جامعۀ ما مشوق رفتارهای اجتماعی است، اما اثر مثبت ساعتهای تنهایی را نادیده میگیرد
در قرن نوزدهم پزشکان راه درمان بسیاری از بیماریهای روحی و جسمی را بیرونرفتن از محیط شلوغ و پردودِ شهرها میدانستند. راه درمان افسردگی یا اضطراب این بود که چندماهی را در آسایشگاهی روستایی در میان درختان و کوهها سپری کنید. اما در قرن بیستم قرصها اختراع شدند و وعده دادند که همهچیز را حل خواهند کرد. ولی نیاز انسانها به زندگی در طبیعت با هیچ قرصی برطرف نمیشود.
مایکل هریس، والرس — ۱۴ آوریل ۱۹۳۴، ریچارد برد به پیادهروی روزانهاش رفت. هوا در دمای معمولش بود: منفی پنجاه درجۀ سانتیگراد. برن داشت به آرامی میان تودۀ انباشتهشدۀ برفها قدم برمیداشت و مسیر همیشگی خود را طی میکرد، ناگاه ایستاد و گوش فرا داد: هیچ صدایی نبود.
او که کمی جا خورده بود، به سکوتِ عمیق و قدرتمندی که در آن گام نهاده بود گوشِ جان سپرد. تا شعاع چندین مایلی، تنها نشانههای حیات متعلق به چند میکروب سمج بود که به پناهگاههای یخی چسبیده بودند. ساعت تازه چهارِ بعدازظهر بود، اما زمین در گرگومیش همیشگیاش به خود میلرزید. حرکتی چند در افقِ یخبسته وجود داشت (واقعاً وجود داشت؟)، نوعی شکاف در آسمان کبود قطبی. و ناگهان، به طور عجیبی دنیای ریچارد برد شروع کرد به گسترش یافتن.
پس از اینکه برد به کلبهاش بازگشت و خود را با کورۀ قابلحملش گرم کرد، در دفتر خاطراتش اینگونه نوشت:
اینجا فرایندها و نیروهایِ توصیفناپذیری از کائنات حضور دارد، متوازن و بیصدا. توازن، بله، دقیقاً همین بود! این بود چیزی که از دلِ سکوت برآمد، آهنگی لطیف، زخمۀ تاری بینقص؛ شاید موسیقی کائنات بود.
کافی بود تا لحظهای جذب آن آهنگ شوم تا خودْ بخشی از آن گردم. در آن لحظه شکی در یگانگی انسان با عالم نداشتم.
دریاسالار برد به مدت پنجماهِ زمستانی، داوطلبانه مسئول یک پایگاه هواشناسی نزدیک به قطب جنوب شده بود. اما دلیل تنهاییاش در آنجا کمی مبهمتر بود. او در تلاش برای توضیح دلایل خود، اعتراف میکند که میخواسته «آن نوع تجربه را بهطور کامل بفهمم … آنقدر آرامش و سکوت و انزوا را بچشم تا ببینم واقعاً چه فایدهای دارد». او به دنبال نوعی آزادی شخصی نیز بود، چرا که اعتقاد داشت «هیچکس نمیتواند امید به آزادیِ کامل داشته باشد، مگر اینکه از دایرۀ عادات همیشگی خارج شود».
برد به خاطر فعالیت خود مدال افتخار گرفت، اما برای اکثر ما، برگزیدن تنهایی در محیطی وحشی اصلاً خوشایند نیست، حتی شدیداً مشکوک هم هست. سفر به درون طبیعت را نشانۀ نوعی نگرش ضداجتماعی میپندارند، نوعی گرایش وحشی. دوستان و خانوادههای ما دوست ندارند ما در جستجوی آن الهامات عظیم و هیجانی برویم که برد در آن ورطۀ قطبی تجربه نمود. به جای این کار، خود را در فرهنگ راحتِ مانیتور و پیامرسانیْ گرم نگه میداریم. قطع ارتباطی که جنگل، بیابان و یخچالها ما را با آن تهدید میکنند، برایمان نفرتآور است. فرهنگمان چنان بر امور اجتماعی متکی است که افرادی که سر به طبیعت وحشی میگذارند اگر فقط انسانهایی عجیب محسوب شوند، بسیار خوششانس بودهاند. در بدترین حالت آنها افرادی نظیر یونابامبر۱ میشوند. این پیشداوری چنان شدید است که ما کلاً قید گردش در طبیعت وحشی را میزنیم. حتی به خود میگوییم که قطعاً توان انجام چنین ماجراجوییهایی را نداریم، آخرش در چالهای میافتیم و همانجا میمانیم تا بمیریم. حتی اگر میتوانستیم به طبیعت وحشی دسترسی داشته باشیم، شاید آن روح و روان پالوده را نداریم که چیزی از این سفر نصیبمان شود.
انزوا به روش دریاسالار برد خطرات خود را نیز دارد. جدای از هیجانات عرفانی، او نزدیک بود در آن سمت یخبسته از زمین جان خود را از دست بدهد. گاز کربنمونواکسید از کورهاش به درون کلبه نشت کرده بود، تا جایی که گروهی از افراد در اردوگاه پشتیبانی پایگاه مجبور شدند به آنجا بروند و وقتی حالش خراب شده بود، جانش را نجات دهند. انزواجویان دیگری که همراهان بیسیمبهدست نداشتهاند، اینچنین خوششانس نبودهاند. مثلاً کریس مککندلس جوان را در نظر بگیرید (که کتاب به سوی طبیعت وحشی۲ اثر جان کراکائر یادبود اوست). او هیچ ردی نزد آشنایانش نگذاشته و فقط با یک تفنگ و یک کیسۀ ۱۰ پوندی برنج به درون طبیعت وحشی آلاسکا به راه افتاده بود. مککندلس پس از ۱۱۹ روز در طبیعتی که جویای آن بود، جان خود را از دست داد (یکی از حدسهایی که زده میشود این است که عامل مرگ او مسمومیت با دانههای کپکزده بوده). بدینترتیب قربانی بوالهوسی مادر طبیعت شد.
در روزهای آخر ماجراجویی انفرادی دریاسالار برد در قطب جنوب (قبل از اینکه مردان ارودگاه پشتیبانی به نجاتش بیایند)، او خودش به مرگ بسیار نزدیک بود. بدنش بر اثر یخزدگی شروع به فرسایش کرده بود، در کیسهخوابش مانند راهبی زمزمه میکرد و گاهی چنان ضعیف میشد که نمیتوانست حرکت کند. کیسههای گرمایشی را به خود میچسباند و تهماندۀ لوبیا سبزهایش را از داخل قوطی میتراشید. سعی کرد ورقبازی کند، اما ضعف دستهایش در وصف نمیگنجید. سعی کرد زندگینامهای از ناپلئون بخواند، اما کلماتْ مات و بیمعنا روی صفحه شناور بود. صدایی کمجان از درونش میگفت «خودت خواستی، بفرما».
با وجود تمام این آسیبها، دریاسالار برد با رهاوردی به جامعه بازگشت که خود جامعه هرگز نمیتوانست به او بدهد؛ او در خاطراتش مینویسد که آنچه کسب کرد را «قبلاً به طور کامل به دست نیاورده بودم». این رهاورد «دانستن قدرِ زیبایی ناب و معجزۀ زندگی بود … تمدن تفکراتم را عوض نکرده است. حالا سادهتر و با آرامش بیشتر زندگی میکنم».
وقتی برد و مککندلس پا به طبیعت وحشی گذاشتند و اینچنین مصرانه بر انزوای در طبیعت پافشاری داشتند، هردو رو به غریزهای انسانی آورده بودند که پیشرفت بشرْ آن را به طور کامل سرکوب کرده است.
کِی بود که برای اولین بار از طبیعت وحشی بیرون آمده و وارد شهرهای همیشه شلوغ شدیم؟ روزگاری بود که به جز طبیعت به هیچ چیز دسترسی نداشتیم؛ در آن زمان، بهطور جداییناپذیری در طبیعت و از طبیعت بودیم. اجدادمان ۲.۵میلیون سالِ اولِ خود را به صورت گروههای کوچنشینی گذراندند که گیاهان را در رویشگاههایشان جمع و حیوانات را در چراگاههایشان شکار میکردند. چندی پیش، در حدود دههزار سال پیش، تغییری اساسی رخ داد: اجداد ما ابتدا در ترکیه، ایران و دیگر مناطق خاورمیانۀ امروزی کاری را آغاز کردند که به آن انقلاب کشاورزی میگوییم. آنها شروع به دستکاری و مراقبت از گیاهان (و حیوانات) کردند، ایام خود را وقفِ کشتِ بذرها و مبارزه با علفهای هرز نمودند، گلهها را به چرا بردند و حیوانات درنده را از آنها دور کردند. البته این تحولی یکشبه نبود، بلکه به تدریج این چادرنشینان به این تصور جدید رسیدند که طبیعتْ نیرویی است که باید آن را مهار و مدیریت کرد.
یا شاید هم طبیعت بود که ما را اهلی کرد؟ گرچه موادی مانند گندم، برنج و غلات را خانگی کردیم که هنوز هم برای تغذیۀ خود به آنها نیازمندیم، اما زندگی بشر به خاطر مراقبت از محصولات رو به بردگی نهاد. یووال نوآ هراریِ مورخْ این تبادل را «بزرگترین فریب تاریخ» میخواند و استدلال میکند که انقلاب کشاورزی باعث شد تا زندگی کشاورزان نسبت به شکارچی-گردآورندگان عموماً سختتر شده و رضایتبخشی کمتری داشته باشد». مارگارت ویسر، مورخ غذا نیز با این قضیه همنظر است و مثلاً برنج را «ستمگری» میخواند که
ساختارهای قدرت، توان تکنولوژیک، ارقام جمعیت، روابط بینفردی و آداب دینی را مقرر میکند … وقتی انسانها میپذیرند که برنج را به عنوان محصولی ثابت کشت دهند، گرفتار شبکهای از پیامدها میشوند که گریزی از آنها نیست؛ مثلاً همین دلیل کافیست که از آن لحظه به بعد، برنج هم به آنها دیکته میکند که چه کاری باید بکنند و هم چه چیزی را باید ترجیح دهند.
اتکا به یک کالای ثابت برای تأمینِ بخش اعظم دریافتی کالری مانند یک قمار نیز هست: این امر گرچه امکان رشد نمایی جمعیت را میسر میسازد، اما تنوع رژیم غذایی افراد کمتر شده و بیشتر در معرض آفت و زنگ گیاهی قرار میگیرد. برخی دیگر نیز اشاره کردهاند که مانند حیوانات اهلی که نسبت به اجداد وحشیشان مغز کوچکتری دارند، مغز «انسان اهلی» نیز به مراتب کوچکتر از انسانهای پیشاکشاورزی و پیشاشهری است.
بهعلاوه، گیاهان و حیوانات نیازمندِ چنان مراقبتی از سوی انسانها بودند که آنها مجبور شدند گشتوگذار را کنار بگذارند و برای همیشه در کنار مزارعشان بمانند؛ پس باید بابت اولین سکونتگاههای انسان قدردان گندم و دیگر مواد مرتبط باشیم.
پروفسور هراری خاطرنشان میکند که نقشۀ زمین اطراف اریحا در فلسطین در ابتدا «نهایتاً گروهی سرگردان و حدوداً صدنفره از افراد سالم و خوشتغذیه را پوشش میداده است»، حال آنکه پس از انقلاب کشاورزی (حدود سال ۸۵۰۰ پیش از میلاد)، «این واحهْ روستایی بزرگ اما فشرده از ۱۰۰۰ نفر را در خود جا میداده که افرادش خیلی بیشتر از پیشینیان از بیماری و سوءتغذیه رنج میبردند». در آن زمان، خاورمیانه پر از سکونتهای دائمی مشابه شده بود.
در سال ۷۵۰۰ پ.م، سلب امتیازهای ما از طبیعت به شکلی چشمگیرتر خود را نشان داد. در آن زمان، شهروندان اریحا دیواری عظیم دور شهر خود کشیدند که در نوع خود بیسابقه بود. این دیوار احتمالاً دومنظوره بود: هم سپری در برابر سیلها بود و هم در برابر دشمنان غارتگر. نکتۀ شگفتانگیز دربارۀ این نخستین شهرِ دیوارکشیده و جالبتوجه این است که این شهروندان عزمی تقریباً افراطی داشتند تا خود را از دنیای وحشی پیشین جدا سازند. این دیوار سنگی یک و نیم متر ضخامت و بیش از سه و نیم متر ارتفاع داشت. بعلاوه، خندقی کنار دیوار حفر شد که بیش از دو و نیم متر عمق و بیش از نُه متر پهنا داشت. کارگران اریحا این دیوار عظیم دفاعی در برابر بیرون را از سنگ بسترِ سخت ساختند؛ دیوار شاهکاری از عزم راسخ برای جدایی از دنیای پیشین بود که برای اجداد پیشاکشاورزیمان حتی قابلتصور هم نبود. این امرْ انکار حقیقی بوتهزارهای پهناور بود که طی هزاران سال منزلگاه ما بود. «طبیعت وحشی» تبعید شده بود و بعد از آن، هیچگاه آن را دوباره دعوت نکردیم. تا قرن چهارم پیش از میلاد، انقلاب کشاورزی به شکل «انقلاب شهری» تحول یافته بود، همان انقلابی که هنوز هم با آن زندگی میکنیم. در سال ۲۰۰۷ اعلام شد که تعداد افراد شهرنشین بیشتر از غیرشهرنشینان شده است. به گفتۀ سازمان جهانی سلامت، تا سال ۲۰۳۰ از میان هر ده نفر، شش نفر در شهر زندگی خواهند کرد. بعید است این وضعیت بازگشتی داشته باشد. شهرْ همچون یک سیرن۳ عظیم و بتنی ما را به سمت خود میکشد و ما کمکم خود را متقاعد میکنیم که این زندگی پرهیاهو تنها نوع زندگی «طبیعی» است و هیچچیز آنسوی دیوارهای اریحا برایمان وجود ندارد. حتی بنا به افسانه هیچگاه هم وجود نداشته است.
با اوجگرفتن تمدن شهری و شهریشدنِ اکثریت انسانها، «اختلال کمبود طبیعت» در هر واحد آپارتمانی جلوه میکند و جمعیت شهری ابعادی کلیدی از زندگی انسانی خود را از صحنه خارج میکنند. ابعادی که هرگز نمیدانستیم باید از آنها مراقبت کنیم. فعالان طبیعت مانند ریچارد لوو لحن شاعرانه ندارند و بیشتر با تحقیق ثابت میکنند که شهرها تجربۀ حسیمان را دچار ضعف کرده و میتوانند منجر به فقر هویتی نیز بشوند، هویتی که به قول لوو، خالی از «حس فروتنیای است که لازمۀ هوش واقعی انسانی است».
اما وقتی بیش از حد به جامعه روی میآوریم و از هوای نمکآلودِ ساحل دریا یا درک شهودی حرکاتی نادیدنی در جنگلِ روبهتاریکی روی میگردانیم، واقعاً چه اتفاقی میافتد؟ آیا واقعاً بخشهایی از خویشتن برتر خود را کنار میگذاریم؟
مجموعهای روبهرشد از تحقیقات دقیقاً همین را نشان میدهد. مثلاً پژوهشی از دانشگاه لندن دریافت که اعضای قبیلۀ دورافتاده و گاودارِ هیمبا در نامیبیا که زندگیشان را در بیشههای آزاد سپری میکنند، نسبت به انگلیسیهای شهری، فراخنای توجه۴ بالاتر و رضایت بیشتری از زندگی دارند؛ اما وقتی اعضای همان قبیله به مراکز شهری نقل مکان کردند، فراخنای توجه و رضایت از زندگیشان به اندازۀ همنوعان بریتانیاییشان کاهش یافت. دکتر کارینا لینل، رهبر این پژوهش، از میزان برتری هیمباهای روستایی «بهتزده» شد. او به بیبیسی میگوید که این تفاوتهای عمیق «نتیجۀ نحوۀ زندگیکردنمان است» و این امر نشان میدهد که محیطهای شلوغ شهری نیازمند تغییر در وضعیت ذهنی است. لینل حتی پیشنهاد میکند که کارفرمایان اگر بخواهند بهترین نیروی کار را طراحی کنند، میتوانند کارمندانی را اسکان دهند که نیازمند استقرار در خارج از شهر هستند.
همچنین در دانشگاه استنفورد، در پژوهشی از مغز شرکتکنندگان قبل و بعد از قدمزدن در چمنزارها و سپس در کنار ترافیک سنگین ماشینها اسکن گرفته شد. در شرکتکنندگانی که در محیطهای شهری قدم میزدند، نمونههای به مراتب بیشتری از «نشخوار ذهنی»۵ مشاهده شد، نوعی اندیشناکی و خودانتقادی که پژوهشگران آن را با شروع افسردگی مرتبط دانستهاند. اما همانطور که قسمتهای مرتبط با نشخوار ذهنی در مغز در پیادهرویهای شهری تحریک میشود، همان قسمتها در هنگام پیادهروی در طبیعت آرام میگردد.
عکسهای طبیعت حس مهربانی و بازیگوشی را افزایش میدهد. سفری کوتاه به درون بیشهها (که ژاپنیها به آن «حمام جنگل» میگویند) سطح کرتیزول را کاهش داده و سیستم ایمنی بدن را تقویت میکند. محصلان، چه فقیر و چه ثروتمند، با دسترسی به فضاهای سبز عملکردِ درسیِ بهتری دارند. نمایی ساده از فضای سبز میتواند ما را از استرس مصون کند و انعطافپذیری ما را در برابر سختیها افزایش دهد. وقتگذرانی در طبیعت حتی به طور کاملاً ملموسی توانایی شامه، بینایی و شنیداری را تقویت میکند. این دادهها روز به روز در حال افزایش است.
اثر تجمعی این فواید ظاهراً مرهمی بر روح آزردۀ شهری است. در قرن نوزدهم که شهرنشینی رشد تدریجی خود را آغاز نمود و خیابانهای شلوغ و آلودۀ شهر به قول پیپ در رمان آرزوهای بزرگ۶ به «لکهای از کثافت و چربی و خون و کف» تبدیل شد، پزشکان مرتباً برای درمان استرس و افسردگی بیماران، «طبیعت» را تجویز میکردند. دود و سروصدای شهرها عوامل واقعاً خارجیای پنداشته میشد که نیازمند درمان به شکل انزوا در طبیعت بود. آسایشگاهها در محیطهای سرسبز و آرکادی بنا شد تا تأثیرات مخرب شهرها را جبران کند. ایوا سلهوب و آلان لوگان، نویسندگان کتاب مغز شما در حالت طبیعی۷ توضیح میدهند که چگونه این تلاشها در قرن بیستم جای خود را به معجزۀ قرصها داد، قرصهایی که بیماران را قادر میساخت همیشه در شهر بمانند به شرطی که داروهایشان را مرتباً مصرف کنند: «تبلیغات نصفصفحهایِ آسایشگاه گلن اسپرینگز جای خود را به تبلیغ تمامصفحهایِ داروی ضدافسردگی مپروبامات داد». با توجه به این مسئله، جمعیت شهری امروز که با قرصهای خوابآور و ضدافسردگی خود را مدیریت میکند (بیش از ۱۰درصد از آمریکاییها داروهای ضدافسردگی مصرف میکنند) ما را به یاد شخصیتهای مصرفکنندۀ سوما در رمان پادآرمانشهری دنیای قشنگ نو۸ اثر آلدوس هاکسلی میاندازد. البته شاید این فکر اینک بالاخره شروع به تغییر نموده است. امروزه اثرات درمانی طبیعت دوباره آشکار شده است و برخی از پزشکان برای ناراحتیهای مختلفی نظیر آسم، اِی.دی.اچ.دی (اختلال کمتوجهی-بیشفعالی)، چاقی، دیابت و استرس، «گذران وقت در محیط بیرون» را تجویز میکنند.
خروج از خانه و محدودۀ شهرمان به معنای کنارگذاشتن تظاهر و پیشفرضهایی است که بر اساس آنها زندگی میکنیم. اینگونه است که خود را آمادۀ پذیرش مفاهیم شگفتانگیز جدید یا نگرشهای مستقل میکنیم. اینگونه است که ذهن خود را میشناسیم.
برخی افراد، بهجز پیادهروی کوتاهی بیرون از خانه، استراحت دیگری از زندگی خفقانآور خانگی ندارند. زنی انگلیسی را در اوایل قرن نوزدهم در نظر بگیرید که فعالیتهای بسیار کمی در دسترس دارد و قطعاً شانس او برای فرار از محدودۀ اتاق پذیرایی بسیار محدود است. در رمان غرور و تعصب۹، عزم الیزابت بنِت برای پیادهروی در روستا نشانۀ هنجارشکنی اوست. وقتی خواهر او، جین در منزل آقای بینگلی ثروتمند بیمار میشود، الیزابت به تنهایی از میان زمینهای گِلی گام برمیدارد تا در کنار او باشد و همین امر باعث میشود تا خواهر آقای بینگلی او را از نظر ظاهری و با آن موهای غیرقابلبخشش و «ژولیده»، «وحشی» بخواند: «پیادهروی سه مایلی او این اوایل صبح در چنین هوای کثیف و آن هم به تنهایی، تقریباً باورنکردنی بود … آنها او را به خاطر این کارش تحقیر کردند». توماس هابزِ فیلسوف عصایی برای پیادهروی داشت که نوک آن یک دوات شاخی ساخته شده بود تا هرگاه هنگام پیادهرویهای طولانی چیزی به ذهنش میرسد، بتواند آنها را بنویسد. روسو مطمئناً چنین راهبردی را تأیید میکرد؛ او مینویسد «فقط هنگام پیادهروی میتوانم تفکر کنم. وقتی میایستم، فکرم هم میایستد. ذهن من فقط با پاهایم کار میکند». آلبرت انیشتین هم در حد خود میکوشید تا هر روز در میان درختان محوطۀ دانشگاه پرینستون قدمی بزند. مشاهیر دیگری نظیر چارلز دیکنز، مادر ترزا، جان بانیان، مارتین لوتر کینگ، فرانسیس آسیزی و تویوهیکو کاگاوا نیز مرتب پیادهروی میکردند.
چرا این همه ذهنهای نابغه اصرار دارند دور از میزشان پیادهروی کنند؟ این نیست که فقط به خاطر تفکرکردن، نیاز به استراحت دارند؛ درواقع برخی از بهترین تفکرات آنها دقیقاً در هنگام «زنگ تفریح» در فضای آزاد انجام میشد.
در محافل آموزشی، نظریهای وجود دارد که این الزام را تا حدی تبیین میکند؛ آن را نظریۀ قطعات جداشده۱۰ میگویند. این نظریه را ابتدا سایمن نیکولسنِ معمار در سال ۱۹۷۲ بسط داد، زمانی که میاندیشید چگونه زمینهای بازی را جذابتر کند. بنا به این نظریه، فرد به عناصر تصادفی، یعنی محیطهای متغیر نیاز دارد تا به طور مستقل فکر کند و بینش خود را از امور شکل بدهد. طبیعتْ منبعی لایزال از قطعات جداشده است، درحالیکه اداره یا اتاق نشیمن که انسانها آن را ساختهاند محدود است. ویرجینیا وولف مینویسد که حتی وسایل و لوازم خانه نیز شاید «خاطراتِ تجربۀ خودمان را تحمیل کنند» و اثراتی محدودیتبخش و خفقانآور بهوجود آورند. اما در خارج از خانههای مرتبمان، از خاطرات سنگینِ اینکه امور همیشه چگونه بودهاند میگریزیم و خود را آمادۀ پذیرش نگرشهای جدید میکنیم.
اما ظاهراً پیادهروی نوعی هنر نیز در خود دارد؛ باید تمرین کنیم تا از آن لحظات گذرا بهره بگیریم. طبیعتگردی یا حتی عبور از مسیری سرسبز برای رفتن به سوپرمارکت فرصتی است تا در انزوای خود فرو رویم، اما باید آن را بقاپیم. حتی اگر روح کنجکاومان ما را وادار کند پا به دنیا بگذاریم (بدون گوشی، بدون تبلت، بدون اینترنت)، باز هم باید خودمان تصمیم بگیریم که غنای چیزهای اطرافمان را بچشیم.
در بیرون از آن طوفان چت و شبکههای مجازی، سرانجام نهفقط با دنیایی بزرگتر، بلکه با خودمان نیز آشنا میشویم. پرسهزن مشهور، ویلیام هزلیت این تصویر را به خوبی ترسیم میکند. وقتی او بیرون از خانه به گردش میپردازد، به دنبال چنین چیزهاییست
آزادی، آزادی کامل برای اندیشیدن، احساس کردن، هرطور که آدم دلش بخواهد … میخواهم اندیشههای مبهمم را ببینم که مانند پاپوسِ خاربن در مقابل نسیم شناور شوند، نه اینکه در بیشهها و خارهای مجادله گرفتار بمانند. یک بار هم که شده میخواهم تمام اینها را باب میل خودم داشته باشم؛ چنین چیزی غیرممکن است مگر اینکه تنها باشید.
این پاداشِ حتی یک پیادهروی کوتاه و تنها در پارکی شهری است. اینکه با دیدن نشانهای گذرا از عناصر بفهمیم که به چیزی اساسیتر از جمعیتی شهری تعلق داریم، اینکه دنیایی از تجربیات ورای نظافت اجتماعی۱۱ و شبکههای انسانی وجود دارد؛ و اینکه چنین دنیایی خانۀ واقعی ماست. کارگران مرکز شلوغ اساکا میتوانند مسیرِ رفتن به محل کار را از میان پارک نامبا کج کنند. اهالی تورنتو میتوانند در راه رفتن به بهترین کتابفروشی شهر از پارک ترینیتی بلوودز بگذرند. نیویورکیها میتوانند در راه موزۀ متروپولیتن از سنترال پارک عبور کنند؛ و لندنیها هم میتوانند در راه رویال آلبرت هال از هایدپارک بگذرند. با چند دقیقه خارجشدن از پیادهروهای باریک میتوانیم به تعریفی جدید (و بسیار کهن) از خودمان برسیم، تعریفی که ارجاع کمتری به دیگران دارد.
• نسخه صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.
اطلاعات کتابشناختی:
Harris, Michael. Solitude: In Pursuit of a Singular Life in a Crowded World. Thomas Dunne Books, 2017
پینوشتها:
• این مطلب را مایکل هریس نوشته است و در تاریخ ۱۹ آوریل ۲۰۱۷ با عنوان «The Benefits of Solitude» در وبسایت والرس منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۹ خرداد ۱۳۹۶ این مطلب را با عنوان «فوایدِ گریختن از جامعه» و ترجمۀ علیرضا شفیعینسب منتشر کرده است.
•• مایکل هریس (Michael Harris) نویسندۀ کانادایی است. کتاب قبلی او پایان غیبت (The End of Absence) بود که جایزۀ ادبی گاورنر جنرال را برای برترین کتاب غیرداستانی به خود اختصاص داد. هریس ساکن ونکوور است.
[۱] یونابامبر (Unabomber) با نام واقعی تد کزینسکی نابغۀ ریاضیاتی اهل آمریکاست که چندین نفر را به خاطر ارتباطشان با فناوری مدرن کشته و زخمی کرده و هماکنون در حبس ابد به سر میبرد [مترجم].
[۲] Into The Wild
[۳] سیرن در اساطیر یونان، زنان یا موجودات بالداری بودند که دریانوردان را با موسیقی و صدایشان به سمت خود کشانده و به کام مرگ میفرستادند [مترجم].
[۴] Attention span
[۵] rumination
[۶] Great Expectations
[۷] Your Brain on Nature
[۸] Brave New World
[۹] pride and Prejudice
[۱۰] The theory of loose parts
[۱۱] Social grooming