رجا شحاده از روزهای آخر زندگی مادرش مینویسد
وقتی کسی برای سالهای طولانی در یک خانه زندگی میکند، در هر گوشه از خانه، رد و اثری از خودش باقی میگذارد. طوری که حتی وقتی ساکنان خانه نیستند، انگار روح آنها در هوا معلق است. رجا شحاده، بعد از آنکه مادرش در بیمارستان از دنیا رفت، به خانهای بازگشت که سالهای جوانیاش را در آن گذرانده بود، تا اسباب و وسایل آنجا را جمع کند. اما وقتی پا به آن خانه گذاشت، دوباره مادرش را دید که دور اتاقها راه میرود و شوهرش را صدا میزند.
رجا شحاده، گرانتا— هیچکس نمیتواند مطمئن باشد که دارد کار درست را انجام میدهد یا نه، بهخصوص وقتی بیمار، مثل مادرم در آن اواخر، فقط با مشقت بتواند حرف بزند. اما تمام شواهد حکایت از آن داشتند که او نمیخواست به زندگی ادامه دهد.
زوالکه آغاز میشود، چه سرعتی دارد؛ چه شتابان است سقوط به ورطۀ فراموشی.
آن روز صبح همراه برادرم سامر و همسرم پنی به آپارتمان مادرم رفتیم تا با آن خانه وداع و تخلیهاش کنیم. انتظار داشتم خانهای سرد و خالی از زندگی باشد. خانۀ والدینم، خانۀ سالهای میانی؛ سالهای یک زندگیِ طبقۀ متوسطی که بس پرآشوب، پردردسر و مملو از تراژدی نیز بود. خانهای که، چه در گذشتۀ دور و چه همین اواخر، ماجرا زیاد به خود دید و هر دوی والدینم توی تابوتهایشان از آنجا خارج شدند. قرار بر این بود که خانه را پس از تخلیه پس بدهیم، خانهای که مادرم صاحبش نبود و من دیگر هرگز مجبور نخواهم بود که شاهدِ بیرونبردن جنازۀ کسی از آنجا باشم. اما برخلاف انتظار، خانه را آنقدرها هم خالی از زندگی نیافتیم. پدر و مادرم هنوز آنجا بودند، همانطور که بخشی از خودم آنجا بود، بیشازآنچه انتظارش را داشتم.
اینک آفتاب غروب کرده، شفق تمام شده و شب پیش رویمان است؛ شبی تاریک و بیمهتاب. به اتاق مادر رفتم و آنجا، لحافی را دیدم که روی تخت خالیاش پهن بود، همان لحافی که والدینم را در تمام خانههایی که در آن زیسته بودند همراهی کرده بود.
چند ماه پیشازآنکه مادر بمیرد، برادرم تلفن کرد. «فکر میکنی میتونه ما رو بشناسه؟» صدایش اندوه، سرخوردگی و درد فشارندۀ عمیقش را لو میداد. گفتم نمیدانم.
تنها چند هفته پیش از آن مادر توانسته بود تکگویی مارک آنتونی در [نمایشنامۀ] ژولیوس سزار را از حفظ بخواند؛ آن را در مدرسۀ دخترانۀ آنگلیکان در اورشلیم خوانده بود. گویی داشت از پشت حجاب مرگ ظاهر میشد تا به ما ثابت کند که عقلش را از دست نداده است. داشت تصمیم میگرفت این زندگی را با ذهنی بیعیبونقص ترک کند. عملی بود متهورانه و باوقار که ثابت میکرد او در انتخاب مرگ کماکان داشت ارادهاش را اعمال میکرد. از زندگی خسته شده بود.
مدتی بود که این فرایند زوال، این افول پیشرونده، در جریان بود. وقتی فهمیدم که مادرم چندی است دندانهایش را تمیز نمیکند قلبم شکست. وقتی حالش خوب بود هرگز از این کار باز نمیماند. پرستارش نیز برایمان توضیح داد که مادر نیمهشبها از خواب بیدار میشود و در خانه راه میرود و پدرم را صدا میزند: «عزیز، عزیز، کجایی؟»
نوری که به خانه سرریز میکرد سایه میانداخت. همان ساعتی بود که مادر بیش از هرچیز دیگری از آن نفرت داشت، وقتی نهایت سعیاش را میکرد تا تنها نباشد.
مادر همیشه میگفت «همان لحظه که همسایه زنگ در را زد و ترس را در صدایش شنیدم، فهمیدم چه اتفاقی افتاده». انگار انتظار آن را میکشیده است. آن لحظه هرگز فراموشش نشد. آن لحظه، نشانۀ گذار از شوهرداشتن، از همسری مغرور بودن، و تبدیلشدن به بیوهای شوربخت بود.
بعدها، دوستش ابتسام که شوهر خودش را چندی پیش از دست داد، سریع و بدون اینکه برای نفسکشیدن مکث کند، مفتخرانه تعریف میکرد که این شوهر او، آقای دکتر، بود که قبل از بقیه به صحنۀ جرم رسیده بود. پی حرفش را میگرفت تا مادرم را باخبر کند از آنچه شوهرش وقتی به راه ماشینروی گاراژ رسیده بود، با چشمانش دیده بود؛ همانجا که پدرم تازه ماشینش را پارک کرده و داشت بهسمت درِ خانه راه میپیمود. اینکه چطور پدرم، که قاتلی گلویش را بریده بود، در استخری از خون افتاده بود و خون تا خیابان شُره کرده بود. اینکه چطور آقای دکتر انگشتهایش را روی گلوی پدرم گذاشته بود تا ببیند که نبضش میزند یا نه، و دیده بود که مدتی است که مرده. برای نجاتش خیلی دیر شده بود.
پس از مرگ پدر، مادرم و من در اتاق آفتابگیر مینشستیم. مادر با عجز میپرسید «چرا این کار را کرد؟» انگار پدرم خودش این بلا را سر خودش آورده باشد. مادر این عادت را داشت، عادت سرزنشکردن قربانی. من میگفتم که پدر همانطور که میخواست زندگی کرد. خودش را راضی کرد. دوست داشت اینطور زندگی کند.
«که من را اینطور رها کند؟» و من سنگدل بودم، ناتوان از شروعِ درکِ ماهیتِ رابطهشان که آن را بهکل اشتباه فهمیده بودم. او همانند زنان همنسل خودش به مردش زنجیر شده و با او تکمیل میشد و مستقل از او هیچ زندگیای نداشت، اما من نمیتوانستم ارزشی برای این کارش قائل باشم.
میگفت «چرا؟ دلیل همۀ این کارها چه بود؟ چه چیز بیشتری لازم داشتیم؟ چرا مجبور بود به جنگیدن ادامه دهد؟ برای کی؟ چه کسی لیاقت اینهمه تکاپو را دارد؟ حالا چه کسی به من اهمیت میدهد؟ حالا که او نیست و من را تنها گذاشته چه زندگیای دارم؟ جگرم میسوزد».
«وقتی زنده بود خانهمان پر بود از ملتمسین، آنها که میخواستند او برایشان نزد فرماندهان نظامی پادرمیانی کند. او را جلو میفرستادند، در معرض خطر قرارش میدادند و خودشان پشت او مخفی میشدند، میترسیدند از اینکه اسم خودشان لکهدار شود. میرفت جلو و آنها پنهان میماندند. همیشه مشتاق کمککردن به هر کسی بود که کمک میخواست، تاجاییکه از دستش برمیآمد. آنها که ازش کمک میخواستند هرگز قدر این را ندانستند که چه زحمتی برایش دارد و چه هزینهای به من تحمیل میکند، منی که رنج خستگی و متهمشدن را درش میدیدم. او هرگز تسلیم نشد. اگر قرار بود به مسئولی رو بیاندازد تا کاری را انجام بدهد، بارها و بارها زنگ میزد، بیست بار، سی بار، چهل بار اگر لازم بود، هرگز تسلیم نمیشد. حتی از شخصی که به این لطف نیاز داشت هم سمجتر میشد. برایش مسئلۀ غرورش بود. هرگز به خودش اجازه نمیداد شکست بخورد، مهم نبود چقدر برایش گران تمام میشود. این آدمها بعد از مرگش کجا بودند؟»
خبر داشتم که برای ما نیز کارهای زیادی انجام داده بود. کاری کرده بود که کماکان احساس خاصبودن بکنیم و وقارمان را حفظ کنیم. از بدترین بلایای شکست و وضعیت وحشتناکِ اشغال نجاتمان داده بود. او دربرابر اشغالگر ایستاده بود و توانسته بود در هر نقطه با سربازان و افسران آنها رویارو شود. هرگز از آنها اطاعت نکرد.
مادرم در کنفرانس مطبوعاتیای که در هتل اَمریکن کلونی در اورشلیم ترتیب دادیم تا از شکست پلیس اسرائیل در انجام تحقیقات مناسب دربارۀ قتل پدرم گزارشی بدهیم، گفته بود «اجازه دادند مردی که بیشترین تلاش را برای صلح انجام داده بود، بدون عدالت بمیرد». اما همه خود را به نشنیدن زدند. خطاب او به جامعۀ اسرائیل بود که تعداد زیادی از دوستانش در میان آنها بودند، اما حتی یک نفر از آنها نیز تماس نگرفت تا پیشنهاد یاری دهد.
مادرم حق داشت عصبانی باشد. پس از اینکه پدرم مُرد همه رهایش کردند. مردم ما به سوراخهایشان خزیدند و ترجیح دادند خطر نکنند یا دربارهاش حرف نزنند؛ بسیاری از آنها از دستداشتن رهبرانشان در این قتل احساس شرم میکردند. اسرائیلیها، با خودپسندیِ خاصِ خودشان، گفتند «بله، البته که آنهایی که آنسو زندگی میکنند، همینطوریاند».
و چه شجاع بود مادر وقتی با هم به جستوجوی عدالت برخاستیم. این آخرین خدمت، آخرین فداکاریاش برای شوهری بود که در طول زندگی مشترکشان از او بسیار طلبیده بود. اما موفق نشدیم. آنها همۀ درها را به رویمان بستند. مادرم از دیدن پدرم بعد از مرگش سر باز زد، گفت که میخواهد او را سرزنده و فعال، نه همچون یک جنازه، به خاطر بسپارد. هرگز سر گورش نرفت و بهندرت دربارهاش حرف میزد. پدر در زندگیاش حضور داشت و در سکوت همراهیاش میکرد. مادر هرگز دست از او نکشید. ممکن است علت امتناع مادر از ترک خانهای که قتل در آن رخ داده بود، فهمش از معنای وفاداری به شوهر بوده باشد. آنجا ماند، نگهبان خانه، نگهبان مایملک و کاغذهای پدر، و هرگز پستش را رها نکرد.
امروز که دوروبر خانه را میگشتیم، اسناد بیشتر و بیشتری از این قضیه پیدا میکردیم و دربارۀ زندگی مشترک آنها هرچه بیشتر فهمیدیم. آن سمت کمد که متعلق به پدر بود هنوز پر از لباسهایش بود. مادر هرگز آنها را اهدا نکرد. همهچیزِ خانه نشان میداد که او منتظر بازگشت پدر بوده است. نمیتوانست بپذیرد که او مرده است.
نگاهی انداختم به اتاق تلویزیون، با آن میز قهوهخوری گرد بزرگش روی فرش ایرانی. حالا اتاق پر شده بود از کارتنهای کاغذها و کتابهای پدر و راه بند آمده بود. یاد مادر افتادم که چطور چابک و قبراق دوروبر خانه راه میرفت.
ازش پرسیدم «مامان، چرا چشمهات رو باز نمیکنی؟ دردت میاد؟»
جواب داد «نه». بعد با لحنی واقعگرایانه اضافه کرد «میخواهم تمامش کنم».
اولین بار نبود که از کلمۀ «فینیش» انگلیسی استفاده میکرد. پیش از آن، پنی و من داشتیم دربارۀ یافا برایش حرف میزدیم تا دلداریاش بدهیم.
در آخرین سالهای زندگیاش اغلب اوقات عصبی، پریشان و ناراحت بود. تنها وقتی که حالش بهتر میشد موقعی بود که او را به یافا میبردیم تا کنار دریا بنشیند. تنها آنجا بود که از ما سیگار میخواست و آن را با لذت فراوان دود میکرد و دودش را با بیقیدی به آسمان میفرستاد.
در آن آخرین هفتۀ زندگیاش پرسیدم «مادر، دلت میخواهد ببریمت یافا تا کنار دریا بنشینی و سیگار بکشی؟»
گفت «نه، تمام». بیان کلمات برایش مشقتبار شده بود و این تنها چیزی بود که توانست سر هم کند.
بو برده بودم، اما بعد از آن بود که مطمئن شدم مادرم در چند هفتۀ گذشته میخواسته بمیرد. شاید فکر میکرد اگر چشمانش را ببندد، اگر جهان را از ذهنش بیرون کند، این اتفاق میافتد.
پنی موافق نبود. «بدنش واکنش نشان میدهد. اگر واقعاً تصمیم گرفته بود بمیرد غذا نمیخورد».
گفتم «اینجوری به ماجرا نگاه کن که غذا میخورد چون غذا به او میدهند و نمیخواهد امتناع کند و بعد مجبور شود ببیند که ما شلوغش کنیم و مجبورش کنیم بخورد؛ توی یک حالت منفعل است و فقط میخواهد از این وضعیت خلاص بشود».
اگر شجاعتش را داشتم و میدانستم چطور، به مادر در این راه کمک میکردم. این مهربانانهترین کاری بود که میشد کرد.
میدانستم. میدانستم که مادر برای مرگ میجنگد. میجنگد تا بمیرد. میکوشد خود را برای آنچه در انتظارش است آماده کند. مثل همیشه این کار را بهروش خودش انجام داد. هیچ احساسی بروز نداد؛ همهچیز را توی خودش ریخت. من آن دوروبر ول میگشتم. باعث شد احساس بیکفایتی کنم و این فرق زیادی با روش معمولش نداشت. فکر میکردم اگر پسر خوبی بودم باید در مردن کمکش میکردم. این را بیشتر از هر چیز دیگری میخواست و من اگر شجاعتش را داشتم، یاریاش میکردم. اما توانش را نداشتم. این اخلاق مادرم بود -حتی در مرگ- که مرا با احساس گناه و بیکفایتی رها کند؛ با این احساس که آن مردی نشدم که امیدوار بود بشوم.
و بااینهمه، مادر تا آخرین ماهها، تا وقتی که مرگ از راه رسیده بود، به آن اشارهای نکرد. بهوضوح داشت خود را آماده میکرد. روزی، یک ماه پیش از مرگش، پرستارش اطلاع داد که مادر، صبح که از تختخواب بیرون آمده و احساس بهبودی کرده، به او گفته بود «انگار مرگ از کنارم گذشت». نگرانم که لحنش پیروزمندانه نبوده باشد.
او دست از مادربودن کشید و تبدیل شد به زنی که دارد خود را برای مرگ آماده میکند و از آنهایی که پیش از او به آن دیار شتافتهاند کمک میطلبد؛ از پدر و مادرش. او دوباره فرزند آنها شده بود و مدام بهنوبت صدایشان میزد تا بیایند و با او باشند، تا به کمکش بشتابند. حالا به آنها بیش از هر کس دیگری نیاز داشت.
پنی و من چندین بار تلاش کردیم تا بیدارش کنیم، تا مجبورش کنیم نزد ما باز گردد. اما تصمیم گرفته بود دنبال مرد ریشسفیدی برود که انگار از تخیل غنیاش دستچین شده بود، تخیلی که پر بود از اجنه و شخصیتهای عجیبوغریبی که ساکن جنگلهایِ مرموزِ قصههای فوقالعادهای بودند که وقتی بچه بودم برایم تعریف میکرد. حالا او داشت خود را تسلیم آن مرد میکرد و دنبال او به اعماقِ ژرف آن جنگل مرموز میرفت که ما دربارهاش هیچ نمیدانستیم.
او دیگر شبها به کنجوکنار خانه نمیرفت تا شوهرش را صدا بزند و در هر اتاقی دنبالش بگردد. «عزیز، کجایی؟ کجایی؟» میرفت تا در مرگ به او ملحق شود. مجبور بود آن آخرین کوچۀ تاریک بهسوی جنگل نمناک را بهتنهایی طی کند؛ در پی آن مرد با موها و ریشهای سفید آویزانی بود که ژاکت آبی آسمانی پوشیده بود و ژاکتش جیبهای بسیار داشت. از او میخواست تا بیاید. صورت کشیدهاش با چشمان آبی از او میخواست تا بیاید، بهنزد او بیاید. با اکراه شروع به تعقیب آن مرد کرد. گونههایش تهی شدند. صورتش کشیدهتر شد. رفتهرفته ظاهرش فرق کرد، بیشتر به آن دنیا شبیه بود تا این یکی.
از ایوان شیشهای به بیرون، به افق نگاه کردم و به مادر در آن آخرین هفتهها فکر کردم، به روزهایی که داشت با پایان زندگیاش روی زمین مواجه میشد؛ از خاطرم گذشت که بازگشتن یا بازنگشتن مادر باید در ذهنش به اینکه آیا چیزی برای بازگشتن وجود دارد یا نه گره خورده باشد. حتماً بر آن شده بوده که چیزی وجود ندارد و بنابراین به راهش ادامه داده و هرگز به عقب بازنگشت.
چه شجاعانه به مرگ نزدیک شده بود. این آخرین درسی بود که به من داد: نگران مرگ نباش. وقتی بیاید آماده خواهی بود. همانطور که آنجا ایستاده بودم و به تاریکی مینگریستم، حرفهای پدرم یادم آمد. حرفهایی که بیست و پنج سال پیش، وقتی دور میز چوبی سفیدرنگ در آشپزخانه نشسته بودیم، گفته بود: «بعد از مرگ من تو مراقب مادرت خواهی بود». آیا این کار را کردم؟ آیا به وعدهام عمل کردم؟ آیا پسر خوبی بودم؟
دفتر خاطراتی از آخرین ماههای زندگی مادر نگه داشتهام. اما چنان حزنی دارد که نمیتوانم دوباره بخوانمش. حرف از تلاشهای مکرر من است برای اینکه کاری کنم تا مادر در خانه، بهدور از بیمارستانی که از آن متنفر بود بمیرد. اما حتی همین کار را هم نتوانستم برایش انجام دهم. دانستن اینکه بهترین انتخابها برای بیمار محتضر کداماند، چه انتخابهای پزشکی چه اخلاقی، دشوار است. کسی هم کمک زیادی به آدم نمیکند. آخرین بار همراه مادر سوار آمبولانس شدم و فریادهای دردناکش را شنیدم، فریادهایی که حالا بیصدا شده بودند. توان خیلی کمی داشت، حتی برای فریاد زدن.
چقدر دیدن مادرم در بیمارستان برایم دشوار بود، با آنهمه سوزنی که در بدنش فرو رفته بود و از درمانی عذاب میکشید که نمیخواست، زیرا دیگر تصمیمش را گرفته بود که میخواهد بمیرد. یک هفته بعد در بیمارستان، با سوزنهایی که توی بازوها و دستهای دوستداشتنیاش فرو رفته بودند و ماسک اکسیژنی که دهان زیبایش را پوشانده بود و جلوی حرفزدنش را میگرفت، حتی اگر میخواست چیزی بگوید، از دنیا رفت. ما آن دوروبر ایستاده بودیم و هیچ کمکی هم ازمان ساخته نبود.
برادرم سامر تا این لحظه بیشتر کارهای تخلیۀ خانه را انجام داده بود. همهچیز بستهبندی شده بود، تمام آن خانه و زندگی به تعدادی جعبه تقلیل یافته بود. فکر کردم زندگی هم اینطور تمام میشود، درون یک جعبه و زیر خاک. اما پیش از شروع آخرین گردش به دور خانهای که تجزیه و عریان شده بود، هنوز معدودی شیء با معناهایی خاص باقی بود که باید دربارهشان تصمیم میگرفتیم.
اولی پرترهای از پدرم بود که اسماعیل شاموت طی دوران تبعیدش در رُم کشیده بود. باید به من که پسر بزرگتر بودم میرسید. اما چون فرزندی ندارم آن را به برادرم پیشکش کردم. وقتی نوبت به بودای چینی که والدینم با خود از خانهشان در یافا آورده بودند رسید، سامر آن را به من پیشکش کرد زیرا در یکی از کتابهایم دربارهاش نوشته بودم. اما آن را به او پس دادم. این مجسمه باید در خانواده باقی بماند و این اوست که میتواند آن را تضمین کند.
آنگاه به آخرین نقاشیِ روی دیوار رسیدیم، نقاشی زنی با یک گلدان شکسته که لورا، خالۀ مادر، آن را کشیده بود. پسرش سهیل از من خواسته بود تا آن را برایش به لندن، جایی که اکنون ساکن آن است، بفرستم. وقتی آن را از قابش جدا میکردم غبار برخاست. خاک حیفا بود، خاک صومعهای که نقاشی را تا سال ۱۹۶۷ که موفق شدیم آن را پس بگیریم، در آن نگه میداشتند. غبار با تردید به پرواز در آمد و سپس ناپدید شد. دریافتم که این آخرین پیوند فیزیکی ما با آن سرزمین کهن بود که نسل والدینم زمانی در آن میزیستند؛ یک پُف غبار کهنه.
وقتی سامر داشت پرترۀ پدر را از دیوار پایین میآورد، یاد حرف مادر افتادم. آن چند ماه آخر عمرش، در جوابِ من که میکوشیدم با نشاندادن این پرتره به او ثابت کنم که اینجا خانهاش است، حرفم را باور نکرد و گفت «هر شب میآیند و این چیزها را به در و دیوار آویزان میکنند، برای همین اینجاست. اما اینجا خانۀ من نیست. میخواهم بروم خانه». و حال ما اینجا بودیم و داشتیم آن را، همانطور که پیشگویی شده بود، از دیوار میکندیم.
دیوارها بهسرعت برهنه شدند و اثاث آشنای قدیمی را از آنجا بردند و کتابها بستهبندی شدند. فضای میان دیوارها داشت باریکتر میشد، داشت از خانۀ او بودن، یا درواقع خانۀ جوانی من بودن، باز میایستاد.
لباسها را روی هم تلنبار کرده بودیم تا اهدا کنیم. پیشازآنکه آنها را جا بگذاریم، دنبال ژاکت سیاهی گشتم که او دوستش داشت و سالهای سال آن را بارها و بارها پوشیده بود. آن را جلوی دماغم گرفتم و بوییدم، آخرین دَمِ عطرِ مادر.
زمانیکه خانۀ تخلیهشده را ترک میکردم، یکی از یادگاریهای بازمانده از زندگی سنتی قدیمی مادر را دیدم؛ ساکت پشت پنجره در تاریکی ایستاده بود، امیدوار بود که نبینیمش، تظاهر میکرد به اینکه در خانه نیست؛ اینگونه عذری داشت برای شانه خالی کردن از وظایف همسایگی و دوستی نسبت به ما که فرزندان دوستان و همسایگان همۀ عمرش بودیم. وقتی به صورت آرایشکردهاش نگاه کردم، خشنود شدم از اینکه برای همیشه زندگیای را ترک میکنم که در آن خدمتکارها وظایف سخت را انجام میدادند، که در آن اهمیت داده میشد به اینکه چه کسی دیگری را دعوت میکند و چه کسانی به کدام میهمانیها دعوت میشوند. حلقهای اجتماعی از افرادی پوچ که به هم میچسبند نه بهخاطراینکه دیگری واقعاً برایشان مهم است، بلکه بهاینخاطر که نمیتوانند تنهایی را تحمل کنند؛ این آدمها هرگز برایم اهمیتی نداشتند؛ شاید بیشباهت به پدربزرگم، سلیم، نباشم که ترجیح میداد تا در اتاقش تنها بماند و کتابهایش را بخواند درحالیکه همسرش جولیا مهمانی برگزار میکرد؛ اما از طریق مادرم و عذابی که در سالهای واپسین از طرد و بیاعتنایی به آنها میکشید، به ایشان گرهخورده ماندم.
فکر کردم نباید مجبور باشم تا با این همسایه خداحافظی کنم یا او را ببینم، بلکه درعوض، شایسته است که در سکوت و با قاطعیت، به سنتهای اجتماعی این جامعۀ مطیعِ پر از تظاهر پشت کنم. جامعهای که دیگر هرگز مجبور نیستم خودم را درگیرشان کنم، به آنها فکر کنم یا تحملشان کنم. همسایۀ مادر بدون لبخند ساختگیاش توأمان غمگین و عبوس مینمود.
آخرین خداحافظی خاموش را با خانۀ مادر انجام دادم و با یک بغل جعبه، تا ماشینم در گاراژ قدم زدم، همانجا که آن کردار دهشتناکی رخ داده بود که زندگی مادر را نابود کرد.
چند ماه بعد در اتاق مطالعهام نشسته بودم که پنی وارد شد. پرسید «نمیخواهی عکسی از مادرت آویزان کنی؟» و تعدادی عکس برایم آورد تا از بینشان انتخاب کنم.
به این کار فکر کرده بودم اما مطمئن نبودم که آمادهام تا مادرم را که چنان پرقدرت در ذهنم زنده است، به تصویری قابشده روی طاقچه تبدیل کنم یا نه. اما از بین دستۀ عکسهایی که پنی آورده بود تا از بینشان انتخاب کنم به یکی نگاه کردم و بعد به یکی دیگر و یکی دیگر. آنها متعلق به دورۀ غمگین و دشواری که در ذهنم حک شده بود نبودند، بلکه به زمان شادتری تعلق داشتند که او در آنها میدرخشید و یادم آمد که مادر دوران خوشی نیز داشته و زندگیاش همیشه افسردگی و بدبختی نبوده است. یکی را انتخاب کردم که در آن شاد بهنظرم میرسید.
حالا که دقیقتر به صورت خندانش نگاه میکنم، متوجه چیزی میشوم که مدت زیادی از چنگم گریخته بود. دریافتم که هرچند بر دهانش لبخندِ پهنِ شجاعانهای نشسته، اما چشمهایش داستان دیگری تعریف میکنند. آنها بر گذشتهای دوردست متمرکزند. در آنها شادی نیست. دهانِ خندانْ برای پرتکردن حواس است، چهرۀ عمومی است، شعفی مصنوعی است که میخواست با آن دیگران را خشنود سازد. این چشمانش هستند که سخن از حال او در آن دورۀ زندگی میدهند. آنها به آنچه دهانش نشان میدهد خیانت میکنند. بااینهمه، علیرغم آزمونهای بسیارش در زندگی، او همواره کوشید تا به لبخندزدن ادامه دهد، حتی زمانیکه سالهایش بسیار اندوهبار و دردش جانکاه بود. گاهی موفق به این کار نمیشد و یأس بر من هم چیره میشد و نمیدانستم چه کنم. درنهایت درد و غمش پیروز شدند و او را از ما گرفتند.
دوباره به عکس قابشده نگاه میکنم و عزم خودم را جزم میکنم تا از سرمشق او پیروی کنم. همان کاری را میکنم که او در زندگیاش کرد و روی لبخند تمرکز میکنم.
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار میگیرند. گزیدهای از بهترین مطالب وبسایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پروندههای موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر میشوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتیها» و نظایر آن پرداختهایم.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب بهعنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
پینوشتها:
• این مطلب را رجا شحاده نوشته و در تاریخ ۱۵ اکتبر ۲۰۱۵ با عنوان «Mother’s House» در وبسایت گرانتا منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۶ آذر ۱۳۹۹ با عنوان «به خانۀ مادرم رفتم، وقتی دیگر مادری نداشتم» و ترجمۀ علی امیری منتشر کرده است.
•• رجا شحاده (Raja Shehadeh) وکیل و نویسندۀ فلسطینی ساکن رام الله و نویسندۀ کتابهای غریبهها در خانه (Strangers in the house)، آنگاه که بلبلان از خواندن باز میایستند (When the Bulbul Stopped Singing) ، و قدمزنیهای فلسطینی: یادداشتهایی دربارۀ مناظر ناپدیدشونده (Palestinian Walks: Forays into a Vanishing Landscape) است.
کنوانسیون نسلکشی گویا طوری طراحی شده است که فقط هولوکاست را مصداق این جنایت بداند
آمریکا بعد از یازده سپتامبر خط قرمزی را شکست که دنیا را به جای متفاوتی تبدیل کرد
چطور جامعۀ اسرائیل با جنایتهای ارتش خود در غزه و لبنان کنار میآید؟