گفتوگو با نوام چامسکی دربارۀ انواع آنارشیسم، بیدادگری لیبرتاریانیسم و موضاعاتی دیگر
آنارشیسم و لیبرتاریانیسم دو اصطلاحیاند که نوام چامسکی زیاد بهکار میبرد. او در مصاحبه با ژاکوبن از تعاریف مختلف این دو اصطلاح میگوید؛ و اینکه چرا طبقهبندی مفاهیم برای آموزش مهم است؟ نیاز به دموکراسی رسانهای، رابطۀ پول و انتخابات و تجاریشدن دانشگاه دیگر موضاعات این گفتگو هستند.
گفتوگویی با نوام چامسکی، ژاکوبن —
دنیل فالکون: دو اصطلاح آنارشیسم و لیبرتاریانیسم، بهطور خاص، همواره مطمح نظر شما بودهاند. ممکن است دربارۀ تعاریف مختلف این دو اصطلاح، اندکی توضیح بدهید؟ شاید تعاریف امریکایی با تعاریف اروپایی از این دو واژه متفاوت باشد. اساساً چرا طبقهبندی مفاهیم برای آموزش مهم است؟
چامسکی: بهطور کلی در علم اجتماعی، گفتمان سیاسی و نیز حرفههای دانشگاهی و تحقیقاتی بهندرت میتوان به تعاریفی واضح و سرراست رسید. تعاریف واضح و روشن را فقط میتوان در ریاضیات یا بخشهایی از فیزیک پیدا کرد. تعاریف اساساً بخشی از یک ساختار نظریاند. تعریف، فینفسه فاقد هر معنایی است؛ مگر اینکه آن را در چارچوب نظریهای قرار دهیم که تبیینگر حوزهای خاص است؛ اما در حیطههایی که پیش از این گفتیم حقیقتاً چنین نظریههایی وجود ندارد؛ بنابراین اصلاحاتی ازایندست، با مسامحۀ بسیار به کار میروند و مملو از مؤلفههای ایدئولوژیکاند.
برای مثال، اصطلاح دمکراسی را در نظر بگیرید. عموماً و یقیناً در دانشگاه شما، ایالاتمتحده را طلیعهدار دمکراسی جهانی میدانند. این در حالی است که اگر میزان درآمد افراد را در نظر بگیریم، باید بگوییم که در این کشور حدود هفتاد درصد از مردم کاملاً از حق رأی محروماند.
نظرات این هفتاددرصد بر تصمیمات نمایندگانشان هیچ تأثیر ملموسی ندارد. دقیقاً به همین دلیل است که اکثر مردم، خود را برای رأیدادن به دردسر نمیاندازند و چه دلیلی بهتر از این؟ آنها بهخوبی میدانند که رأیدادن فقط تلف کردن وقت است. با توجه به این نکته آیا میتوان امریکا را دمکراتیک خواند؟ نه، حقیقتاً نه!
شما کموبیش میتوانید چنین مطالبی را دربارۀ سایر اصطلاحات نیز بگویید. گاهی اوقات اوضاع مضحک نیز میشود. مثلاً در سال ۱۹۴۷ دولت امریکا نام وزارت جنگ را عوض کرد و به وزارت دفاع تبدیل کرد. هر کسی که ذرهای عقل در کلهاش باشد میفهمد که امریکا قرار نیست از خودش در برابر کشوری دیگر دفاع کند. ما میخواهیم آغازگر مخاصمات باشیم. برای فهمیدن این مطلب نیازی نیست حتماً اورول بخوانید! درواقع هر وقت شما دربارۀ بودجۀ جنگ مطلبی میخوانید، میبینید که نوشته بودجۀ «دفاع». اکنون دفاع یعنی جنگ؛ چنان که در سرتاسر نوشتههای اورول میبینیم.
آنارشیسم را برای طیف گستردهای از اقدامات، گرایشها، عقاید و… به کار میبرند. آنارشیسم هیچ معنای نهایی و مسلّمی ندارد. وقتی دربارۀ آنارشیسم سخن میگوییم، باید تا بدانجا که ممکن است، مقصود خود را روشن کنیم و بگوییم که دربارۀ کدامیک از این امور حرف میزنیم. من کوشیدهام مقصود خویش را روشن کنم، بقیه هم باید مقصودشان را توضیح دهند. چنانکه میدانید سندیکالیسم آنارشیستی1، آنارشیسم جمعگرا 2 و گونۀ ابتدایی آنارشیسم، به این معنی که بیایید از شر همه چیز خلاص شویم، هرکدام انواع مختلفی دارد. شما در میانۀ این تفاوتها نمیتوانید یک معنا واحد پیدا کنید.
لیبرتاریانیسم معنایی مختص به خویش دارد که در ایالاتمتحده غالب است. در ایالاتمتحده، لیبرتاریانیسم بدین معنی است که خود را وقفِ گونهای افراطی از استبداد کنید. آنها لیبرتاریانیسم را این گونه تعریف نمیکنند؛ اما بههرحال لیبرتاریانیسم، استبدادِ شرکتمحور است. لیبرتاریانیسم یعنی استبدادی که ادارهکنندگان آن، محافل خصوصیِ بیشماری هستند که قدرت را میچرخانند. این در واقع بدترین نوع استبدادی است که انسان میتواند تصور کند.
این تعریف، از میان مؤلفههای سنت لیبرتاریان، مؤلفهای را برجسته میسازد: مخالفت با قدرت دولتی؛ اما به دیگر صورتهای قهر و غلبه کاری ندارد و در واقع متضمن طرفداری از آنهاست؛ بنابراین، تعریفی که در امریکا از لیبرتارین رایج است در تقابل تام و تمام با سنت لیبرتارینی است. مبنای این سنت، مخالفت با هر نوع رابطۀ ارباب-بندگی است.
هستۀ مرکزی سنت آنارشیستی این است: نظمهایی را ایجادکردن و نظمهای دیگری را ازمیانبردن. این در واقع به لیبرالیسم کلاسیک بازمیگردد؛ بنابراین چنین تعریفی مختص امریکاست و به خصیصههای ویژۀ ایالاتمتحده برمیگردد که کم هم نیستند. اساس جامعۀ امریکا بهنحو کاملاً ویژه و البته نامتعارفی تجارت است. به همین دلیل است که تاریخِ طبقۀ کارگر در کشور ما تا بدین اندازه با خشونت درآمیخته است. چنین خشونتی فراتر است از خشونت در دیگر کشورهایی که میتوان با امریکا مقایسهشان کرد. حملاتی که در امریکا علیه کارگران صورت گرفته است بسیار شدیدتر از سایر کشورهاست. در واقع عناصری از سنت لیبرتارین را میتوان در تاریخ امریکا جست؛ مثلاً حمایت از آزادی بیان که احتمالاً از دیگر کشورها بیشتر است؛ اما لیبرتاریانیسم در امریکا بهگونهای جهت یافته است که محافظ منافع قدرت خصوصی باشد.
این در واقع جالب است؛ مخصوصاً اگر رابطۀ این قدرت خصوصی را با رسانهها در نظر بگیریم. ایالاتمتحده از زمرۀ معدود کشورهایی است که اساساً هیچ نوع رسانۀ عمومی ندارند. منظور من این است که گرچه از نظر تئوریک چیزهایی مثل رادیویِ ملی وجود دارد؛ اما این چیزها بسیار حاشیهای هستند و بههرحال شرکتها بودجۀ آن را تأمین میکنند. لذا ما در امریکا چیزی مثل بیبیسی نداریم؛ اما داستان در اکثر کشوها متفاوت است.
پدران بنیانگذار امریکا عملاً برداشتهای مختلفی از آزادی بیان داشتند. آزادی بیان در معنایی حداقلی صرفاً وجههای سلبی دارد؛ یعنی شما باید از هر گونه دخالت خارجی مصون باشید؛ اما آزادی بیان در تفسیری گستردهتر سویهای ایجابی دارد؛ یعنی شما حق دارید آنچه میخواهید، بگویید و به اطلاعات نیز دسترسی داشته باشید. سازمان ملل این تفسیر گسترده و ایجابی از آزادی بیان را به رسمیت شناخته و ایالاتمتحده نیز اسماً این تفسیر را پذیرفته است.
اگر شما نگاهی به اعلامیۀ جهانی حقوق بشر بیندازید، میبینید که در بند نوزده آمده است که هر شخص باید واجد این حق باشد که نظرات خویش را بدون هرگونه محدودیتی بیان کند و تا بدانجا که ممکن است، در دریافت و عرضۀ اطلاعات آزاد باشد. این دقیقاً حقی ایجابی است. حق ایجابی و سلبی در دهۀ سی و چهل میلادی معرکۀ آرای بسیاری بوده است. پس از جنگ جهانی دوم کمیسیونهای مربوط، بر سر این موضوع به دو گروه مخالف هم تقسیم شده بودند. سرانجام، لیبرتاریانیسمِ شرکتمحور توانست پیروز شود. این یعنی شرکتها بدون اینکه کسی در کار آنها دخالت کرده و اختلالی ایجاد کند، حق دارند هر کاری که دلشان میخواهد بکنند.
اما مردم واجد هیچ حقی نیستند. مثلاً من و شما حق بهرهمندی از گردش آزاد اطلاعات و مطلعشدن از اوضاع را نداریم. در عمل، ما فقط زمانی میتوانیم اطلاعات منتقل کنیم که بتوانیم روزنامهای بخریم. در امریکا این ایده از میان رفته است که شما باید تا بدانجا که جامعه دمکراتیک و مشارکتمحور است، صدای اجتماع باشید. این چیزی نیست مگر تجسم عینی لیبرتاریانیسم. لیبرتاریانیسم یعنی اَبَرشرکتها میتوانند هر کاری که دلشان خواست بکنند؛ بدون اینکه کسی به آنها بگوید بالای چشمتان ابرو است.
دنیل فالکون: در کارزار انتخاباتی جمهوریخواهان برای ریاستجمهوری که روزبهروز در حال گسترش است، اسکات واکر، فرماندار ویسکانسین هم اعلام کاندیداتوری کرده است. واکر خواهان تسلط محلی بر مدارس بود تا بدین ترتیب پایۀ هر نوع آموزش عمومی را از بین ببرد. وقتی واکر اعلام کرد که میخواهد کاندیدای ریاستجمهوری شود، من قضایای ویسکانسین و قانونِ یکپارچگی شهروندان 3 را به یاد آوردم که چند سال پیش اتفاق افتاد. آیا ممکن است دربارۀ پیامدهای قضیۀ قانونِ یکپارچگی شهروندان و تأثیر آن بر وضعیت معلمان و آموزش سخن بگویید و بالأخره اینکه این تصمیم سرجمع چه تأثیراتی بر جامعه داشته است؟
چامسکی: تصمیمگیری در خصوص قانون یکپارچگی شهروندان را باید در بستر زنجیرهای از تصمیمات دیگر بررسی کرد. آغاز این تصمیمات به دهۀ هفتاد و بوکلی والئو 4 بازمیگردد. والئو ادعا میکرد که پول، گونهای از گفتار است. برد صدای من و شما تقریباً به یک اندازه است؛ اما وقتی پای پول به میان میآید، صدای شما در برابر صدای بیل گیتس هیچ انعکاسی ندارد؛ بنابراین اینکه افراد نباید با توسل به پول در فرایند انتخابات دخالت کنند، مسئلۀ بسیار مهمی است.
پیشاز این، محدودیتهایی دربارۀ حمایت مالی از کمپینهای انتخاباتی ایجاد شده بود؛ اما این محدودیتها روزبهروز بیشتر رنگ میبازند. اتحادیۀ شهروندان، بسیاری از این محدودیتها را لغو کرده است. هنوز محدودیتهایی وجود دارد؛ اما نه به اندازۀ کافی. بهسختی میتوان دربارۀ تأثیر این تصمیم قضاوت کرد. بههرحال این تصمیم بخشی از زنجیرۀ تصمیماتی است که نهایتاً به وضعیتی منتهی میشود که در آن اگر شما بخواهید برای ریاستجمهوری ثبتنام کنید باید چند میلیارد دلار داشته باشید! شما این چند میلیارد دلار را فقط از منابع خاصی میتوانید تهیه کنید. اگر بخواهید نامزد کنگره هم شوید، اوضاع کموبیش بر همین منوال است. برای نشستن بر صندلیهای خانۀ نمایندگان باید تا میتوانید کمپینتان را چاق کنید.
شما اسماً میتوانید تصمیم بگیرید که برای ریاستجمهوری ثبتنام کنید؛ اما این آزادی مطلقاً بیمعنا و مهمل است. تبعات این امر فراتر از چیزی است که تصور میکنید. داستان تأثیر پول بر سیاست داستانی قدیمی است. میدانید قاعدۀ طلایی تام فرگوسن چیست؟ این بهترین مثالی است که میتوانم دربارۀ موضوع مورد بحثمان مطرح کنم. فرگوسن متخصص سیاست بود. او کارهای خوبی دربارۀ تأثیر حمایت مالی از کمپینهای انتخاباتی و نقششان در رأیآوری افراد کرده است. فرگوسن همواره بر اهمیت سرنوشت ساز تصمیمهای سیاسی تأکید داشت. رد پای این تأثیرات را هم تا قرن نوزدهم پیگیری کرد.
گفتههای او را امروزه میتوان بهتر از هر زمان دیگری فهمید و سنجید. گفتههای او به ما نشان میدهند چرا امروزه بیش از هفتاددرصد از امریکاییها از حق رأی محروماند. آنها نمیتوانند کمپینهای میلیاردی به راه بیندازند؛ پس کلاً از بازی بیروناند! هر چقدر شما بتوانید از نردبان ثروت یا درآمد بالاتر بروید، به همان میزان احتمال تأثیرگذاری سیاسیتان بیشتر میشود؛ اما تأثیر شما همچنان ناچیز است مگر اینکه بتوانید به بالاترین نقطۀ نردبان برسید؛ یعنی به همان یک درصد بالایی. آنجا جایی است که تمامی تصمیمات سرنوشتساز گرفته میشود.
اما این امر صددرصد و تضمینی نیست و گهگاه روی دیگر سکه رخ مینماید. زمانهایی هست که قدرت افکار عمومی چنان بالا میگیرد که میتواند حقیقتاً سرنوشتساز باشد. این جهتگیریها میتوانند بسیار حاد و اساسی باشند؛ مثلاً تأثیر بر آموزش که امری بدیهی و آشکار است. این مطلب بدین معنی است که حلقۀ بستۀ قدرتی که اعضایش را طبقۀ تاجر تشکیل میدهند، مانند بقیۀ سیاستها، سیاستهای آموزشی را نیز تعیین میکنند. به همین دلیل مدارس خصوص پدید میآیند و مدام بودجۀ کالجهای دولتی قطع میشود. این چیزی است که میتوان آن را شرکتیشدن دانشگاهها نامید. منظور من این است که تأثیرگذاری عمومی میتواند امری همهجانبه و گسترده باشد.
برای مثال دانشگاهها مدام در حال بدلشدن به الگویی تجاری هستند که در آنها دستاوردهای آموزشی هیچ اهمیتی ندارد. تنها چیزی که مهم است، این است که دخلوخرجتان با هم بخواند. بر همین اساس اگر شما بتوانید کارگرانی ارزان، موقت و ساده، مانند دانشجویان فارغالتحصیل پیدا کنید، بهصرفهتر است تا اینکه بخواهید به اعضای هیئت علمیتان پول بدهید. البته این امر فقط بر اساس مدل تجاری سودمند است و نه دیگر مدلها.
اکنون با موجی از این کالجهای خصوصی مواجهایم که اکثرشان کلاهبردارانی تمامعیارند! طرفه آنکه این کالجها اصلاً خصوصی هم نیستند! آنها حدود هشتاد تا نوددرصد بودجهشان را از دولت فدرال دریافت میکنند. البته این کالجها بسیار سودده هستند؛ بهگونهای که حتی در طول دوران رکود اقتصادی هم سوددهیشان را حفظ میکنند و حتی زمانی که شرکتها ضرر میدهند، سهام آنها در بورس همچنان بالاست. میزان دانشجویان انصرافی در این کالجها بهنحو وحشتناکی بالاست!
رسوایی اخیر کالجهای «کورینتین» که یکی از کالجهای بسیار بزرگ انتفاعی است، نمونهای از همین موارد است. آنها اعلام کردند که میخواهند افراد فقیر و محروم را ثبتنام کنند. لذا شروع کردند به ثبتنام گسترده از افراد در مناطقِ بهاصطلاح سیاه و تبلیغات بسیاری هم کردند که اگر شما زیر بار قرض بروید و در کالج ما ثبتنام کنید، چهوچه خواهید کرد. در آخر بچهها زیر بار قرض کمر خم کردند و اکثرشان حتی نتوانستند کالج را تمام کنند! این یک کلاهبرداری تمامعیار بود. در همین حال بودجۀ مجمع کالجها را قطع میکنند. این مجمع جایی است که میتواند به چنین دانشآموزانِ فقیری کمک کند.
چنین رخدادهایی در جامعهای که موتور محرکهاش تجارت است، کاملاً طبیعی است. فراموش نکنیم که تجارت فقط در پی کسب سود و قدرت است و این چیز عجیبی هم نیست. پس اصلاً چرا وقتیکه میتوانیم از راه آموزش عمومی کلی پول به جیب بزنیم، چنین چیزی نداشته باشیم؟ آموزش عمومی دقیقاً مثل نظام بهداشت عمومی است. چرا ایالاتمتحده تقریباً تنها کشوری است که هیچگونه طرح ملی بهداشت و نظام ملی مراقبت بهداشت ندارد که حقیقتاً اثری داشته باشد؟ خب، دوباره بازمیگردیم به نقطۀ اول. نظام بهداشت فعلی ناکارآمد و بسیار هزینهبردار است و تبعاتش برای بیماران وحشتناک است. در مقایسه با کشورهای مشابه، هزینۀ سرانۀ امور بهداشت در امریکا دو برابر است و پیامدهای این نظام، بعضاً فاجعهبار است.
نمیدانم که شما تاکنون تلاشی برای گرفتن بیمۀ سلامت کردهاید یا نه؟ باور نمیکنید که برای گرفتن بیمه باید چه فرایندهایی را پشت سر بگذارید! همسر من اخیراً میخواست بیمۀ سلامت بگیرد. روزها طول کشید تا بالأخره توانستیم در شبکۀ اینترنتی ثبتنام کنیم. آنگاه به ادارۀ بهداشت زنگ زدیم و ساعتی پشت خط ماندیم تا بالأخره کسی جوابمان را داد. طرف اصلاً نمیدانست ما دربارۀ چه چیزی حرف میزنیم و هر چه گفتیم هم فایدهای نداشت. دست آخر پس از کلی معطلی مجبور شدیم خودمان برویم به دفتر کوچک ادارۀ بهداشت در حومۀ شهر. آنجا با فردی حرف زدیم و او ظرف چند دقیقه مشکلمان را فهمید.
نظام بیمۀ عمومی برای دولت و شرکتهای بیمه، سودآور است و هزینهاش بر عهدۀ بیمار است. در واقع هزینهای که بیمار میپردازد اصلاً اهمیتی ندارد. به همین دلیل اقتصاددانان، بنا به دلایل ایدئولوژیک، در تحلیلهایشان هزینههایی را که بیماران برای بیمه میپردازند، اصلاً به حساب نمیآورند. به همین نحو، اگر شما احساس کنید که در صورتحسابهای مالیتان در بانک مشکلی پیش آمده و با بانک تماس بگیرید، هیچ کس جوابگوی شما نخواهد بود. تلفن میرود روی منشی سخنگو و این تازه شروع کار است! اگر به اندازۀ کافی صبر کنید شاید بالأخره کسی بیاید پشت خط و جواب شما را بدهد. این فرایند فقط به نفع بانکهاست. به همین دلیل میگویند این سیستم کارآمد است؛ چون آنها هزینهای را که پای شما میافتد، حساب نمیکنند. این هزینه را ضرب کنید در تعداد مشتریان بانک تا بینید چه مبلغ کلانی میشود.
اگر این هزینهها را در نظر بگیرید درمییابید که سیستم تجارتمحور تا چه اندازه ناکارآمد است؛ اما بنا به دلایل ایدئولوژیک شما هزینۀ پرداختیِ مردم را حساب نمیکنید و فقط هزینۀ تاجران را حساب میکنید؛ اما با این حساب هم این سیستم سخت ناکارآمد است. مردم در هیچیک از این مسائل نقشی ندارند. مردم دهههاست که خواهان برقراری نظام ملی مراقبت بهداشت هستند؛ اما برای سیاستمداران، این امر هیچ اهمیتی ندارد. برای آنها خواست مردم امری است کاملاً نامربوط و ناچیز.
آموزش فقط بخشی از داستان است. اسکات واکر میگوید که باید توجه خود را از رأس به قاعده معطوف کرده و به مسائلی بپردازیم که در سطوح پایین دولت رخ میدهد. چارچوب مباحث او بهگونهای است که گویی واکر طرفدار مردم عادی است؛ اما منظور او از سطوح محلی این است که تاجران میتوانند در این سطوح قدرت بیشتری به دست بیاورند تا در سطوح دولتی یا فدرال. آنها در سطوح بالا قدرت زیادی دارند؛ اما زمانی که دربارۀ مدارس محلی حرف میزنیم، باید بدانیم که این مردمِ محلی هستند که تصمیم میگیرند چه اتفاقی باید بیفتد. هر چه ما به سطوح پایینتر جامعه میرویم درمییابیم که مقاومت کمتری در برابر این سیاستها وجود دارد. اگر ما در جامعهای دمکراتیک زندگی میکردیم که در آن مردم سازمانیافته بودند، اوضاع کاملاً فرق میکرد؛ اما ما در چنین جامعهای زندگی نمیکنیم. مردم اتمیزه شدهاند.
به همین دلیل است که دست راستیها در امریکا هوادار چیزی هستند که به آن حقوق دولت میگویند. دراختیارگرفتن کنترل دولت، راحتتر از قبضهکردن دولت فدرال است. البته مسلطشدن بر دولت فدرال هم چندان کار دشواری نیست؛ اما زمانی که شما اختیار دولت را در دست داشته باشید، بسیار راحتتر میتوانید کارتان را پیش ببرید. همۀ این مسائل زیر نقابی از ظاهرسازی صورت میگیرد. آنها از ادبیات جذابی استفاده میکنند و میگویند ما طرفدار مردم آسیبدیده هستیم و میخواهیم آزادی را از قدرتمندان گرفته و به مردم بازگردانیم؛ اما منظورشان دقیقاً بر عکس است؛ درست مانند لیبرتاریانیسم.
دنیل فالکون: میدانید که تلاشهای تبلیغاتی زیادی برای تضعیف جامعۀ معلمان صورت میگیرد؛ مثلاً دربارۀ مستمری بازنشستگی یا امنیت شغلی. نظرِ شما در این باره چیست؟ آیا این تبلیغات نوعی برانگیختن «همسایه علیه همسایه» نیست؟!
چامسکی: این تبلیغات باورنکردنی است. درواقع، آنچه واکر یا تبلیغاتچیانش انجام میدهند، بسیار هوشمندانه است. آنها معلمان، آتشنشانان، پلیسها و مردمی را که درآمدشان از طریق بخش عمومی تأمین میشود، بهسختی فریب میدهند. هزینهها را خود مردم میپردازند؛ اما میدانید که آنها این امر را پنهان میکنند. شما دستمزد کمتری میگیرید و با این کار هزینۀ مستمری خود را تأمین میکنید. در واقع این بخشی از قرارداد کاری است. شما دریافت درآمدتان را به تأخیر میاندازید و حقوق کمتری میگیرید تا بتوانید مستمری بگیرید. آنها بر روی این حقیقت سرپوش میگذارند.
تبلیغاتی که کارگران بخش خصوصی را هدف گرفته است، چنین میگوید: «به افرادی مثل معلمها نگاه کنید. آنها از انواع مزایا و حقوق برخوردارند و امنیت شغلی دارند؛ درحالیکه شما را از کارتان بیرون میاندازند.» تنها حقیقتی که در این گفته وجود دارد این است که شما را از کارتان بیرون میاندازند. البته اتحادیهها در بخش خصوصی پیشازاین درآمد کارگران را چنان پایین آوردهاند که عملاً بدل به هیچ شده است! از سوی دیگر این تبلیغات، افراد شاغل در بخش خصوصی را علیه افراد شاغل در بخش عمومی تحریک میکند. این تبلیغات تا حد زیادی مؤثر هم بوده است؛ یعنی این نحوۀ کلاهبرداری در عمل کارآمد بوده است!
جالب است که نحوۀ کار تبلیغات را با جزییات بیشتری بررسی کنیم. برای این کار نشانههای بسیاری در دست داریم. سال ۲۰۰۸ را به یاد آورید. در آن زمان کل نظام اقتصادی در حال فروپاشی بود و ما در آستانۀ ورود به رکودی بزرگ بودیم. علت اصلی این امر هم چیزی نبود مگر بانکها و فساد سیستمشان و اموری ازایندست؛ اما در این میان فقط یک شرکت بزرگ بیمه ورشکست شد: شرکت ای. آی. جی که بزرگترین شرکت بینالمللی بیمه بود. اگر شرکتهای بیمه ورشکست میشدند، با خودشان شرکتهایی مثل گلدمن و تمامی شرکتهای بزرگ سرمایهداری را پایین میکشیدند؛ بنابراین دولت اجازه نداد تا کار دیگر شرکتها هم به فروپاشی و ورشکستگی بکشد.
دولت با تزریق پول، این شرکتها را از ورشکستگی نجات داد. اگر نگوییم این کار دولت جنایت بود، دستکم میتوانیم بگوییم که دولت مرتکب تخلفی آشکار شد. این شرکتها مسبب این بحران اقتصادی بودند؛ اما دولت آنها را از ورشکستگی نجات داد. دقیقاً پس از بحران اقتصادی، اعضای هیئتمدیرۀ ای. آی. جی، پاداش هم گرفتند. این امر ظاهرِ بدی داشت؛ لذا سعی کردند با تبلیغات اوضاع را عوض کنند؛ آنهم تبلیغاتی بد. لاری سامرز، وزیر پیشین خزانهداری، که اقتصاددانی بزرگ است، در این باره گفت که شما باید به قراردادها احترام بگذارید و این از جمله مُفاد قرارداد است که این افراد باید پاداش بگیرند.
دقیقاً در همان زمان، ادعا کردند که فرمانداری ایلینویز ورشکست شده است و آنها مجبورند حقوق معلمان را قطع کنند. بله، در اینجا دیگر نیازی نیست تا به قراردادها احترام بگذارید! گردنکلفتهایی که در ای. آی. جی کار میکنند، همان عاملان اصلی فروپاشی اقتصادیاند و شما باید به قرارداد آنها احترام بگذارید تا آنها سهام چندمیلیاردی خود را داشته باشند؛ اما باید حقوق معلمان را قطع کرد و نیازی نیست به قراردادی احترام بگذارید که با معلمان بستهاید! این شیوۀ ادارۀ این کشور است. کشوری که همهکارهاش شرکتها و تاجران باشند، بهتر از این نمیشود! این قضایای متفاوت از منطقی منسجم سرچشمه میگیرند که معنای آن را کامل و جامع میتوان فهمید.
دنیل فالکون: برگردیم به سیاست خارجی. زمانی که در دبیرستان تاریخ میخواندم و در واقع ذهنم در حال شکلگرفتن بود، روایتی رسمی از دکترین مونرو تدریس میکردند. آن زمان بهکاربردن اصطلاحات هژمونیک یا عبارات امپریالیستی در کلاسهای درس رایج نبود. در تمام طول سالهای دبیرستان در درس تاریخ از چنین اموری سخن نمیراندند.
چامسکی: چندی پیش جان کری، وزیر امور خارجه اعلام کرد که دوران دکترین مونرو گذشته است. شاید کری فقط لفاظی کرده است. اخیراً جو بایدن، معاون رییسجمهور اعلام کرد که بستۀ کمکیِ یک میلیاردی برای کمک به دولتهای امریکای مرکزی اختصاص داده شده است. انتشار این خبر برخی دانشگاهیان برجسته، مانند آدرین پاین، را وادار کرد تا در این باره اظهار نظر کنند. حیطۀ تخصص پاین، مسائل گواتمالا و هندوراس است. او استدلال میکرد که این بستۀ کمکی باعث فساد دولتی در کشورهای امریکای مرکزی میشود و نمیتواند نقشی در بهبود دمکراسی یا یاریرساندن به مردم داشته باشد.
خب، این مسئله بسیار جالب است. به ما یاد دادهاند که هدف دکترین مونرو حفظ کشور در برابر امپریالیسم اروپایی است. این یعنی ماهیت این برنامه، کاملاً تدافعی است؛ اما ماهیت اصلی این دکترین را میتوان بهوضوح در گفتههای لانسینگ یافت. گفتههای لانسینگ، وزیر کشور دولت ویلسون، نمونهای اعلا از توصیفی دقیق است و ماهیت حقیقی دکترین مونرو را آشکار میسازد. او در هنگام ارائۀ پیشنویس طرح خود به ویلسون میگوید که هدف دکترین مونرو تأمین منافع ماست و منافع دیگر کشورها در درجۀ ثانویۀ اهمیت قرار دارد. ویلسون، این هوادارِ حقِ تعیینِ سرنوشت سیاسیِ کشورها، اعتقاد داشت که استدلال لانسینگ دربارۀ این دکترین درست و تردیدناپذیر است؛ اما آشکارساختن اهداف این برنامه برخلاف ملاحظات سیاسی است. این معنای دقیق برنامۀ مونرو است و شیوهای است که این برنامه در عمل اجرا شده است.
این معنی «نیمکرۀ ما» بود 5؛ یعنی فقط ما حق دخالت داریم و دیگران ندارند. در سال ۱۸۲۳ توان اجراییکردن این برنامه را نداشتیم؛ اما میدانستیم که هدف این برنامه چیست. جان آدامز، استراتژیست اعظم و مغز متفکر ایدۀ تقدیر آشکار 6، توضیح میدهد که هدف اصلی این برنامه کوبا بوده است. در ضمن من تصور میکنم که آدامز هنگامی که وزیر کشور بود دکترین مونرو را نوشت.
کوبا نخستین هدف سیاست خارجی امریکا بود. ما میخواستیم کوبا را تصرف کنیم و هدف دکترین مونرو این بود که مانع دخالت بریتانیا در این زمینه شود. آنها در این باره بسیار بحث و بررسی کردند و در نهایت به این نتیجه رسیدند که این کار نشدنی است؛ چون بریتانیا بسیار قدرتمند است. آدامز توضیح میدهد که بهمرور زمان از قدرت بریتانیا کاسته میشود و امریکا قویتر میشود. آدامز میگوید: «قانون جاذبۀ سیاسی باعث میشود که کوبا به دستان ما بیفتد؛ همان گونه که سیب از روی درخت به زمین میافتد!» این دقیقاً همان اتفاقی است که در قرن نوزدهم رخ داد. در این قرن معادلات قدرت عوض شد و امریکا به قدرتی بزرگ بدل شد. حال این کشور قادر بود بریتانیا را از بسیاری از مناطق قارۀ امریکا بیرون براند.
در ۱۸۹۸ امریکا کوبا را اشغال کرد. دستاویز امریکا برای این کار، آزادکردن کوبا بود؛ اما هدف اصلی از اشغال کوبا این بود که این کشور نتواند استقلال خود را از اسپانیا اعلام کند. این چیزی بود که کوبا بسیار بدان نزدیک شده بود. بعد نوبت به گوانتانامو رسید و باقی داستان.
این هدف دکترین مونرو بود. چرا این دکترین را تغییر دادند؟ آنها این دکترین را تغییر دادند چون امریکای لاتین خود را آزاد ساخت. در واقع این ایالاتمتحده بود که از نیمکره بیرون انداخته شد. این بسیار مهم است؛ زیرا در طول پنجاه سال گذشته و برای نخستین بار در تاریخ، کشورهای امریکای لاتین با یکدیگر متحد شدند تا خودشان را از کنترل امپریالیستی آزاد کنند و با مشکلات داخلی خویش روبهرو شوند. اکنون اگر شما نگاهی بیندازید به کنفرانسهایی که در این نیمکره برگزار میشود، درمییابید که امریکا روزبهروز منزویتر میشود.
در کنفرانس سانتیاگو در سال ۲۰۱۲، کنفرانس آ. ای. اس، کشورهای شرکتکننده بر سر هیچ تصمیمی به توافق نرسیدند؛ چون اتخاذ هر تصمیمی نیازمند اجماع اعضا بود و امریکا و کانادا با مخالفتشان جلوی هرگونه اجماعی را میگرفتند. موضوع اصلی در این کنفرانس کوبا بود و همه، جز امریکا و کانادا، موافق بودند. موضوع دیگر مواد مخدر بود. سایر کشورها خواهان خاتمهدادن به این جنگ احمقانۀ امریکا علیه مواد مخدر بودند و آن را برای خود نابودکننده میدانستند. باز هم امریکا و کانادا مخالفت کردند.
همین چند ماه پیش کنفرانس دیگری در پاناما برگزار شد. اوباما یا مشاورانش تشخیص دادند که اگر امریکا کاری انجام ندهد، بقیۀ کشورها بهراحتی امریکا را بیرون میاندازند. لذا آنها شروع کردند به عادیسازی روابطشان با کوبا. طرفه اینکه آنها ژست نوعدوستی هم گرفتند. گویی آنان بودند که با این کارشان کوبا را از انزوا خارج ساخته بودند! واقعیت این است که امریکا سخت منزوی شده است. در رأیگیری سازمان ملل ۱۸۰ کشور در یک سو هستند و تنها دو کشور در سوی مقابل: امریکا و اسرائیل. در نیمکرۀ غربی وضع امریکا از این هم بدتر است و در لب مرزِ انزوای مطلق است. آنها ژستهایی میگیرند که حقیقتاً احمقانه است؛ اما چارهای هم ندارند. اگر آن حرفها را نزنند در نهایت از نیمکره بیرون انداخته میشوند.
امریکا هنوز هم در امور دیگر کشورها دخالت میکند؛ اما نمیتواند بهمانند گذشته هر کاری که خواست در این کشورها بکند. کمک مالی به هندوراس و گواتمالا یعنی پولدادن به جانیانی که ادارۀ امور این دو کشور را در اختیار دارند. این دولتها با قدرت امریکا بر سر کار آمدهاند. دولت هندوراس با کودتای نظامی سال ۲۰۰۹ از قدرت کنار زده شد؛ یعنی در زمان اوباما. دولت کودتاچی، انتخاباتی تقلبی برگزار کرد که تقریباً هیچ کشوری بهجز امریکا آن را به رسمیت نشناخت! حال این کشور به اتاق وحشت تبدیل شده است.
اگر شما به مهاجرانی که خود را از طریق مرزها به امریکا میرسانند دقت کنید، درمییابید که اکثر آنها هندوراسی هستند. چرا؟ چون هندوراس از صدقهسر اوباما به اتاق وحشت بدل شده است! امریکا مدام دارد به رژیم هندوراس کمک مالی میکند. این رژیم، رژیمی است نظامی که احتمالاً بدترین سابقۀ نقض حقوق بشر را در این نیمکره دارد. گواتمالا نیز از سال ۱۹۵۴ که امریکا پا به آنجا گذاشت، سرگذشتی وحشتناک پیدا کرده است. بله، این تاریخی است که سانسور نشده است.
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
نوام چامسکی (Noam Chomsky) فیلسوف، زبانشناس، تاریخدان و منتقد سیاسی-اجتماعی ست. چامسکی از چهرههای برجستۀ فلسفۀ تحلیلی و از پیشگامان مطالعه در زمینۀ علومشناختی به شمار میرود. وی استاد دانشگاه ماساچوست است و بیش از ۱۰۰ جلد کتاب در رابطه با موضوعاتی چون زبانشناسی، جنگ، سیاست و رسانههای جمعی تألیف کرده است.
کنوانسیون نسلکشی گویا طوری طراحی شده است که فقط هولوکاست را مصداق این جنایت بداند
آمریکا بعد از یازده سپتامبر خط قرمزی را شکست که دنیا را به جای متفاوتی تبدیل کرد
چطور جامعۀ اسرائیل با جنایتهای ارتش خود در غزه و لبنان کنار میآید؟
تمجید آشکار از دیکتاتورها مشخصۀ اصلی راستگرایان آمریکاست
بايد از چامسكي پرسيد ، دموكراسي و أزدي و برابرة حقوق و حق رأي مساوي از نظر تو چگونه محقق ميشود و چه مكانيسمي نظر تو را تأمين ميكند. زمانيكه ميزان در امد و ثروت أفراد جامعه بر أساس تواناييهايشان متفاوت است. أيا جز در تيوري مطلق كمونيستي ميتوان مساوات ثروت و مالا قدرت حاصل كرد؟ كه انهم با رفتار استالينيستي ممكن و ميسر ايتو قدرت استالين هم قدرت فاءق و غالب و حاكم خواهد بود. لطفا روش و سيستم عملي بجاي إظهار نظر هاي أيده اليستي و اتوپيايي اراءه فرماييد