مجازات پرتاب کردن سنگ به سمت تانک چقدر است؟
هادی پانزده سالش بود که یک شب ارتش اسرائیل خانهشان را محاصره کرد. سربازان با لگد به در میکوبیدند و دنبال او میگشتند. او را از اتاقش بیرون کشیدند و به دستانش دستبند زدند و بازداشتش کردند. جرمش این بود که چند بار به سمت تانکهای اسرائیلی سنگ پرتاب کرده بود. مادر هادی، پزشکی متخصص و همسر دیپلماتی فلسطینی بود که همۀ عمر را با دغدغۀ مردمان وطنش سپری کرده بود، اما پس از آن شب، پا به دنیای جدیدی از رنج گذاشت.
A Palestine Story
Nathan Thrall
Allen Lane,2023
روزنامهنگار آمریکاییِ که در بیت المقدس زندگی میکند
A hidden universe of suffering’: the Palestinian children sent to jail
26 دقیقه
A Palestine Story
Nathan Thrall
Allen Lane,2023
نِیتن ترال، گاردین— هدی دهبور در سپتامبر ۱۹۹۵ بههمراه همسر و سه فرزندش به کرانهٔ باختری نقلمکان کرد. در آن هنگام او سیوپنج سال داشت. دومین سالگرد پیمان اسلو 1 بود، پیمانی که مناطقی از سرزمینهای اشغالی را تحت کنترل تشکیلات خودگردان فلسطین در آورده بود. در زمان ورود آنها به سواحرهٔ شرقی، محلهای درست خارج از منطقۀ بیتالمقدس که اسرائیل در سال ۱۹۶۷ به مناطق تحت تصرف خود ضمیمه کرده بود، بیتالمقدس هنوز فضای نسبتاً آزادی داشت. هدی توانست فرزندانش را به مدرسهای در داخل شهر بفرستد. آنها کمتر از دوازده سال داشتند و دولت اسرائیل مجوز رفتوآمد در مناطق تحت کنترل خود را، بدون کارت شناسایی آبیرنگ مخصوص 2، به آنها میداد. اما با گذشت زمان، محدودیتها افزایش یافت و عبورومرور فلسطینیها در بیتالمقدس، با استفاده از ایستهای بازرسی، مسدودکردن جادهها و تشدید سختگیریها برای صدور مجوز، هر روز دشوارتر میشد. یک بار، اجازه ندادند اتوبوس مدرسه دانشآموزان را به خانههایشان در سواحره برساند. هدی و نیمی از والدین هممحلیاش تمام بعدازظهر را در جستوجوی فرزندانشان بودند که سرانجام هنگام غروب، بعداز ساعتها پیادهروی، پیدایشان شد. هدی بلافاصله فرزندانش را از مدارس بیتالمقدس بیرون آورد.
این تصمیمی سرنوشتساز بود. تا آن هنگام، هادی، بزرگترین پسر او، شخصیت آرامی داشت. او پسر ساکتی بود که بهندرت دردسر درست میکرد، اما وقتی وارد مدرسۀ جدیدش در شهر ابودیس شد ورق برگشت. ابودیس محل دانشگاه قدس و جایگاه درگیریهای مکرر میان جوانان محلی و سربازان اسرائیلی بود. در جریان انتفاضهٔ دوم، یا قیام خونین فلسطینیها علیه اشغالگری در فاصلهٔ سالهای ۲۰۰۰ تا ۲۰۰۵ میلادی، اسرائیل با ساختن دیوار بتنی به ارتفاع ۸ متر یا «دیوار حائل امنیتی» ارتباط میان ابودیس و بیتالمقدس را قطع کرد. این کار برای اهالی ابودیس، که از لحاظ تجاری به مشتریان اهل بیتالمقدس بهشدت وابسته بودند، حکم فاجعه را داشت. مغازهها بسته شدند، ارزش زمین به کمتر از نصف رسید، اجارهبها تقریباً به یکسوم کاهش یافت و کسانی که استطاعت مالی داشتند از آن سرزمین نقلمکان کردند.
سربازان اسرائیلی عملاً هر روز بیرون از مدرسهٔ هادی مستقر بودند. به نظر هدی، حضور آنان نقشهای برای تحریک دانشآموزان بود تا بتوانند تعداد هرچه بیشتری از آنها را دستگیر کنند. سربازان، هنگام خروج دانشآموزان از مدرسه، جلوی آنها را میگرفتند، آنها را کنار دیوار به صف میکردند، تفتیش بدنی میکردند و گاهی هم کتک میزدند.
هدی، که در آژانس امدادرسانی و کاریابی برای آوارگان فلسطینی 3 پزشک بود، چیزهایی میدید که باعث میشد دائم نگران پسرش باشد. برای مثال، او شاهد تیراندازی سربازان به پسری بود که به تانکها سنگ پرتاب میکرد. پسرک به زمین افتاد و سربازان مانع کمک هدی به او شدند. شبها هدی در خانهاش در سواحره با شنیدن اخبار شبانهٔ کشتارها و محاصرهٔ کرانهٔ باختری نمیتوانست بخوابد. او میدانست که هادی هم بهسمت تانکها سنگ پرتاب میکند.
بهتدریج، این اضطرابها تأثیرات خود را در بدن هدی نشان دادند. سردردهای شدید به سراغش آمدند و یکی از روزها در محل کارش بود که احساس کرد مایع سردی درون سرش جریان دارد. دوبینی داشت و بهسختی راه میرفت. وقتی به خانه رسید خوابید و بیستوچهار ساعت بعد بیدار شد. هدی فهمید که این ساعات را در کما بوده است و اینها احتمالاً علائم خونریزی مغزی بودهاند.
هدی نیاز به عمل جراحی داشت، اما بیمارستانهای فلسطینی در کرانهٔ باختری و بیتالمقدس شرقی تجهیزات لازم را برای انجام این عمل جراحی نداشتند. از طرف دیگر، هدی توانایی پرداخت هزینههای درمان در اسرائیل را نداشت. سرانجام، توانست از تشکیلات خودگردان فلسطین و از شخص یاسر عرفات نامهای بگیرد مبنی بر اینکه ۹۰ درصد از هزینههای درمانش را که ۵۰ هزار شِکِل (حدود شش هزار پوند آن زمان) بود بپردازند. هدی با آن نامه در بیمارستان هداسا در بیتالمقدس بستری شد.
عمل جراحی موفقیتآمیز بود، اما استرسی که احتمالاً مسبب خونریزی بود شدت بیشتری یافت. یکی از یکشنبههای ماه مۀ سال ۲۰۰۴ هادی، که آن موقع پانزدهساله بود، و دوستانش هدف تیراندازی پلیس مرزی اسرائیل قرار گرفتند. شاهدان عینی به گروه حقوق بشری اسرائیلی بیت سلم و خبرنگاران خبرگزاری فرانسه اعلام کردند که پسرها مرتکب هیچ عملیات خصمانهای نشده بودند. هادی به مادرش گفت که آنها سرگرم کار خودشان و نوشیدن نوشابه بودند که ناگهان هدف گلولههای سربازان قرار گرفتند. یکی از گلولهها به دوست هادی، که در کنار او نشسته بود، اصابت کرد و درجا او را کشت.
بعداز این واقعه، هادی برای مقابله با سربازان اسرائیلی مصممتر شد. هدی او و دوستانش را در خیابان میدید و، با اینکه صورتشان را با چفیهٔ 4 سیاهوسفیدی میپوشاندند، آنها را میشناخت. او فاصلهاش را با آنها حفظ میکرد تا سربازان نفهمند مادر هادی است و با تعقیب او و پیداکردن خانهشان شبانه برای دستگیری هادی نیایند. بااینحال هنوز یک سال از تیراندازی به دوست هادی نگذشته بود که شبی، حدود ساعت یکونیم بامداد، جیپها و خودروهای زرهی اسرائیلی خانهٔ هدی را محاصره کردند. سربازان از هر طرف حلقهٔ محاصره را تنگتر کرده و بهشدت در را میکوبیدند. هدی میدانست برای چه آمدهاند.
هدی به صدای در توجهی نکرد، چون میخواست اتفاق اجتنابناپذیر را به تأخیر بیندازد و لحظات بیشتری را در کنار پسرش باشد. اما وقتی سربازان شروع به لگدزدن به در کردند مجبور به بازکردن آن شد. درحالیکه سربازان اسلحههای خود را بهسوی او نشانه رفته بودند و اشک بر گونههایش جاری بود، بهآرامی از آنها پرسید که چه میخواهند.
یکی از سربازان گفت «بهدنبال هادی آمدهایم». هدی اتهام او را پرسید. پاسخ داد «خودش میداند».
هدی گفت «من مادرش هستم و میخواهم بدانم». اما سربازان به او توجهی نکردند.
احمد، برادر کوچکتر هادی که سیزده سال داشت، با مادرش که سربازان را به اتاق هادی راهنمایی میکرد همراه شد و به مادرش گفت که گریه نکند، چون فقط کار را برای هادی سختتر میکند. هدی سعی کرد ترسش را مهار کند، چون میدانست هرگونه تلاشی برای جلوگیری از دستگیری هادی میتواند زندگی او را به خطر بیندازد؛ شاید هادی را در مقابل چشمانش میکشتند و میگفتند از خودشان دفاع کردهاند.
هدی میخواست پسرش را در آغوش بگیرد، اما میدانست با این کار دیگر نمیتواند آرام بگیرد. از سربازان خواست اجازه بدهند هادی پالتویش را بردارد. هوا هنوز سرد بود. پرسید کجا میتواند پسرش را پیدا کند. به او گفتند فردا صبح میتواند هادی را در اقامتگاهی در شهرک یهودینشینِ معاله ادومیم ببیند. هدی سربازان را تماشا میکرد که به هادی دستبند زدند، به بیرون از خانه هُلش دادند و بهسمت یکی از جیپها بردند. احساس میکرد قلبش از جا کنده شده و با هادی رفته است.
دو هفته، هدی از بازداشتگاهی به بازداشتگاه دیگر در جستوجوی هادی بود، از معاله ادومیم تا زندان عوفر تا مجتمع روسی بیتالمقدس و تا شهرک یهودینشین گوشعتصیون. هدی، با استفاده از مجوز کاریاش در آژانس امدادرسانی و کاریابی برای آوارگان فلسطینی، میتوانست از ایستهای بازرسی عبور کند و وارد شهرکهایی شود که اکثر فلسطینیها اجازۀ ورود به آنها را نداشتند. دستآخر هم نتوانست محل نگهداری هادی را پیدا کند و او را ببیند. دیگر نمیتوانست غذا بخورد، بخوابد، بخندد یا حتی لبخند بزند. نمیتوانست غذاهایی را که هادی دوست داشت بپزد. نمیخواست از خانه بیرون برود یا به جاهایی برود که مجبور شود تن به گفتوگوهای معمولی بدهد و تظاهر کند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و هادی مثل قبل در خانه است.
هدی وکیلی فلسطینی پیدا کرد که سه هزار دلار دستمزد میخواست، اما همسرش، اسماعیل، از پرداختن این مبلغ ابا کرد. او هادی و هدی را مقصر این ماجرا میدانست. چرا هادی بهجای رفتن به مدرسه باید در خیابان به تانکها سنگ پرتاب میکرد؟ چرا هدی مانع او نشده بود؟
هدی نمیتوانست این رفتار اسماعیل را تحمل کند.
هدی تازه درسش را در دانشگاه دمشق تمام کرده بود و پزشک شده بود که اسماعیل را برای اولین بار در تونس دید. پدر هدی به او توصیه کرده بود که به هلال احمر تونس ملحق شود تا عمویش، که یکی از مقامات ارشد سازمان آزادیبخش فلسطین (ساف) در تونس بود، بتواند مراقب او باشد. مقر ساف در آن زمان، پس از خروج اجباری این سازمان از لبنان در سال ۱۹۸۲، در تونس قرار داشت.
اسماعیل در مسکو مشغول گرفتن دکترای خود در رشتهٔ روابط بینالملل بود. در سفری که به تونس داشت، تورم لوزهها او را راهی درمانگاه هدی کرده بود. او رئیس اتحادیهٔ دانشجویان فلسطینی در تونس بود -مسیری سریع و کوتاه برای رسیدن به رهبری سیاسی ملی- و به قصد ملاقات با فعالان اتحادیهٔ دانشجویان از سراسر جهان به تونس آمده بود. اسماعیل پنج سال از هدی بزرگتر بود و از نظر هدی با موهای پرپشت قهوهای روشن و سبیل مردانهاش تا حدی شبیه قهرمانان فیلمهای اکشن بود.
هدی سه شرط برای همسر آیندهاش داشت: او باید تحصیلکرده و عضو جناح فتح از سازمان آزادیبخش فلسطین میبود (از نظر هدی یعنی فردی میانهرو، مانند پدرش) و، برخلاف اکثر مردانی که میشناخت، نباید از زنان موفق و باهوش میترسید. همۀ اینها یعنی او باید از تصمیم هدی برای ادامۀ تحصیل و تخصصگرفتن حمایت میکرد. اسماعیل هر سه شرط را داشت. پنج روز بعداز ملاقاتشان نامزد کردند و اسماعیل به مسکو بازگشت. سال بعد، هدی به او ملحق شد و زندگی مشترکشان را در خوابگاه دانشجویی آغاز کردند. هدی مسکو و فرهنگ روسیه را دوست داشت و باسوادی و تحصیلات مردم مسکو او را تحت تأثیر قرار میداد.
پس از یادگیری زبان روسی، شروع به درسخواندن کرد تا در رشتۀ اطفال تخصص بگیرد، اما با فاصلهٔ کوتاهی باردار شد و این اتفاق تغییری در او به وجود آورد که انتظارش را نداشت. دیگر طاقت دیدن کودکان بیمار و شنیدن صدای نالۀ آنها را نداشت. هدی تصمیم به تغییر رشته داشت که اسماعیل فهمید یاسر عرفات او را به سِمتی دیپلماتیک در بخارست منصوب کرده است. هدی با یکی از اساتیدش دربارۀ ماندن در مسکو و ادامهدادن تحصیلاتش مشورت کرد. استاد او را از این کار منع کرد و گفت زن و شوهر مانند نخ و سوزن هستند، هرجا سوزن برود، نخ هم باید همراهش باشد.
در بخارست، هدی مجبور بود از اول شروع کند؛ باید زبان رومانیایی میآموخت و برای دانشکدهٔ پزشکی دیگری درخواست پذیرش میفرستاد. او از این فرصت برای تغییر رشتهاش به تخصص غدد استفاده کرد. هدی از منطق و استدلال انتقادی این رشته خوشش میآمد و، نکتۀ مهمتر اینکه فکر میکرد این رشته مستلزم کار اورژانسی نخواهد بود و بنابراین پس از تولد فرزندش شبها مجبور نیست در بیماستان کشیک باشد.
هدی و اسماعیل دخترشان را هبة، بهمعنای «هدیهٔ خداوند»، نامیدند. تولد او ازدواج آنها را با مشکلاتی روبهرو کرد. هبة کودک بدقلقی بود، دائماً گریه میکرد و اسماعیل هدی را در این مسیر پرچالش تنها گذاشته بود. او برای پرستاری و مراقبت از هبة ، مطالعهٔ دروس تخصصیاش، غذارسانی به دانشجویان فقیر فلسطینی در رومانی و میزبانی مهمانیهای شام دیپلماتها که به ملاقات مقامات رومانیایی و فلسطینی آمده بودند تنها بود.
چند ماه پس از تولد هبة ، هدی دوباره باردار شد. در پایان سه ماههٔ سوم بارداری، هدی، که دیگر از تلاش همیشگی برای آرامکردن هبة خسته و فرسوده شده بود، نام هادی را برای فرزند دومش انتخاب کرد، به امید اینکه «آرام» باشد. هدی برای زایمان به سوریه رفت تا در کنار خانوادهاش باشد و از آنها کمک بگیرد. به یاد دارد که هنگام بازگشتش به خانه، اسماعیل اظهار کرده بود که استرس او به دلیل تصمیمهای خودش است: او بود که با وجود نگهداری از دو فرزند خردسال که فقط یک سال با هم فاصله داشتند انتخاب کرده بود در دانشکدهٔ پزشکی بماند. اسماعیل با ادامهٔ تحصیل او برای گرفتن تخصص مخالفتی نداشت اما در آشپزی، مراقبت از فرزندان یا مهمانداری کمکی نمیکرد. هدی تازه بعد از انجام همۀ این کارها میتوانست به درسهایش برسد.
هدی به طریقی موفق شد اوضاع را مدیریت کند و از عهدهٔ آموختن زبان رومانیایی، تمامکردن درسش، بزرگکردن فرزندانش و میزبانی مهمانیهای شام برآمد و حتی فرزند سومش، احمد، را در سال ۱۹۹۱ به دنیا آورد. با اینکه از ازدواجش خسته و ناخشنود بود، پزشک موفقی بود که همسری سرشناس و سه فرزند خردسال داشت و ظاهراً خوشبخت و راضی به نظر میرسید.
پس از آنکه اسرائیل و ساف پیمان اسلو را در سال ۱۹۹۳ امضا کردند، هزاران نفر از اعضای تبعیدی ساف توانستند به مناطق خودگردان جدید بازگردند. اگرچه هدی برای ساف کار نکرده بود و شخصاً مجاز به بازگشت به فلسطین نبود، میتوانست همراه اسماعیل به آنجا بازگردد. اما اسماعیل نمیخواست بخارست را ترک کند، پایتختی زیبا در کنار رودخانه با ساختمانهایی با معماری سبکِ بوزار که پاریس شرق نامیده میشد. اسماعیل از زندگی دیپلماتی لذت میبرد، اما هدی اصرار به ترک بخارست داشت. هدی با نحوهٔ عملکرد اسرائیل آشنا بود و میگفت اگر همان موقع آنجا را ترک نکنند، بعداً اجازهٔ ورود به فلسطین را نخواهند داشت. شخصاً دلیل دیگری هم برای رفتن داشت. او آرزو داشت فرزندی را در خاک فلسطین به دنیا آورد. این کار به او فرصتی دوباره برای کاشتن بذر تازهای در سرزمینی میداد که نیم قرن پیش خانوادهاش را از آن ریشهکن کرده بودند.
آنها در سپتامبر ۱۹۹۵ وارد خاک فلسطین شدند. یک سال بعد، اسرائیل ورود کارکنان ساف به فلسطین را ممنوع کرد. هدی چهارمین فرزندش را که دختر بود به دنیا آورد و او را لوجین به معنای «نقرهای» نامید، نامی برگرفته از ابیات آغازین یکی از ترانههای محبوبش از فیروز، خوانندهٔ مشهور لبنانی. آن روزها اوج فرایند صلح بود. نخستوزیر، اسحاق رابین، بهتازگی دومین پیمان اسلو، مشهور به پیمان اسلو ۲، را امضا کرده بود، پیمانی که تمام نواحی تشکیلات محدود خودگردان فلسطین در سرزمینهای اشغالی را مشخص میکرد. به نظر هدی این پیمان بیمعنی بود.
رابین بر این موارد تأکید داشت: هیچ دولت یا پایتخت فلسطینیای در بیتالمقدس وجود نخواهد داشت، شهرکهای یهودینشین بیشتری در بیتالمقدس و شهرکهایی نیز در کرانهٔ باختری ساخته خواهند شد و اسرائیل هرگز از مرزهایی که قبل از جنگ ۱۹۶۷ داشت عقبنشینی نخواهد کرد، هرچند این محدوده ۷۸ درصد از اراضی فلسطین قدیم را در بر میگرفت. جایی در محدودهٔ کرانهٔ باختری و غزه -یا بخشی از آن که اسرائیل در آن مستقر نشده، به تصرفاتش اضافه نکرده یا پایگاهی برای نظارت دائمی نظامی در نظر نگرفته بود- آنطور که رابین میگفت، فلسطینیها میتوانستند «چیزی نه البته شبیه یک دولت» داشته باشند. اما حتی همین امتیازات ناچیز هم به نظر برخی از اسرائیلیها بیش از حد بود: کمی بیش از یک ماه پس از ورود هدی و اسماعیل و فرزندانشان به کرانهٔ باختری، رابین توسط یکی از ملیگرایان یهودی ارتدکس ترور شد. عرفات با شنیدن این خبر در خانهاش در غزه گریست.
فلسطینیهایی که تحت شرایط پیمان اسلو به سرزمینهای اشغالی برمیگشتند «بازگشتگان» 5: کلمۀ عربی آن «العائدون» است [ویراستار]. نامیده میشدند. به نظر هدی این عنوان احمقانه بود. او در سوریه «پناهنده»، در مدت کوتاهِ زندگی با خانوادهاش در تونس «خارجی»، در رومانی «مهاجر» و حالا «بازگشته» نامیده میشد. هدی در سرزمین فلسطین بود، اما به کجا بازگشته بود؟ آنجا دیگر جایی نبود که او، پدر، عمو یا مادربزرگش میشناختند. همسر هدی اجازه نداشت به سرزمین پدریاش، جبل مُکبِر، بازگردد زیرا در بخش اشغالی بیتالمقدس قرار داشت. در عوض، هدی و اسماعیل به محلی در سواحره، در همسایگی جبل مکبر و درست بیرون مرزهای درونشهری، نقلمکان کردند. سواحره و جبل مکبر زمانی روستای واحدی محسوب میشدند اما، پس از پیمان اسلو، فلسطینیهای اهل سواحرهٔ شرقی برای دیدار اقوامشان در جبل مکبر و حتی دفن امواتشان در قبرستان آنجا نیاز به مجوز داشتند. بعدها دیوار حائلی ساخته شد که از وسط سواحره میگذشت.
هدی احساس میکرد به چشم وصلهٔ ناجور نگاهش میکنند. روستائیان در برخورد با او خشن بودند، گویا متعلق به زمان آنها نبود. فهمیدن لهجهٔ آنها برایش دشوار بود و از اینکه مکالمات روزمرهٔ هموطنان فلسطینیاش را نمیفهمید خجالت میکشید. به نظرش، همسایگانش سنگدل و بیرحم بودند. آنها کوهنشین بودند و اصلاً شباهتی به شهرنشینان جهانوطن قصههای مادربزرگش، که در سال ۱۹۴۸ مجبور به فرار از شهر بندری حیفا شده بود، نداشتند. حتی خود حیفا هم، وقتی بالاخره توانست آنجا را ببیند، شباهتی به توصیفات مادربزرگش نداشت.
گرچه هدی به وطنش بازگشته بود، فاصلهٔ روزافزونی را با جامعهٔ پیرامونش احساس میکرد. بازگشتگانی که بههمراه عرفات به فلسطین برگشته بودند جایگاههای عالیرتبه را در تشکیلات خودگردان فلسطین، یا حکومت ملی، اشغال کرده بودند و برای فلسطینیان بومی که رهبری انتفاضهٔ اول را به عهده داشتند جایی باقی نمانده بود. فقط بهخاطر فداکاری جمعیت محلی یا «بومیها» بود که غیربومیها امکان بازگشت یافته بودند، اما پس از پیمان اسلو زندگی بومیها بدتر هم شد. علاوهبر محدودیتهای شدید رفتوآمد، مشکل دیگری وجود داشت و آن کاهش فرصتهای شغلی بهدلیل استخدام کارکنان خارجیِ اکثراً آسیایی بهجای کارکنان فلسطینی بود. یک سال پس از ورود هدی، تقریباً از هر سه فلسطینی یک نفر بیکار بود. در مقابل، تقریباً همهٔ بازگشتگان شغلی در شبکهٔ حمایتی روبهرشد عرفات داشتند.
مردم عادی از بازگشتگان ناراضی بودند؛ آنها را مسئول محدودیتهای ناشی از پیمان اسلو، همکاری سرویسهای امنیتی فلسطینی با اسرائیل و فساد حکومت ملی میدانستند. نزدیکان عرفات دهها میلیون دلار از بودجهٔ عمومی به جیب زدند، که عمدتاً از طریق حساب بانکیای در تلآویو صورت گرفت و برخی حتی از ساختهشدن شهرکهای یهودینشین سود بردند. عرفات سعی در شفافسازی داشت. یک بار به اعضای کابینهاش گفت که همسرش تماس گرفته و اظهار کرده دزدی در خانهشان هست. عرفات به او اطمینان داده که این امر غیرممکن است، چون همهٔ دزدها کنار او نشستهاند.
از شوخی گذشته، عرفات میدانست که نارضایتی گسترده از پیمان اسلو و نظام خودکامهٔ حاصل از آن تهدیدی برای اوست. هنگامی که بیست شخصیت برجسته دادخواستی را علیه «فساد، فریب و خودکامگی» حکومت ملی امضا کردند، بیش از نیمی از آنها بازداشت، بازجویی یا در حصر خانگی محبوس شدند. بقیه نیز مورد ضرب و شتم واقع شدند و یک نفر هم به ضرب گلوله کشته شد.
هدی، بیش از هر چیز، از همکاری نیروهای امنیتی حکومت ملی با اسرائیل ناراحت بود. اسماعیل در وزارت کشور کار میکرد، نهادی که بر شبکهٔ گستردهای از خبرچینها برای نظارت و دستگیری فلسطینیهای مخالف اشغالگری اسرائیل متکی بود. هدی از اینکه تعداد زیادی از فلسطینیها به هم خیانت میکردند وحشتزده بود. حتی در میان کارمندانِ خود او در درمانگاه آژانس امدادرسانی و کاریابی برای آوارگان فلسطینی، هم خبرچینهایی بودند و گزارشهایی را علیه همکاران خود ارائه میکردند که به سرکشی و بازجویی مأموران اطلاعات اسرائیل منجر میشد. اما هدی از تغییر رفتار یا سانسور خود امتناع میکرد و جسورانه به کار سیاسی در محل کارش ادامه میداد. از نظر او، کار در آژانس امدادرسانی و کاریابی برای آوارگان فلسطینی فقط بشردوستانه نبود، بلکه کاری وطنپرستانه بود. درمان آوارگان فلسطینی کاری بود که برای هموطنانش انجام میداد.
دستگیری هادی ازدواج آنها را با شکست روبهرو کرد. اگر اسماعیل حاضر به پرداخت حقالزحمهٔ وکیل نبود، پس نمیخواست نقش پدری خود را ایفا کند و هدی دیگر نمیخواست با چنین فردی زندگی کند. با استناد به آیهای از قرآن کریم که در آن خضر، یکی از بندگان مقرب خداوند، از حضرت موسی جدا میشود، هدی درخواست طلاق کرد. او به اسماعیل گفت که اگر حاضر به طلاقم نباشی، به همه میگویم که وطنپرست نیستی و از پسرت حمایت نمیکنی. اسماعیل ترسید و هدی را طلاق داد.
پس از دو هفته، وکیل تماس گرفت و گفت هادی در بازداشتگاهی در گوشعتصیون، در جنوب بیتاللحم، نگهداری میشود و بهزودی در دادگاه نظامی در زندان عوفر، بین بیتالمقدس و رامالله، به پروندهٔ او رسیدگی خواهد شد. وکیل گفت هادی خوششانس بوده که جلسهٔ رسیدگی به پروندهاش اینقدر زود انجام میشود. والدین دیگر سه تا پنج ماه منتظر محاکمهٔ فرزندانشان یا ملاقات آنها بودهاند.
به هدی دستور دادند که زودتر برای بازرسی کامل امنیتی در دادگاه حاضر شود. پس از چند ساعت انتظار، وارد دادگاه کوچکی شد. فقط قاضی نظامی، دادستان، هادی، وکیل هادی، مترجم و چند سرباز و افسر امنیتی حضور داشتند. هادی هیچ شانسی برای آزادی نداشت؛ میزان محکومیت در دادگاههای نظامی ۹۹.۷درصد بود. درمورد کودکان و نوجوانانی که متهم به پرتاب سنگ بودند احتمال محکومیت بیشتر هم بود: از میان ۸۳۵ کودکی که طی شش سال پس از دستگیری هادی به این کار متهم شدند، ۸۳۴ نفر محکوم شدند که تقریباً همگی زندانی شدند. صدها نفر از آنان ۱۲ تا ۱۵ساله بودند.
درست پیش از آغاز جلسهٔ دادگاه، هدی فهمید که هادی به پرتاب سنگ و شعارنویسی روی دیوار علیه اشغالگران اعتراف کرده است. به او گفتند که تلاش برای صحبت با هادی یا تماس فیزیکی با او ممنوع است و اگر چنین کاری کند، قاضی بلافاصله او را از دادگاه اخراج میکند. هادی را در حالی وارد دادگاه کردند که پایش به پای زندانی دیگری زنجیر شده بود. هدی سعی کرد ساکت بماند، اما وقتی علامت سوختگی بزرگی را روی صورت هادی دید نفسش بند آمد. درحالیکه گریه میکرد بلند شد و خواستار توقف جریان رسیدگی به پرونده شد. هدی اظهار کرد که دکتر است و میتواند آثار شکنجهٔ پسرش را تشخیص دهد. مترجم حرفهای هدی را ترجمه میکرد.
قاضی نظامی اسرائیلی بر سر او فریاد کشید که سکوت کند و بنشیند. هدی نپذیرفت و اصرار کرد هادی پیراهنش را بالا بزند و شلوارش را پایین بکشد تا دادگاه متوجه شود که او تحت شکنجه اعتراف کرده است. قاضی این اجازه را داد. بدن هادی پر از آثار کبودی بود، او را با باتوم زده بودند. هدی با فریاد خواستار محاکمهٔ سربازانی شد که پسرش را شکنجه کرده بودند. وقتی قاضی جلسهٔ دادرسی را به تعویق انداخت، هدی بدون توجه به فریاد نگهبانان بهسمت پسرش دوید و او را در آغوش گرفت، کاری که در شب دستگیری هادی از انجامش خودداری کرده بود. با خودش فکر کرد که، قبل از بازگشت پسرش به سلول سرد زندان، میتواند با آغوشش او را گرم کند. قاضی فریاد زد این آخرین باری خواهد بود که پیش از آزادی هادی به او نزدیک میشود.
وکیل هادی، که به خانواده توصیه کرده بود هر نوع حکم پیشنهادی دادگاه را بپذیرند، با پیشنهاد ۱۹ ماه زندان یا کاهش آن به ۱۶ ماه بههمراه پرداخت سه هزار شکل، معادل ۳۶۰ پوند آن زمان، نزد آنها آمد. این مجازات کمتر از حکم بعضی از دوستان و همکلاسیهای هادی بود که بیست نفر از آنها بین ۱۲ تا ۱۶ سال داشتند و همزمان با او دستگیر شده بودند. برخی از آنها، برخلاف هادی، کارت شناسایی آبی داشتند. این کارت به آنها اجازهٔ رفتوآمد در بیتالمقدس و سراسر اسرائیل را میداد، اما طول محکومیت آنها تقریباً دوبرابر دیگران بود. حکم هادی مستلزم پذیرش یک شرط بود: هدی باید از هرگونه ادعایی علیه سربازانی که هادی را شکنجه کرده بودند صرف نظر میکرد. درهرحال، بنا به اظهار وکیل، هیچ شانسی برای محاکمهٔ سربازان نبود. کسی حاضر به شهادت علیه آنان نمیشد. هادی حکم را پذیرفت.
او را به زندانی دورافتاده درون چادرهای بزرگ در صحرای نگب فرستادند و هدی تا آنجا که در توانش بود به ملاقات او میرفت و هرچه برای هادی میبرد برای همبندانش هم میبرد. آنها پسران نوجوانی بودند که اکثرشان آه در بساط نداشتند. هدی میتوانست با حقوق آژانس امدادرسانی و کاریابی برای آنان هدایایی بخرد که والدینشان استطاعت خریدشان را نداشتند. هدی برایشان کتابهایی میخرید که امیدوار بود به حفظ روحیهٔ آنها کمک کنند. دوستان هادی نام دخترانی را که دوستشان داشتند به هدی میگفتند و هدی دانههای برنجی را که حرف اول نام آن دختران بر آنها حک شده بود برایشان میآورد. در یکی از ملاقاتها، هدی پردهای با نقاشی آسمان آبی و ستارهها به بچهها داد تا سقف چادرشان باشد.
برای ملاقاتی چهلدقیقهای، هدی تقریباً بیستوچهار ساعت وقت صرف میکرد. خانوادهها در سمتی از دیوار شیشهای مینشستند و زندانیان در سمت دیگر. برخی از زندانیان اجازهٔ ملاقات همسر، والدین یا فرزندان بالای پانزده سال خود را نداشتند و گروهی هم کلاً ممنوعالملاقات بودند. زندانیان و خانوادههایشان از طریق منفذ کوچکی در شیشه با هم صحبت میکردند و بهسختی صدای هم را می شنیدند. فقط کودکان خردسال اجازهٔ تماس فیزیکی داشتند. هدی شاهد مادرانی بود که فرزندانشان را برخلاف میل آنها بهسمت آغوش پدرانشان هل میدادند، پدرانی که دیگر برای فرزندان غریبه بودند. فرزندان و پدران در آغوش یکدیگر میگریستند.
دورهٔ یکسالونیمهٔ محکومیت هادی سختترین دوران زندگی هدی بود و چشمان او را به دنیایی از رنجهای پنهانی باز کرد که تقریباً همهٔ خانوادههای فلسطینی با آن آشنا هستند. حدود یک سال پس از آزادی هادی، گزارش سازمان ملل نشان داد که، از ابتدای اشغال فلسطین تا آن زمان، هفتصد هزار فلسطینی، یعنی حدود ۴۰ درصد از کل پسران و مردان این سرزمین، دستگیر شده بودند. این خسارت فقط مربوط به خانوادههای آسیبدیدهای نبود که در سوگ سالهای زندگی و کودکی و جوانی ازدسترفتهشان بودند، بلکه مربوط به کل جامعه بود، به همهٔ والدین و پدربزرگها و مادربزرگهایی که میدانستند یا فهمیده بودند که قادر به حفاظت از فرزندانشان نیستند.
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
نِیتن ترال (Nathan Thrall) نویسنده و روزنامهنگار آمریکاییِ سرشناسی است که در بیت المقدس زندگی میکند.او بهطور مستمر برای روزنامهها و مجلاتی چون نیویورک تایمز و نیویورک ریویو آو بوکس دربارۀ فلسطین مینویسد و نوشتههایش بسیار مورد توجه و استناد قرار میگیرند. از جمله کتابهای اوThe Only Language They Understand: Forcing Compromise in Israel and Palestine و A Day in the Life of Abed Salama: A Palestine Story است.