روایت یک مردمشناس از شیوع تجاوز به کودکان در شمالگان
مردمشناسی بریتانیایی برای انجام پروژهای پژوهشی به شمالگان، در کانادا، نقلمکان میکند. او زبان بومیان آنجا را میآموزد و پای حرفهایشان مینشیند. در گفتوگوهایشان متوجه میشود که بومیان نگران خودکشیهای مشکوک نوجوانانِ آن مناطق هستند. او درمییابد از دهۀ ۱۹۸۰ به اینسو نرخ خودکشی پسران در مناطق شمالی چندبرابر شده و، در طول دو دهۀ پس از آن، مدام بر تعدادشان افزوده شده است. این مردمشناس، طی ۱۰ سال اقامت در میان اقوام شمالگان، پی به حقیقتی هولناک دربارۀ این خودکشیها میبرد که نه تنها برای دولت کانادا که برای همۀ ما زنگ خطری جدی است.
From Childhood to the Arctic
Hugh Brody
Faber, 2022
نویسندۀ کتاب چشماندازهای سکوت: از کودکی تا شمالگان
The Deepest Silences: What Lies Behind the Arctic’s Indigenous Suicide Crisis
26 دقیقه
From Childhood to the Arctic
Hugh Brody
Faber, 2022
هیو برودی، گاردین— امروز که میخواهم دربارۀ اتفاقات گذشته حرف بزنم باید در بازسازی یا انتخاب خاطراتم دقت کنم. در سال ۱۹۷۰، بهعنوان بخشی از کاری که برای گروه پژوهشیِ ادارۀ امور سرخپوستان و شمالنشینان کانادا انجام میدادم، به شمالگان نقل مکان کردم و بهتدریج زبان اینوئیتها 1، یعنی اینوکتیتوت، را یاد گرفتم. با شریک زندگیام، کریستین، در سکونتگاهی به نام سانیکیلوآک، واقع در جزایر بافین، در ۹۰ مایلیِ خلیج هودسون در بخش شمالگانیِ کبِک ساکن شدیم.
دولت کانادا این سکونتگاه را در دهۀ ۱۹۶۰ بنا کرد، اقدامی که نتیجۀ سیاستهای پس از جنگ بود تا تمام کشور، حتی دورافتادهترین نقاط مرزی، را ضمیمۀ قلمرو کانادا کند. چنین سیاستهایی حاصل اعتقاد تازهای بودند مبنی بر اینکه منطقۀ شمالگان پتانسیل اقتصادی فراوانی دارد. اگرچه اساس زندگی در سانیکیلوآک حالا بر سکونتگاه دولتی جدیدی استوار شده بود، همچنان دنیای اینوئیتها بود، جایی که زبان، فرهنگ و پیوندهایش با این مردم همچنان ناگسستنی بود.
طی سالهایی که به حرفۀ مردمشناسی مشغول بودهام، از کارهایی که همراه با اینوئیت و برای آنها انجام دادهام زیاد نوشتهام، اما از سانیکیلوآک چیز زیادی نگفتهام. زیبایی آن جزایر و مردمی که آن جزایر خانهشان بود، چه آن موقع و چه حالا که به یادشان میآورم، همیشه برایم مسلّم بوده است. ولی رگهای از تلخی هم در خاطراتم هست، تلخیِ اشارههایی که مردم سانیکیلوآک لابهلای حرفهایشان به گوشم میرساندند. گویا واقعیت تکاندهندهای هم بود که از چشم من پنهان مانده بود. ماجراهایی که مردم تعریف میکردند به پرسشهایی دربارۀ زندگی و مرگ دامن میزد که در آنچه بر اینوئیتها گذشت اهمیت اساسی داشتند و کمکم دارد معلوممان میشود که برای همۀ ما اهمیتی مبرم دارند.
زمانی که به این منطقه رسیدم، سفیدپوستان جنوب، که اینوئیتها کِلونات صدایشان میزدند، نفوذ و اختیارات تماموکمالی داشتند. بیشترشان برای این آمده بودند که یا اینوئیتها را متحول کنند -و به قول خودشان در گذر از سردرگمیهای این تحول کمکشان کنند- یا از جانب دولت کانادا در جنوبْ تصدی امور این سرزمین را به دست بگیرند. از اینوئیتها توقع داشتند مذهب جدیدی اختیار کنند، در مدارسی که جنوبیها اداره میکردند دربارۀ دنیای جنوب بیاموزند و زندگیشان را به کاناداییهای دیگر شبیهتر کنند. اینوئیتهای سانیکیلوآک هروقت میخواستند احساسشان نسبت به این سفیدپوستها را برایم توصیف کنند، از کلمۀ محلی «ایلیرا» هم برای ابراز حس حیرت (مثل دیدن روح) و ترسِ (مثل مواجهه با ریشسفیدان قدرتمند یا شمنها) توأمان استفاده میکردند.
من و کریستین تا جایی که در توانمان بود باید و نبایدها و طرز فکر اکثر کلوناتها را کنار گذاشته بودیم. همین سبب شده بود با جنوبیهای دیگری که آنجا زندگی میکردند روابط خوبی نداشته باشیم. تنها کلوناتی که دوست داشت با ما مراوده داشته باشد مردی به نام اِد هورن بود. هورن یکی از سه معلمِ سانیکیلوآک بود و به بچههای کوچکتر درس میداد. برای او اهمیتی نداشت که کلوناتهای دیگر چقدر از کلبۀ کوچک ما در حاشیۀ شهر بیزار بودند. بعد از مدتی اقامت در منطقه، با مدیر سکونتگاه و دو معلم دیگر (که زن و شوهر بودند) مشاجرۀ سختی کرده و قطع رابطه کرده بود.
هورن، برای آنکه با کلوناتهایی که مخالفِ ما بودند مقابلهبهمثل کند، میگفت خیلی هم کلونات نیست. منظورش وقتی برایم واضحتر شد که به من گفت نَسَبش از یکسو به بومیها میرسد. بااینکه خیلی دلش میخواست کسی به چشم کلونات نگاهش نکند، اینوئیتها بیشتر اوقات او را از کلوناتها میدانستند و مثل کلونات با او رفتار میکردند. حق هم داشتند: سالها بعد فهمیدیم که اِد در خانوادهای سفیدپوست و کانادایی در استان بریتیش کلمبیا به دنیا آمده است.
تا جایی که به خاطر دارم، هورن بیشترِ روزهایی که در سکونتگاه بودیم به ما سر میزد. این را یادم هست که از آمدنش چه حس دوگانهای داشتم. خیلی وقتها از طرز برخوردش با اینوئیتهایی که به دیدنمان آمده بودند شرمنده میشدم و، درعینحال، از آمیزۀ دوستی و رقابت -و گاه حتی خصومت آشکاری- که نسبت به ما بروز میداد وحشت میکردم. به شطرنج علاقه داشت و مرتب پیشنهاد میکرد بازی کنیم. بعد هم میباخت و میرنجید. معاشرت با او آسان نبود. یادم است که هیچوقت به چشم آدمها نگاه نمیکرد و این بسیار نگرانم میکرد. نگاههای بهزمیندوخته و زیرچشمیاش شخصیتی موذی و مضطرب به او داده بود. همۀ اینها با فشارهای جسمی و روانی فراوانی هم همراه بود. قدبلند و ورزیده بود اما آدم ضعیف و بیجانی به نظر میرسید. من و کریستین نهایتِ تلاشمان را میکردیم که مهماننواز و خوشبرخورد باشیم. فکر میکنم او هم قدر این برخوردمان را میدانست که همچنان به دیدنمان میآمد.
از وقتی با هورن آشنا شده بودیم، هیچکدام به خانهاش نرفته بودیم. این عادی نبود؛ هیچ خانۀ دیگری در سانیکیلوآک نبود که من به آن دعوت نشده باشم. بااینحال ظاهر خانهاش یادم هست. پنجرهها را همیشه با یک نوع پردۀ ضخیم میپوشاند. هیچ نوری به داخل خانه راه نداشت؛ هیچ امکان نداشت کسی از بیرون او را ببیند. حالا که خوب نگاه میکنم میبینم آن خانه و پردههای ضخیم و پوشانندهاش شکبرانگیز بودهاند. آن زمان، به معنی این کارش چندان دقت نکردیم. اما مسلماً خیلی برایمان عجیب بود.
بعد ماجرای پسر جوانی پیش آمد که، بعد از دربوداغان کردنِ خانۀ هورن، ظاهراً خودش را کشته بود. این اتفاق زمانی افتاد که من در منطقه نبودم. آنطور که برایم تعریف کردند، وقتی هورن به خانه برمیگردد میبیند اتاق نشیمنش با همۀ مبلمان، چراغها و وسایلش زیرورو شده. پسر جوان، یا درواقع نوجوان، بعد از این اقدام سوار برفپیما شده، به دل یخها زده و دیگر کسی او را ندیده. همه به این نتیجه رسیدهاند که خودکشی کرده است. این ماجرا چند سال پیش از شیوع خودکشی در مناطق شمالی رخ داد. در دَهسالی که آنجا کار کردم، یعنی از ۱۹۷۱ تا ۱۹۸۱، تنها از سه مورد خودکشی باخبر شدم که این هم یکیشان بود. برای همین بود که هم ماتم برده بود و هم گیج شده بودم. اینوئیتی که آنزمان ماجرا را برایم شرح داد ظاهراً جوابی برای این سؤالها نداشت که این اتفاق چطور افتاده، یا چرا یک پسر جوان باید تا این حد پریشان باشد و خودش را از بین ببرد.
این پرسشها من را به گره اصلی و ناراحتکنندۀ ماجرا میرساند، به بُعدی از ماجرا که از سال ۱۹۸۷ -همان زمان که خبر دستگیریِ هورن را شنیدم- ذهنم را درگیر کرده بود. چرا هیچوقت احتمال ندادیم که شاید هورن فراتر از یک وصلۀ ناجور نچسب باشد؟ چطور هرگز به ذهنمان نرسید که پنهانکاریها و مرموزبودنش برای این است که واقعاً چیزی برای پنهانکردن دارد؟ چطور ممکن است هیچکس-تا جایی که میدانم- دربارۀ آن حمله و خودکشی پرسوجویی نکرده باشد؟ انگار هیچکس توجه نکرده که چه ارتباطی ممکن است بین هورن و دانشآموز بختبرگشتۀ سابقش باشد.
افشاگری دربارۀ سوءاستفادۀ جنسی از کودکان اینوئیتها و بومیان کانادا از دهۀ ۱۹۹۰ آغاز شده و همچنان ادامه دارد و بر ذهنیت مردم از شمالگان (و باقی نقاط کانادا) تأثیر گذاشته است، اما در آن زمان این مسائل هنوز روشن نشده بود. شکایت از کشیشهای نیوفاندلند، که جرائمشان علیه کودکان از اولین مواردی بود که در دادگاههای کانادا مطرح میشد، در دهۀ ۱۹۸۰ صورت گرفت. در اوایل دهۀ ۷۰ میلادی، از نظر مردم خیلی بعید بود که کشیشها یا معلمان مدرسه دست به تجاوز جنسی بزنند. درنظرنگرفتن چنین احتمالی به نظر سادهلوحانه و البته گیجکننده است: خیلی از ما به فعالیتهای مبلغان مذهبی بهشدت مشکوک بودیم، اما شکمان هیچوقت بهسمت کودکآزاری نرفته بود. ما اطلاعات، و شاید حتی ابزار بیان کافی، در اختیار نداشتیم تا شُبهات درستی علیه هورن مطرح کنیم.
تا جایی که اطلاع دارم، خودِ اینوئیتها هم چیزی دراینباره نگفته بودند. من با اینوئیتها مصاحبههای زیادی دربارۀ تاریخ شمالگان کرده بودم که اتفاقاً در آنها تمرکز زیادی هم بر روابط اینوئیتها و کلوناتها داشتم. مردم معمولاً دربارۀ هراس و نفرتی که از طرز برخورد جنوبیها با شمالیها داشتند برایم درددل میکردند. دعواهایشان با سفیدها را، که گاهی هم به خشونت میکشید، مفصل برایم تعریف میکردند و از بیتوجهی دولت به نیازها و احساساتشان میگفتند. اما هیچوقت چیزی دربارۀ وقایع احتمالی خانۀ هورن نگفتند. یعنی خبر نداشتهاند؟ آیا دلیلش این بوده که بچهها چیزی از ماجرا به والدین نمیگفتند؟ و آیا باز هم پای ایلیرا در میان است؟ یعنی آیا این کلوناتِ خاصْ بچهها، و شاید والدینشان، را با القای همین حس وادار به سکوت کرده است؟
هورن از جهات فراوانی نمونۀ کامل کلوناتهای آن دوره بود؛ پُستِ باتشخص و پرنفوذی را اشغال کرده بود، در تحول سازمانیافتۀ زندگی و تفکرات اینوئیتها از طریق نظام آموزشی دست داشت و در رفتارش تفرعن بسیاری به چشم میخورد. اینوکتیتوت را یاد گرفته بود اما هیچوقت به این زبان حرف نمیزد و همین به تکبرش افزوده بود. علاوهبراین، بهگمانم، تسلیمشدنِ اینوئیتهای آن زمان در برابر جنوبیهایی که بهخاطر سمَتهایشان قدرت و اختیار فراوانی در سکونتگاهها داشتند منفعت کلانی نصیب او میکرد.
دربارۀ این وقایع و سؤالاتی که برمیانگیزند گفتنیها کم نیست. جوابی برایشان ندارم، ولی تکتکشان را بررسی کردهام، بررسیهایی که برخی از غمانگیزترین ابعاد تاریخ معاصر اینوئیتها را افشا میکند.
بزرگان اینوئیت، و باقی کسانی که شمالگان را خوب میشناسند، سوءاستفادۀ جنسی را یکی از عوامل مهمِ افزایش خودکشی جوانان در جوامع خود میدانند. چند سال بعد از محکومیت هورن، مردم لِیک هاربِر یا همان کیمیروتِ امروزی، بهطور نمادین، ساختمانی را که هورن در آن تدریس میکرد به آتش کشیدند. آنها درواقع میخواستند با این کارشان خود را از شر یادگار فیزیکیِ بلایی که هورن به سرِ بچههایشان آورده بود خلاص کنند. هورن عامل اصلی همۀ مرگهایی شمرده میشود که در تمام مناطقی که تدریس میکرده رخ دادهاند و نمونۀ بارز کسانی است که با سوءاستفادۀ جنسی باعث و بانیِ شیوع وحشتناک و ادامهدارِ خودکشی در میان جوانان شدهاند.
هورن تقریباً ۱۵سال، یعنی از ۱۹۷۱ تا ۱۹۸۵، در شمال کانادا معلمی کرد و در شش قبیلۀ مختلفِ اینوئیتی تدریس کرد. اولینبار در ۱۹۸۷ به جرائم جنسی علیه کودکان متهم شد، بهدلیل دستدرازی به ۲۴ پسربچه گناهکار شناخته شد و به شش سال زندان محکوم شد. پس از آن، ۵۰ مرد او را به جرائم دیگری متهم کردند. در سال ۲۰۰۰، به ۲۰ مورد تجاوز دیگر اعتراف کرد و پنج سالِ دیگر به حکم حبسش اضافه شد. بسیاری از قربانیانش دولت را برای پرداخت غرامت تحت فشار گذاشتند. تا سال ۲۰۱۵، دولت کانادا به ۱۵۲ تن از قربانیان هورن غرامتی معادل ۵/۳۶ میلیون دلار پرداخت کرد. این قربانیان، در هنگام تجاوز، ۶ تا ۱۶ سال داشتهاند.
در ژانویۀ ۲۰۱۵، اریک دژاگر، کشیش کاتولیک سابق، بهعلت سوءاستفادۀ جنسی از ۳۲ کودک در قبیلۀ بسیار شمالیِ ایگلیلوک در فاصلۀ سالهای ۱۹۷۶ تا ۱۹۸۲ مجرم شناخته شد، یعنی دقیقاً در همان سالهایی که هورن نیز مشغول جنایتهای خودش بود. روزنامهنگارانی که اخبار پروندۀ دژاگر را پوشش میدانند گزارش دادند که او، در حضور تعدادی از قربانیان، از دادگاه عذر خواسته و تقاضای بخشش کرده است -ظاهراً قربانیان، بهمحض قرارگرفتن دژاگر در جایگاه، از فرط اندوه و خشم دادوفریاد به راه انداخته بودند. دژاگر مصرانه ادعا میکرده که دیگر هرگز به کسی تعرض نمیکند. او به ۱۹سال حبس محکوم شد که، با احتساب هشت سالی که تا آن موقع گذرانده بود، به ۱۱ سال کاهش یافت و ژوئن امسال به قید شرط آزاد شد. هورن، بعد از اتمام محکومیتش، به آمریکای لاتین رفت.
دژاگر و هورن فقط دو تن از انبوه آزارگرانِ اینچنینی هستند، کسانی که بعضیهایشان دادگاهی شده و زندانیاند، خیلیهایشان هم مدتهاست که مردهاند یا بهسبب ابهامات قانونی قِسِر دررفتهاند. دیر یا زود از ابعاد گستردۀ تجاوز جنسی در مدارس شبانهروزیای که هزاران کودک بومی کانادایی در آن تحصیل میکردند باخبر میشدیم. در مستعمرات مرزی، قدرت بهسبب موقعیت جغرافیایی و مسائل سیاسی بیشازحد ریشه میدواند: فاصلۀ بسیار زیادِ این مناطق با مراکز اجرایی موجب میشود که وقتی نمایندگان علم و دین به جوامع دورافتاده و آسیبپذیر سرخپوستان پا میگذارند، به نوعی منزلت و کاریزمای جادویی دست یابند. محل کار این افراد مجزاست و این مجزابودن زندگیشان را مخفیانهتر هم میکند. همۀ شرایط لازم برای سوءاستفاده در این مناطق مهیاست. قربانیان و خانوادههایشان نیز با تهدید و ارعاب مجبور به سکوت میشوند. جنوبیها هم، ازجمله مردمشناسانی نظیر خودم، هرگز متوجه آزار یا آزارگران نشدند.
امروز که ۴۰ یا ۵۰ سال از آن زمان میگذرد، بسیاری از مسائلی که آن زمان از دیدمان پنهان مانده بود عیان شدهاند. یکی از این مسائل تراژدی وحشتناک خودکشی اینوئیتهاست. نوجوانی که خانۀ هورن را خراب کرد زنگ خطری بود که از ویروس درد و رنج، از عذابی که در راه بود، خبر میداد. پیامدهای شوم هنوز مانده بود تا از راه برسند.
در سال ۲۰۰۲، بیست سال بعد از آخرین باری که در شمالگان بودم، دوباره به آنجا سفر کردم. منظرۀ اونتاریو خود را در چنگ خاکستریِ سردترین روزهای زمستان گسترانیده بود. در گرگومیش یک روز سرد و دلگیر، تاکسی من را به هتل رساند، جایی که یک پاکت قهوهای بزرگ در قسمت پذیرش انتظارم را میکشید. پاکت را با خودم به اتاق بردم، با این خیال که حتماً برایم کلی قرار ملاقات و سفر گذاشتهاند. وسایلم را جابهجا کردم، بعد پشت میز کوچک اتاق نشستم و پاکت را باز کردم.
یکی از مقاماتِ دولت جدیدِ اینوئیتهای نوناووت من را به بازدید از ایکالوئیت، بزرگترین شهر در شرق شمالگان، دعوت کرده بود. نوناووت اسمی بود که اینوئیتها به قلمرو خود داده بودند، قلمرو قانونی جدیدی که بهواسطۀ کارزاری که برای پسگرفتن سرزمینهای خود راه انداخته بودند به دست آوردند و در آوریل ۱۹۹۹ به تصویب رساندند. این قلمرو حدود هفتصد هزار مایل مربع از مساحت شمالگان، وطن ۳۰هزار اینوئیت، را در بر میگرفت و تحقق یک رؤیای سیاسی بود. حالا فرصتی برایم فراهم شده بود تا از شمالگانی دیدن کنم که از استعمارِ کانادا رها شده بود. دلیل دعوت از من چاپ کتابم، یعنی آنسوی بهشت 2، بود. از من خواسته بودند به شمال برگردم تا از تاریخ شمالگان صحبت کنم و با بعضی از کسانی که در شمالگان جدید کار میکردند ملاقات کنم.
پاکت قهوهای را باز کردم و پنج صفحه اطلاعات تایپشده را بیرون آوردم. نه حرفی از قرار و مدار بود، نه نام و نشانی از فرستندهاش معلوم بود. فقط یک فهرست بلندبالا بود، جدولی پر از اطلاعات که عنوان هر یک از ردیفهایش اینها بود: مکان، جنسیت، سن، روش. درواقع فهرستی بود از آمار خودکشی در فاصلۀ سالهای ۱۹۹۹ تا ۲۰۰۱. مکان خودکشیها همگی در جوامع اینوئیتیِ نوناووت بود، جاهایی که خودم، بیست سال پیش، در بعضیهایشان زندگی کرده بودم و به بعضیهای دیگر سفر کرده یا از آنها گذر کرده بودم. بعضیهایشان دهکدههای کوچکی بودند که چندصد نفر بیشتر جمعیت نداشتند. بزرگترینشان -ایکالوئیت و رَنکین اینلِت- بیش از ۲۰۰۰ نفر جمعیت داشتند. اما نام همهشان در فهرست بود، هر نوع قبیلۀ اینوئیتی که بخواهید. فهرست درازی بود که دهها مورد را در خود جای داده بود. خیلی از نامهای خانوادگی را به جا آوردم: بچهها و نوههای مردان و زنانی که در مدت اقامتم در خانهها و دهکدههایشان با آنها آشنا شده بودم، سفر رفته بودم، زندگی کرده بودم و ازشان آموخته بودم.
نه خبری از چکیدۀ اطلاعات بود، نه تحلیلی از آمار ارائه شده بود. هرکدام فقط در یک خط خلاصه شده بود، اما بهراحتی میشد الگویی را در آن دید. حدود دوسومشان مرد و یکسوم زن بودند؛ همهشان، بهجز یکیدو نفر، ۱۵ساله تا ۳۰ساله بودهاند؛ تقریباً همهشان خود را حلقآویز کرده بودند.
مسلماً از بسیاری از فشارهای زندگی بومیان خبر داشتم و دربارۀ طرز کار استعمار و برخی از صدماتی که به آنها زده بود نوشته بودم. حتی در دهۀ ۱۹۷۰، مطلب کوتاهی هم راجع به خطر احتمالی و آتیِ خودکشی اینوئیتها نوشته بودم. اما تصورش را هم نمیکردم که این همه آدم جان خود را به این طریق گرفته باشند. پیش از آنکه به انتهای لیست برسم، فهمیده بودم که با نرخ خودکشی وحشتناکی طرفم. تمام قبایل، از دورافتادهترینها گرفته تا آنها که مراکز اداری بودند، بیش از یک مورد خودکشی داشتند. چیزی که در حال خواندنش بودم کاتالوگ فاجعه بود. تنم از وحشت یخ کرده بود.
با کمک آمار و ارقام سادهای از جمعیت کلیِ شمالگان و یک سری عملیات سادۀ ریاضی توانستم بفهمم، آنطور که فهرست نشان میداد، نرخ خودکشی اینوئیتها حداقل ۵۰ نفر در هر ۱۰۰هزار نفر و نرخ خودکشی مردان جوان حداقل ۱۰۰ نفر در هر ۱۰۰هزار نفر است. نرخ خودکشی از قدیمالایام به همین شکل اعلام میشود و محاسبۀ آن برای جوامع بسیار کوچک بهلحاظ آماری نتایج عجیبی دارد، زیرا فقط چند موردِ معدود میتواند نرخ کلی بسیار بالایی را رقم بزند. بااینحال، میدانستم که در آن زمان نرخ خودکشی در کلِ کانادا حدود ۱۲ نفر در ۱۰۰ هزار نفر است. اعداد در قالب آمار شاید چندان قابلاعتنا نباشند، اما واقعیت هولناکی را فریاد میزنند.
علاوهبراین، حس میکردم این برگهها دارند مرا با پرسشهایی روبهرو میکنند که باید با آنها مواجه میشدم، و دارند من را به چیزهایی متهم میکنند که میبایست در قبالشان پاسخگو باشم. آیا به تحولات شمالگان بعد از رفتنم از منطقه بیتوجه بودهام و چیزی دربارهاش ننوشتهام؟ به اولین پیامدهای این تحولات، وقتی در دهۀ ۷۰ خبر آمد که دو مرد جوان در جزیرۀ بافین خودشان را کشتهاند، واکنشی نشان ندادهام؟ در مدتی که آنجا بودم، نشانههای این تحول را که ممکن بود سرآغاز این واقعیتها باشد ندیدهام؟ در چیزهایی که از اِد هورن میدانستم دقیق کندوکاو نکردهام؟ یا چیز دیگری هم هست که از دستم دررفته باشد؟
ترتیبِ دو سفر را به ایکالوئیت دادم تا از حقیقتی که در این فهرست نهفته بود سر دربیاورم. با مردان و زنانی که سالها پیش میشناختمشان ملاقات کردم؛ یکی از آنها، پیتر کاتوک، حالا از وزرای دولت جدید بود. به دفترش رفتم و مدت زیادی دربارۀ سفرهایی که با هم رفته بودیم گپ زدیم و همزمان در نقشه دنبال جاهایی میگشتیم که در آنها خاطره داشتیم. پیتر از افزایش خودکشی در میان جوانان سانیکیلوآک هم برایم گفت. تلخی مرگ آن جوانها شیرینیِ خاطرات مشترک و یادآوری ایام خوشِ قدیم را از بین برد. با اینوئیتهای دیگرِ ایکالوئیت که همگی در سطوح مختلف دولت جدید به کار مشغول شده بودند هم دیدار کردم. آنها هم میخواستند از یأس، ترس و اندوهشان برایم بگویند؛ تکتک آدمهایی که پای حرفشان نشستم مواجهۀ خودشان با خودکشی را با من در میان گذاشتند. همهشان دوست و آشنایی داشتند که خودکشی کرده باشد؛ خیلیها گفتند که خودشان هم با ناامیدی دست به گریباناند و هر از گاهی فکر خودکشی به سرشان میزند.
با یکی از وزرای کابینۀ جدید که صحبت میکردم برایم از اندوهی گفت که در مراسم خاکسپاری جوانانی که به این شکل از دنیا رفتهاند موج میزند و آمیزهای است از ناباوری و ناامیدیای که مرگ جوانان همیشه در پی دارد. از خانوادۀ خودش گفت که بعد از خودکشیِ یکی از فرزندانش چه حال و روزی داشتهاند. میگفت در خاکسپاریِ فرزندش مردم از شدت سوگ و اندوه تماممدت ضجه میزدهاند. بعد، انگار که بلندبلند فکر کند، گفت آن سوگواری کار غلطی بود، باید جلوی خودمان را میگرفتیم. چرا؟ چون این شکل سوگواریها برای باقی جوانان پیغامی دارند، به آنها میفهمانند که مرگشان چه تأثیر عمیقی بر دیگران دارد، والدین و اقوامشان چقدر پریشان خواهند شد و برایشان چه ضجهها خواهند زد. بعد ادامه داد که این کارها -همین فریادهای دردآلود پدر و مادر- ممکن است مشوق خودکشی باشد؛ شاید همان چیزی باشد که جوانها میخواهند، همان چیزی که خیال میکنند نیاز دارند. پس باید یکسری معیار و ایدۀ جدید پیدا کنیم تا بدانیم باید چه کنیم. ضمن صحبتهایش، متوجه شدم که وقتی از «ما» حرف میزند، منظورش دولت و کل جامعۀ بزرگِ آدمهایی است که نامش نوناووت است. نشست پشت میزش، همینطور که از پنجره به بیرون زل زده بود، از یأسی گفت که خودکشی فرزندش در او پدید آورده و شک دارد که روزی بتواند راهی برای گذر و بیرونآمدن از این تاریکی پیدا کند. خلاصۀ همینها را زوجی به زبان خودشان برایم گفتند: «هر روز منتظریم ببینیم قرار است خبر مرگ چه کسی را بشنویم، نفر بعدی کدام قوم و خویشمان است. منتظریم ببینیم کِی قرار است در خاکسپاری بعدی شرکت کنیم».
باز هم دربارۀ معضل خودکشی جوانان تحقیق کردم. دادههای بسیاری از نقاط دیگر دنیا را بررسی کردم، با روانشناسان و مردمشناسانی صحبت کردم که هم دنبال اطلاعاتی در این زمینه بودند و هم پیِ توضیحی برایشان میگشتند. آماری که از شمالگان کانادا به من داده بودند قسمتی از یک همهگیریِ جهانی بود، بحرانی که در بسیاری از جوامع بومی جهان شایع شده بود. دقیقاً همین سِیر وقایع در آلاسکا، گرینلند، استرالیا و بخشهای زیادی از کانادا گزارش شده بود. نرخ خودکشی در میان جوانان، بهویژه مردان جوان، چیزی بین ۷۵ تا ۲۵۰ نفر در هر ۱۰۰هزار نفر بود، یعنی چندین برابرِ نرخ خودکشی در میان مردم غیرسرخپوست یا غیربومیِ همین مناطق.
طبق معمول، باز هم نوادگان شکارچی-گردآوران بودند که بدترین داستانها را برای تعریفکردن داشتند. از دهۀ ۱۹۸۰، جوانان بیشماری دست به خودکشی زدهاند و، طی دو دهۀ بعد از آن، مدام به تعدادشان اضافه شده است. تازه، بهجز آنهایی که موفق شدهاند خود را بکشند، تعداد خیلی بیشتری هستند که یا به خودکشی فکر میکنند، یا اقدام به خودکشی کردهاند. در برخی مطالعاتی که در ایالاتمتحده انجام شده، همانطور که یافتههای من در شمال کانادا هم نشان میدهد، از هر چهار جوان، یک نفر ابراز کرده که زمانی به خودکشی فکر کرده است.
ذهن بشر نیازمند گفتن و شنیدن است، قصهگفتن و قصهشنیدن. وقتی سکوت حکمفرما شود، آنوقت میفهمیم خیلی چیزها هست که قادر نیستیم دربارۀ خود بدانیم. سکوتِ خانه خلأ بزرگی در وجود فرزند به جا میگذارد. این سکوت ممکن است برآمده از بهترینِ غرایز، میلی عاشقانه به مراقبت از فرزند، باشد؛ یا از درد تحملناپذیر جراحات تاریخی؛ یا شاید هم از سرِ غم و خشمی باشد که باعث پسزدنِ فرزند میشود. شاید میان اندوه ناگفتۀ شخصی و سکوتِ برآمده از جراحات تاریخی تفاوت از زمین تا آسمان باشد، اما هر دو به یکجور ویرانی ختم میشوند.
در تمامی نواحی شمالی، جایی که مدتها وقتم را صرف گوشدادن به مردم شکارچی و آموختن از آنها کرده بودم، سوءاستفاده و تجاوز اشکال مختلفی به خود گرفته بود. قدرت و مقررات استعماری به این معنی بود که زمین و شیوۀ زندگیکردن در آن و امرار معاش از طریق آن تحت نظارت حکومتی نوظهور و بیگانه است. این تجاوز به حقوق و آداب و رسوم بومیان بود. هر کسی که قوانین جدید را نادیده میگرفت یا از آنها سرپیچی میکرد با خطر مجازات روبهرو میشد. کافی بود که، در مراکز خریدوفروش، یکی از بومیان از دادن نسیه به جنوبیها امتناع کند؛ پلیس کلونات دستگیرش میکرد، بعد هم قاضی و هیئتمنصفۀ جنوبی محاکمهاش میکردند. این رویدادها به اینوئیتها نشان داد -یعنی اصلاً طراحی شده بود که نشان دهد- زمام امور شمالگان دیگر در دست خودشان نیست.
این سوءاستفاده از قدرت بود. معلمان و مبلغان مذهبی اصرار داشتند به اینکه فقط خودشان از حقیقیتِ مهمترین مسائل آگاهاند، نه شمالیها. این دیگر سوءاستفاده از قوۀ تفکر بود. شرکتهای معدنی، مؤسسات نفتی و گازی و پیمانکاران چوببری به نواحی شمالی آمدند تا به منابع ارزشمند دسترسی داشته باشند و هر کاری که بخواهند انجام دهند، بیآنکه خودِ این سرزمین یا مردمی که نسلاندرنسل در آن زندگی کرده و میشناختندش برایشان اهمیتی داشته باشد. این کارشان تعرض به مردم شمال و به خودِ این سرزمین بود. از همۀ اینها گذشته، عدهای از همانها که نماینده، هوادار و عامل چنین تجاوزهایی بودند به خودشان این اجازه را دادند که به جسم همان کودکانی نیز تجاوز کنند که میگفتند برای درسدادن یا نجاتشان آمدهاند.
تجاوز جنسی به کودکان با سایر صورتهای تجاوز تفاوتهای اساسی دارد: این نوع تجاوز تعرض مستقیم به آسیبپذیرترین افراد جامعه است. اما ربط مهمی هم به آسیبهای دیگر دارد: کودکانِ قربانی تجاوز اعتمادبهنفسشان را از دست میدهند، بنابراین در برابر هر نوع آسیب دیگری که سر راهشان قرار بگیرد بهشدت حساس و شکننده میشوند. کودکانی که مورد تجاوز جنسی قرار گرفتهاند ممکن است به خود بیایند و ببینند که به سکوتی بس عمیق وادار شده و در آن حبس شدهاند، درحالیکه بیشتر از هر کس دیگری نیاز به مراقبت و حرفزدن و فرصتی برای التیام دارند. تجاوز هرچه گستردهتر باشد -تجاوز به میراث گذشته، خاک و باورها- به این معنی است که فرصت تیمار و التیام، فرصت دفاع از خود، ناچیز و ناچیزتر میشود.
آسیب به جامعه از هر نظر به سکوت، اندوه و خشم منتهی میشود. افرادی که توقع میرود وظیفۀ انتقال دانش، بینش، باور و مهارتهایی را به عهده بگیرند که قلب هر فرهنگاند خانهنشین میشوند. کسانی که مورد تجاوز قرار گرفتهاند خود را بیارزش میپندارند. والدین به ارزش و صحت همۀ چیزهایی که از بچگی یاد گرفتهاند شک میکنند و اطمینان خود را به تمام آموزههایی که باید به فرزندان انتقال دهند از دست میدهند. همچنین فرزندان به این نتیجه میرسند که والدینشان هیچ چیز باارزشی، هیچ حقیقت بهدردبخوری، ندارند که ارائه کنند. بهاینترتیب، ریسمانی که نسل قدیم را به نسل جدید پیوند میداد گسسته میشود و هر نسل در یک سوی ریسمان میماند.
نسل قدیم نمیتواند آنطور که میخواست بزرگتری کند، نسل جدید هم نمیتواند برای تأمین نیازهایی که هر جوانی دارد به والدینش رجوع کند. پس معنای زندگی، آنگونه که قبلاً بود، آنگونه که باید باشد، آنگونه که هر یک از طرفینِ شکاف نسلی به آن نیاز دارند، در شک، اندوه و سکوت گم میشود. آنچه برای آیندگان باقی میماند حس بیتعلقی و حسرتِ چیزهایی است که سخت محتاجشان هستند اما، از همان کودکی، میفهمند که هرگز توان داشتنش را نخواهند داشت.
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
Brody, Hugh. Landscapes of Silence: From Childhood to the Arctic. Faber, 2022.
هیو برودی (Hugh Brody) انسانشناس، نویسنده و فیلمساز بریتانیایی است. او در کالج ترینیتیِ دانشگاه آکسفورد تحصیل کرده و در دانشگاه کوئینزِ بلفاست فلسفۀ اجتماعی درس میدهد. تازهترین کتاب او چشماندازهای سکوت: از کودکی تا شمالگان (Landscapes of Silence: from Childhood to the Arctic) نام دارد.