در تقسیم کار بینالمللی جدید، کارگران فقیرتر مزیتی اقتصادی به شمار میروند
صنعت پوشاک، طی پنجاه سال گذشته، تحولات عظیمی به خود دیده است. این روزها دیگر بهسختی میتوان در اروپا یا آمریکا تولیدکنندهای یافت که در عرصۀ پوشاک کار کند. کلِ پوشاک دنیا «برونسپاری» شده است به فقیرترین کشورهای دنیا، از شرق آسیا تا آمریکای لاتین و جنوب آفریقا. حالا همه میدانند که حتی برندهای لوکس محصولاتشان را به دست کارگرانی تولید میکنند که در شرایطی اسفبار به بیگاری کشیده میشوند. این منطق اقتصادی چطور متولد شد؟ و چرا دائماً خشونتبارتر میشود؟ الساندرا مزادری با استفاده از مفهوم «زنجیرۀ کالای جهانی» تلاش میکند اقتصادِ سیاسی این بیگارخانهها را توضیح دهد.
33 دقیقه
الساندرا مزادری، کتاب رژیم بیگارخانه — فرایند جهانیسازیِ تولید پوشاک روندی بیامان و روبهرشد را طی کرده است. این فرایند با الگوهای متفاوتی از مکانیابی و جابهجاییهایی که صنعت پوشاک از دهۀ ۱۹۶۰ از سر گذرانده است شناخته میشود و بهواقع پس از دهۀ ۱۹۷۰، با ظهور نئولیبرالیسم و تأکیدی که بر الگوهای صنعتیسازیِ صادراتمحور۱ داشت، به نقطۀ اوج خود رسید. امروزه این صنعت گسترۀ جغرافیایی بسیار وسیعی را شامل میشود و تعداد زیادی از اقتصادهای نوظهور و مناطق درحالتوسعه را بهعنوان تولیدکنندگان اصلیِ پوشاکِ صادراتی در بر میگیرد. بهویژه قارۀ آسیا بهطور روزافزونی در نقش منطقهای کلیدی برای توسعۀ صنعت جهانی پوشاک ظاهر شده است. در مناطقِ توسعهیافته، همان اندک تولیدیهای پوشاکی هم که باقیماندهاند در قالب تولیدیهای کوچکِ غیررسمی فعالیت میکنند و غالباً بهوسیلۀ جوامعِ مهاجر اداره میشوند.
پیش از این هم در دهۀ ۱۹۵۰، تولید منسوجات عملاً داشت به شرق منتقل میشد، تا آنجا که ایالاتمتحده، در چهارچوب «پارادایمهای حمایتگرایانۀ»۲ آن سالهایش، برای اولین بار بر سر تعیین «اختیاری» سهمیۀ صادرات با ژاپن مذاکره کرد تا بتواند از تولید داخلی خود در عرصۀ منسوجات حمایت کند. بااینحال، در دهۀ ۱۹۶۰ بود که انتقالِ این صنعت به آسیا در قالب یک روندِ نظاممند کلید خورد. هدفْ مشخصاً شرق آسیا بود، جایی که به اولین پایگاهِ جهانی تولید پوشاک تبدیل شد. صنعت داشت تغییر میکرد و این تازه اول کار بود. در دهۀ ۱۹۷۰، پوشاک یا همان لباس (دو اصطلاحی که در اینجا و بهطور کلی در ادبیاتِ این موضوع معادل هم به کار میروند) تبدیل شده بود به یکی از بخشهای صادراتیِ پیشرو در کشورهای تازهصنعتیشدۀ۳ شرق آسیا. موفقیتِ صادرات در حوزۀ محصولات سبک، که لباس یکی از کلیدیترینِ آنها بود، عامل مهمی در جهش چشمگیر اقتصادیِ شرق آسیا بود (البته در کنار سایر عوامل) و نقشی محوری در استراتژیهای انباشت ثروت در کل منطقه داشت۴.
در چهارچوب پارادایمها و سیاستهای درحالتغییرِ توسعه در دهۀ ۱۹۷۰، «معجزۀ» شرقِ آسیا (نامی که بانک جهانی در سال ۱۹۹۳ بر آن گذاشت) در صادراتِ موفقِ تولیداتِ مبتنی بر نیروی انسانی۵ بهسرعت در ذهن بسیاری از کشورهای درحالتوسعه بهعنوان مسیرِ پیشرفتْ جا باز کرد. ظهور نئولیبرالیسم، درواقع، پایههای توسعۀ دولتی و حمایتشده را نشانه گرفت، مدلی از توسعه که پس از جنگ جهانی دوم صحنۀ سیاست را به تسخیر خود درآورده بود. در اوایل دهۀ ۱۹۸۰، طبق اجماعِ جدیدی که در حال شکلگیری بود، «پذیرابودن» در برابر تجارت بینالملل را «فرشتۀ نجاتِ»۶ توسعه میدانستند. الگوهای صنعتیسازیِ صادراتمحور رفتهرفته بهعنوان سیاستِ «درست» برای توسعۀ صنعتی جا میافتاد و جایگزین استراتژیهای پردردسر و پرهزینۀ «جایگزینیِ واردات»۷ میشد، استراتژیهایی که بعد از دو شوکِ نفتی و پس از شروع بحرانِ بدهی به نظر غیرقابلادامه بود. طرفدارانِ دیدگاه نئولیبرال بر این موضوع تأکید میکردند که چگونه کشورها، در چهارچوب الگوی صنعتیسازیِ صادراتمحور، میتوانند بر اساس مزیتِ نسبیِ خود بهصورت تخصصی عمل کنند. بهطور خاص منظورشان این بود که مناطقِ درحالتوسعه میباید نیروی کار ارزانقیمتِ فراوانی را که در اختیار دارند به کار گماشته و تمرکزشان را بگذارند بر تولیداتِ مبتنی بر نیروی کار. مدلهای کلاسیک تجارت بینالملل، از قبیل مدل هِکشر-اولین۸، تأکید داشتند که چگونه این انتخاب میتواند پتانسیلهای اقتصادی کشورها را آزاد کرده و درنهایت منجر شود به همگراشدنِ بهای عواملِ تولید (یعنی عواملی چون نرخهای بهره و دستمزد در مدلهای مبتنی بر سرمایه و نیروی کار). بر اساس «داستان شاد»ی که اسمیت و توی (۱۹۷۹) از تجارت بینالملل ترسیم کردند، این اقدام میتوانست آغازی باشد برای جبرانِ عقبماندگی اقتصادی۹ در کشورهای موسوم به «جنوبِ جهان».
۴انقلابِ متقابل نئولیبرال روند عمیقی به راه انداخت که باعث بازآرایی تقسیم کارِ بینالمللی و مسیر اقتصاد در مناطق درحالتوسعه گردید. در تقسیم کار جدید، مناطق درحالتوسعه، بهجای آنکه فراهمکنندۀ مواد خام در نظر گرفته شوند، به چشم تأمینکنندگان کالاهای ارزانقیمت نگریسته میشدند. بهخصوص، تولید کالاهای مبتنی بر نیروی کار حرکتش را از کشورهای توسعهیافته، با آن نیروی کارِ گرانقیمت، بهسمت کشورهای درحالتوسعه آغاز کرد. با ظهور و گسترش سریع برونسپاری، بسیاری از نواحی درحالتوسعه تبدیل شدند به مکانی جدید برای تولید صنعتی در چهارچوب معماریِ سرمایهداری نئولیبرال. این فرایند به شکلگیری چیزی کمک کرد که جِرِفی و کورزِنیویچ (۱۹۹۴) آن را تحت عنوان «زنجیرههای کالای جهانی» مفهومبندی کردند. زنجیرۀ کالای جهانی عبارت است از شبکههای تولیدیای که حول یک کالای خاص شکل گرفتهاند، طبق یکسری الگوهای مکانی مشخص در سطح جهان توزیع شدهاند و همچنین بهصورت جهانی و بهوسیلۀ عوامل و بازیگرانی «اداره میشوند» که در سلسلهمراتبِ پیچیدۀ صنعتیای که بر جهان اقتصاد حاکم است جایگاه برتر را دارند. مناطق درحالتوسعه در این ساختار صنعتیِ جهانی حالا دیگر «گرههای» تولیدِ کالا محسوب میشدند. البته بهطور قطع نقشآفرینی این کشورها در نظام جهانی برمیگردد به سابقۀ طولانیترشان در تجارت بینالملل و تولیدِ سرمایهدارانه، موضوعی که هاپکینز و والرشتاین (۱۹۷۷، ۱۹۸۶) بر آن تأکید داشتند. این دو اولین کسانی بودند که مفهوم زنجیرۀ کالا را برای مطالعۀ سیر تکامل مبادلاتِ نابرابر مطرح کردند. وقتی تاریخ طولانیِ یکپارچهشدنِ کشورهای درحالتوسعه با اقتصاد جهانی را با مطالعاتِ مربوط به تاریخ جهانی مطابقت دادند، مشخص شد که چه تقسیم کار پیچیدهای در دوران استعمار در جهان وجود داشته است، موضوعی که در ادامۀ این تحلیل به آن بازخواهیم گشت.
تولید پوشاک جایگاه برجسته و مهمی در اولین مفهومسازیِ جِرِفی از زنجیرههای کالای جهانی داشت. درواقع، او پوشاک را بهترین مثال برای زنجیرههای «خریدارمحور» میدانست، زنجیرههایی که حاکمیتِ جهانیِ آنها در دستان خردهفروشیهای بزرگ، تاجرانِ اسمورسمدار و شرکتهای تجاری بزرگ است، بازیگرانی که لزوماً خودشان تجهیزاتِ تولید ندارند و بهجای آن از شبکههایی از تولیدکنندهها در کشورهای صادرکنندۀ مختلف بهره میبرند. یکی از ویژگیهای کلیدی این نوع زنجیرهها تکیهای است که بر نیروی کار دارند و همچنین «در قید مکان نبودن»۱۰؛ و ماهیتِ سوداگرانۀ سرمایۀ حاکم بر این زنجیرهها آنها را مستعد تغییر مکانهای پیدرپی میکند و حتی این امکان را برایشان فراهم میکند که از این تغییر مکانها (یا تهدید به تغییر مکان) بهعنوان وسیلهای برای بهاطاعتواداشتن عوامل زیردستشان، یعنی تولیدکنندگان محلی در کشورهای درحالتوسعه، استفاده کنند. شاید بتوان گفت این زنجیرهها بهترین نمود برای تغییر پارادایم از سیاستهای «جایگزینی واردات» به سیاستهای «صنعتیسازیِ صادراتمحور» باشد و همچنین مصداقی بارز برای تغییر «پروژۀ توسعه» به «پروژۀ جهانیسازی». درحقیقت، این تغییرِ پارادایم مشوقی بود برای تخصصیترشدنِ صنایع سبک و مبتنی بر نیروی کار، موضوعی که بهطور کلی با حاکمیتِ خریدارمحور در بستر جهانیسازی در ارتباط است.
در آسیای شرقی، تولیدکنندههای محلی با سرعت زیاد به سمتی سوق داده شدند که، بهجای مونتاژ سادۀ لباس، «صفر تا صدِ کار» را خودشان انجام دهند. این کار خود موجب تقویت ساختار جدید تقسیم کار بینالمللی بین ملتهای توسعهیافته و درحالتوسعه گردید. در دهۀ ۱۹۸۰، همین تأمینکنندهها خودشان در جاهای دیگر به دنبال منابع جدیدی از نیروی کار ارزان میگشتند، اقدامی که منجر به شروع فرایندهای «تولید سهجانبه» گردید. همینطور که شرکتهای آمریکایی تولید را به آسیای شرقی برونسپاری میکردند، شرکتهای آسیای شرقی هم محل تولیدشان را به «همسایههای فقیرترشان» و سایر کشورهای درحالتوسعه منتقل میکردند و درواقع نقش واسط را در فرایند سهجانبهسازیِ تجارت ایفا مینمودند. این روند تغییر جغرافیاییِ ثانویه را در زنجیرۀ کالای جهانیِ پوشاک ایجاد کرد. تا دهۀ ۱۹۸۰، پای تولید به آسیای جنوب شرقی، آمریکای لاتین، جنوب آسیا و -صدالبته- چین باز شد.
این مجموعه فرایندهای جابهجاییِ ثانویه بر اثر ترکیبی از دلایل مختلف اتفاق افتاد. روند سریع رشد اقتصادی در اقتصادهای «معجزهگونۀ» شرق آسیا باعث افزایش عمومی سطح دستمزدها در منطقه شد و این امر بخشی از مزیت نسبی آنها در تولید مبتنی بر نیروی کار را از بین برد. از سوی دیگر تحول قوانین بینالمللی در این صنعت نقش مهمی در بازآراییِ موقعیتیِ تولید پوشاک در جهان داشت. پیش از آن، در سال ۱۹۵۵، یعنی زمانیکه ایالاتمتحده اولین مذاکره را بر سر تعیین اختیاری محدودیتهای صادراتی با ژاپن انجام داد، صادرات پارچه بهواسطۀ توافقات دوجانبه قانونمند شد. در سال ۱۹۶۱، کشورهای واردکننده و صادرکننده مذاکرات جدیدی را با هدف دستیابی به توافقهای چندجانبه و نظاممندتر آغاز کردند که درنهایت در سال ۱۹۷۴ به توافق معروفی منجر شد که آن را با عنوان «توافق الیاف چندجانبه»۱۱ یا ام. اف. اِی میشناسیم.
توافق ام. اف. اِی تعیین سهمیههای استاندارد برای کشورهای صادرکننده را تثبیت کرد، علیرغم اینکه معیارهای حمایت از تولید داخلی در تضاد آشکار با اصول مورد اجماعِ تجارت آزاد بود که در قانون موسوم به «توافق عمومی دربارۀ تعرفهها و تجارت»۱۲ گنجانده شده بودند. بههرحال، توافق ام. اف. اِی را میتوان نمودی از اهداف حمایتگرایانۀ کشورهای توسعهیافته دانست. درحالیکه در دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ بیشترِ محدودیتها عمدتاً بر صادرات پارچه (عمدتاً پارچۀ نخی) اعمال میشد، اما ام. اف. اِی تمرکزش را به محصولاتی با ارزش افزودۀ بالاتر تغییر داده بود، محصولاتی مثل پوشاک و پارچههای مصنوعی. بنابراین بهتعبیری میتوان گفت سیر تحول تلاشهای کشورهای توسعهیافته برای حمایت از تولید داخلیشان، که در قوانین تجارت بینالملل بازتاب پیدا کرد، بهنوعی رابطۀ منطقی دارد با سیر تحول در مزیت نسبی کشورهای درحالتوسعه و نیز با تغییر در تقسیم کار بینالمللی از شکل قدیم به شکل جدیدش. توافق ام. اف. اِی به مدت دو دهه قواعد تجارت پارچه و پوشاک را در سطح جهانی دیکته میکرد تا اینکه در سال ۱۹۹۴ با تأسیس سازمان تجارت جهانی (WTO) از دور خارج شد. البته از دور خارج شدنش در طول دَه سال و طی چهار مرحله اتفاق افتاد و سرانجام در ژانویۀ ۲۰۰۵ منقضی شد. بعد از ۲۰۰۵، برخی محدودیتهای صادراتی دوباره در قالب مذاکرات چندجانبه مورد بحث قرار گرفت. مثلاً در همان ۲۰۰۵، چین، که امروز تولیدکنندۀ عمدۀ پوشاک است، پذیرفت که در ابتدا برخی از محدودیتها را در صادرات پارچه و پوشاکش به اروپا بهطور «اختیاری» وضع کند.
بعد از پایان توافق ام. اف. اِی، زنجیرۀ جهانی پوشاک از نظر محدودۀ جغرافیایی بیشازپیش گسترش پیدا کرد. امروزه، صادرات پوشاک را حتی در آفریقا هم میتوان یافت. برخلاف پیشبینیهای بدبینانه، تأمینکنندههای حاضر در کشورهایی چون کنیا، آفریقای جنوبی، لِسوتو یا ماداگاسکار با پایان ام. اف. اِی بهطور کامل حذف نشدند، هرچند برای رقابت با اقتصادهای آسیایی باید با مشکلات زیادی دستوپنجه نرم کنند، بهویژه با چین که در دنیای پساسهمیهبندی با حدود یکسوم کل صادرات پوشاک بر بازار جهانی حکمفرمایی میکند. علاوهبرآن، «تازهواردانی» چون اتیوپی روزبهروز برای خریدارانِ جهانی جذابیت بیشتری پیدا میکنند. درحقیقت، تازهواردان حتی توجه شرکتهای چینی را هم به خود جلب میکنند، شرکتهایی که حالا نقششان در زنجیرۀ پوشاک را ارتقا داده و به «ابَر پیمانکار»، «ارائهدهندۀ خدماتِ جامع» یا «همهچیزفروش» تبدیل شدهاند. امروزه سرمایۀ چین در بسیاری از مناطق درحالتوسعه و اقتصادهای نوظهوری چون کامبوج یا اردن حضور دارد. ظهور این بازیگران منطقهای الگوهای حاکمیتیِ ناظر به زنجیرۀ پوشاک را پیچیدهتر کرده است. بازیگران بزرگ منطقهای (غیرغربی) درعمل همواره نقشی کلیدی در شکلدهی به نظامهای تولیدی و مسیرهای تجاری داشتهاند.
تصویر خلاصهای که از فرازونشیبهای صنعت پوشاکِ کارخانهای و روندهای مکانیابی و جابهجایی آن ارائه شد بر دو نکته تأکید دارد. اول اینکه هرچند بیگمان صنعت پوشاک همیشه ویژگیهای منحصربهفردی داشته است -ویژگیهایی مثل تکیه بر نیروی کار و قابلیت جابهجایی آسان- اما از دهۀ ۱۹۷۰ به بعد این ویژگیها هم قدرتمندتر و هم بینالمللیتر شدند و خصیصۀ «در قید مکان نبودن» در سطح جهانی برای این صنعت امکانپذیر شده است. نکتۀ دوم هم اینکه روند روبهرشد جهانیشدنِ این صنعت با نئولیبرالیزهشدنش بهطور قابلملاحظهای شتاب گرفت. چراکه نئولیبرالیسم مزیت نسبی را بهعنوان قانونی طلایی که باید از آن پیروی کرد احیا نمود (مزیت نسبی شاید یکی از سرسختترین مفاهیم اقتصادی باشد و اقتصادْ صورتبندی آن را مدیون دیوید ریکاردوست). در یک دنیای نئولیبرال، کشورها تنها تا جایی میتوانند در صحنۀ رقابت تولید محصولات سبکی همچون پوشاک باقی بمانند که بتوانند مزیت نسبیشان در تولید محصولاتِ ارزانقیمت و با نیروی کار ارزانقیمت را بازتولید کنند. از سوی دیگر، در دورۀ ابتداییِ عصر نئولیبرال، این بخش از صنعت خودش را با یک چهارچوب سازمانیِ جهانی و مشخص، که بهوسیلۀ توافق ام. اف. اِی تعیین شده بود، تطبیق داد و همچنین در توسعۀ جغرافیاییِ زنجیرۀ جهانی پوشاک هم مشارکت نمود. درحقیقت، وضع محدودیتهای تولیدیِ خاص، هرچند که بهوضوح هدفش حمایت از تولید داخلی ملتهای توسعهیافته بود (موضوعی که هیچ منافاتی با نئولیبرالیسم نداشت)، اما باعث میشد که خریدارانِ بینالمللی و برندهای پوشاک قادر نباشند کالایشان را فقط از چند کشور محدود تأمین کنند بلکه درعوض مجبور بودند تا به استراتژیهای منبعیابیشان تنوع بخشیده و با تولیدکنندههای متعددی در مناطق مختلف کار کنند. این موضع به حوزۀ تولید پوشاک هم کشیده شد تاجایی که حتی کشورهایی که هیچگونه سابقۀ طولانی یا برتری رقابتی در دوخت یا تولید پارچه نداشتند حداقل امکان فعالیت بهعنوان مرکز «برش و کوکزدن» یا همان مرکز مونتاژ لباس برایشان فراهم شد. و درنهایت همۀ چیزی که لازم داشتند لشکری از کارگران ارزانقیمت بود که بنشانندشان پشت چرخهای خیاطی.
ظهور بیگارخانهها در صنعت جهانی پوشاک
امروزه در ذهن خیلی از مردم تولید پوشاک مترادف است با «کار در بیگارخانه». جهانیشدنِ روزافزونِ این صنعت در طولِ دوران نئولیبرالیسم همواره رابطۀ تنگاتنگی داشته است با یافتن منابعِ تازۀ نیروی کار ارزانقیمت. از دهۀ ۱۹۹۰، دانشمندان، محققان و روزنامهنگاران همواره به روابط بیرحمانۀ کارفرما و کارگر و شرایط کاری نامناسب در کار پوشاک اعتراض کردهاند. احتمالاً این ویژگی از همان ابتدا با این صنعت همراه بوده است. اولین تراژدی در تاریخ تولید پوشاک بیش از یکصد سال قبل از فاجعۀ رانا پلازا۱۳ به وقوع پیوست، یعنی در تاریخ ۲۵ مارس ۱۹۱۱. در آن روز ساختمان تولیدیِ پوشاکی به نام ترایانگِل شِرتوِیست واقع در شهر نیویورک بر اثر آتشسوزی فرو ریخت و ۱۴۶ کارگری که در فضای کارخانه گیر افتاده بودند جان باختند. حتی خود کلمۀ «بیگارخانه» هم بسیار قدیمیتر از آن است که بتوانید تصورش را بکنید. سال ۱۹۰۱ بود که اقتصاددانی به نام جان آر. کامنز این اصطلاح را مطرح کرد و قصدش اشاره به واحدهای تولیدی پوشاکِ کوچکی بود که در خانهها یا مغازهها فعالیت میکردند و صنعت پوشاک آمریکا در ابتدای قرن بیستم را شکل میدادند. اما امروزه واژۀ بیگارخانه تنها یک نوع خاص از محیط تولیدِ پیشاصنعتی را به ذهن متبادر نمیکند بلکه درواقع بیگارخانه رابطۀ محکمی دارد با توسعۀ روندهای اخیر صنعتیسازی در دوران معاصر. این عبارت ارتباط وسیعی دارد با سیستمهای کاریِ پرفشار و ظالمانه و با استانداردهای بسیار پایین و نامناسب، سیستمی که همین الان هم میلیونها کارگر را در سرتاسر مناطق درحالتوسعه به زیر یوغ خود کشانده است (طبق یک تخمین، تعداد این کارگران چهل میلیون نفر است). بهطور خلاصه، همانطور که تعداد کارگرانی که تحت این قوانین خشن قرار دارند طی یک فرایند نظاممند چندین برابر شده است، معانی و کاربرد واژۀ بیگارخانه نیز به همان نسبت بسیار گستردهتر از قبل شده است. باز هم این روندِ چند برابر شدن را تنها میتوان در نسبت با ظهور نئولیبرالیسم توضیح داد.
درحقیقت، ظهور نئولیبرالیسم، با ترویج انتقال تولیدیهای مبتنی بر نیروی کار از قبیل تولید پوشاک به مکانهای جدید، نهتنها به ایجاد و گسترش صنایعِ جهانیشدۀ امروزی دامن زد، بلکه بهطور گستردهای پایان «رژیم بینالمللیِ کارگردوست» و آغاز رژیم «کارگرستیز» را اعلام کرد. بهویژه، در مفهومِ «جدیدی» که نئولیبرالیسم -بر اساس دیدگاه تحکمیاش نسبت به مزیت نسبی- از توسعه ارائه داد، شرایط کاریِ نامناسب تبدیل شد به یک دارایی استراتژیک برای بهرهکشی. طبق مشاهدات یان برِمن (۱۹۹۵)، در منطقِ مزیت نسبی، در جهانِ درحالتوسعه از همان ابتدا از نیروی کار خواسته میشود که، برای رسیدن به «خیر برترِ» توسعه، در برابر سرمایه زانو بزند. پس تعجبی ندارد که دوران نئولیبرال مصادف شود با آغاز روندِ گستردۀ رسمیتزدایی از نیروی کار. در این دوران، مجموعههای چندگانهای از روابطِ کار غیررسمی ترویج شدند و برای این کار از چندین «کانالِ انتقال» استفاده شد، از برنامههای تعدیل ساختاری۱۴ گرفته تا افزایش مسیرهای تولید انعطافپذیر و همچنین تشدید فرایندهای مقرراتزدایی از کار۱۵. این رسمیتزدایی مستلزم آن بود که هم «چیزهای رسمیْ غیررسمی شوند» و هم «بخشهای غیررسمیِ» قبلی گسترش یابند.
فرایندهای رسمیتزدایی از نیروی کار تا حد زیادی توصیفکنندۀ کل زنجیرۀ جهانی پوشاک است، زنجیرهای که ساختار و ویژگیهای اصلیاش آن را به یک بیگارخانۀ جهانی پوشاک تبدیل میکند. از همان ابتدا، سازوکارهای عملیاتیِ این زنجیره -تکیه بر نیروی کار، تمایل به تغییر مکان، نیاز به سرمایۀ اولیۀ اندک و توافقاتِ تجاری پیچیده (همۀ اینها از صفات حاکمیتِ خریدارمحور هم هستند)- چیزی نبودند جز یک دستورالعملِ فاجعهبار برای نیروی کار. در اواخر دهۀ ۱۹۸۰ و در طول دهۀ ۱۹۹۰، در مناطق درحالتوسعه، پویشهای مقابله با کار در بیگارخانهها قوت گرفتند. در آمریکا هم، همانطور که نائومی کلاین در کتاب معروفش، بینشان۱۶، تأکید میکند، سال ۱۹۹۵-۱۹۹۶ به اسم «سالِ بیگارخانه» نامگذاری شد. پویشهای عمومی در حمایت از کارگران صنعت پوشاک در جهان زمانی به اوج خودش رسید که کتی-لی گیفورد -شخصیتِ تلویزیونی مشهور آمریکایی که در آن زمان با والمارت در مجموعۀ پوشاکشان همکاری میکرد- در تلویزیون ملی با چشمانی اشکبار آنها را به بردهداری جدید متهم کرد. بعد از آن بود که تمام غولهای صنعت پوشاک شروع کردند به تشریح «مرامنامههای رفتاری» اختصاصیشان در قبال کارگران و بهاینترتیب عصر جدیدی از مسئولیت اجتماعی شرکتی بر پایۀ خصوصیسازی استانداردهای نیروی کار را کلید زدند.
دراصل، این مرامنامهها هدفی جز دستوپاکردن پاسخی برای پویشهای عمومی نداشتند و، درواقع، نشاندهندۀ نوعی استراتژی دفاعی برای خریداران و برندهای جهانی بودند. بااینحال، امروزه و با گذشت دههها از قانونگذاری خصوصی، مسئولیت اجتماعی شرکتی برای بازیگران جهانی فقط یک سازوکار دفاعی محسوب نمیشود بلکه بهطور فعالانه و جدی از آن برای قانونمندکردن تأمینکنندگان و همچنین برای ترویج فرایندهای «اخلاقیکردن» نتایج بازار استفاده میکنند که البته فرصتهای اقتصادی بزرگی را هم برایشان به همراه دارد. بازارهای مُدِ اخلاقی در یک دهۀ اخیر به حد انفجار رسیدهاند، بازارهایی که منبع جدید و غیرقابلباوری از درآمد را پیش روی بسیاری از خریداران و برندهای جهانی گشودهاند. این برندها روی فرایند «تبدیلکردن اصول اخلاقی به کالای قابلفروش» حساب باز کردهاند. علیرغم این واقعیت که صنعت مُدِ اخلاقی روزبهروز سودآورتر میشود، رسواییهای بیگارخانهها پیوسته افزایش مییابد و این موضوع نشاندهندۀ آن است که مدلِ مسئولیت اجتماعیِ شرکتی تا چه حد دستاوردش درعمل برای کارگران ناچیز بوده است. درواقع، ماجرای رانا پلازا تجسم دردناکی از ناکارآمدیِ محض این مدل است.
اگرچه کارگران بیگارخانهها در سراسر جهان تحت اصول و شرایط کاریِ خشن و در معرض انواع مختلفی از خطرات شغلی و معیشتی قرار دارند، اما اوضاعشان ممکن است اندکی با هم تفاوت داشته باشد. مثلاً هر کدام از آنها ممکن است در بخش متفاوتی از کار عرق بریزند. چرخۀ تولید پوشاک ماهیتاً از تعداد زیادی فعالیت جانبی تشکیل میشود -تولید یک لباس را تصور کنید، لباسی با چندین درز، جا دکمهها، الگوهای گلدوزیشده و برچسبها- که پتانسیل زیادی برای استقرار یک نظام تولیدی غیرمتمرکز را فراهم میکند که در آن کارخانه تنها یکی از چندین مکانی است که تولید در آن انجام میشود. واحدهای تولیدیِ غیررسمیتر هنوز در این صنعت رواج دارند، بهعلاوۀ کارهای خانگی که غالباً بهعنوان «ضعیفترین حلقه» در زنجیرۀ جهانی پوشاک در نظر گرفته میشود. در واقعیت، بیگارخانههای تولید پوشاک محیطهای تولیدی یکسانی نیستند، بلکه از هزاران تولیدیِ مختلف، کارگاه غیررسمی و خانه تشکیل شدهاند که با عرقِ گروههای مختلفی از کارگران به هم پیوند خوردهاند. تفاوتهایی که در فضاهای کاری کارگران وجود دارد بیش از هر چیز به شرایطی بستگی دارد که فرد طی آن به یک کارگر تبدیل میشود۱۷.
بحث دربارۀ فرایندهایی که در نظام سرمایهداری معاصر منجر به کارگرشدن افراد میشود پیچیده و تا حدودی قطبیشده است و همچنین با پدیدۀ رسمیتزدایی از نیروی کار ارتباط متقابل دارد. برخی معتقدند ما شاهد دورانی هستیم که در آن «پرولِتاریا» (طبقۀ کارگر) عملاً از بین رفته و جایش را به پدیدهای به نام «پریکاریا»۱۸ داده است، یک طبقۀ اجتماعی بالقوهْ «خطرناک» که از بخشهای اجتماعی مختلفی تشکیل شده است که روابط نسبتاً متفاوتی با کار و شهروندی دارند. درعوض، برخی دیگر بر این باورند که گسترش روزافزون روابط سرمایهداری منجر شده است به ایجاد مفهومی به نام «کارخانۀ اجتماعی»۱۹: یعنی تسرییافتن قانونِ ارزش۲۰ به تعداد روزافزونی از موضوعات و همچنین گسترش سلطۀ آن به تمام ساحتهای زندگی اجتماعی. مفهوم کارخانۀ اجتماعی دراصل ریشه در کارهای ماریو ترونتی (۱۹۶۶) دارد و بعدها بهوسیلۀ مارکسیستهای اُتونومیست رواج پیدا کرد. خیلیها از این عبارت برای نشاندادن گسترش روابط سرمایهداری در جهان یا در برخی مناطق خاص که در آنها «مصادیق ارزش»۲۱بهطور تصاعدی رو به افزایش است استفاده میکنند. با درنظرگرفتن این نکته که برخی معتقدند نظریۀ «پریکاریا» و پیش از آن نظریۀ «انبوهِ خلق»۲۲ بهوسیلۀ هارت و نِگری (۲۰۰۴) توسعه داده شده است، پس میتوان گفت مفهوم کارخانۀ اجتماعی، که ظاهراً در ابتدا موضوعش فرایندهای فقیرشدن مردم ازجمله طبقۀ متوسط غربی بود، اکنون میتواند، درعمل، بینش مناسبی دربارۀ چگونگی فرایند کارگرشدنِ افراد در بیگارخانهها به ما بدهد، بیگارخانههایی که در کشورهای درحالتوسعه پر شده است از افراد فقیر طبقۀ پایین. درواقع تا حدی میتوان ادعا کرد که بیگارخانهها همچون یک کارخانۀ اجتماعی عمل میکنند -یا بهتر است مثل چانگ بگوییم همچون یک کارخانۀ جهانی- که هر روز تعداد بیشتری از آدمهای نسبتاً متفاوت را مقهور خود کرده و، در فضاهای کاری مختلف، در رابطۀ کار و سرمایه به خدمت میگیرد.
بااینحال این درک از مفهوم کارخانۀ اجتماعی فقط برای شروع بحث کفایت میکند. باید بفهمیم که فرایندِ واداشتن افراد به رعایت روابط نیروی کار در این کارخانۀ جهانی -یا بهتر بگوییم، در این مورد خاص، در این بیگارخانۀ جهانی- چگونه نمود پیدا میکند؟ بینشی که از کارهای جایروس باناجی، هنری برنشتاین، سیلویا فدریچی و ماریا میس به دست میآوریم ما را قادر میسازد که تحلیلمان از بیگارخانهها و «طبقۀ اجتماعی» مرتبط با آن را کمی عمیقتر کنیم. طبق نظر باناجی (۲۰۰۳، ۲۰۱۰)، سرمایهداری همیشه با ترکیبی از کار «رایگان» و «غیررایگان» همراه بوده است؛ و این به معنی اشکال متفاوتی از بهرهکشی است. درواقع، سرمایهداری با وجود فرایندهایی برای استخراج کارِ مازاد۲۳ از کارگر تعریف میشود،
نه بر اساس چیزی که بسیاری از مارکسیستهای متعصب ادعا میکنند، یعنی وجود کارِ آزاد (بخوانید کار مزدی)۲۴. درنهایت، کلمۀ «آزادی»۲۵ در دنیای سرمایهداری هیچگاه آن معنای خوشایندی که در لغتنامههای لیبرال نوشته شده را نمیدهد بلکه معنایش میشود سلب مالکیت از ابزار تولید و امرار معاش. برنشتاین با حرکت در چند مسیر همراستا اما با تمرکز بر تجدید ساختار روابط میان طبقات اجتماعی، که جزئی از ویژگیهای عصر نئولیبرال و جهانیسازی است، ادعا میکند فرایندهای معاصری که طی آنها افراد وارد طبقۀ کارگر میشوند، بهجای اینکه یک طبقۀ کارگرِ منسجم و یکپارچه بسازد، درواقع تعدادی «طبقاتِ کارگری» متفاوت ایجاد میکند.
شکافهای اجتماعیْ این طبقاتِ کارگری را از هم جدا میکنند. این شکافهای اجتماعی ممکن است تا حدی مستقل از طبقات اجتماعی هم عمل کنند و این اتفاق غالباً زمانی رخ میدهد که آن شکاف اجتماعی از قبل وجود داشته باشد. معنای این حرف این است که اگر طبقات مختلف کارگری در بازتولید اجتماعی۲۶ با هم متفاوت باشند، آنگاه حوزههای بازتولیدکننده تفاوت آنها را با شدت بسیار زیادی شکل خواهند داد. درواقع، برای درک فرایند شکلگیری طبقات اجتماعی لازم است بر مفهوم بازتولید اجتماعی بهطور جدی تمرکز کنیم. همانطور که سیلویا فدریچی در نظریهاش دربارۀ کار زنان در نظام سرمایهداری تأکید میکند، کارخانۀ اجتماعی همیشه از بازتولید اجتماعی سرچشمه میگیرد. در همین راستا،
ماریا میس معتقد است فرایندهای سلب مالکیت و استخراجِ کار مازاد همیشه از «خانه» و «بدنۀ» خود کارگران آغاز میشود. حداقلش این است ساختارهای اجتماعی و تفاوتهای ساختاری بر هم اثر گذاشته و نقش میانجی را در فرایند شکلگیری طبقۀ اجتماعی ایفا میکنند و سرمایه برای اینکه بتواند نیروی کار را بخشبندی کند، هزینههایش را کاهش دهد و افراد را تحت کنترل خود درآورد به شکلی استراتژیک آنها را درگیر فرایند بیپایان خطکشی و مرزبندی میکند. اخیراً، متزادرا و نیلسِن (۲۰۱۲) تأکید بیشتری داشتهاند بر روی مفهوم «تکثیر نیروی کار»۲۷، اتفاقی که در نتیجۀ استراتژیهای مرزبندی روی میدهد و در آن به مرزها بهمثابۀ «فناوریهایی برای گسترش تفاوتها» نگریسته میشود. بهطور کلی، «طبقاتِ کارگری» از روی «طبقاتِ» بدنۀ اجتماعی ساخته میشوند، چراکه ظلمِ اجتماعی همیشه فراتر از روابط سرمایه عمل میکند، اگرچه ساختارش بهطرز قدرتمندی بهوسیلۀ آن تعیین شده باشد.
درحقیقت، کارکردن در محیطهای کاری گوناگونی که روی هم این بیگارخانۀ جهانی پوشاک را تشکیل میدهند چهرههای متفاوتی دارد. مثلاً کارگری که در یک ماکیلاً ۲۸در مکزیک عرق میریزد ممکن است رابطۀ کاریاش کاملاً «آزاد» (اختیاری) باشد، اما مالکیتی بر ابزارهای تولید و امرار معاشش ندارد. در نقطۀ مقابل آن، کارگری که در «خانهاش» در کامبوج یا در زیرزمینِ کثیفی در مناطق مسکونی مانیل کار میکند احتمالاً هنوز هم تا حد زیادی درگیر رابطۀ کاریِ «غیرآزاد» (اجباری) است؛ خیلیهایشان ممکن است دستگاه پارچهبافی یا چرخ خیاطی یا حتی مِلک هم از خودشان باشد اما بااینحال هنوز هیچکدام بیرون از بازار امکان بقا ندارند. اینها مثالهایی از طبقاتِ مختلف کارگری بود. این طبقات گوناگون، با ایستادن بر پلههای مختلفِ این بیگارخانه، به بدنههای مختلفی از نیروی کار تعلق یافته و واقعیتِ این بیگارخانه را با ظاهرهای متفاوتی تجربه میکنند. «تجربۀ بیگاری» برای زنان، مردان، مهاجران، کودکان و گروههای نژادی و کاستیِ مختلف متفاوت است.
بهویژه اگر ویژگیها و تفاوتهای اجتماعی و حوزههای بازتولید اجتماعی را هم به محاسباتمان اضافه کنیم، الگوهای «آزادی» و «اجبار» در کارکردن در بیگارخانۀ پوشاک از این هم پیچیدهتر خواهد شد. به نظر میرسد این کارگرها با انواع مختلفی از «اجبار» در کارشان دستوپنجه نرم میکنند، موضوعی که فراتر از تعریفهای صرفاً مبتنی بر عدم مالکیت بر ابزارهای تولید است، این اجبارها حتی از حد تعاریفی که کار اجباری و اسارتِ کاری۲۹ را هم با هم میآمیزند فراتر میرود. برای مثال، زنان، حتی زمانیکه هیچ مالکیتی ندارند و مشغول کارِ مزدی و «آزاد» در این بیگارخانه هستند، همچنان بهواسطۀ هنجارهای پدرسالارانۀ موجود در جامعه از نظر اجتماعی کارگری غیرآزاد محسوب میشوند. علاوهبراین، هنگام بحث دربارۀ بیگاری باید همۀ ابعاد امرار معاش کارگرانِ غیررسمیشده را هم بیش از پیش مد نظر قرار دهیم. خیلی از کارگران در شرایط بسیار سخت کاری و در دهکدههای صنعتی و کلونیهای غیررسمی روزگار میگذرانند و غالباً از یک زندگی آبرومندانه محروماند. درمقابل، عدۀ دیگری در خوابگاههای صنعتیِ متعلق به کارفرمایان مستقرند و فرایندهای خشنی از بهرهکشی را در تمام اوقات مولد روزانهشان تجربه میکنند و بدنهایشان بهطور کامل زیر فشار کنترلِ خفهکنندۀ «رژیم کارِ خوابگاهی» قرار دارد.
ترکیبِ خاصی از کار «آزاد» و کار «اجباری»، طبقات مختلفِ کارگری و ساختارهای ظالمانۀ گستردهتر اجتماعی در هر منطقه، که ویژگیهای خاص این بیگارخانۀ جهانی را در آن منطقۀ جغرافیاییِ خاص تعیین میکند، همواره تحت تأثیر مسیرهای صنعتی و استراتژیهای انباشت ثروتِ آن منطقه قرار دارند. بهطور خلاصه، ویژگیهای بیگارخانهایِ هر منطقه از اقتصادِ سیاسیِ این صنعت در آن منطقه تأثیر خواهد پذیرفت. همچنین این ویژگیها بستگی خواهد داشت به پویاییهای تجاری و چرخههای تولید «خرتوپرتهای» مرتبط با پوشاک در آن منطقه. در مطالعه بر روی بیگارخانهها، کیفیتِ فیزیکیِ پوشاکی که تولید میشود را هم نباید موضوعی فرعی دانست چراکه این مسئله مستقیماً کیفیت اجتماعی آن منطقه را تحت تأثیر قرار میدهد. بعید است مناطقی که ماهانه صدها هزار شلوار جین ساده تولید میکنند نوع نیروی کارشان مشابه مناطقی باشد که تمرکزشان را بر تولید محدود محصولاتِ خاص با سطح بالایی از ریزهکاریهای ارزشافزا قرار دادهاند. این موضوع در مطالعات مربوط به بیگارخانههای پوشاک باید بسیار بیشتر از این مورد توجه قرار گیرد.
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
اطلاعات کتابشناختی:
Mezzadri, Alessandra. The sweatshop regime: Labouring bodies, exploitation, and garments made in India. Cambridge University Press, 2016.
پینوشتها:
• این مطلب را الساندرا مزادری نوشته و بخشی از فصل اول کتاب رژیم بیگارخانه (The Sweatshop Regime) است. و برای نخستین بار با عنوان «چگونه تغییر الگوهای توسعه صنعت پوشاک را به بیگارخانهای جهانی تبدیل کرد؟» در پروندۀ اختصاصی هفدهمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ بابک حافظی منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۷ خرداد ۱۴۰۱با همان عنوان منتشر کرده است.
•• الساندرا مزادری (Alessandra Mezzadri) استاد دپارتمان مطالعات شرقی و آفریقایی در دانشگاه لندن است. حوزۀ تحقیقاتی او جهانیشدن، فرایندهای غیررسمیشدن کار و تحلیل سیستمهای صنعتی جهانی است. مزادری سالهاست صنعت پوشاک در هندوستان را بهدقت نظاره میکند که حاصل آن دهها مقاله و کتاب بوده است.
••• آنچه خواندید بخشی است از پروندهٔ «بُکشوبپوش» که در شمارهٔ هفدهم فصلنامهٔ ترجمان منتشر شده است. برای خواندن مطالب دیگر این پرونده میتوانید شمارۀ هفدهم فصلنامهٔ ترجمان را از فروشگاه اینترنتی ترجمان به نشانی tarjomaan.shop بخرید. همچنین برای بهرهمندی از تخفیف و مزایای دیگر و حمایت از ما میتوانید اشتراک فصلنامهٔ ترجمان را با تخفیف از فروشگاه اینترنتی ترجمان خریداری کنید.
[۱] Export-Oriented Patterns of Industrialization (EOI)
[۲] protectionist paradigms
[۳] Newly Industrialized Countries (NICs)
[۴] وِید (۱۹۹۰) به اهمیت سیاستهای جایگزینیِ صادرات اشاره میکند؛ کولی (۱۹۹۹) با اشاره به اهمیت «مسیرِ طیشده»، نقش استعمار ژاپن را در این موضوع بررسی میکند؛ و اِچجِیچانگ (۲۰۰۳، ۲۰۱۲) بر نقش «دولتِ توسعهمحور» در موفقیت اقتصادی شرق آسیا تأکید میکند. سِگویینو (۲۰۰) در یادداشتی متفاوت، و با لحاظکردن نابرابریها، به ارتباط بین تبعیض جنسیتی و افزایش رشد در منطقه اشاره میکند و دی.چانگ (۲۰۰۹اِی) بر بیرحمانه بودن پروژۀ توسعۀ آسیای شرقی تأکید میکند.
[۵] Labour-intensive production : تولید مبتنی بر نیروی انسانی یا تولیدِ کاربَر که در نقطۀ مقابل تولید سرمایهبَر یا capital-intensive production قرار دارد [مترجم].
[۶] deus ex machina
[۷] Import Substituting (IS): یکی از استراتژیهای صنعتیسازی است و هدفش تولید داخلیِ کالاهایی است که پیشازاین از طریق واردات تأمین میشدند. بهعبارتی سیاستِ تلاش برای خودکفایی در تولیدِ همهچیز است، سیاستی که بعد از جنگ جهانی دوم برخی از کشورهای درحالتوسعه از آن برای صنعتیشدن استفاده کردند [مترجم].
[۸] Heckscher-Olin model
[۹] Economic Catch Up : نظریهای است که معتقد است هرچه یک اقتصاد عقبماندهتر باشد بهخاطر پتانسیلهای شکوفانشدهای که دارد با سرعت بیشتری میتواند رشد کند و به همین علت در بلندمدت تمام کشورها به سطح درآمد سرانۀ یکسانی خواهند رسید. نام دیگر این نظریه «نظریۀ همگرایی» است [مترجم].
[۱۰] Footloose Industry : صنعت آزاد یا صنعتی که در قید مکان نیست و تغییر مکان تولید تأثیر زیادی بر هزینههای آن ندارد [مترجم].
[۱۱] Multi-Fibre Arrangement (MFA) : توافقنامهای بینالمللی که در آن سهمیۀ صادرات پارچه از کشورهای درحالتوسعه به کشورهای توسعهیافته مشخص شده بود و کشورهای توسعهیافته پس از رواج تولید منسوجات در کشورهای درحالتوسعه در دوران پس از استعمار و برای حمایت از تولید داخلی خود آن را تصویب کردند [مترجم].
[۱۲] General Agreement on Tariffs and Trade (GATT)
[۱۳] Rana-13 Plaza: نام یک مجتمع تجاری در بنگلادش که یک کارخانه تولید پوشاک در آن قرار داشت که در سال ۲۰۱۳ فروریخت و در نهایت بیش از هزار و صد کشته برجای گذاشت. این فاجعه مرگبارترین اتفاق در تاریخ تولید پوشاک است [مترجم].
[۱۴] structural adjustment programmes (SAPs)
[۱۵] مزادری (۲۰۱۲) به وجود سه نوع کانال انتقال برای رسمیتزدایی در دوران جهانیسازی اشاره میکند: برنامههای تنظیم ساختار (مگِر، ۱۹۹۵؛ پورتِز و هافمن، ۲۰۰۳)، شکلگیری شبکهها و زنجیرههای تولید جهانی و ظهور فرایندهای مقرراتزدایی از کار.
[۱۶] No Logo
[۱۷] Proletarianization : کارگرسازی یا کارگرشدن فرایندی است که طی آن فرد از موقعیت قبلی خود (کارفرما، خویشفرما یا بیکار) بهعنوان کارگر (یعنی کسی که تنها راه درآمدش فروش نیروی کارش است) به استخدام یک کارفرما درمیآید و درواقع وارد طبقۀ اجتماعی کارگر یا پرولِتاریا میشود [مترجم].
[۱۸] Precariat : پریکاریا (پِرِکاریا)، موقتکار، طبقۀ کارگر با کار بیثبات و ناپایدار [مترجم].
[۱۹] Social factory : نظریهای که معتقد است امروزه نظام سرمایهداری پایش را از چهارچوب تولید فراتر گذاشته و کل جامعه و تمام ابعاد زندگی افراد تبدیل شده است به کارخانۀ بزرگی در خدمت نظام سرمایهداری [مترجم].
[۲۰] Law of value : یکی از قوانین سهگانۀ کارل مارکس دربارۀ نظام سرمایهداری [مترجم].
[۲۱] value subjects
[۲۲] Multitude : انبوه خلق یا انبوه مردم اشاره دارد به گروهی از مردم که نمیتوان آنها را در هیچیک از طبقههای اجتماعی دستهبندی کرد [مترجم].
[۲۳] labour surplus: از نظر مارکس، سرمایهداری کارگران را وامیدارد تا بیش از آنچه برای گذران معیشتشان نیاز دارند کار کنند. او این مقدار کار اضافی که معمولاً دستمزدی هم در قبالش پرداخت نمیشود را کارِ مازاد نامید [مترجم].
[۲۴] مطالعات تاریخی دربارۀ هند وجود همزمانِ دو نوع کار «آزاد» و «اجباری» را در بسیاری از صنایع از دوران استعمار تایید میکند. برای نمونه ن.ک: شندل (۲۰۱۲) و سپتری (۲۰۱۲).
[۲۵] Freedom : دو نوع رابطۀ کاری برای کارگر متصور است، یکی رابطۀ بیگاری یا کار غیرآزاد (unfree labour) که در آن کارگر بدون دریافت مزد مجبور به انجام کار میشود و دیگری کارِ آزاد (free labour) یا کارِ مزدی (wage labour) که در آن کارگر آزادانه انجام کار را میپذیرد و درقبال کاری که انجام میدهد مزد دریافت میکند اما درنهایت آنچه تولید میکند متعلق به کارفرماست و کارگر حق مالکیتی نسبت به آن ندارد. در واقعیت روابط کاری معمولاً در نقطهای مابین این دو سر طیف قرار دارند [مترجم].
[۲۶] Social Reproduction : بازتولید اجتماعی اشاره دارد به تمایل افراد برای ماندن در یک طبقۀ اجتماعی از نسلی به نسل دیگر. مطالعات نشان میدهد بسیاری از کودکان تمایل دارند وضعیت مربوط به طبقۀ اجتماعی والدین خود را تقلید کنند. مفهوم «تحرک اجتماعی» را میتوان نقطۀ مقابل این مفهوم دانست [مترجم].
[۲۷] multiplication of labour
[۲۸] Maquila : کارخانههایی در کشور مکزیک که از مزایای تعرفهای و معافیتهای مالیاتی در تولید و صادرات برخوردارند و غالباً در مرز مکزیک و آمریکا قرار دارند [مترجم].
[۲۹] labour bondage : یکی از انوع جدید بیگاری است که در آن فرد بهعلت بدهی به کارفرما مجبور میشود با دستمزد ناچیز یا حتی بدون دریافت دستمزد برای وی کار کند [مترجم].