بررسی کتاب «محدودیتهای نقد»، نوشتۀ ریتا فِلسکی
قبلاً منتقد بازجوی متن بود. با شکاکیت متن را میکاوید تا پیشفرضهایش را بیرون بکشد. اما جدیداً منتقد ترجیح میدهد بازجویی را رها کند و برای قربانیان دل بسوزاند. هر کس متنی را بر اساس رویکردی نقد کند، خود موضوعِ دورِ بعدیِ نقد میشود. برای رهایی از این چرخه باید مفهومِ رایج «نقد» تغییر کند.
Are We Postcritical
20 دقیقه
متیو مولیتز، لس آنجلس ریویو آو بوکز — نخستین باری که من با آنچه منتقدان ادبی «نظریۀ ادبی» یا «نظریه» (بهطور مطلق) میخوانند آشنا شدم، در کلاس درسی با عنوان «نظریۀ ادبی معاصر» بود، که توسط استادی تدریس میشد که شاید بتوان او را صبورترین استاد دانشگاه نامید. هر هفته در این کلاس رویکرد جدیدی در خوانش متن ادبی بررسی میشد؛ از فرمالیسم تا ساختارگرایی، تا مارکسیسم، تا فمینیسم، تا واسازی، تا نظریات پسااستعماری و غیره. هرکدام از این نظریهها خود را بهعنوان روش صحیحِ فهم «متن» معرفی میکردند؛ روشی که قرار بود من را در فهم ماهیت غبارآلود و دیوار کاذبی که معنای واقعی آثار ادبی را پشت خود پنهان میکند (همان چیزی که بهعنوان «متن» شناخته میشود) کمک نماید. تا پیش از آنکه مارکسیسم را فرا بگیرم، تصور میکردم ساختارگرایی پاسخِ تمامِ سؤالات ممکن را در خود دارد؛ مارکسیسم هم بعداً جای خود را به فمینیسم داد، و این روند به همین شکل ادامه یافت. هر هفته با خودم میگفتم: «بالاخره واقعاً فهمیدم»، اما بهمحض یادگیری نظریۀ بعدی و راهکارهای جدیدِ آن برای کشف معنا، به اشتباه خود پی میبردم. این امر روزبهروز برایم روشنتر میشد که خوانشِ متن چیزی فراتر از دنبالکردن داستان یا استدلال و یا تصویرسازیهای درون متن است. خوانش، یک پروسۀ پیچیده است که مستلزم رمزگشایی از متن و سیاق، و کلمات و جهانهای موجود است؛ درست مثل رمزگشایی از خطوط هیروگلیف. چیزی که من فهمیدم این بود که «نظریه» در واقع اصطلاحی است که به رویکردهای بسیار متفاوت برای رمزگشایی از این واقعیتِ شبیه به هیروگلیف اشاره دارد. این امر نیز همان سالها برای من روشن شد که دنیای مطالعات ادبی درواقع مجموعهای از اردوگاههای متکثر است. مارکسیستها تمایل دارند از طبقه صحبت کنند، درحالی که پسااستعمارگرایان میخواهند از سلطه و امپراتوری سخن بگویند.
ریتا فِلسکی در کتاب جدید خود با عنوان محدودیتهای نقد، این نکته را به بصیرت و تیزبینی بیان میکند که ویژگیهایی که موجب تفاوت این نظریات مختلف میشوند، دقیقاً همان چیزهایی است که آنها را تحت روحیهای مشترک گرد آورده است؛ یعنی همان روحیۀ نقد. نقش منتقد استنطاقِ متن است، فارغ از اینکه رویکردی که برمیگزیند فرمالیستی باشد یا فمینیستی؛ او باید همدستی نیروهای اجتماعی در برساختن متون را تشریح کرده، و علیه این همدستی برآشوبد. منتقد همچنین باید به برجستهسازی عناصری بپردازد که ما را در شناخت این همدستی و طغیان علیه آن یاری میدهد. اقتدارِ نقد تا حدودی مدیون لحن بیطرفانه، و نیز توانایی آن در فراهمساختن ساختاری است که منتقد بتواند با توسل به آن بدون جانبداری، به تجزیه و تحلیل فهم متعارف از متن بپردازد. اگر منتقد به نقد نپردازد، به سادهلوحی، عدم تمایل به فهم سیاسی، و خیلی بدتر از اینها، به انسانگرایی۱ متهم خواهد شد!
فلسکی ادعا میکند که نقد دقیقاً به همان فهم متعارفی تبدیل شده است که منتقد باید به افشای آن بپردازد. او در کتاب خود به دنبال آن است که نشان دهد نقد ادبی هممرز با مطالعات ادبی نیست، بلکه یک روش از میان روشهای متنوعی است که در این رشته بهکار گرفته میشود. باوجود آنکه به اعتقاد من، او تا آنجا که توانسته پارامترهای این حوزه را گسترش دهد، در کارِ خود موفق بوده است، اما تصورم آن است که اصلِ این ایده با مخالفتهایی روبرو خواهد شد. در حال حاضر که انزوای مطالعات ادبی فقط مصداقِ دیگری از روند رو به زوالِ علوم انسانی به شمار میرود، دیدگاه فلسکی میتواند بهعنوان عقبنشینی از میانرشتهایترین و سیاسیترین شاخۀ علوم انسانی تعبیر شود. بههرحال، اگر «تفکر انتقادی» نداشته باشیم، چگونه میخواهیم اصلِ وجود خود را توجیه کنیم؟ اما مدعای فلسکی از تفکر انتقادی فاصله نمیگیرد. بلکه، به عکس، با بررسی قابلیتها و محدودیتهای نقد، به بازنگری اساسی در مفهومِ سیاست و نقش منتقدان ادبی در دانشگاهها، و به طور کلی در فرهنگ، میپردازد.
کتاب محدودیتهای نقد با بازتوصیف مفهوم نقد آغاز میشود. رویکرد این کتاب به مفهوم نقد ریشه در نظریۀ فیلسوف فرانسوی پل ریکور دارد، و در واقع نسخۀ ادبیِ نظریۀ «هرمنوتیکِ شبهه» ریکور است. خوانشِ با تردید به این معناست که مرادِ واقعی متن همواره مخفی است. فلسکی با بازتعریفِ مفهومِ نقد بهعنوان شیوهای از هرمنوتیک شبهه، تصور غالب از نقد به عنوان عملی منحصراً روشنفکرانه را به چالش میکشد. بهعکس، لزوم حفظ بیطرفی و انصاف در نقد، آن را به چالشی جذاب و هیجانی تبدیل میکند. ایفای نقش منتقد مزایای خاص خود را دارد. منتقد در واقع خوانندۀ آگاهی است که بهدور از تعلقات و دلبستگیها ایستاده است؛ تعلقاتی که خوانندۀ عادی را از فهم معنای واقعی متن ناتوان میسازد. منتقد هرگز زودباور و سادهلوح نیست. گویی منتقد عضو کانون نخبگانی است که حواسشان جمع است و به این سادگی فریب ظاهر متن را نمیخورند. اما آنگونه که بهنظر میرسد، روشی که اغلب منتقدین ادبی بهکار میبرند موجبشده تا جنبۀ روشنفکرانۀ نقد بر جنبۀ لذتبخش و هیجانیِ آن غلبهکند.
ردپای این نوع استدلال را میتوان در کارهای چند سال اخیر فلسکی جستجو کرد. او در کتاب خود با عنوان ادبیات پس از فمینیسم (۲۰۰۳)۲ توضیح میدهد که چگونه زمانی که در کلاس درس خود در مورد رمان بوستونیها۳ اثر هنری جیمز گفتوگو میکرد، دانشجویان از درک برخورد پیچیدۀ او با مفهوم جنسیت در این اثر ناتوان بودند، زیرا نسبت به ارزشهای پدرسالارانۀ این کتاب پیشداوریِ منفی داشتند. او میگوید: «دانشجویان به شدت تمایل داشتند آنچه در ظاهر متن میدیدند را به عنوان درک فمینیستی از این اثر مطرح کنند، و از فهمِ سخنگوییِ متن با آنها غافل بودند». فلسکی این مقاومت خونندگانِ متن را، هم نمونهای از تفسیرِ کلاسیکِ فمینیستی، و هم مصداقِ بارز «هرمنوتیک شبهۀ» ریکور میداند. اشارۀ فلسکی به نظریۀ ریکور در کتاب ادبیات پس از فمینیسم بسیار راهگشا، اما کوتاه و گذرا است.
اما به نظر میرسد این همنوایی میان تفسیر فمینیستی و «هرمنوتیک شبهه» زمانی در آرای فلسکی به اوج خود رسید که او به بررسی نقش رویکردهای نظری مانند فمینیسم در خوانشِ متن پرداخت. پنج سال پس از انتشار کتاب ادبیات پس از فمنیسم، فلسکی کتاب دیگری را با عنوان کاربردهای ادبیات (۲۰۰۸)۴ منتشر نمود. او در این کتاب با استفاده از نظریات ایو سجویک و دیگر نظریهپردازان، بر این نکته تأکید نمود که شکاکیت عملاً به وضعیت عادی کلاسهای درس نظریۀ ادبی تبدیل شده، و این نیازمند تغییر است. او در این کتاب میگوید: «در چنین وضعیتی، همۀ ما خوانندگانی مقاوم هستیم؛ اما شاید زمان آن فرارسیده که در برابر رویکرد خودبهخودیِ مقاومتِ خود بایستیم تا بتوانیم صورتهای دیگری از خوانشِ زیباییشناسانه را تجربه کنیم». اولین باری که من کتاب کاربردهای ادبیات راخواندم، بلافاصله به یاد دورانی افتادم که در کلاس درس «نظریههای معاصر ادبی» شرکت میکرم، و نمیتوانستم تنوع «نظریههای» گوناگون دربارۀ چیزی که همه به آن «نظریه» میگفتند را درک کنم. مطالعۀ این کتاب به من کمک کرد تا متوجه شوم چرا الهاماتِ پیدرپی آن ترم تحصیلی تا این اندازه هیجانآمیز و در عینحال گیجکننده بود. فلسکی در کتاب کاربردهای ادبیات، مدعای خود را یک قدم فراتر از ادبیات پس از فمینیسم میبرد، و چهار راهکارِ جایگزین برای خوانشِ شکاکانه ارائه میدهد: تصدیق، مسحورشدن، دانایی، و شوک، که هر کدام روش مسالمتجویانهتری را پیش پای منتقد میگذارد.
ایدههای فلسکی ابتدا به صورت ایدههایی خام در مورد شیوههای مختلف تفسیر فمینیستی در کتاب ادبیات پس از فمینیسم مطرح شد، و سپس در کتاب کاربردهای ادبیات به شکل نسخهای از نظریۀ ادبی درآمد. حال، همین نظریهها در کتاب اخیرش، یعنی محدودیتهای نقد، به بحثی دربارۀ چشمانداز آیندۀ مطالعات ادبی ارتقا یافته است. محدودیتهای نقد در کلاسهای درس ادبیات کاملاً واضح و روشناند، زیرا مدرسان این حوزه میدانند چقدر تلاش لازم است تا دانشجویان دریابند که ما بهدنبال یاددادن «پاسخ» به آنها نیستیم، زیرا اصولاً یک پاسخ یا یک شیوۀ خوانش متن وجود ندارد. بلکه تلاش ما بر آن است تا شیوۀ خاصی از خوانش را برایشان روشن کنیم، که در واقع همان نیز فقط شیوۀ نگاهِ «ما» به متن است و تنها یک رویکرد از میان سایر رویکردهاست. ما نمیخواهیم آنها به همان نتایجی برسند که ما دریافتهایم؛ بلکه هدف ما یادگیریِ نحوۀ مواجهه با مسئله، و پرسیدن سؤالاتی است که در ذهن داریم. من چندان نگران شیوۀ تفسیر دانشجویانم از رمان جاز۵ اثر تونی موریسون نیستم (البته نه اینکه هیچ نگرانی دربارۀ آن نداشته باشم)، بلکه نگرانیِ اصلیِ من تواناییِ آنها در پرسیدنِ سؤالاتی است که میتواند بینشی نو را در ذهنشان بپروراند. آنها یاد میگیرند که رویکرد خاصی نسبت به متن و نقدهای موجودِ آن داشته باشند؛ رویکردی که در درجۀ اول توجهاش به چیزهایی است که در متن نیامده. دانشجویان به منتقدینی بدل میشوند که به دنبال پرکردن فاصلهای هستند، و میخواهند چیز غایبی در متن را حاضر سازند. به این صورت، نقد در واقع نوعی سبک، شیوه و رویکرد است (دانستن اینکه چگونه یک متن را بخوانیم و یا یک استدلال را تحلیل کنیم)، که مستلزم تحلیلِ لحن و تکنیکِ نوشتار است.
فلسکی معتقد است که این نوع نقد به دو صورت اساسی مطرح میشود و این دو صورت به طبیعت ثانویِ منتقدان تبدیل شدهاند: منتقدان یا دست به «کنکاش» میزنند، و یا «عقب میایستند» و به بررسی متن میپردازند. کنکاش شیوۀ فرویدی و مارکسیستی است. منتقدانی که از این شیوه استفاده میکنند، برای تحلیل متن آن را زیر و رو کرده و شخم میزنند. آنها اعتمادی به ظاهر و سطح متن ندارند. عقبایستادن اما، روش پساساختارگرایان و تاریخگرایان جدید۶ است. این منتقدان با فاصلهگرفتن از متن تلاش میکنند تا آن را در پسزمینۀ خاصش تفسیر نمایند و از حالت طبیعیِ آن فراتر روند. آنها نسبت به آنچه که طبیعی بهنظر میرسد بدگماناند. این استعارههای کنکاش و عقبایستادن در واقع به دو قطبِ اصلی در نقد اشاره دارند. هر دو شیوه، منتقد را وادار میکنند تا رویکردی شکاکانه نسبت به متن اتخاذ نماید. تفسیرِ متن مبتنی بر این پیشفرض است که معنای هر متنی بیش از آن چیزی است که در ظاهر میگوید. عمل خوانش متن نیز در واقع بیرونکشیدن همین جنبههای ناپیدای متن است.
اگرچه رویکردِ عقبایستادن الزاماً به دنبال کشف همان چیزی نیست که رویکرد کنکاش در پسِ متن میکاود، اما هر دو در ایجاد نگاه انتقادی نسبت به طبیعتِ متن رویکردی مشابه دارند. هر دو رویکرد به منتقد میآموزد که چیزهایی که در متن مسلّم و طبیعی انگاشته میشوند را باید موشکافانه تحلیل کرد. بااینحال، همانطور که فلسکی معتقد است، «نشاندادن اینکه یکسری نظریهها ناصحیحاند، اما در عین حال مسلم فرض میشوند یک چیز است، ولی نتیجهگیری و اعتقاد به اینکه این نظریات ناصحیحاند زیرا همواره مسلم فرض میشوند چیز دیگری است». در نقد تصور بر این است که آنچه مسلم فرض میشود، الزاماً ناصحیح است و این دیدگاه بهعنوان پیشفرض برای منتقدان جاافتاده است. اما فلسکی با زیرکی و طعنه این پیشفرض را به باد انتقاد میگیرد و میگوید: «مخالفت نقد با فهم متعارف در واقع نفیِ فهم متعارف از نقد است». خوانندگانِ شکاک ممکن است نفهمند که چطور رویکرد منفیشان نسبت به یک متن به ترجیح یک خوانش و طرد خوانشهای دیگر منجر میشود. آنها ممکن است بدبینی را غلبه دهند و همیشه این گمان را داشته باشند که یک متن یا نویسندۀ خاص مجرم است و باید بازجویی شود.
منتقدِ شکاک از دید فلسکی مانند بازجو و یا کارآگاه است. اگر منتقدین با اتخاذ روش کنکاش یا عقبایستادن دست به خوانش متن بزنند، در واقع کارشان مثل تمام کارآگاهها، کشفِ علت از راهِ بررسیِ معلول خواهد بود. منتقدین باید دربارۀ بازتاب ساختارهای کلانِ اجتماعی در متن تبیین مناسبی ارائه دهند. نکتهای که باید به آن توجه داشت این است که نه تنها خوانندۀ منتقد، رویکردِ بدگمانِ کارآگاهی را در خود تقویت میکند، بلکه این روحِ شکاکانۀ نقد است که در وهلۀ اول او را به ایفای چنین نقشی ترغیب میکند. هر متن، چیزی برای مخفیکردن دارد، و بهمحض آنکه منتقد نشان داد چه نیروهای اجتماعی زیر سطحِ متن و یا در پسِ ظاهرِ آن نقش ایفا میکنند، باید توضیحی قانعکننده در مورد نقش آن متن در تثبیت آن ساختارها ارائه دهد. متن همیشه در نقشِ شریک جرم است، اگر نگوییم که خود، مباشر و عاملِ جرم است. همین هیجانِ کارآگاهی است که بسیاری از ما را به وادی مطالعۀ نقد ادبی کشانده. کشف این نیروهای مخفی که ساختار و محتوای متن را میسازند، عمل لذتبخشی است. عضویت در باشگاه اختصاصی روشنفکرانی که توانایی این نوع تحلیل انتقادی را دارند نیز به همان اندازه شیرین است. اما نقد نیز مثل هر رشتۀ تخصصیِ دیگری مبتنی بر خودآگاهی، و حتی خودآگاهیِ مفرط است، و شکاکیت اگر بیحد و مرز باشد میتواند تأثیر مخربی داشته باشد.
فلسکی معتقد است که در سالهای اخیر این «همبستگی میان منتقد و کارآگاه تحلیل رفته است». دلیل این امر از نظر فلسکی آن است که کارآگاهها به چشمِ نظارتِ دولتی تبدیل شدهاند، و درنتیجه منتقدین نیز اعتماد خود را به کارآگاهها از دست داده، و درعوض به همدلی با مجرمین رویآوردهاند، درحالی که همچنان مثل یک کارآگاه به خوانش انتقادیِ متن میپردازند. تحلیلگران انتقادی روزبهروز بیشتر به نقدِ نقد میپردازند. فلسکی در اینباره میگوید: «دیگر این متن نیست که با دید مجرمانه به آن نگاه میشود، بلکه تفسیرِ انتقادیِ متن است که مورد نقد واقع میشود». ما به نقطۀ بازگشتِ نزولی رسیدهایم؛ به یک چرخۀ معیوب و دورِ باطل: هرچه بیشتر نسبت به نقد بدگمان میشویم، بیشتر اسیر اسلوبِ نقد میشویم.
این نقدِ بیپایانِ نقد، در تمام فصلهای این کتاب حضور دارد. فلسکی در جایجای این کتاب سعی میکند با تبیینِ پروژۀ خود، آن را از اتهام چشمپوشی از نقد مبرا سازد. بیشک، این تکرار لازم است، چرا که مخاطبین اصلی این کتاب کسانی هستند که تمام زندگیشان با نقد عجین شده است. به نظر من، او در نفی این اتهام از خود موفق بوده است. هدف این کتاب این نیست که نشان دهد نقد چگونه مانع دستیابی به راههای سادهتر فهم معنا میشود، بلکه تلاش نویسنده بر این بوده تا به تفصیل نشاندهد که چگونه «نقد با خشونت روشنفکرانه، پیچیدهگوییهای نظری، و سرسختی در مخالفت با وضع ظاهریِ متن یکی پنداشته میشود»؛ اینکه چگونه نقد، بهجای اینکه به عنوان یکی از صورتهای فهم متن در نظر گرفته شود، به یگانه صورتِ فهمِ متن بدل شده است. بااینهمه، هدف فلسکی نقدِ نقد نیست، بلکه بازتعریف نقد به عنوان فضای کلیِ مطالعات ادبی، با درنظر داشتن سایرِ رویکردهای بدیل است. او بهدنبال دستکم گرفتن نقد، یا کماهمیت جلوهدادن و نفیِ آن نیست، (اگرچه رویکرد انتقادی، خود، عموماً چنین دیدی نسبت به رویکردهای دیگر دارد)؛ بلکه، بهعکس، هدف فلسکی نشان دادن کارآیی و قدرت عمیق نقد با کنکاش در محدودیتهای آن است.
بااینهمه، آیا ما نباید نگران محدودکردن نقد باشیم؟ اساساً، یکی از دلایلی که موجبشده تا رویکرد نقادانه به عنوان رویکرد اصلی در نقد ادبی مورد توجه قرار گیرد، همین عدم پذیرشِ وضع موجود است. در صورتی که نقد را از جایگاه بنیادین آن در مطالعات ادبی کنار بگذاریم، آیا با خطر نادیدهگرفتنِ شرایط سیاسی، که متن در آن برساخته و خوانده میشود، مواجه نخواهیم بود؟ در حقیقت، نظر فلسکی این است که «رویکرد شکاکانه بهخودیخود ماهیت پیشبرنده ندارد». زبانِ طعنآمیز و بیطرف که کار منتقدان را پیش ببرد این روزها رایج است. منتقد دیگر کسی نیست که بیرون از گود ایستاده، و ساز مخالفت با وضع موجود میزند. نقد دیگر در حاشیه نیست؛ بلکه به جریانِ اصلی بدل شده است. اما پیامدهای نظریۀ فلسکی بسیار فراتر از صرفِ بازنگری در ادعای پیشرو بودن نقد است. او همچنین به بررسی دیدگاههای برونو لاتور، فیلسوف و نظریهپرداز علم، میپردازد، و با استفاده از نظریههای او، به دنبال بازتعریف مفهومِ «سیاست» است.
لاتور بیشتر به دلیل نظرش دربارۀ مدرنیته مشهور است. همانطور که عنوان یکی از اولین کتابهایش نیز نشان میدهد، او معتقد است ما هرگز مدرن نبودهایم۷. او به دلیل نظریهاش در مورد روابط اجتماعی نیز مورد توجه است. لاتور نظریههایش در این باب را در کتابش با عنوان بازسازی امرِ اجتماعی۸ مطرح نموده است. لاتور در این کتاب برای اولینبار ایدههای بدیع خود دربارۀ پدیدهای که سایر جامعهشناسان و فیلسوفان به آن نظریۀ کنشگر-شبکه۹ میگویند را مطرح نمود. ایدۀ بنیادین این نظریه آن است که گروههایی که ما آنها را عمدتاً «اجتماعی» میخوانیم، ایستا و یا ذاتی نیستند؛ بلکه بهطور مداوم درحال دگرگونی و برساختهشدن هستند. بهعبارت دیگر، نمیتوانیم با «تبیین اجتماعی» توضیح دهیم که چرا اوضاع بهشکلی است که در حال حاضر میبینیم، زیرا «امر اجتماعی» دقیقاً همان چیزی است که خود، همیشه نیازمندِ تبیین است. نمیتوانیم با تکیه بر نیروهای اجتماعی به تبیین متن بپردازیم، یا با کمکِ متن به تبیین نیروهای اجتماعیای دست بزنیم که متن از دل آنها سربرآورده است. در این میان، آنچه برای لاتور اهمیت دارد، نقشِ تمام پدیدههای انسانی و غیرانسانی در ساختنِ این شبکههاست. به تعبیر دیگر، تمامی انسانها و اشیاء کنشگراند. همهکس و همهچیز (حتی، و بهخصوص ادبیات) واسطههایی فعال در معنابخشیاند، نه میانجیهای منفعل.
نظریۀ کنشگر-شبکۀ لاتور به فلسکی کمک نمود تا به بازسازیِ روابط میان متون و زمینههای اجتماعی آنها بپردازد، چراکه از دیدگاه این نظریه، متن و زمینههای اجتماعیِ آن دو پدیدۀ قابل تفکیک و جدا از هم نیستند. بنابراین، وقتی به لوازمِ سیاسیِ خوانشِ متن میاندیشیم، نمیتوانیم متن را تنها بهعنوانِ یک شیء که در یک زمینۀ خاص سیاسی ساختهشده، و یا به عنوان وسیلۀ انتقالِ آن زمینه به خواننده در نظر گیریم. حتی خوانش متن تنها بهعنوانِ نقدِ آن پسزمینه نیز غلط است. متن را میبایست واسطهای فعال در نظر گرفت؛ کنشگری که نقش مهمی در برساختن همان پسزمینه ایفا میکند. فلسکی در توضیح این امر میگوید: «سیاست، به تعبیری که نظریۀ کنشگر-شبکه توضیح میدهد، دیگر تنها مسئلۀ برملاساختن نیروهای پنهان برای تبیین وضع موجود نیست؛ بلکه پروسۀ پیگیریِ روابط، وابستگیها، و تضادهای میان کنشگران و واسطههایی است که در جامعه وجود دارند». پرسش از سیاست در جهت نقد، در واقع پرسش از این است که متن چگونه در ساختن زمینۀ اجتماعی همدستی و یا مقاومت نشان میدهد. اما، بهعکس، نظریۀ کنشگر-شبکه، سیاست را به عنوان خوانشِ روابط میان کنشگرانِ بیشماری تعریف میکند، که همگی در امر خوانش دخیلاند. بررسی محدودیتهای نقد به معنای دستکشیدن از امر سیاست نیست. بلکه به معنای دقیقتر شدن در مفهوم سیاست است. این امر قطعاً به آن معنا نیست که ما باید از رویکردِ نقادانه چشمپوشی کنیم. سؤال اصلی برای فلسکی این است که «آیا میتوانیم پساانتقادی باشیم؟ (مفهومی که متفاوت از غیرانتقادی بودن است)».
اما تعبیر پساانتقادی از نظر فلسکی دقیقاً به چه معنایی است؟ من در ماه سپتامبر این فرصت را یافتم تا در کنفرانسی با عنوان «بازسازی علوم انسانی با برونو لاتور» شرکت کنم. این کنفرانس با میزبانی فلسکی در دانشگاه ویرجینیا برگزار شد. لاتور نیز در نطق پایانی خود در این کنفرانس مطالبی را مطرح نمود که برای همگی تازگی داشت. اما این سخنان فلسکی با عنوان «به انجامرساندنِ علوم انسانی» بود که من را بهشدت به خود مشغول کرد. او در این سخنرانی تلاش نمود با فرارفتن از بحث بر سر محدودیتهای نقد، چهار پاسخ برای این سؤال مطرح نماید که «وقتی ما علوم انسانی را انجام میدهیم، دقیقاً چه کاری انجام میدهیم؟ آیا تنها دست به نقد میزنیم؟» به عقیدۀ او، ما اول از همه کمککاریم و اوضاع را سروسامان میدهیم. ما خادمانی هستیم که به دنبال حفظ سنتها هستند (بله، حتی وقتی سنتها را نقد میکنیم). ما همچنین پیکهایی هستیم که ارزشها، حساسیتها، متون و داستانها را حمل و منتقل میکنیم. ما همچنین نقد میکنیم. نقد در اینجا شامل مخالفتها و اعتراضاتی نیز میشود که شیوه و شرایط نقد به معنای فنی آن را ندارند. در آخر، ما سازنده نیز هستیم. ما خلق میکنیم. اما این خلقی که ما میکنیم، بهوجودآوردن از عدم نیست؛ بلکه خلق از طریق گردآوری و سرِ هم کردن چیزها است. اینکه فلسکی ایدۀ خود در این کتاب را بسط داده، نشانۀ مثبتی است. همچنین، وجود منتقدانی که دیدشان نسبت به رشتۀ مطالعات ادبی تنها تخریب نیست، و به دنبال ساختن نیز میگردند دلگرم کننده است. ما در این زمانه به کتابهایی مانند محدودیتهای نقد نیاز داریم؛ زمانهای که به قول لاتور، «نقد از حرکت بازایستاده است».
برخی کتابها آنقدر بهجا و دقیق هستند که وجودشان اجتنابناپذیر است. با خواندن این کتابها آدم حس میکند که اگر این نویسنده چنین کتابی را ننوشته بود، قطعاً کس دیگری پیدا میشد که در همین باره بنویسد. محدودیتهای نقد از همین جنس است. فلسکی در این کتاب ضمن کنکاش محدودیتهای نقد، منتقدان را از اتکای به نقد بهعنوان مهرۀ اصلیِ مطالعات ادبی رها میسازد، و راهنمای مناسب برای ورود به دنیای پساانتقادی پیش روی ما مینهد.
اطلاعات کتابشناختی:
Felski, Rita. The Limits of Critique. University of Chicago Press, 2015
پینوشتها:
• این مطلب را متیو مولیتز نوشته است و در تاریخ ۲۷ دسامبر ۲۰۱۵ با عنوان «Are We Postcritical» در وبسایت لسآنجلس ریویو آو بوکز منتشر شده است و وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۶ دی ۱۳۹۴ با عنوان «آیا دوران پسانقد فرا رسیده است؟» و ترجمۀ محمدحسین کازرون منتشر کرده است.
•• متیو مولیتز (Matthew Mullins) نویسندۀ بسیاری از سایتهای آمریکایی، همچون امریکن بوک ریویو، آریزونا کوارترلی، و فرست تینگز است.
[۱] Humanism
[۲] Literature After Feminism
[۳] The Bostonians
[۴] Uses of Literature
[۵] Jazz
[۶] New historicist
[۷] We Have Never Been Modern
[۸] Reassembling the Social
[۹] Actor-Network Theory