چگونه آلمان باز هم، بهعنوان قدرتی بلامنازع، از میان خاکسترهای جنگ سر بر آورد؟
در روزهای پس از پایان جنگ جهانی دوم که آلمان به ویرانهای تمامعیار تبدیل شده بود، کمتر کسی تصور میکرد که این کشور چند دهه بعد قدرتمندترین و باثباتترین اقتصاد منطقه را داشته باشد. ولفگانگ اشتریک، با بررسی سه کتاب دربارۀ موفقیت آلمان و نقش این کشور در بحرانهای اروپا، به عوامل ساختاری و تاریخی مهمی میپردازد که مسیر آلمان در رسیدن به قدرت و ثبات اقتصادی و سیاسی را هموار کرد.
ولفگانگ اشتریک، لندن ریویو آو بوکز — چگونه آلمان در دهۀ ۱۹۷۰، از میان آنهمه کشور، به الگوی سرمایهداری دموکراتیک تبدیل شد، کشوری که از نظر سیاسی باثبات و از نظر اقتصادی موفق بود –«مدل آلمانی»۱– و بعدتر نیز در دهۀ ابتدایی قرن بیستویکم ابرقدرت اقتصادی و سیاسی اروپا شد؟ هر توضیحی برای این پرسش باید به تعبیر بلندمدت برودلی۲ متوسل شود، که در آن تخریب میتواند پیشرفت باشد –نابودی تمام و کمال میتواند بهشکل نعمتی دیرپا در آید– چرا که پیشرفت سرمایهدارانه تخریب است بهشکلی کموبیش سازنده. تسلیم بیقیدوشرط در سال ۱۹۴۵ باعث شد آلمان، یا درواقع آنچه از قسمت غربی آن باقی مانده بود، مجبور شود زیر بار چیزی برود که پِری اندرسون آن را «دور دوم دگرگونی سرمایهدارانه» نام گذاشته، شکلی از دگرگونی که هیچکدام از کشورهای اروپایی مجبور به تحمل آن نشدند. آن دورانِ آلمان درحقیقت حرکتی بیامان –سریع و کوتاه– بود بهسوی «مدرنیتۀ» اقتصادی و اجتماعی، تا برای همیشه از خانۀ میانۀ راه وایمار۳ دور شود. این مسیر همراه بود با برچیدن مشقتبار ساختارهای سلطۀ سیاسی و اتفاق نظر اجتماعی، و غلوزنجیرهای فئودالی که مانع پیشرفت سرمایهدارانۀ کشور شده بود، موانعی که همچنان نیز در شکلهای مختلف از بهینهسازی سرمایهدارانه در بسیاری از کشورهای اروپایی جلوگیری میکند.
اولین رویدادی که آلمان غربی را در مسیر تبدیل به چیزی که بعدها شد قرار داد سرازیرشدن دهمیلیون پناهنده و تبعیدی از آلمان شرقی بود، جمعیتی به اندازۀ یکپنجم کل ساکنان قلمروِ ویرانشدهای که حالا اندازهاش کمتر از نصفِ رایش قبل از جنگ شده بود. اگرچه بعضی از این مهاجران تا پایان عمر منزوی، افسرده و فقیر باقی ماندند، دیگران تنها دارایی خود یعنی اراده را برای جاگرفتن و موفقشدن در کشوری با خود بههمراه آوردند که از جهات بسیاری برایشان کشوری خارجی به حساب میآمد. آمدن آنها ترکیب آنچه را تا آن زمان جامعهای عمدتاً سنتی بود برای همیشه تغییر داد، جامعهای که تا آن روز با شهری و روستایی، کاتولیک و پروتستان، و چپ و راست تقسیمبندی میشد. شیوههای زندگی و فضاهای اجتماعیفرهنگیِ کوتهبینانهای که چندین قرن عمر داشت شکسته شد، آنهم در اکثر موارد با شکست مقاومتی سرسختانه. اما، درنهایت، سختکوشی و مهارتی که تازهواردها با خودشان به سرزمین جدیدشان آورده بودند محلیها را بر آن داشت که به آنها شانس ثابتکردن خودشان را بدهند. در نتیجۀ این فرایند، آلمان غربی به یک جامعۀ رقابتی و شایستهسالارِ منحصربهفرد تبدیل شد.
اما این بههیچوجه همۀ ماجرا نبود. همانطور که رالف دارندورف، احتمالاً بهعنوان اولین نفر، دریافت، دو نیرویی که قبل از آن جمهوری وایمار را تحلیل میبردند -اشرافسالاری شرقی (حکومت جانکرها که به اعتقاد ماکس وبر مهمترین مانع رایش برای حرکت بهسوی مدرنیتۀ سرمایهدارانه بود) و جناح مخالف کمونیست– از میان رفته بودند. جانکرها پس از توطئۀ براندازی ۱۹۴۴ توسط نازیها قتلعام شدند، و کسانی از آنها که باقی مانده بودند نیز با پیشرَوی ارتش سرخ یا کشته شده و یا از موطن خود گریختند. کمونیستها نیز که آن زمان، با حمایت شوروی، دولت خود به نام جمهوری دموکراتیک آلمان را داشتند، آنقدر در صدد تضعیف قسمت غربی برآمدند که دادگاه قانون اساسی آلمان غربی در سال ۱۹۵۶ حزبشان را غیرقانونی اعلام کرد. بهاینترتیب این هر دو جناحی که روزی در برابر پایتخت مقاومت میکردند از بین رفتند، و تنها سوسیالدموکراتها (اس.پی.دی) و اتحادیۀ دموکراتمسیحی (سی.دی.یو) را باقی گذاشتند. سی.دی.یو، باقیماندۀ حزب مرکزی کاتولیک دوران وایمار، در راستای جدایی از جوامع مذهبی همگن محلی بعد از جنگ، دلخواه مسیحیها با هر مذهبی بود. به این شرایط ازمیانرفتن نازیها بهعنوان یک نیروی سیاسی سازمانیافته و بهزندانافتادن غولهای صنعتی آلمان توسط متفقین را اضافه کنید (اگرچه بعد از مدتی برای کمک در جنگ کره آزاد شدند)، و نتیجه دورنمای سیاسی بهغایت سادهشده و جغرافیایی اقتصادی شد که دست مفتخوار اربابیگری پروس از آن کوتاه شده، و حال به دوگانۀ بسیار کارایی تبدیل شده بود که شامل اقتصاد بنگاههای کوچک در جنوب، جنوب غربی و راینلند۴، و مجتمعهای بزرگ صنعتی در منطقۀ رور۵ بود. (درحالیکه صنعتگران در زندان بودند، بریتانیاییها حقوق قاطعانهای برای اتحادیهها و مشارکت کارگران در مدیریت، بهخصوص در شرکتهای زغالسنگ و فولاد، وضع کردند.)
همانطور که فیلیپ مانو بیان کرده، در ارزیابی موفقیت آلمان توجه چندانی به این بنیانهای ساختاری جدید نشده، و در مقابل تأکید بیش از اندازهای روی تأثیر چیزی وجود داشته است که عموماً دکترین اقتصادیِ کلیدی در آلمان پس از جنگ خوانده میشود. این دکترین همان «اردولیبرالیسم»۶ مکتب فرایبورگ و همردیفانش است، شکلی معتدلتر از نظریههای رادیکال بازر آزاد هایک و میزس. این دکترین، که نتیجۀ نظریۀ اجتماعی پروتستانی بود که بر مزیتهای رقابت استوار شده، باید شانهبهشانۀ شرکتگراییِ۷ دوباره زادهشدۀ رنیش-کاتولیک حرکت میکرد، شرکتگراییای که بعد از گذشت مدتی کوتاه چنان با چشمانداز شرکتگرایانۀ جنبشهای اتحادیهای پیوند خورد که میتوان آنها را یکی دانست. کاهش نقش دولت در اقتصاد، به چیزی در حد کنترل غیرمستقیم، هدف مشترکی بود که بعد از دیکتاتوری نازی همه به آن اعتقاد داشتند. اما این به آن معنی نبود که سرمایه آزادانه حکمرانی خواهد کرد یا توزیع درآمد و ثروت به بازار واگذار خواهد شد. در اردولیبرالیسم رقابت ابزاری بود برای کنترل قدرت بازار، اما این ابزار تنها در بازار کالاها استفاده میشد، نه بازار کار، و مدتها گذشت تا در بازار سرمایه نیز به کار گرفته شد؛ به این ترتیب بود که حتی از سوی اتحادیهگرایان تجاری و سوسیالدموکراتها هم با استقبال روبهرو شد. کاتولیکهایی که با جغرافیای جدید سیاسی و اقتصادی قدرت یافته بودند، و بهشکل سنتی دغدغۀ «عدالت اجتماعی» داشتند (مفهومی که هایک آن را مهمل خوانده بود) همیشه اردولیبرالیسم جاری در وزارت اقتصادِ لودویگ ارهارد را به دیدۀ شک مینگریستند، هرچند که پرچمداران اردولیبرالیسم در باب «اقتصاد بازار سوسیال» لفاظی میکردند و خود را به «رفاه برای همه» متعهد میدانستند. به هر ترتیب، آدناور۸، که خود کاتولیک رنیش بود، ظرفیت تسکیندهندۀ سیاست اجتماعی را درک کرد و ماهرانه از وزارت کار استفاده کرد تا اطمینان حاصل کند که اردولیبرالیسم هیچگاه به تنها گزینۀ موجود بدل نشود. اردولیبرالیسم حتی در موطن قوانین ضدِ تراست خود نیز با موانع زیادی در سیاستهای آلمان غربی روبهرو بود، جایی که نظریهپردازان پیشروِ آن بهسرعت توجهشان را به اتحادیۀ اقتصادی اروپا که در حال ظهور بود جلب کردند و موفق شدند قانون رقابت آن را در عمل به انحصار خود درآورند.
تسلیم بیقیدوشرط و تکهتکهشدن رایش از جهات دیگری نیز به اقتصاد آلمان کمک کرد. صنعت آلمان همیشه برای فروش کالاهای تولیدشده و مواد خام مورد نیازش به بازارهای خارجی چشم داشت. ترس محرومشدن از دسترسی به این بازارها، بهخصوص از سوی بریتانیاییها، کابوس قدیمی آلمانها بود، که نازیها سعی کردند با استفاده از کشورگشاییهای عظیم و خودکفایی اقتصادی به آن پایان دهند. آلمان غربی کوچک، بهکلی نابودشده، و نیمچه مستقل چنین گزینههایی پیش رویش نداشت. در این اثنا، پیوستن به رژیم تجارت آزاد پسا-برتن وودز به رهبری آمریکا و سپس پیوستن به اتحادیۀ اقتصادی اروپا جایگزینی عالی به ارمغان آورد. یکی از دلایل مفیدبودن این شرایط این بود که، زیر لوای نرخ ارز ثابت رژیم، واحد پول جدید آلمان غربی در طول زمان بسیار کمتر از حد ارزشگذاری شده بود. این ترتیبات در دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ پایه را برای یک بخش صنعتی فوقالعاده قدرتمند و صادراتمحور فراهم کرد که، به رسم گذشته، به مرکز جاذبۀ آلمان غربی و بعدتر اقتصاد سیاسی آلمان تبدیل شد.
مجموعۀ جستارهای بهتازگی ترجمهشدۀ ورنر پلامپ روایتی از معجزۀ اقتصادیِ۹ پس از جنگ و تغییرات بنیادی پس از آن ارائه میدهد که بر سنت آلمانی «مشارکت اجتماعی» میان سرمایه و کار متمرکز است، سنتی که بر منفعت مشترک در بهبود عملکرد صادراتی کشور استوار است. پلامپ نشان میدهد که، برخلاف دیدگاه غالبِ چپگرایان از ضد اتحادیهگری و فاشیسم کسبوکار آلمانی در دورۀ بین دو جنگ جهانی، تمایل به همکاری میانطبقهای و سازش اجتماعی میان کارفرمایان آلمانی حتی در جمهوری وایمار هم وجود داشته است.
سوءبرداشت دیگری که دربارۀ دورۀ بین دو جنگ جهانی بسیاری از ناظرین خارجی را فریفته این است که بیزاری عمیق از تورم، که سیاستهای اقتصادی آلمان پس از جنگ را فراگرفت، برآمده از خاطرۀ جمعی تورم حاد در دهۀ ۱۹۲۰ بود. اما نکتۀ مغفولماندۀ بسیار مهمتر در این میان شرایط ساختاری آلمان بهعنوان یک اقتصاد ملی بیشازحد صنعتیشده بود. اینکه بانک مرکزی آلمان غربی از همان ابتدا کاملاً مستقل از دولت بود، بیش از آنکه به اردولیبرالیسم مربوط باشد، به این حقیقت مربوط است که پیدایش مارک آلمانی پیش از پایهگذاری دولت آلمان غربی انجام شد؛ تازه این غیر از برنامهریزی متفقین برای بازداشتن دولتهای آیندۀ آلمان از تأمین مالی تسلیحات جدید از طریق چاپ پول بود. نفع مشترک در تورم پایین نیز در شکلگیری وفاق طبقاتی در آلمان غربی تأثیرگذار بود و در این فضا اتحادیۀ کارکنان آهن و آی.جی متال نیز بهسرعت بر روابط صنعتی کشور غالب شدند. در سال ۱۹۶۹ ائتلاف سوسیال-لیبرال ارزش برابری مارک را افزایش داد، تا بهاینترتیب رشد اقتصادی را از عملکرد صادراتی به تقاضای داخلی منتقل کند. اما این افزایش ارزش، مانند افزایشهای مشابه پس از آن، تنها اثری موقتی داشت: کالاهای صنعتی آلمانی بهدلیل کیفیت سرآمدشان حساسیت چندانی به قیمت نداشتند. در این شرایط، اشتغال در بخش تولید بهآرامی اما بهشکل مداوم کاهش یافت، و در سال ۱۹۸۴ آی.جی متال خواستار اعتصابی سراسری برای ۳۵ ساعت کاری در هفته شد. برای اولینبار، در اکونومیست و جاهای دیگر، آلمان قربانی «یورواسکلروسیسِ»۱۰ خزندۀ آن دوران شمرده شد.
بااینهمه، با پایانیافتن دهۀ ۱۹۸۰ آلمان، با نصف جمعیت ژاپن و یکچهارم جمعیت ایالات متحده، هر دوِ آنها را بهعنوان بزرگترین صادرکنندۀ جهان جا گذاشت. بنای این پیشتازی تمرکز روی حوزۀ تولید کالاهایی با ارزش افزودۀ بالا بود، حوزهای که رقابت بر سر کیفیت و خدمات است نه قیمت. اتحادیههای تجاریِ قدرتمند و شوراهای کار با دفاع از دستمزدهای بالا و اختلاف دستمزد پایین بهسازی صنعتی را تسهیل کردند –درحقیقت بخشی از آن را تحمیل کردند– و البته در این مسیر سنت مرسوم دیرپای مهندسی باکیفیت آلمانی و آموزش شغلی نیز تأثیرگذار بود، که این هر دو با اصلاحات آموزشی در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ تقویت شد. نتیجۀ این فرایندها راهبرد ملی طرف عرضهای بود که منابع نهادی و فرهنگی سنتی را بهینه میکرد تا وفاق طبقاتی پس از جنگ را، هم در محیط کار و هم بهشکل عمومی در اقتصاد، از نو رقم بزند، آنهم در زمانیکه صنعتیزدایی در کشورهای دیگر با تمام قدرت در جریان بود.
اتحاد آلمانیها شگفتانهای ناخوشایند را بهدنبال داشت، و باعث شتابگرفتن حرکت کشور بهسوی رکودی عمیق شد. یکی از مهمترین دلایل این شرایط این بود که بخش تولیدی بیشازاندازه بزرگِ آلمان غربی نیازی به مکانهای تولیدی جدید در ایالتهای شرقی۱۱ نداشت. هلموت کهل۱۲، برای تأمین مالی تعمیم همهجانبۀ دولت رفاه آلمان غربی به آلمان شرقی و وفا به عهدش برای عدم افزایش مالیات، با افزایش سریع در هزینههای غیردستمزدی نیروی کار موافقت کرد که به بیکاری گسترده و روزافزون منجر شد. این اتفاق باعث شد تا بحثی عمومی در این باره شکل بگیرد که آیا آلمان در دهۀ ۱۹۸۰ فرصت حرکت بهسوی یک «اقتصاد خدماتی» را بهمانند مدل بریتانیایی و آمریکایی از دست داده است یا نه. اکونومیست و فایننشال تایمز آلمان را «مرد بیمار اروپا» نامیدند. درحالیکه جهانیسازی فرصتی برای شرکتها، بهخصوص در اروپای شرقی و چین، فراهم کرده بود که تولید و اشتغال را بازیابند، آی.جی متال در سال ۱۹۹۵ مصرانه از دولت کهل و کارفرمایان خواست تا به اتحادیهها پیوسته و «اتحادی سهجانبه برای مشاغل» را شکل دهند. این حرکت البته با مخالفت حزب لیبرال (اف.دی.پی) و ولفگانگ شویبله، رهبر نمایندگان سی.دی.یو، روبهرو شد که «اصلاحات ساختاری» نئولیبرال را ترجیح میداد. در سالهای پس از آن، اتحادیههای فعال در بخش صادرات اقتصاد آلمان در فرایندی دشوار بهتجربه آموختند که محدودیتهای دستمزد را بدون غرامت بپذیرند. این تجربه در فرایندی دشوار به دست آمد که برآمده از تلاش بیثمر دیگری در قالب سیاست اشتغالی سهجانبه در زمان گرهارد شرودر در سال ۱۹۹۸-۱۹۹۹، طراحی نئولیبرال «برنامۀ کار ۲۰۱۰» در سال ۲۰۰۳، و تهدید دولت اول مرکل (۲۰۰۵-۲۰۰۹) برای محدودساختن حقوق اتحادیههای تجاری برای چانهزنی گروهی بود.
چرا چنین چیزی به کشمکش اجتماعی بیشتر ختم نشد؟ در اقتصادِ رو به بینالمللیگرایی دهۀ اول قرن بیستویکم، اشتغال در کشوری تولیدمحور مانند آلمان، بیش از هر زمان دیگری، به «رقابتپذیری» بینالمللی وابسته بود، آنهم نهفقط در بازارهای کالا که همینطور در بازارهای نیروی کار، چرا که منتقلکردن شغلهای تولیدی به خارج از مرزها سادهتر از انتقال مشاغل خدماتی بود. پاییننگهداشتن تورم و هزینههای واحد نیروی کار به دغدغۀ اصلی اتحادیهها بدل شد، و باعث شد آنها بار دیگر، از نگاه دولت و کارآفرینان، متحدی قابل اعتماد به نظر برسند. تنظیم مجدد نهادهای وضع دستمزد در پاسخ به فشارهای سیاسی در ابتدا چندان مؤثر نبود. با شکلگیری اتحادیۀ پولی اروپا در سال ۱۹۹۹ و انتقال به یک نرخ بهرۀ واحد برای کل منطقۀ یورو، آلمان که کشوری با تورمی ناچیز بود با نرخ بهرههایی مواجه شد که بیش از نیازش برای حفظ ثبات پولی بود، و در مقابل کشورهای عضوی که تورم بالایی داشتند از این نرخها که برایشان بسیار پایین بود، حداقل تا مدتی، سود بردند. بااینحال افزایش هزینۀ واحد نیروی کار در این کشورها (که در اتحادیۀ پولی اروپا دیگر نمیتوانستند با تنزیل ارزش پول از خود دفاع کنند) و همینطور هزینۀ واحد نیروی کار ثابت یا کاهنده در آلمان، بهتدریج، بازی را عوض کرد. در سال ۲۰۰۸، که اعتبارْ دیگر مانند گذشته دم دست کشورهایی که در «رقابتپذیری» میلنگیدند نبود، آلمان بالاخره دومین معجزۀ اقتصادیاش را تجربه کرد، آنهم درحالیکه اقتصادهای کشورهای عضو اتحادیۀ پولی اروپا در حوزۀ مدیترانه شروع به فروپاشی کرده بود.
•••
دیوید آدرِچ و اریک لمن در کتاب خود از اینجا وارد داستان میشوند. آنها مدعی هستند که «هفت رازی» را مشخص کردهاند که آلمان را قادر ساخته تا، بر طبق زیرعنوان کتابشان، «ترمیمپذیری اقتصادی در عصر ناآرامیها» را در خود ایجاد کند. این رازها چیست؟ تعداد زیادی بنگاه کوچک۱۳ که، با اعلام شرودر مبنی بر اینکه ۲۰۰۴ «سال نوآوری» است، سرشار از روحیهای نو برای کارآفرینی بودند؛ دانشگاههای آلمانی که خود را از «مدل چندصدسالۀ خشک و عبوسی جدا کردند که هامبولت طراحی کرده بود»، و این اتفاق همراه شد با دانشجویان بیشتر و مخارج بالاتر روی پژوهش و آموزش؛ سیاستهای توسعۀ منطقهای؛ زیرساختهای فیزیکی ممتاز؛ انعطافپذیری برای ترکیب نوآوری با سنت (لپتاپ با لیدرهوزِن۱۴)؛ نوآوری پرشتاب، بهخصوص در تولید؛ و احساس خوب دوباره از آلمانیبودن. پنج مورد از این موارد قبل از رکود دهۀ ۱۹۹۰ هم برقرار بود؛ سال نوآوری شرودر بهسرعت به فراموشی سپرده شد؛ و گسترش تحصیلات دانشگاهی به بهای ازدسترفتن سیستم آموزش شغلیای به دست آمد که خودِ آدرچ و لمن نیز بهدرستی از آن بهعنوان یک منبع نهادی مهم یاد کردهاند. آنها متغیرهای کوتاهمدت را بهعنوان اثر مقادیر ثابت بلندمدت توضیح میدهند. عجیبتر اینکه، تحلیل تاریخی-نهادی آنها پر است از گمانهزنیهای فرهنگگرایانۀ برگرفته از کلیشههای روزنامهها و گفتههای سلبریتیها. با خواندن متنی مثل آنچه در زیر میآید انسان نمیداند بخندد یا گریه کند:
اکثر آمریکاییهای دوست دارند چه چیزی را به نسل بعد برسانند؟ آزادی… اما آلمان متفاوت است. البته که آلمانیها هم برای آزادی ارزش قائلاند… اما آنها برای یک چیز دیگر نیز ارزش زیادی قائلاند: زیبایی. فرهنگ و قریحۀ آلمانی زادۀ ارزشهای باستانی یونانی است، که زیبایی را در میان والاترین ارزشها قرار میدهد… در آلمان زیبایی در ساختار مجسم میشود. گیراترین موسیقیهایی که تا به حال در آلمان ساخته شده و آن گنجینۀ تمام و کمال از آهنگسازان کلاسیک را از نظر بگذرانید. بدون وجود ساختار میشد زیبایی خاصی برای آثار بتهوون، هندل، باخ یا واگنر متصور بود؟… اگر زبان آلمانی، با آن ساختارهای پرصلابتش، زبان موسیقی کلاسیک است، زبانهای رومیایی بیشتر با موسیقی جاز سازگارند، که با خودجوشی، الهام و قالب آزاد همراه است.
و قسعلیهذا.
رفاهِ آلمان در قدیم به صادرات کالاهای تولیدی، و سپس به شغلهای تولیدی غیرصادراتی بستگی داشته است. بهاینترتیب درخواستها از اتحادیههای آلمان برای کمک به رفع عدم تعادلهای شدید تجاری بین آلمان و دیگر کشورهای یورو –با تقاضای دستمزد بیشتر و بهاینترتیب افزایش هزینههای واحد نیروی کار– با استقبالی روبهرو نشده است. یورو از نظر این اتحادیهها راهحلی ایدئال برای مشکل اشتغالی بود که در دهۀ ۱۹۹۰ با بازگشت رقابت قیمتی و بینالمللیسازی تولید با آن روبهرو شدند. اتحادیۀ پولی بازاری اختصاصی را در اروپا در اختیار آلمان قرار میداد، و همینطور مزیتی قابل توجه در مقابل رقبای اروپاییای نصیب آنها میکرد که میبایست در ترتیبات نهادیِ تورّمیتری عمل میکردند. مهمتر از همۀ اینها، اتحادیۀ پولی بنگاههای آلمانی را از واحدی پولی بهرهمند میکرد که در بازارهای خارج از منطقۀ یورو کمتر از حد ارزشگذاری شده بود، بهخصوص زمانیکه تسهیل کمّی بانک مرکزی اروپا همچنان عرضۀ پول منطقۀ یورو را افزایش میداد. پیشنهاد گاه و بیگاه خارجیها برای سرکوبکردن رقابتپذیری صنایع آلمانی، بهمنظور نجات یک واحد پول، از نظر اتحادیهها حکم خودکشی از ترس مرگ را داشت. این کار همچنین باعث میشد که اتحادِ آنها با کارآفرینان و دولت خدشهدار شود، اتحادی که دیگر نه با قدرت اتحادیه که با محدودیتها و فرصتهای منطقۀ یورو بود که سرپا مانده بود. و این تنها اتحادیهها نیستند که اهمیت زیادی برای رقابتپذیری تولیدات آلمانی قائلاند. ترجیحات اتحادیهها با دولت مشترک است، دولتی که در حال حاضر ائتلافی بزرگ از راست میانه، به نمایندگی از صنایع، و چپ میانه است که در آن اس.پی.دی درواقع بازوی سیاسی آی.جی متال است.
فرانتس یوزف مایرز، دانشمند علوم سیاسی، همانند آدرچ و لمن سعی میکند رفتار آلمان در بحران یورو را بر پایۀ فرهنگ تبیین کند نه ساختار، و تقصیر آنچه زنجیرۀ اشتباهات فاجعهبار مینامد را به گردن طرفداریِ بیچونوچرای مرکل و کل کشور از نسخههای اردولیبرالیسم میاندازد. مایرز معتقدی است حقیقی به دکترین نئوکینزی آنگلوآمریکایی، و آن را مجموعهای از دستورالعملهای دانشگاهی قابل استفاده برای بازیابی اقتصاد میداند. پیام او ساده است. همۀ آنچه برای شکوفاشدن منطقۀ یورو لازم است این است که مرکل کمی قالب ذهنی خانم خانهدار اهل سوابیا۱۵ را کنار بگذارد (مایرز از کلیشهها ابایی ندارد)، شروع به وامگرفتن و هزینهکردن کند، و به دیگر کشورها هم اجازه دهد که همین کار را بکنند، تا بهاینترتیب درنهایت همه در اروپا وضعیت بهتری پیدا کنند و از آن به بعد بهخوبی و خوشی زندگی کنند.
آیا مرکل –آیا آلمان– در نپذیرفتن این چیزهای نئوکینزی بد یا نابخردانه عمل کرده؟ مایرز از کنار این حقیقت بهسادگی میگذرد که اقتصاد آلمان، ازجمله بازار نیروی کار آلمان، امروزه بهتر از همۀ سی سال گذشته عمل میکند، و از بودجهای متوازن، تورم صفر، و اهرمزدایی۱۶ دولت بهرهمند است. به اعتقاد او دلیل مخالفت آلمان با دوسویهکردن یا بخشش بدهی در سراسر اروپا، مخالفت با کسری موازنۀ عمومی در کشور یا خارج از آن، و مخالفت با افزایش هزینههای واحد نیروی کار آلمان برای چرخیدن دوبارۀ چرخ اروپا این است که اردولیبرالیسم با سادومانیتاریسم۱۷ همراه است: لذت از رنجی که خطاکاران مدیترانهای بهخاطر اشتباهاتشان متحملش میشوند. پس آلمان بد است. علاوهبراین به نظر میرسد مایرز باور دارد که ترجیح آلمان برای انتخاب ریاضت نشانگر نوعی کوتهفکری نابخردانه است: ناتوانی در تشخیص اینکه آنچه امروز به بهای ضرر دیگران آلمان را منتفع میکند روزی، بهشکلی نامعلوم، به خود آنها آسیب خواهد زد. پس با این اوصاف شاید آلمانیها هم آدمهای بدی هستند و هم نابخردند، و تمایل پروتستانیشان به تنبیه همسایگان باعث میشود نتوانند منافع خود را درست ببینند.
مایرز هیچگاه از این امکان صحبت نمیکند که کشورهایی که برای شکوفاشدن نیازمند واحد پول ضعیف۱۸ هستند بیرون از یورو و در رژیم پولی اروپاییِ انعطافپذیری منتفع خواهند شد که به آنها اجازه میدهد «رقابتپذیریشان» را بهوسیلۀ تنزیل ارزشهای گاه و بیگاه در برابر واحد پول قدرتمند۱۹ آلمان باز یابند. در این مورد او به اندازۀ مرکل جزماندیش است که ورد زبانش این است که «اگر یورو شکست بخورد، اروپا شکست خواهد خورد». علیرغم تصورات مایرز، نقش آلمان در بحران یورو با توجه منافع اقتصادی ملی خودش مشخص میشود، منافعی که میتوان با آنها توجه رأیدهندگان آلمانی را جلب کرد. همینطور محدودیتها و فرصتهای ذاتی چارچوبی نهادی از اتحادیۀ پولی بدون اتحادیۀ سیاسی نیز در تبیین این نقش اهمیت زیادی دارد. مایرز تنها کسی نیست که انتظار دارد آلمان بهنحوی عمل کند که انگار اتحادیۀ سیاسی در اروپا وجود دارد، اتحادیهای که دولت کهل بهدنبال تشکیل آن در کنار اتحادیۀ پولی بود و فرانسه و دیگر کشورها با اصرار به قدرت حاکمیتی خود مانع آن شدند. اینکه اتحادیۀ پولی اروپا، به این شکل امروزی، با تأکید بر «مسئولیت» ملی مستقل ساختاربندی شده و از کمبود پیشبینیهای لازم برای «یکپارچگی» بینالمللی رنج میبرد، بهعنوان تنها راه وجود اتحادیۀ پولی بین کشورهایی که از جهات دیگر مستقل هستند، خیلی اردولیبرال نیست.
مایرز بر این باور است که کسالتهای منطقۀ یورو را میتوان با دولتی منتخب در آلمان برطرف کرد که حاضر باشد در جهت ایدئال اروپا، بهشکلی داوطلبانه، بخشی از «رقابتپذیری» ملیای را قربانی کند که اتحادیۀ پولی به اقتصاد آلمان عطا کرده است. اعتقاد او این است که در این دوران رکودی میتوان با اضافهکردن بدهیهای عمومی رشد را از نو آغاز کرد، اگرچه که دهههاست که بدهیهای عمومی رو به افزایش بوده و رشد کاهش یافته است؛ او باور دارد که رشد در منطقۀ یورو میتواند با استفاده از ابزار سیاست منطقهای مشترک بهطور مساوی بین کشورهای عضو تقسیم شود و روند دیرپای نابرابری رو به افزایش را تغییر دهد، که همۀ کشورهای منطقۀ یورو واکنشی یکسان به محرکهای مالی خواهند داشت، که افزایش مخارج عمومی در آلمان بهنحوی از انحا باعث افزایش اشتغال در ایتالیا یا اسپانیا خواهد شد، و اینکه کاهش بدهی برای کشورهایی که غرق در بدهی هستند کمبود رقابتپذیریشان را درمان میکند. همۀ این ادعاها جای تردید بسیار دارد.
ایالات متحده در دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ نقش پیشروِ «مسئول» را بازی کرد. آیا میتوان آلمان را، با وجود نااطمینانیهای امروزی دربارۀ سرمایهداری جهانی، نیازش به حفظ ثبات پولی و مزیت رقابتی، و اندازۀ کوچکش در مقایسه با ایالات متحده، برای عدم ایفای نقشی مشابه در اروپا متهم کرد؟ به اعتقاد من انتقادِ بحقی که میتوان از آلمان داشت همراهی شتابزده با واحد پول مشترک در «پروژۀ اروپایی» بود. البته که در این زمینه باید فرانسه و کشورهای مدیترانه را نیز مقصر دانست، چرا که همچنان امیدوارند بتوانند از یوروی قدرتمند بهعنوان محدودیتی خارجی (a vincolo esterno) بهره ببرند تا به اقتصادهای سیاسی آشفتهشان بند بزنند و آن را امروزی کنند (و شاید در این فرایند کمکی هم از دوستان آلمانیشان بگیرند). تا وقتیکه اتحادیۀ پولی به همین شکل باقی بماند، و مسیر رسیدن به اتحادیهای سیاسی نهتنها از سوی دولتهای اروپا که از سوی مردمشان نیز بسته باشد، دولت مرکل، مانند دولتهای گذشتۀ آلمان، تنها یک پیشنهاد برای ارائه به دیگر کشورهای اروپایی دارد: اینکه همۀ کشورها باید همان مسیر آلمان را طی کرده و خود را در معرض مرحلۀ دیگری از دگرگونی سرمایهدارانه قرار دهند، «اصلاحات ساختاری» شامل جایگزینی اَشکال سنتی انسجام اجتماعی با رقابت بازاری، و شاید مدتی بعد جایدادن رقابت در نهادهای مدرن انسجام، مانند دولت رفاه و چانهزنی گروهی. برای اینکه چنین اتفاقی بیفتد باید دولتهای مشتاق، اگر لازم است، با تعلیق محتاطانۀ دموکراسی در قدرت باقی بمانند، چرا که مقاومت در برابر این برداشت بهشکل گستردهای رو به افزایش است. مرکل در اینجا، مانند اکثر دوران کاری طولانیاش، بههیچوجه جزماندیش نیست، و مشخصاً پیرو سنت اردولیبرال هم نیست، چرا که آنچه در میان است ارزشمندترین دستاورد تاریخی آلمان است، یعنی دسترسی مطمئن به بازارهای خارجی در نرخ ارزی پایا و پایین. چندین سال است که برلین به بانک مرکزی اروپا به ریاست دراگی و کمیسیون اروپا به ریاست جانکر اجازه میدهد که انواع و اقسام راههای جدید برای دورزدن پیمان اتحادیۀ اروپا را امتحان کنند، از تأمین مالی کسری بودجۀ دولتها تا پرداخت یارانه به بانکهای ناخوشاحوال. هیچکدام از این اقدامات قدمی برای حل مشکلات ساختاری بنیادی منطقۀ یورو برنداشته است. نتیجۀ این اقدامات همان چیزی است که از ابتدا بهخاطرش انجام شده: خریدن زمان، برای دولتهای اروپایی، تا از انتخاباتی به انتخابات دیگر دوباره سراغ انجام اصلاحات نئولیبرال بروند، و البته برای آلمان تا از یک سال پررونق دیگر بهرهمند بشود.
اطلاعات کتابشناختی:
Plumpe, Werner. German Economic and Business History in the 19th and 20th Centuries. Palgrave Macmillan, 2016
Audretsch, David B., and Erik E. Lehmann. The seven secrets of Germany: Economic resilience in an era of global turbulence. Oxford University Press, 2016
Meiers, Franz-Josef. Germany’s Role in the Euro Crisis: Berlin’s Quest for a More Perfect Monetary Union. Springer, 2016
پینوشتها:
• این مطلب را ولفگانگ اشتریک نوشته است و در تاریخ ۴ مۀ ۲۰۱۷ با عنوان «Playing Catch Up» در وبسایت لندن ریویو آو بوکز منتشر شده است و برای نخستینبار با عنوان «اقتصاد؛ بازیای که در پایان آلمان برندهاش میشود» در پنجمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی ترجمه و منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۹ بهمن ۱۳۹۶ آن را با همان عنوان و ترجمۀ سیدامیرحسین میرابوطالبی منتشر کرده است.
•• ولفگانگ اشتریک (Wolfgang Streeck) جامعهشناس اقتصادی اهل آلمان و مدیر بازنشستۀ مؤسسۀ ماکس پلانک در کلن است. اشتریک ابتدا در دانشگاهِ گوتۀ فرانکفورت جامعهشناسی خواند و سپس تحصیلات تکمیلی خود را در همان رشته در دانشگاه کلمبیا پی گرفت. پژوهشهای اشتریک بیش از هر چیز بر اقتصاد سیاسی سرمایهداری متمرکز است. در سال ۲۰۱۶ کتاب سرمایهداری چگونه پایان مییابد؟ (How Will Capitalism End) را منتشر کرد.
Modell Deutschland [۱]: این عبارت به ترتیبات اقتصادی آلمان پس از جنگ اشاره دارد که باعث شد این کشور در مسیر رونق اقتصادی قرار بگیرد [مترجم].
[۲] Braudelian longue durée
[۳] وایمار یا جمهوری وایمار نامی است که در پارهای از قرن بیستم از آن برای آلمان استفاده میکردند و در اینجا اشارۀ نویسنده به این است که آلمان برای همیشه از شکل سنتی خود فاصله گرفت [مترجم].
[۴] اشاره به سرزمین اطراف رودخانۀ راین [مترجم].
[۵] Rhur
[۶] ordoliberalism
[۷] corporatism
[۸] Adenauer: اولین صدراعظم آلمان پس از جنگ جهانی دوم ۱۹۴۹-۱۹۶۳ [مترجم].
[۹] Wirtschaftswunder
[۱۰] Eurosclerosis: عبارتی است که هربرت گیرش، اقتصاددان فرانسوی، در دهۀ ۱۹۷۰ برای توصیف الگوی رکودی اروپا از آن استفاده کرد [مترجم].
[۱۱] Neue Länder
[۱۲] Helmut Kohl: صدراعظم آلمان بین سالهای ۱۹۸۲ تا ۱۹۸۸ [مترجم].
[۱۳] Mittelstand
[۱۴] نوعی لباس محلی آلمانی [مترجم].
[۱۵] اشاره به جملۀ آنگلا مرکل که دربارۀ ورشکستگی شرکت لمن برادرز در سال ۲۰۰۸ گفت، اگر یک زن حسابگر اهل سوابیا آنجا بود، این اتفاق نمیافتاد [مترجم].
[۱۶] deleveraging
[۱۷] sado-monetarism: عبارتی که اولینبار پل کروگمن استفاده کرد و به معنی رفتار بیمارگونهای است که طبق آن مقامات پولی، حتی با وجود بیکاری بالا و تورم پایین، باز هم با نرخ بهرۀ پایین مخالفت میکنند [مترجم].
[۱۸] soft currency
[۱۹] hard currency