image

آنچه می‌خوانید در مجلۀ شمارۀ 13 ترجمان آمده است. شما می‌توانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.

نوشتار

کناره بگیر و از تنهایی نترس

حتی اگر فرهنگ امروزی ما با خلوت‌‌گزیدن دشمن باشد، هنوز می‌توانیم راهمان را از آن جدا کنیم

کناره بگیر و از تنهایی نترس

ثورو جایی گفته است خدا تنهاست، اما شیطان همیشه لشکری به همراه خود دارد. او، که همۀ عمر ستایندۀ پرشور خلوت بود، اعتقاد داشت در شلوغی و همهمه جوهرۀ انسان از دست می‌رود. اما ثورو در خلوت‌گزینی تنها نبود، چرا که از گذشته‌های دور چهره‌های بسیاری تزکیه و تعالی روح، همنشینی با خداوند، غرق‌شدن در طبیعت و آشتی با صحرای درونیِ خودشان را در خلوت جست‌و‌جو کرده‌اند، چیزی که این روزها زیر هجوم شبکه‌های اجتماعی دسترسی‌ناپذیرتر از همیشه شده است.

ویلیام دریزویتس

ویلیام دریزویتس

منتقد ادبی، جستارنویس و برندۀ جایزۀ ادبی نشنال مگزین

Chronicle

The End of Solitude

ویلیام دریزویتس، کرونیکل آو هایر اجوکیشن — خویشتنِ امروز چه می‌خواهد؟ دوربین که فرهنگ سلبریتی را آفریده و رایانه که فرهنگ اتصال را. این دو فناوری نیز هم‌گرا شده‌اند، چون دسترسی پهن‌باند توانسته است وب را از متن به تصویر سوق دهد و شبکه‌های اجتماعی هم تور اتصال‌های متقابل را بیش از پیش گسترده می‌کنند. درنتیجه، این دو فرهنگ از یک میل عمومیِ واحد پرده برمی‌دارند. فرهنگ سلبریتی و فرهنگ اتصال، هر دو، شیوه‌هایی برای «شناخته‌شدن» هستند. خویشتن امروز همین را می‌خواهد. می‌خواهد که به رسمیت شناخته شود، که متصل باشد: می‌خواهد او را ببینند. حتی اگر نه میلیون‌ها نفر (مثلاً در مجموعۀ تلویزیونی «بازمانده»1 یا برنامۀ اُپرا)، حداقل صدها نفر در توییتر یا فیس‌بوک. همین صفت است که به ما اعتبار می‌بخشد، به این شیوه است که برای خودمان واقعی می‌شویم: یعنی با دیده‌شدن توسط دیگران. بزرگ‌ترین وحشت امروز گمنامی است. اگر حق با لیونل تریلینگ باشد که ویژگی زیربناییِ خویشتن در رمانتیسم صداقت بود و در مدرنیستم اصالت، این ویژگی در پست‌مدرنیسم دیده‌شدن است.

پس زندگی ما منحصراً در ارتباط با دیگران تعریف می‌شود، و آنچه از زندگی‌مان زائل می‌شود خلوت است. فناوری حریم‌ خصوصی‌ ما و تمرکزمان را تاراج می‌کند؛ توان تنهابودنمان را هم می‌رُباید. ولی نباید بگویم می‌رُباید. خودمان این بلا را به سر خودمان می‌آوریم. خودمان این گنج را با حداکثر سرعت ممکن دور می‌ریزیم. نوجوانی را می‌شناسم که یکی از بستگان مسن‌ترش به من گفت طی یکی از همین ماه‌های گذشته ۳۰۰۰ پیام متنی فرستاده است، یعنی روزی ۱۰۰ پیام، یا در هر ده دقیقه از ساعت‌های بیداری یک پیام، صبح و ظهر و شام، در تمام طول هفته و روزهای تعطیل، سر کلاس، سر ناهار، سر مشق مدرسه، و سر مسواک‌زدن. پس این پسر، به‌طور متوسط، هیچ‌گاه بیش از ده‌دقیقه تنها نمانده است. یعنی هرگز تنها نبوده است.

یک‌ بار از دانشجویانم پرسیدم که خلوت چه جا و جایگاهی در زندگی‌شان دارد. یکی از آن‌ها اعتراف کرد دورنمای تنهاماندن چنان آشفته‌اش می‌کند که حتی وقتی باید مقاله‌ای بنویسد، کنار یکی از دوستانش می‌نشیند. دومی گفت اصلاً چرا کسی بخواهد تنها باشد؟

برای آن سؤال مهم، تاریخ چند پاسخ در چنته دارد. آدم شاید حیوان اجتماعی باشد، اما خلوت همیشه در سنت بشری ارزشی اجتماعی بوده است، به‌ویژه تنهایی‌گزیدن را بُعدی ضروری از تجربۀ دینی می‌شمرده‌اند که البته مختص جماعتی بوده که شخصاً این راه را برای خویش انتخاب می‌کرده‌اند. از طریق خلوت‌گزینیِ این جان‌های کمیاب بود که جمعْ رابطه‌اش با امر الهی را احیا می‌کرد. پیامبران و زاهدان، مرتاضان و راهبان، در بیابان‌ها و جنگل‌ها و غارها دنبال کشف و شهود می‌روند و آغوش به‌روی خلسه می‌گشایند. برای جماعت گوشه‌نشین، آن نجواهای آهسته فقط در سکوت به گوش می‌رسد. آن‌ها حیات اجتماعی را همهمه‌ای از دلواپسی‌های حقیر می‌شمارند، هیاهویی از منافع روزمره، که نهادهای دینی هم از این قاعده مستثنی نیستند. وقتی‌که مردم درِ گوش تو همهمه می‌کنند، نمی‌توانی صدای خدا را بشنوی، و کلام الهی از فرودآمدن بر شاه و کشیش (با وجود تظاهرهایشان) اِبا دارد. قاعدۀ انسانی بی‌تردید تجربه‌ای دسته‌جمعی است، اما مواجهه با خدا در خلوت همان کار انگشت‌نمایی است که جان تازه‌ای در قاعده می‌دمد (می‌گویم انگشت‌نما چون هیچ آدمی در سرزمین خودش پیامبر نبوده است. تئیریاس، پیش از آنکه تبرئه شود، نکوهش می‌شد و ترزا، پیش از آنکه تقدیس شود، بازجویی می‌شد). خلوت دینی یک‌جور سازوکار اجتماعی اصلاحِ خود است، راهی برای هرس‌کردن بوتۀ عادات اخلاقی و عرف معنوی. پیشگو با الواح تازه یا رقص‌های نو می‌آید، و حقیقت کهنه بر تارک صورتش می‌درخشد.

مثل سایر ارزش‌های مذهبی، خلوت به لطفِ دورۀ اصلاحات دینی دمُکراتیزه و به مدد رمانتیسم سکولار شد. کالوینیسم، به روایت مریلین رابینسون، برای خلق خویشتن مدرن چنین کرد: جان را بر درون خود معطوف کرد، او را به حال خود واگذاشت تا با خدا روبه‌رو شود، مثل پیامبران ایام عتیق، در «انزوای ژرف». او کالوین، مارگریت دو ناوار و میلتون را طلایه‌داران نسخه‌های آغازینِ خویشتن مدرن می‌شمارد، که می‌توانیم مونتنی، هملت و حتی دون‌کیشوت را به فهرستش اضافه کنیم. چهرۀ آخر ما را نسبت به نقش اساسی مطالعه در این دگرگونی هوشیار می‌کند، چون صنعت چاپ در قرن شانزدهم و قرون بعدی نقشی مشابه تلویزیون و اینترنت در زمانۀ ما داشت. مطالعه، به تعبیر رابینسون، «فعلی آکنده از درون‌نگری و ذهنیت‌گرایی است» و «روح، در واکنش به متن، با خودش مواجه می‌شود، ابتدا در سِفر پیدایش یا انجیل متی، و سپس در «بهشت گمشده» 2 یا برگ‌های علف 3». با ظهور مکتب پروتستان و صنعت چاپ، جست‌وجوی صدای الهی برای همگان میسر و بلکه لازم شد.

ولی با جنبش رمانتیسم بود که خلوت نقش برجسته‌تری در فرهنگ یافت، چنان‌که هم وارد وادی ادب شد و هم به معنای دقیق کلمه رایج گشت. در سنت پروتستان، خلوت کماکان استعاری بود. خلوت با روسو و وردزورث بود که جسمانی شد. خویشتن اکنون نه به مواجهۀ خدا که به مواجهۀ طبیعت می‌رفت، و شخص برای مواجهه با طبیعت باید به دل آن می‌زد. و باید با حس‌وحالی خاص به دل آن می‌زد: شاعر در مقام پیشگوی اجتماعی و الگوی فرهنگیْ جانشین پیامبر شد. اما چون رمانتیسم میراث‌دار ایدۀ قرن‌هجدهمیِ «همدردی اجتماعی» هم بود، خلوت در سنت رمانتیسم رابطه‌ای دیالکتیک با اجتماع‌پذیری داشت. این نکته شاید دربارۀ روسو چندان صادق نبود و حتی کمتر از او دربارۀ ثورو، که مشهورترین خلوت‌گزین در میان همۀ آن چهره‌ها بود، ولی مطمئناً دربارۀ وُردزورث، ملویل، ویتمن و بسیاری دیگر صدق می‌کرد. در نظر امرسون، «جانْ خود را با دوستان احاطه می‌کند بلکه شاید وارد وادی عظیم‌تری از خودآشنایی یا خلوت شود. و تنها می‌شود، به مدت یک فصل، بلکه شاید گفت‌وگو یا جامعۀ خویش را تعالی بخشد».

مدرنیسم این دیالکتیک را زدود. فهم مدرنیسم از خلوت به‌مراتب ناملایم‌تر، خصمانه‌تر و منزوی‌کننده‌تر بود. یک جانشینی رخ داد که الگویی از خویشتن و تناسخ‌هایش بود: همدردی اجتماعی هیوم جای خود را به دیوار کلفت شخصیت در پروست و خودشیفتگی در فروید داد، یعنی این فهم که جان، جانی که در حصار خویش است و برای دیگران نامفهوم، چاره‌ای و انتخابی جز تنهایی ندارد. از برخی استثنائات مانند وولف که بگذریم، مدرنیست‌ها از دوستی پرهیز داشتند. جویس و پروست دوستی را خوار می‌شمردند؛ دیوید هربرت لورنس نسبت به آن محتاط بود؛ و مدرنیست‌هایی که دوست هم بودند (کنراد و فورد، الیوت و پاوند، همینگوی و فیتزجرالد) درکل گرمای رفقای رمانتیکشان را نداشتند. در آن برهه تصور می‌شد که دنیا مشغول تاخت و تاز علیه خویشتن است، که تصور بی‌دلیلی هم نبود.

ایدئالِ خلوتِ سنتِ رمانتیک تا حدی واکنش به ظهور شهر مدرن بود. در سنت مدرنیسم، تهدید شهر نه‌تنها عظیم‌تر از سابق است بلکه هزارتویی شده که گریزی از آن نیست: مثلاً لندن به روایت الیوت، یا دوبلین به روایت جویس. اوباش، یعنی تودۀ آدمیان، هجوم می‌آورند. جهنم یعنی دیگران. آدمی به خویش قائم است. بدین‌ترتیب «اعتباربخشی به خود» شکلی زاهدانه‌تر و درگیرکننده‌تر می‌یابد، یعنی همان «اصالت» مدنظر تریلینگ، که می‌گوید اساسی‌ترین رابطه همانا رابطه با خویش است و بس (ازدواج‌های خوب هم مثل دوستی‌های خوب در مدرنیسم کمیاب بود). خلوت، بیش از همیشه، عرصۀ کشف خود می‌شود، سفری در عوالم درونی که به لطف بینش‌های نیچه‌ای و فرویدی پهناور و مهیب شده‌اند. دست‌یافتن به اصالت یعنی تأمل و تعمق بی‌مضایقه در باب این بینش‌ها. سرمشقی که تریلینگ در اینجا مثل می‌زند کورتز 4 است. خودآزمایی پروتستانی به تحلیل فرویدی تبدیل می‌شود. و جایگاهِ قهرمانِ فرهنگ، که روزگاری از آنِ پیامبر و بعد متعلق به شاعر طبیعت بود، اکنون به رمان‌نویس خویشتن اهدا می‌شود، کسی مثل داستایوفسکی، مثل جویس، مثل پروست.

ولی ما دیگر ساکن شهر مدرنیستی نیستیم، و مهیب‌ترین ترسمان نه غرق‌شدن در توده که انزوا از گلّه است. شهرنشینی جای خود را به حومه‌نشینی داد، و به موازات آن تهدید عالم‌گیرِ تنهایی آمد. آنچه را فناوری‌های حمل‌ونقل وخیم‌تر کردند (اینکه می‌توانیم دور و دورتر از همدیگر زندگی کنیم) فناوری‌های ارتباطی جبران کرده‌اند (می‌توانیم به همدیگر نزدیک و نزدیک‌تر شویم). یا حداقل چنین تصوری داشته‌ایم. اولین نمونۀ این فناوری‌ها، اولین وانمود این نوع مجاورت، تلفن بود. «دستت را بیاور جلو و با کسی تماس بگیر». ولی طی دهه‌های ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ انزوایمان شدیدتر شد. حومۀ ‌شهرها که دائماً دورتر می‌شد به خارج‌ شهر تبدیل شد. خانواده‌ها کوچک‌تر یا متلاشی شدند، و مادران خانه را ترک کردند تا کار کنند. کانون خانواده تلویزیونی شد که در هر اتاق بود. در نوجوانی که مطمئناً، و حتی شاید در کودکی، تک‌تک ما در پیلۀ خودمان گرفتار شده بودیم. بالارفتن نرخ جرم و جنایت، و اوج‌گرفتن هراس‌های اخلاقی که حتی از آن جرم‌ها هم شدیدتر بود، بساط بچه‌ها را از کوچه و خیابان جمع کرد. بیرون‌رفتن و با دوستان در محله گشتن و دویدن، که روزگاری جای بحث نداشت، اکنون ابداً پذیرفتنی نبود. کودکی که در فاصلۀ دو جنگ جهانی در خانواده‌ای گسترده میان یک اجتماع شهری درهم‌تنیده بزرگ شده بود اکنون پدربزرگ یا مادربزرگ بچه‌ای بود که تنها، در خانه‌ای بزرگ، روی قطعه‌زمینی بزرگ، جلوی تلویزیونی بزرگ نشسته بود. ما در فضا گم شده بودیم.

در آن شرایط که اینترنت آمد، گویی لطف و برکت گران‌بها بود. این نکته را نباید فراموش کنیم. اینترنت به افراد جدا از هم امکان داد با همدیگر ارتباط بگیرند، و اجازه داد آن‌ها که در حاشیه‌اند یکدیگر را بیابند. اما ابعاد اینترنت که گسترش یافت، دیگر این آش زیادی شور شد. ده سال پیش، پشت رایانه‌های رومیزی ایمیل می‌نوشتیم و با اتصال دایال‌آپ آن‌ها را می‌فرستادیم. الان با تلفن همراهمان پیغام می‌دهیم، در صفحات فیس‌بوک پست می‌گذاریم، و کسانی را که از بیخ و بُن غریبه‌اند در توییتر دنبال می‌کنیم. جریان مداومی از تماس باواسطه، مجازی، تصوری، یا شبیه‌سازی‌شده ما را به این کندوی الکترونیک گره زده‌ است. اما تماس، یا حداقل تماس دوطرفه، روزبه‌روز بیشتر به حاشیه می‌رود. گویا اکنون هدف صرفاً آن است که شناخته شویم، یعنی از خودمان یک‌جور سلبریتی مینیاتوری بسازیم. در فیس‌بوک چند تا دوست دارم؟ چند نفر وبلاگم را می‌خوانند؟ اسمم را که گوگل کنند، چند نتیجه می‌آورد؟ رؤیت‌شدن تضمینی برای عزت ‌نفس می‌شود، و با دو اقیانوس فاصله، جای اتصال حقیقی می‌نشیند. تا همین چند وقت پیش، ساده پیش می‌آمد که احساس تنهایی کنی. اکنون محال است تنها باشی.

درنتیجه، هر دو سر دیالکتیک رمانتیک را از دست داده‌ایم. وقتی ۵۳۲ «دوست» داری، دوستی یعنی چه؟ وقتی نیوزفید فیس‌بوکم به من می‌گوید سالی اسمیت (که بعد از دبیرستان همدیگر را %

این مطلب را ویلیام دریزویتس نوشته و در تاریخ ۳۰ ژانویۀ ۲۰۰۹ با عنوان «The End of Solitude» در وب‌سایت کرونیکل آو هایر اجوکیشن منتشر شده است و برای نخستین‌بار با عنوان «کناره بگیر و از تنهایی نترس» در سیزدهمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ محمد معماریان منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۹ اسفند ۱۴۰۲با همان عنوان منتشر کرده است.

ویلیام دریزویتس (William Deresiewicz) منتقد ادبی، جستارنویس و محقق مشهور آمریکایی است. او برندۀ چندین جایزۀ ادبی ازجمله جایزۀ نشنال مگزین شده است. آموختن از جین آستین: چطور شش رمان دربارۀ عشق، دوستی و چیزهایی که واقعاً اهمیت دارند به من یاد دادند (A Jane Austen Education: How Six Novels Taught Me About Love, Friendship, and the Things That Really Matter) ازجمله کتاب‌های اوست.

پاورقی

  • 1
    Survivor
  • 2
    Paradise Lost: شعری حماسی از جان میلتون (۱۶۶۷).
  • 3
    Leaves of Grass: کتابی از والت ویتمن (۱۸۵۵).
  • 4
    شخصیت اصلی رمان قلب تاریکی جوزف کنراد [مترجم].

مرتبط

هنر هیچ کاری نکردن: آیا هلندی‌ها چارۀ فرهنگ فرسودگی را یافته‌اند؟

هنر هیچ کاری نکردن: آیا هلندی‌ها چارۀ فرهنگ فرسودگی را یافته‌اند؟

«نیکسن» بیشتر واکنشی است به زندگی مدرن تا یک سبک زندگی هلندی

آیا موج کنونی فناوری کشورهای درحال‌توسعه را غرق خواهد کرد؟

آیا موج کنونی فناوری کشورهای درحال‌توسعه را غرق خواهد کرد؟

مسیری که کشورهای صنعتی طی کرده‌اند دیگر به‌روی دیگران باز نیست

چرا همه‌چیز در همه‌جای جهان شبیه هم شده است؟

چرا همه‌چیز در همه‌جای جهان شبیه هم شده است؟

این روزها وقتی از داخل کافه‌ای عکس می‌گیرید، نمی‌شود فهمید نیویورک است یا توکیو

نروژ چگونه به ابرقدرت خودروهای برقی تبدیل شد؟

نروژ چگونه به ابرقدرت خودروهای برقی تبدیل شد؟

سال ۱۹۸۹ چند فعال محیط‌زیست اولین خودروی برقی را وارد کردند و مبارزه آغاز شد

خبرنامه را از دست ندهید

گردآوری و تدوین لارنس ام. هینمن

ترجمه میثم غلامی و همکاران

امیلی تامس

ترجمه ایمان خدافرد

سافی باکال

ترجمه مینا مزرعه فراهانی

لیا اوپی

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

دیوید گرِیبر

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

جو موران

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

لی برِیوِر

ترجمه مهدی کیانی

آلبرتو منگوئل

ترجمه عرفان قادری

گروهی از نویسندگان

ترجمه به سرپرستی حامد قدیری و هومن محمدقربانیان

d

خرید اشتراک چهار شمارۀ مجلۀ ترجمان

تخفیف+ارسال رایگان+چهار کتاب الکترونیک رایگان (کلیک کنید)

آیا می خواهید از جدیدترین مطالب ترجمان آگاه شوید؟

بله فعلا خیر 0