تفکرات کهنۀ عقلگرایی لیبرال نمیتواند دنیای پرآشوبی را که در سال ۲۰۱۶ شاهدش بودیم تبیین کند
جرمی بنتام جایی گفته: «انساِن بهنجارْ مغازهدار مدرن است، بهویژه مغازهدار انگلیسی.» در آستانۀ قرن بیستم، پارهای از موشکافترین ذهنهای دورانْ مخالف این سخن بودند. مارکس، داستایوسکی، نیچه، فروید و دیگران تصویری از انسان به دست میدادند که علاوهبر سویههای عقلانی، رانهها و غریزههای غیرعقلانی دارد. اما پس از فروپاشی شوروی، گویی همگان این بخش از تاریخِ تفکر دربارۀ انسان را کنار گذاشتند. ولی دیگر چنین امکانی وجود ندارد: بیعقلی به صحنۀ تاریخ بازگشته است.
پانکاج میشرا، گاردین — پیروزی دونالد ترامپ در انتخابات ریاستجمهوری ایالات متحده بزرگترین زلزلۀ خبری سیاسی روزگار ماست که پسلرزههای آن لاجرم جهانی هستند. این انتخاب از خشمی گسترده و سرکوبشده پرده برداشته است که اولینبار در تشویق همگانی حاکمان مستبد و بیرحمِ روسیه و ترکیه و پیروزی انتخاباتی قدرقدرتانِ خونریز در هند و فیلیپین مشاهده شده بود.
نابسامانیهای زمان ما، ازجمله برکسیت و ظهور راستگرایی افراطی در اروپا، دلایل محلی زیادی دارند، اما ظهور عوامفریبی در سرتاسر دنیا تصادفی نیست. خشونت وحشیانه در سالهای اخیر در گسترۀ عظیمی از زمین فوران کرده است: اینهمه جنگ در اوکراین و خاورمیانه، شورشها از یمن گرفته تا تایلند، تروریسم و ضدتروریسم، و جنگ اقتصادی و سایبری. درگیریها محدود به میدانهای جنگیِ ثابت نیست و در هر منطقه همهگیر و غیرقابلکنترل به نظر میرسد. نفرتپراکنی علیه مهاجران و اقلیتها به عرف تبدیل شده و افرادی که از فرط نفرت و کینتوزی دهانشان کف کرده است در رسانههای جدید و قدیم همه جا دیده میشوند.
اختلافنظر زیادی در مورد علل این بینظمی جهانی وجود دارد. بسیاری از مفسرینْ آن را واکنشی علیه تشکیلاتی بیخبر از متنِ جامعه توصیف میکنند و پیروزی ترامپ را، به قول توماس پیکتی۱، «عمدتاً بهخاطر انفجار نابرابری اقتصادی و جغرافیایی در ایالات متحده» میدانند. لیبرالها معمولاً تنفر نژادیِ سفیدپوستان فقیر آمریکایی را عامل این مسئله میدانند که ظاهراً در دوران ریاستجمهوری اوباما بدتر هم شده بود. اما تعدادی زیاد از مردان و زنان ثروتمند و حتی تعداد کمی سیاهپوست و لاتینو نیز به این معتاد به آزارِ زنان و حامی برتری نژادی سفیدپوستان رأی دادند.
پل کروگمن، اقتصاددان برندۀ جایزۀ نوبل، در شب پیروزی ترامپ اعتراف کرد که «افرادی نظیر من، و شاید اکثر خوانندگان نیویورک تایمز، واقعاً کشور محل زندگیشان را درک نکرده بودند.» از زمان شوکهای دوگانۀ برکسیت و انتخابات ریاستجمهوری آمریکا، بحثهای بیحاصلی دربارۀ علل آنها کردهایم، درحالیکه مات تماشای نمایندگان جدید ستمدیدهها و «جاماندگان» (ترامپ و نایجل فراژ در حال ژستگرفتن در آسانسوری طلایی) بودیم که در تئاتری سردرگمکننده و پهناور از پوچگراییِ سیاسی۲ میخرامند.
باری، ما نمیتوانیم این بحران را درک کنیم، چون مفاهیم و مقولههای فکری رایج عصر ما ظاهراً توانایی پردازش انفجارِ نیروهای غیرقابلکنترل را ندارند.
در سالهای پرامید پس از سقوط دیوار برلین در سال ۱۹۸۹، پیروزی جهانی دموکراسی و کاپیتالیسمِ لیبرالْ حتمی به نظر میرسید. بازارهای آزاد و حقوقبشر قرار بود در جهان گسترش یابند و میلیونها نفر را از فقر و ستم نجات دهند. از بسیاری جهات، این رؤیا محقق شده است: ما در بازار جهانیِ گسترده و یکدستی زندگی میکنیم که باسوادتر، متصلتر و شکوفاتر از هر زمان دیگری در تاریخ است.
بااینحال، هنوز خود را در عصری از خشم میبینیم که رهبران اقتدارگرای آن از بدبینی و نارضایتیِ تودههای خشمگین سوءاستفاده میکنند. آنچه در گذشته «خشم مسلمانان» نامیده میشد و آن را با مردمی تیرهپوست با ریش بلند میشناختیم، ناگهان و بهطور جهانی، در میان نسلکُشان زردپوش بودایی در میانمار و نیز ملیگرایان بلوند و سفیدپوست در آلمان پدیدار شد. جنایات خشنِ مبتنیبر تنفرْ حتی قدیمیترین دموکراسی پارلمانی را نیز بلازده کرده است. نمونۀ آن قتل جو کاکس، عضو پارلمان انگلیس، به دست یک نئونازی بریتانیایی در دوران کارزارِ پرنفرت برکسیت است. ناگهان، به تعبیر اخیر مایکل ایگناتیف، متفکر لیبرال، «انسانگرایی و عقلگراییِ عصر روشنگری» دیگر توان «تبیین دنیایی که در آن زندگی میکنیم» را از دست داده است.
پیشفرضهای فکریِ عمدتاً انگلیسی-آمریکایی، که از جنگ سرد و دوران شادِ پس از آن حاصل شد، راهنمای چندان مطمئنی در آشوب امروز نیستند. پس باید به تفکرات دورانی قدیمیتر و پرتغییر برگردیم، دورانِ متفکرانی همچون زیگموند فروید که در سال ۱۹۱۵ هشدار داد: «غرایز بدوی، وحشیانه و شرورانۀ انسان در هیچکس از بین نرفتهاند» و فقط منتظر فرصتی هستند تا دوباره خود را نشان دهند. قطعاً آتش کنونیْ چیزی را بروز داده است که فردریش نیچه آن را «کینتوزی» مینامید، یعنی «قلمرویی عظیم و مهیب از انتقامجوییِ پنهان که در فورانهای ناگهانی ظهور مییابد و بیپایان و سیریناپذیر است».
برعکس، فرض اساسی ما در چارچوبهای فکری کنونیمان این است که انسانها ذاتاً عقلانی هستند و انگیزهشان جستوجوی منفعت خودشان است: اینکه آنها عمدتاً بهمنظور افزایش خوشبختیِ شخصی عمل میکنند، نه براساس ترس، حسادت یا نفرت.
کتاب پرفروش فریکونامیکس۳ کتاب مخصوص روزگار ماست، چراکه مبتنی بر این باور است که «محرکها اساس زندگی مدرن و کلید حل هر مسئلهای هستند». از این منظر، بحران کنونیْ فوران عقلگریزی است. سردرگمی و حیرت نیز در میان نخبگان سیاسی، تجاری و رسانهای بسیار شایع است. اقتصاددانانِ عموماً بیاحساسْ اخیراً خشم شکبرانگیزشان بر «سیاست پساحقیقت» را رها کرده و به اعلامیۀ «ملیگراییِ نو» گرویدهاند که بیشباهت به حرفهای ریپ ون وینکل۴ نیست. امروزه بسیاری از نشریات مطرحْ شبیه هجویهها۵یی از مجلۀ نیو لفت ریویو به نظر میرسند، چراکه بعد از اینهمه مدت به شکستهای کاپیتالیسم جهانی میپردازند، بهخصوص شکست آن در تحقق وعدۀ شکوفایی همگانی.
امروزه میتوانیم بهوضوح شکافی درحالگسترش از نژاد، طبقه و تحصیلات را در بریتانیا و ایالات متحده ببینیم. اما، با وجود ارائۀ تبیینهای بسیار مختلف، نحوۀ پرکردن این شکاف مبهمتر از هر زمان دیگر به نظر میرسد. تضادهای دوگانۀ کهنه و لفاظانه، که معمولاً با تقسیمبندیهای ناخوشایندِ جامعه در تناظر هستند، باز هم به کار گرفته شدهاند: ترقیخواه و ارتجاعی، باز و بسته، لیبرالیسم و فاشیسم، و عقلانی و غیرعقلانی. اکنون صنعت فکریِ دوقطبی میکوشد خود را به هر شکلِ ممکن به رویدادهای سریعالوقوعی برساند که اصلاً نتوانسته بود پیشبینیشان کند. در این میان، ناخواسته این شک به ذهن خطور میکند که جستوجوی دلایل سیاسی عقلانی برای بینظمی کنونی محکوم به شکست است. تمام مخالفان «عقلگریزی جدید»، چه چپی و چه راستی و چه میانهرو، بر این فرض اتفاقنظر دارند که افرادْ عاملانی عقلانی هستند که عامل محرکشان منفعتطلبیِ شخصی است و زمانی که امیالشان محقق نمیشود به خشم میآیند. پس احتمالاً، با تحقق این امیال، خشم آنها نیز فرومینشیند.
مفهوم انگیزۀ انسان در دورۀ روشنگری عمیقتر شد، دورهای که متفکران برجستۀ آن از سنت و مذهب بیزار بودند و سعی داشتند این دو را با توانایی انسان در شناساییِ عقلانی منافع فردی و جمعی جایگزین کنند. رؤیای اواخر قرن هجدهم، یعنی رؤیای بازسازی دنیا در چارچوبی سکولار و عقلانی، را نظریهپردازان فایدهگرا در قرن نوزدهم توسعه دادند، یعنی آنهایی که به مفهوم «بیشترین خوشی برای بیشترین تعدادِ آدمها» معتقد بودند. این برداشت از پیشرفت را هم سوسیالیستها پذیرفتند و هم کاپیتالیستها.
پس از شکست نسخۀ سوسیالیستی در سال ۱۹۸۹، این چشماندازِ آرمانشهری تبدیل شد به اقتصادی مبتنیبر بازار جهانی که هدف آن رشد و مصرف بیانتهاست، روشی که جایگزین دیگری برایش تصور نمیشد. طبق این جهانبینی، که سلطۀ آن امروزه تقریباً مطلق است، معیار انسان «انسان اقتصادی» است، یعنی سوژهای حسابگر که شکلدهندۀ امیال و غرایز طبیعیاش همان انگیزۀ اصلیاش است: جستوجوی لذت و دوری از درد.
این دیدگاه ساده همواره بسیاری از مؤلفههای همیشهحاضر در زندگی انسان را نادیده میگرفت، مثلاً ترسِ ازدستدادن آبرو و جایگاه و منزلت، بیاعتمادی به تغییر، جذابیت ثبات و آشنایی. در این دیدگاه، جایی برای محرکهای پیچیدهتر وجود نداشت، چیزهایی نظیر غرور، ترس از آسیبپذیربهنظررسیدن، و نیاز به حفظ آبرو. عقلگرایان افراطی چنان شیفتۀ پیشرفت مادی بودند که وسوسۀ نفرت از جاماندگان و لذتهای ماندگارِ مظلومنمایی را نادیده گرفتند.
بااینحال، تاریخ مدرن شواهد گستردهای دال بر قدرت پایدارِ بیعقلی نشان میدهد. زمان دوری نبود (اوایل قرن نوزدهم) که تظاهر فرانسویها به داشتن تمدنی عقلانی، جهانشمول و بینالمللی، پیش از همه، آلمانیهای ناخشنود را تحریک به ابراز پرخاشگرانۀ چیزی نمود که امروزه آن را «ناسیونالیسم فرهنگی» مینامیم: ادعای فرهنگ «اصیلی» که ریشه در شخصیت و تاریخ ملی یا منطقهای دارد.
انقلابهای پیاپی از آن زمان نشان دادهاند که احساسات و روحیات، با تبدیلشدن به نیروهای قدرتمند سیاسی، دنیا را تغییر میدهند. ترس، اضطراب و حس حقارتْ انگیزههای اصلی سیاستهای توسعهطلبانۀ آلمان در اوایل قرن بیستم بود. گسترش کنونی احساسات ضدغربی در چین، روسیه و هند را نیز نمیتوان بدون قبول نقشِ حقارت درک نمود.
بااینحال، شیوۀ ماشینی و ماتریالیستیِ درک کردار انسان بهشدت نهادینه شده است. یکی از علل این امر آن است که اقتصاد به شیوۀ غالب برای درک دنیا تبدیل شده است. دیدگاهی که در قرن نوزدهم شکل گرفت (اینکه «بهجز منفعتطلبی شخصیِ محض، پیوند دیگری بین انسان و انسان وجود ندارد») مجدداً در فضای فکری خاصی به تفکر غالب تبدیل شده است. در این فضای فکری، بازار را شکل ایدئال تعامل انسانها میدانند و پیشرفت تکنولوژیک و رشد تولید ناخالص داخلی را ارج مینهند. تمام اینها بخشی از این باور خشک امروزی است که فقط چیزهایی اهمیت دارند که بتوان آنها را شمرد، و هرآنچه قابلشمارش نباشد فاقد اهمیت است، همچون عواطف شخصی.
بیتوجهی کنونی ما به انگیزههای غیراقتصادی زمانی حتی عجیبتر میشود که بفهمیم، کمتر از یک قرن پیش، «برنامۀ عقلانی خشکِ» عصر روشنگری برای خوشبختی فردی (به قول روبرت موزیل۶، نویسندۀ مدرنیست اتریشی در سال ۱۹۲۲) به «سوژۀ تمسخر و تحقیر» تبدیل شده بود. در واقع، یکی از ویژگیهای شاخص آثار پیشگامانۀ جامعهشناسی و روانشناسی و نیز هنر و ادبیات مدرنیستیِ اوایل قرن بیستم این باور بود که انسانها چیزی فراتر از خودخواهی عقلانی، رقابت و کسب ثروت هستند؛ جامعه چیزی فراتر از قراردادی میان افراد مستقل و حسابگرِ منطقی است؛ سیاست هم فراتر از تکنوکراتهای بیاحساس است که برنامههایی فوقعقلانی برای پیشرفت با کمک نظرسنجی، پیمایش، آمار، مدلهای ریاضیاتی و تکنولوژی میسازند.
فئودور داستایوسکی در دهۀ ۱۸۶۰ در اوج لیبرالیسم قرن نوزدهم دستبهقلم بود. او یکی از اولین متفکران مدرن بود که شکی را مطرح کرد که امروزه گریبانگیر ما هم شده است: اینکه تفکر عقلانی تأثیر قاطعانهای بر رفتار انسان ندارد. او «مرد زیرزمینیِ» خود _بازندهای نوعی که رؤیای انتقام از برندگان جامعه را در سر میپروراند_ را در مقابل مفهوم خودخواهی عقلانی یا منفعتطلبی مادی قرار میدهد، مفهومی که در آن زمان در روسیه در میان خوانندگان مشتاق آثار جان استوارت میل و جرمی بنتام بسیار محبوب بود. نقش اصلیِ اثر داستایوسکی با جان و دل به فرضیات عقلگرای مشترک میان کاپیتالیستها و سوسیالیستها میتازد: اینکه انسانها حیوانات منطقی و حسابگری هستند که انگیزۀ آنها مشوقهایی است که درک کردهاند:
اه، به من بگو کی بود که اولین بار اعلام کرد انسان به این علت به اعمال ناشایست دست میگشاید که منافع خود را نمیشناسد. [نیز] اگر او را در این مورد آگاه کنیم، اگر او را از منافع واقعی و عادیاش مطلع کنیم، فوراً دست از کردار زشت خود برمیدارد و خوب و نجیب میشود، زیرا حالا که آگاه شده و برتری حقیقی خود را درک کرده است، این برتری را در خیر و نیکی میبیند نه در چیز دیگر!
داستایوسکی سبکی از اندیشه را مطرح کرد که بعدها نیچه، فروید، ماکس وبر و دیگران آن را بیشتر توسعه دادند. تمام این اندیشمندان در برابر قطعیتهای ظالمانۀ ایدئولوژیهای عقلگرا، چه راست، چه چپ و چه میانه، دست به انقلاب فکری همهجانبهای زدند. این انقلاب فکری را امروزه بهندرت به خاطر میآورند، اما اولینبار در دورانی فوران کرده بود که از لحاظ عاطفی و سیاسی بهطور مخوفی به دوران ما شبیه بود: دورهای از رشد اقتصادی نابرابر و ازهمگسیخته، دورهای از بیاعتمادی به سیاستمداران، ترس از تغییر، و پریشانی بابت مهاجران، بیگانگان و جهانوطنهای بیریشه.
دورانی بود که تودههای ناراضی _که از آزمایش طولانیِ عقلگراییِ اقتصادی لسهفر در قرن نوزدهم در حال بازگشت به حالت طبیعی خود بودند_ بهتدریج جذب جایگزینهای رادیکال میشدند، جایگزینهایی همچون ملیگراییِ خون و خاک و تروریسم آنارشیستی. این قیامِ سیاسیِ ضدلیبرال باعث شد بسیاری از افرادی که امروزه چهرههای محوری حیات فکری قرن بیستم به شمار میآوریم، باورهای بنیادین خود دربارۀ رفتار انسان را زیر سؤال ببرند و از نوشداروهای اثباتگرایی، که در قرن پیش رواج داشتند، دست بکشند.
تا اواخر دهۀ ۱۸۵۰، چارلز داروین این مفهوم را تخریب کرده بود: انسانها نمیتوانند چگونگیِ رشد خود را کنترل کنند، چه رسد به اینکه بتوانند جامعهای عقلانی بسازند. رماننویسان، جامعهشناسان و روانشناسانی که جوامع تودهای و آشفتۀ اواخر قرن نوزدهم را بررسی میکردند به این نتیجه رسیدند که اعمال انسان را نمیتوان به عللی غایی تقلیل داد، چه باور دینی یا ایدئولوژیک باشد و چه عقلانیت فایدهگرا.
فروید در سالهای چرخش قرن در وین زندگی میکرد. در دورانی که عوامفریبانْ یهودیان و لیبرالها را عامل رنج همگانیای میدانستند که کاپیتالیسم صنعتی به وجود آورده بود، او به چنین درکی از تفکر عقلانی رسید: «چیزی ضعیف و وابسته که ابزار و بازیچۀ دست رانهها۷ و احساساتمان است.» فروید در آیندۀ یک پندار۸ (۱۹۲۷) مینویسد: «آدمی چنین برداشت میکند که فرهنگْ همان چیزی است که اقلیتی دستیافته به ابزارِ قدرت و زور بر اکثریتی بیمیل تحمیل میکند.» سالها پیش از انفجار عوامفریبی در قرن بیستم، ماکس وبر، که شاهد صنعتیسازی سرسامآور آلمان بود، پیشبینی عالمانهای کرد: اگر افراد، براثر آشوب اجتماعی-اقتصادی، افسارگسیخته شوند و عقلانیسازیِ بوروکراتیکْ آنها را بیگانه کند، ممکن است مستعد پذیرش یک رهبر مستبد شوند.
به تعریف رابرت موزیل، از نظر این منتقدانِ عقلگراییِ عصر روشنگری، مشکل این نبود که ما «عقل زیاد و روحِ کمی داریم»؛ مشکل این بود که ما «عقل کمی در مسائل روح» داریم. امروزه که سعی میکنیم دلیل وقوع عقلگریزی سیاسی را دریابیم، بیشتر از سابق از این مشکل رنج میبریم. ما، که بر خود واجب میدانیم خویشتن فردی را عاملی عقلانی محسوب کنیم، نمیتوانیم ببینیم که این خویشتن در واقع موجودی عمیقاً بیثبات است که، در تعامل با شرایط متغیر اجتماعی و فرهنگی، دائماً تغییر شکل میدهد. در عصر ما، در میان آنچه هانا آرنت آن را «افزایش چشمگیر نفرت متقابل و زودرنجیِ تقریباً جهانیِ همه علیه همه» توصیف کرد، این خویشتن شکننده بیش از هر زمان دیگر مستعد کینتوزی شده است.
کینتوزی، که علت آن ملغمهای شدید از حسادت و حقارت و ضعف است، صرفاً معادل فرانسویِ نفرت۹ نیست. معنای این واژه در بستر فرهنگی و اجتماعی خاصی شکل گرفت: ظهور جامعهای سکولار و شایستهسالار در قرن هجدهم. اولین متفکری که فهمید کینتوزی چگونه از آرمانهای مدرنِ جامعۀ برابرنگر و تجاری برمیخیزد ژان ژاک روسو بود، هرچند او عین این واژه را به کار نبرده بود. روسو در جامعۀ نخبگان پاریسی زمان خود بیگانه بود و با حسادت، شیفتگی، نفرت و طرد دستوپنجه نرم میکرد. او دریافت که، در جامعهای که نیروی محرک آن منفعتطلبی فردی است، مردم با هدف ارضای خودشیفتگی خود زندگی میکنند، یعنی میل و نیاز به توجه همیشگی دیگران و دریافت همان احترامی از سوی آنها که فرد برای خود قائل است.
اما این خودشیفتگی، که نمونۀ هولناک آن حساب توییتر دونالد ترامپ است، سرانجام غالباً نفرتی بیفایده نسبتبه دیگران، و بیزاری از خود را در روح فرد دامن میزند. این میتواند خیلی سریع تبدیل به رانۀ پرخاشگرانهای شود که باعث میشود فرد حس کند فقط با ترجیحدادهشدن بر دیگران و لذت از حقارت آنها مورد قبول قرار گرفته است. گور ویدال این مطلب را زیبا و مختصر میگوید: «موفقشدن کافی نیست؛ بقیه باید شکست بخورند.»
اینگونه کینتوزی، همسو با گسترش اصول برابری و فردگرایی، افزایش مییابد. در اوایل قرن بیستم، ماکس شلر، جامعهشناس آلمانی، نظریهای نظاممند را از «کینتوزی بهعنوان پدیدهای کاملاً مدرن» توسعه داد. او معتقد بود که این پدیده در تمام جوامعی نهادینه میشود که برابری اجتماعیِ اسمی و ظاهریِ میان افرادْ همراه با تفاوتهای فاحش در قدرت، تحصیل، جایگاه و مالکیت است. امروزه و در عصرِ تجارتِ جهانیشده، این نابرابریها همه جا وجود دارند و البته این امر با گسترش مفاهیم برابری و آرزوهای فردی همراه است. ازاینرو، کینتوزی، یعنی نفرت وجودی از دیگران، در همه جا جامعۀ مدنی را میآلاید و آزادی سیاسی را نابود میکند.
اما چیزی که باعث میشود کینتوزی امروزه بهطور خاصی بدخیم باشد وجود نوعی تناقضِ درحالگسترش است. آرمانهای دموکراسی مدرن، یعنی برابری شرایط اجتماعی و توانمندسازی شخصی، هیچگاه اینچنین پرطرفدار نبودهاند. در جوامعِ شدیداً نابرابری که برند کاپیتالیسمِ جهانیشدۀ ما آنها را ایجاد کرده، تحقق این آرمانها روزبهروز بیشتر دشوار (یا غیرممکن) میشوند.
جهانیسازی بیامان در دو دهۀ گذشته ما را بیش از هر زمان دیگر به آرمان لیبرال عصر روشنگری، یعنی جامعهای تجاری و جهانی متشکل از افراد منفعتطلب، عقلانی و مستقل، نزدیک کرده است، جامعهای که اولینبار متفکرانی نظیر مونتسکیو، ولتر، آدام اسمیت و کانت از آن در قرن هجدهم حمایت کردند. در قرن نوزدهم، هنوز این امکان وجود داشت که مثلاً مارکسْ جرمی بنتام را بهخاطر این باور به سخره بگیرد که «انسانِ بهنجارْ مغازهدار مدرن است، بهویژه مغازهدار انگلیسی». اما در روزگار ما ایدئولوژی نئولیبرالیسم، یعنی تلفیقی بازارمحور از عقلگراییِ عصر روشنگری و منفعتگرایی قرن نوزدهم، تقریباً بهطور کامل بر قلمروهای اقتصادی و سیاسی سلطه یافته است.
شاهدِ موفقیت این نظام جهانیْ نوآوریهای فراوانِ دهههای اخیر است که امروزه کاملاً طبیعی به نظر میرسند. از بازار عقلانی انتظار میرود محصولات و خدمات ارزشمند ارائه کند، درحالیکه وظیفۀ دولتْ اطمینان از رقابت منصفانه است، که «برندگان» و «بازندگانْ» محصول این رقابتاند: انقلاب گستردۀ فکری که، در آن، بازارِ دانایکل دربارۀ موفقیت و شکست قضاوت میکند و با شدتی روزافزون بر عقلانیتِ فرد اصرار دارد.
مسائل برابری و عدالت اجتماعی و البته مفاهیم جامعه یا اجتماع در دست فراموشی هستند و دارند جای خود را به فرد آزاد و تصمیمگیرنده در بازار میدهند. طبق دیدگاه رایج امروز، بیعدالتیهایی که تاریخ و شرایط اجتماعیْ آنها را نهادینه کرده دیگر اهمیتی ندارند: حتی زاغهنشین هم میتواند میلیونر باشد و اگر فردی نتواند از طبقۀ پایین جامعه بگریزد، این شاهدی محکم بر انتخابهای نادرستش است.
اما این مفهومِ انتزاعی جایی برای موقعیت عاطفی افراد واقعی و دارای گوشتوخون (و نحوۀ عملکرد آنها در شرایط ملموس اجتماعی و تاریخی) قائل نمیشود.
یکی از اولین افرادی که متوجه مجموعۀ ناگوار عواطفی شد که امروزه در میان افراد خودخواه در سرتاسر دنیا میبینیم الکسی دوتوکویل بود. او در دهۀ ۱۸۳۰ نگران این بود که وعدۀ شایستهسالاری در آمریکا، وحدت فرهنگ و آداب این کشور و بالاخره «برابری شرایطْ» منجر به جاهطلبی افراطی، حسادت مخرب و نارضایتی مزمن شود. او هشدار داد که اشتیاق نسبتبه برابری میتواند «تا حد خشم» متورم گردد و باعث شود خیلیها به محدودشدن آزادیشان رضایت دهند و آرزوی حکومت یک قدرقدرت را داشته باشند.
به بیان دوتوکویل، افرادی که از سلسلهمراتب قدیم رها میشوند «در آزادی، خواهان برابری هستند و اگر نتوانند به آن برسند، در بردگی به دنبال آن خواهند رفت».
ما امروزه شاهد جنون جهانی ترس و نفرت هستیم، چون انقلاب دموکراتیکی که دوتوکویل شاهد آن بود از مرکز خود در آمریکا به دوردستترین نقاط جهان گسترش یافته است. جستوجوی شکوفایی که اقتصاد جهانی و مصرفگرا آن را واجب کرده است با خشم برای برابری همراه شده است و تنشها و تناقضات موجود در زندگی درونی افراد را بدتر کرده است. تمام اینها در مرتبۀ بعدی به حوزۀ عمومی رخنه میکنند.
دوتوکویل هشدار داد که «فرد برای زندگی در آزادی باید به زندگیای پر از بیقراری، تغییر و خطر عادت کند. باوجود اینکه این زندگی مملو از کالاهای مادی است، فاقد ثبات، امنیت، هویت و شرافت است. بااینحال، امروزه میان مردم دنیا وضعیت به گونهای شده است که ملاحظات عقلانی منفعت و سود، یعنی نیاز به زنجیرههای تأمین و الزامات عایدی فصلی سهامداران، هرچه را میخواهد ریشهکن میکند، تحقیر مینماید یا منسوخ میشمارد.
تجربۀ گستردۀ طوفان مدرنیته سبب اوجگرفتن وسوسۀ کینتوزی شده است. امروزه بسیاری افرادِ جدید، به قول دوتوکویل، «در آزادی زندگی میکنند» و این با وجود آن است که در اسارت قدرتهای سیاسی، اقتصادی و فرهنگیِ عمیقاً نهادینه هستند: قدرتهایی همچون سازوکار مبهم سرمایۀ مالی، تشکیلات بیرحم امنیت اجتماعی، سیستمهای قضایی و کیفری و تأثیر ایدئولوژیک و بیامان رسانه و اینترنت.
تاکنون هیچگاه اینهمه فردِ آزادْ اینچنین احساس درماندگی و ناامیدی نکردهاند، یعنی اینچنین که توان کنترل را از هر کس که بتوانند مقصر ربودن آن بدانند پس بگیرند. تعجبی ندارد که رشدی نمایی را در نفرت از اقلیتها شاهد بودهایم؛ این مهمترین آسیبی است که شوکهای سیاسی و اقتصادیْ موجب آن میشوند. این افرادِ ظاهراً نژادپرست و زنستیز مدتهای مدید بیصدا از چیزی رنج بردهاند که آلبر کامو آن را «نوعی خودمسمومسازی، یعنی ترشح شرورانۀ ناتوانیِ مدید در رگی بسته» میخواند. همین کینتوزیِ قانقاریایی بود که مدتها در جاهایی نظیر دیلی میل و «فاکس نیوز» چرک کرده بود و با پیروزی ترامپ مانند آتشفشان فوران کرد.
رأیدادن فقیر و غنی به یک دروغگوی سریالی و فرارکننده از مالیات بار دیگر ثابت کرد که امیال انسانْ مستقل از منطق منفعتطلبی عمل میکند و حتی شاید تخریبکنندۀ آن نیز باشد. نخبگان سیاسی و فکری ما، با بیتفاوتیِ حسابشده نسبتبه ازجاکندگی عاطفی و رنج اقتصادیِ حاصل از کاپیتالیسم مدرن، قابلهای برای زایمان «عقلگریزیِ» جدید بودهاند. جای تعجب ندارد که آنها حالا نمیتوانند دلایل رشد آن را تبیین کنند. پیشفرض همگانی آنها، که از سال ۱۹۸۹ نهادینه شده، این است که هیچ جایگزینی برای دموکراسی و کاپیتالیسمِ سبک غربی وجود ندارد، یعنی همان نظریۀ مشهور «پایان تاریخ». این پیشفرض دقیقاً همان چیزی است که باعث شده نتوانیم پدیدههای سیاسیای را درک کنیم که امروزه دنیا را به لرزه درمیآورند.
اکنون روشن است که تجلیل از ارادۀ فردی بهعنوان چیزی مستقل از فشارهای اجتماعی و تاریخی و نیز چیزی که مانند بازار منعطف است باعث مخفیشدن بیخبری و جهلی چشمگیر دربارۀ نابرابری ساختاری و آسیب روانیِ حاصل از آن میشود. شیفتگی عصر ما نسبتبه اختیار فردی و عاملیت انسان حتی یافتههای اولیۀ جامعهشناسیِ اواخر قرن نوزدهم را هم نادیده گرفته: اینکه در جامعۀ تودهای فرصتهای زندگی بهطور نابرابر توزیع میشوند، اینکه همیشه برندگان و بازندگانی وجود دارند، اینکه اقلیتی بر اکثریت سلطه مییابند و نخبگان در معرض جهتدهی به افکار و فریب هستند.
حتی حملات تروریستی یازدهم سپتامبر نیز خللی در این چشمانداز وارد نکرد که اقتصادی جهانی مبتنیبر بازار آزاد، رقابت و انتخابهای عقلانی فردْ اختلافات قومیتی و مذهبی را کم کرده و شکوفایی و صلح جهانی را به همراه میآورد. در این آرمانشهر، هر مانع غیرعقلانیای در برابر گسترش مدرنیتۀ لیبرال، همچون بنیادگرایی اسلامی، سرانجام از بین خواهد رفت. خیالات جامعهای غیرطبقاتی و پسانژادی متشکل از عاملان توانمندسازیشده و تصمیمگیرندۀ عقلانی حتی تا سال ۲۰۰۸ نیز پابرجا بود، یعنی سالی که مخربترین بحران اقتصادی بعد از رکود بزرگ در آن رخ داد.
منتها امروزه پیشفرضهای لیبرالیسمِ جنگ سرد تخریب شدهاند، یعنی بعد از چندین دهه تلاش فکری برای ساخت تضادهای بیاساس میان غرب عقلگرا و شرق عقلگریز. انفجار بزرگ سیاسی زمان ما، علاوهبر پروژههای خودشیفتگی نخبگان فکری، خودِ سلامتِ دموکراسی، یعنی شاخصترین پروژۀ دنیای مدرن، را نیز به خطر انداخته است. از اواخر قرن هجدهم، سنت و دین را بهطور نظاممندی کنار گذاشتهاند، به این امید که افرادِ عقلانی و منفعتطلب بتوانند اجتماع سیاسی لیبرالی تشکیل دهند که قوانین مشترک خود را مشخص نماید، قوانینی که ضامن منزلت و حقوق برابر برای هر شهروند است، صرفنظر از قومیت، نژاد، دین و جنسیت. این فرضِ اولیۀ مدرنیتۀ سکولار، که ظاهراً پیشتر تنها خطر سر راه آن بنیادگرایان مذهبی بودند، اینک حتی در سرزمینهای مرکزی خود، یعنی اروپا و آمریکا، هم مورد تهدید عوامفریبان منتخب مردم است.
از اینجا به کدام سو میرویم؟ البته، همچنان میتوانیم بحران دموکراسی را با برپایی مجدد تضادهای دوگانه تعریف کنیم تا به خودمان دلداری دهیم: لیبرالیسم و توتالیتاریسم، اسلام و مدرنیته، و از این دست دوگانهها. شاید بهتر باشد دموکراسی را یک وضعیت عمیقاً پریشان احساسی و اجتماعی بدانیم، وضعیتی که اکنون کاپیتالیسم نیرومندْ وضع آن را بدتر و بیثباتتر کرده است. شاید این ما را قادر سازد که کارکرد کینتوزی را در کشورها و طبقات مختلف بررسی نماییم و دریابیم که چرا باور به برتری قومیتی-ملی همراه با رکود اقتصادی در آمریکا و بریتانیا رشد کرده است، درحالیکه در هند و ترکیه نیز همراه با شکوفایی اقتصادی رشد نموده است، یا اینکه چرا دونالد ترامپ، ثروتمندی اشرافی که جایگاه حقیرش در میان لیبرالهای فرهیختۀ منهتن او را آزار میدهد، به شکلی وسواسگونه به نیویورک تایمز حملهور میشود و نمایش «همیلتون» در برادوی را تحریم میکند.
بهزودی یک ترولِ۱۰ توییتریِ نفرتانگیز به قویترین مرد جهان تبدیل میشود. این ماجرا آخرین مورد از موارد فراوانی است که به ما یادآوری میکند ادعاهای آرمانی نخبگان غربی دربارۀ دموکراسی و لیبرالیسم هیچگاه با واقعیت سیاسی و اقتصادی وطنشان همخوان نبودهاند. فرهنگ عمومیِ پرهیاهو و پر از توهین و سرزنش نمیتواند بر این حقیقت سرپوش بگذارد که شکاف ادراک میان نخبگان تکنوکرات و تودهها گسترش یافته است. اکثریتی که به آن نوید افزایش برابری داده بودند همه جا شاهد انحصار قدرت در دست افراد صاحب پول، ملک، رابطه و استعداد شده است. این مردمان خود را بیرون از فرهنگ فاخر و دایرۀ تصمیمگیری میبینند.
بسیاری افراد بهراحتی خشم خود را متوجه نخبگان فرهنگیِ ظاهراً جهانوطن و بیریشه میکنند. در دورههای بحرانی، ابژههای تنفر بیش از هر زمان دیگر مورد نیاز هستند و آنهایی که ترزا می۱۱ «شهروندان ]ثروتمند[ ناکجا» میخواندشان بهراحتی تجسم معایب مدرنیتهای هستند که همه به دنبال آناند، اما دستنیافتنی و به همین خاطر خشمبرانگیز است. بدینترتیب، جهانیسازی، که مروج ادغام میان نخبگان زیرک است، به تحریک کینتوزی در جاهای دیگر کمک میکند، بهخصوص در میان افرادی که علیرغم میلشان وادار به ورود در رقابت جهانی میشوند.
بسیاری از روشنفکران، در جستوجوی مرهمی بر این زخمها، به نوستالژی خیالی اتحادی ازدسترفته روی آوردهاند. چند ماه پیش، دیوید بروکس، ستوننویس نیویورک تایمز، از کوبای کمونیست برگشت و با شور و اشتیاق از «عشق شدید به کشور، حس همبستگی ملی و روحیۀ مطمئن میهنپرستی» در میان کوباییها سخن گفت، روحیهای که «امروزه در ایالات متحده از دست رفته است». مدتی بعد، سایمون جنکینز در گاردین و مارک لیلا، تاریخنگار اندیشه، در یادداشتی در نیویورک تایمز که بسیار دستبهدست شد، مردم را به رد «لیبرالیسم هویتی» و لزوم پذیرش وحدت ملی و هویت مشترک ترغیب کردند. پس از اعلام پیروزی ترامپ، سایمون شاما در توییتر نوشت که ما به چرچیل جدیدی نیاز داریم تا دموکراسی را در اروپا و آمریکا نجات دهد.
اینگونه ابراز احساسات نشانۀ تقاضایی واقعاً غیرعقلانی است: اینکه زمان حال، با سرنگونکردن خود، جایش را به بازگشت به گذشته بدهد، یعنی، در حالت آرمانی، بازگشت به زمانی که لیبرالهای قیممآب و سفیدپوستْ مرکز حیاتی۱۲ را در دست داشتند و نیازها و امیال مردمانِ فراموششده، تحقیرشده و ساکتشدۀ تاریخ کمتر مزاحمتی برای آنها ایجاد میکرد.
اینگونه مرثیهسراییها برای روزگاری سادهتر _که در آن تنها به چیزهایی نیاز داریم نظیر رهبری دموکراتیک، که پشتمان به او گرم باشد، یا فرهنگی عقلانی یا اتحادی فرهنگی یا روحیهای میهنپرستانه_ ماهیت چندپارۀ سیاستمان را نادیده میگیرند. تحولات اجتماعی و تکنولوژیکْ نه لیبرال یا محافظهکارند و نه دموکراتیک یا اقتدارگرا؛ این تحولات، همانقدر که ممکن است حامی حقوق دگرباشها باشند، ممکن است در راه برقراری شکنجه یا ترویج اخبار دروغ نیز به کار گرفته شوند. آرزوی دوران خوش قدیم برای بحران مشروعیتِ گستردهای که امروزه پیش روی نهادهای دموکراتیک است نیز پاسخ مناسبی ندارد.
پادزهرهای سیاسی برای این آسیبهای بدیُمن _که با پوتین، اردوغان، مودی، برکسیت و ترامپ عرصه را برای ابراز وجود مساعد دیدهاند_ نیازمند آن است که برای روزهای بدِ جدید فکری کنیم. این کار باید بسیار آیندهنگرتر باشد از مدلهای همبستگی متأثر از کوبا و چرچیل، آموزش ملیگرایی برای ستمدیدگان، یا ایمان بیبروبرگشت به اینکه جهانیسازیْ نیکیِ وعدهدادهشده را سرانجام تحقق میبخشد.
این کار لازم است، اما برای پیشبرد آن باید تحلیلی دقیقتر و استادانهتر دربارۀ این امر داشت که چگونه چشمانداز امروزیِ قدرتِ فوقعقلانی در واقع نوعی عقلگریزی جدید و روبهقوت را بهزور وارد عرصۀ وجود کرده است. اینگونه تحلیلها بیش از هر چیز نیازمند تصویری از تجربه و نیازهای انسان است که نسبتبه تصاویر رایجِ «انسان اقتصادی» غنا و تنوع بسیار بیشتری داشته باشد. این تلاش فکری _که متفکرانی که از آنها نام بردیم، بیش از یک قرن پیش، برای اولینبار آن را آغاز کردند_ لزوماً ما را میبرد به ورای لیبرالیسم و ایمانِ آن به قدرتِ شفابخش رشد اقتصادی.
آنچه روبرت موزیل «خردهریزههای لیبرال از ایمانی بیاساس به خرد و پیشرفت» نامید این بار هم نتوانست انسانهای مدرن را در وظیفۀ مهم درکِ تجربهشان یاری کند. ما باز هم با این احتمال روبهرو هستیم که بیچارگیِ شاخصِ انسان مدرن _یعنی «تنهایی بیکران او در صحرای جزئیات، بیقراری، بدخواهی، بیعاطفگی بیسابقهاش، طمع ثروت، سردی و خشونتش»_ نتیجۀ «فقدانهایی است که تفکرِ منطقیِ دقیق بر روح او حک کرده است». این همان چیزی است که موزیل در رمان بزرگ خود دربارۀ سقوط ارزشهای لیبرال به آن میپردازد، رمان انسان بدون خاصیت۱۳
تا حدود سه دهه، کیشِ تکنولوژی و تولید ناخالص داخلی و حسابوکتاب قرننوزدهمیِ فایدهگرایانه، همگی، در عرصههای سیاست و حیات فکری غالب بودهاند. امروزه جامعۀ متشکل از افراد کارآفرین، که در بازاری عقلایی رقابت میکنند، عمق فاجعۀ تیرهروزی و ناامیدی را نشان میدهد؛ همینهاست که طغیان نیهیلیستی علیه خودِ نظم را ایجاد میکند.
با نابودشدن تمام این شاخصهایمان، سخت میتوانیم ببینیم به کدام سو میرویم، چه رسد به اینکه مسیری را ترسیم کنیم. اما حتی برای اینکه پیش و پس مسیرمان را تشخیص دهیم باید، مهمتر از هر چیز، دقت بیشتری در مسائل مربوط به روح داشته باشیم. رویدادهای تکاندهندۀ این دورانِ خشم و سرگشتگیِ «ما» علیه «آنها» ما را ملزم میکند که لنگر اندیشه را در قلمروِ احساسات بیندازیم. این تحولاتْ نیازمند درکی بسیار گستردهتر نسبتبه این است که جستوجوی آرمانهای متناقضِ آزادی، برابری و شکوفایی چه معنایی برای انسانها دارد.
در غیر این صورت، با این شیفتگیِ بیحاصل نسبتبه انگیزهها و نتایج عقلانی، دچار خطری مشابه با دریانوردان درماندهای میشویم که به قول دوتوکویل «خیرهسرانه به خرابههایی زل میزنند که هنوز در ساحلی که آن را ترک کردهایم قابلرؤیتاند، درحالیکه جریان آب ما را با خود به عقب میکشاند».
اطلاعات کتابشناختی:
Mishra, Pankaj. Age of anger: A history of the present. Macmillan, 2017
پینوشتها:
• این مطلب را پانکاج میشرا نوشته است و در تاریخ ۸ دسامبر ۲۰۱۶ با عنوان «Welcome to the age of anger» در وبسایت گاردین منتشر شده است. برای نخستینبار با عنوان «به دوران خشم خوشآمدید» و با ترجمه علیرضا شفیعینسب در سومین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی به چاپ رسیده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۱۰ مرداد ۱۳۹۶ این مطلب را با همین عنوان بازنشر کرده است.
•• پانکاج میشرا (Pankaj Mishra) رماننویس و جستارنویس هندی است. او تحصیلات خود را در دانشگاه جواهر لعل نهرو به پایان رسانده است. او با انتشار کتاب هند در اذهان (India in Mind) که پژوهشی دربارۀ مهمترین نوشتههای مربوط به هندوستان است به شهرت رسید. میشرا در حال حاضر استاد دانشگاه لندن است و برای نیویورک تایمز، نیویورک ریویو آو بوکز، گاردین و نیویورکر مینویسد. رمانتیکها (The Romantics) و از خرابههای امپراتوری: روشنفکرانی که آسیا را دوباره ساختند (From the Ruins of Empire: The Intellectuals Who Remade Asia) از جمله کتابهای اوست. آخرین اثر میشرا عصر خشم: تاریخی از دوران حاضر (Age of Anger: A History of the Present) نام دارد.
[۱] Thomas Piketty
[۲] political absurdism
[۳] Freakonomics
[۴] Rip Van Winkle: شخصیت مشهور داستان کوتاهی با همین نام که طی خواب حدوداً بیستسالهاش انقلاب آمریکا رخ میدهد [مترجم].
[۵] parodies
[۶] Robert Musil
[۷] drives
[۸] The Future of an Illusion
[۹] resentment
[۱۰] troll: کسی که عمداً در اینترنت خطاب به دیگران پیغامهای تحریککننده و جنجالبرانگیز مینویسد [مترجم].
[۱۱] Theresa May
[۱۲] vital center: اصطلاح ابداعی آرتور شلسینگر بهمعنای رقابت میان دموکراسی و تمامیتخواهی [مترجم].
[۱۳] The Man without Qualities
سلام به نظرم اینکه شما همش از سایتهای آمریکایی انگلیسی مطلب انتخاب میکنید کار اشتباهی است و باعث میشه تک بعدی به مسائل نگاه بشه. مثلا معلومه یه آمریکایی هیچوقت درباره روسها یا ترکیه ایها حقیقت رو نمیگه یا برعکس. حالا شما این مشکلو چطور حل میکنید؟ مطلبی انتخاب کنید که سیاست زدگی درش کمتر باشه و علم و نگاه علمی فدای سیاست نشده باشه. این رسانه ها از بس ترامپ را تخریب کردند واقعا شورشو در آوردند کی میتونه ادعا کنه کلینتون از ترامپ بهتره؟ پس رسانه ها اهداف خودشونو دنبال میکنن و بوسیله مراکز قدرت جهت دهی میشن. شما هم این چیزا رو در نظر بگیرید. مرسي