پل کروگمن، نوبلیست اقتصاد، در یادداشت خود عنوان میکند صاحبنظرانی که صحبتهایشان خیلی سنجیده به نظر میرسد در واقع تلاش میکنند مسائل واقعا دشوار را دور بزنند.
خوانندگانی که با کارهای من همراهاند میدانند که من گاهی سر به سر «افراد خیلی جدی» میگذارم. در واقع سیاستمداران و صاحبنظرانی که خیلی پرطمطراق و رسمی خِرَد و باورهای متعارف را تکرار میکنند و صحبتهایشان هم خیلی واقعگرایانه و سنجیده به نظر میرسد؛ اما مسئله اینجاست که جدی بهنظر رسیدن و جدی بودن به هیچ عنوان یکی نبوده و بسیاری از آن جهتگیریهای به ظاهر سنجیده و واقعگرایانه در واقع راههایی برای دورزدن مسائل واقعا دشوار هستند.
مثال مشخص این موضوع در چند سال اخیر «بولز-سیمپسونیزمی»۱ بود که مدتی رواج یافت و با استفاده از آن گفتمان روز متفکران از سمت تراژدی درازمدت و مزمن بیکاری به سمت موضوع به ظاهر تعیینکنندۀ چگونگی پرداخت ما برای بیمههای اجتماعی در دهههای آینده سوق پیدا کرد. خشنودم که بگویم پرداختن به این موضوع به ظاهر تعیینکننده روزبهروز کمرنگتر میشود؛ اما در عینحال احساس میکنم شکل جدیدی از دورزدن مسئله که با ظاهری جدی و پراهمیت نیز تزیین شده در حال پیدایش است. این بار اما نوع دورزدن مسئله، تلاش برای منحرفکردن بحث روز جامعه از نابرابری به سمت مشکلات منتسب به آموزش و تحصیلات است.
دلیل اینکه این قضیه را دورزدن مینامم این است که باور این افراد «جدی» هر چه هم که باشد، واقعیت این است که نابرابری روزافزون موجود به آموزش مربوط نیست؛ بلکه به قدرت مربوط است.
اجازه بدهید یک مطلب را روشن کنم: من طرفدار آموزش مناسبترم. آموزش، دوست قدیمی من است. به نظر من تحصیلات باید دردسترس بوده و همگان هم استطاعت مالی برخورداری از آن را داشته باشند؛ اما آنچه این روزها میبینم اصرار افراد بر این مطلب است که ضعفهای آموزشی، ریشه و سرچشمۀ ایجاد کار ناکافی، دستمزدهای راکد و بیعدالتی روزافزون است. این دیدگاه، جدی و فکورانه به نظر میرسد، اما در واقع با شواهد موجود در تقابل بوده و خب البته راهی است برای فرار از بحثهای واقعی و مخالفتهای ممکن.
این روایت که محوریت مشکلات را آموزش میداند، اغلب به این شکل بیان میشود: ما در دورهای بیبدیل از تغییرات فناوری زندگی میکنیم و بسیاری از کارگران آمریکایی مهارت کافی برای همراهشدن با این تغییرات را ندارند. این «شکاف مهارتی» به این دلیل که کسب و کارها نمیتوانند کارگران موردنیازشان را بیابند، مانع رشد خواهد شد. به علاوه، این مسئله با افزایش حقوق کارگران ماهر و راکد ماندن و یا کاهش دستمزد کارگران کمترتحصیلکرده، بیشتر به نابرابری دامن میزند. با این توصیفات آنچه نیاز داریم، آموزش و تحصیلات بهتر و بیشتر است.
حدس من این است که این گفتهها به نظرتان خیلی آشنا میآید- اینها همان چیزهایی است که در مباحثههای یکشنبه صبح تلویزیون میشنوید، در نوشتههای سران کسب و کار مانند جیمی دایمن از سازمان JPMorgan Chase میخوانید و همینطور شاید در سری «مقالات چارچوببندی» موسسۀ بروکینگز که با نام «پروژۀ همیلتون» منتشر میشود با آن برخورد کرده باشید. این دیدگاه آنقدر تکرار شده که ممکن است افراد فرض کنند که بدون شک درست است؛ اما خب اینطور نیست.
مطلب اول اینکه، آیا واقعاً شتاب تغییرات فناوری تا این حد سریع است؟ «پتر ثیل» سرمایهدار معروف در این باره به کنایه میگوید «ما به دنبال ماشینهای پرنده بودیم و به جایش به پیامهای ۱۴۰ کاراکتری۲ رسیدیم.» رشد بهرهوری که مدتی پس از ۱۹۹۵ افزایش یافته بود، بهنظر بهشدت کند شده است.
علاوه بر این، هیچگونه شاهدی مبنی بر اینکه شکاف مهارتی مانع اشتغال شده باشد وجود ندارد. در واقع اگر کسب و کارها آنقدر بدنبال کارگرانی با مهارتهای مدنظرشان باشند، میتوانند دستمزدهای بیشتری پیشنهاد کنند تا اینگونه کارگران را به خدمت بگیرند؛ اما شغلهای اینچنینی در واقعیت کجا هستند؟ میتوان نمونههایی را این سو و آن سو مشاهده کرد. جالب اینجاست که بعضی از بیشترین افزایش درآمدهای اخیر مربوط به نیروی کار یدی ماهر یعنی خیاطان و کتریسازان بوده است؛ اما تصور بالابودن تقاضا برای کارگران بسیارپرمهارت، به کلی اشتباه است.
در نهایت، در شرایطی که روایت آموزش/ نابرابری زمانی به نظر محتمل و قابلقبول میرسید، مدت زیادی است که نمیتوان ردپایی از وجود چنین رابطه ای در واقعیت یافت. طبق آنچه پروژۀ همیلتون ادعا میکند «دستمزدهای پرمهارتترین و پردریافتیترین افراد به طور پیوسته افزایش یافته است.» اما درحقیقت درآمد تعدیلشدۀ آمریکاییهای تحصیل کرده نسبت به تورم از اواخر دهۀ ۱۹۹۰ هیچ افزایش قابل توجهی نداشته است.
پس با این حساب قضیه واقعاً چیست؟ سود شرکتها به عنوان بخشی از درآمد ملی افزایش یافته است، اما هیچ نشانه ای از افزایش نرخبازگشتسرمایه وجود ندارد. چطور چنین چیزی ممکن است؟ خب، این اتفاق در شرایطی میافتد که افزایش سود، بازتابدهندۀ قدرت انحصاری باشد و نه بازگشت سرمایه.
در بحث دستمزد و درآمد، مدرک دانشگاهی را به کلی فراموش کنید. تمام منافع بزرگ به گروههای کوچکی از افراد میرسد که جایگاههای استراتژیکی در شرکتها داشته و یا به تقاطعهای مالی مهم دسترسی دارند. نابرابری رو به افزایش به اینکه چه کسی دانش را در اختیار دارد مربوط نیست؛ به اینکه چه کسی قدرت را در اختیار دارد بستگی دارد.
حال، کارهای بسیاری است که میتوان برای بهبود و اصلاح این نابرابری قدرت انجام داد. میتوانیم مالیاتهای سنگینتری بر شرکتها و ثروتمندان وضع کنیم و عایدات حاصل از آن را در برنامههایی که کمک حالِ خانوادههای در حال کار باشد سرمایهگذاری کنیم. میتوانیم حداقل دستمزد را افزایش داده و به کارگران کمک کنیم که اوضاعشان را سر و سامان دهند. تصور تلاشی جدی برای کاهش نابرابری در آمریکا خیلی هم سخت نیست.
اما با توجه به عزم گروهی بزرگ برای پیشبردن سیاست در جهتی کاملاً عکس، حمایت از چنین تلاشی باعث میشود شما یک مخالف متعصب به نظر برسید؛ و به این ترتیب خودبخود این میل به وجود میآید که به جای آن، کل مسئله را با آموزش مرتبط بدانید؛ اما بالاخره ما باید واقعیت این دورزدنها و فرارهای رایج و متداول را بشناسیم: یک خیالپردازی عمیقاً غیرجدی.
پینوشتها:
[1] Bowel-Simpsonism: اشاره به اظهارات Bowles و Simpson در زمینهٔ بحرانهای ممکن پیش رو که در سال ۲۰۱۳ مطرح شد. [مترجم]
[2] اشاره به پیامهای Tweeter که محدود به ۱۴۰ کاراکتر است. [مترجم]
در دنیای محدود شخصیتهای اصلی، بقیۀ آدمها صرفاً زامبیهایی مزاحم هستند
الگوریتمهای سرگرمیساز برای کار با دانش باستانی حاصل از متون و فضاهای مقدس طراحی نشدهاند
سلام من تو زمینه روانشناسی کتاب هایی رو مطالعه کرده بودم که اکثرا نویسنده های آمریکایی داشتن، اما یه نکته همیشه اذیتم میکرد که هنجار ها ناهنجاری هایی که اونها تو مسائل اجتماعی دارن با جامعه ما خیلی تفاوت داشت! به خاطر همین بعضی از تحلیل ها و نتیجه گیری هاشون رو قبول نداشتم ! نه این که نویسنده آدم کمی باشه، این بود که با جامعه ما سازگار نبود. این مطلب هم منو یاد همین اتفاق انداخت. خیلی تطابقی با جامعه ایران نداشت!