image

آنچه می‌خوانید در مجلۀ شمارۀ 4 ترجمان آمده است. شما می‌توانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.

نوشتار

زندگی حیوانی شما به پایان رسیده است

رندل کوون نابغه‌ای است که می‌خواهد مهم‌ترین رخداد از زمان تکامل «انسان هوشمند» تاکنون را رقم بزند

زندگی حیوانی شما به پایان رسیده است

شهرهایی که ابررایانه‌های هوشمند آن‌ها را کنترل می‌کنند، رهایی از بند تن و میل به جاودانگی؛ این‌ها دیگر صرفاً موضوع خیال‌پردازی در رمان‌ها و فیلم‌های علمی-تخیلی نیست، چون دانشمندانی در کالیفرنیا و حامیان میلیاردر آن‌ها بر این باورند که تکنولوژی لازم برای تداوم حیات، با آپلودکردن ذهن به‌نحوی که بتواند جدا از بدن وجود داشته باشد، فقط تا چند سال دیگر واقعیت خواهد یافت. البته در این آرزوی رهایی از صورت انسانی، به‌طرزی تناقض‌آمیز و آشکار، چیزی انسانی وجود دارد.

Guardian

Your animal life is over. Machine life has begun.’ The road to‘ immortality

مارک اُکانل، گاردین — این چیزی است که رخ خواهد داد. روی میز جراحی دراز کشیده‌اید، درحالی‌که کاملاً هشیار هستید، اما صرف‌نظر از این، نه چیزی را حس می‌کنید و نه می‌توانید حرکت کنید. یک ماشین انسان‌نما در کنار شما حاضر می‌شود، و با رعایت تشریفات به وظیفۀ خود تن در می‌دهد. ماشین با سلسله حرکاتی چابک و سریع، یک قطعۀ بزرگِ استخوان را از پشت جمجمۀ شما بر می‌دارد، قبل از آنکه با احتیاط انگشتانش را، که به ظرافت و نازکی پاهای عنکبوت هستند، بر روی سطح چسبناک مغز شما بگذارد. شاید شما در این نقطه نسبت به این روش احساس تردید و بدگمانی کنید. اگر می‌توانید، آن‌ها را کنار بگذارید.

شما کمابیش در ژرفای این کار فرو رفته‌اید؛ اکنون راه بازگشتی وجود ندارد. انگشتان ماشین، با گیرنده‌های میکروسکوپیِ دارای قدرت تفکیک بالای خود، ساختار شیمیایی مغز شما را پویش۱ می‌کنند، و داده‌ها را به یک رایانۀ قدرتمند در طرف دیگر میز جراحی انتقال می‌دهند. این انگشتان اکنون بیشتر به‌داخل مادۀ مغزی شما فرو می‌روند، لایه‌های ژرف‌تر و ژرف‌تری از سلول‌های عصبی شما را پویش می‌کنند، و نقشه‌ای سه‌بعدی از روابط متقابل و بی‌نهایت پیچیدۀ آن‌ها می‌سازند، و در تمام طول این مدت کدهایی خلق می‌کنند تا این فعالیت را در سخت‌افزار رایانه مدل‌سازی کنند. همان‌طور که کار پیش می‌رود، زائدۀ مکانیکی دیگری، با ظرافت و احتیاط کمتر، مواد پویش‌شده را برمی‌دارد و درون یک ظرف ضایعات زیستی می‌ریزد تا بعداً دور ریخته شود؛ این‌ها موادی هستند که شما دیگر به آن‌ها نیازی نخواهید داشت.

در نقطۀ خاصی، شما آگاه می‌شوید که دیگر در بدن خود حضور ندارید. شما، با ناراحتی، وحشت یا کنجکاوی، بی‌تفاوتْ تکان‌های روبه‌زوال آن بدن را روی میز جراحی مشاهده می‌کنید، آخرین لرزش‌های بیهودۀ تکه‌گوشتی رهاشده.

اکنون زندگی حیوانی به پایان رسیده است و زندگی ماشینی آغاز شده است.

این، کم‌وبیش، سناریویی است که هانس موراوِک، استاد رباتیک‌شناختی در دانشگاه کارنگی ملون، در کتاب خود با عنوان کودکان ذهن: آیندۀ هوش انسان و ربات۲ در سال ۱۹۸۸ مطرح می‌کند. موراوک بر این باور است که آیندۀ گونۀ انسان دربرگیرندۀ ترک بدن‌های زیستی ما در مقیاس انبوه است که با روش‌هایی نظیر این محقق می‌شود. این باور مشترک بسیاری از فراانسان‌گرایان۳ است، جنبشی که هدف آن بهبود بدن‌ها و ذهن‌های ما تا جایی است که ما به چیزی غیر از و بهتر از حیواناتی تبدیل شویم که اکنون هستیم. برای نمونه، ری کورزویل مدافع برجستۀ ایدۀ آپلودکردن ذهن است. او در کتاب تکینگی نزدیک است۴ می‌نویسد: «مغز انسان اگر روی سیستمی الکترونیک برابرسازی شود، بسیار سریع‌تر از مغزهای زیستی ما فرامین را اجرا خواهد کرد. اگرچه مغزهای انسانی از رایانش موازی حجیم بهره می‌برند (در مرتبۀ ۱۰۰ تریلیون ارتباطات بین سلول‌های عصبی، که همگی به‌طور بالقوه به‌صورت همزمان عمل می‌کنند)، اما زمان استراحت این ارتباطات در مقایسه با فناوری الکترونیک کنونی فوق‌العاده آهسته است.» او اظهار می‌کند که تکنولوژی‌های مورد نیاز برای این نوع برابرسازی، یعنی رایانه‌هایی به‌اندازۀ کافی قدرتمند و جادار و تکنیک‌هایی به‌اندازۀ کافی پیشرفته برای پویش مغز، در اوایل دهۀ ۲۰۳۰ در دسترس ما خواهد بود.

و این، به‌وضوح، به‌هیچ‌وجه ادعای کوچکی نیست. ما فقط دربارۀ تداوم بنیادین طول عمر بشر صحبت نمی‌کنیم، بلکه دربارۀ توسعۀ بنیادین توانایی‌های شناختی آدمی نیز صحبت می‌کنیم. ما دربارۀ تکرارها و رونوشت‌های بی‌پایان خویشتن صحبت می‌کنیم. با انجام چنین عملیاتی بر روی بدنتان، شما به‌مثابۀ هستومندی با امکان‌های نامحدود وجود خواهید داشت، بماند که این «وجود» شما چقدر معنادار است.

من در یک همایش فراانسان‌گرایی در منطقۀ خلیج سان‌فرانسیسکو با رندل کوون آشنا شدم. او جزء سخنرانان همایش نبود، بلکه از روی علاقۀ شخصی به آنجا آمده بود. مردی خوشرو و تودار با چهل و چند سال سن که انگلیسی را آرام و با دقت، همانند فردی غیرانگلیسی‌زبان، صحبت می‌کرد که مدت‌هاست بر این زبان تسلط دارد. هنگامی‌که از هم جدا شدیم، او کارت ویزیت خود را به من داد و من چند ساعت بعد در پایان روز آن را از کیفم درآوردم و خوب به آن نگاه کردم. روی کارت عکس یک لپ‌تاپ بود که بر روی صفحۀ نمایش آن تصویر خاصی از مغز نمایش داده شده بود. زیر این عکس چیزی چاپ شده بود که برای من پیامی جالب و رازآمیز بود: «کربن‌کپیز۵: مسیرهای واقع‌گرایانه به‌سوی اذهان مستقل از زیرساخت. رندل ا. کوون، بنیان‌گذار.»

من لپ‌تاپ خودم را درآوردم و وارد وب‌سایت کربن‌کپیز شدم، و متوجه شدم که «سازمانی غیرانتفاعی است با هدف پیشبرد مهندسی معکوسِ بافت عصبی و مغزهای کامل، برابرسازی کل مغز و توسعۀ اندام‌های مصنوعی عصبی که کارکردهای مغز را بازتولید می‌کنند، و بدین‌ترتیب آن چیزی را خلق می‌کنند که ما اذهان مستقل از زیرساخت۶ می‌نامیم». من در این وب‌سایت خواندم که این اصطلاح آخر «هدفی است که قادر باشد کارکردهای ذهن و تجربۀ خاص هر فرد را، علاوه‌بر مغز زیستی، در بسیاری از زیرساخت‌های عملیاتی متفاوت محقق سازد». و من همچنین متوجه شدم که این «فرایندی شبیه به همان فرایندی است که از طریق آن می‌توان کدهای مستقل از پلت‌فرم را تدوین کرد و بر روی بسیاری از پلت‌فرم‌های رایانشی متفاوت اجرا کرد».

چنین به نظر می‌رسید که من، بدون آنکه خودم خبر داشته باشم، فردی را ملاقات کرده بودم که به‌طور فعالانه بر روی همان نوع سناریوی آپلودکردن مغز کار می‌کرد که کورزویل در کتاب تکینگی نزدیک است مطرح کرده بود. و این فردی بود که من باید بیشتر با او آشنا می‌شدم.

کوون مردی خوشرو و کاملاً سخنور بود و صحبت‌های او به‌طرزی غیرعادی جذاب بود، امری دور از انتظار برای کسی که چنین هوش فوق‌العاده‌ای دارد و در حوزه‌ای بسیار خاص یعنی عصب‌پژوهی محاسباتی کار می‌کند؛ بنابراین، در مصاحبت او، اغلب پیامدهای تقریباً باورنکردنی فعالیت‌هایش را موقتاً به دست فراموشی می‌سپردم، یعنی غرابت متافیزیکی ژرف موضوعاتی را که او به من توضیح می‌داد. او دارد دربارۀ موضوعی حاشیه‌ای صحبت می‌کند، برای مثال، رابطۀ صمیمانه و شادش با همسر سابقش یا تفاوت‌های فرهنگی بین جوامع علمی اروپایی و آمریکایی، و من با حسی سرشار از ناراحتی آرام و مرموز به یاد می‌آورم که کار او، اگر به آن نوع نتایجی بینجامد که او مد نظر دارد، مهم‌ترین رخداد از زمان تکامل انسان اندیشمند خواهد بود. از دیدگاه من، امکان موفقیت تقریباً پایین به نظر می‌رسید، اما بعداً دوباره به خودم یادآوری کردم که تاریخ علم از جهات بسیاری دفتری از پیروزی‌های بسیار نامحتمل می‌باشد.

یک روز عصر در اوایل بهار، کوون برای ملاقات با من در رستورانی آرژانتینی در خیابان کولومبوس با خودرو از منطقۀ شمال خلیج به سان‌فرانسیسکو آمد؛ او در منطقۀ شمال خلیج در یک خانۀ ویلایی اجاره‌ای زندگی و کار می‌کند که گرداگرد آن را خرگوش‌ها فراگرفته‌اند. رد پای ضعیف یک لهجه در سخنان او پیدا بود که مشخص شد لهجۀ هلندی است. کوون در خرونینگن زاده شده بود و بیشتر دوران کودکی خود را در هارلم گذرانده بود. پدرش یک فیزیک‌دان ذرات بنیادی بود و به‌خاطر شغلش مجبور بود از یک تأسیسات هسته‌ای آزمایشگاهی به دیگری برود، به‌ همین دلیل خانوادۀ او هم به‌طور مکرر نقل ‌مکان می‌کردند، ازجمله اقامتی دوساله در وینیپگ.

اکنون او یک جوان شاداب ۴۳ساله است که تنها پنج سال گذشته را در کالیفرنیا زندگی کرده است، اما آن را به‌عنوان وطن خودش تصور می‌کند، یا نزدیک‌ترین چیز به وطنی که در جریان زندگی کوچ‌نشینی خود با آن برخورد داشته است. بیشتر این امر به فرهنگ ترقی‌خواهی تکنولوژیک مربوط می‌شود که از خاستگاه‌های متمرکز خود در سیلیکون ‌ولی به پیرامون گسترش یافته است و سراسر منطقۀ خلیج سان‌فرانسیسکو را فرا گرفته است، که از نظر تاریخی حجم بالایی از ایده‌های رادیکال از آنجا نشأت گرفته است. او می‌گوید اکنون مدتی از زمانی می‌گذرد که او تحقیقاتش را برای کسی توصیف کرده باشد، کاری که دیگران در برابرش چنان واکنش نشان می‌دادند که گویی او یک شوخی نابجا مطرح کرده باشد یا صرفاً گفت‌وگو را نیمه‌کاره رها می‌کردند.

در اوایل دوران نوجوانی، کوون مسائل مهم در رابطه با مغز انسان را برحسب مفاهیم رایانشی در ذهن خود مجسم می‌کرد: مغز، همانند یک رایانه، قابل خوانش و بازنویسی نیست. شما نمی‌توانید در آن دست ببرید و آن را بهبود ببخشید و کارایی عملکرد آن را افزایش دهید، در‌حالی‌که این کارها را دربارۀ یک برنامۀ رایانه‌ای می‌توانید انجام دهید. شما نمی‌توانید سرعت عملکرد یک سلول عصبی را افزایش دهید، درحالی‌که این کار را در مورد یک پردازشگر رایانه می‌توانید انجام دهید.

در همین ایام، او شهر و ستارگان۷ اثر آرتور سی.کلارک را می‌خواند، رمانی که وقایع آن در فاصلۀ زمانی یک میلیارد سال از امروز رخ می‌دهد که در آن شهر محصور دیاسپار تحت فرمانروایی یک رایانۀ مرکزی ابرهوشمند اداره می‌شود، و این رایانه برای شهروندان پساانسانی شهر بدن می‌سازد و اذهان آن‌ها را در پایان زندگی‌شان در بانک حافظۀ خود ذخیره می‌کند تا برای زندگی مجدد مورد استفاده قرار گیرند. کوون در این ایدۀ فروکاستن انسان‌ها به داده‌ها هیچ چیز نامعقولی مشاهده نمی‌کند و هیچ چیزی در درون او وی را از کوشش برای تحقق آن منع نمی‌کند. والدینش او را به پیگیری این دل‌بستگی عجیب تشویق می‌کردند، و چشم‌انداز علمی حفظ‌کردن اذهان انسانی در سخت‌افزار به موضوع دائمی گفت‌وگو سر میز شام تبدیل شد.

عصب‌پژوهی رایانشی، که متخصصان نه از زیست‌شناسی بلکه از حوزه‌های ریاضیات و فیزیک جذب آن می‌شدند، به نظر می‌رسید که امیدبخش‌ترین رهیافت را به مسئلۀ نقشه‌برداری و آپلودکردن ذهن ارائه می‌کند. هرچند او فقط هنگامی‌که در اواسط دهۀ ۱۹۹۰ شروع به استفاده از اینترنت کرد، گروهی بدون انسجام از افراد را کشف کرد که به همین حوزه علاقه‌مند بودند.

کوون، به‌عنوان دانشجوی دکتری در رشتۀ عصب‌پژوهی رایانشی در دانشگاه مک‌گیل در مونترال، در ابتدا در افشای انگیزۀ اصلی پژوهش‌هایش محتاط بود، زیرا می‌ترسید او را فردی خیال‌باف یا غیرعادی قلمداد کنند.

او می‌گوید: «من آن موضوع را از بنیاد پنهان نمی‌کردم، اما آن‌طور هم نبود که وارد آزمایشگاه‌ها شوم و به دیگران بگویم می‌خواهم اذهان انسانی را بر روی رایانه‌ها آپلود کنم. من با دیگران در حوزه‌ای مرتبط کار می‌کردم، همانند حوزۀ رمزگذاری حافظه، با این هدف که دریابم چگونه آن می‌تواند در چارچوب یک نقشۀ راه کلی برای برابرسازی کل مغز بگنجد.»

او مدتی در هالسیون مالکیولار۸ کار می‌کند، یک استارتاپ در حوزۀ نانوتکنولوژی و تعیین توالی ژن‌ها در سیلیکون ‌ولی که از سوی پیتر تیل تأمین مالی می‌شود، و کوون در همین حین تصمیم می‌گیرد در منطقۀ خلیج سان‌فرانسیسکو ساکن شود و شرکت غیرانتفاعی خود را راه‌اندازی کند تا هدفی را به پیش ببرد که مدت‌ها خود را وقف آن کرده است: کربن‌کپیز.

تصمیم کوون ریشه در همان دلیلی داشت که او بنابر آن در وهلۀ نخست شروع به پیگیری این کار کرد: آگاهی نگران‌کننده از مدت زمان اندک و رو به کاهشی که برایش باقی مانده است. اگر او مسیر تحصیلات دانشگاهی را ادامه می‌داد، مجبور بود بیشتر وقت خود را، حداقل تا زمان کسب حق استادی دائمی، صرف پروژه‌هایی کند که در بهترین حالت به‌صورت حاشیه‌ای به هدف اصلی او مربوط می‌شدند. راهی که او برگزیده بود، راهی دشوار برای یک دانشمند بود و او با مبالغ اندکی زندگی و کار می‌کرد که هر بار از منابع مالی خصوصی به دست می‌آورد.

اما برای او فرهنگ خوش‌بینی تکنولوژیک رادیکال در سیلیکون ‌ولی نیروی حیات‌بخش خاص خود بوده است، و منبعی از حمایت مالی برای پروژه‌ای که جایگاه خود را در چارچوب اخلاق فوق‌العاده آرمان‌گرایانۀ آن زمینۀ فرهنگی پیدا کرد. افرادی ثروتمند و پرنفوذ در آنجا یا پیرامون آن بودند که برای آن‌ها آینده‌ای که در آن اذهان انسانی بتواند بر روی رایانه‌ها آپلود شود آینده‌ای بود که باید به‌طور فعالانه جست‌وجو شود، مسئله‌ای بود که باید حل شود، به‌طرزی تحول‌آفرین در آن نوآوری شود، آن هم با به‌کارگیری پول.

یکی از این افراد دیمیتری ایتسکوف بود، یک مولتی‌میلیونر روسی ۳۶ساله در حوزۀ تکنولوژی و بنیان‌گذار ۲۰۴۵ اینیشیتیو؛ سازمانی‌که هدف آن عبارت است از: «خلق تکنولوژی‌هایی که ما را قادر سازند تا شخصیت یک فرد را به یک حامل غیرزیستی پیشرفته‌تر انتقال دهیم، و طول عمر را تا دستیابی به جاودانگی افزایش دهیم.» یکی از پروژه‌های ایتسکوف خلق آواتارهاست، بدن‌های انسان‌نمای مصنوعی که از طریق واسط رایانه-مغز کنترل می‌شوند، یعنی تکنولوژی‌هایی که مکمل اذهان آپلودشده خواهند بود. او تحقیقات کوون در زمینۀ کربن‌کپیز را تأمین مالی کرده است و آن‌ها در سال ۲۰۱۳ همایشی را با عنوان گلوبال فیوچرز ۲۰۴۵ در نیویورک برگزار کردند که هدفش، مطابق با پوستر تبلیغاتی آن، عبارت بود از: «بحث دربارۀ یک استراتژی تکاملی جدید برای انسانیت.»

در زمان ملاقات ما، کوون در حال همکاری با یک کارآفرین دیگر در حوزۀ تکنولوژی با نام برایان جانسون بود، که شرکت پرداخت خودکار خود را چند سال قبل با مبلغ ۸۰۰ میلیون دلار به پی‌پال فروخته بود و اکنون صاحب یک شرکت سرمایه‌گذاری خطرپذیر با نام اُ.اِس فاند بود که از وب‌سایت آن متوجه شدم «برای کارآفرینانی سرمایه‌گذاری می‌کند که در زمینۀ دسته‌ای از اکتشافات شگرف و کوانتومی فعالیت می‌کنند که نویدبخش بازنویسی سیستم‌های عامل حیات هستند». این زبان برای من عجیب و پریشان‌کننده بود، به‌نحوی که حقیقتی حیاتی را دربارۀ نگرشی به تجربۀ انسانی آشکار می‌کرد که از مرکزش در منطقۀ خلیج سان‌فرانسیسکو به بیرون انتشار می‌یافت: خوشه‌ای از استعاره‌های نرم‌افزاری که به شیوه‌ای از تفکر دربارۀ ماهیت انسان تحول یافته بود.

و این همان استعارۀ بنیادی بود که در کانون پروژۀ کوون جای داشت: ذهن به‌مثابۀ یک تکه نرم‌افزار، یک اپلیکیشن که بر روی پلت‌فرم بدن اجرا می‌شود. هنگامی‌که او اصطلاح «برابرسازی»۹ را به کار می‌برد، آن را آشکارا برای فراخواندن همان معنایی به کار می‌برد که مطابق آن می‌توان سیستم عامل رایانۀ شخصی را بر روی یک رایانۀ مکینتاش برابرسازی کرد، یعنی به‌عنوان چیزی که او آن را «کد مستقل از پلت‌فرم» می‌نامد.

علم مربوطه برای برابرسازی کل مغز، همان‌طور که شما انتظار دارید، به‌طرز وحشتناکی پیچیده است و تفسیر آن عمیقاً مبهم است، اما اگر من اجازه داشته باشم موضوع را به‌طرزی فاحش ساده‌سازی نمایم، باید بگویم ایدۀ آن را می‌توان به شکل زیر در ذهن مجسم کرد: نخست، شما می‌توانید اطلاعات مربوطه در مغز فرد را پویش کنید (یعنی سلول‌های عصبی، ارتباطات بی‌نهایت شاخه‌شاخه بین آن‌ها، و فعالیت پردازش اطلاعات که آگاهی به‌مثابۀ محصول جانبی آن در نظر گرفته می‌شود)، و این پویش از طریق هر نوع تکنولوژی یا ترکیبی از تکنولوژی‌ها صورت می‌گیرد که نخست عملیاتی شود (نانوربات‌ها، میکروسکوپ الکترونی و…). سپس این پویش یک طرح کلی می‌شود برای بازسازی شبکه‌های عصبی مغز فرد، که سپس به یک مدل رایانشی تبدیل می‌شود. درنهایت، شما کل این تجسم را بر روی یک زیرساخت غیرگوشتی ثالث برابرسازی می‌کنید: نوعی ابررایانه یا یک ماشین انسان‌نما که با هدف بازتولید و تداوم تجربۀ تن‌یافتگی طراحی شده است، شاید چیزی شبیه به پریمو پست‌هیومن۱۰ که ناتاشا ویتا-مور طراحی کرده است.

اصل قضیۀ استقلال از زیرساخت، آن‌چنان که کوون به من توضیح می‌داد، هرگاه که از او می‌پرسیدم وجودداشتن بیرون از بدن انسان چگونه حسی دارد -و من چندین‌بار به شیوه‌های مختلف این موضوع را از او پرسیدم-، آن است که حسی شبیه به چیزی خاص ندارد، زیرا فقط یک زیرساخت خاص وجود ندارد یا فقط یک بستر وجودی. این مفهومی است که فراانسان‌گرایان از آن با عنوان «آزادی ریخت‌شناختی» یاد می‌کنند، آزادی در پذیرفتن هر شکل بدنی که تکنولوژی اجازه می‌دهد.

همان‌طور که در یک مقاله دربارۀ آپلودکردن در مجلۀ اِکستروپی در دهۀ نود بیان شده است: «شما می‌توانید هر چیزی باشید که دوست دارید. شما می‌توانید بزرگ یا کوچک باشید؛ شما می‌توانید سبک‌تر از هوا باشید و پرواز کنید؛ شما می‌توانید ’دورنوردی‘۱۱ کنید و از میان دیوارها عبور نمایید؛ شما می‌توانید یک شیر یا یک آهو باشید، یک قورباغه یا یک مگس، یک استخر، و لایۀ رنگ روی سقف.»

امر واقعاً جالب برای من دربارۀ این ایده آن نبود که چقدر عجیب و دور از واقع به نظر می‌رسید (هرچند این موارد به‌طور جدی به‌اندازۀ کافی دربارۀ آن صدق می‌کنند)، بلکه آن بود که چقدر این ایده به‌طور بنیادی فهم‌پذیر بود، چقدر جهان‌شمول بود. هنگام صحبت با کوون، من عمدتاً می‌کوشیدم تا امکان‌پذیری پروژه را درک نمایم و دریابم او چه چیزی را به‌عنوان نتیجۀ مطلوب پروژه تصور می‌کند. اما سپس ما از هم جدا می‌شدیم، من گوشی تلفن را می‌گذاشتم یا از حضور او خداحافظی می‌کردم و به‌سوی نزدیک‌ترین ایستگاه قدم می‌زدم، و در درونم احساس می‌کردم به‌طرز عجیبی تحت تأثیر کل پروژه قرار گرفته‌ام، به‌طرز عجیبی احساساتم برانگیخته شده است.

زیرا سرانجام، در این آرزوی رهایی از صورت انسانی، چیزی به‌طرزی تناقض‌آمیز و آشکارا انسانی وجود داشت. من اغلب خودم را در حال تفکر دربارۀ دریانوردی به‌سوی بیزانس۱۲ اثر دابلیو بی. ییتس می‌یافتم، که در آن شاعر سالخورده از اشتیاق خود به رهایی از بدن ناتوان و قلب ناخوشایند می‌نویسد، رهاکردن «حیوان رو به موت» برای درآمدن در قالب نامیرا و دست‌ساخت یک پرندۀ مکانیکی. او می‌نویسد: «آنگاه که از طبیعت بیرون بروم، هرگز صورت بدنی خود را از هیچ چیز طبیعی‌ای بر نخواهم گرفت، بلکه صورتی می‌خواهم همانند آنچه زرگران یونانی می‌سازند.»

یک روز عصر، ما بیرون ساختمانِ یک مجموعۀ ترکیبی از کافه/لباس‌شویی/استندآپ کمدی در خیابان فلسوم نشسته بودیم، محلی با نام تصادفی برین‌واش [به معنای ذهن‌شویی]، و من اذعان کردم که ایدۀ آپلودکردن ذهنم بر روی نوعی زیرساخت تکنولوژیک برای من عمیقاً غیرجذاب است، حتی وحشتناک است. آثار تکنولوژی بر زندگی من، حتی اکنون، چیزی است که من عمیقاً دربارۀ آن دودل هستم؛ در برابر تمام آنچه از لحاظ راحتی و «ارتباطات» به دست آورده‌ام؛ من به‌طور روزافزونی از این امر آگاهی می‌یابم که تا چه میزان فعالیت‌های من در جهان توسط شرکت‌هایی میانجیگری و تعیین می‌شود که تنها دل‌بستگی واقعی آن‌ها فروکاستن زندگی‌های انسان‌ها به داده‌هاست، به‌عنوان وسیله‌ای برای بیشتر فروکاستن ما به سود.

«محتوایی» که ما مورد استفاده قرار داده‌ایم، افرادی که با آن‌ها روابط عاشقانه داشته‌ایم، اخباری که دربارۀ جهان خارج خوانده‌ایم: تمام این فعالیت‌ها به‌طور روزافزونی تحت نفوذ الگوریتم‌های نامرئی قرار می‌گیرد، یعنی دست‌آفریده‌های این شرکت‌ها که، علاوه‌براین، همدستی آن‌ها با دولت همچون روایت پنهان بزرگ عصر ما جلوه می‌کند. با توجه به جهانی که ما در آن زندگی می‌کنیم، که در آن آرمان آزادی‌خواهانه و شکنندۀ «خویشتنِ خودمختار» از پیش همانند رؤیایی نیمه‌یادمانده در غبار تردیدآمیز تاریخ فرو می‌میرد، آیا ادغام بنیادی خودمان با تکنولوژی، سرانجام، به‌ معنای وانهادن نهایی خود ایدۀ فردیت نیست؟

کوون دوباره سری تکان می‌دهد و جرعه‌ای از نوشیدنی خود را سر می‌کشد.

او می‌گوید: «شنیدن این سخنان از زبان شما این امر را روشن می‌سازد که افراد در اینجا با مانع بزرگی روبه‌رو هستند. من در مقایسه با شما راحت‌تر با این ایده کنار می‌آیم، اما این بدان دلیل است که من آن‌قدر با این ایده سروکار داشته‌ام که دیگر به آن عادت کرده‌ام.»

در هفته‌ها و ماه‌های پس از بازگشتم از سان‌فرانسیسکو، به‌طور وسواس‌گونه‌ای دربارۀ ایدۀ برابرسازی کل مغز فکر می‌کردم. یک روز صبح، در خانه‌ام در دوبلین بودم، و هم دچار سرماخوردگی بودم و هم خماری بامدادی. در رختخواب دراز کشیده بودم و از روی بیکاری به این فکر می‌کردم که خودم را به‌زحمت از رختخواب بیرون بکشم و به همسر و پسرم بپیوندم، که در اتاق‌خواب پسرم در اتاق بغل در حال لذت‌بردن از بازی پرسروصدای بوکارو بودند. من متوجه شدم که این شرایط (سرماخوردگی و خماری بامدادی) بر من رژیمی از بیگانگی بدنی خفیف تحمیل کرده‌اند. همان‌طور که اغلب اتفاق می‌افتد، هنگامی‌که احساس کسالت می‌کردم خودم را همچون موجودی بیولوژیک احساس می‌کردم که قابل تقلیل به هیچ‌چیز دیگری نیست، ترکیبی از گوشت و خون و رگ و ریشه؛ خودم را یک موجود زنده احساس می‌کردم با گذرگاه‌های بسته‌شدۀ بینی، گلویی مورد هجوم باکتری‌ها، دردی رنج‌آور در اعماق جمجمه‌اش، در اعماق سرش. در یک کلام، من از زیرساخت خودم آگاه بودم، زیرا زیرساخت من وضع افتضاحی داشت.

و یک کنجکاوی ناگهانی توجه مرا به خود معطوف کرد برای آنکه بدانم آن زیرساخت دقیقاً از چه چیزی تشکیل شده است، برای آنکه بدانم من خودم، به بیان تکنیکی، ازقضا چه هستم. دستم را دراز کردم و از روی میز کنار رختخواب گوشی همراهم را برداشتم و این کلمات را در گوگل وارد کردم: «انسان چیست…»، سه پیشنهاد نخست گوگل برای تکمیل خودکار جست‌وجوی من عبارت بود از «موضوع ’هیومن سنتیپد‘۱۳ چیست»، و سپس «بدن انسان از چه ساخته شده است»، و سپس «وضعیت انسان چیست».

من در این موقعیت خاص می‌خواستم پاسخ پرسش دوم را بدانم، شاید به‌عنوان راهی فرعی برای پاسخ به پرسش سوم. برایم روشن شد که ۶۵ درصد از وجودم اکسیژن است، که این بدان معناست که وجودم عمدتاً هواست، عمدتاً هیچی. در مرتبۀ بعد، وجود من تشکیل شده است از مقادیری کربن و هیدروژن، از کلسیم و سولفور و کلر، و همین‌طور تا انتهای جدول تناوبی عناصر. همچنین کمی متعجب شدم از اینکه پی بردم، همانند آیفونی که داشتم این اطلاعات را از آن استخراج می‌کردم، من نیز شامل مقادیر مختصری از عناصر مس و آهن و سیلیسیم هستم.

با خودم می‌اندیشیدم آدمی چه موجود عجیبی است، چه جوهری از خاک.

چند دقیقه بعد، همسرم به‌صورت چهار دست و پا وارد اتاق‌خواب شد. پسرمان را بر پشت خود داشت، و او یقۀ پیراهن مادرش را محکم در مشت‌های کوچکش گرفته بود. همسرم همان‌طور که به جلو می‌خزید صداهای تق‌تق‌مانند ایجاد می‌کرد، پسرم دیوانه‌وار می‌خندید و فریاد می‌زد: «جفتک نینداز! جفتک نینداز!»

همسرم با صدای بلند شیهه‌مانند در پشت خود قوز ایجاد کرد و پسرم را به‌آرامی بر روی ردیفی از کفش‌ها در کنار دیوار انداخت و او قبل از آنکه دوباره بر پشت مادرش سوار شود، با خشمی آکنده از شادی، جیغ زد. من احساس کردم، هیچ‌یک از این‌ها را نمی‌توان در قالب یک برنامۀ رایانه‌ای گنجاند. من احساس کردم، هیچ‌یک از این‌ها را نمی‌توان بر روی هیچ زیرساخت دیگری اجرا کرد؛ زیبایی آن‌ها ماهیتی بدنی داشت، در عمیق‌ترین معنای آن، در غم‌انگیزترین و شگفت‌انگیزترین معنای آن.

من متوجه شدم هرگز همسرم و پسر کوچکمان را بیشتر از موقعی دوست نداشته‌ام که به آن‌ها به‌عنوان پستانداران فکر کرده‌ام. من خودم را، بدن حیوانی‌ام را، از رختخواب بیرون کشیدم تا به آن‌ها بپیوندم.

• نسخهٔ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.


پی‌نوشت‌ها:
• این مطلب را مارک اُکانل نوشته است و در تاریخ ۲۵ مارس ۲۰۱۷ با عنوان «Your animal life is over. Machine life has begun.’ The road to‘ immortality» در وب‌سایت گاردین منتشر شده است. این نوشتار برای نخستین‌بار با عنوان «زندگی حیوانی شما به پایان رسیده است» و با ترجمۀ علی برزگر در چهارمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان در تاریخ ۲۶ مهر ۱۳۹۶ این مطلب را با همین عنوان بازنشر کرده است.
•• مارک اُکانل (Mark O’Connell) خبرنگار آزاد و ساکن دوبلین است. او دربارۀ ادبیات و داستان معاصر ایرلند پژوهش می‌کند. نوشته‌های او در گاردین، نیویوکر و جاهای دیگر منتشر شده است.
[۱] scan
[۲] Mind Children: The Future of Robot and Human Intelligence
[۳] transhumanists
[۴] The Singularity Is Near
[۵] Carboncopies
[۶] Substrate Independent Minds
[۷] The City and the Stars
[۸] Halcyon Molecular
[۹] emulation
[۱۰] Primo Posthuman: مدلی از بدن آیندۀ انسان [مترجم]
[۱۱] teleport: انتقال ماده یا انرژی بین دو نقطه بدون پیمودن فضای فیزیکی بین آن‌ها [مترجم]
[۱۲] Sailing to Byzantium
[۱۳] The Human Centipede : نام فیلمی ترسناک محصول ۲۰۰۹ [مترجم]

مرتبط

چه بر سر ژیژک آمده است؟

چه بر سر ژیژک آمده است؟

سوپر استار عالم روشنفکری بیش از همیشه با چپ‌ها به مشکل خورده است

چرا نباید از هوش مصنوعی ترسید؟

چرا نباید از هوش مصنوعی ترسید؟

گفت‌و‌گویی دربارۀ دشواری همتاسازی هوش انسانی در رایانه‌ها

افسون‌زدایی بیماری مدرنیته است، آیا هنر می‌تواند درمانش کند؟

افسون‌زدایی بیماری مدرنیته است، آیا هنر می‌تواند درمانش کند؟

چارلز تیلور شعر و موسیقی را عناصر نجات‌بخش دوران افسون‌زدایی می‌داند

خبرنامه را از دست ندهید

نظرات

برای درج نظر ابتدا وارد شوید و یا ثبت نام کنید

ناصر

۰۸:۰۸ ۱۳۹۶/۰۸/۲۷
0

موضوعي فوق العاده، نويسنده اي قوي و مترجمي خيلي خوب دارد. متشكرم از اين ارائه عالي توسط شما

amir

۰۷:۰۸ ۱۳۹۶/۰۸/۰۳
0

جالب بود.اما آیا اون شخصیتی که وارد کامپیوتر میشه همون خودِ شخصه یا صرفا فقط یه شِمای کلی از شخصه؟!

حسین

۰۶:۰۷ ۱۳۹۶/۰۷/۳۰
0

به نظرم خیالاته . یعنی یه جور زیادی بزرگ کردن توانایی تکنولوژیک . مثل اینکه بگیم بعد از اختراع هواپیما آدم ها روی آسمون زندگی می کنن. هر تکنولوژی ای مشکلات خودش رو داره . خیلی چیزهای عجیب وجود داره به خاطر هزینه هاش اصلن عملی پیاده سازی نمیشه .

ریحانه

۱۱:۰۷ ۱۳۹۶/۰۷/۲۹
0

عالی بود و ترسناک.

علی

۰۸:۰۷ ۱۳۹۶/۰۷/۲۹
0

ممنون بسیار خوب آدم گاهی نمیدونه نقطه اتصال کجاست در فلسفه؟ در تاریخ ژنتیکی؟ در محلی کور در اعماق مجازی مغز ؟یا در چیزی غیر از هر چیز که فکرشو میکنیم برای تکنولوژی آینده ای هوشمندانه آرزومیکنم

Milad

۰۲:۰۷ ۱۳۹۶/۰۷/۲۹
0

بسیار عالی,جای اینجور مقالات باب اینده و اینده نگری جا داره بیشتر پرداخته بشه

بهراد

۰۱:۰۷ ۱۳۹۶/۰۷/۲۹
0

واقعا زیبا تموم کرد!

امیر هوشنگ

۰۹:۰۷ ۱۳۹۶/۰۷/۲۸
0

عالی بود.یه ترجمه عالی از یه متن خوب!

NC

۱۰:۰۷ ۱۳۹۶/۰۷/۲۷
0

متن خوب و جالبی بود. ممنون از ترجمه و ارائه اون.

لیزا هرتسُک

ترجمه مصطفی زالی

گردآوری و تدوین لارنس ام. هینمن

ترجمه میثم غلامی و همکاران

امیلی تامس

ترجمه ایمان خدافرد

سافی باکال

ترجمه مینا مزرعه فراهانی

لیا اوپی

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

دیوید گرِیبر

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

جو موران

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

لی برِیوِر

ترجمه مهدی کیانی

آلبرتو منگوئل

ترجمه عرفان قادری

گروهی از نویسندگان

ترجمه به سرپرستی حامد قدیری و هومن محمدقربانیان

d

خرید اشتراک چهار شمارۀ مجلۀ ترجمان

تخفیف+ارسال رایگان+چهار کتاب الکترونیک رایگان (کلیک کنید)

آیا می خواهید از جدیدترین مطالب ترجمان آگاه شوید؟

بله فعلا خیر 0