داستان واقعی شش پسربچه که بعد از پانزده ماه از جزیرۀ متروکه نجات پیدا کردند
انسانها خودخواهاند یا اهل همکاری؟ در ۱۹۵۱ یک معلم انگلیسی، ویلیام گلدینگ، رمانی جریانساز نوشت. ماجرای رمان در جزیرهای متروکه میگذرد. یک هواپیما سقوط کرده است و بازماندگانش چند بچهمدرسهای هستند. بچهها تلاش میکنند زنده بمانند. پس از مدتی وقتی بچهها را پیدا میکند جزیره ویران شده است و سهتا از بچهها مُردهاند. گلدینگ توانایی استادانهای در ترسیم تیرهترین اعماق طینت انسان داشت و رمانش به نمادی از خودخواهی انسان تبدیل شد. اما وقتی در سال ۱۹۶۵ و در دنیای واقعی چند پسربچه واقعاً در جزیرهای متروکه گیر افتادند ماجرا جور دیگری پیش رفت.
روتخر برگمان، گاردین — قرنهاست که این ایده در فرهنگ غربی رسوخ کرده که انسانها موجوداتی خودخواهاند. این تصویر بدبینانه به بشر در فیلمها و رمانها، و در کتابهای تاریخ و پژوهشهای علمی، جار زده میشود. اما طی ۲۰ سال گذشته، اتفاق خارقالعادهای رُخ داده است. دانشمندان در سراسر دنیا سراغ دیدگاه امیدوارانهتری به نوع بشر رفتهاند. این تحول هنوز چنان نوپاست که محققان حوزههای مختلف گاهی حتی با پژوهشهای همدیگر آشنا نیستند.
وقتی نگارش کتابی دربارۀ این دیدگاه امیدوارانهتر را آغاز کردم، میدانستم یک داستان هست که باید به آن بپردازم. آن ماجرا در جزیرهای متروکه در میانۀ اقیانوس آرام رُخ میدهد. یک هواپیما سقوط کرده است. بازماندگانش چند بچهمدرسهای بریتانیایی هستند که باورشان نمیشود چنین خوشاقبال بودهاند. تا کیلومترها چیزی جز ساحل و صدف و آب نیست. و حتی بهتر از آن: هیچ خبری از بزرگترها نیست.
همان روز اول، پسرکها یکجور دموکراسی راه میاندازند. یک پسر به اسم رالف بهعنوان رهبر گروه انتخاب میشود. این پسرِ ورزشکار، کاریزماتیک، و خوشقیافه نقشۀ سادهای دارد: خوش بگذرانید، زنده بمانید، با دود به کشتیهای عبوری علامت بدهید. مورد اول با موفقیت انجام میشود. دو تای بعدی چطور؟ نهچندان. پسران بیشتر به شادی و شیطنت علاقه دارند تا مراقبت از آتش. چیزی نمیگذرد که صورتهایشان را هم رنگآمیزی میکنند. لباسهایشان را درمیآورند. و میلهایی در وجودشان شعله میکشد که تاب مقاومت در برابرشان را ندارند: نشگونگرفتن، لگدزدن، گازگرفتن.
بالأخره یک افسر نیروی دریایی بریتانیا به ساحل میآید، اما آنهنگام از جزیره چیزی جز یک ویرانکدۀ آتشگرفته باقی نمانده است. سهتا از بچهها مُردهاند. افسر میگوید: «گمان میکردم یک دسته پسربچۀ بریتانیایی، نمایشی بهتر از این راه بیندازند». رالف تا این را میشنود، میزند زیر گریه. میخوانیم که: «رالف به حال پایان معصومیت، و تیرگی قلب بشر، زار میزد».
این داستان هرگز رُخ نداده است. یک معلم انگلیسی به اسم ویلیام گلدینگ این داستان را در سال ۱۹۵۱ نوشت. کار به جایی رسید که رمان او به نام سالار مگسها۱ میلیونها نسخه فروخت، به بیش از ۳۰ زبان ترجمه شد، و به یکی از آثار کلاسیک قرن بیستم تبدیل شد. با نگاهی به گذشته میتوان دید که راز موفقیت آن کتاب چه بود. گلدینگ توانایی استادانهای در ترسیم تیرهترین اعماق طینت انسان داشت. البته روح زمانۀ دهۀ ۱۹۶۰ نیز یار او بود، همان ایامی که نسل جدید با والدینش در باب فجایع جنگ جهانی دوم چون و چرا میکرد. آن نسل میخواست بداند که آشویتس یک استثنا بود، یا در وجود هرکداممان یک نازی پنهان شده است؟
من اولین بار در ایام نوجوانی سالار مگسها را خواندم. یادم هست که احساس میکردم سرخورده شدهام، اما حتی لحظهای هم به نگاه گلدینگ به طبیعت بشر شک نکردم. آن شک ماند تا سالها بعد که مشغول کندوکاو در زندگی مؤلف رمان شدم. آنجا بود که فهمیدم چقدر ناشاد بوده: یک آدم الکلی، مستعد افسردگی، مردی که بچههایش را کتک میزد. گلدینگ اعتراف کرده بود: «من همیشه نازیها را درک میکردهام چون خودم هم طبعیتاً از آن جنسم». و «تا حدی از سر همین خودشناسی» بود که او سالار مگسها را نوشت.
برایم سؤالی پیش آمد: آیا واقعاً کسی مطالعه کرده است که اگر چند بچه در دنیای ما یکّه و تنها در جزیرهای متروکه باشند، چه میکنند؟ مقالهای پیرامون این موضوع نوشتم که، در آن، سالار مگسها را با دریافتهای علمی مدرن مقایسه کردم و نتیجه گرفتم بچهها محتملاً رفتاری بسیار متفاوت خواهند داشت. واکنش خوانندگان آکنده از تردید بود. همۀ مثالهایم دربارۀ بچههایی بود که در خانه، مدرسه یا اردوی تابستانی بودند. بدینترتیب بود که دنبال سالار مگسها در دنیای واقعی رفتم. پس از قدری گشتوگذار در وب، به وبلاگ نهچندان سرشناسی رسیدم که داستان نفسگیری تعریف میکرد: «یکروز، در سال ۱۹۷۷، شش پسر از تونگا عازم سفر ماهیگیری شدند… در دل یک طوفان عظیم، کشتی بچهها کنار یک جزیرۀ متروکه غرق شد. آنها، این قبیلۀ کوچک، چه کردند؟ با هم پیمان بستند که هرگز نزاع نکنند».
آن مقاله به هیچ منبعی اشاره نکرده بود. ولی گاهی یک بارقۀ اقبال هم کافی است. یک روز که در بایگانی یک روزنامه میگشتم، سال را اشتباه وارد کردم و بهبه! کاشف به عمل آمد که اشاره به سال ۱۹۷۷ یک خطای تایپی بوده است. یکی از تیترهای روزنامۀ استرالیایی ایج۲ در روز ۶ اکتبر ۱۹۶۶ چشمم را گرفت: «نمایش کشتیشکستگانِ تونگا در روز یکشنبه». آن گزارش دربارۀ شش پسربچه بود که سه هفته پیش در جزیرۀ کوچکی در جنوب تونگا (که مجمعالجزایری در اقیانوس آرام است) پیدا شده بودند. آن پسربچهها پس از یک سال گرفتاربودن در جزیرۀ آتا بهدست یک ناخدای استرالیایی نجات یافتند. بنا به آن مقاله، ناخدا حتی موفق شد یک ایستگاه تلویزیونی را متقاعد کند تا فیلمی از بازآفرینی ماجرای آن پسران بسازد.
یک عالَم سؤال در ذهنم زبانه میکشید. آیا آن پسران هنوز زنده بودند؟ و آیا میشد آن فیلم تلویزیونی را پیدا کنم؟ شاید مهمتر از همه، سرنخی بود که داشتم: اسم ناخدا پیتر وارنر بود. وقتی دنبال او میگشتم، اقبال دوباره یارم شد. در یکی از نسخههای اخیر یک روزنامۀ محلی کوچک شهر ماکای در استرالیا، به این تیتر برخوردم: «پیوند پنجاهسالۀ دو رفیق». کنار آن، عکس کوچکی از دو مرد چاپ شده بود، هر دو لبخند به لب، یکی هم دستش را دور گردن دیگری انداخته بود. مقاله اینطور شروع میشد: «در دل یک مزرعۀ موز در تولرا، در نزدیکی لیسمور، یک جفت رفیق نشستهاند که قصهای عجیب دارند… آنکه سالخوردهتر است ۸۳ سال دارد، پسر یک صنعتکار ثروتمند. آنکه جوانتر است ۶۷ سال دارد و، به معنای دقیق کلمه، فرزند طبیعت است». اسامیشان چه بود؟ پیتر وارنر و مانو توتائو. و کجا با هم آشنا شده بودند؟ در یک جزیرۀ متروکه.
من و همسرم مارج یک ماشین در بریسبان کرایه کردیم و حدود سه ساعت بعد به مقصدمان رسیدیم، نقطهای در میانۀ ناکجاآباد که نقشۀ گوگل از آن سر در نمیآورد. ولی او آنجا نشسته بود، مقابل یک خانۀ کمارتفاع کنار جادۀ خاکی: مردی که پنجاه سال پیش شش پسر را نجات داد، ناخدا پیتر وارنر.
پیتر پسر کوچک آرتور وارنر بود که روزی روزگاری ثروتمندترین و قدرتمندترین مرد استرالیا بود. در دهۀ ۱۹۳۰، آرتور حاکم یک امپراطوری کوچک به نام «صنایع الکترونیک» بود که در آن ایام بر بازار رادیوی استرالیا سلطه داشت. پیتر هم قرار بود جا پای جای پدرش بگذارد. ولی در هفدهسالگی، به دل دریا زد تا ماجراجویی کند و چند سال مشغول دریانوردی بود: از هنگکنگ به استکهلم، از شانگهای به سنتپترزبورگ. پسر ولخرج، پنج سال بعد که بالأخره به خانه برگشت، گواهینامۀ ناخدایی خود را که از سوئد گرفته بود با افتخار نشان پدرش داد. اما وارنرِ پدر که به وجد نیامده بود، از پسرش خواست دنبال یک شغل بهدردبخور برود. پیتر پرسید: «سادهترینش چیست؟». آرتور بهدروغ گفت: «حسابداری».
پیتر مشغول کار در شرکت پدرش شد، اما عشق دریا دست از سرش برنمیداشت. هروقت که میشد به تاسمانی میرفت. قایق ماهیگیریاش را آنجا گذاشته بود. همین قایق بود که در زمستان ۱۹۶۶ او را به تونگا کشاند. در راه برگشت به خانه بود که به مسیر دیگری زد و آنهنگام بود که آنجا به چشمش خورد: یک جزیرۀ کوچک در دریای لاجوردی به اسم آتا. آن جزیره در قدیم ساکنانی داشت، تا یک روز شوم در سال۱۸۶۳ که کشتی بردهداران در افقش پدیدار شد و همۀ بومیانش را با خود بُرد. از آن زمان، آتا متروکه مانده بود، ملعون و فراموششده.
ولی پیتر متوجه یک چیز عجیب شد. از دوربین دوچشمی خود، تکههایی زمین سوخته روی صخرههای سرسبز دید. نیمقرن بعد، او برایمان میگفت که «در نواحی گرمسیری، بعید است آتشسوزی خودبهخود رُخ بدهد». بعد یک پسر دید. برهنه. موهایش تا روی شانههایش رسیده بود. این مخلوق وحشی از لبۀ صخرهها داخل آب پرید. ناگهان سروکلۀ چند پسر دیگر پیدا شد که از ته دل جیغ میکشیدند. طولی نکشید که اولین بچه به قایق رسید. او با انگلیسی فصیح ضجّه زد: «اسم من استفن است. شش نفریم و، به حساب و کتاب ما، پانزده ماه است که اینجاییم».
پسرها وقتی سوار شدند، گفتند دانشآموزان یک مدرسۀ شبانهروزی در نوکوآلوفا، پایتخت تونگا، هستند. آنها که از غذاهای مدرسه دلزده شده بودند، یک روز تصمیم میگیرند با قایق ماهیگیری به دریا بروند، اما گرفتار طوفان می شوند. پیتر پیش خودش گفت که ماجرای بعیدی نیست. با دستگاه بیسیم دوطرفهاش با نوکوآلوفا تماس گرفت. به اپراتور گفت: «من اینجا شش بچه پیدا کردهام». جواب آمد که: «منتظر باشید». بیست دقیقه گذشت (پیتر به اینجای قصه که رسید، چشمانش نمناک شد). آخر کار، یک اپراتور هقهقکنان پشت بیسیم آمد و گفت: «پیدایشان کردید! خیال میکردیم مُردهاند. مراسم تدفین برایشان گرفته بودیم. اگر آنها باشند، معجزه است!».
طی چند ماه بعد از آن دیدار، سعی کردم اتفاقات جزیرۀ آتا را با حداکثر دقت ممکن بازسازی کنم. حافظۀ پیتر هم از قضا عالی بود. حتی در نودسالگی نیز هرچه تعریف میکرد با منبع اصلیام سازگاری داشت: مانو، که آن زمان پانزدهساله بود و الآن حوالی هفتادسالگی، و با ماشین چند ساعت فاصله بود تا از خانۀ پیتر به او برسیم. مانو برایمان گفت که داستان واقعی سالار مگسها در ژوئن ۱۹۶۵ آغاز شد. قهرمانانش شش پسربچه بودند: سیون، استفن، کولو، دیوید، لوک و مانو، همگی شاگردان یک مدرسۀ شبانهروزی کاتولیک سختگیر در نوکوآلوفا. بزرگترینشان شانزدهساله بود و کوچکترینشان سیزدهساله، و یک اشتراک مهم داشتند: ذرهای دل و دماغ برایشان نمانده بود. پس نقشۀ فرار ریختند: به فیجی در حدود هشتصدکیلومتری آنجا، یا حتی آنقدر بروند که به نیوزیلند برسند.
فقط یک مانع سر راهشان بود: آنها قایق نداشتند. لذا تصمیم گرفتند از آقای تانیلا اویلا، ماهیگیری که منفور همۀ آن جمع ششنفره بود، یک قایق «قرض» بگیرند. پسربچهها کمی هم وقت گذاشتند که آمادۀ سفر شوند. دو بسته موز، چند نارگیل و یک چراغ گازی کوچک همۀ تجهیزاتشان بود. به ذهن هیچکدامشان نرسید که نقشهای بردارند، چه رسد به قطبنما.
غروب آن روز هیچکس متوجه نشد که قایق کوچکی از بندر رفت. آسمان صاف بود و نسیمی آرام روی آب دریا موج میانداخت. ولی آن شب بچهها مرتکب خطای هولناکی شدند. خوابشان بُرد. چند ساعت بعد، امواج آب که به سرشان میکوبید از خواب بیدارشان کرد. هوا تاریک بود. بادبان را بالا کشیدند، که باد در کسری از ثانیه تکهپارهاش کرد. بعد هم سکان قایق شکست. مانو برایم گفت: «ما هشت روز روی آب سرگردان بودیم. بدون غذا. بدون آب». پسربچهها سعی کردند ماهی بگیرند. همچنین توانستند قدری آب باران در پوستۀ خالی نارگیلها جمع کنند و یکسان بین خودشان تقسیم کنند: هرکدام صبح یک جرعه و شب یک جرعه آب مینوشید.
سپس، روز هشتم که رسید، چشمشان به معجزهای در افق خورد. یا دقیقتر بگوییم، یک جزیرۀ کوچک. نه از آن بهشتهای گرمسیری با درختان نخلی که شاخههایشان در باد میرقصد و ساحلهای ماسهای دارند، بلکه یک تودۀ سنگ عظیمالجثه که در سیصدمتری آنها در اقیانوس سر بر آورده بود. این روزها آتا غیرمسکونی شمرده میشود. اما ناخدا وارنر در خاطراتش نوشته است: «وقتی به آنجا رسیدیم، پسربچهها یک مزرعۀ اشتراکی کوچک ساخته بودند، با باغچۀ غذا، تنۀ توخالیشدۀ درختها برای ذخیرۀ آب باران، یک زورخانه با وزنههای عجیبغریب، یک زمین بدمینتون، قفس مرغها و آتش دائمی، همگی حاصل کار دست آنها، یک تیغ چاقوی کهنۀ کُند، و البته عزم فراوان». پسربچههای داستان سالار مگسها سر آتش جنگ و دعوا میکردند، اما در نسخۀ واقعی ماجرا پسربچهها مراقب آتش بودند که هرگز خاموش نشود، آنهم بیش از یکسال.
پیتر وارنر، سومین نفر از چپ، همراه با خدمهاش از جمله نجاتیافتگان آتا، در سال ۱۹۶۸. عکاس: جان ریموند.
بچهها توافق کردند که در تیمهای دونفره کار کنند، و نوبتبندی دقیقی برای باغچه، آشپزخانه و نگهبانی طرح کردند. گاهی هم مشاجره میکردند، اما هرگاه این اتفاق میافتاد وقفهای اجباری را رعایت میکردند که مشکل را حل میکرد. روزهایشان با سرود و نیایش آغاز میشد و خاتمه مییافت. کولو با تختهپارهای که روی آب دید، نصف پوستۀ یک نارگیل و شش سیم فولادی که از قایق شکستهشان درآوردند، چیزی شبیه گیتار درست کرد و با آن موسیقی میزد تا به جمع روحیه بدهد (پیتر همۀ این سالها آن آلت موسیقی را نگه داشته است). آن جمع هم محتاج روحیه بود. تابستان بهندرت باران میآمد، که در نتیجه پسربچهها از عطش عصبی میشدند. آنها سعی کردند یک کرجی بسازند که از جزیره بروند، اما موجهای بیرحم آن را درجا نابود کردند.
بدتر از همه اینکه یکروز استفن لیز خورد، از صخره افتاد و یک پایش شکست. بقیۀ پسرها به هر زحمتی بود از صخره پایین رفتند و کمکش کردند تا بالا بیاید. با چند شاخه و برگ، پایش را ثابت کردند. سیون بهشوخی گفت: «نگران نباش. تو مثل خود شاه تائوفاآهائو توپو [پادشاه قبلی تونگا] اینجا دراز میکشی تا ما کارهایت را بکنیم».
تغذیهشان در ابتدا ماهی بود، و نارگیل، و مرغان اهلی (که هم گوشتشان را میخوردند و هم خونشان را مینوشیدند). تخم مرغان دریایی را هم میخوردند. بعد که به قسمت مرتفع جزیره رفتند، دهانۀ یک آتشفشان باستانی را پیدا کردند که مردمانی یک قرن قبل ساکنش بودهاند. پسربچهها در آنجا گوشفیل وحشی، موز و مرغ پیدا کردند، مرغهایی که تا یکصد سال پس از اینکه آخرین تونگاییها از آنجا رفته بودند هنوز تولیدمثل میکردند.
آنها نهایتاً روز یکشنبه ۱۱ سپتامبر ۱۹۶۶ نجات یافتند. طبیب محلی بعداً گفت که از دیدن بدن پرعضلۀ آنها و پای استفن که کاملاً خوب شده بود، بهتزده شد. اما این پایان ماجراجویی کوچک آن پسربچهها نبود، چون وقتی به نوکوآلوفا برگشتند، پلیس وارد قایق پیتر شد، پسران را دستگیر کرد و به زندان انداخت. آقای تانیلا اویلا، که پسربچهها پانزده ماه پیش قایقش را «قرض» گرفته بودند، هنوز عصبانی بود و تصمیم گرفته بود از آنها شکایت کند.
از اقبال بلند پسربچهها بود که پیتر تدبیری اندیشید. او فهمید که قصۀ این پسران کشتیشکسته یک ماجرای هالیوودی درست و درمان است. و چون حسابدار شرکت پدرش بود، مدیریت حقوق فیلمسازی شرکت را در اختیار داشت و با دستاندرکاران تلویزیون هم آشنا بود. پس از تونگا با مدیر شبکۀ ۷ در سیدنی تماس گرفت. او به آنها گفت: «شما میتوانید حقوق این اثر را در استرالیا داشته باشید. حقوق جهانیاش مال من». بعد ۱۵۰ پوند بابت قایق قدیمی آقای اویلا به او داد، و پسربچهها را به این شرط از زندان درآورد که در ساخت فیلم همکاری کنند. چند روز بعد، تیمی از شبکۀ ۷ به آنجا رسید.
وقتی بچهها نزد خانوادههایشان در تونگا برگشتند، شور و شادمانی به پا شد. تقریباً تمام اهالی جزیرۀ هافوا (با جمعیت حدود نهصد نفر) به استقبالشان آمده بودند. از پیتر مثل یک قهرمان ملی استقبال شد. کمی بعد شخص شاه تائوفاآهائو توپوی چهارم پیغامی برای پیتر فرستاد و از ناخدا خواست همصحبت او شود. والاحضرت گفت: «بابت نجاتِ شش نفر از رعایایم از شما ممنونم. حالا کاری هست که بتوانم برایتان بکنم؟». ناخدا هم خیلی طول نداد. «بله، میخواهم از آن آبها خرچنگ بگیرم و اینجا کسبوکار راه بیندازم». شاه رضایت داد. پیتر به سیدنی برگشت، از شرکت پدرش استعفا داد و سفارش یک کشتی جدید داد. بعد ترتیبی داد که شش پسربچه نزد او بیایند، و همانی را تقدیمشان کرد که از ابتدا میخواستند: فرصت دیدن دنیای ماورای تونگا. او آنها را بهعنوان خدمۀ قایق ماهیگیری جدیدش استخدام کرد.
ماجرای پسربچههای آتا گمنام مانده، اما خیلیها کتاب گلدینگ را خواندهاند. حتی تاریخنگاران رسانه میگویند او ناخواسته آغازگر محبوبترین ژانر سرگرمی در برنامههای تلویزیونی امروزی بود: برنامههای واقعنما. خالق مجموعۀ پربینندۀ «بازمانده»۳ در مصاحبهای فاش کرد: «من سالار مگسها را بارها و بارها خواندهام».
وقتش رسیده که داستانی متفاوت را تعریف کنیم. قصۀ واقعی سالار مگسها حکایت رفاقت و وفاداری است؛ حکایت اینکه اگر به همدیگر تکیه کنیم، چقدر قویتر میشویم. پس از اینکه همسرم از پیتر عکس گرفت، پیتر سراغ یک کشو رفت، قدری در آن کندوکاو کرد، و بعد یک دستۀ سنگین از اوراق کاغذ در دستم گذاشت. گفت آنها خاطرات اوست که برای بچهها و نوههایش نوشته است. به صفحۀ اولش نگاهی انداختم. اینطور شروع میشد: «زندگی چیزهای زیادی به من آموخته است، ازجمله این درس که باید همیشه دنبال نکات خوب و مثبت مردم بگردی».
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار میگیرند. گزیدهای از بهترین مطالب وبسایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پروندههای موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر میشوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتیها» و نظایر آن پرداختهایم.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب بهعنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
اطلاعات کتابشناختی:
Bregman, R. Humankind: A hopeful history. Bloomsbury , 2020
پینوشتها:
• این مطلب را روتخر برگمان نوشته است و در تاریخ ۹ مۀ ۲۰۲۰ با عنوان «The real Lord of the Flies» در وبسایت گاردین منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۳ تیر ۱۳۹۹ با عنوان «در شرایط سخت همدیگر را میخوریم یا به داد هم میرسیم؟» و ترجمۀ محمد معماریان منتشر کرده است.
•• روتخر برگمان (Rutger Bergman) نویسندۀ اهل هلندِ نشریۀ کارسپاندنت و یکی از جوانترین متفکران حال حاضر اروپاست. او نویسندۀ کتاب آرمانشهر برای واقعبینها: استدلالی برای درآمد پایه، مرزهای باز و هفتۀ کاری ۱۵ساعته (Utopia for Realists: The Case for a Universal Income, Open Borders, and a 15-Hour Workweek) است. سخنرانی سال گذشتۀ برگمان در اجلاس داووس انعکاس بسیاری در رسانهها پیدا کرد. جدیدترین کتاب او نیز بشریّت (Humankind) نام دارد.
••• این نوشته برشی ویراسته از کتاب بشریّت (Humankind) نوشتۀ روتخر برگمان است.