آیا دستبرداشتن از نفرت ممکن است؟
خیلی از ما ممکن است در دورههایی از زندگیمان تحت تأثیر جو زمانه یا دوستان و اطرافیانمان به چیزهای عجیب و غریب معتقد شویم. معمولاً در گذر زمان آن فکرها از سرمان میافتد و زندگیمان به راههای تازهای کشیده میشود. ولی گاهی اوقات، این عقاید چنان تأثیرگذارند که حتی وقتی میفهمیم بیمبنا یا خطرناکند، باز هم نمیتوانیم به راحتی از آنها دست بکشیم. نژادپرستی گاهی چنین چیزی است. عقیدهای چنان ویرانگر که شاید حتی ساختار مغزی طرفدارانش را عوض کند.
This Is Your Brain on Hate
34 دقیقه
الی کانتی، وایس — به اوماها رفتم تا ببینم اینترنت مغزم را خراب کرده یا نه. بعد از اینکه به آزمایشگاهی در دانشگاه نبراسکا رسیدم، به اتاقی هدایتم کردند که داخلش کامپیوتری روی میز قرار داشت. کامپیوتر به یک مانیتورِ واکنشِ گالوانیکی پوست وصل بود، با همان گیرههای انگشتی که احتمالاً بیشتر از همه یادآور دروغسنج هستند. بعد همزمان که یک دوربین حرکت چشمهایم و حرکات جزئی صورتم را ردیابی میکرد، به اسلایدهایی از چند تصویر نگاه کردم. این دستگاهها قرار بود واکنشهای ناخودآگاه من یا میکروهیجاناتم را با استفاده از پنج معیار بسنجند: خوشی، عصبانیت، غافلگیری، ترس و رضایت. آیا سالها پرسهزدن در سایت رِدیت و فورچَن۱ حساسیتم را کم کرده؟ آیا در برابر پیامهای راستگرایان افراطی آسیبپذیر شده بودم؟ از اینکه جواب چه باشد، وحشت داشتم.
• نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.
قرار نبود خودم روی آن صندلی بشینم. در اصل میخواستم پدر مردی به نام دِیو را به ایالتهای غرب میانه بفرستم. در بخش «هر چه میخواهی از من بپرس» در سایت ردیت با دیو آشنا شده بودم. او در آنجا دنبال کسی میگشت که قبلاً عضو کوکلاکسکلان۲ بوده باشد تا راهنماییاش کند که چطور با یکی از اعضای خانوادۀ خودش برخورد کند. این پسر حدوداً بیست ساله از ۱۴سالگی در تلاش بود تا پدرش را از کوکلاکسکلان نجات بدهد. آنطور که میگفت، پدرش اولینبار زمانی به دامِ گروههای نژادپرستانه افتاد که متقاعد شد تبعیض مثبت باعث شده کارش را در میانسالی از دست بدهد. پدرش بعداً با جان و دل به برتری سفیدها معتقد شد و به یک «کلیگل» تبدیل شد، یعنی کسی که برای کوکلاکسکلان یارگیری میکرد، و فقط وقتی از این فرقه دست برداشت که نتوانست با بعضی از پیامهای یهودستیزانهای که رفقایش در حین کارزار انتخاباتی دونالد ترامپ به زبان میآوردند کنار بیاید. اما اخیراً دیو (که وقتی داشت داستان بزرگشدنش را برایم میگفت، اسم واقعیاش را به من نگفت) خبردار شده بود که پدرش دوباره با اعضای فرقۀ قدیمیاش میپلکد. فهمیدن این موضوع باعث شده بود احساس کند که خانوادهاش شاید دیگر هیچوقت به صلح و آرامش نرسد.
آنطور که دیو تعریف میکرد، ماجرای غالب دوران نوجوانیاش، قهر و آشتیهای او با پدرش بود. بعد از دبیرستان، به دانشگاهی یسوعی رفت تا مطالعه کند که نژادپرستان چطور از کتاب مقدس و کتابهایی مثل پروتکلهای بزرگان صهیون۳ یا حتی نبرد من استفاده میکنند تا باورهای خود را توجیه کنند. قصد داشت مردی را درک کند که یکجای کارش بدجوری میلنگید، و او را به صلیبسوزی میبرد، اما هرگز اجازه نداده بود هیتلر را ستایش کند. دیو به خاطر میآورد: «نه اینکه خودم میخواستم، اما این یکی از چیزهای کوچکی است که یادم مانده. فکر میکردم شاید نشانهای از این باشد که هنوز در او خوبیای هم باقی مانده». با اینکه دیو دانشگاه را رها کرد، هنوز درگیر این سؤال بود که چطور مردی «دوستداشتنی» میتوانست همزمان او را از رفتوآمد با پسرخالۀ دورگهاش منع کند.
دیو به من گفت: «دوست دارم کمکش کنم. اما در عین حال نمیخواهم انرژیام را برای کسی هدر بدهم که بهنظرم کاملاً تباه شده است».
اولین بار در ماه می با دیو تماس گرفتم تا مقالهای دربارۀ زندگی او و کشمکشهایش برای رهایی پدرش از یک گروه نفرتپراکن بنویسم. از من خواست ثابت کنم که روزنامهنگار هستم و بعد مفصل با هم حرف زدیم. اما حتی با اینکه یک بار دیو اشاره کرد که چقدر هیجانزده است که بالاخره داستانش را با کسی در میان میگذارد که شاید از آن برای کمک به دیگران استفاده کند، نهایتاً دیگر به پیامهایم جواب نداد. اگرچه امکان دارد که علاقهاش را به گفتوگویمان از دست داده باشد، به نظرم میرسید از این فکر ترسیده بود که پدربزرگ و مادربزرگش -که ادعا میکرد کمترین اطلاعی از این موضوع نداشتند و در شهر کوچکشان آدمهای شناختهشدهای بودند- به نحوی از این راز سیاه پدرش مطلع بشوند (دیو به راستیآزما هم جواب نداده بود).
دست آخر، نتوانستم به هدف اصلی خودم یعنی تعریف داستان کامل دیو برسم. اما نمیتوانستم از فکرکردن به جنبههای خاصی از آن دست بردارم؛ یعنی، ایدۀ پدری که اهل همدلی بود، اما از عیبهایش شرمنده نبود. دیو از اعتقادات پدرش متنفر بود، اما در نهایت، این پدر هنوز هم عضوی از خانوادهاش بود. تمام چیزی که میخواست بداند، این بود که چرا مردی که سرمشق اصلی زندگیاش بود، به اینجا رسیده. آیا پدرش ذاتاً نژادپرست بوده یا صرفاً به جز اعضای کوکلاکسکلان که او را پذیرفته بودند، کس دیگری نداشت تا با او وقت بگذراند؟ یا اگر واقعاً نژادپرست بوده، آیا در طول معاشرتهایش اینطور شده بود؟ آیا تفاوت خاصی هم میکند؟
دیو به من گفت: «دعوایی جدی در درونم وجود دارد که آیا مردی که میخواهم نجاتش بدهم، اصلاً هنوز وجود دارد یا نه. احساس میکنم مقدار زیادی از زمانم را تلف کردهام و صادقانه الان فقط دعا میکنم و امیدوارم کسی بتواند کاری را انجام بدهد که ظاهراً خودم نتوانستم».
درست بعد از اینکه سال پیش، طرفداران برتری نژاد سفید، در محیط دانشگاه ویرجینیا در شارلوتزویل راهپیمایی کردند، نویسندۀ دورگه، پاناما جکسون، جستاری دربارۀ عوارض هیجانی رهایی خودش از دست یک مادر ماگا۴ نوشت. داستانهای آدمهایی که تلاش میکنند از شر گروههای نفرتپراکن خلاص شوند نیز در طول ریاست جمهوری ترامپ به جستارهای محبوبی تبدیل شده است. اما در این مدت، کمتر در این باره نوشته شده که چطور بخشِ ذهنیِ نژادپرستی افراطی –نه مسائل جزئی، روزمره و نظاممند آن – را میتوان شناسایی و درمان کرد.
به این خاطر بود که سر از اوماها درآوردم. بعد هم، با خودم فکر کردم اگر نتوانستهام به مرد جوان تحت فشاری که در فضای مجازی با او آشنا شده بودم، کمک کنم تا جوابهایی که یک دهه دنبالشان بوده را پیدا کند، حداقل امید دارم که دربارۀ پیشرفتهترین تحقیقات دربارۀ تأثیر نفرت بر مغز چیزی بیاموزم. از آنجایی که روزنامهنگاری بودم که ساعتهای زیادی در هفته را صرف گشتن در فورچن و ردیت میکرد، زیاد به فکر میافتادم که آیا خودم هم به طعنه و کنایه آلوده شدهام یا حداقل سیاهترین چالههای وب به قدر کافی بیرمقم کردهاند که مغزم خودش را به شکلی تغییر داده باشد تا رتوریکی که از آن بیزار بودم را بپذیرد؟ با این منطق، به نظر میرسید خودم نمونۀ نسبتاً خوبی بودم.
«فعلاً در خطر نیستی». محققی به نام پیت سیمی به شوخی این حرف را به من زد، وقتی آخر سر، در اتاق دیگری سراغش رفتم تا همراه با یک استاد مدیریت اجرایی در دانشگاه نبراسکا در اوماها، به نام جینا لیگون، و تعدادی از دانشجویانشان نتایج را تماشا کنیم. دانشجویانی که آخر هفته آمده بودند تا کارشان را در آزمایشگاه رفتار کاربردی و بازرگانی کورالسکی در دانشگاه نبراسکا به رخ بکشند. با هم، به تماشای فیلم ضبطشدهای از من نشستیم که به یک گردهمایی مزین به پرچمهای قرمز خیره شده بودم. بعد معیاری نشان میداد که وقتی صلیبهای شکسته ظاهر شدند، «خشم»ام به سرعت بالا رفت. صاف و پوستکنده بگویم، خیالم راحت شد.
بعد از حادثۀ ننگبار اعدام غیرقانونی اِمِت تیل در سال ۱۹۵۵، دبیر اجرایی انجمن ملی پیشرفت رنگینپوستان، روی ویلکینز، با حرفی که شاید حالا به نظر ادعایی عتیقه به نظر برسد، خبرنگاران را اینطور مخاطب قرار داد: «قاتلان نوجوان با خصوصیتی تغییرناپذیر به دنیا میآیند که آنها را به سمت خشونت نژادی سوق میدهد». او دربارۀ متهم با تأکید میگفت: «آنها باید اثبات میکردند که برتر هستند، باید با از بین بردن پسری ۱۴ ساله این را ثابت میکردند. میدانید که این نوعی بیماری ویروسی است که در خون اهالی میسیسیپی وجود دارد. کاری از دستش برنمیآمده».
سخنرانی ویلکینز تحت تأثیر تلاش گستردهتر علوماجتماعیِ بعد از جنگ جهانی دوم برای تبیین علت ریشهای نژادپرستی به عنوان یک مشکل آسیبشناسی روانی بود. مؤثرترین کتاب در این زمینه، که دربارۀ ظهور ناگهانی رایش سوم بود، شخصیت قدرتطلب نام داشت که در دهۀ ۱۹۵۰ منتشر شد. این کتاب دستهای از ویژگیهای شخصیتی را مطرح میکرد که امکان نژادپرستی افراطی به شکل «سندرم ف» را فراهم میکردند، که منظور از «ف» همان فاشیسم بود.
یکی از نویسندگان این کتاب، نویت سانفورد، ادعا میکرد که شخصیت قدرتطلب در جامعۀ مدرن «کم و بیش همهجا پیدا میشود» که یعنی احتمالاً اجتنابناپذیر است. با اینهمه، اجرای موفق قانون حقوق مدنی در دهۀ ۱۹۶۰ در نهایت آدمها را تشویق کرد که به نژادپرستی بهمثابۀ چیزی نگاه کنند که میتواند فرونشانده یا حداقل کنترل شود. به گفتۀ مقالهای در سال ۲۰۱۶ با عنوان «نژادپرست بیمار: نژادپرستی و آسیبشناسی روانی در عصر کوررنگی» ۵، این ذهنیت در گروهی از روانکاوان سیاهپوست منجر به این فرض شد که تعصب چیزی عادی نیست و شاید واقعاً یک بیماری ذهنی قابل طبقهبندی باشد. سرآمد این متفکران آلوین پوسانت بود که بعد از ترور مارتین لوتر کینگ در سال ۱۹۶۸ ادعا کرد که نژادپرستی افراطی باید به راهنمای تشخیصی و آماری اختلالهای روانی (دیاسام) بهعنوان زیرمجموعهای از اختلال هذیان اضافه شود.
به گفتۀ مقالۀ «نژادپرست بیمار»، انجمن روانشناسی آمریکا (اِیپیاِی) استدلالشان برای فراگیری این بیماری را رد کرد و برای این کار، از مطالعهای استفاده کرد که میزان برابر قدرتطلبی را در بین اهالی ایالات شمالی و جنوبی آمریکا نشان میداد تا فشار بیاورد که نژادپرستی عادی است و بنابراین بیماری ذهنی به شمار نمیرود.
اما این مناقشه آرام نگرفت. در جلسۀ سالانۀ انجمن روانشناسی آمریکا در سال ۱۹۷۸، روانشناسی به نام کارل بل ادعا کرد که نژادپرستی در اصل صرفاً نوعی اختلال شخصیت خودشیفته است. در سال ۱۹۸۰، رئیس انجمن روانشناسی آمریکا گفت وظیفۀ این رشته است که بالاخره تصمیم بگیرد نژادپرستی اختلالی ذهنی است یا مسئلهای اجتماعی. آنها تصمیمی نگرفتند. تلاشهای ناموفق برای توافق بر سر بحث، دوباره در سالهای ۱۹۸۷و ۱۹۹۴ بالا گرفت.
شیوۀ سانفورد در عادیسازی تعصب که این رفتار را نه چیزی خوب، بلکه چیزی اجتنابناپذیر میدانست، در زندگی آمریکایی ادامه یافته است. در سال ۲۰۰۵، واشنگتن پست مقالهای دربارۀ این بحث جنجالی منتشر کرد که مدعی بود بعضی از پزشکان، مخالف افزودن نژادپرستی به دیاسام هستند، چون منجر به «شستشوی مغزی» آدمهایی میشود که «تعصبهای معمولی» از خودشان بروز میدهند. پوسانت که حالا ۸۴ سال دارد و استاد مدرسۀ پزشکی هاروارد است، در مکالمۀ تلفنی جدیدی گفت که خط فکری غالب هنوز همین است. پوسانت به من گفت: «اما آدمهایی که دیاسام را به کار میبندند، چنین فکری نمیکنند. آنها احساس میکنند این کار بهنحوی کار آدمهایی که دست به قتلهای نژادپرستانه میزنند را بهعنوانِ بیماری ذهنی توجیه میکند». حقیقت هم دارد که جا زدن جرائم نفرتپراکن به شکل پیامدِ دیوانگی، علیالاصول میتواند در زمینۀ حقوقی نتیجۀ عکس بدهد. معروف است که یک قاضی در وایومینگ در دادگاه قتل متیو شپرد مجبور شد جلوی دفاع «حملۀ عصبی به خاطر همجنسگرایی» برای یکی از قاتلان را بگیرد، اگرچه چنین دفاعی از نظر فنی همچنان در همۀ ایالات، به جز سه ایالت، از نظر حقوقی معتبر است.
اما حتی اگر بخش زیادی از جامعۀ پزشکی در استفاده از زبان بالینی برای توصیف تعصب تردید داشته باشند، آدمهای عادی خیلی اوقات بهنظر مشتاق هستند تا مشکلات روانی را توجیهی برای رفتارهای بد یا حتی مشمئزکننده بدانند. وقتی بازیکن بیسبال، جان راکر، مصاحبۀ رسواییآمیز خود را در سال ۱۹۹۹ با اسپورت ایلاستریتد انجام داد که پر از گفتههای سرشار از نفرت بود، عضو کمیسیون لیگ حکم داد که او باید خودش را درمان کند. هم مایکل ریچاردز و هم پائولا دین ادعا کردهاند که بعد از اینکه به دیگران تهمت و افترا زدهاند، از روانشناسان کمک خواستهاند. نمونۀ جدیدتر، روزان بار است که دلیل توییت نژادپرستانهاش دربارۀ مشاور سابق اوباما، والری جارت را مصرفِ داروی زولپیدم دانست.
مشخصاً، آدمهایی که در معرض رسوایی عمومی قرار میگیرند، به نفعشان است که مدعی شوند رفتار زشتشان ناشی از نیروهایی فراتر از کنترلشان بوده است. اما متخصصانی مثل پوسانت همچنان اینطور فکر میکنند که حتی اگر تغییر ترکیباتِ شیمیایی مغز به راحتی نژادپرستی را توجیه نکند، میتواند باعث شود تا فرد طوری تغییر کند که کمتر متعصب باشد.
پوسانت به من گفت: «رسانه از آدمهایی نمیگوید که نژادپرست بودهاند و تغییر کردهاند. اصلاً معمول نیست، اما زندگیهایشان متعادلتر میشود، اضطراب و افسردگی کمتری دارند و میبینند که این باورهای هذیانی ناپدید میشود. اما شرط میبندم که این اتفاق میافتد».
چهرههای مشهوری که بعد از استفاده از برچسبهای نژادپرستانه از دیگران کمک خواستهاند، مطمئناً نسبت به کسی که برای کوکلاکسکلانها یارگیری میکند، نژادپرستانِ رقیقتری هستند. اما آیا وقتی اعضای گروههای نفرتطلب خوشبختتر یا متعادلتر میشوند، افراطیبودنِ باورهایشان نیز کم میشود؟
این همان اتفاقی است که برای تونی مکآلییر افتاد، کسی که وقتی در سال ۱۹۹۱ پدر شد، دربارۀ حضورش در جنبش برتریطلبیِ نژاد سفید به تردید افتاد و بعد حدوداً در سال ۱۹۹۸، بعد از اینکه چیزی درونش تغییر کرد، تصمیم به ترک این جنبش گرفت. نه اینکه چنین کاری آسان باشد. تونی از سال ۲۰۱۱ سازمانی غیرانتفاعی را میگردانَد که به آدمها کمک میکند از گروههای نفرتطلب بیرون بیایند. در مصاحبهای که با او داشتم، خودش این فرایند طولانی را ورود به نوعی زندگیِ بینابینی توصیف میکرد که نام «خلأ» را رویش گذاشته بود. پس از ترک گروه نئونازی مقاومت آریاییهای سفید با شعار «انقلاب نژاد سفید تنها راهکار است»، دیگر در مهمانیهای چندروزهای که کل زندگیِ اجتماعیاش در غرب کانادا را ساخته بود، کسی از او استقبال نمیکرد. واقعیت دیگر هم این بود که دوستان و خانوادهاش که قبلاً آنها را برای پیوستن به گروهی از نژادپرستان اهل خشونت ترک کرده بود، دیگر خیلی مشتاق نبودند که تونی دوباره وارد زندگیهایشان بشود. مکآلییرِ تنها که جایی برای رفتن نداشت، اغلب به تنهایی به یک بار ایرلندی میرفت، مست میکرد و افسرده به خانه برمیگشت تا با آهنگهای قدیمی گروه اسکرودرایور به همهچیز لعن و نفرین بفرستد. تونی علیرغم میلش به تغییر، میدید که یاد گذشته و تفریحاتش با رفقای کلهخر قدیمی از سرش بیرون نمیرود. این تفریح برای دیگران هزینه داشت، قبول، اما حتی در وحشتناکترین سناریوها هم اگر خوشبینانه نگاه میکرد، میتوانست تجربیات مثبتی پیدا کند.
مکآلییر برایم تعریف کرد: «در آن لحظات تنهایی مفرط، گوشی تلفن را برمیداشتم و به کسانی زنگ میزدم که میدانستم نباید زنگ بزنم. اما آنها پشت خط بودند».
در مقالهای در سال ۱۹۹۵، با نام «بولینگ تنهایی: سرمایۀ اجتماعی رو به افول آمریکا» ۶، استاد جامعهشناسی دانشگاه هاروارد، رابرت پاتنم ادعا کرد که دموکراسی در آمریکا دارد تضعیف میشود، چون آدمها دیگر در مؤسسههای اجتماعی و باشگاهها عضو نمیشوند. نام این مقاله که بعداً به کتابی چنان مشهور تبدیل شد که نویسندهاش به کمپ دیوید دعوت شد و با مجلۀ پیپل مصاحبه کرد، از این واقعیت نشأت میگرفت که از سال ۱۹۸۰ تا ۱۹۹۳، مشارکت در لیگ بولینگ ۴۰درصد کاهش یافت، در حالی که تعداد کل بولینگبازها ۱۰ درصد افزایش یافته بود. گذشته از این جزئیات ظاهری، پاتنم به طور خلاصه از این واقعیت گفت که پدران کمتری به سازمان جیسیز میپیوستند، زنانشان کمتر به انجمنهای اولیا و مربیان ملحق میشدند و تعداد کمتری از بچهها سراغ پیشاهنگی میرفتند که تا حدی به دلیل هجوم زنان در نیروی کار و تحرک جغرافیایی بیشتر بود. پاتنم مدعی بود جامعۀ آمریکا -که زمانی «به آن غبطه میخوردند»، و حالا پر از آدمهایی مهارناپذیر و بیهدف بود- تا حد زیادی از مشارکت در بحثهای مدنی اجتناب میکند، چون اعضایش ترجیح میدهند اوقات فراغت خود را جلوی تلویزیون بگذرانند تا با آدمهای دیگر.
پارسال، مایکل کیملِ جامعهشناس در کتابش، بهبودیافتن از شر نفرت۷، تأکید کرد که آنچه بیشتر اوقات جوانان را به افراطگرایی میکشاند، همین عدم دسترسی به سرمایۀ اجتماعی است. وقتی در این باره با کمیل صحبت کردم، برایم گفت که رفاقتی که اعضای جدید در چنین گروههایی مییابند، همان چیزی است که آنها را تا مدتی بسیار طولانیتر از وقتی که دربارۀ نتایج مسمومِ برتریطلبی نژاد سفید به تردید میافتادند، نگه میداشت. همانطور که مکآلییر توصیف میکرد: وقتی با دیدگاههای مشمئزکنندهات بقیۀ جامعه را طرد میکنی، دستکشیدن از تنها آدمهایی که باقی ماندهاند و تو را میپذیرند، باعث احساس تنهایی شدیدی میشود.
فراتر از آن، «کشمکشی» که مکآلییر از سر گذرانده بود، خیلی شبیه به چیزی بود که دیو از تجربیاتش با پدر لجبازش به یاد میآورد. دیو به من گفت: «به شکل عجیبی، فرقۀ کوکلاکسکلان شبیه یک گروه حمایتی است، درست مثل الکلیهای گمنام». و به نوعی معتقد بود که ماجرای نژادپرستیِ بهبودناپذیر، حداقل تا حدودی با میل به تعلق ارتباط دارد.
مشخص است که بعضی از آدمهایی که به این گروهها ملحق میشوند، در جستجوی نوعی هویت هستند. پس چطور میتوان راه رشد جنبشهای معتقد به برتری نژاد سفید را سد کرد، وقتی همانطور که اولین بار پاتنم به طور متقاعدهکنندهای در «بولینگ تنهایی» گفت، جایگزینهای عملی برای معاشرت، دهههاست که به شکلی دائمی رو به کاهشاند؟ هیچ شکی نیست که گرایش به وقتگذرانیهای انفرادی از اواسط دهۀ ۱۹۹۰ افزایش یافته است. کانالهای تلویزیونی خبریای که سالمندان به آنها نگاه میکنند، جانبدارانه و در خدمت تقویت سوگیریهاست. نسل هزاره ترجیح میدهد به جای وقتگذراندن با دیگران، در خانه بماند. نسل جوانتر از آنها، بیشتر ساعات بیداری خود را در شبکههای اجتماعیای میگذرانند که حبابی به دورشان میکشد. میتوان ادعا کرد که مشارکت فزاینده در گروههای نفرتطلب، نتیجۀ معکوس انزوای زندگی مدرن است یا که این منزویشدن آمریکاییها بهتدریج اشکال مبتذلتری از نژادپرستی را شکل داده و آنها را افراطیتر کرده است.
سیمی، یکی از محققانی که آزمایشگاه نبراسکا را اداره میکند، بایگانی عظیمی دارد از برتریطلبانِ فعلی و گذشتهای که هر سۀ این نسلها را دربرمیگیرد. وقتی سیمی استاد دانشگاه جوانی بود، از طریق صندوقهای پستی با افراطیها تماس تبلیغاتی برقرار میکرد و از آنها میخواست که در جمعهایشان به آنها محلق شود. در سال ۲۰۱۲، شروع به جمعآوری داستان زندگی سوژههایش کرد تا دشواریهای خروج از راست افراطی را بررسی کند.
خیلی زود الگویی ظاهر شد: خیلی از بهاصطلاح «سابقها» از واکنشهای ناخواسته یا غیرارادی خودشان در مواجهه با موقعیتهای بخصوص ناراحت بودند. مثلاً سیمی با زنی به نام بانی صحبت کرد که تعریف میکرد با پیشخدمتِ لاتینتبار یک فستفودی جر و بحث کرده و به خاطر اینکه همبرگرش زیادی کوچک شده بود، خشمی شدید و کنترلنشده به او دست داده و حرفهای زشت نژادپرستانهای به او زده و بعد هم فریاد کشیده «قدرت سفید» و همزمان سلام نازی داده. بانی بعداً به سیمی گفت که «از فرط شرم و ناباوری داشتم آب میشدم». در کل، یک سوم از ۸۹ شرکتکنندهای که سیمی در طول پنج سال با آنها صحبت کرده بود، وقتی تلاشهای خودشان برای دستبرداشتن از باورهای مسمومشان را توصیف میکردند، از واژۀ «اعتیاد» استفاده کرده بودند.
سیمی برایم توضیح داد که سخت است دقیقاً بگوییم چرا پاسخگویان این کلمه را انتخاب میکردند. یکی از نظریههایی که به ذهنش میرسید این بود که اعتیاد شاید فقط روایتی آشنا در گفتوگوهای ما باشد، چون بیماریِ همهگیرِ مواد افیونی، بدترین بحران مواد در تاریخ آمریکاست و جامعه هم تغییر کرده و با سوءمصرف مواد دلسوزانهتر برخورد میکند. بعضیها که چندان هم خیرخواه نیستند، شاید فقط تلاش کردهاند خودشان را از مسئولیت مبرا بدانند. اما همچنانکه سیمی مصاحبههایش را انجام میداد، این فکر به ذهنش رسید که شاید سوژههایش واقعاً خُرد شده باشند.
سیمی به من گفت: «با اینهمه، یکی از چیزهایی که از همان اوایل در سال ۲۰۱۲ کاملاً بارز بود، این بود که وقتی دربارۀ این واکنشهای ناخواسته یا غیرارادی با آدمها حرف میزدم، میگفتند احساس میکنند به دلیل عضویت در چنین گروههایی، شاید آسیبی دائمی به مغز خودشان زده باشند که اثری ماندگار داشته است. آدمها چیزی را توصیف میکنند که ما در جامعهشناسی «رسوب هویت» مینامیم، که یعنی، وقتی هویتی را کنار میگذارید، شاید اثرات ماندگاری داشته باشد یا به طور دورهای برگردد. پس چنین ظرفیتی برای رسوباتِ هر نوع هویتی وجود دارد، مخصوصاً هویتهایی که نقشی محوری در زندگی فرد ایفا کرده باشد».
سیمی در میان گروهی از محققان حضور دارد که بررسی میکنند نفرت چطور میتواند اثرات بلندمدتی بر ذهنمان باقی بگذارد. در آزمایشی که در دانشگاه نبراسکا در تابستان گذشته انجام شد، سیمی و لیگون کسانی را که خودشان را سابقاً معتقد به برتری نژاد سفید توصیف میکردند، به دستگاه ثبت نوار مغزی (ایایجی) و دستگاههایی وصل کردند که حرکت چشم را دنبال میکردند. بعد به آنها مجموعهای از تصاویر را نشان دادند که به من هم نشان داده بودند. بعضیهایشان خشونتآمیز بودند، بقیه زوجهایی با نژادهای مختلف را نشان میدادند و دستۀ سوم نمادهای ایدئولوژی برتریطلبانِ سفید را نمایش میدادند. در آزمایشگاه جداگانهای در مرکز مغز، زیستشناسی و رفتار، شرکتکنندگان همین روند را پشت سر گذاشتند. در آن آزمایشگاه محققان از تصویرسازی تشدید مغناطیسی کارکردی (افامآرآی) برای نقشهبرداری فعالیت مغز استفاده میکردند.
این مطالعه پنج نژادپرستِ سابق را با پنج مبارز هنرهای رزمی ترکیبی مقایسه کرد؛ دستۀ دوم گروه کنترل بودند، چون مردانی سفیدپوست و درگیر نوعی رفتار پرخاشگرانۀ مختص خودشان بودند. علیرغم اندازۀ کوچک نمونه، دادهها نتیجهای تقریباً جذاب به بار آوردند. برای مثال، در نیمی از گروه که متشکل از نژادپرستان سابق بود، چند ناحیه از مغز روشن میشد که برای گروه کنترل صدق نمیکرد. اختلاف قابل توجهی در آزمونهای حوزههای ادارهکنندۀ پردازش چهرهها، زبان، نمادها و شخصیتها و نیز سرکوب هیجانی ظاهر شد. این اختلافها خیلی زود و طی ۱۰۰ میلیثانیه بعد از اینکه سوژهها تصاویر تحریکآمیز را میدیدند، رخ میداد.
این نتایج با هشدارهایی همراه است. مثلاً امکان دارد که چون آدمهای مورد مطالعه آگاهانه از برتری نژاد سفید دست کشیده بودند، ناحیههای پیچیدهتر مغز مثل میانۀ شکنج پیشانی که در سرکوب هیجانی درگیر است، فعال میشد تا بتواند آن تفاوت اولیه در پردازش را خنثی کرده یا هیجانات مرتبط با آن را سرکوب کند. به عبارت دیگر، شاید آن افراد میدانستند که قرار است چه واکنشهایی نشان ندهند. همچنان، یافتههای اولیۀ مطالعه حکایت از این داشت که آدمهایی با سابقۀ نژادپرستی، اساساً این محرکها را متفاوت از گروه کنترل ادراک میکردند و ادراکشان آنقدر سریع بود که نشان میداد در سطح ناخودآگاه صورت میگیرد.
برای این مطالعه، سیمی با لیگون همکاری کرد که دلیلِ واکنش آدمها به پیامهای مشخص را مطالعه میکند. لیگون تصمیم گرفت تخصصش را به سمت افراطگرایی -یا چیزی که خودش «برندهای تروریستی» مینامد- سوق بدهد. این تصمیم بعد از حضورش در کنفرانسی بود که در آنجا متوجه شد آدمهایی که سبک خاصی از دلبستگی را دارند، اگر در اوج حالت ترس قرار بگیرند، بیشتر احتمال دارد مکان جسم خاصی را در یک فیلم به خاطر بیاورند.
او برایم گفت: «از لحاظ تئوریک، وقتی فیلم ترسناک نگاه میکنی میترسی، پس اگر این ویژگی خاص را داشته باشی، شاید به یک بطری آب در آن فیلم ترسناک بچسبی. آنها توانستند چنین چیز دیوانهواری را بسنجند. و اگر بشود این کار را با یک فیلم ترسناک و یک بطری آب انجام داد، امکان انجامش با یکی از ویدئوهای داعش هم وجود دارد».
حالا لیگون سراغ این رفته که پروپاگاندا چطور کار میکند و اگرچه شاید واضح نباشد که چرا یک مدرسۀ کسبوکار محلی ممکن است محلی برای تحقیق دربارۀ رادیکالسازی باشد، به نوعی با عقل جور درمیآید. گذشته از همه چیز، رهبر داعش، ابوبکر البغدادی به لحاظ فنی دارد چیزی میفروشد، چه نوید زندگیای سرشار از معنا باشد، چه فقط حسی از تعلق.
آنچه این دو استاد دانشگاه در معتقدان به برتری نژاد سفید پیدا کردند، یک ناهماهنگی شناختی واقعی بود: با اینکه این آدمها علناً با ایدئولوژی برتریطلبی نژاد سفید مخالفت میکردند، همچنان بعد از اینکه تصویری از گردهماییهای نازی نشان داده میشد، «خوشحالی»شان اوج میگرفت. معنیاش این بود که افراطگرایی چیزی است که هر چقدر هم که تلاش کنید، هیچ وقت نمیشود به طور واقعی تضعیفش کرد.
اگرچه آزمایشی که انجام دادم حاکی از این نبود که با گشتن در اتاقهای گفتوگو و بحثهای نژادپرستانه برای کارم، مغزم را خراب کردهام، اما دید بهتری پیدا کردم از اینکه چطور «برندهای ترور» میتوانند همچنان روی افرادی خارج از جماعت افراطگرایان اثر بگذارند. وقتی خانوادهای پناهجو، خانوادهای نئونازی و گروهی از کودکانی را دیدم که در بخشی از پروپاگاندای داعش، از یک سرسرۀ آبی پایین میرفتند، واکنش خوشحالیام به اوج رسید. شخصیتم علیالظاهر شدیداً به این نوع تصاویر خانوادهمحور حساس بود.
اما اینچنین نتایج علمیای فقط وقتی به درد میخورد که امیدی برای ایجاد پلی بین شکافهایی مثل آنچه بین دیو و پدرش رخ داده بود، فراهم کند. در طول مکالماتمان، این پسر بیستوچند ساله گفت که دست آخر شروع به فاصلهگرفتن از خانوادۀ خودش کرده است، از جمله از مردی که امیدوار بود بتواند نجاتش بدهد. او به من گفت: «میخواهم الان رک بگویم که نژادپرستی را توجیه نمیکنم یا اصلاً از پدرم دفاع نمیکنم. او به آدمی مشمئزکننده و شرور تبدیل شده، حتی با وجود درکی که خودش از گروهی که با آنها میگردد، دارد. اما میفهمم که چطور به آنجا رسیده و حس میکنم آدمها خیلی زود نژادپرستها را تهدیدآمیز قلمداد میکنند، بدون اینکه واقعاً بدانند چگونه به چنین آدمهایی تبدیل شدهاند. هیچ کسی نژادپرست به دنیا نمیآید، اما میلیونها زن و مرد درست مثل پدرم به این طرز فکر رسیدهاند و براساس چیزی که دیده و شنیدهام، همگی از طریق یک تجربه یا تجربهای بسیار مشابه به این نقطه میرسند».
همانطور که دیو گفت، آدمها شاید به درستی نژادپرستها را تهدیدآمیز قلمداد کنند، اما همچنان، حداقل در سطح رسمی به توافق نرسیدهایم که وضعیت نژادپرستان وضعیتی ذهنی است که بعضی اوقات فراتر از کنترلشان میرود یا نه. و سیمی میگوید باید بیشتر دربارۀ ساختار نوروفیزیولوژیک این موضوع بداند تا بتواند درمان یا مداخلات احتمالی را برایش پیشنهاد بدهد.
سیمی به من گفت: «اما به لحاظ درمان شناختی رفتاری، درک بسیار بهتری از آنچه در اینجا با آن سروکار داریم به ما میدهد، از اینکه بعضی از این عقاید ممکن است چقدر عمیق شده باشند. پس در پایهترین سطح، به ما میگوید که وقتی از گروهی بیرون میآیید، قضیه تمام نمیشود. فکر میکنم همین مسئله معانی ضمنی زیادی دارد».
به زبان دیگر، آخرین شواهد حاکی از این است که قبول ایدئولوژیهای نفرتپراکن میتواند ساختار مغزتان را تغییر بدهد. یعنی وقتی وارد چنین جرگهای میشوید، اینکه چطور واردش شدهاید واقعاً اهمیتی ندارد.
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار میگیرند. گزیدهای از بهترین مطالب وبسایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پروندههای موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر میشوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتیها» و نظایر آن پرداختهایم.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب بهعنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
پینوشتها:
• این مطلب را الی کانتی نوشته است و در تاریخ ۱۷ دسامبر ۲۰۱۸ با عنوان «This Is Your Brain on Hate» در وبسایت وایس منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۰ خرداد ۱۳۹۹ با عنوان «عقاید افراطی میتواند ساختار مغزی افراد را تغییر دهد» و ترجمۀ میترا دانشور منتشر کرده است.
•• الی کانتی (Allie Conti) روزنامهنگاری ساکن بروکلین است. او دربارۀ افراطگرایی، نژادپرستی و شکافهای اجتماعی مینویسد.
[۱] 4chan: یک وبگاه انگلیسی زبان برای اشتراکگذاری تصاویر است. این وبگاه در ۱ آکتبر ۲۰۰۳ فعالیت خود را با محتوای اصلی مانگا و انیمه آغاز کرد. کاربران به صورت ناشناس در فورچن فعالیت میکنند و ارتباط زیادی با فرهنگ اینترنت و اکتیویسم دارند. از جملهٔ آنها میتوان به پروژه چنولوژی اشاره کرد.گروههای ناشناس فعال در این وبگاه بارها مورد توجه رسانهها قرار گرفتند. کاربران فورچن مسئول تعدادی از حملههای اینترنتی به وبگاهها و کاربران اینترنتی و ترویج رفتارهای خشونتآمیز از جمله تهدید و همچنین ایجاد بسیاری از میمهای اینترنتی بودهاند. گاردین به صورت خلاصه کاربران فورچن را «دیوانه، نوجوان،… ، باهوش، مسخره و هشدار دهنده» توصیف میکند [ویکیپدیا].
[۲] نام سازمانهای همبستهای در ایالات متحده در گذشته و امروز است که پشتیبان برتری نژاد سفید، یهودستیزی، نژادگرایی، ضدیت با آئین کاتولیک، بومیگرایی و نفرت نژادی میباشند [ویکیپدیا].
[۳] Protocols of the Elders of Zion
[۴] «آمریکا را دوباره بزرگ کنیم» شعاری انتخاباتی است که تعدادی از سیاستمداران آمریکایی استفاده میکنند و دونالد ترامپ در انتخابات ۲۰۱۶ دوباره محبوبش کرد.
[۵] The Sick Racist: Racism and Psychopathology in the Colorbind Era
[۶] Bowling Alone: America’s Declining Social Capital
[۷] Healing from Hate
در دنیای محدود شخصیتهای اصلی، بقیۀ آدمها صرفاً زامبیهایی مزاحم هستند
الگوریتمهای سرگرمیساز برای کار با دانش باستانی حاصل از متون و فضاهای مقدس طراحی نشدهاند