکنیم و سرمایهداری را بفهمیم که به این موضوع از جهات مختلف نگاه کنیم و مقیاسهای متفاوتی از آن در نظر داشته باشیم. مطمئناً مشقتهای بقیهٔ کشورها نشان میدهد که ایسمهای غرب نه به اندازهای که مورخان و کارشناسان فکر میکنند ناگزیر هستند و نه آن مقدار که گمان میکنند بادوام و پایدار هستند.
اطلاعات کتابشناختی:
۱) نیل، لری، و جفری ویلیامسن، تاریخ سرمایهداری کمبریج، انتشارات دانشگاه کمبریج، ۲۰۱۴
۲) مُکیر، جوئل، اقتصاد متاثر از روشنگری: تاریخ اقتصادی بریتانیا ۱۷۰۰-۱۸۵۰، انتشارات دانشگاه ییل، ۲۰۰۹
۳) بکرت، اسون، امپراتوری پنبه: تاریخ جهانی، انتشارات ناف، ۲۰۱۴
پینوشتها:
* این مطلب با عنوان The Truth About Imaginary Friends در شمارۀ ژوئن و می ۲۰۱۵ نشریهٔ فارن افِرز منتشر شده است.
[۱] اشاره به کتابی به نام جهان مسطح است که به بررسی جهانی شدن در قرن بیستویکم میپردازد.
[۲] اشاره به حوزهٔ میان اروپا و آمریکا
[۳] به هرگونه تجارت سهجانبه گقته میشود و بهطور خاص، به تجارت بین اروپا، آفریقا و حوزهٔ دریای کاراییب اشاره دارد. (مترجم)