وقتی صحبت از درمان بیماریها به میان میآید، نمیتوان به آسانی مرزی میان علم و شبهعلم کشید
با وجود پیشرفتهای خیرهکنندۀ دانش پزشکی، همچنان مردمان بسیاری به کارآمدی این علم مشکوکاند؛ اعتقادی به آزمایشها و داروهای پزشکان ندارند و درمانهای سنتی خودشان را ترجیح میدهند. چرا مردم حرفهای بهظاهر منطقی پزشکان را قبول نمیکنند؟ شاید بخشی از این مسئله در ماهیتِ رازآمیز و رنجآلود بیماری نهفته باشد. شاید برای درمان دردهای انسان به چیزی بیش از بررسیهای علمی بیروح نیاز داشته باشیم.
دانیل میسون، لفهامز کوارترلی — اوایل امسال، در بیمارستانی که در آن دستیار روانپزشکی و مشغول آموزشدیدنام، بعضی از همکاران داشتند دربارۀ پروندۀ زن جوانی بحث میکردند که به دلیل سردردهایی که هر روز بدتر میشدند مراجعه کرده بود. در سی.تی. اسکن مشخص شده بود که مننژیوما دارد، توموری از غشائاتی که مغز را میپوشاند و اغلب درمانشدنی است. پیشآگهی عالی بود و به او پیشنهاد جراحی شد. نپذیرفت و درعوض به فیلیپین پرواز کرد، جایی که یک طبیب سنتی -یا بهاصطلاح تخصصی، «جراحِ توهمی»- پیشانیاش را فشار داد، تکهای گوشت خونچکان بیرون کشید و اعلام کرد شفا یافته است.
بحث در گرفته بود؛ از ناکامیهای پزشکی مدرن گرفته تا درماندگیهای اخلاقی دربارۀ چگونگی مشاورهدادن به بیماری که در جستوجوی درمانهای بدیل است، تا قدرت دارونما۱ (در سی.تی. اسکن بعدی تومور ناپدید نشده بود، اما بااینحال بیمار میگفت احساس میکند بهبود یافته است). هرچند در آن زمان، دلیل اصلی تشویش من یک خاطره بود. ده سال پیش، هنگام سفر در برزیل، بارها و بارها داستان یک جراح معجزهگر دیگر را شنیده بودم. فقط استثناییترین جزییات پرونده را به یاد میآوردم: گفته میشد که شفادهنده یک روستایی بدون هیچ آموزش پزشکی است که وارد خلسههایی میشود که در آن یک روح او را در حال عملکردن بیماران هدایت میکند، هزاران بیماری که هم بینوایان و ناامیدان روستاهای نزدیک را در بر میگرفت، هم حتی افراد سرشناسی همچون دختر رئیسجمهور برزیل را.
بااینکه چیز زیاد دیگری به یاد نداشتم، شهرت او آنقدر بود که حتی در سال ۲۰۱۲، چیزی حدود چهل سال پس از مرگش، یافتن جزییات بیشتری از داستان او کار سختی نبود. ژوزه پدرو دا فریتاس، ملقب به زی آریگو، در سال ۱۹۲۱ یا ۱۹۲۲ در مزرعهای شش کیلومتر خارج از شهر کونگونهاس دو کامپو۲، در ایالت کوهستانی میناس جرایس زاده شد. زمانیکه مردی جوان بود، با بقیه فرق داشت و سردردها و نور سفید عجیبی آزارش میدادند. بعدها با بالارفتن سن، از رؤیاهایی که میدید عذاب میکشید. در آنها، خود را در تالاری ناآشنا مییافت مشغول تماشای شخصیتهایی ملبس به روپوشها و پیشبندهای جراحی که به زبانی خارجی حرف میزدند. یک شب مردی زمخت، فربه و کچل با فراکی که دکمههایش را تا چانه بسته بود -آریگو بعدها میگفت یک هیولا- از دیگران جدا شد و خود را دکتر آدولف فریتز معرفی کرد، آلمانیای که در جنگ جهانی اول کشته شده بود و اعلام کرد که آریگو را انتخاب کرده تا کار دنیاییاش را ادامه دهد.
آن شبِ مکاشفه، آریگو فریادزنان از خواب پرید. از دکترها و کشیش محلی کمک خواست؛ بیفایده بود. کابوسها فقط زمانی متوقف شدند که از دستورات جراح پیروی کرد. آریگو آلمانی حرف میزد (زبانی که هرگز نیاموخته بود) و بدون بیهوشی یا ضدعفونیکردنْ جراحی و از هر وسیلهای دم دستش بود استفاده میکرد: چاقوی قصابی، قیچی، قیچیهای زنگزدۀ باغبانی. او تومورها و سنگهای کلیه را بدون اینکه خونریزی زیادی ایجاد کند بر میداشت. با سراندن تیغی بالای کاسۀ چشم، کوری را شفا میداد. گاهی اوقات، مثل داستان عیسی و افلیج در کفرناحوم، آریگو بهسادگی به مرض دستور خروج میداد. درحالیکه اخبار موفقیتهایش پخش میشد، بازدیدکنندهها از راه رسیدند، نخست بیماران و سپس سایرین: دکترهای دیرباور از سائوپائولو، فراروانشناسهای خارجی و روزنامهنگاران. و سپس، در سال ۱۹۵۶، پلیس با اتهام کلاهبرداری از راه رسید.
طی پانزده سال بعد، آریگو بهتناوب بازداشت، محاکمه، زندانی و سپس با حیثیت اعادهشده به آغوش جماعات انبوه و ستایشگر بازگردانده میشد. او در تلاشی برای تاباندن نوری بر برخی تردستیهایش، تن به ضبط تصویری داد و همچنین، در جستوجوی علائم سکته، زیر بار موجنگاری مغزی رفت. مورد هجوم انجمن پزشکی برزیل قرار گرفت که شیاد است و بهعنوان یک مبتلا به روانگسیختگی مسخره شد. «جنگهای آریگو» نیز با مرگ او پایان نیافت؛ تنها چند ماه پس از اینکه شورلت اُپالای آریگو در یک جادۀ کوهستانی بارانی با کامیونی تصادف کرد، دکتر فریتز برای راهنمایی شفادهندگانی دیگر بازگشت، کاری که تا به امروز انجام میدهد.
هرچند داستان آریگو کماکان در سیطرۀ جدل است، این پرسش که بهترین راه مراقبت از زن جوان مبتلا به مننژیوما چیست انگار نیاز به بررسی چیزی بهجز این دارد که آیا خارقالعادهترین مدعیات دربارۀ شفابخشی صرفاً درستاند یا غلط. علیرغم همهچیز، پزشکی و معجزه همیشه با هم پیوسته بودند. پلینیوس نوشت از پزشکی بود که جادو زاده شد، هرچند میشود عکس آن را نیز استدلال کرد: اصلاً نماد پزشکی مدرن -عصای آسکلپیوس- برگرفته است از یکی از ایزدان یونانی که معابدش مکانی برای شفاهای ایزدی بوده است. و باوجوداین، پزشکی از نخستین سالها کوشیده است تا پیوندهایش را بریده، جادو را پس زده و معجزه را طرد کند. هرچه بیشتر دربارۀ آریگو خواندم، داستانش دربارۀ این تاریخ مشوشْ گفتنیهای بیشتری داشت، از ماهیت شفادهندگان جادویی گرفته تا تأثیر ماندگاری که آنها بر راستکیشی۳ پزشکی داشتهاند، راستکیشیای که کمر به نابودیشان بسته است.
•••
اِروین آکرنکت، مورخ پزشکی، در مطالعۀ روانشناسیِ حکیمان۴ در سال ۱۹۴۳، متون انسانشناسانۀ گستردهای را بررسی کرد و میان دو الگوی تشرف به هنرهای درمانی تمایز قائل شد. یک گروه دانش پزشکی را ازطریق آیینهای بهدقت انجامگرفته کسب میکردند؛ این دانش با روزهداری، مواد مخدر یا مراسمی که در آنها ارواحی را احضار میکردند که میتوانستند شفادهنده را بهسوی درمان هدایت کنند، به دست میآمد. دربارۀ گروه دوم، آکرنکت به مسافران روسی به سیبری ارجاع داد که آیینهایی را در میان یاکوتها گزارش کرده بودند که هرچیزی بودند بهجز روشمند:
کسی که قرار است شمن شود شروع میکند به خروشیدن مثل یک دیوانۀ زنجیری. ناگهان کلمات بیمعنا میپراند، بیهوش میافتد، در جنگلها میدود، برای زندهماندن پوستۀ درخت میخورد، خود را درون آتش و آب میافکند، دست به سلاح برده و خود را زخمی میکند بهنحوی که خانوادهاش مجبور میشود از او مراقبت کند.
علیرغم فراگیری امروزین واژۀ شمن، شیوع آن تازه است. ریشۀ آن šaman از زبان تانگوسی -که امروزه به نام اِوِنکی شناخته میشود- متعلق به مردم سیبری است و نخستین خارجیهایی که آن را مفصل ضبط کردند روشنفکران تبعیدی روسی بودند. پس از اندک گزارشهایی در اواخر قرن نوزدهم، شمنیسم طی دو موج اصلی به غرب رسید: طی همکاری روسی-آمریکایی در سالهای ۱۸۹۷ تا ۱۹۰۲ در اکتشاف اقیانوس آرام شمالیِ یساپ، و بعدها، در آثار محبوبتر که «روانپریشی پیشاشمنیِ» تشنجی را بهعنوان بیماریای مختص استپهای آسیای شمالی تشریح میکردند. از آن زمان، معلوم شد که این واژه مسری است و معنای مبهم هر شفادهندهای را به خود گرفت که ازطریق روشهای رازآلود عمل میکند. میرچا الیاده، مورخ ادیان، در مطالعۀ ماندگارش، شمنیسم۵، در جستوجوی تعریفی برای آن، نگران مرزهای ولنگوواز میان حکیم، جادوگر، مدیوم۶ و طبیب بود. درهمانحال، میاندیشید جوهری در کار است -یک «تکنیک باستانی خلسه»- که میتوان آن را در طیفی از طبابتها از سراسر جهان یافت.
در سیبری، روح شفادهندۀ مردۀ تونگوزی به خواب کسی میآید. پسری از قوم زولو مریض و به «خانهای از رؤیا» بدل میشود و سپس با آموختن روشنبینی خود را نجات میدهد. زبانهای جدید آشکار میشوند، از زبانهای ارواح شفادهندۀ باتاک در اندونزی تا نوای پرندگان پومو در [ناحیۀ] بومیان کالیفرنیا. بااینکه انجام جراحیِ خلسهای کمتر رواج دارد، ناشناخته نیست. در میان قوم ماپوچه در شیلی در قرن هفدهم، «زندانی خوشنود» فرانسیسکو نونز پیندا ی بوسکانیان، به تماشای یک شفادهندۀ ماچی نشست که بدن مرد مریضی را پاره کرده و روح خبیث را از کبدش بیرون مکید. و والدمار بوگوراس، یکی از تبعیدیهای روسی داخلی که آثار نژادشناختیاش شمنیسم را به آمریکا آورد، به توصیف یک چوکچی اهل سیبری پرداخت که بهنظر میرسید شکم پسری را گشود و مشتش را در آن فرو برد.
گزینش خلسهای توسط شفادهندهای مرده، بیماری پیشاشمنی، اکتساب معجزهآسای زبان، جراحی جادویی: و بااینوجود اگر بتوان آریگو را دربرابر این انبوه اعمال پزشکی-مذهبی قرار داد، در شمن خواندن او تردید خواهیم داشت. انتظار نداریم چنین شفادهندگانی سوار شورلت اُپالا شوند و نمیتوانیم تصور کنیم که ارواح هدایتگر ایشان پیشبندهای جراحی به تن داشته باشند و تیغ جراحی دست بگیرند. الیاده شمنیسم را آفرینش بخصوصِ جوامعی بخصوص میدید و شفادهندگان او طریق تبدل رازآلودشان را تنها در فرهنگهایی طی میکردند که به چنین استحالههایی عادت داشته و انتظارشان را میکشیدهاند. سخت نیست تصور اینکه بدون جامعهای پذیرنده، نتیجه بسیار متفاوت باشد. جرج دِوِرو، انسانشناس مجارستانی، هنگام نوشتن دربارۀ حکیمان بومی کالیفرنیای جنوبی زمانیکه آریگو در حال تجربۀ نخستین رؤیاهایش بود، متعجب شد که «چه بسیارند روانپریشهای بومیای که همان زمان که در آسایشگاهی بستری بودهاند تبدیل به شمن شدهاند، اگرچه آماده بودهاند تا نزد قبایل خود باز گردند.»
موقع خواندن دربارۀ آرامبخشهایی که دکترها برای آریگو تجویز کرده بودند، بهنظر میرسد او به چنین سرنوشتی نزدیک شد. بعد از آن چطور کار و بارش گرفت؟ شاید بشود آن را حاصل مدارای مذهبی در کشوری دانست که به ایمانهای بومی پرشمار عادت دارد. یا میتوان به کونگونهاس دو کامپوی میانۀ قرن نگاهی انداخت و نوستالژی برای اسطورههای جادوییِ یک فرهنگ روستایی در حال ناپدیدشدن را احساس کرد. اما خط دیگری نیز وجود دارد که به گذشتههای حتی دورتر از این برمیگردد، مسیری که از درون اتاقهای احضار روح در امپراتوری دوم فرانسه پیچوتاب خورده و به پاریس انقلابی، وین، باواریا و کوههای اتریش غربی میرود، جایی که مرد جوان دیگری سردردهای خاص خود را داشت.
•••
اینبار نام شفادهندهْ یوهان یوزف گاسنر، کوهها در فورآرلبرگ۷ و سالْ ۱۷۵۲ است و درد چنان شدید که واعظ جوان حتی نمیتواند موعظه کند. همانند آریگو، پدر گاسنر نیز دست یاری بهسوی دکترها دراز کرد و همچون آریگو، علم پزشکی او را ناکام گذاشت. درنهایت فهمید که منشأ مصائبش شیطان است؛ به نام مقدس مسیح توسل جست و شفا یافت. طولی نکشید که استفاده از این دعاها برای دیگران را آغاز کرد: نخست بینوایان فورآرلبرگ و پس از چندین شفابخشی مشهور در بین ثروتمندان آنجا. زمانیکه شخص شاهزاده-اسقف ریگنزبورگ، کنت فوگر حامیاش شد، شمار بیمارانی که یاری او را میطلبیدند سر به هزاران گذاشت.
درست همانگونه که دویست سال بعد برای آریگو اتفاق افتاد، مخالفت با گاسنر بهسرعت و در سه جبهۀ متفاوت شکل گرفت. پروتستانها کار او را همچون شاهدی بر خرافات کاتولیکی میدیدند؛ مقامات کاتولیک با جنگیریهای او مخالف بودند زیرا آیینهای رومی۸ را تحریف میکرد. اما نیروهای سکولار بودند که اسباب سقوط او شدند. امیر انتخابگرِ۹ باواریا، ماکسیمیلیانِ سومْ یوزف، حاکمی روشنفکر که مصمم به دورکردن خرافه از باواریای منطقی بود، هیئتی را احضار کرد و دکتری وینی به نام فرانتس آنتون مسمر را در مقام شاهدی خبره فراخواند.
مسمر شهادت داد که تردید زیادی ندارد که گاسنر بیمارانش را شفا داده است. خطای گاسنر نسبتدادن دلیل بیماریها به شیطان بود، درحالیکه بهواقع توضیحی طبیعی وجود داشت، نیروی مایعگونی که مسمر نام آن را مغناظیس حیوانی گذاشته بود. مسمر بهتازگی دوشیزه اُسترلین نامی را درمان کرده بود و از دستکم پانزده نشانۀ شدید رهانیده بود. این کار را با عبوردادن آهنربا از روی بدن دوشیزه -پسازآنکه آمیزۀ آهن را قورت داده بود- برای خلق «موج مصنوعی» انجام داده بود. آقای دکتر برای اثبات منظورش با استفاده از رانشهای مغناطیسی در شخص دبیر هیئت تشنج برانگیخت و سپس، با رانشهای بیشتر، آن را درمان کرد.
مسمر در سال ۱۷۷۸ به پاریس نقل مکان کرد و آنجا طبابتش رونق گرفت. شاید بهخاطر رگۀ نیرومند ضدنظامِ سالهای پیش از انقلاب بود، یا شاید به سبب آنکه نخبگان پریشان برای اعصاب خود دنبال چیزی میگشتند، یا شاید مغناطیس حیوانیِ مسمر خودْ چیزی جز مایع مرموز دیگری در آن زمانه نبود. باهمۀاینها پاریسیها بهواسطۀ ولتر از نیروی مرموز نیوتونی که سیبها را بهسوی زمین میکشید، آگاه شده بودند. آزمایشهای بنجامین فرانکلین با الکتریسیته را تماشا کرده بودند. با گازهای جدیدی که بالونهایشان را پر میکرد به هوا رفته بودند. بهعلاوه، [نظریۀ] فلوژیستونِ جوزف پریستلی، [نظریۀ] کالریکِ آنتوان-لوران لاوازیه و مایع حیاتی اسقف برکلی هم بودند که تقطیر آن با [درختان] همیشهسبز دوای همۀ دردها بود.
با گسترش خواب مغناطیسی از درمانهای فردی تا تشنجهای دستهجمعی پیرامون وان حمام مغناطیسی، بهزودی مخالفتها از راه رسیدند. جزوههایی بیماران غشی مسمر را مسخره میکردند و هشدار میدادند رفتارهای ناشایستی علیه بانوان مغناطیسزدۀ آسیبپذیر صورت میگیرد. دیگران مسمر را متهم به ثروتاندوزی شخصی میکردند. احتمالاً عنصری سیاسی نیز در مخالفتها وجود داشت؛ انجمنهای مسمری زمینهای حاصلخیزی برای زد و خورد ایدههای رادیکال بودند.
عاقبت در سال ۱۷۸۴، لویی شانزدهم هیئتی تحقیقاتی را به کار گماشت که شامل بعضی از ستودهترین مردان علم ازجمله فرانکلین، لاوازیه و دکتر جوزف-اینیاس گیوتین -که بهخاطر ماشین «بیدرد»ش شهره است- میشد. «دانشمند» خواندن این مردان کاری نابهنگام خواهد بود؛ زیرا واژۀ «دانشمند» در سال ۱۸۳۳ برساخته شد که -در تصویر بزرگتر تاریخ پزشکی- چندان قدیمیتر از واژۀ شمن نیست. پس از مجموعهای از آزمایشها (هیئت به پسری گفت که یک درخت به خواب مغناطیسی رفته است -نرفته بود- و بااینحال او تشنج کرد)، هیئت قضاوت شخص مسمر دربارۀ گاسنر را تکرار کرد. تردید کمی وجود داشت که بیماران «شفا» یافته بودند، اما بهجای مغناطیس حیوانی، دلیل آن تأثیر تخیل بوده است. اگر مسمر معجزات گاسنر را طبیعی کرده بود، میشود گفت که این هیئت دوباره آنها را به فراسوی علم و از نو به عوالم «امید» و «ایمان» تبعید کرده بود.
منتهی خواب مغناطیسی از میان نرفت. با عوض شدن قرن، مارکی دو پویسگور فرایند «خوابگردی مصنوعی» را کشف کرد که کمابیش شبیه به هیپنوتیزم امروزی است. دیگران به بررسی اهمیت مفهومی که مسمر درانداخته بود، یعنی یکدلی میان پزشک و بیمار پرداختند. درسنامههای خواب مغناطیسی از دستگاههای چاپ بیرون میآمدند. «پیشگوی پرِورست» آلمان را میخکوب کرده بود، زن جوانِ ازخودبیخودشدهای که زبانش از گویش مادری شوابنیاش به آلمانی علیای بینقص تغییر میکرد و پسازآن به زبانی «پرطنین و باشکوه» که زمانی «زبان اصلی بشریت» بوده است حرف میزد. جیمز اِسدیل در بیمارستانِ خواب مغناطیسیاش در هند از صدها جراحی خبر داد که تحت خوابگردی القائی انجام شده بود و حتی از معاون فرماندار بنگال تقاضای هیئتی برای اثبات آن را کرده بود. (حکم این بود که هفت نفر از ده بیمار حقیقتاً دردی احساس نکردهاند.)
در میان کسانی که مسحور خواب مغناطیسی بودند، یک مصلح آموزشی فرانسوی به نام ایپولیت لئون دنیزارد ریوِیل وجود داشت. ریویل که بهواسطۀ یک دوست با احضار روح ازطریق مدیوم آشنا شده بود، شروع کرد به تحقیق دربارۀ ارواحی که آن زمان در اتاقهای پاریسی حیوحاضر بودند و درنهایت آموزههای آنها را در کتاب ارواح۱۰ خود در سال ۱۸۵۷، با نام مستعار آلن کاردک مدون کرد. مانند دیگر روحگرایان قرن نوزدهم، کاردک جهان روحیِ غنی، جاودانه و روبهتکاملی را مبنای استدلال گرفت که با جهان ما در ارتباط است. اثر کاردک نه تنها در فرانسه، بلکه آنسوی آبها نیز، بهخصوص در برزیل، محبوب از کار در آمد. محبوبیت آن در برزیل پابرجاست؛ دستکم دو میلیون برزیلی در سرشماری سال ۲۰۰۰ خود را «روحگرایان» کاردکیست میدانند.
توضیحات متعددی برای پذیرش روحگرایی در برزیل وجود دارد و از آن جمله مرز تابهحال نفوذپذیر میان عوالم مادی و روحی در زندگی مذهبی بومیان برزیل و برزیلیهای آفریقاییتبار است. توضیح دیگر تأکید آن بر شفاست. کاردک از همان نوشتههای اولیهاش بر امکانات تشخیصی و درمانیِ پزشکیِ روحگرا تأکید کرده است. بسته به نوع و شدت بیماری، طبیبان تکنیکهای گوناگونی را بسط دادهاند؛ از درگیرکردن ارواح ازخلال گفتوگو و نیایش تا حرکت دادن دستها بر فراز زخمهای موجود در پیراروح۱۱ (مادهای نامرئی که بنابر اعتقاد بدن جسمانی را فرا گرفته است)، طبابتی شبیه به عبور مغناطیسی مسمر. یکی از عوامل مهم، با درنظرگرفتن اینکه هنگام ورود روحگرایی، برزیل تنها دو مدرسۀ پزشکی داشت و بیرون از شهرهای بزرگ دسترسی به مراقبت بسیار محدود بود، رایگان بودن درمان بود. مراکز شفای روحگرایی به پرکردن این خلأ کمک کردند؛ هم با بیمارستانهای بزرگ و هم با اجتماعات نیایشی کوچکتری مثل همان که بیسروصدا در شهر کونگونهاس فعالیت میکرد.
ثابتکردن میزان رابطۀ آریگو با اجتماع کوچک روحگرایان در کونگونهاس پیش از دیدار او با دکتر فریتز دشوار است. روحگرایی در برزیل همواره انواع و اقسامی از طبابت داشته است. درون اجتماع روحگرا هنوز بحث بر سر این باقی است که درمانهای آریگو را چگونه تعبیر کنند و اکثریت بزرگی از شفادهندگان روحگرا تنها ازطریق نیایش و عبوردادن دستها عمل میکنند. باوجوداین، آریگو در مرکز روحگرایی عیسای ناصری جراحی میکرد. خاطرۀ او امروزه عمدتاً در نشریات روحگرا حفظ میشود. این دوستان روحگرای من بودند که اولین بار داستان او را برایم گفتند.
روشنفکران روحگرا همچنین دفاع از آریگو دربرابر حملات قانونی انجمن پزشکی برزیل و کلیسای کاتولیک را بر عهده گرفتند. در سال ۱۹۵۶، اتهام آریگو کوراندئیریسمو۱۲ بود، واژهای که تجسمگرِ رابطۀ پیچیدۀ مدرنیته با درمانهای بدیل است، زیرا توأمان به معنای طب سنتی و (در اصطلاح قانونی) فعالیت پزشکی بدون مجوز است. دست بر قضا، زمانی که آریگو محکوم شد، ژوسلینو کوبیچک (که گفته میشد آریگو دخترش را شفا داده است) رئیسجمهور بود و آریگو عفو شد.
عفو برای آریگو صرفاً آرمشی موقتی بود. در سال ۱۹۶۴ مجدداً محکوم شد، اما این بار کوبیچک رفته بود. درحالیکه آریگو به زندان منتقل میشد، کاروان موتوری طولانیای ماشین پلیس را با نوای حزنانگیز بوقها تعقیب میکرد. تا آن زمان داستان او به ایالات متحده رسیده بود، جایی که علم دیگر بار درگیر یکی از عشقهای گذرای دورهایاش با امر فراطبیعی شده بود.
•••
تا اواخر دهۀ ۱۸۵۰، حجم علاقۀ علمی به خواب مغناطیسی موقتاً خوابید. شاید دلیل آن سانسور دولتی کاردک و دیگر کاوشگران ماورا بود. یا شاید نارضایتی فزایندۀ محققان از طبابتهایی بود که آنزمان بهنحوی گسترده به اجراهای صحنهای، عکسبرداری از پریها و داستانها سرریز میکردند. اما پزشکی برای مدت زیادی نتوانست دور بماند. درحالیکه قرن به پایان خود نزدیک میشد، تحقیقات پزشکی دوباره پرسهزنی و رفتن به جغرافیاهای جدید -مثلاً با نخستین مطالعات دربارۀ روانپریشی پیشاشمنی- و عوالم نادیدنی را شروع کرد. در فرانسه، فیزیولوژیستی به نام شارل ریشه که در سال ۱۹۱۳ برای شرح خود از آنافیلاکسی برندۀ جایزۀ نوبل شد، ریشه از نو مطالعۀ روحباوری را شروع کرد و وجود «اکتوپلاسم» را فرض گرفت که بسیار شبیه به پیراروح کاردک بود و ازطریق آن واسطهها با ارواح غیرفیزیکی ارتباط برقرار میکردند. در سال ۱۸۸۲ در انگلستان، برای «بررسی دقیق و غیراحساسی» موضوعات فریبندهای همچون ادراکات فراحسی، خواب مغناطیسی، مدیومبودن و انرژی حیاتی، انجمن تحقیقات فراجسمانی بنیان گذاشته شد. سه سال بعد، شاخۀ آمریکایی انجمن توسط اشخاصی که ویلیام جیمز نیز در میان ایشان بود، تأسیس شد.
کتابی که اواخر قرن منتشر شد بود که، بهقول جیمز، «گام سرنوشتساز را در تبدیل تحقیقات فراجسمانی به علمی محترم برداشت.» کتاب از هند تا سیارۀ مریخ۱۳، نوشتۀ روانشناس سوییسی تئودور فلورنی، داستان خارقالعادۀ زندگیهای تناسخیِ اِلن اسمیتِ عارفمسلک را تعریف میکرد. اگر فلورنی باور نداشت که سوژهاش واقعاً تناسخِ شاهدختِ هندی، سیماندینی، است، یا اینکه زبانهایی که به آنها صحبت میکرد واقعاً سانسکریت یا مریخیاند، فکر هم نمیکرد که دارد آگاهانه تظاهر میکند. بهجای آن، نظریههایی دربارۀ خاطرات فراموششده -«کریپتومنِزیا»۱۴– و «خویشتن زیرآگاهانه»۱۵ را بسط داد، مفاهیمی که توازیهای خیرهکنندهای با مفهوم فعلی ما از ناخودآگاه دارند.
حتی بیشازآن، کتاب فلورنی مهر تأییدی بر عوضشدن موضوع علاقه از محتوای جادویی به فرایند جادویی بود. پرسش حیاتی دیگر این نبود که آیا تجربۀ رازآلود «واقعی» است یا خیر. آنچه اهمیت داشت این بود که این تجربه چه چیزهایی دربارۀ ذهن انسانی و پتانسیل آن آشکار میکند؟ قلمروی تخیل، جایی که مسمر به آن تبعید شده بود دوباره داشت بهآرامی کاویده میشد.
چنین استدلال شده است که مدیومهای روحی برای روانشناسی پایان قرن نوزدهم مانند کودکان برای روانشناسی معاصرند: سوژههای علمی استثناییای که میتوان از آنها دامنۀ گستردهای از خرد روانشناسی را آموخت. تقریباً یافتن روانشناسِ مشهورِ قرن بیستمیای که بهنحوی از انحا متأثر از هیپنوتیزمهای صحنهای یا مدیومهای احضار روح نبوده باشد ناممکن است. ممکن است پیر ژانه دربارۀ تناسخ با کاردک موافق نباشد، اما باور داشت که یک فرد میتواند محمل هوشهای چندگانه، آگاهانه و ناخودآگاه، هرکدام با ارادهای مستقل باشد. کارل یونگ بیهوده تلاش کرد تا کتاب فلورنی را به آلمانی ترجمه کند و بعدها اعتبار شکلدادن به فهمش از روانگسیختگی را به مریخ داد. در سال ۱۸۷۸، ژان ماری شارکو، غول قرن نوزدهمی عصبشناسی، مطالعۀ هیپنوتیزم شروع کرد و از آن برای پدیدآوردن و درمان نشانگان هیستریایی در نمایشهای عمومی مهیج استفاده کرد، کاری بسیار شبیه به آنچه زمانی گاسنر با بیرونکشیدن و دورکردن اهریمنان انجام میداد.
و زیگموند فروید؟ در سال ۱۹۷۰، هنری اِلنبرگر، مورخ کانادایی در کتاب کشف ناخودآگاه۱۶ همین پرسش را پیش کشید و کانالهایی را دنبال کرد که تکنیکهای باستانی خلسۀ شمنها راهشان را ازطریق آنها به اندیشۀ روانکاوانه پیدا کرده بودند. اگر به دنبال لحظۀ نخستین برخورد باشیم، شاید همان روزی باشد که دکتر وینی جوان که برای ملاقات با شارکو به پاریس رفته بود، هنگامیکه عصبشناس برجسته عالم عجیبی که ورای ذهن آگاه نهان است را به نمایش گذاشته بود، در میان تماشاگران ایستاده بود.
•••
زمان زیادی طول نکشید تا علم همچون مورد گاسنر، یا الن اسمیت، راه خود را به سوی زی آریگو نیز پیدا کند. محققان کنجکاو، خواه همدل یا مشکوک، از زمان آغار شفادهندگی آریگو با او ملاقات کردهاند. در میان آنها یک «هیئت اعزامی» متعلق به محققان «روان» آمریکایی در سال ۱۹۶۸ بود که فراروانشناسی به نام آندریا پوهاریک هدایت آن را بر عهده داشت. پوهاریک شخصیتی پیچیده است، زلیگ خردهفرهنگ علمی سالهای ۱۹۶۰ است؛ کسی که درگیر مطالعات فراطبیعیای بود که دامنۀ آن از جاسوسی فراجسمانی تا بشقاب پرندهها گسترده بود، اما شاید عمدۀ شهرتش را مدیون ترویج ذهن قاشقکجکن یوری گلر باشد. «اثبات دیداری»مان را مدیون شخص او هستیم، شانزده دقیقهای که روی یوتیوب در دسترس هر کسی است که دل دیدنش را داشته باشد. ممکن است آریگو در آن تومور ریوری را بر ندارد، اما چاقویی را میان پلک و تخم چشم زنی فرو میکند، توموری را از روی جمجمۀ بیماری بر میدارد، و بهنظر میرسد نوعی سنگ را از جای برشی در پهلوی یک مرد بیرون میآورد. هرچند درنهایت، این عملها کوچکاند و در جنگهای آریگو، مدرک قاطع کمی چه برای کیفرخواست و چه برای دفاعیه فراهم میآورند.
درعوض، به عقیدۀ من، تصویر دیگری بهجز فیلم جراحیهاست که از همه گویاتر است. در همان اوایل، تصویری از آریگو وجود دارد که بدون پیراهن نشسته است درحالیکه دانشمندان دوروبر او سراسیمه در حرکتاند، به صدای قلبش گوش میدهند، واکنشهایش را بررسی میکنند و در حال ضبط مغزنگاریاند. آریگو بهنظرم شنگول، حتی کمی گیج میرسد، درحالیکه ملاقاتکنندگانش درمانده مینمایند. همانند خوابکنندۀ مغناطیسی در قرن هجدهم که وظیفهشناسانه هر نفس لرزان دوشیزۀ خوابشده را ثبت میکند، یا عکاس ویکتوریایی که در پی کودکانش در جستوجوی اشباحی به جنگل میرود که تنها آنها میتوانند ببینند: این رؤیا -یافتن فریتز در یک مغزنگاری- میتواند نماد تلاش علم برای ادعای تملک چیزی باشد که احتمالاً اساساً متعلق به علم نیست. درست همانطور که میتواند نماد رابطۀ ما با سرحدات امر معجزهآسا باشد. آرزو میکنیم از آن بگذریم. آرزو میکنیم ورای دسترسمان بماند.
یا شاید اشتباهْ تماشای آریگو باشد. در پیرامون تصاویر قدیمی جماعتی از بیماران ایستادهاند که در سکوت انتظار میکشند: مادری با فرزند لمس، دختر خوشلباسی با عینک دودی، مردی لاغر، زن سپیدموی گریانی که لباسی از پارچۀ آبی پوشیده است. سپس آریگو قدمی پیش گذاشته و سر زن را در دستانش میگیرد. ناگهان، حرفوحدیث دربارۀ اینکه چه اتفاقی در حال رخدادن است ناپدید میشود. مهم انگشتان پینهبستۀ گرم روی صورت زن، اشکها، احساس شگفتی و نور است. او در پی دلیل به اینجا نیامده بود. بیماری دلیل نمیشناسد. هیچ دانشی نیست که بتواند توجیه کند چرا، یا کِی، بیماری کسی را انتخاب میکند که کرده. هیچ منطقی در باز ایستادن قلب من نیست، در اینکه چرا نابینا هستم، چرا فرزندم مریض است، چرا هی زمین میخورم. به ما گفتهاند که به درمانهای آنجهانی بیاعتماد باشیم. اما بیماری آنجهانی، هیولایی و جادویی است. اگر باید غیرممکن را باور کنیم، پس من که هستم که تصمیم بگیرم آیا این شبحی است که در جمجمهمان میگسترد، یا دستان روحمانندی که آن را بیرون میکشد؟
پینوشتها:
• این مطلب را دنیل میسون نوشته است و در شمارۀ بهار ۲۰۱۲ مجلۀ لفهامز کوارترلی به انتشار رسیده و سپس با عنوان «Healing Spirits» در وبسایت این مجله نیز بارگذاری شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۲۳ خرداد ۱۳۹۷ آن را با عنوان «ارواح شفابخش» و ترجمۀ علی امیری منتشر کرده است.
•• دانیل میسون (Daniel Mason) رماننویس و روانپزشک است. مدرک کارشناسیاش را در رشتۀ زیستشناسی از دانشگاه هاروارد گرفت و بعدها از دانشکدۀ پزشکی دانشگاه کالیفرنیا در سن فرانسیسکو فارغالتحصیل شد. نخستین رمانش، کوککنندۀ پیانو (The Piano Tuner) را زمانی نوشت که هنوز دانشجوی پزشکی بود و دومین رمانش، کشوری دوردست (A Far Country) در سال ۲۰۰۷ منتشر شد.
[۱] Placebo
[۲] Congonhas do Campo: شهر کوچک تاریخیای در برزیل که نماد شهرهای قدیمی به شمار میرود [مترجم].
[۳] Orthodoxy
[۴] Medicine man
[۵] Shamanism
[۶] Medium: واسطۀ میان ارواح و زندگان در جلسات احضار روح [مترجم].
[۷] Vorarlberg: غربیترین استان اتریش [مترجم].
[۸] The Roman Rituals
[۹] elector: به تعداد معدودی از حاکمان در قلمروی امپراتوری مقدس روم گفته میشد که شورایی انتخاباتی را تشکیل میدادند که وظیفۀ آن انتخاب امپراتور بود [مترجم].
[۱۰] The Spirits’ Book
[۱۱] perispirit
[۱۲] curandeirismo
[۱۳] From India to the Planet Mars
[۱۴] Cryptomnesia
[۱۵] Subliminal Self
[۱۶] Discovery of the Unconscious
سوپر استار عالم روشنفکری بیش از همیشه با چپها به مشکل خورده است
گفتوگویی دربارۀ دشواری همتاسازی هوش انسانی در رایانهها
چارلز تیلور شعر و موسیقی را عناصر نجاتبخش دوران افسونزدایی میداند
او چیزی از خواهرم نمیدانست، خوبیاش همین بود