لحظههای تعیینکنندۀ زندگی لزوماً آشکار نیستند
سادهترین رویکرد به «زندگینامه» این است که از زمان تولد شروع کنیم، به نقطۀ مرگ برسیم و هرچه را هم بین این دو رویداد هست ثبت و ضبط کنیم. توجیه این رویکرد این است که طول زندگی یک ماجرای خطی است. اما آیا همۀ لحظات زندگیْ با یکدیگر برابرند؟ کندیس میلارد، ستون نویس گاردین، میگوید در زندگی لحظههایی وجود دارند که برابر با سایر لحظات نیستند، این لحظات ما را متحول میکنند و زندگی ما را به کلی تغییر میدهند.
کندیس میلارد، گاردین — شما چگونه سرگذشت زندگیِ یک انسان را میفهمید؟ سادهترین رویکرد به زندگینامه این است که از زمان تولد فرد شروع کنیم، به نقطۀ مرگ وی برسیم و هرچه را هم بین این دو رویداد هست ثبت و ضبط کنیم. توجیه این رویکرد هم این است که طول زندگی یک ماجرای خطی است. اگر اینگونه زندگینامه به بهترین نحو نوشته شود، علاوهبر جامع و کامل بودن، بصیرتبخش و آگاهکننده هم خواهد بود؛ برای مثال، زندگینامههایی که بُسوِل برای ساموئل جانسون، سِر مارتین گیلبرت برای وینستون چرچیل، یا ژوزف فرانک برای داستایوفسکی نوشتهاند اینچنیناند.
اما همۀ لحظات زندگیْ با یکدیگر برابر نیستند. لحظههایی وجود دارند که ما در آنها متحول میشویم، همینطور اتفاقاتی احساسی میافتند که نهتنها مهماند، بلکه ما را بهکلی تغییر میدهند. زمانیکه باراک اوباما برای آخرین بار، در سمت ریاستجمهوری، کاخ سفید را ترک کرد، محال بود سخنرانی سیزده سال پیشش را به یاد نیاورد؛ سخنرانی هیجانانگیزی که توجه مردم را به وی جلب کرد. در آن موقع، جوانکی بیش نبود و، به قول خودش، «طفلی لاغرمردنی بود که اسمی خندهدار داشت و ایمانش بر این بود که امریکا برای او هم جای مناسبی دارد»، اما وی خیال یک ملت را اسیر خود کرد و آن لحظه نهفقط زندگی او را که حیات ما را نیز تغییر داد.
به نظر من، لزوماً هیچ پیوندی در کار نیست بین رویدادهای آشکاری که به چشم میآیند و غرایز و محرکهای درونیِ شخصی -مخصوصاً در یک زندگی غیرعادی- که بهتنهایی هریک از ما را تعریف میکنند. رویدادها شخصیت انسان را تعیین نمیکنند، بلکه آن را برملا میکنند. بنابراین، هدف من در جهت فهم بهتر سوژهام این است که روی آن لحظات خاصی دست بگذارم که، به نظرم، روشنترین دید به درون او را به من خواهد داد.
چیزی که مرا بیش از لحظات پیروزی یا رسوایی اجتماعی برمیانگیزد نمونههای دردسر و کشمکشهای بیسروصداییاند که فرد امکان پنهان کردن ضعفهایش را ندارد: مثل بیماریها و بیچارگیها و ترسها و درماندگیها که اغلب شاید در آشوب نوسانات زندگی گم شوند، اما آنها، بیش از هر چیز دیگری، میتوانند به ما کمک کنند تا ژرفنای شخصیت حقیقی یک فرد را کشف کنیم. ازآنجاکه همهمان آن لحظات را در زندگیهایمان خوب میشناسیم، آن لحظات برای ما پلی بسیار واقعی میسازند بهسمت شخصیتهایی که اگر فهم این لحظات نبود، شاید تنها از دور میبایست آن شخصیتها را نظاره میکردیم. تنها چندتای ما ممکن است یک ارتش را فرماندهی کند، مرز علم را جابهجا سازد، یا برای بالاترین مسئولیتهای دولتی در انتخابات پیروز شود. اما درک لحظات تردید و رنج، در یک آنی از آنات زندگی، خصیصۀ مشترک تمام زندگیهاست که میتوانیم، در آن لحظات بخصوص، انسانیت ذاتی افراد تاریخی را بشناسیم: افرادی که آنقدر سرشناس شدهاند که اگر این لحظات خاص نبود، شاید همچون اسطوره بدانها مینگریستیم.
این اکتشافْ اولینبار وقتی مرا میخکوب کرد که داشتم روی اولین کتابم، رودخانۀ شک۱، کار میکردم. برای انجام تحقیق دربارۀ این داستان، سالها وقت گذاشتم. این داستان دربارۀ سفری است که طی آن تئودور روزولت، در سال ۱۹۱۴، عازم سفری اکتشافی در مسیر رود ناشناختهای در میان جنگل آمازون میشود. من به اسناد بایگانیشده مراجعه کردم و از اساتید این موضوع مشورت گرفتم. هفتهها در جنگلهای دراندشت و شهرهای ولنگووازِ برزیل وقت گذراندم و به این رودخانه سفر کردم که، در حال حاضر، رودخانۀ «ریو روزولت» نام دارد اما هنوز هم بهطور عجیبغریبی ناشناخته مانده است.
وقتیکه داشتم آخرین نسخۀ پیشچاپ کتابم را بررسی میکردم، هشت ماه از بارداریام میگذشت که خبری وحشتناک و تکاندهنده به من رسید. پزشکان میگفتند بچهام در رحم به یک گونۀ نادر و مهلکی از سرطان دچار شده است. طی زایمان اضطراریاش و هفتهها، ماهها و سالهای ترس و ابهام که دخترم داشت برای زندگیاش میجنگید، احساس کردم که روزولت را درک میکنم و هر آنچه را در قارهای دیگر و قریب به یک قرن پیش برایش رخ داده است میفهمم.
در نظر روزولت، موضوع فقط کشیدن نقشۀ یک رودخانۀ ناشناخته نبود؛ بهبودیافتن غرورش پس از کوشش ناکام وی برای دوباره رسیدن به ریاستجمهوری یا حتی نجات دادن زندگی خودش هم نبود. موضوع نجات دادن جان پسرش، کرمیت، بود. سه مرد طی این سفر مردن: یکیشان غرق شد، یکی هم توسط دیگری کشته شد و آن دیگری هم، در جنگل آمازون، به دستان مرگی محتوم سپرده شد. کسانی که نجات یافتند، ازجمله کرمیت، قایقشان را در تندابها از دست دادند، مورد حملۀ بومیان آن منطقه قرار گرفتند، و نزدیک بود که از گرسنگی جان بدهند. در نهایت، تمام همّ روزولت این بود که پسرش را زنده از آن مخمصه بیرون بکشد.
وقتیکه نهایتاً درک کردم این سفر چه معنایی برای روزولت داشته، ربطش را به سوژۀ خودم فهمیدم. ربطی که در سالهایی که سعی میکردم وی را درک کنم در فهمش ناکام مانده بودم. اما، پس از ماجرای دوران بارداریام، داستان روزولت آنچنان برایم روشن شد که گویا بر آن نور تابیده است. اما این نور از بیرون سرچشمه نمیگرفت، بلکه از خورشید درون روزولت بود.
پنج سال بعد، زمانیکه نوشتن قهرمان امپراتوری۲ را شروع کرده بودم، شدیداً به یاد این ماجرا افتادم. قهرمان امپراتوری شخصیت وینستون چرچیل را در جنگ بوئر روایت میکرد. این کتابْ کاملاً داستان متفاوتی داشت: روزولت وقتیکه به رودخانۀ شک رفت، نهتنها اواخر دوران حیات سیاسیاش بود، بلکه کمکم داشت به پایان عمرش میرسید. اما وقتی هواپیمای چرچیل، اکتبر ۱۸۹۹، در آفریقای جنوبی فرود آمد، بیستوچهار سالش بیشتر نبود و عمری طولانی در پیش روی خود داشت. تشابه این دو از یکسو در موقعیتهای حادّشان نهفته بود که در آنها خودشان را یافتند و، از سوی دیگر، در وضوح تامّ و تمام در افشای شخصیتشان بود، آنهنگام که برای بقا دستوپا میزدند. چرچیل برای پوشش خبریِ قضایای جنگ، در کسوت روزنامهنگار، به کیپتاون رفت. تنها دو هفته پس از اینکه وی به آنجا رسید، بوئرها به قطار زرهپوشی که با آن سفر میکرد حمله کردند. دستگیر شد، بهعنوان اسیر جنگی به زندان رفت و نهایتاً توانست دستتنها فرار کند. حدود سیصد مایل از قلمرو دشمن پیش روی او قرار داشت: قلمروی که از پرتوریا شروع میشد و تا آفریقای شرقی که مستعمرۀ پرتغال بود، و حالا موزامبیک نام دارد، ادامه مییافت. او نه نقشهای داشت، نه قطبنمایی، نه سلاحی و نه غذایی. بوئرها نیز، با حالتی سرخورده و خشمگین، میخواستند او را گیر بیندازند و اگر این بار موفق میشدند، واقعاً این احتمال بود که او را بکشند.
چرچیل، که بیچاره مانده بود و تنها کورسویی از امید داشت، هزاران مایل تا کشورش فاصله داشت. اما، در آن «لحظۀ» یأس و ناامیدی و ترس، همان جرئت، قاطعیت، خودکامگی و تهوری را از خود نشان داد که چهل سال بعد جایگاه وی را از دیگران متمایز کرد؛ چهل سال بعدی که کشورش به وی بسیار احتیاج داشت.
بعد از اینکه فرار کرد به جنگ بازگشت، اما اینبار نهفقط در کسوت روزنامهنگار بلکه همچنین بهعنوان یک افسر نظامی. میخواست بجنگد و بهدنبال خونینترین میدانهای نبرد میگشت. حتی، پیش از آنکه به انگلستان بازگردد، قهرمانی ملی شده بود و مدتی نگذشت که اولین کرسیاش را در پارلمان به دست آورد.
غیرممکن است که زندگی غیرعادی، طولانی و پیچیدۀ چرچیل را در این رویداد خاص خلاصه کنیم. او، پس از آن رویداد، ۶۵ سال دیگر، از پرآشوبترین سالهای تاریخ انسانی، را زندگی کرد. البته به همان اندازه غیرممکن است که ماجرای نقش وی را در جنگ بوئرها بخوانیم و نفهمیم که او که بوده است، و نفهمیم که او چرا و چگونه آن مردی شد که ما امروزه در ذهن داریم. در آنجا شخصیت چرچیل را بهروشنی میتوان دید، اگرچه هنوز کاملاً شکل نگرفته بود: آرامشی جسورانه با پسزمینهای غبارآلود از مرغزارهای آفریقای جنوبی.
پینوشتها:
• این مطلب را کندیس میلارد نوشته است و در تاریخ ۲۸ ژانویه ۲۰۱۷ با عنوان «From Churchill to Obama, the defining moments of a life aren’t always the public ones» در وبسایت گاردین منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۶ این مطلب را با عنوان «بزنگاههای حساسِ زندگیْ شخصیتِ آدمی را میسازند» و با ترجمۀ علیرضا صالحی منتشر کرده است.
•• کندیس میلارد (Candice Millard) نویسنده و روزنامهنگار آمریکایی است و پیشتر، نویسنده و ویراستار نشنال جئوگرافیک بوده است. از میلارد چهار کتاب منتشر شده است که کتاب رودخانۀ شک (The River of Doubt) و کتاب سرنوشت ملت (Destiny of the Republic)، هر دو به لیست پرفروشهای نیویورک تایمز راه یافتند.
[۱] The River of Doubt
[۲] Hero of the Empire
راستافراطی: جستوجویی تباه در جهانی ویرانشده
فرقهها از تنهایی بیرونمان میآورند و تنهاترمان میکنند
تاریخ مطالعات فقر و نابرابری در قرن گذشته با تلاشهای این اقتصاددان بریتانیایی درهمآمیخته است
کالاهایی که در فروشگاه چیده میشود ممکن است محصول کار کودکان یا بیگاری کارگران باشد