آنچه میخوانید در مجلۀ شمارۀ 13 ترجمان آمده است. شما میتوانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.
طی شش سالِ پس از بیست سالگی، آدم دیگری شدم که خودم هم نمیشناختم
بعضیها کتابباز نیستند، نه کتاب میخرند و نه تظاهر میکنند اهل کتاب هستند. اما کتاببازها متفاوتاند. کتابها در نظر آنها ارزشمند است؛ ساعتها بین قفسهٔ کتابفروشیها پرسه میزنند، با ولع تمامنشدنی کتابهای جدید را میخرند و در شبکههای اجتماعی گروههای کتابخوانی را دنبال میکنند و در پروفایل خود علاقهشان به کتاب را در صدر تمایلاتشان مینویسند و از همه مهمتر اینکه افراد بیگانه با کتاب را تحقیر و ملامت میکنند. اما آیا کتاببازها خود مرتکب گناهی بزرگ نشدهاند؟ کارلا دِروس کتاببازی است که اعتراف میکند.
کارلا ماری-رز دروس، نیویورک تایمز — طی شش سالِ پس از بیست سالگی، آدم دیگری شدم که خودم هم نمیشناختم. پیش از آن، همیشه اهل مطالعه بودم. بچه که بودم هفتهای چندبار به کتابخانه میرفتم و شبها چندین ساعت بیدار میماندم و زیر پتو با چراغ قوه کتاب میخواندم. آنقدر زیاد کتاب میگرفتم و سریع آنها را پس میدادم که یک بار کتابدار با پرخاش گفت: «اگر نمیخوای بخونی، این همه کتاب را نبرخونه».
کتابها را در دستش گذاشتم و گفتم: «همه را خوندم».
در مقطع کارشناسی رشتهٔ زبان انگلیسی خواندم و بعد هم کارشناسی ارشد ادبیات گرفتم. اما خیلی زود، بعد از این که پایاننامهٔ سیمیشدهام کنار مدرک تحصیلیام در قفسهٔ کتابها جا گرفت، دیگر کتاب نخواندم. به تدریج اتفاق افتاد، همانطور که کسی درمان میشود یا میمیرد.
وقتی در وبسایت اُ.کی.کوپید پروفایل خود را میساختم (با نام مستعار: دوشیزه کتابدوست۵۲۵۹۸)، بخش «کتابهای مورد علاقه» را پر کردم و سلیقهام را در ادبیات نشان دادم: صد سال تنهایی، ضیافت متحرک 1، سپید دندان، همنام 2، جهان شناختهشده 3، خدای چیزهای کوچک 4، چطور جو را بشناسیم 5. اما هول برم داشت وقتی متوجه شدم بیش از دو سال از خواندن برخی عنوانها و بیش از پنج سال از خواندن برخی دیگر میگذرد.
با وجود افتخارات قبلی، کوشیدم شخصیت کتابدوستم را حفظ کنم. به کلوپهای کتابخوانی در سایت میتآپ پیوستم، البته هرگز در بحثها شرکت نکردم. هرگز اجازه نده بروم کازو ایشیگورو را از کتابخانه امانت گرفتم، آخر همه داشتند آن را میخواندند؛ با یک هفته تأخیر نخوانده تحویلش دادم و جریمه هم شدم.
هنوز هم کتابخوانی را دوست داشتم. کتابها و کتابفروشیها در نظرم گرانقدر بودند. هربار یک کتابفروشی پیدا میکردم، ساعتها بین قفسهها میگشتم، انگار به دوستان قدیمی برخورده بودم، جلدهایی را که خوانده بودم برمیداشتم و آنهایی را که نخوانده بودم میخریدم.
وقتی دوست پدرم کتابی را از جول اوستین برای کریسمس به من هدیه داد، من هم در مقابل یک بخشش 6 تونی موریسون را به او هدیه دادم. یک مجموعه داستانهای کوتاه داستایووسکی را هم خریدم. اما هیچ کدام را نخواندم.
دیوید اولین دوستم در اُ.کی.کوپید بود -اولین قرار اینترنتیام. قدبلند و خوشایند بود، هر چند دستوپا چلفتی. پشت سر هم از او سؤال پرسیدم تا راحت باشد و گفتوگویمان پیش برود و همچنین حواسش را پرت کنم (یک حقهٔ درونگرایانهٔ قدیمی).
در پروفایلش گفته بود اهل مطالعه است، به همین خاطر از آخرین کتابی پرسیدم که خوانده است. چهرهاش باز شد و انگشتانش به حرکت درآمدند. در همان چند هفتهٔ اول آشنایی متوجه شدم دیوید بسیار بیشتر از من کتاب میخواند، تقریباً یک یا دو کتاب در هفته. ظاهراً زوج مناسبی نبودیم: من، دختری ۱۵۵ سانتی و سیاهپوست با مادری کارائیبی و او، پسری ۱۸۴ سانتی اهل اوهایو. اما کمکم که با هم آشنا شدیم، ایمان مشترک و علاقهٔ دوسویهمان به کتابها فاصلهٔ میانمان را پر کرد.
اولینباری که دیوید به خانهام آمد، کتابخانههایمان را با هم مقایسه کردیم. فقط چهار عنوان کتاب مشترک داشتیم که دو تا از آنها مجموعه آثار سی. اس. لوئیس بودند. دیوید تاریخ و آثار غیرداستانی را دوست داشت و من به نویسندگان داستان با موضوعات رنگینپوستها و مهاجران علاقه داشتم.
چند ماه بعد، وقتی کمکم وارد گفتوگو دربارهٔ ازدواج شدیم، موضوع تلفیق کتابخانههایمان را مطرح نکردم -نه به این خاطر که میترسم روزی مجبور باشم آنها را از هم جدا کنم بلکه بهاینخاطر که دوست داشتم داستانهای خودم را داشته باشم و با دیگران به اشتراک بگذارم.
در هفتمین دیدارمان به کتابخانهٔ مرکزی شهر رفتیم.
دو خودکار و دستهای کاغذ یادداشت چسبی از کیفش بیرون آورد و گفت: «من یک بازی دارم. بیا کتابهایی را که خواندهایم پیدا کنیم و برای خوانندهٔ بعدی آنها یادداشت بگذاریم».
بیش از یک ساعت بین ردیفها چرخ زدیم. دست آخر، وسط کتابهای شعر روی زمین نشستیم و من برای او شعری از لیندا پاستان خواندم. گوش داد، سرش را به پایین خم کرد، چانهاش به سینهاش خورد و بعد پرسید: «این چیزی است که میپسندی؟»
آن سال بهار که برای گشتوگذار رفته بودیم بیرون از شهر، گفتم: «اگر چیزی را به تو بگویم، میتوانی دربارهام قضاوت نکنی؟»
دیوید داشت فهرست کتابهایی را تهیه میکرد که میخواست در تابستان بخواند، مکث کرد، نگاهی به من انداخت و ابروهایش را با تعجب بالا برد.
– گفتم: «امسال من فقط یک کتاب خواندم. خواندن سه تای دیگر را هم شروع کردم اما تمام نشدند».
گفت: «الان شش ماه از سال میگذره».
– «بله».
«یک کتاب؟»
– «بله».
«آخر تو کتاب دوست داری. کتابفروشیها را دوست داری. کتابخانهها را دوست داری».
– «حالا قرارهایمان به هم میخورد؟»
«نه، اما خب. کتاب بخوان!»
دردآور بود و خودم به خوبی از این دورویی در زندگیام خبر داشتم. از ارزش کتابفروشیها در عصر فروشگاههای آنلاین دفاع میکردم و هر وقت میشد کتابی میخریدم اما به ندرت میشد که آنها را بخوانم. آنها را هر جایی در خانهام میگذاشتم و طوری بود که انگار خانهام کتاب پوشیده؛ درست مثل آدمی که لباس میپوشد. کتابهای مختلف روی صندلیها برج درست کرده بودند و کنار دستهٔ کاناپه افتاده بودند.
در زبان ژاپنی این پدیده واژهای خاص دارد: تسوندوکو. خریداری کتابهایی که هرگز خوانده نمیشوند.
وسط طبقات قفسهٔ کتابم شکم داده است. نه فقط به این خاطر که جنس چوبش نامرغوب است، بلکه از این جهت که هر طبقه دو ردیف کتاب را در خود جای داده، ردیف بیرونی و ردیف داخلی.
اگر دنبال کتابهای دوران دانشگاه باشم، خودم میدانم که باید در ردیف داخلی پیدایش کنم. اگر دنبال نسخهای جدیدتر باشم، لبهٔ قفسه را نگاه میکنم. دور و بر قفسهٔ کتابم کپهکپه کتابهایی با دستهبندیهای مختلف روی هم تلنبار شدهاند: کتابهایی که خواندهام. کتابهایی که میخواهم بخوانم.کتابهایی که خواندنشان را شروع کردم اما تمام نکردم چون دوستشان نداشتم. کتابهایی که خواندنشان را شروع کردم و دوستشان داشتم اما چون محتوای جنسی یا خشونتآمیز داشتند ادامهٔ خواندن را شایسته ندانستم. در این دستهٔ آخر تنها دو کتاب از فیلیپ راث قرار گرفته است.
آخرین باری که از یک کتابفروشی یکدلاری خرید کردم، پنج کتاب برای خودم و دو کتاب برای دیوید خریدم. دستور او که گفته بود «کتاب بخوان» مدام دور سرم میچرخید. یک روز عصر یکی از کتابهای با جلد سخت را که از آنجا خریده بودم برداشتم، عنوان شاعرانهاش جذبم کرده بود.
طول کشید در جریان قصه قرار بگیرم. راوی بنا بود مردی باشد مسن اما بیشتر شبیه تصور زنی جوان از یک پیرمرد بود. هر بار که تحریک میشدم تسلیم شوم و کتاب را ببندم، یاد دیوید میافتادم. او به تازگی خواندن شوخی بیپایان 7 را آغاز کرده بود.
دو فصل اول را هر طور بود پشت سر گذاشتم و در فصل سوم به یک راوی جدید برخوردم. تغییر زاویه دید را دوست داشتم. کتاب را با خودم سر کار بردم و وقت نهار مطالعه کردم. در مسیر پیادهروی تا خانه هم خواندن را ادامه دادم، گاهی سرم را بلند میکردم تا مطمئن شوم به کسی نمیخورم و کفپوش پیادهروی مقابلم ناهمواری ندارد.
احساس غرور میکردم وقتی میدیدم بیشتر همنسلانم که وقت راه رفتن در پیادهرو سرشان پایین بود، فقط داشتند صفحات اینستاگرام را بالا و پایین میکردند. اما من داشتم میخواندم. داشتم کتاب میخواندم.
دیوید پیام داد: «حالت چطوره؟»
پاسخ دادم: «خوب. کمی خستهام. دیشب تا دیروقت بیدار بودم و کتاب میخواندم و کتابم تمام شد». سعی میکردم عادی جلوه کنم اما واقعاً به خودم افتخار میکردم. آخرین باری که شب تا صبح بیدار مانده بودم که کتاب بخوانم دوازده ساله بودم و مشغول خواندن زنان کوچک.
رقابتی در کار نبود اما نوعی فشار بود. حس میکردم دیوید دارد من را هل میدهد تا هر چه بیشتر شبیه آدمی باشم که قبلاً بودم و شبیه آدمی که دوست داشتم باشم. هر گاه او بحث را عوض میکرد تا دربارهٔ کتاب غیرداستانی فعلی خود حرف بزند، دربارهٔ ظهور سیلیکونولی یا فیلسوفان محیط زیست، من برای او از داستان میگفتم، از مردانی که در جعبه پنهان میشدند و کشورشان را ترک میکردند و بعد بیرون میآمدند و به پرنده تبدیل میشدند. به او یادآوری میکردم که گاهی تنها راه برای توضیح جهانی که در آن زندگی میکنیم این است که لباس داستان بر تنش بدوزیم.
یک بار از دیوید پرسیدم، از چه چیزی در من خوشش میآید.
مکثی کرد و بعد گفت: «تو بدبینی من را کم میکنی. با تو جهان را جایی پرجاذبهتر مییابم».
یک سال و اندی از رفتنمان به کتابخانه میگذشت، دیوید پیشنهاد داد دوباره آنجا برویم. از کنار قفسهها که رد میشدیم، پرسید بازی سال گذشته را یادم هست یا نه، همان که در کتابهای مورد علاقهمان یادداشت میگذاشتیم.
گفتم: «بله، یادم هست».
کتابی را از قفسه بیرون کشید، روی زمین زانو زد و آن را باز کرد. داخل کتاب، یادداشت او بود: «کارلا، تو همانی هستی که دنبالش بودم. با من ازدواج میکنی؟»
نامهٔ خواستگاریاش بیش از یک سال بود که لای صفحات شاهزادهٔ شورشی 8 مانده بود.
گفتم: «بله. با تو ازدواج میکنم».
در میان سالن داستان یکدیگر را در آغوش کشیدیم، اطرافمان پر بود از داستانهای دیگران و ما بنا بود داستان خود را آغاز کنیم.
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
این مطلب را کارلا ماری-رز دروس نوشته است و در تاریخ ۲۲ فوریه ۲۰۱۹ با عنوان «HOW BIBLIOPHILES FLIRT» در وبسایت نیویورک تایمز منتشر شده است وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۷ تیر ۱۳۹۸ با عنوان «دو کتابباز به هم دل بستند، اما زن رازی شرمآور داشت» و ترجمۀ نجمه رمضانی منتشر کرده است.
کارلا ماری-رز دروس (Karla Marie-Rose Derus) نویسندهای ساکن لسآنجلس است.
برای اینکه خوانندۀ خوبی باشید، نیازی نیست هر کتابی را تا آخر بخوانید
چطور انگیزۀ انتقامجویی در میان یهودیان اسرائیلی از نازیها به اعراب فلسطینی منتقل شد؟
رمان مدار زمین ما را به زندگی روزمره و خیالانگیز شش فضانورد دعوت میکند
چرا برای توصیف روابط انسانی از استعارههای مکانی و معماری استفاده میکنیم؟
بورخس می گفت بهشت جایی شبیه کتابخانه هاست این. روزها و حال و هوای غریب و گرفته ش و پناه بردن به کتاب تایید می کنه حرف بورخس رو برای من. کتابخوانی من از سال های راهنمایی و پیدا شدن سر و کله ی کتابهای داداشم که دانشجو بود شروع شد، سال های 76، 77 و اینها دانشجوها کتابخوان تر بودند تیراژ و چاپ کتاب ها بالا بود فضای خوندن بود. در هم و قر و قاطی از شریعتی و شکسپیر و جک لندن و فروغ و خیام بود و می خوندم، هنوز هم همینطور قر و قاطی می خونم. هیچوقت از اینکه کتابخوان هستم و حتی کتاب های نخوانده ی زیادی دارم نه پشیمان شدم و نه عذاب وجدان دارم، عمر خودم بود دوست داشتم اینطوری سپریش کنم...
من برا خوندن کتاب اغلب به کتابخونه ها سرمیزنم و اگه کتاب مورد نظرمو پیدا نکنم اقدام به خرید کتاب میکنم و اگه کتابی باشه ک فکر کنم با سبک سلیقه من یکی نیس یا برام جذابیتی نداشته باشه اونو توی کتابفروشی های دست دومی با کتابهای دیگه عوض میکنم یا اهدا میکنم و سعی میکنم کتابخونم کاملا بیانگر من باشه
چرا باید کتابی خواند وقتی کتابها خسته کننده و کسالتبار آمد. چرا باید هزار صفحه رمان خواند. تعجب میکنم از نویسندگان که می توانند اینقدر کتاب بنویسند. آنها ترشحات ذهن خودشان را روی کاغذ میاورند و ما را دعوت میکنند که هم عمرمان و از آن مهمتر پولمان را خرج خواندنش آن کنیم. نویسنده ها بیش از حد برای خودشان اعتبار قائل می شوند. اکثر قریب به اتفاق کتابها را نباید جدی گرفت.
سلام به دوستان كنابدار و كتابخوان دنياي زيباي كتابي واقعا جمله خيلي جالبيه اين دنيا به نظرم خيلي جالبه من با اين كه كتابدار هستم با اين دنيا زياد آشنا نبودم يعني كتاب مي خواندم نه زياد ولي سال ٩٧ تصميم گرفتم كتابهايي كه مي خونم با مشخصات كامل توي نتم ياداشت كنم اول با آكاهي به كتاب استارت كردم تصميم گرفتم حتما سال ٩٧ دوازده تا كتاب رو بخونم و امسال يكم بيشنرش كردم اميدوارم هر سال كه بگذره بيشتره بشه واقعا آشنايي با اين دنيا خيلي قشنكه مي تونه مشكلات زندگي رو از يادت ببره دوست عريز يه نكته مهم اينكه من مهربه ام هم كتابه امروز مي فهمم چه مهريه با ارزشي دارم ممنون
از نظر داستانی یک خوبی داشت که قضاوت پایان داستان رو به عهده خواننده می گذاشت و اینکه ما احساسی متفاوت از شخصیت ها رو در برداشت خود از داستان تجربه میکردیم.این یادداشت اصلا شبیه هیچ یک از یادداشت های تحلیلی دیگری که در این سایت خونده بودم نبود. انتظار این پایان را نداشتم...جالب بود! لذت بردم:)
از کتابهای درسی متنفرم. چون نمیذارن آدم کتابی رو بخونه که در اون لحظه میخواد. البته خیلی پیش اومده که بعد از فارغ التحصیلی دوباره یک کتاب درسی رو خوندم و لذت بردم. بخاطر اینکه در اون مقطع زمانی بهش احتیاج داشتم نه بخاطر پاس کردن واحد درسی. در ضمن ژاپنی ها جماعت عجیبی هستند. حتی برای کتاب نخوندن هم اصطلاح دارند. عالی بود.
باتشکر از دوستان عزیز در ترجمان من هم یک کتاب باز هستم ولی تنها تفاوت اصلی که با دیگران دارم این است که کتاب را که می خرم به هیچ عنوان بعد از خواندن نگه نمی دارم .آشنایان که می دانند من اهل کتاب هستم تعجب می کنند می گویند چرا قفسه کتابهایت اینقدر خالی است (قفسه کتابهایم شامل قران مجید ،نهج البلاغه و صحیفه سجادیه و در کنار آنهاجند کتاب زبان کاربردی است).می گویم بله درسته من کتاب هایی را که می خوانم زندانی نمی کنم .همه شان را اهدا می کنم به کتابخانه دانشگاه یا کتابخانه هایی که می دانم در کتابخانه شان قرار می دهند. اینطوری واقعا خیلی لذت دارد .
جالب بود. گمونم تمام کتابخوانها کم و بیش تجربه های مشابهی از کتابهایی که خریداری می شوند و خوانده نمی شوند(و همیشه باعث عذاب وجدان هستند) داشته باشند. برای من این تجربه بر می گردد به بیست سالگیم و خرید دوره یازده جلدی تاریخ تمدن ویل دورانت:( یادم نیست دقیقا چه فکری کردم که خریدم اما هنوز بعد از هجده سال خوانده نشده و بعید هم می دانم هرگز خوانده شود. ولی خب حضور پررنگش در کتابخانه ام به عنوان آینه عبرت همیشه در این سالها به من یاداوری کرده که جوگیر نشوم و فقط کتابهایی را بخرم که حتما میخوانم:)
نوشته جالب و خواندنی بود. من کتابها را دوست دارم. یکی از سرگرمیهایم رفتن به کتابفروشیها و کتابخانههای شهر کابل است. هر از چندگاهی برای خود کتاب هدیه میگیرم. همیشه با دو دسته کتاب مواجه بودم، کتابهای که روزانه میخوانم و کتابهای که برای فردایم میخرم. کتابهای که روزانه میخوانه ادبیات و رمان است. کتابهای که برای فردایم میگیرم، تاریخ، جامعه شناسی و هنر است که تا حال هیچ یک را تا حال نخواندهام. رفقای کتابباز و کتابخوانم را دوست دارم.
نمیدونم عادیه یا نه ولی با خط اخر احساسی شدم و یکم ضایعس ولی گریمم داشت میگرفت . لول منم یک زمانی (از ۷ سالگی که اولین بار رفتم نمایشگاه کتاب) تا تا ۱۹ سالگی فقط کتاب میخریدم ، عاشق کتاب و کتاب فروشی بودم ولی هیچوقت کامل کتاب هارو نمیخوندم شاید تو این سال ها کتاب هایی که خوندم به اندازه ی انگشت های دو دست هم نشود ولی کتاب هایی که خریدم چندین کارتون موزی رو پر کند تا ۱۹ سالگی که در یکی عصر جمعه در یک کتابفروشی چندین کتاب خریدم که بخونم در حالی که ته دلم میدونستم این همه سال نخوندم الان بخونم ؟ امایکی از این کتاب ها من رو واقعا جذب کرد به شکلی که تا انتها خوندمش بدون هیچ اجباری فقط و فقط بخاطر اون لذتی که بهم داد . انگار ماده ایی اعتیاد زا استفاده کرده بودم و نیاز داشتم باز استفاده کنم . به کتاب های نخونده ی دم دستم نگاه کردم اونایی که نصفه و نیمه رها کرده بودم با این فکر که اینا هم به همون خوبی هستند و منم که تغیر کردم شروع به خوندن کردم و بله دیدم خیلی از کتاب هایی که نصفه و نیمه (در حد ۲۰-۳۰ صفحه خوندن) رها کردم کتاب های خوبی بوده اند و این منم که تغیر کردم ! بیشتر کتاب هایی که تو این سالیان خریدم و نخوندم رو خوندم اونایی هم که مونده با اینکه کتاب های کودک و نوجوان هست بسیاریش در میان کتاب های دیگه کم کم میخونم ولی این مشکل خرید بیشتر از نیاز به شکلی که وقت نکنم بخونم تا چند وقتی همراه من بود . اگر در هفته ۲ کتاب میخوندم ولی ۴ تا عنوان خرید میکردم در هفته ی بعد که میخواستم ۴ عنوان دیگه بخرم با دو عنوان نخونده روبرو میشدم تا اینکه یک قانون برای خودم گذاشتم "اگر میخوای یک کتاب بخری ، یک کتاب رو تموم کن " به واسطه ی این قانون خرید بیشتر از نیاز رو تا حدی کنترل کردم (چون به هر حال در ایام نمایشگاه و یا دیدن کتاب های کمیاب که خیلی وقته دنبالشون بودم نمیتونم خودم رو کنترل کنم و نخرم) و از طرفی وقتی با یک عنوان نه چندان خوب چه به صورت کلی یا در شروع رو برو میشم به دلیل قانونی که برای خودم گذاشته بودم مجبور به خواندن و به پایان رساندنش بودم چون باید تمومش کنم تا به خودم اجازه بدم یک لذت خرید یک عنوان دیگه رو بچشم . و همین باعث شده از خودم بابت عنوان هایی که شروع ضعیف داشتند ولی در میانه عالی و شاید در پایان به یک شاهکار برایم تبدیل میشدند بخاطر اجباری که به خودم میکردم و رهاشون نمیکردم و تموم میکردم و لذت میربدم تشکر کنم.
داستان جالبی بود!. من خوشبختانه بگم یا بدبختانه به علت قیمت بودن کتاب ها در شهرم، کتاب زیاد از نیازم نمیتوانم بخرم که بعد ناخوانده ماند. ولی با آنهم به علت مطالعه مداوم کتاب های غیر داستانی و فلسفی، گاهی اوقات سخت خسته میشوم و با همه ای علاقه ای که به کتاب خواندن دارم از آن باز میمانم. ولی زین پس تصمیم آن ست که هر طور شده نباید حتی یک روز هم از کتاب دور بانم. و به همین ملحوظ خواندن کتاب های داستانی را در جوار کتاب های تیوریک آغاز کردم.