آنچه میخوانید در مجلۀ شمارۀ 13 ترجمان آمده است. شما میتوانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.
امروزه مدام به ما میگویند انسان ملغمهای «غیرعقلانی» از پیشداوریهاست. آیا این ادعا «عقلانی» است؟
در طول تاریخ، اغلبِ اندیشمندانْ «عقلانیت» را عامل تمایز انسان و حیوان میدانستند و آن را، صرفنظر از ماهیت و محدودیتهایش، جنبهای ضروری از نوع بشر میدانستند. اما در سالهای اخیر گروهی از پژوهشگران تلاش میکنند به کمک یافتههای جدید روانشناسی و عصبشناسی نشان دهند عقلانیت چیزی شبیه توهم است. پژوهشگرانی مانند کانمن و تالر بر روی سوگیریهای شناختی ما متمرکز شدهاند و میگویند مغز انسان کشکولی از عواطف و پیشداوریها و ترجیحات «غیرعقلانی» است. استیون پول نسبت به درستی و همچنین پیامدهای این نگاه به انسان بدبین است.
استیون پول، ایان — امروزه دستاوردهای بشری با میزان شناخت او از خود در تضادی غریب قرار دارد. ما [امروزه] میتوانیم روباتهای خودکار را در مریخ بر زمین بنشانیم و با مهندسی ژنتیک پشۀ مالاریا را نابارور کنیم. اما یافتههای روانشناسی عمومی، عصبشناسی، اقتصاد و شاخههای دیگر نشان میدهد ما به میزانی که تصور میشود، عقلانی نیستیم. پیوسته طعمۀ گونههای متفاوتی از خطاهای [شناختی] میشویم. برندهبودن را به برحقبودن ترجیح میدهیم. بدین ترتیب، قوای عقلانی ما در بهترین حالت در نبردی مداوم با تاریکیِ خردستیزِ درونمان است. و در بدترین شرایط نیز ممکن است ناچار باشیم تلاش برای عقلانی بودن را یکسره رها کنیم.
بیاعتمادی فراگیر به توانایی عقلانی بشر، بخش عمدهای از نیروی خود را از اقتصاد رفتاری بهویژه، اثر مشترک دنیل کانمن و آموس تورسکی در دهه ۱۹۸۰ به دست آورده است. رویکردی که در کتاب تفکر، کند و سریع، توسط کانمن به صورت خلاصه بیان شده است. کانمن در این اثر ذهن را مجازاً به دو بخشِ «سیستم ۱»، شهودی با پاسخهای عموماً نادرست، و «سیستم ۲»، عقلانی و تاملی تقسیم میکند. «سیستم ۲» بیشترین توجه را به سمت خود جلب میکند و همان چیزی است که تصویر ما را از خودمان میسازد. در حالی که از دید کانمن، سیستم ۱ با ویژگیهای شهودی، غیرعقلانی و دارای سوگیری مسئول بیشتر رفتارهای انسانی است.
روایتهای دیگری از این دیدگاه با عبارات منفی بیشتری بیان شدهاند. به عنوان مثال، شما چندان باهوش نیستید۱ یکی از کتب پرفروش سال ۲۰۱۱، نوشته دیوید مکرانی است که به سوگیریهای شناختی میپردازد. از سوی دیگر مطابق تحلیل هوگو مرسیه و دن اسپربر، دانشمندان علوم شناختی، در «چرا انسانها تفکر میکنند؟»، قوای عقلانی انسانها به نحوی تکامل یافته است که پیروزی در منازعهها و نه یافتن حقیقت را دنبال کند. روانشناسی به نام جاناتان هایت نیز در اثر خود با نام ذهن صادق۲ این ایده را مطرح میکند که عقل بهعنوان «اصیلترین ویژگی ما» صرفاً نوعی توهم است. از دید او پرستش عقل «نمونهای از ایمان به چیزی است که اساساً وجود خارجی ندارد». او با نفی دیدگاه غالب درباره ذهن انسان، مغز را اساساً گرهگاهی میداند درهمریخته و آشفته که برآیند حجم عظیمی از سوگیریهای شناختی و ترسها است.
این دیدگاه نسخهای علمگرایانه از گناه نخستین است و کاربرد مشتاقانه آن توسط دولتهای امروزی، پیامدهای اجتماعی نامطلوبی را به همراه خواهد داشت که بسیاری آنها را چالشزا مییابند. فرهنگی که شهروندان خود را واجد تفکر قابل اعتماد و شایسته نمیداند، در نسبت با فرهنگی که به اختیار عقلانی شهروندان خود احترام میگذارد، با آنها به شکلی سراسر متفاوت برخورد خواهد کرد. حال پرسش اینجا است که کدام فرهنگ را ترجیح میدهیم؟ ما حق انتخاب داریم؛ زیرا ظاهراً دیدگاه امروز به عقلانیت، بسیار فراتر از آنچه پیروانش میاندیشند، با چالش مواجه است.
در دوران دراز تفکر بشری، باور به عقل، در مقام عامل تمایز میان انسان و حیوانات وجود داشته است. افلاطون معتقد بود که نفرت از عقل از منبعی مشابه با تنفر از نوع بشر سرچشمه میگیرد. ارسطو انسان را حیوان ناطق (عاقل) نامید و اسپینوزا نیز در پذیرش این که سگ «حیوان پارسکننده» است، ایرادی نمیدید. بنابراین انسان حیوانی بود که میاندیشید و استدلال میکرد. البته فیلسوفان درباره ماهیت و محدودیتهای عقل تفاوت دیدگاه بسیاری دارند. کانت علیه اصحاب «اصالت عقل» همچون لایبنیتس موضع گرفت و دیدگاه آنها را دربارۀ توانایی خرد ناب برای آشکار ساختن ذات واقعیت زیر سؤال برد. هگل اصرار داشت که متفکر بهعنوان یک فرد قادر به گریز از بافتار تاریخی خاص خود نیست، در حالی که هیوم نیز ناتوانی عقل را در برانگیختن عمل مشاهده کرد.
بااینحال، تا همین اواخر فرض عمومی آن بود که عقلانیت، صرفنظر از ماهیت و محدودیتهای آن، جنبهای ضروری از نوع بشر است. ستایش نومیدانه از خردستیزی رمانتیک در اواخر قرن بیستم، از پس آن ظهور یافت که از دیدگاه بسیاری، گویا جنبش روشنگری مستقیماً به گولاگ و هولوکاست منتهی شد و این رسوایی، به بدبینی به سرشت بشر انجامید. بر همین اساس امروزه به ما گفته شده است که میتوان تصور جایگاه محوری خرد را در ماهیت انسان به کناری نهاد. اما آیا شواهد موجود، ضرورت این رویکرد را تأیید میکنند؟
البته تردید امروزی در باب عقلانیت عمدتاً از پژوهشهای سالهای اخیر روی سوگیریهای شناختی سرچشمه گرفته است. ما در معرض پدیدههای غیرعقلانی همچون «اثر لنگر»۳ (این که اگر به ما گفته شود به یک عدد دلخواه فکر کنیم، واکنش سریع به پرسشی بیارتباط با این مسئله نیز تحت تأثیر قرار خواهد گرفت) یا خطای «دسترسپذیری»۴ (این که پرسشها را با تکیه بر مثالهای سادهای که بلافاصله به ذهن میرسد و نه دامنه وسیعی از نمونهها داوری میکنیم) قرار داریم. بحثهای زیادی بر سر تفسیر درست آماری در برخی از این مطالعات وجود داشته و به طور خاص، تکرارناپذیری چندین آزمایش که ظاهراً تاثیرات مرتبط با «اثر آمادهسازی ابتدایی»۵ را نشان میدادند، ثابت شده است. بهعلاوه، نکتۀ اساسیتر این است که میزان عملکرد غیرعقلانیِ نشاندادهشده در این پژوهشها، بهنوبۀ خود بر دیدگاه ابتدایی ما نسبت به مقولۀ عقلانیت وابسته است.
در دوران توسعه نظریۀ بازی و تصمیمگیری در اواسط سده بیستم، فرد عقلانی در معنای اقتصادی کلمه کسی بود که تصمیمات خود را با توجه به حداکثرساختن منفعت فردی محاسبه میکند و ترجیحات او (به نحو منطقی یا ریاضیاتی) در ترکیب با هم و در طول زمان سازگار هستند. به همین ترتیب مشخص شد که افراد درواقع به این شیوۀ اقتصادی، عقلانی نیستند و نمایش باشکوه این حقیقت، موضوع پژوهش کانمن و تورسکی طی دهههای بعدی قرار گرفت. برای مثال، در شرطبندیهای پیچیده، افراد اغلب گزینههایی را ترجیح میدهند که از نظر ریاضی دست پایینتر هستند. درواقع به نظر میرسد که زیان بالقوه در ذهن ما بسیار مهمتر از سود احتمالی است.
پرسش آزاردهنده این است که آیا این انحراف قابل توجه از تعریف اقتصادی «عقلانیت» باید به عنوان دلیلی بر غیرعقلانی بودن بشر در نظر گرفته شود، یا اینکه صرفاً به عنوان نشانهای از نقصان این تعریف تلقی گردد. اگر معنایی وسیعتر از اصطلاح عقلانی را لحاظ کنیم، برخی از نقایص آشکار شناختی ما تا این حد احمقانه به نظر نمیرسند. به طور مثال بیایید مثال مشهور کانمن و تورسکی را بررسی کنیم که «مسئله لیندا» نامیده میشود. تصور کنید جمله زیر درباره لیندا گفته میشود:
سیویک ساله، مجرد، باهوش، رک و فارغالتحصیل رشتۀ فلسفه. بهعنوان دانشجو عمیقاً دغدغۀ موضوعات مرتبط با تبعیض و عدالت اجتماعی را دارد و در تظاهرات ضدهستهای نیز شرکت میکند.
حال کدام یک از موضوعات زیر محتملتر است:
۱. لیندا متصدی بانک است
۲. لیندا متصدی بانک و فعال جنبش زنان است
اکثر افراد احتمال گزینۀ دوم را بیشتر میدانند: این که لیندا متصدی بانک و فمینیستی فعال باشد. اما کانمن بر خلاف این تلقی عمومی، نشان میدهد که گزینۀ ۲ در معنای آماری احتمال کمتری دارد، زیرا تعداد کل متصدیان (فمینستها به علاوۀ دیگران) نسبت به فمینیستها بسیار بیشتر است. به این ترتیب کسانی که احتمال گزینه ۲ را بیشتر میدانند، در واقع تصور میکنند که احتمال تعلق لیندا به بخش کوچکتر یک مجموعه نسبت به بخش فراگیرتر، بیشتر است. آشکار است که این نتیجهگیری بهلحاظ ریاضی نادرست است و بر اساس تحلیل کانمن، اطلاعات نامرتبط ابتدایی دربارۀ شخصیت لیندا تصور ما را مخدوش ساخته و سبب آنچه او «مغالطۀ پیوستگی»۶ مینامد، شده است. لذا داوری ما در اینجا ناموجه به شمار میرود.
اما این تحلیل نکات مهمی را نادیده میگیرد. بهعنوان نمونه به آنچه فیلسوفی با نام پل گریس دربارۀ این معما، با عنوان «معنای ضمنی گفتوگو» میخواند، توجه کنید. مطابق «اصل ارتباط» گریس، افراد بهطور طبیعی فرض میکنند که اطلاعات مربوط به شخصیت لیندا به سبب ارتباط آنها با موضوع ارائه شده است. این فرض آنها را به سوی تعریفی از احتمال هدایت میکند که با روش دقیق ریاضیاتی متفاوت است، زیرا پاسخ ریاضی موجب از میان رفتن کارکرد اطلاعات اولیه میشود و در نهایت خواهیم پرسید که اساساً چرا این موارد گفته شده است. آیا نتیجهگیری افرادی که پاسخ «نادرست» دادند، به این سبب نبوده است که احتمال را در معنایی نزدیکتر به توجیه روایی در نظر گرفتهاند؟
در همین راستا، روانشناسانی با نامهای رالف هرتْویگ و گِرد گیگرنتسر در سال ۱۹۹۹ گزارش دادند زمانی که شما معمای یکسانی را به چندین نفر میدهید و از آنها میخواهید تا بهجای احتمال، بسامد مرتبط را حدس بزنند، پاسخ در اغلب موارد به لحاظ ریاضی صحیح خواهد بود. نکته دیگری هم میتوان به این مسئله افزود که مطابق آن، اگر در معنای قابلیت اعتماد و توجیهپذیری مسئله را بررسی کنیم، این تصور که لیندا متصدی بانک و فعال حقوق زنان است، با تصویر کلی داستان همخوانی بیشتری دارد. در نتیجه این استنتاج مسلماً عقلانی است و حال همه اطلاعات موجود با یکدیگر سازگار هستند.
دلایل دیگری نیز برای توجیه پاسخهای نادرست به پرسشهایی که برای آشکارساختن سوگیری شناختی طراحی شدهاند، قابل ارائه است. روانشناس شناختی به نام جاناتان اوانز یکی از نخستین کسانی است که در دهۀ هشتاد میلادی تصویری دوگانه از فرایند تفکر و استدلال را ارائه کرد. اما او در مقابل ایدۀ تقسیم ذهن به سیستم ۱ و سیستم ۲ بهعنوان دو چارچوب کاملاً متمایز مقاومت کرد و این نکته را نپذیرفت که استنتاج خودکار ذهن لزوماً به نتیجۀ غیرعقلانی میانجامد. او در پژوهش خود در سال ۲۰۰۵ مثالهایی را بهصورت زیر ارائه کرد. از سوژههای آزمایش پرسیده شد که:
فردی اگر دوستش را ملاقات کند، به دیدن نمایش خواهد رفت،
او دوستش را ملاقات کرده است
پس؟
اکثریت قاطعی از پاسخدهندگان (۹۶ درصد) استنتاج صحیح و منطقی را به کار گرفتند و پاسخ دادند که او به دیدن نمایش خواهد رفت. اما در ترکیبی دیگر از اطلاعات و با افزودن عبارت شرطی دوم، پاسخها تغییر کرد:
فردی اگر دوستش را ملاقات کند، به دیدن نمایش خواهد رفت،
اگر پول کافی داشته باشد، به دیدن نمایش خواهد رفت،
او دوستش را ملاقات کرده است،
پس؟
اکنون تنها ۳۸ درصد پاسخ دهندگان گفتند که او به نمایش میرود. اوانز توضیح میدهد که در معنای منطقی، ۶۲ درصد دیگر پاسخ نادرست دادهاند. از دید او «در منطق استاندارد، استدلالی که از چند مقدمه نتیجه گرفته شده باشد، با افزودن اطلاعات جدید، همچنان باید به همان نتیجه بینجامد». اما افرادی که رفتن به نمایش را نتیجه نمیگیرند، لزوماً غیر منطقی و ناعقلانی نیستند. اوانز فرایند تفکر این گروه را چنین تشخیص میدهد که «بیان شروط اضافی، درستی واقعیت نخست را مورد تردید قرار میدهد و این فکر به ذهن متبادر میشود که هرچند او میخواهد با دوستش به دیدن نمایش برود، اما ممکن است پول کافی برای این کار را نداشته باشد». بنابراین کاملاً منطقی است که درباره رفتن یا نرفتن او به نمایش با اطمینان داوری نکنیم.
بهطور کلی، اوانز به این نتیجه میرسد که پاسخ «کاملاً منطقی» برای بسیاری از افراد و در بسیاری از این موارد تفکر استنتاجی، با نیازهای روزمره سازگاری کمتری دارد. او میافزاید که «بر اساس یافتهای دیگر حتی اگر به افراد گفته شود که مقدمات استدلال صادق است، باز هم در صورت عدم باور شخصی به صدق آنها، تمایل چندانی برای نتیجهگیری بر اساس چنین مقدماتی نخواهند داشت. البته در زندگی واقعی، ابتنای استدلال بر اطلاعاتی که به صدق آنها باور دارید، امری کاملاً پذیرفتنی است». در هر نوع مقابله میان «کاملاً پذیرفتنی» در زندگی واقعی با آنچه از دید منطقدانان و اقتصاددانان «منطقی» و عقلانی به شمار میرود، شما میتوانید با تکیه بر معنایی گستردهتر از واژۀ عقل، گزینۀ نخست را برگزینید. اوانز در نهایت نتیجه میگیرد «تحلیل این سوگیریها به عنوان شواهد ناعقلانی [بودن بشر] بههیچعنوان بدیهی و آشکار نیست».
یکی از نتایج جالب این تعریف وسیعتر عقلانیت، دشواری بیشتر در محکومیت و احمق نامیدن کسانی است که با ما موافق نیستند. دَن مککاهان استاد حقوق و روانشناسی، در مقالهای با عنوان «مبتنی بر شواهد ساختن تعاملات مرتبط با دانش آبوهوایی» استدلال میکند، افرادی که حقایق مسلم دربارۀ گرمایش جهانی را رد میکنند و باورهای گروههای همفکر خود را میپذیرند از یک جنبه عقلانی عمل میکنند:
این که یک عضو عادی جامعه دربارۀ گرمایش جهانی چه باوری دارد، به هیچ روی ریسک ناشی از تغییرات آبوهوایی را برای او یا هرچیز و هرکس که به آن اهمیت میدهد، تحت تأثیر قرار نخواهد داد. بااینحال، اگر این فرد موضعی نادرست و متفاوت با افرادی اتخاذ کند که به آنها وابسته است و به هزاران شیوه در زندگی روزمره خود از آنها احترام و پشتیبانی دریافت میکند، ممکن است با طیف وسیعی از پیامدهای ناگوار مواجه شود که از کنارهگیری تا اخراج از موقعیت شغلی متغیر است. به سبب این که خطا در خصوص این دانش برای او هیچ هزینه ندارد و در مقابل، بیرون ماندن از دایره گروه همتایان برای او فاجعه بار است، درواقع برای چنین فردی، به لحاظ شخصی، عقلانی است که با اطلاعات مرتبط با تغییرات آبوهوایی به شیوۀ سازگار با موضع افراد حاضر در گروه فرهنگی همتای خود مواجه شود.
البته، زمانی که تصمیمات «به لحاظ شخصی موجه» کاهان را در باور گروهی ترکیب کنیم، میتوان چنین داوری کرد که این گروه بهمثابۀ یک کل در رد شواهد علمی قوی دربارۀ تغییرات آبوهوایی غیرعقلانی عمل میکند. شاید این نسخهای روشنفکرانه از تراژدی باورهای عمومی باشد؛ جایی که در آن هر فرد براساس منافع شخصی خود و استفادۀ بیشتر از منابع مشترک و عمومی، عقلانی عمل میکند، رفتار مجموع این افراد، (مثلاً کاشت بیش از اندازه و در نتیجه نابودی قطعهای زمین) غیرعقلانی به نظر میرسد. شاید نباید از این امر بهشگفتی آمد که گروهها نیز مانند انسانها میتوانند عقلانی یا غیرعقلانی عمل کنند. همۀ اجتماعات بشری چندان خردمند نیستند.
بااینوجود، تعیین این که داشتن باوری بهظاهر اشتباه چه دستاورد فردی به همراه دارد، میتواند ارزشی همدلیساز در پی داشته باشد. استدلال کاهان دربارۀ زنی که به گرمایش جهانی اعتقاد نداشت، مثالی شگفتانگیز و متقاعدکننده از اصلی کلی است: این که اگر میخواهیم دیگران را درک کنیم، همیشه میتوانیم بپرسیم که آیا رفتار آنها از دیدگاه خودشان عقلانی است یا خیر. از سوی دیگر اگر صرفاً از پیش فرض کنیم که این افراد در دایره عقلانیت نیستند، امکان مکالمه از میان خواهد رفت.
این همان مسئلۀ کاربرد عملی اقتصاد رفتاری در حاکمیت امروزی در قالب «سیاست تلنگر» است. کاهان علیه آنچه نظریۀ «غیرعقلانی بودن عرصۀ عمومی» مینامد، استدلال میکند. مطابق این ایده، شهروندان عادی بیشتر اوقات به صورت غیرعقلانی عمل میکنند؛ امری که به باور کاهان کاملاً بیاساس است. بااینحال، معماران لیبرال-پدرسالارِ سیاست تلنگر به سادگی آن را پیشفرض قرار میدهند و مدعی هستند که این شیوه به بهترین نحو منافع ما را تأمین میکند.
این ایده با کتاب تلنگر، اثر استاد حقوقی به نام کَس سانستاین و اقتصاددانی با نام ریچارد تالر در سال ۲۰۰۸ به پذیرش عمومی دست یافت. این دو پیشنهاد میکنند که سیاست رسمی باید بهطور عامدانه فرآیند تفکر و استدلال را در شهروندان نادیده بگیرد. این کار بنا است از طریق طراحی «معماری انتخابی» صورت پذیرد که در آن، گزینهها بهطور دقیق در نقاط ضعفِ شناختی شهروندان قرار میگیرند و تضمین میشود که در اغلب موارد، شهروندان به صورت خودکار تصمیم مورد نظر را اخذ میکنند. بر این اساس و برای مثال، بوفۀ مدرسه باید به پیروی از سیاست سوپرمارکتها، غذاهای سالم را در معرض دید بگذارد، و غذاهای کمارزش را در مکانهای دور از دسترستری قرار بدهد. با این مانور ذهنی، تنبلی ذهنی ناشی از ادراک مستقیم هدف گرفته میشود [و مشتریان کالاهای سالمتر را انتخاب میکنند]. در نمونهای دیگر دولت برای جذب تعداد بیشتری از اهداکنندگان عضو، باید بهطور خودکار همه را بهعنوان اهداکننده بالقوه ثبتنام کند تا اگر کسی واقعاً مایل به این کار نیست، به جای ثبت نام نکردن، ناچار باشد از ثبتنام اولیه خارج شود. امری که با سوگیری حفظ وضع موجود در تقابل است.
سیاست تلنگر جنبشی عمومی را در تمام دولتهای جهان برانگیخت. سانستاین از دانشگاه جدا شد تا به فرماندۀ باراک اوباما در زمینۀ تدوین مقررات تبدیل شود. دولت بریتانیا نیز «گروه شناخت رفتاری» را (بهطور غیر رسمی با عنوان «واحد تلنگر») در کابینه تأسیس کرد و بعدتر بخشهایی از آن را به بخش خصوصی واگذار نمود. رویکردهای مشابهی در فرانسه، برزیل، استرالیا و نیوزیلند هم به کار گرفته شده است.
تابهحال، این شیوه کمخطر بوده است. اما در نسبت با برخی از معماهای کانمن، گرایشهای ذهنی هدفگذاری شده در تلنگرها (اعم از سوگیری حفظ وضع موجود و موارد دیگر)، بهعنوان مفهومی گسترده از عقلانیت، با دشواری مواجه است. در بهترین حالت ممکن است بهعنوان قواعدی سرانگشتی برای تصمیمگیری سریع به کار روند؛ اما این بدان معنا نیست که تلنگرها به تصمیمات درست و موجه میانجامند، مگر این که طراح گزینهها بهطور یکجانبه شرایط محیطی را به درستی تنظیم کند و دربارۀ آنچه تصمیم عقلانی محسوب میشود، از پیش تصمیمگیری نماید. لذا تلنگرزننده نوعی خدای بخشنده به شمار میرود که مسیری مازگونه را در باغی طراحی کرده و گناهکاران را به خروجی درست هدایت میکند! به این ترتیب، سیاست تلنگر را میتوان گونه تکاملیافته گرایشهای ترسناکی دانستن که السدیر مکاینتایر در ۱۹۸۸ به آن اشاره کرده بود:
مصرفکننده، رأیدهنده و بهطور کلی فرد بشری، میتواند ترجیح خود را در یک یا چند گزینه جایگزینی اعلام کند که به او پیشنهاد شده است، اما طیف گزینهها و شیوۀ ارائه آنها توسط گروهی از نخبگان کنترل میشود. ازاینرو، نخبگان حاکم در چارچوب لیبرالیسم، باید در رقابتی شدید بر سر ارائه متقاعدکننده گزینهها رقابت کنند و این معنای هنرهای مصرفی است. (عدالت چه کسی؟ کدام عقلانیت؟)
تلنگرزدن فاصلۀ زیادی دارد با ابزاری ویرانشهری در کنترل ذهن شهروندان: ما در نهایت آزاد هستیم تا گزینههای نادرست را انتخاب کنیم. بااینحال، چیز نگرانکنندهای دربارۀ شیوۀ حاشیهسازی این رویکرد در مباحث سیاسی وجود دارد. این که آیا همیشه خوردن غذاهای چرب غیر منطقی است؟ در خصوص اهدای عضو چطور، آیا باید همیشه از انجام آن خوشحال باشیم؟ اینها مسائلی مبهماند و نظرات ممکن است دربارۀ آنها متفاوت باشد. اما معماران انتخاب هرگز مجبور نیستند درباره گزینههای پیشنهادی با مردم مشورت کنند. بنابراین تلاش برای دور کردن ذهن استدلالگر ما، مشکل رضایتندی را ایجاد خواهد کرد و نقصان دموکراسی را نشان میدهد. اگر شما بتوانید کاری کنید که (اغلب) مردم آنچه میخواهند را انجام دهند، چرا باید برای استدلال سیاسی خود را به زحمت بیندازیم؟
همراهی روزافزون روشهای تلنگرزنی با قابلیتهای فناوری برای نظارت بر اشخاص، اعتراضات بیشتری را علیه این شیوه ایجاد کرده است. برای مثال، کارتهای هوشمندی که اگر توسط شهروندان برای ورزش استفاده شوند، موجب کاهش مالیات محلی میشود. با استفاده از این کارتها مقصر دانستن افراد برای سطح بهداشت پایین یا افزایش حق بیمۀ سلامت (به جای مسئولیتهای دولتی) تسهیل میشود؛ چراکه امکان اثبات آشکار عملکرد نامطلوب آنها فراهم میآید. بهراستی، با چه دلیل دیگری میتوان مشکلات سلامتی افراد را توضیح داد، جز با تکیه بر ناکامیهای شخصی آنها؟ چنانکه منتقدی به نام یوگنی موروزوف با تمسخر اشاره کرده است «این امر یقیناً ناشی از قدرت شرکتهای غذایی، تفاوتهای طبقاتی یا انواع بیعدالتیهای سیاسی و اجتماعی نیست!» اگر پرهیز از انتخاب در چنین چارچوبی موجب زیان مالی یا دیگر جرائم شود، چقدر آزادی عمل برای انتخابکننده باقی میماند؟
البته این امکان وجود دارد که ایمان راسخ به روش تلنگرزنی خود ناشی از انگیزههای غیرعقلانی باشد. گزارش سال ۲۰۱۱ «کمیته فرعی علم و فنآوری» در خصوص این موضوع با این نتیجهگیری پایان یافت که رویکردهای «نرم» همچون تلنگرزنی برای مقابله با مشکلات عمدۀ اجتماعی، مانند چاقی یا حملونقل کافی نیست. علاوهبراین، از آنجا که توفیق تلنگرزنی به شهروندانی وابسته است که بهطور عادی در پی سوگیریهای خودکار خود هستند، اگر واقعاً بتوانیم بهنحو منظم بر این سوگیریهای غلبه کنیم، آثار آن محدود خواهد شد. اما این که آیا ما توانایی این کار را داریم، خود موضوع بحثی دیگر است.
بسیاری از محققان بر این باورند که میتوانیم بخت استفاده از فرآیندهای عقلانی در شرایط خاص را به سادگی و از طریق یادآوری سوگیریهای احتمالی، ناشی از هر مسئله، افزایش دهیم. از دید کانمن، این نوع سوگیریزدایی بهطور قابل اطمینانی قابل دستیابی است، اما برخی همکاران او در این زمینه، خوشبینانهتر به مسئله مینگرند. یکی از این افراد روانشناسی به نام کیت استانویچ است که در کتاب عقلانیت و ذهن تأملی۷ تصویری سهگانه از سیستمهای ذهنی را ارائه کرده است. مطابق تحلیل او ذهن از سه بخش خودمختار (طعمۀ اصلی سوگیریها)، الگوریتمی و تاملی تشکیل میشود. به این ترتیب، او میان هوشمندی محدود (هر آنچه توسط آزمونهای آیکیو یا نمرات SAT سنجیده میشود) که به ذهن الگوریتمی مرتبط است، با استدلال صحیح که آن را ذهن تاملی مینامد، تمایز نهاده است. نکتۀ امیدوارکننده در الگوی پیشنهادی استانویچ این است که امکان آموختن «تفکر عقلانی» و رویههای آن برای انسانها وجود دارد.
انجام این کار قطعاً نمونهای ستایشبرانگیز از خردورزی عمومی است. اما میتوان فرض کرد که حتی این شیوه نیز برای انتخابکنندگان در چارچوب تلنگرها چندان امیدوارکننده نیست. تلنگرزنی به آن دسته از سوگیریهای شناختی ما بستگی دارد که به طور قابل اطمینان قابل سوء استفاده هستند و برنامۀ پیشنهادی استانویچ ممکن است با این شیوه تداخل پیدا کند. بدین معنا که سیاست تلنگر اساساً با استدلال عمومی در تقابل است و دوام و موفقیت آن دقیقاً به حوزۀ عمومی و نه غلبۀ افراد بر سوگیریهای انفرادی تکیه دارد.
بااینحال، عقلانیت حوزۀ عمومی همچنان موثرترین پادزهر جو بدبینی به ظرفیتهای عقلانی بشر به شمار میرود. در نهایت، چیزی که میتواند به بدبینی اقتصاددانان رفتاری و دیگر حوزهها امیدواری بخشد، این است که نقصهای فکری هر فرد، در فرایند استدلال در دل یک گفتوگو قابل تصحیح است. گفتمان سوگیری شناختی، خود با توجه به بالاترین استانداردهای عقلانیت حوزۀ عمومی انجام میشود و اگر این امر، به پرانتزی خالی در دیدگاه نظریهپردازان سوگیری میماند، باید به یاد آورد که تنها انسانها هستند که با تکیه بر همین معیارها، میتوانند نشاندن روباتی را بر سطح مریخ مدیریت کنند.
با آن که جانات هایت «پرستش عقل» را نوعی توهم مینامد، توانایی انسانها را برای خردورزی جمعی میستاید و در ذهن صادق مینویسد «اگر شما افراد را به روش درست کنار هم قرار دهید و همۀ آنها پیوند یا سرنوشتی مشترک را حس کنند که به آنها اجازه تعامل محترمانه میدهد، میتوانید گروهی ایجاد کنید که باعث استدلال مطلوب میشود و بهعنوان ویژگی نوظهوری از نظام اجتماعی آشکار میگردد».
کنار هم قرار دادن افراد استدلالکننده «بهشیوۀ درست» برای اجتناب از اثرات غیرعقلانی در پدیدههایی مانند قطبیت گروهی یا آبشار اطلاعاتی اهمیت بسیاری دارد. بااینحال، همۀ ما با مثالهای مختلفی از ترکیب گروهی از افراد در قالب نهادهای عمومی و قادر به استدلال سطح بالا آشنا هستیم که جوامع علمی، دانشگاهها و گاهی خود دولت از آن جملهاند. استدلال، نهادی اجتماعی است که قابل اعتماد بودن آن، تمام نهادهای مدنی و سیاسی دیگر را در زندگی متمدنانه امروز تضمین میکند.
بنابراین شک و تردید دربارۀ توانایی عقلانی بشر، از آنچه برخی میاندیشند، دلایل کمتری دارد. انتقاد متفکران از ادبیات مرتبط با سوگیری شناختی بر این امر تکیه دارد که در وضعیت فرهنگی کنونی، افراد حقیقتاً غیرعقلانی نیستند. هواداران سوگیریزدایی استدلال میکنند که ما قادریم با تمرین خود را عقلانیتر سازیم. اما حتی اگر آن گونه که تصویر بدبینانه نشان میدهد، هر یک از ما به صورت انفرادی غیرعقلانی عمل کنیم، هیچ دلیلی برای کنار گذاشتن مشورت دموکراتیک در فرایند مهندسی انتخابهای مصرفکنندگان وجود ندارد. بلکه برعکس، تفکر حوزۀ عمومی و عقلانیت مجموع افراد گروه، بهترین امید برای بقا بشریت است. حتی استدلالی موجه در باب خطرات پیشِ روی عقلانیت انسان نیز خود نوعی تمرین عقلانیت است؛ هرچند ممکن است آن را استدلالی گمراهکننده و خودشکن به شمار آوریم.
پینوشتها:
• این مطلب را استیون پول نوشته است و در تاریخ ۲۲ سپتامبر ۲۰۱۴ با عنوان «Not so foolish» در وبسایت ایان منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۱۸ تیر ۱۳۹۸ این مطلب را با عنوان «انسان اینقدر هم ابله نیست» و ترجمۀ علی حاتمیان منتشر کرده است.
•• استیوِن پول (steven poole) روزنامهنگار و نویسندۀ انگلیسی است. بازاندیشی (rethink)، حرف پس گرفتن (Unspeak) و تریگر هپی (Trigger Happy) عناوین برخی از کتابهایی است که از پول منتشر شده است.
[۱] You Are Not So Smart
[۲] The Righteous Mind
[۳] the anchoring effect
[۴] the availability error
[۵] priming effects
[۶] conjunction fallacy
[۷] Rationality and the Reflective Mind
یک متخصص هوش مصنوعی میگوید فرق انسانها با هوش مصنوعی در نحوۀ آموختن آنهاست
سوپر استار عالم روشنفکری بیش از همیشه با چپها به مشکل خورده است
گفتوگویی دربارۀ دشواری همتاسازی هوش انسانی در رایانهها
چارلز تیلور شعر و موسیقی را عناصر نجاتبخش دوران افسونزدایی میداند