آنچه میخوانید در مجلۀ شمارۀ 12 ترجمان آمده است. شما میتوانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.
موفقها و ثروتمندان دوست ندارند قبول کنند شانس در زندگیشان نقشی داشته است
دانشمندان میگویند عواطف یک نوزاد در اولین لحظهها و روزهای تولدش شکل میگیرد، دقیقاً حین دورانی که او هیچ حق انتخابی ندارد. علاوهبرآن، این نوزادِ بیچاره هیچکدام از صفاتش را «خودش» انتخاب نمیکند: نه خانواده، نه طبقهٔ اقتصادی، نه محل زندگی و نه خیلی چیزهای دیگرش را. اما به سن قانونی که میرسد مسئول آدمی میشود که هست. انگار گلولهای باشد که از یک توپ پرتاب شده و حالا، در میان این پرواز، از خواب بیدارش کرده باشند. چقدر میشود او را مسئول موفقیت یا شکستهای زندگی آیندهاش دانست؟
دیوید رابرتس، ووکس — در جولای ۲۰۱۸، که این یادداشت را منتشر کردیم، غوغای نصفهنیمهای به پا شده بود، چون کایلی جنر (جوان بیستویکسالهٔ برنامهٔ کارداشیانها) روی جلد «شصت زن خودساختهٔ ثروتمند» مجلهٔ فوربس آمد. بسیاری از افراد گفتند جنر محال بود موفق شود اگر سفیدپوست، سالم، ثروتمند و مشهور به دنیا نمیآمد. او یک شرکت محصولات آرایشی موفق ساخت، اما نه با سختکوشی، بلکه بر پایهٔ خوششانسی فراوان.
در همان ایام، غوغای نصفهنیمهٔ دیگری هم به پا شد چون وبسایت ریفاینری۲۹ مطلبی با عنوان «یک هفته در نیویورکسیتی با دستمزد ۲۵دلار در ساعت» منتشر کرد: یک دفترچهٔ خاطرات آنلاین به قلم کسی که اجارهخانه و قبضهایش را والدینش میدهند. گویا اگر زندگیتان هزینهای نداشته باشد، با ۲۵دلار در ساعت میتوانید به خیلی جاها برسید!
این دو پرده، مصداقی از یک مضمون ماندگار عصر مایند: سرآمدان اجتماع، که از هزاران امتیاز بادآورده برخوردارند، علیرغم فشارهای محرومان اجتماع، عامدانه از پذیرش نقش این امتیازها طفره میروند. البته که این مضمون جدیدی نیست (و بنا به اقتضائات زمانی جزر و مد دارد) اما، پس از چند دهه افزایش نابرابری، دوباره با سروصدای زیاد مطرح شده است.
البته که سرآمدان اجتماع حق دارند شانس را نادیده بگیرند. و پرزیدنت ترامپ هم ولینعمتشان شده است، همان که یکبار مدعی شد: «پدرم یک وام بسیار کوچک در سال ۱۹۷۵ به من داد، و من با آن وام شرکتی ساختم که چندین و چند میلیارد دلار میارزد».
هر دو جزء ادعای او کذب است. اما این بیپروایی ترامپ، مثل بسیاری چیزهای دیگر، یک پوشش است، علامت اینکه هنوز میشود به آن افسانه چسبید.
این جنجالهای اخیر مرا یاد کتابی میاندازد که چند سال پیش منتشر شد و غوغا به پا کرد: موفقیت و شانس: اقبال خوش و افسانهٔ شایستهسالاری۱، به قلم رابرت فرانکِ اقتصاددان (شان ایلینگ از مجلهٔ ووکس پارسال با فرانک مصاحبهای داشت). این کتاب میگوید که شانسْ نقش عظیمی در هریک از موفقیتها و شکستهای انسان دارد. این نکته اساساً پیشپاافتاده و بیحاشیه است، ولی بسیاری افراد با بُهت و خشم واکنش نشان دادند. در شبکهٔ فاکس بیزینس، استورات وارنی چنین فرانک را نواخت: «میدانی این را که خواندم چقدر برایم توهینآمیز بود؟».
راحت میشود فهمید چرا یادآوری شانس به مردم، خصوصاً به آنهایی که بیش از همه شانس آوردهاند، برایشان توهینآمیز است. قبول نقش شانس میتواند به فهممان از خویشتن ضربه بزند. میتواند احساس کنترلمان بر امور را کمرنگ کند. باب انواع و اقسام پرسشهای ناخوشایند را پیرامون وظیفهمان در قبال دیگرانِ کمشانستر باز میکند.
ولی گریزی از این جنگ نیست. آتشبس هم در کار نیست. در سطح فردی، کنارآمدن با نقش شانس برای سکولارها مثل بیداری دینی است، یعنی گام اول در مسیر ساخت یک دیدگاه اخلاقی جهانشمول منسجم. در سطح اجتماعی، قبول نقش شانس میتواند مبنایی اخلاقی برای سیاستگذاریِ انسانیتر در زمینههای اقتصاد و مسکن و زندان بسازد.
خلق یک جامعهٔ غمخوارتر یعنی نقش شانس (و قدرشناسیها و وظایف منشعب از آن) را، با وجود مقاومتهای گریزناپذیر، به خودمان یادآوری کنیم.
و این نوشته هم آن یادآوری است.
در اینکه چه کسی شدهایم و به کجا رسیدهایم، چقدر سزاوار ستایشیم؟
در اینکه در زندگی به کجا رسیدهایم و چه کسی شدهایم، چقدر سزاوار ستایش اخلاقی هستیم؟ برعکس، سزاوار آنیم که مسئول و مقصر نتایج به حساب بیاییم؟ منظورم فقط کایلی جنر یا دونالد ترامپ نیست. همهٔ ما. هر کس.
نحوهٔ پاسختان به این سؤالات نکات زیادی را دربارهٔ جهانبینی اخلاقیتان آشکار میکند. در نظر اول، هرچه اعتبار/مسئولیت بیشتری قائل باشید، بیشتر احتمال دارد پیامدهای اجتماعی و اقتصادی ناگزیر را بپذیرید که اغلب هم سنگدلانه و نابرابرند. یعنی میگویید مردم اساساً به آنی میرسند که سزاوارش هستند.
هرچه اعتبار/مسئولیت کمتری قائل باشید، بیشتر معتقدید که نیروهایی خارج از کنترل ما (و شانس محض) سیر زندگیمان را شکل میدهند، و بیشتر برای شکستخوردگان غمخواری میکنید و از خوشاقبالها انتظار کمک بیشتری دارید. نقش شانس را که بپذیرید، تلطیف اثرات زمختش به پروژهٔ اخلاقی اصلیتان تبدیل میشود.
برای فهم نقش شانس، ابتدا باید از آن بحث قدیمی «طبیعت یا تربیت» گذشت. این بحث مردم را درگیر میکند، نه بهخاطر وجوه علمیاش، بلکه چون پرسشهای وجودیِ عمیقتری را پیش میکشد.
«طبیعت» اسمرمز همهٔ آن چیزهایی شده که گریزی از آنها نداریم: تنهایمان، ژنهایمان. تیر سرنوشت از کمان پرتاب شده و مسیری را طی میکند که از پیش معین است. و «تربیت» به یک اسم اختصاری تبدیل شده است برای ظرفیت ما برای تغییر، تواناییمان در شکلگرفتن توسط اقتضائات و دیگران و خودمان، فضای تکان و تحرّکمان در همان مسیر معین، یا حتی گریز از آن. یک اسم اختصاری برای میزان کنترلمان روی سرنوشت.
ولی این نوع نگاه به مسئله همیشه، به نظرم، گمراهکننده بوده است.
طبیعت و تربیت، هر دو، برایتان رخ میدهند
درست است که در بحث ژنهایتان، رنگ مویتان، قوارهٔ تن و ظاهرتان، استعدادتان در ابتلا به برخی بیماریها، حق انتخاب ندارید. گریزی ندارید از آنی که طبیعت به شما داده است، و طبیعت هم لطف خود را منصفانه یا براساس شایستگیها تقسیم نمیکند.
ولی در عمدهٔ مسائل تعلیمی مهم نیز حق انتخاب ندارید.
روانشناسان رشد کودک به ما میگویند که شکلگیری عمیق و ماندگار مسیرهای عصبی در اولین ساعات، روزها، ماهها و سالهای زندگی رُخ میدهد. تمایلاتی اساسی شکل میگیرند که شاید یک عمر دوام داشته باشند. اینکه بغلتان کنند، با شما حرف بزنند، غذایتان بدهند، موجب شوند احساس ایمنی کنید و از شما مراقبت کنند؛ در هیچیک از اینها حق انتخاب ندارید، اما همینها کمابیش اسکلت عاطفی شما را میسازند. اینهاست که تعیین میکند چقدر در برابر تهدید حساسید، چقدر پذیرای تجربههای جدیدید، و ظرفیت همدلیتان چقدر است.
کودکان در قبال نحوهٔ گذران سالهای رشدشان و تأثیر ماندگار آن سالها مسئولیتی ندارند. ولی گریزی هم از آن ندارند.
از منظر حقوقی، در ایالات متحده، ما افراد را تا هجدهسالگیشان فاعلان اخلاقی خودمختاری نمیدانیم که مسئول تصمیماتشان باشند. روشن است که هر فرهنگیْ سن و نشانههای خاص خود را برای بزرگسالی (فاعلیت اخلاقی) دارد، ولی این گذار از کودکی به بزرگسالی در همهٔ فرهنگها وجود دارد. نقطهای میرسد که کودک -این موجود غریزهمحوری که کاملاً مسئول تصمیماتش نیست- بزرگ میشود، یعنی توانایی کارکردهای شناختی بهتر برای تنظیم و تعدیل رفتار خود بنا به معیارهای مشترک را دارد و اگر چنین نکند باید حساب و کتاب پس بدهد.
عطف به بحث، مهم نیست که این مرز را کجا رسم کنید. مهم آن است که این اتفاق پس از آن میافتد که بخش عمدهٔ خُلقیات، شخصیت، و اقتضائات اجتماعیاقتصادی او معین شدهاند.
بدینترتیب به اینجا میرسید. هجدهساله شدهاید. دیگر کودک نیستید؛ بزرگسالید، یک فاعل اخلاقی، و مسؤول کسی که هستید و کاری که میکنید.
تا آن زمان، میراث هنگفتی به شما رسیده است. طبیعت و والدین، بنا به تصادف، نهتنها ساختار ژنتیکی بلکه قومیت را به شما اعطا کردهاند. همچنین خصیصههای ژنتیکیِ پنهانی دارید که بهشیوهای بسیار خاص، بنا به پرورش خاص در یک محیط خاص با یک مجموعه تجارب خاص، «فعال» میشوند.
سیمپیچی روانی و عاطفی شما برقرار است. غرایز، تمایلات، ترسها و هوسهای معینی دارید. مقدار خاصی پول، ارتباطات و فرصتهای اجتماعی خاص، و یک نسب خانوادگی خاص دارید. میزان و کیفیت تحصیلاتتان خاص است. شما فرد خاصی هستید.
شما مسئول هیچیک از آن چیزها نیستید؛ نمیتوانستهاید مسئولش باشید. فقط یک بچه بودهاید، یا بدتر از آن: یک نوجوان! ژنها یا تجربههایتان را که انتخاب نکردهاید. عمدهٔ چیزی که از طبیعت و تربیت به شما رسیده و مهم است صرفاً برایتان رُخ داده است.
درعینحال، هجدهساله که میشوید، همهٔ اینها از آنِ شماست: تمام آن میراث، ازجمله بخشهای ناخوشایندش. وقتی یک فاعل اخلاقی خودمختار و مسئول میشوید، عملاً گلولهای هستید که از یک توپ در مسیری معین پرتاب شدهاید. ازلحاظ اخلاقی، در میانهٔ این پرواز از خواب بیدار میشوید.
بهبود خویشتن عموماً یعنی غلبه بر میراثمان
ما چقدر قادریم مسیر زندگیمان را تغییر دهیم؟ چقدر میتوانیم خودمان را تغییر دهیم؟
در اینجا، تمایزی که دنیل کانمنِ روانشناس در کتاب تفکر، سریع و آهسته۲ به شهرت رساند، به درد میخورد. کانمن میگوید انسانها دو نوع تفکر دارند: «سیستم اول» که سریع، غریزی، خودکار و اغلب ناخودآگاه است، و «سیستم دوم» که کُندتر، سنجیدهتر و از لحاظ هیجانی «خونسردتر» است (که عموماً به قشر پیشپیشانی نسبت داده میشود).
زمانی که بزرگسال میشویم، شاکلهٔ واکنشهای سیستم اول ما عموماً بسته شده است. ولی سیستم دوم چطور؟
گویا قدری کنترل روی آن داریم. میتوانیم به مرور زمان تاحدی از آن برای شکلدهی، جهتدهی یا حتی تغییر واکنشهای سیستم اولمان استفاده کنیم؛ یعنی خودمان را تغییر بدهیم.
همه با این کشمکش آشنایند. بهواقع درگیری بین سیستمهای اول و دوم معمولاً درام اصلی در زندگی عموم انسانهاست. درنگ و تأمل که بکنیم، میدانیم باید بیشتر ورزش کنیم و کمتر بخوریم، سخاوتمندتر باشیم و کمتر بدخلقی کنیم، زمان را بهتر مدیریت کنیم و مولّدتر باشیم. سیستم دوم این موارد را تصمیم درست میداند: منطقیاند؛ حسابوکتاب معقولی دارند.
اما لحظهٔ عمل که فرا میرسد، وقتی که روی صندلی نشستهایم، سیستم اول قویاً احساس میکند که نمیخواهد کفش ورزشی بپوشد. میخواهد سفارش بدهد غذای چرب برایش بیاورند. میخواهد پیک رستوران را بزند که دیر رسیده است. الآن که به سیستم دوم نیازمندیم، کجاست؟ سیستم دوم دیر میرسد، سرشار از حسرت و ندامت. خیلی ممنون جناب سیستم دوم.
آدم بهتری شدن یعنی حداقل قدری تصمیم بگیریم میخواهیم چه نوع آدمی باشیم، چه زندگیای میخواهیم داشته باشیم، و آن تصمیم کلی را در تصمیمهای ریزتر روزمره پیاده کنیم. میگویند تو همانی که دائم تکرار میکنی: انتخابهایمان تبدیل به عادت میشوند، و عادت تبدیل به شخصیت میشود. پس شکلدادن یک شخصیت خوب، تبدیلشدن به یک آدم خوب، یعنی انتخاب مکرّر گزینهٔ درست تا زمانی که تبدیل به عادت شود.
یک مثال بزنم تا ملموستر شود: من به هر دلیلی بدم میآید که بهخاطر دیگران منتظر بمانم. تحمل ندارم در پیادهرو پشت سر دیگران راه بروم. رانندگی پشت ماشینهای دیگر مرا از خشمی کوچک ولی مدام و جانگداز لبریز میکند. وقتی میبینم افراد جلوتر از من در صف مغازه خیلی آهسته حسابوکتاب میکنند، میخواهم چشمهایم را از حدقه دربیاورم.
وقتی از تفکر سیستم دوم استفاده میکنم، میفهمم که این واکنش غریزیام هم غیرعقلانی است و هم نامهربانانه: غیرعقلانی است چون ما همیشه منتظر همدیگر میمانیم و راه گریزی نداریم؛ نامهربانانه است چون از دیگران انتظار سرعتی را دارم که خودم نمیتوانم همیشه به دیگران مرحمت کنم. من هم، مثل هرکس دیگری، بقیه را منتظر میگذارم، ولی مطلقاً نمیتوانم منتظر دیگران بمانم.
به بیان صریحتر، از این جهت یک آدم مزخرفم. و نمیخواهم مزخرف باشم! چون این آدم مزخرف بقیه را عصبی میکند. چون خودم را بینوا میکند. مطلقاً به هیچ دردی نمیخورد.
یگانه راه تغییرش استفاده از تفکر سیستم دوم برای غلبه بر سیستم اول است: مداخله در خشمم، دوباره و چندباره، تا آنکه یک واکنش متفاوت و بهتر تبدیل به عادت شود و من به معنای تحتاللفظی کلمه یک فرد متفاوت و بهتر شوم (این پروژه هم، ای بابا، در دست اجراست).
همین در مورد پدر یا مادر خوب بودن، پساندازکردن، دوستهای بیشتر یافتن، یا هر هدف درازمدت زندگی صادق است: این کارها اغلب مستلزم غلبه بر غرایزمان هستند، که تغییردادن بسیاری از آنها اساساً دشوار است.
آیا افراد، بهخاطر کاری که با تفکر سیستم دومشان میکنند، سزاوار ستایشاند؟ شاید شایستهسالاری از طریق همین سیستم عمل کند که، از طریق آن، مردم به آنچه واقعاً سزاوارند میرسند؟
اگر زرنگ هستید، خوش به حالتان! ولی نه، آن هم شانس خوب شماست
تفکر سیستم دوم به دو دلیل نمیتواند ما را از تلهٔ شانس درآورد: هم ظرفیت و هم نیاز به تفکر سیستم دوم نابرابر تقسیم شده است.
اول، بحث ظرفیت.
استفاده از سیستم دوم برای تعدیل سیستم اول دشوار است. مشقِ آن نوع خودانضباطی که برای غلبهٔ واکنشهای سیستم اول از طریق انتخابهای سنجیدهٔ سیستمدومی لازم است تلاش زیادی میطلبد. این کار انرژیبَر است [برای مطالعۀ بیشتر دراینباره، بحث جالب ماریا کونیکووا دربارۀ آزمون مشهور «مارشمالو» را ببینید].
انجام این کار مستلزم پیشنیازهای خاصی است: قدری خودداری، قدری آزادی از نیازهای اساسی جسمانی مانند غذا و سرپناه، قدری تمرین و عادتسازی. حتی با وجود این امتیازات هم آن کار دشوار است. یک ژانر پُر و پیمان در زمینهٔ «هَککردن زندگی» پیرامون آن شگردها و فنونی است که تفکر سیستمدومی میتواند استفاده کند تا با تمایلات سیستماولی به خوراکیهای شور و اهمالکاری مقابله نماید.
و مسئله این است که همگان دسترسی یکسان به این پیشنیازها ندارند. اینکه اصلاً توان استفاده از سیستم دوم به این صورت را داشته باشید، یا چقدر توانش را داشته باشید، عمدتاً (لابد خودتان حدس میزنید) بخشی از میراثی است که به شما رسیده است. این هم وابسته به آن است که کجا به دنیا آمدهاید، چگونه بزرگ شدهاید، و به چه منابعی دسترسی داشتهاید.
مسیر زندگیمان حتی میل و تواناییمان به تغییردادن همان مسیر را تعیین میکند.
دوم، بحث نیاز.
برخی افراد چندان نیازی به تواناییِ تعدیل خویشتن ندارند، چون ناکامیشان در این زمینه بخشیده و فراموش میشود. اگر مثلاً مردی سفیدپوست باشید که در دامن یک خانوادهٔ پولدار به دنیا آمده است، کسی مثل دونالد ترامپ، میتوانید بارها و بارها خطا کنید و گند بزنید. شما همیشه به پول و ارتباطات اجتماعی بیشتر دسترسی دارید، سیستم قضایی همیشه با شما مسامحه میکند، همیشه فرصت دوبارهای به شما داده میشود. حتی میتوانید رئیسجمهور شوید بیآنکه چیزی آموخته باشید یا مهارتهای لازم برای این شغل را کسب کرده باشید.
ولی اگر مثلاً مردی سیاهپوست باشید، از شما انتظار میرود حجم خارقالعادهای از تعدیل خویشتن را به کار بندید. دور و بَر شما را دائماً کسانی گرفتهاند که دستشان روی ماشه است: مستعد آناند که به شما ظنین شوند یا از شما بترسند، تقاضای اجاره یا وامتان را رد کنند یا برای استخدام بهجای شما سراغ یک متقاضی «امنتر» بروند، مستعد آناند که برایتان پلیس خبر کنند، و اگر پلیس باشند مستعد آناند که شما را هدف بگیرند و آزار بدهند.
و بهویژه اگر فقیر باشید، یک قدم که از خط بیرون بزنید (یک حادثه در مدرسه، یک کشمکش با سیستم قضایی، یک شوخی احمقانهٔ دوران نوجوانی) کافی است که سالها یا حتی تا پایان عمر عواقبش را تحمل کنید. گروههای فرودست باید دو برابر در تعدیل خود بکوشند، تا بلکه نصف شانس بقیه نصیبشان شود.
نه ظرفیت و نه نیاز به تعدیل خویشتن، برابر یا منصفانه تقسیم نشده است. طنز تلخ ماجرا آنجاست که بیشازهمه این کار را از آنهایی طلب میکنیم (فقرا، گرسنگان، بیخانمانها یا بیآشیانها) که احتمالاً کمترین دسترسی را به پیشنیازهای زمینهساز این کار دارند (این هم یک روایت دیگر از همان جملهٔ مشهور است که: فقیربودن پرهزینه است).
ظرفیت شما برای تعدیل و بهبود خویشتن، و نیازتان به این کارها، هر دو جزئی از میراث شماست. این زندگی با قرعهٔ بختآزمایی نصیبتان شده است. بنا به شانس.
پذیرفتن نقش شانسْ تهدیدی اساسی و عمیق برای خوششانسهاست
میفهمم که چرا مردم از این نکته میرنجند. آنها میخواهند که برای دستاوردهایشان و صفات نیکویشان ستوده شوند. به قول وارنی، توهینآمیز است که به کسی بگوییم علت اصلی موفقیتش یک قرعهٔ خوب بوده است.
صدالبته مردم مایل نیستند شکستها و نقصهایشان به پایشان نوشته شود. روانشناسان نشان دادهاند که تمام انسانها مستعد «خطای بنیادی اِسناد» هستند: در ارزیابی دیگران، موفقیتهایشان را به اقتضائات و شکستهایشان را به شخصیتشان نسبت میدهیم؛ ولی در ارزیابی زندگی خودمان، برعکس. آدمی یک رابطهٔ منفعتطلبانه و فرصتطلبانه با شانس دارد.
و هرچه فرد از قرعهٔ زندگی بهتر سهم بُرده باشد، انگیزهاش برای انکار این ماجرا بیشتر میشود. خوششانسها، در مقام یک طبقهٔ اجتماعی، انگیزهٔ سیاسی تام و تمامی دارند که دستاوردهای اجتماعی و اقتصادی را بازتاب یک نظم طبیعی جلوه دهند. از آغاز تمدن، برندههای زندگی قصهٔ خاصبودن خود را تعریف میکردهاند.
ولی حرفم دربارهٔ دلالتهای اخلاقی نقش شانس همین است: این دلالتها بنیادیناند و لاجرم زیرآب نظم قوامیافته را میزنند. آنها سایهٔ تردید بر هر شکلی از امتیاز میگسترانند و سازوکارهایی را روشن میکنند که مایهٔ دوام امتیازات میشوند.
پذیرش نقش شانس (یا به تعبیر کلیتر، تأثیر گستردهٔ عواملی بر زندگیمان که در آنها حق انتخاب نداشتهایم و بهخاطرشان سزاوار ستایش یا نکوهش نیستیم) به معنای انکار کامل فاعلیّت نیست. معنایش این نیست که آدمی یعنی مجموعهٔ میراثی که به او میرسد، یا اینکه شایستگی هیچ نقشی در دستاوردها ندارد. معنایش این نیست که نباید کسی را بهخاطر کارهای بدش مسئول دانست یا بهخاطر کارهای خوبش پاداش داد. معنایش لزوماً این هم نیست که یک سوسیالیست تمامعیار شویم. هرکس چنین ادعاهای مشهوری کند، دست به دامن مغالطهٔ پهلوانپنبه شده است.
نه. معنای حرفم فقط این است که هیچکس سزاوار گرسنگی، بیخانمانی، رنج بیماری کشیدن یا انقیاد نیست. و در نهایت، هیچکس هم سزاوار ثروت خارقالعاده نیست. در تمام چنین چیزهایی، شانسْ نقش زیادی بازی کرده است.
وعدهٔ پاداش مالی بزرگ میتواند محرّک ریسکپذیری، رقابت بازار و نوآوری شود. بازارهایی که درست تنظیم شده باشند، یک شکل سالم از قمارند. دلیلی وجود ندارد که بخواهیم نتایج بازار برای همگان کاملاً برابر و یکسان باشند. ولی دلیلی هم وجود ندارد که اجازه دهیم گرسنگی، بیخانمانی، رنج بیماری یا انقیاد وجود داشته باشد.
و دلیلی هم وجود ندارد که از همگان، بهویژه آنهایی که بیشترین بهره را از شانس خوبشان بُردهاند (از تولد در محلی خاص، با رنگ خاص، در دامن افراد خاص در یک قشر اقتصادی خاص، که به مدرسهٔ خاص فرستاده شده و با افراد خاص آشنا شدهاند)، نخواهیم در کمک به آنهایی که قرعهٔ زندگیشان اینقدر خوب نبوده است سهیم شوند.
و کاملاً میسّر است که هر دو کار را بکنیم: از رقابت بازار بهره ببریم و درعینحال از ثروت خلقشده در بازار استفاده کنیم تا وضع بدشانسها را بهبود دهیم و کاری کنیم که آنها دسترسی بهتر و منصفانهتری به همان رقابت بازار داشته باشند.
کریس هیز در کتاب گرانسنگ خود گرگومیش نخبگان۳ گفت: «اگر خواستار شایستهسالاری هستید، برای برابری تلاش کنید. چون فقط در جامعهای که برابریِ نتایجِ محققشده را ارج مینهد، جامعهای که رفاه عمومی و همبستگی اجتماعی را ترویج میکند، فقط در چنین جامعهای است که فرصت و تحرّک سزاوار افراد میتواند رونق بگیرد».
یا چنانکه الکساندریا اوکازیوکورتز، آن آتشپارهٔ سوسیالدموکرات که در حوزهٔ انتخابیهٔ چهاردهم منطقهٔ نیویورک توانست نامزد دموکراتها برای مجلس شود، دوست دارد بگوید: «در یک جامعهٔ مدرن و اخلاقی و ثروتمند، هیچکس نباید آنقدر فقیر باشد که نتواند زندگی کند».
عطف به نقش خارقالعادهٔ شانس در زندگیمان، نه ژنهای انسانْ استعدادِ زندگی را، بنا به اصولی که بتوانیم منصفانه یا انسانی بدانیم، تقسیم میکنند و نه جوامع بشری. ما همگی با کولهباری از میراثهای متفاوت به بزرگسالی میرسیم، زندگیمان را در نقاط اساساً متفاوت آغاز میکنیم، و بهسمت مقصدهای بسیار متفاوت پرتاب میشویم.
نمیتوانیم شانس را حذف کنیم یا به برابری کامل برسیم. اما بهسادگی میتوانیم اثرات زمخت شانس را تلطیف کنیم، تضمین کنیم هیچکس به عمق درّه پرتاب نمیشود، اینکه همه به یک زندگی موقّر دسترسی دارند. ولی، پیش از وقوع این اتفاق، باید با شانس رودررو و چهرهبهچهره مواجه شویم.
• نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.
پینوشتها:
• این مطلب را دیوید رابرتس نوشته است و در تاریخ ۵ مارس ۲۰۱۹ با عنوان «The radical moral implications of luck in human life» در وبسایت ووکس منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۰ فروردین ۱۳۹۸ با عنوان «آیا مردم به آن چیزی میرسند که شایستهاش هستند؟» و ترجمۀ محمد معماریان منتشر کرده است.
•• دیوید رابرتس (David Roberts) نویسندهٔ وبسایت ووکس است که اغلب دربارهٔ انرژی و تغییرات اقلیمی مینویسد.
[۱] Success and Luck: Good Fortune and the Myth of Meritocracy
[۲] Thinking, Fast and Slow
[۳] Twilight of the Elites
الگوریتمهای سرگرمیساز برای کار با دانش باستانی حاصل از متون و فضاهای مقدس طراحی نشدهاند
احساس کسلی وقتی پیدا میشود که موضوعِ توجه ما دائم تغییر کند
سپاس بابت ترجمه روان و جذاب مفهوم " جبر و اختیار" از دیرباز موضوع بحث فیلسوفان و روانشناسان بوده. نیچه، مارکس و فروید از جنبه های مختلف به این دیالکتیک پرداختند و اما هر سه اندیشمند در پایان به ما امید آزادی از بندها را می دهند. برقراری برابری اجتماعی عامل پیشگیرانه و روان کاوی در سطح فردی عامل درمانگرانه برای توسعه آزادی های انسانی خواهد بود.