فرانسویها در هر مرحلهای از تاریخ مدرن تصویر متفاوتی از خودشان بهمثابۀ یک ملت داشتهاند
هر ملت فهمی کلی از هویت خود دارد. ریشههایش، خصوصیاتش و خاطرات جمعی تلخ و شیرینش. مردم فرانسه نیز چنیناند، اما کمتر کشوری در جهان وجود دارد که فهمِ مردمش از «ملتِ» خودشان چنین دستخوش تغییرات مکرر شده باشد. از سلطنت به جمهوری، از امپراطوری تا جنبشهای ضداستعماری و از دکارت تا دریدا. تصویری از ملتی که بارها و بارها ساخته و دوباره تخریب شده است.
سدیر ازریسینگ، تایمز لیترری ساپلمنت — یکی از اثرگذارترین تجسماتِ مدرن از ملتبودن فرانسویها را تاریخنگار و واژهشناس شهیر، ارنست رنان، در خطابهای در سال ۱۸۸۲ ارائه داد. برخلاف مفهومسازیهای آلمانی که بر مبنای مشخصههای قومی مثل نژاد و دین بودند، سخنرانی «ملت چیست؟»۱ نسخۀ فرانسوی ملت را در قالب ایدهای فلسفۀ اخلاقی تعریف میکرد که بر مبنای فداکاریهای جمعی بود و بر مبنای یادآوریها و یادزداییهایی مشترک، و یک ارادۀ جمعی برای دستیابی به چیزهای عظیم در کنار یکدیگر. در بیان معروف او که بسیار نقل شده است، ملت «یکجور همهپرسی روزمره» بود.
این تصویر بهصورت موجز و شفاف فهم فرانسویبودن را زیر سیطرۀ خود آورد. این تصویر به مفاهیم روسویی ارادۀ عمومی و حق حاکمیت مردمی، و همچنین جهانشمولگراییِ انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه، ادای احترام میکرد، اما اساساً یک دیدگاه دولتمدار بود. همچنین صفات سکولار و اروپامحورش هم با ایدئال شهروندی در جمهوری سوم خوب جور درمیآمد که رعایای مستعمرههای فرانسه را از عضویت کامل در اجتماع سیاسی کنار میگذاشت. بهعلاوه، «ملت چیست؟» بازنماییهای قوامیافتهای که از فرانسویان بهمثابۀ ملتی «خردگرا» وجود داشت را تأیید میکرد، ملتی که در «من میاندیشم پس هستمِ» رنه دکارت ریشه دارد. در این رویکرد دکارتی، نهتنها جوهره که سبک هم مهم بود: ریوارولِ نویسنده در جهانشمولی زبان فرانسوی۲ (۱۷۸۴) همه را به یک چوب رانده و گفته بود «آنچه شفاف نیست… فرانسوی نیست». علاقۀ فرانسویها به مفاهیم انتزاعی هم از همینجا میآید، چنانچه جستارنویس قرن نوزدهم، امیل دو مانتیگو، گفته است: «هیچ مردمی نیستند که ایدههای انتزاعی در میانشان چنین نقش والایی داشته باشد، و تاریخشان مملو از تمایلات فلسفی سفتوسخت باشد». همچنین میل به پرسشگری و خصومت نیز مشخصاً فرانسوی حساب میشد، که به قول فرنان ژیرودو در آداب سیاسی ما۳ (۱۸۶۸): «ما فرانسوی هستیم، پس به دنیا آمدهایم که مخالفت کنیم».
بهواقع ایدئال رنان از آن رو نقش محوری خود را حفظ کرد که تعاریفِ ملت در فرانسۀ مدرن همیشه محل مناقشه بودند، و طرح او به قدر کافی منعطف بود که فهمهای متباین از معنای فرانسوی بودن را در خود بگنجاند. رویکرد او بهویژه میتوانست تبارشناسیهای تاریخی متفاوتی را در خود جای دهد: نسخۀ جمهوریخواه که ریشۀ اتحاد ملت را تا عصر روشنگری رصد میکرد؛ نسخۀ سلطنتطلب که بر میراثهای کاتولیک و استبدادی فرانسه تأکید داشت؛ و نسخۀ امپراطوری که علیالنهایه سابقۀ فرانسویبودن را به فتح سرزمین گُلها به دستِ سزار بازمیگرداند: ناپلئون سوم در تاریخ جولیوس سزار۴ (۱۸۶۵) اظهار داشت که ارتشهای رومی «نهادها، عُرفها و زبان» تمدن فرانسه را به آن دادند. پس اسطورۀ فرانسویِ «اجدادِ ما گُلها» که بهظاهر «بلازمان» است، نوعی ابداع مدرن به شمار میرود. همچنین وزن گذشتهها در شکلدهی به هویت فرانسوی میتوانست نقش محوری تاریخدانان را در حیات فکری این ملت تبیین کند: از فرانسوا گیزو و ارنست لاویس تا نمونۀ متأخری مثل فرنان برودل. برودل در تأملاتش دربارۀ خصوصیات فرانسه در هویت فرانسه۵ (۱۹۸۶) گفت که این ملت از طریق یک فرآیند انباشتی به وجود آمد: فرانسویبودن «یک پسماند، یک ملغمه، چیزی مرکّب از اضافات و افزودنیها» بود. فرانسویبودن در «هزاران سنگمحک، باور، روش بیان، بهانه، در ضمیر ناخودآگاهی بیکران، در سیلان چندین جریان مبهم به موازات هم، در ایدئولوژیای مشترک، در اسطورههایی جمعی، و در فانتزیهای مشترک» خود را شناخته است.
شاید در این میان، بادوامترین فانتزیْ اسطورۀ «ملت بزرگ» فرانسه بود که کارش خدمت به هدایت بشریت بود، هم از طریق رهبری مؤثرش و هم با خلاقیتهای فرهنگی و علمیاش. محافظهکاران و ترقیخواهان مثل هم این حس اُسوگی را داشتند. ژوزف دومستر (سلطنتطلب مرتجع) میگفت فرانسه فقط از آن رو از انقلاب جان به در بُرد که «مشیت الهی» مأموریت رستگاری سراسری را در تقدیرش نوشته بود، و ادگار کینه (متفکر جمهوریخواه) خاطرنشان میکرد که تقدیر فرانسه آن است که «خود را وقف شکوه جهان کند، برای خودش به اندازۀ دیگران، برای ایدئالی از بشریت و تمدن جهانی که هنوز مانده تا به دست بیاید». در این خودپرستی جای یک چیز خالی بود، آن هم مدرنیته، که آن را هم رنان بهصورتی مبالغهآمیز و باشکوه فراهم کرد. او مدعی شد که همۀ اصول بزرگ مدرنیته (الغای بردهداری، حقوق انسان، برابری، و آزادی) «ابتدا در فرانسوی به زبان آمدهاند، در فرانسوی ابداع شدهاند، و ظهور زمینیشان در فرانسوی بوده است».
بااینحال، این ایدۀ گزاف از عظمت فرانسوی، تا حدی یکجور پوشش (یک پارادوکس کلاسیک فرانسوی) برای نوع خاصی از شکنندگی بود، که بهویژه در بازنماییهای فکری رقبای اصلی آن ملت خودنمایی کرد. آمریکا با حقارت روانۀ قاعدۀ تالیران میشد: «سی و دو دین و یک خوراک».۶ فرانسوا موریاکِ نویسنده، در زمانهای که آلمان به دو دولت تقسیم شده بود، ظریفتر اما با همان لحن طردکننده گفت: «اینقدر عاشق آلمانم که خوشحالم دو تا ازش وجود دارد». دشمن تاریخی واقعیشان انگلستان بود، سرزمینی که مردمی غریب و نفوذناپذیر ساکنش بودند. فلورا تریستانِ فمینیست در اثر پرخوانندهاش پرومناد در لندن۷ (۱۸۴۰) نوشت: «مرد انگلیسی را اقلیمش طلسم کرده و مثل یک جانور رفتار میکند»؛ به نظرش جوّ کلی لندن چنان سودازده بود که «میلی گریزناپذیر به پایان دادن زندگی از طریق خودکشی» را رقم میزد. بدینترتیب، انگلیسیِ خیانتکار به یکی از استعارههای مکرّر در دشمنشناسی مدرن فرانسوی تبدیل شده است. فایدۀ بیشتر این استعاره آن بود که میتوانست شکایتهای ملی مختلفی را، خواه واقعی یا تخیلی، توجیه کند: رفتار آدمکُشانه و بیرحمانه (قتل شوالیههای فرانسوی در ازینکورت، اعدام ژاندارک)، ارتداد (بوسوئه، کشیش کاتولیک پرهیزکار، بر «انگلستان پیمانشکن» تأسف میخورد)، کینهجویی و دورویی (که نمادش ترسیم فرماندار «شنیع»، هودسون لو، زندانبان ناپلئون در دوران اسارتش در سنتهلن، در کتاب خاطرات سنتهلن۸ است، یعنی همان کتاب خاطرات ناپلئون که لاکاز نوشت). در گزافهترین نسخهها، این خصیصههای شنیع ترکیب شده بودند، مثل کمیکاستریپ ژرژ کولُن با نام خانوادۀ فانلر۹ (۱۸۹۳) که انگلیسیها را «در حال سوزاندن ژاندارک روی صخرۀ سنتهلن» نشان میداد.
این اضطرابِ فرانسویبودن در کلیشههای تحقیرآمیز در قبالِ گروههای محلی هم خودنمایی میکرد. «دهاتیگری» از قدیم یک احساس تنگنظرانه و محدود تلقی میشد که نمیتوانست جهانشمولگرایی اخلاقی را، از آن نوعی که رنان در نظر داشت، خلق کند؛ از عصر روشنگری به بعد، این ایده به یکی از اسطورههای منفی قدرتمند در فرهنگ ملی فرانسه تبدیل شد. مادام دوسُوینه، با لحنی تحقیرآمیز، دهاتیها را «مردمی از یک دنیای دیگر» مینامید. چنین بازنماییهای خفتآوری، به شکلهای مختلف، میان اشراف درباری، جمهوریخواهان ژاکوبن، و نخبگان ادبی و فرهنگی مشترک بود؛ این تمسخر پاریسی در فیزیولوژی دهاتیها در پاریس۱۰ به قلم یوجین گینو به اوج خود رسید. تا قرن نوزدهم پس از اصلاحات آموزشی جمهوری سوم طول کشید تا فرقۀ «میهن کوچک»۱۱ جای این دیدگاههای منفی را بگیرد. این نوع دهاتیگرایی فولکلور در فرانسهگردی دو کودک۱۲ اثر اگستین فویه به اوج رسید: یک کتاب مدرسهای با موفقیت خارقالعاده چنانکه تا سال ۱۹۰۱ شش میلیون نسخه از آن فروش رفت. در این بازنمایی از فرانسویبودن، ارزشهای اعتمادبهنفس، پشتکار، پاکدامنی و فراتر از همه نظم درست امور، تقدیر میشدند. بدینترتیب ایدئال اسطورهایِ «فرانسۀ عمیق» که پاسداشت خاطرات اجدادی، خانۀ پدری و رعایا («سنگبنای ملت») بود، درون اسطورۀ میهنپرستی جمهوریخواهانۀ مدرن ادغام شد.
عامل دیگری که ارتباط فرانسویبودن با حس آسیبپذیری را تقویت کردْ جنگ بود. آن تصویرِ رنان در سایۀ جنگ فرانسه-پروس خلق شد، و در حقیقت تکتک نسلهای فرانسه از اواخر قرن هجدهم تا نیمۀ قرن بیستم مناقشههای بزرگی را تجربه کردهاند: از نبردهای حماسی دورههای جمهوریخواهی و ناپلئون (که در سال ۱۷۹۲ به آفرینش سرود میهنپرستانۀ «مارسییز»۱۳ منجر شد)، تا دو جنگ جهانی تا مناقشات ضداستعماری که در نهایت امپراطوری فرانسه را فرو ریخت. ادبیات جنگ فرانسه، در آغاز، صفات نظامی آن ملت را ترویج میکرد که مثلاً نمونۀ آن را میتوان در تقدیر از افسانۀ ناپلئون در آثار ویکتور هوگو، استاندال و بالزاک دید؛ حتی واترلو هم به شکل یک «شکست شکوهمند» بازآفرینی شد. ولی مناقشههای متأخرتر، مثل سنت آثار ادبی دربارۀ جنگ جهانی اول (که یک نمونۀ جدیدش در سال ۲۰۱۳، اثر ستایششدۀ پییر لومتر به نام تو را آن بالا میبینم۱۴ است)، حول تروماهای دستهجمعی و شکنندگیهای فردی بودهاند. تجربههای پرآشوب اشغال، مقاومت و همکاری در ارتش سایهها۱۵ از ژوزف کسل، خاموشی دریا۱۶ از ژان بروله (که با اسم مستعار ورکور مینوشت) و خاطرات جنگ۱۷ از شارل دوگل روشن شدهاند. دوگل با ذکر «ایدۀ خاص فرانسه» جادوگرانه تصویری از بازۀ ۴۴-۱۹۴۰ ارائه کرد که آن را دورۀ شجاعت و قهرمانی دستهجمعی فرانسوی نشان میداد. (دوگل بعداً گفت که دروغهای تعالیبخش را به حقیقتهای حقارتآور ترجیح میداد).
در نیمۀ دوم قرن بیستم که فرانسویها با تغییر نظم جهانی دست و پنجه نرم میکردند، در کمال مسرّت شالودهشکنی از قطعیاتِ اسطورۀ ملیِ خودشان را آغاز کردند. بازنماییهای خودپسندانۀ فرانسویها از خودشان به چالش کشیده شد: توسط اگزیستانسیالیسم ژانپُل سارتر که هستیشناسیاش از «پوچیْ» اصل ایدۀ «تقدیر» ملی دستهجمعی را زیر سؤال میبُرد؛ توسط فرانتس فانون که در دوزخیان روی زمین۱۸ (۱۹۶۱) نشان داد استعمار چگونه ایدئالهای انسانگرایانۀ فرانسوی را به تباهی کشانده است، و توسط ساختارگرایی ژاک دریدا که تأیید میکرد سلسلهمراتبهای سرکوبگر (بین مردان و زنان، شهروندان و بیگانگان، دوستان و دشمنان) زیربنای «برادری»ای بودند که ایدئال جمهوریخواهان فرانسوی حساب میشد. این سنتز مدرن جدید از فرانسویبودن، با همۀ پارادوکسهای شگفتانگیزش، در قهرمانِ یک مجموعۀ کمیکاستریپ یعنی استریکسِ فرانسوی۱۹ به شکل نمادین درآمد. این قهرمان از اهالی یک روستای پرشور گُل بود که در برابر اشغال رومیها مقاومت میکرد. استریکس بهیکباره تجسم همۀ عناصر ملیِ ادغامشده بود: فولکلور منطقهای، آرمانشهر روسوییِ اجتماعپذیری اشتراکی، سنتهای گُل و کمونیستیِ مقاومت در برابر هجوم بیگانه، و رؤیای یک فرانسۀ تغییرناپذیر که تا ابد از یغمای مدرنیته در امان است. داستانهای استریکس یک تقلید بدیع از اسطورۀ «اجداد ما گُلها»، و همچنین از حس شکنندگی پسااستعماری فرانسویان بود که استادانه در ترس روستاییان از سقوط آسمان بر روی سرشان به تصویر کشیده شده بود.
بهواقع از اواخر قرن بیستم که اثرات افسونگر معجونِ جادویی گُلها (و دوگل) رنگ باخت، این حس عمیق ناآرامی حتی برجستهتر هم شد. پییر نورا در مجموعۀ گرانسنگ جایگاههای یادبود۲۰ (۹۲-۱۹۸۴) از چندپارگی فرهنگ متحد فرانسویبودن مینالید. آنچه در باب سرنوشت ملت به رشتۀ تحریر درمیآمد، روزبهروز ملالانگیزتر و دروننگرانهتر میشد. آنچه این بحران را پررنگتر نشان میداد، دلواپسیِ ازدسترفتن «رتبۀ» جهانی فرانسه و احساس علاقۀ نوستالژیک روزافزون به یک ملتِ همگنِ قومی و فرهنگی بود (که اغلب نقاب لائیسیتۀ جمهوریخواهان را بر صورت میزد و بالتبع سردرگمکننده میشد). این روحیۀ زوالاندیش، بهتر از همه در دو کتاب پرفروش و یک رمان بازتاب یافت: هویت ناشاد۲۱ (۲۰۱۳) از آلن فینکلکروت و خودکشی فرانسه۲۲ (۲۰۱۴) از اریک زمور؛ و رمان ویرانشهری میشل ولبک دربارۀ انتخاب یک نامزد اسلامگرا به ریاستجمهوری فرانسه، که عنوان مطیعانۀ تسلیم۲۳ (۲۰۱۵) را یدک میکشید. بحثها دربارۀ ادغام اقلیتهای پسااستعماری، کلیشههای انحصارطلبانۀ فرانسۀ قدیم را احیا کردند: شهروندان پسااستعماری همان «دهاتیهای» قرن بیستویکم بودند که قابلیت تفکر دکارتیِ خردگرایانه را نداشتند و انسجام اجتماعی ملت را تهدید میکردند. مورخّان و سیاستمداران محافظهکار که با جار و جنجال از دادن هر امتیازی به ایدئالهای چندفرهنگیگرایی امتناع میکردند، حتی پیشنهاد بازسازی یک اسطورۀ تاریخی منسجم از فرانسویبودن («ملیّت رومی») را مطرح کردند. در آن هنگامهای که نخبگان سیاسی فرانسوی میکوشیدند تا صدای روایتهای اقلیتِ پسااستعماری شنیده شود، داستانهای ادبی کار را به عهده گرفتند. نمونۀ بارز آن، رمان مرسو چه کسی را کشت؟۲۴ (۲۰۱۳) اثر کمال داوود است که در آن چهرۀ مقتول عرب گمنام رمان بیگانۀ آلبر کامو هویدا میشود.
بااینحال، کابوسهای آخرالزمانیِ زوالاندیشان از همان ابتدا به چالش کشیده شد، بهویژه توسط امضاکنندگان فراخوان مجلۀ لوموند در سال ۲۰۰۷ که از نویسندگان خلاق فرانسوی میخواستند تمایلات خودشیفتهگونۀ خویش را کنار گذاشته و پذیرای دنیا شوند؛ در طول یک دهۀ گذشته، این «ادبیات جهان» افقهای فروش پاییزۀ سال را در این کشور بسیار گسترش داده است. آنچه بر وقوع این روند شهادت میداد، انتخاب امانوئل مکرون در سال ۲۰۱۷ بود که از هویت اروپایی فرانسه تمجید کرد و قول گفتوگویی مؤثرتر بین «خاطرههای» تاریخی متضاد این ملت را داد. طنین این تحولات در حوزۀ روشنفکری نیز با انتشار تاریخ جهانی فرانسه۲۵ (۲۰۱۷) شنیده شد که بیش از یکصدهزار نسخه فروش داشت. این اثر با تأکید بر آنکه دنیا و فرانسه در ساخت یکدیگر نقش متقابل داشتهاند، در فصل اول به غارنگارههای پیشاتاریخی در شهرستان آردش میپردازد تا وسواس فکری آن جماعت زوالاندیش به «خاستگاههای» رومی و مسیحی فرانسه را تمسخر کند؛ و همچنین تمدن مدرن فرانسوی را اختلاط۲۶ یا «مخلوطی برادرانه و پویا از فرهنگها» تعریف میکند. کتاب تاریخ جهانی فرانسه با کنار زدن پیشفرضهای اروپامحورِ هویت معاصر فرانسوی، و رودرو شدن با دلالتهایی که میراثِ امپریالیستی و استعماری فرانسه است، دریچهای به سوی دلکشترین دورنماها میگشاید: یک رؤیای جمهوریخواهانۀ حقیقتاً جهانشمول از فرانسویبودن.
پینوشتها:
• این مطلب را سدیر ازریسینگ نوشته است و در تاریخ ۲۲ نوامبر ۲۰۱۷ با عنوان «What it means to be French» در وبسایت تایمز لیترری ساپلمنت منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۲۵ تير ۱۳۹۷ آن را با عنوان «فرانسویبودن یعنی چه؟» و ترجمۀ محمد معماریان منتشر کرده است.
•• سدیر ازریسینگ (Sudhir Hazareesingh) استاد تاریخ در دانشگاه آکسفورد و متخصص تاریخ معاصر فرانسه است. آخرین کتاب او فرانسویان چطور میاندیشند: پرترهای عطوفتآمیز از مردمی روشنفکر (How the French Think: An Affectionate Portrait of an Intellectuel People) نام دارد.
[۱] Qu’est-ce qu’une nation
[۲] De l’universalité de la langue française
[۳] Nos moeurs politiques
[۴] History of Julius Caesar
[۵] Identity of France
[۶] تالرین آمریکاییها را تازهبهدورانرسیدههای بدترکیبی میدانست که کلاههایی به سر میگذاشتند «که جسد یک رعیت اروپایی هم سر نمیکند». جای تعجب نیست که دستپخت [آمریکاییها] به نظر فرانسویان وحشتناک بود. این کشوری بود «با ۳۲ دین و فقط یک خوراک… و حتی همان هم خوردنی نبود. (از کتاب نفرت از آمریکا: یک تاریخ، نوشتۀ بری روبین و جودیت کالپ، صفحۀ ۳۶) [مترجم].
[۷] Promenades dans Londres
[۸] Mémorial de Sainte-Hélène
[۹] La famille Fenouillard
[۱۰] Physiologie du provincial à Paris
[۱۱] petite patrie
[۱۲] Tour de la France par deux enfants
[۱۳] La Marseillaise
[۱۴] Au revoir la-haut
[۱۵] Army of Shadows
[۱۶] Silence of the Sea
[۱۷] Mémoires de guerre
[۱۸] Wretched of the Earth
[۱۹] Astérix the Gaul
[۲۰] Les Lieux de Mémoire
[۲۱] L’Identité malheureuse
[۲۲] Le suicide français
[۲۳] Soumission
[۲۴] Meursault, contre-enquête
[۲۵] Histoire mondiale de la France
[۲۶] métissage
کنوانسیون نسلکشی گویا طوری طراحی شده است که فقط هولوکاست را مصداق این جنایت بداند
آمریکا بعد از یازده سپتامبر خط قرمزی را شکست که دنیا را به جای متفاوتی تبدیل کرد
چطور جامعۀ اسرائیل با جنایتهای ارتش خود در غزه و لبنان کنار میآید؟